-
این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام ..
یه بار دیگه با دل شکسته پناه اوردم به همدردی .. امیدوارم کمکم کنید ..
پیشاپیش از طولانی شدن پستم معذرت میخوام ..
من و نامزدم یه سال و نیمه که عقد کردیم .. من 21 و ایشون 23 سالشه .. هردو دیپلم .. یک سال قبل از عقد هم با هم دوست بودیم ..
خیلی همدیگرو دوست داریم .. بارها حتی تا پای طلاق هم رفتیم اما علاقه مون نذاشت از هم جدا بشیم .. برای به دست اوردن همدیگه خیلی سختی کشیدیم ..
اما اتفاقاتی که تو این یک سال و نیم افتاده واقعا منو خسته کرده .. دیگه حوصله ی هیچ کاری رو ندارم .. صبح تا شب تو خونه م .. بی دلیل پرخاش میکنم به اعضای خانواده .. متاسفانه از وقتی مشکلاتمون شروع شده سیگار میکشم که این موضوع هم خیلی اذیتم میکنه .. گاهی فکر میکنم از زندگی هم بریم بیرون اما ترجیح میدم بمیرم ولی از همسرم جدا نشم ..
احساس میکنم یه ادم بی مصرف و به درد نخورم .. یه ادم بی ارزش که بازیچه ی دست دیگرانه ..
چند تا از مشکلاتمو میگم :
1- همسر من ادم قدرت طلبیه .. دوست داره تمام تصمیم ها رو خودش بگیره و همه ی کارها رو خودش انجام بده .. با اینکه خیلی وقتها تصمیمش اشتباهه و بعدا متوجه میشه و میگه تو درست میگفتی اما بازم به حرف من توجهی نمیکنه .. تا میخوام نظر بدم دعوام میکنه و میگه تو به کارای خودت برس دخالت نکن تو کارای من ! مثلا اگر یک پولی داشته باشیم و من بگم نصف این مبلغو پس انداز کنیم و بقیه ش رو خرج کنیم عصبانی میشه و میره همه ی اون پولو خرج میکنه .. کلا تمام تصمیما رو خودش میگیره و من هیچ نقشی تو زندگی مشترکمون ندارم ..
2- همسرم خیلی منو محدود میکنه .. با اینکه از قبل ازدواج به توافق رسیده بودیم اما الان میزنه زیرش .. بازم مثال بزنم .. مثلا قبل ازدواج من گفته بودم پیش اعضای خانواده م راحت میگردم و ایشون گفته بود بعد از ازدواج هر جور صلاح دونستی عمل کن اما الان زدن زیر حرفشون .. یا اینکه قول داده بودن بعد عقد اجازه بدن من درس بخونم و دانشگاه برم یا برم سرکار بازم الان میزنه زیر حرفش .. و قضیه رو موکول میکنه به بعد عروسی که میدونم مثل همین میشه و بازم اجازه نمیده .. من حق ندارم با دوستام زیاد در ارتباط باشم و باهاشون بیرون برم . حق ندارم درس بخونم . حق ندارم بیرون خونه کار کنم . حق ندارم تنهایی جایی برم جز زمانی که میخوام برای خودش کاری انجام بدم ! حق ندارم اینترنت برم . حق ندارم به ظاهرم برسم . حق ندارم با افراد فامیل شوخی کنم . حق ندارم به خودم برسم و ارایش کنم چون همسرم دعوام میکنه به همین خاطر روحیه م خیلی بد شده .. و ........ اینها باعث شده من به شدت مردم گریز و منزوی بشم ..
3- همسرم خیلی منو تحقیر میکنه ! تمام اعتقادات من باورهای من و چیزهایی که من دوست دارمو زیر سوال میبره و مسخره میکنه .. مثلا من کتاب داستان دوست دارم ایشون هر دفعه میبینه مسخره میکنه و میخنده .. یا تو زمینه ی کاری من شاگرد همسرم بودم و زیر دست ایشون کار میکردم .. اما الان کارم میتونم به جرات بگم خیلی بهتر از ایشونه و خودشم قبول داره .. اما مدام مسخره میکنه و سعی میکنه شخصیت منو بکوبه .. مثلا اگه تو خونه شون بخوام کاری کنم جلوی همه انقدر میگه و منو تحقیر میکنه و میخندن که دلم میخواد بمیرم ..
4- آدم دهن بینیه .. ثبات نداره .. هر لحظه یه جوریه .. یه هفته تصمیم گرفت سیگار نکشه . هفته ی بعدش تصمیم گرفت دیگه باشگاه نره . هفته ی بعدش تصمیم گرفت نماز بخونه . یه هفته تصمیم داشت پول جمع کنه . هفته ی بعد تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه !!
مخصوصا حرف خواهر و مادرشو خیلی قبول داره .. من اجازه ندارم تو مسائل زندگیمون دخالت کنم اما به راحتی حرفای اونا رو میپذیره و میگه حرفای تو همه شون غیر منطقیه !
5- اجازه نمیده من بیرون خونه کار کنم اما اصرار داره تو خونه کار کنم .. پول کارهای خودمو بهم نمیده و بدون اجازه برمیداره . در صورتی که من اجازه ندارم دست به پولهاش بزنم .. زمانی که کار نمیکنم مدام میگه بهم کمک نمیکنی و تمام بار زندگی رو دوش منه .. خب من مشکلی با کمک کردن بهش ندارم خودمم دوس دارم کار کنم .. اما اینکه حتی ازم نمیپرسه میتونم این پول رو بردارم یا خودت لازم نداری خیلی اذیتم میکنه .. مثلا من یه پروژه ای رو انجام داده بودم و پولش رو ریخته بودن به حسابم .. به یه بهونه ای کارتمو ازم گرفت و هر زمان که میگفتم پول لازم دارم میگفت ندارم و دستم تنگه .. و وقتی اون پول تو کارت که خب مبلغ زیادی هم بود تموم شد کارت رو بهم برگردوند !!
خیلی خسته م .. خیلی داغونم .. دلم میخواد برم یه جایی که دست هیچ کس بهم نرسه .. شب و روزم نمیفهمم چطوری میگذره .. تمام اعتماد به نفسمو از دست دادم .. شدم یه ادم منفعل منفعل .. هرچقدر به خودم تلقین میکنم و مطلبای همدردی میخونم و میگم من باید جرات مند باشم نمیتونم .. چون به محض اینکه من کمی از حقمو میخوام همسرم 180 درجه عوض میشه .. احساس میکنم این زندگی حقم نیست و میتونستم خیلی خیلی بهتر از این چیزها رو داشته باشم .. احساس شکست میکنم ..
از این زندگی خسته شدم .. عاشق همسرم هستم اما دیگه توان ادامه ندارم ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیز دلم به خاطر مشکلاتت متاسفم.اول از همه سیگار رو ترک کن.خودتو نابود میکنی .اگر برات سخته یه مدت از سیگار های الکتریکی مخصوص ترک استفاده کن هرچه زودتر این مشکلو حل کنی بهتره.
با اینکه از نامادریم متنفرم ولی به خاطر شباهت رفتارهای همسرت به رفتارهای پدرم با نامادریم می تونم تا حدودی کمکت کنم در ضمن نامادریم علاوه بر تحمل اخلاق بد پدرم ناچار بود من و بد اخلاقی هام رو تحمل کنه پس وضعیت تو در مقایسه با اون بیچاره خیلی بهتره:311:
در مورد اول نامادریم همیشه تحمل میکرد و کم کم به این نتیجه رسید که اصلا نظر نده یا کمتر نظر بده و حتی اگر دید به ضرر پدرمه مستقیما نمی گه سعی میکنه یه جورایی غیر مستقیم بهش بفهمونه داره اشتباه میکنه
مورد دوم که نوشتی مشکل نامادریم و پدرم هم بود اما نا مادریم حرفی نزد و تحمل کرد و سعی کرد تو رفتارش اصلاحاتی به وجود بیاره حتی یک بار ازش پرسیدم چرا این همه سال سکوت کردی و به حرفش گوش دادی جواب داد چون دوستش داشتم و دیدم اینطوری راحتتره!سعی کن آستانه ی تحملتو بالا ببری .نوع پوششتو بهتر کن لباس های پوشیده تر بپوش و تو رفتارهات با مردهای غریبه و نامحرم سنگین تر رفتار کن بذار متوجه بشه که خودت هم اهل این حرفا نیستی مطمئن باش به تدریج این گیر دادن هاش کمتر میشه
مشکل چهارم که نوشتی احتمالا به خاطر سن کم و اینه که هنوز سر خونه و زندگیتون نرفتید
باور کن مشکلاتت خیلی حاد نیست نامادری من زمان ازدواجش دانشجو بود کارمند بانک بود ولی پدرم نذاشت هیچ کدوم رو ادامه بده بعد از یک سال وادارش کرد بره سرکار بهش می گفت وقتی تو خونه ای بچه مو زجر میدی پاشو برو سرکار:311:نامادریم هم میرفت سرکار تمام حقوقشو دودستی تقدیم پدرم می کرد ولی با این وجود باز هم ادامه داد و با پدرم زندگی کرد
الان که نوشتم دیدم واقعا اون بیچاره هم خیلی اذیت شده ها دلم براش سوخت:311::311:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
ترانه جان سلام ..
ممنون از حضورت .. به خاطر زندگی نا مادری و پدرتم متاسفم .. واقعا چقد سختی کشیده بنده خدا ..
خب میدونی شاید اونا چون برا یه نسل دیگه ن این چیزا براشون عادی باشه .. ولی برای من که یه جوونم و خیلی چیزا دلم میخواد سخته .. دائم به این فکر میکنم که الان چون دوسش دارم تحمل میکنم و باهاش میسازم .. ولی فردا چی ؟ 5 سال بعد که سنم بالاتر رفت چی ؟ مدام باید حسرت بخورم ؟ اصلا میتونم تا اخر عمر با این همه محدودیت زندگی کنم ؟!
باور کن من نوع زندگیم از وقتی ازدواج کردم صد در صد عوض شد .. من دختر مستقل و ازادی بودم هر جایی که میخواستم میرفتم .. خودم برای زندگی خودم تصمیم میگرفتم .. اما الان حتی اراده ندارم در مورد مدل موهام نظری بدم !! شاید اگه ازادی تصمیم گیری رو داشته باشم هیچ وقت سر کار نرم یا درس نخونم اما الان چون داره بهم زور میگه و اجازه نمیده خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم حریص میشم !! نمیدونم متوجه میشی یا نه ؟!
با خودم فکر میکنم ارزش من چیه ؟ جایگاه من چیه واقعا تو این دنیا ؟ این که برای هیچ کدوم از کارهام اراده نداشته باشم و نتونم تصمیم بگیرم ؟ این که همیشه چشمم به شوهرم باشه که اجازه بده من مثلا یه زنگ به دوستم بزنم یا نزنم ؟! آخه مگه من ادم نیستم مگه خوب و بدو تشخیص نمیدم .. مگه قدرت تفکر رو خدا به همه ی انسان ها نداده پس چرا باید با من اینجوری رفتار بشه ؟ :302:
من تمام خواسته هاشو انجام میدم .. از طرز لباس پوشیدن و حرف زدن و رفتار و یه مدت کار کردم تو خونه براش .. خلاصه همه کار انجام دادم ولی بهتر نشد .. بدتر فکر کرد این کارا وظیفه ی منه و اون داره لطف میکنه که میره سرکار !!
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
بچه ها میشه کمکم کنید ..
وضعیت روحیم خیلی بده .. دیگه هیچ انگیزه ای ندارم ..
شبا تا دیر وقت بیدارم و نزدیک ظهر از خواب بیدار میشم ... هیچ کار مفیدی انجام نمیدم در طول روز ..
رابطه م با همسرم روز به روز داره بدتر میشه .. وقتی از چیزی ناراحت میشم نمیتونم بهش بگم و میریزم تو خودم و ذره ذره جمع میشه و یه دفه همه ش با هم میریزه بیرون .. دیگه حتی گریه هم نمیتونم بکنم .. با همسرم نمیتونم حرف بزنم چون وقتی یه ذره میبینه دلم گرفته و ناراحتم شروع میکنه داد زدن که من اعصاب ندارم و حرف نزن ..
دارم داغون میشم . تحمل این همه خودخوری رو ندارم .. این علاقه ای هم که بهش دارم بدتر داره دیوونه م میکنه .. میگم چرا من انقد دوسش دارم و براش همه کار میکنم ولی اون حتی ناراحتی های منو نمیخواد بشنوه ؟!
از بس زل زدم به در و دیوار خونه دیگه حالم داره بهم میخوره .. از این خونه از این زندگی از این محدودیت ها دیگه از همه چی خسته شدم .. تو رو خدا کمکم کنید ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
الف - ح عزیز
مسائلت رو باید یکی یکی و موردی حل کنی ، با هم قاطی شون نکن و بزرگشون نکن.
مشکل اصلی شما اینه که همسرت رو باور نداری ، اونو رقیب خودت می دونی ، داری باهاش مبارزه می کنی ، چون می خوای خودت رو اثبات کنی ، ببین می تونی بدون اینکه شوهرت رو تخریب کنی خودت رو نشون بدی ؟؟ حتما می تونی .
"با همسرم نمیتونم حرف بزنم چون وقتی یه ذره میبینه دلم گرفته و ناراحتم شروع میکنه داد زدن که من اعصاب ندارم و حرف نزن .. "
یه مقدار کارهای این یک ماهه اخیرت رو مرور کن ، ببین چقدر مهربون و همراه بودی باهاش و چقدر غر زدی ، سرکوفت زدی ، اخم کردی ، گریه کردی و...
وقتی گریه می کنی به زبون بی زبونی داری به شوهرت میگی "بی عرضه ! نتونستی یه زندگی باب میل من تامین کنی"
"میگم چرا من انقد دوسش دارم و براش همه کار میکنم ولی اون حتی ناراحتی های منو نمیخواد بشنوه ؟! "
این دوست داشتن ها رو نشون بده ، او واقعیات رو می بینه نه اونچه تو دل شماست
توصیه می کنم کارگاه مرد مقتدر - زن لطیف رو بخونی
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام دوست خوبم
کمی آروم باش گلم :72:
مشکلی نیست که آسان نشود ... مرد خواهد که هراسان نشود.
با هم دیگه سعی می کنیم به شما و زندگیت کمک کنیم دوست خوب من.
بهت در ابتدای کار توصیه می کنم هر چه سریعتر به یک مشاور حضوری مراجعه کنی و مسائلت رو زیر نظر مشاور هم
دنبال کنی چون باید همین امروز مسائلت رو قبل از رفتن زیر یک سقف حل کنی نه فردا که زندگی مشترکی شروع
میشه! پس باید روی خودت خیلی کار کنی و تلاش کنی.
عزیزم میدونی کی آدمیزاد به فکر تغییر میافته؟
وقتی خیلی از شیوه زندگیش و عملکردش بیزار میشه و شرایط خیلی سخت میشه (که شرایط بوجود آمده ما حصل
رفتار غلطشه) 2 تا رویکرد میتونه داشته باشه : 1- تنزل و سقوط آزاد 2- سختی کشیدن برای تغییرات مثبت و
پیشرفت کردن!
انتخاب سیگار توسط شما در ادامه حرکت نزولی و فرار از صورت مسئله بوده و تسکینی موقت جهت مسائلی که هنوز
به قوت خودشون سر پا هستن!
پس اگر دنبال راه درست و پیشرفت هستی در قدم اول سیگار رو بذار کنار!
چون باید درد بکشی ولی مسائلت رو حل کنی!
شما به شدت اعتماد به نفست رو از دست دادی و باید اون رو عملا به خودت برگردونی!
اعتماد به نفس!
شما به شدت منفعلانه رفتار می کنی پس نیاز داری بعد از بازگردوندن اعتماد به نفس به خودت رفتار جرات مند رو
شروع کردن! باید بتونی!
پس از همین امروز دفتری تهیه کن برای ثبت تغییراتت و تحول رو با تکنیک های لازم شروع کن و تثبیت کن!
خوبیش اینه که تو میدونی از زندگیت چه چیز میخوای اما خوب هر 2 نفر شما مهارت زندگی کردن رو بلد نیستین و
تعریفتون از محبت و عشق و مسئولیت های زندگی مشترک کافی نیست و سنتون هم کمه!
پس باید بهم یک فرصت برای احیا و کسب اطلاعات بدین!
تو اول باید خودت نرمال بشی بعد با همسرت به گفتگو بنشینی!
از ویژگی های بد همسرت گفتی برامون! میتونی چند تا از ویژگی های مثبتش رو هم برامون بگی؟
چند تا از رفتارهای غلط خودت رو هم بگو!
مسلما همسرت رفتارهای خوبی هم داشته که عاشقش شدی و دوستش داری و حتما شما هم اشتباهاتی داشتی.
آیا آدمی هست که بیاد با شما پیش مشاور و اهل یادگیری و مشورت هست؟
خیلی از رفتارهای بد همسر شما ناشی از موضع انفعالی شما و عدم اعتماد به نفس و عدم داشتن مهارت های لازم واسه زندگیتونه!
ولی مسلما همسر شما در برابر یک زن قاطع ، با اعتماد به نفس و لطیف و حمایتگر رفتاری
مشابه نخواهد داشت!
منتظر جواب های شما و توضیحات بیشترتون هستم.
ضمنا این حس که بدبختی رو هم از ذهنت بیرون کنین!
هر چیزی راهی داره گلم :43:
موفق باشی.
:72:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
جناب baby عزیز واقعا ممنونم از حضورتون ..
حقیقتش من اصلا قصد رقابت با همسرمو ندارم .. فقط میخوام به من به چشم یک ادم زنده نگاه کنه ..
در هر موردی که ضعف داشته باشه من تحقیرش نمیکنم .. بهش اعتماد به نفس میدم و میگم مطمئنم که تو از پس این مسئله بر میای .. حتی تو زمینه ی کاری مدام ازش تعریف میکنم و میگم من شاگرد تو هستم هنوز و خیلی چیزا باید ازت یاد بگیرم .. به هیچ وجه دوست ندارم تخریبش کنم .. فقط میخوام اون هم نقش منو تو این زندگی ببینه و باور کنه که منم یک انسانم و قدرت تفکر و انتخاب دارم ..
کاملا حرف شما درسته .. خیلی وقتها که دلم میگیره و گریه میکنم میفهمم که همسرم خیلی اذیت میشه .. اما چون ادم درون گرایی هستم و هیچ وقت احساساتمو بروز نمیدم این جور مواقع واقعا دیگه از تحملم خارجه که ساکت بمونم .. ولی فرمایشات شما درسته و همسرمم این جمله رو بهم گفته : که وقتی تو گریه میکنی من احساس میکنم تمام زحماتم بی ارزشه ..
میدونید من دوست داشتنم رو نشونش میدم .. براش همه کاری میکنم اما خب یک وقتهایی مث الان که احساس میکنم کارهام بی فایده ست میکشم عقب و سرد میشم .. اذیت میشم و خودخوری میکنم و بعد یه مدت دوباره به خودم میگم باید از نو شروع کنی .. و این یه چرخه ی بی معنی شده برام ..
کارگاهی که گفتین رو حتما میخونم .. بازم ممنونم و امیدوارم تنهام نذارین ..
بهار شادی مهربونم ..
همیشه نظراتتو که تو تاپیک ها میخونم تحسینت میکنم .. ممنونم که اومدی خانومی ..
میدونم این عادت سیگار کشیدن خیلی بده و به خدا خودمم دارم عذاب میکشم .. از خودم بدم میاد و هر دفعه قسم میخورم دیگه این کارو نکنم .. اما ناخوداگاه وقتی اعصابم خرده میرم سمتش .. که کاملا میدونم تلقین هست و فکر میکنم با این کار اروم میشم در صورتی که هیچ چیز عوض نمیشه ..
میخوام اراده کنم و بذارمش کنار .. دعا کن بتونم ..
حقیقتش همسرم اصلا اهل مشاوره رفتن و کتاب خوندن و مطالعه نیست .. وقتی هم که مثلا من یکی از مطالب همدردی رو براش میخونم فقط گوش میده و چیزی نمیگه یا میخنده و میگه این حرفا چیه !!
بله من به شدت منفعلانه رفتار میکنم .. بارها تمرین کردم و خواستم جراتمند باشم .. اما باز که تو اون موقعیت قرار میگیرم رفتارم منفعل-پرخاشگر میشه .. فکر میکنم اگر من چیزی که میخوام رو بگم ممکنه همسرمو از دست بدم پس ساکت میمونم و حرفاشو هرچقدر هم اشتباه باشه گوش میدم ..
ویژگی های مثبت همسرم :
1- ادم شاد و سرزنده ایه و تو اوج ناراحتی میتونه منو بخندونه ..
2- به فکر سربلندی و اسایش منه و تمام تلاششو انجام میده برای زندگیمون ( البته چند ماهه ولی تا قبلش بیکار بود )
3- خیلی باهام مهربونه ( جز در مواردی که گفتم ) و اگر پیشش باشم هر چند دیقه منو بغل میکنه و میبوسه
4- به خانواده م خیلی احترام میذاره
5- یادش میمونه چه چیزهایی دوست دارم و از چه چیزهایی بدم میاد
6- بدون ترس بهم ابراز علاقه میکنه و میگه که دوستم داره
7- روابط عمومی بالائی داره و خیلی خوش برخورده
8- اعتقاد داره ما زن و شوهریم و اختلافاتمون باید بین خودمون بمونه و بیرون نره ..
رفتارهای غلط من :
1- وقتی از چیزی ناراحت میشم خیلی سریع چهره م عوض میشه و میرم تو خودم ..
2- با عرض شرمندگی کمی نامنظم و بی انضباطم :311:
3- توقع دارم همسرم به جای تمام چیزهایی که منو ازشون محروم میکنه خودش جای اونا رو پر کنه برام ( مخزن های عشق )
4- وقتی نتونم به چیزی ( نه ) بگم ناخوداگاه پرخاشگر میشم و داد و بیداد میکنم که این ضعف خودمو بپوشونم ( البته در مقابل همسرم دیگه این کارو انجام نمیدم - فقط در مقابل دیگران )
5- ادم بی سر و زبون و خجالتی هستم که وقتی توی جمعی هستیم زیاد نمیتونم باهاشون صمیمی بشم ( از زمان اشنایی با همسرم این اتفاق افتاده قبلش خیلی خوش برخورد و زود جوش بودم - اما چون مدام از برخورد همسرم میترسیدم که هی میگه شوخی نکن و نخند و ... این حالت بهم دست داده )
6- زیاد به ظاهرم نمیرسم و سعی میکنم اصلا دیده نشم توی جمع ( به همون دلیلی که عرض کردم )
7- برای کارهام اصلا اصلا اصلا اعتماد به نفس ندارم .. حتی برای یه غذا گرم کردن ساده که بارها باعث شده همسرم بهم بخنده ..
8- به دیگران اجازه میدم از من سواستفاده کنن .. نمیتونم حقم رو از کسی بگیرم .. حتی پول خودمو که براش زحمت کشیدم رو نمیتونم از کسی که واسه ش کار میکنم بگیرم ( این مورد هم جدیدا تشدید شده و قبلا خیلی میزانش کم بود )
بهار جان تا من یکم از موضع انفعالی در میام و میخوام مثل بقیه ی ادم ها حق و حقوقی داشته باشم روابطم با همسرم بهم میریزه .. ایشون به دلیل رابطه های زیادی که داشته تجربه ش زیاده .. و میدونه چیکار کنه که من به حرفش گوش بدم .. آخرین بار به دلیل اینکه ایشون منو هل داده بود و من خوردم زمین و پام دو هفته کبود بود و من گفتم چرا این کارو باهام کردی کارمون داشت به طلاق میکشید .. ایشون انتظار داره هرکاری که کرد و هر رفتاری که داشت من خوب باشم و خوب بمونم .. و اصلا درک نمیکنه که منم مث همه ی ادمها گاهی ناراحت میشم ..
راستش نمیدونم این چیزی که میگم ربطی به موضوع داره و کمکی میکنه یا نه .. اما همسرم قبلا سابقه ی مصرف مواد مخدر رو داشته .. ممکنه که این مسئله تاثیر گذار باشه روی زندگیمون و رفتارهاش ؟!
بازم ممنونم که وقت گذاشتین و ممنون بابت حرفهای قشنگتون .. خواهش میکنم تنهام نذارین تا به نتیجه برسم و بتونم این شرایط رو برای خودم و همسرم اسون تر کنم .. ممنونم ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام
من تاپیکهای شما رو دنبال می کردم .کاملا شمارو درک می کنم
چون رفتارهای نامزدم که در حال جدایی هستیم دقیقااین طور بود.
منم مثل شما دوستش دارم خیلی این جدایی برام سخته .
یه تاپیکی داشتین در مورد اختلاف همسر و پدرتون که ختم به خیر شد .ولی همسر من با پدرم مشکل پیدا کرد و وقتی حرف بین فامیل پخش شد دیگه خانواده من گفتند فقط طلاق .
بعد چندتا از دوستای قدیمش اومدن گفتن اون قبلا شیشه می کشیده و بعد از ترک اومده خواستگاری من .
همسر شما قبلا شیشه مصرف می کرده ؟چون رفتارهاش مثل همسر منه؟
خانوادم همین مصرف شیشه رو که داشته دلیل محکمی کردند برای طلاق من .منو پیش چندتا مشاور خانواده بردن همه گفتن جداشو .دیگه قهرا و ناراحتی هام جلوی تصمیم خانوادمو نگرفت .من دارم جدا می شم
تو نگذار زندگیت مثل من بشه نجات بده زندگیتو.تو هم مثل من همسرتو دوستداری اون حالتهای منفی رو از خودت دور کن .
انشالله خوشبخت باشی و همیشه در کنار عشقت .برای منم دعا کن
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
تسلیم زندگی عزیز واقعا ناراحت شدم از این که زندگیت این طور پیش رفته .. اگر میتونی خودت و همسرت رو نجات بده .. برای زندگیت بجنگ اگر همسرتو دوس داری .. برات دعا میکنم عزیزم و امیدوارم تصمیم درستو بگیری ..
همسر من طبق گفته ی خودش همه چیز رو فقط امتحان کرده ( تمام مواد مخدر ) و یک مدت هم تریاک میکشیده زمانی که شهرستان درس میخونده ( دو ترم خوند و متاسفانه دوستاش به تریاک معتادش کردن - وقتی ترک کرد انصراف داد و برگشت تهران )
در دوران دوستیمون چند دفعه که با هم قهر کردیم هم این کار رو تکرار کرد .. میخواست از این طریق منو تحت فشار بذاره تا حرفش رو گوش کنم .. اما زمانی که عقد کردیم قسم خورد که دیگه این کار رو نمیکنه .. منم بهش اعتماد کردم ..
نمیدونم اصلا ربطی به اختلافاتمون داره یا نه ؟!
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
خانم الف-ح ممنون از دعاتون .نمی دونم چرا ولی هرچی بیشتر تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم .حالا وقتی از ادامه زندگیم حرف می زنم جوابم کتکه از طرف خانوادم
احتمال اینکه رفتارهای همسرت بخاطر مصرف مواد باشه هست. خصوصا همین محدود کردن هاتون . اون که قبلا مصرف می کرده احتمال اینکه دوباره شروع کرده هست .
نمی خوام بدبینتون کنم امیدوارم اینطور نباشه ولی مواظب باش اگر چیزی هست زود متوجه بشی تا کمکش کنی برای درمان
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم خواستم بگم خیلی از خصوصیاتت شبیه منه.می دونی من گاهی راجع به خودم چی فکر می کنم؟
با خودم می گم چون من در برابر دیگران منفعلم.و خیلی ها حقمونو می خورن و ازمون سو استفاده می کنن در نتیجه ما این کمبود رو با رفتارهای غلط با همسرمون تخلیه می کنیم.
و افرادی مثل من و تو خیلی به همسرشون وابسته می شن.من الان این مشکل رو دارم.
این گریه های بیش از حدمون هم آفته.گریه زیادی باعث عادی شدن می شه.باور کن یه زمان همسرم طاقت نداشت یه قطره اشک بریزم ولی اونقدر من برای هر چیزی گریه کردم که اون فقط یه گوشه می شینه و گاهی خیلی راحت عبور می کنه
راجع به بی نظمیت اگه خدائی نکرده در حد ماله منه به فکر چاره باش که خیلی بده.من تا حد زیادی پیشرفت کردم اگه خواستی تاپیک منم راجع بش بخون.البته امیدوارم مثل من نباشی
اینکه به خودت نمی رسی اشتباهه.تو رو از زنونگی دور می کنه.
من فقط راجع به خودت گفتم امیدوارم کمکت کرده باشم
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
رایحه ی عشق عزیز ممنون از توجهت ..
دقیقا تمام حرفایی که زدی درسته .. میدونم که اگه از همین مقطع جلوی خودمو نگیرم خیلی جلوتر میرم و این رفتارهای بد تشدید میشه .. همین طور در مورد همسرم ..
گلم کاش لینک تاپیکتو میذاشتی .. خیلی دوس دارم بخونم و ازش استفاده کنم ..
احساس میکنم در عین این که همسرمو دوست دارم خیلی ازش میترسم .. اول کار گربه رو دم حجله کشته :311:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم لینک تاپیکمو می ذارم امیدوارم به دردت بخوره
زن شلخته دیدید؟
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام دوست خوبم
اگر همسرت نخواد همکاری کنه و خودت هم نخوای روی خودت کار کنی چیزی درست نمیشه عزیز من.
پس حتما به یک مشاور خوب حتی به تنهایی مراجعه کن.
اول باید خودت رو احیا کنی چون ما به شوهر شما دسترسی نداریم.
باید با افزایش اعتماد به نفست با لینک هایی که دادم روی خودت از همین حالا کار کنی.
باید روی خجالتی بودنت کار کنی! باید عزت درونیت رو افزایش بدی.
و اما در مورد همسرت!
آدمها وقتی کسی رو تحقیر می کنن که که احساس کنن اون آدم داره خودش رو برتر می بینه. در نتیجه سعی
می کنن مخاطبشون رو تخریب کنن.
حالا ببین چی شده که همسرت این حس بهش دست داده؟
چرا خودش رو در یک رقابت می بینه یا چرا فکر می کنه که با خرد کردن تو اقتدارش حفظ میشه؟
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
بهار جان ممنونم که پی گیر هستی و نظرتو بهم میگی :46:
عزیزم امکان مراجعه به مشاور حضوری رو ندارم .. همون طور که گفتم تمام رفت و امدهام با اجازه ی همسرمه و از نظر ایشون مشاوره یعنی اتلاف وقت .. میگه ما با هم مشکلی نداریم و به اینکه من چقدر اذیت میشم اهمیتی نمیده .. اوضاع اقتصادیم که بدجور خرابه و از نظر مالی نمیتونم برم مشاوره :163:
لینکی که دادی رو خوندم .. باور کن بیشتر تاپیک های مربوط به اعتماد به نفس و عزت نفس رو خوندم ولی تو عمل مشکل دارم .. نمیتونم اعتماد به نفسمو ببرم بالا .. با اینکه تمام تلاشم رو میکنم برای انجام کارهام و موفق هم میشم اما باز اعتماد به نفسم خیلی پایینه ..
همسرم همیشه فکر میکنه مرد یعنی موجود برتر .. و به همین دلیل سعی میکنه منو تخریب کنه که هیچ وقت نخوام خودمو ازش بالاتر ببینم .. با این که میدونه من اعتماد به نفسم کمه و کلا خودمو پایین تر ازش میبینم بازم تحقیرم میکنه که یه وقت به قول خودش تو روش واینستم ..
میخواد فرمانروای رابطه باشه و بگه که من شخص اول این رابطه هستم و تمام تصمیم ها رو من میگیرم .. با اینکه عملا همین طوره و من سعی میکنم حس غرور مردانه ش رو ارضا کنم اما باز دست بر نمیداره ..
عزیزدلم من برای گرفتن کمک اینجام و تمام تلاشمو میکنم و حرفهای شما و دوستان رو گوش میدم .. دلم میخواد یه سهمی از این زندگی داشته باشم تو جامعه باشم با مردم ارتباط داشته باشم .. ولی مدام این جواب رو میگیرم که زنی که چشم و گوشش باز بشه به درد زندگی نمیخوره .. اخه اجتماعی بودن چه ربطی داره به چشم و گوش باز شدن ؟!!!
به خودم میگم تو میتونی .. تو میتونی از پس هر کاری بر بیای .. برای کارهایی که انجام میدم به خودم جایزه میدم .. صبح ها به زور خودمو زود بیدار میکنم و تا اخر شب مشغول نگه میدارم .. دارم کارهای خونه رو یاد میگیرم و سعی میکنم منظم باشم .. اما همه ی تلاشم با یه کار کوچیک همسرم دود میشه و میره هوا .. اونوقته که با خودم فکر میکنم من برای چی دارم این کارها رو میکنم ؟ برای کی دارم تلاش میکنم ؟! برای اینکه صبح تا شب تو خونه حبس بشم ؟ برای همسرم که مدام تحقیرم میکنه و از کارهام ایراد میگیره ؟ برای کسی که اجازه نمیده حتی تا جلوی در خونه هم برم ؟! دلم میخواد یه وقتهایی بی دلیل برم قدم بزنم .. حال و هوام عوض شه .. نه اجازه ی تنهایی رفتن رو دارم نه خودش میبره ..
خیلی همسرمو دوس دارم .. تو هر لحظه که نفس میکشم میگم خدایا شکرت که این مرد همسرمه .. اما منم دلم زندگی میخواد .. زندگی واقعی !!
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم ای کاش همه این درد و دلاتو براش بنویسی.گاهی نامه معجزه می کنه.شاید نمی دونه چقدر داره عذابت می ده.
حتما امتحان کن.ولی تو نامت تحقیر نکن.درد و دل کن:46::72:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
رایحه جان ممنونم ..
این کارو بارها انجام دادم .. حتی یه بار دفتر خاطراتم رو دادم خوند تا بفهمه چقدر اذیت میشم با این کارهاش و تو هر لحظه چه حسی پیدا میکنم .. اما تغییر کردنش نهایتا دو روزه .. وقتی میبینه من چقد صبورم جلوی کارهاش خودش ناراحت میشه و میگه ببخش انقد اذیتت میکنم .. از این به بعد اختیار دست خودته هر جور که صلاح میدونی عمل کن .. حتی تشویقم کرد برم دانشگاه .. اما بعد چند روز دوباره اخلاقش عوض میشه و سخت گیریهاش شروع میشه .. و وقتی میگم تو قول دادی و حرفاشو یادش میارم میگه بین اینهمه مشکلاتمون چرا میخوای مشکل اضافه کنی ؟ ما مشکلی نداریم و تو بیخودی داری بزرگش میکنی !!
من میخوام این مشکل رو ریشه ای حل کنم که دیگه به مشکل نخوریم .. :(
چقد مشکل تو مشکل شد :311:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
خیلی فکر کردم .. خودمو رفتارامو گذاشتم زیر ذره بین و دیدم نههههه !! این خانه از پای بست ویران است :311:
یه هفته ست تو تمام کارای خودم دقیق شدم ..
من از بچگی میشه گفت یه ذره زورگو و قلدر بودم !! هر چیزی رو که میخواستم امکان نداشت به دستش نیارم ..
1-تو دوران راهنمایی من با یه اقایی دوست شدم .. و تمام مشکلا از جایی شروع شد که بینمون علاقه ایجاد شد .. و بعد دو سال ایشون از من خواست رفتار هامو تغییر بدم و اونی بشم که میخواد ( قصدمون ازدواج بود) من قبول نکردم و گفتم من همینم که هستم و رابطه مون بهم خورد .. اما بعد یه سری جریانات دوباره برگشتیم پیش هم و من برای اینکه اون اقا رو داشته باشم رفتارمو عوض کردم .. جوری شدم که اون میخواست .. و همیشه ی همیشه ترسم از این بود که رابطه مون بهم بخوره بنابراین هرجوری که اون میگفت شدم ( اینجا اعتماد به نفسم به شدت تخریب شد )
2-این رابطه 6 سال طول کشید .. بعد 6 سال این اقا بدون هیچ توضیحی گذاشت و رفت .. هر چقدر هم دنبالش رفتم برنگشت .. ( اینجا غرورم له شد و عزت نفسم از دست رفت )
3-یه مدت بعدش من با همسرم اشنا شدم .. از ترس تنهایی و به خاطر ضربه ی روحی شدیدی که خورده بودم وابسته شدم بهش .. و باز برای از دست ندادنش خودمو تغییر دادم و از خود واقعیم فاصله گرفتم .. ( تو این مرحله فک میکنین اعتماد به نفسی مونده واسه من بیچاره ؟! )
و همسرمم از اونجائی که ادم قدرت طلبیه استقبال کرد از این تغییرات .. از این بی اعتماد به نفسی من .. از اینکه خودمو کوچیک تر از همه میدیدم و همسرمو بیشتر و سرتر از خودم .. و این شروعی بود برای شکستن من ..
وقتی به گذشته نگاه میکنم جز حماقت هیچی نمیبینم .. تو 21 سالگی هیچی ندارم .. یعنی به جایی رسیدم که حق خودمو نمیتونم بگیرم !
و جالبه که همه ی خانواده استقبال میکنن از این حالت من .. انگار اینجوری بیشتر دوسم دارن ..
قبل از ازدواج به زور چنگ و دندونم که بود خواسته هامو میگرفتم از دیگران .. کار میکردم کلاس میرفتم درس میخوندم تقریبا چهار روز هفته رو با دوستام بیرون بودم و ...........
اما بعدش .. بعد اینکه به همسرم علاقه پیدا کردم دیگه به معنی واقعی کلمه منفعل منفعل شدم ..
الان به جایی رسیدم که برای تمام کارهام اجازه میگیرم از دیگران .. برای بیرون رفتن باید یک ساعت با مادرم بحث کنم و اخرش با اخم و تخم اجازه بده ( دوران مجردی من تا 11 شب هم خونه نمیومدم و کسی چیزی نمیگفت ! ) .. برای درس خوندن باید از همسرم خواهش کنم که اجازه بده و بعد کلی دعوا بگه هروقت رفتیم خونه مون ! .. یا برای هر کاری .. برای خرج کردن پولی که خودم در میارم !! برای تمامی کارهام باید به چندین نفر جواب پس بدم .. که قسمت اعظمش همون همسرمه که خیلی اذیت میشم ..
بچه ها .. من خیلی سعی کردم این مشکلو تنهایی حل کنم اما نتونستم ..
کاش بیاین و کمکم کنین ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
جالبه! شما تازه 21 سالتونه. 6 سال هم تو رابطه بودید بعد هم نامزد کردین یعنی اینکه وقتی 14 سالتون بوده وارد یه رابطه شدید
احساس پیری میکنم! من 31 سالمه تا حالا احساس جوونی میکردم اما شما جوون تر ها رو که میبینم یاد موهای سفیدم میفتم!
دوست خوبم. میگن یه رابطه و یا ازدواج ناموفق ذهن آدمو مثل آب گلالود میکنه. سریع میخوای یکی رو پیدا کنی که تنهایی رو جبران کنه و کنارش باشی. هنوز گل اون رابطه ته نشین نشده (اونم یه رابطه طولانی مدت که ریشه در نوجوانی داره) وارد یه رابطه جدی تر شدی.
همین شده که طرف داره از این آب گلالود ماهی میگیره.. شما شده بازیچه و همه جوره داره باهات بازی میکنه.
ببین من خودمو مثال میزنم که یکبار یه ازدواج ناموفق داشتم. من کلا آدم زورگویی نیستم و به آدما حق انتخاب میدم.
همسر اولم به هیچ وجه زیر بار حرف من نمیرفت حتی حرفای منطقی و چیزایی که به صلاح خودش بود سر هر مساله کوچیکی ما کلی دعوا داشتیم.
خوب بگذریم که کار ما به کجا کشید و الان با یه دختر 6 ساله دوباره دارم ازدواج میکنم...
نامزد من اخلاقای و اقتدار مردونه رو دوست داره دوست داره من براش تصمیم بگیرم من بهش بگم چیکار بکن چیکار نکن. خوب من خودمو میشناسم حواسم هست که از فضایی که به من داده شده سوء استفاده نکنم و کاری نکنم که زندگی برای ایشون هم سخت بشه. چون تا یه حدی ممکنه این اخلاق باب میلش باشه اما بعدش تحملش کم میشه و چون خودش این فضا و این اجازه رو به من داده که تو کاراش دخالت کنم باعث میشه که ناخواسته ازم دور بشه (چی گفتم! )
اما من از همین اول سعی میکنم که رفتارم کنترل شده باشه. پدر من مرد مقتدری بود همین حالاشم همه حرفا و انتخابای مادرم با ایشونه، مادرمم مشکلی نداره چون به قول خودش داره میسوزه و میسازه و زندگی همین بوده که هست همیشه
همسر شما تیپ شخصیتش اینجوریه. تا خودش نخواد نمیتونه عوض بشه
شما به فکر زندگیت باش
درسته اول از همه حرف اینه که بتونی درستش کنی
اما اگه واقعا رفتار ایشون به این شدت باشه که میگید به نظر من عمر و لحظه هاتونو هدر ندید
احساسات رو برای یک هفته کنار بذارید و ببینید میتونید با یه همچین آدمی یه عمر زندگی کنید؟ میتونید برای همیشه رفتارش رو تحمل کنید؟
چون بعد از عروسی خیلی بدتر خواهد شد این محدودیت ها و به خودتون میاید و میبینید تو یه قفس به اسم زندگی گیر افتادید که دیگه راه برگشتی هم نداره.
بعدش این میشه که شروع میکنید به پنهانکاری و دروغ گفتن (منطقی هم هست چون مجبورید)
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
دوست عزیز ممنونم از نظرت ..
درسته من خودمم قبول دارم اشتباه کردم .. سنم خیلی کم بود و به خاطر شرایط بد خانواده پناه بردم به یکی دیگه .. من اشتباهاتمو قبول دارم و اومدم اینجا اصلاحشون کنم .. از یه نوجوون 13 14 ساله نباید انتظار داشت که درست فکر کنه و راه درستو انتخاب کنه ( مگه اینکه یه نفر باشه که راهنماییش کنه ) و متاسفانه خانواده ی من به جای راهنمایی با من لج کردند و ناخواسته منو بیشتر هل دادن به سمت پناه بردن به یه غریبه ..
من از اشتباهات گذشته م پشیمونم .. اگر برگردم به عقب هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم و خودمو پاک نگه میدارم برای همسرم .. الان که نگاه میکنم اون رابطه فقط عادت و هوس بود .. مسلما هممون تو بچگی از این اشتباها میکنم .. ولی حسی که من الان به همسرم دارم واقعا دوست داشتنه .. خیلی دوستش دارم و دلم میخواد مشکلاتمون برطرف بشه .. من نمیخوام از همسرم جدا شم چون در کنار اخلاقای بدش خوبی هایی هم داره .. من فقط میخوام این شرایط بد رو که داره اذیتم میکنه عوض کنم ..
دلم میخواد ازادتر باشم و بتونم برای خودم تصمیم بگیرم .. دلم میخواد درس بخونم .. دلم میخواد کلاس برم .. دلم هزار و یک چیز میخواد .. دوست دارم برای تمام این ها این ازادی رو داشته باشم که خودم تصمیم بگیرم ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
گاهی وقتا لازمه که از یه چیزایی برای رسیدن به یه چیز بهتر بگذریم!
گاهی وقتا لازمه یه خونه رو خراب کنیم تا یه خونه بهتر بسازیم
گاهی وقتا لازمه که یه کوه رو از سر راه برداریم تا یه راه بسازیم
اینا همه درسته
یه واقعیتی هم وجود داره در مورد آدما : آدما نمیتونن عوض بشن مگه اینکه خودشون بخوان. این عوض شدن هم جز فداکاری چیزی نیست تو ازدواج.
فکر کن ببین تا چه حد میتونی احساسات و خواسته های خودت رو برای به دست اوردن یه زندگی فدا کنی. اگه میتونی به این رفتار عادت کنی، پس مقاومت رو کنار بذار.
اینا رو برای این میگم که مرد شما اعتماد به نفسش به حدی بالاست که نمیخواد عوض بشه. چون به نظرش مشکلی وجود نداره که برای رفعش بخواد تغییر کنه
یه راه سوم هم وجود داره که از سیاست های زنانه استفاده کنی : محبت، توجه و مطیع بودن. در اینصورت 50% احتمال وجود داره که بتونید اخلاقش رو تغییر بدید. چون آدما برای کسی که عاشقشونه همه جوره تغییر میکنن
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
اقا حامد بازم ممنونم از کمکت ..
دیدگاه شما به عنوان یه مرد خیلی برام ارزش منده ..
من چیز زیادی نمیخوام .. حداقل های زندگی رو که برای هر فردی وجود داره و حق طبیعیش هست رو میخوام ..
میخوام قبل از اینکه درباره ی من به عنوان یه زن قضاوت بشه به دید یه انسان نگاهم کنه ..
شوهر من انعطاف پذیره .. اما دمدمی مزاج ! یعنی تمام تغییرهایی که میکنه برای چند روزه .. بعد از هر بار صحبت برای چند روز خواسته های منو قبول میکنه و دوباره روز از نو روزی از نو ..
من یک سال و نیمه که تسلیم شدم و مقاومت نمیکنم .. هرچی خواسته و هر چی گفته من گفتم چشم .. ولی یه جائی میرسه که ادم خسته میشه .. من نمیتونم تمام عمرم تو خونه بشینم و با بیرون ارتباطی نداشته باشم .. نمیتونم خودمو قایم کنم پشت کسی که نیستم و همسرم میخواد ..
میخوام بدونم چطور میتونم از حق و حقوق خودم دفاع کنم .. من با خیلی چیزای همسرم کنار اومدم .. با بیکاریش که یک سال و نیم تمام دنبال کار نمیرفت و با کارهای جزئی خرج و مخارجمونو میگذروندیم .. با بی پولی ش که همیشه عذاب کشیدم .. با اخلاقای خاصش که هرکسی نمیتونه باهاش کنار بیاد .. با عجولی و کم صبریش .. با اینکه ابروی منو جلوی خانواده ش برد و من دیگه اعتباری پیششون ندارم .. با گذشته ش که ......
اما تو این مورد احساس میکنم دیگه نمیتونم .. فک میکنم بسه یه سال و نیم تو قفس زندگی کردن .. میخوام به عنوان یه ادم ازادی داشته باشم .. فقط همین ..
اگر من میخواستم تسلیم بشم که نمیومدم اینجا کمک بگیرم !! من نمیخوام عوضش کنم .. نمیخوام چیزی بشه که نیست .. میخوام خودمم بتونم کسی باشم که میخوام .. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه ..
بازم خوشحال میشم نظراتتونو بدونم ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
کاملا متوجهم که چی میگید. خوب شما از اول همه چی رو دادید دست ایشون و این براشون یه قانون شده.
بهتره بیشتر باهاش حرف بزنید و متقاعدش کنید برای مشاوره.
بخدا مشاوره بد نیست. خود من فکر میکنم خیلی میدونم اما وقتی میرم پیش یه مشاور تازه میفهمم که خیلی چیزا هست که تا حالا اصلا بهش فکر نکرده بودم.
بازم میگم، بهتره حرف بزنید. تنبیهش نکنید. یا اینکه باهاش دعوا نکنید چون به قول خودتون دو روز خوب میشه و بعد روز از نو...
مطمئن باشید با این رویه در آینده این دو روز به یک ساعت تقلیل خواهد یافت.
انقد احساس ضعف نکنید. قوی وایسید و حقتونو بگیرید. فوقش چی میشه؟ دعواتون میکنه؟ کتک میزنه؟
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
در رابطه با مشاوره واقعا کاری از دستم بر نمیاد .. چون اصلا اعتقادی نداره..
وقتی حرف میزنم و میگم مثلا من فلان مشکلو دارم جملاتی که میشنوم اینه : باز شروع کردی ؟!! مگه ما این مسئله رو با هم حل نکردیم . زن یاغی و حرف گوش نکن به درد نمیخوره . زن باید مطیع شوهرش باشه . هر وقت من صلاح دونستم هر جا که خواستی میری . هر وقت رفتیم خونه ی خودمون ازادی داری که درس بخونی و کار کنی .. و جملاتی مثل این که بارهای بار شنیدم ..
در صورت پافشاری من دعوامون میشه و فحاشی میکنه .. تا چندین روز باهام قهر میکنه و اخرش من باید برم منت کشی ..
ولی واقعا تا وقتی من چیزی ازش نمیخوام و حرفشو گوش میدم زندگیمون بهشته .. واسه م چیزی کم نمیذاره و همه جوره بهم میرسه و خیلی مهربونی میکنه بهم .. ولی به محض اینکه حرفش رو میزنم از این رو به اون رو میشه ..
در رابطه با درگیری فیزیکی هم سه بار تا حالا این اتفاق افتاده .. یه بار زمانی که دوست بودیم و دو بار در دوران عقد که زیاد شدید نبود اما خب بازم درگیری بود ..
کاملا درسته من همه چیز رو دادم دست همسرم و الان تغییر این شرایط خیلی سخته .. غیر ممکن نیست اما سخته و زمان میبره .. من دنبال راه حل هستم و هر چقدر طول بکشه صبر میکنم به شرطی که واقعا این شرایط تغییر کنه ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
یه پیشنهاد کنم؟ با این شرایط قعلا عروسی نکنید. چون اونوقت کنترل و تغییر شرایط براتون غیر ممکن میشه.
خوب تیپ شخصیتی شوهرتون رو کاملا فهمیدم. متاسفانه خیلی سخت هست کارتون. اما خوب بهتره با یه بزرگتر یا کسی که ازش حساب میبره سربسته مشکلتون رو مطرح کنید تا باهاش صحبت کنه.
چون این نوع رفتار و محدودیت در نهایت شما رو مجبور میکنه که بی چون و چرا سر تسلیم جلوی خواسته های دیکتاتور منشانه ایشون پایین بیارید و این به هیچ وجه خوب نیست.
چه خوبه که مردای مملکت ما این تفکرای سنتی و قدیمی رو کنار بذارن و به همسرشون به چشم یه انسان نگاه کنن. یه انسان با تمام حق و حقوق و خواسته هاش....
متاسفم...
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام دوست عزیزم
خیلی دلم میخواست میتونستم چیزی بگم که بهت کمک کنه ، توی تاپیکم شما خیلی با صحبت های درست و منطقیت بهم کمک کردی
اما واقعا نمیدونم چی بگم، چون اصلا تجربه ای توی این زمینه ندارم
فقط اونقدر میدونم که دختر عاقل و فهمیده ای هستی و میتونی به بهترین نحو مشکلتو حل کنی:46::43:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم کاملا درکت می کنم چون شوهر خودم هم همینطور بود و البته الانم حدودی هست. البته نوع محدودیت گذاریهاش فرق داره. راستش من الان هر وقت با هم شوخی داریم به همسرم می گم یادته اول زندگی چقدر برای من خروس بازی در میاوردی؟ (حالا نمیگم الانم هنوز همینجوری)
اما شما سعی کن خودت رو به نحوی ببری تو جبهه همسرت. اونوقت همسرت به خودی که صربه نمی زنه؟
البته اینکار سیاست لازم داره و صبر زیاد. ادمهایی که زیاد امر و نهی دارند و به قول من مرد سالارند به همون اندازه هم این قابلیت رو دارند که در مقابل زنهاشون در مواقعی کرنش داشته باشند و از حق خودشون بگذرند و خیلی خیلی مهربون باشند (حتی جاهایی که مردهای عادی نمی تونند از حق خودشون بگذرند).
مثلا میگه درس نخون. هیچی نگو . کل کل نکن. اما به مرور ذهنش رو نسبت به درس خوندن و مزایای بالا رفتن سواد همسر و مزایای سواد داشتن مادر برای فرزندان مثبت کن. (نه به طور مستقیم).
می گه پول کارتو بده به من. بگو جانم در اختیار سرورم. و بعد حس مردانه اش را تحریک کن. بگو من خیلی حس خوبی دارم و خیالم راحته که می تونم از همه نظر به شما تکیه کنم.
خلاصه که باید خیلی صبور باشی .ضمن اینکه چون همسرت اخلاق مرد سالاری داره باید در ظاهر نقش زنهای سنتی رو بازی کنی . دیدی زنهای قدیمی چقدر شوهراشون رو جلوی دیگران و در خلوت بالا می برن و .... طوری که وقتی تصمیمی می گیرند مردشون فکر می کنه اون تصمیم خود آقا بوده و تصمیم خانم در زبان و بازوان آقا تجلی می کنه؟
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
رویای صداقت عزیز خیلی ممنونم که به تاپیکم سر زدی ..
همین اومدنت و بودنت کمک و دلگرمیه واسه م .. امیدوارم بهترین تصمیمو بگیری ..
دلجو دلتنگ عزیزم .. واقعا لذت بردم از حرفهات ..
خیلی قشنگ حرف میزنی و ارامش گرفتم از خوندن این پستت ..
راست میگی .. باید این روشو امتحان کنم .. البته یه جاهایی دستمو میخونه :311:
مثلا وقتی میگم درس بخونم یه جای دولتی استخدام شم وضع زندگیمون خوب میشه و برای اینده ی خودمونم خوبه میگه باز سنگ خودتو به سینه میزنی :311::311:
میدونی یه سری نیازها هست که ادم توی یه سن خاص داره .. من الان تو 21 سالگی که بیشتر هم دوره ای هام دارن میرن دانشگاه دلم درس خوندن و پیشرفت میخواد .. نه چندین سال دیگه که سنم رفته بالا و دیگه حوصله ی کاری رو ندارم ..
از حق نگذریم چند وقته خیلی بهتر شده .. مثلا اوایل من حق نداشتم بدون جوراب جائی برم یا خیلی گوشیمو چک میکرد یا همه ش شک میکرد و میگفت تو بهم خیانت میکنی .. ولی خدا رو شکر دیگه این مسائلو نداریم با هم .. خیلی نسبت به اوایل نامزدی و دوران دوستیمون بهتر شده .. ولی بازم اون چند تا مورد اذیتم میکنه ..
دلجو جان حرفهاتو خیلی دوست دارم .. اگه میشه بیشتر برام توضیح بده ..
مثلا وقتی مسخره م میکنه و تحقیرم میکنه من چه عکس العملی نشون بدم ؟
وقتی خواسته هامو ندیده میگیره و نمیذاره برای هیچی تصمیم بگیرم ؟
وقتی روی حرفهای خودش نمیمونه و توقع داره هر کاری که کرد من مهربون و خوب باشم ؟؟
دیروز داشتیم با هم حرف میزدیم . خودش گفت زمانی که رفتیم خونه مون میذارم درس بخونی و کار کنی ( رگ خوابمو بلده حسابی :311: ) ... اما میدونم میزنه زیر حرفش .. یا اصلا ممکنه اون موقع من حوصله ش رو نداشته باشم دیگه .. این یه تغییر مثبت میتونه حساب شه ؟ ( آخه تو شرایطی گفت که ازم میخواست دوباره تو خونه کار کنم و مثلا این جایزه م بود .. منم گفتم چشم ما که این حرفها رو نداریم با هم .. حتی اگه تو نگی هر پولی که من در میارم یا تو درمیاری برای زندگیمونه و من اینو درک میکنم .. دوست داشتم بفهمه که من واقعا واقعا با مسئله ی مالی مشکل ندارم و حتی اگه نگه من پولو برا خودم که خرج نمیکنم ! میزنم به یه زخم زندگیمون ولی دوست ندارم اون بهم بگه . یه جورایی ابهتش برام کمرنگ میشه !! )
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
یکی از مواردی که تو رابطه با همسرم بهش اشاره کردم این بود که هیچ وقت حرف منو حتی اگه درست و منطقی باشه گوش نمیده و واسه نظراتم ارزش قائل نیست و کاری که خودش دوست داره رو میکنه ..
چند روز پیش ما یه وام گرفتیم .. قرار بود نگه ش داریم برای خرج و مخارج عروسی ..
یه میلیونش رو خرج بدهی و لباس برای خودش و گاو صندوق و چیزای واقعا غیر ضروری کرد ..
همون جوری که دلجو گفت من خیلی غیر محسوس گفتم طلا چیزیه که هیچ وقت ضرر نمیده و چند تا مثال براش اوردم .. یکم فکر کرد و بعد طبق پیشنهاد خودش دیروز رفتیم و بقیه ی پول رو یه سرویس طلا و سکه خریدیم .. و قرار شد که به هیچ عنوان دست بهش نزنیم و یه پس اندازی بشه برای اینده مون ..
امروز صبح زنگ زد و گفت داره میره یکی از سکه ها رو بفروشه و ارگ بخره !!! من خیلی با دلیل و منطق بهش گفتم که تنها پس انداز ما در حال حاضر همین سکه هاست و ارگ هیچ ارزش مالی ای نداره که بخوایم روش حساب کنیم .. ولی گفت برای کارش لازم داره و ضروریه ( در حالی که میدونم این طور نیست و خیلی وقته ارزوشو داره ) .. بعد کلی کلنجار رفتن گفتم باشه ولی لازم نیست حتما گرون بگیری .. ارزونش رو بگیر ایشالا دستمون که باز شد بهترشو میخریم .. قبول نکرد و با ناراحتی خدافظی کردیم ..
نیم ساعت بعدش زنگ زد و سعی کرد منو راضی کنه .. گفت تو همه ی زندگی منی و تو هم باید راضی باشی .. انقدر گفت که من مجبور شدم تظاهر کنم راضی هستم و مشکلی ندارم .. چندین بار هم تو صحبتهاش گفت که دیروز برات طلا گرفتم امروزم میخوام واسه خودم ارگ بخرم !!
اینجور مسائل که پیش میاد واقعا زده میشم از همه چیز .. از اینکه من انقدر ملاحظه میکنم و یه ساله یه کفش نخریدم با اینکه کفشم خرابه و واقعا ضروریه برام .. ولی اون در عین بی خیالی پولمونو خرج خواسته هاش میکنه .. از اینکه واسه نظر من ارزش قائل نیست و براش مهم نیست ..
در حال حاضر ما ماهی نزدیک 600 تومن قسط داریم ! و ارگی که داره میخره دو ملیون و خرده ایه .. یعنی احتمالا از این به بعد قسط هامون میشه 800 تومن .. حالا خرج خودمون بماند !
واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم ..
خسته شدم از اینکه حرفم تو زندگیم یه ذره هم مهم نیست .. حتی اگه به حق باشه ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
زندگی زناشویی نیازمند تفاهم است و از تفاهمات توافق ساخته می شود .
نه شما اشتباه هستید و نه همسرتان . زندگی شما دو نفر اینگونه و در کنار هم به نقطه ی بالانس می رسد و تعدیل می شود .
مگر اینکه شما بخواهی تغییری داشته باشی .
شما زیادی زندگی را جدی می گیرید و همسرت زیادی شوخی !
این تعادل بخشی است و باز این حرف به این معنی نیست که همه ی زندگی بچه بازی بشود و یا همه ی زندگی جدی و خشک و منطقی بشود . همه ی این رویکردها لازمه ی زندگی است .اما متعادل کردن آن هنر است .
از خودت مثال می زنم
اشتباه می کنی وقتی که کفش به پا نداری میروی طلا می خری که امروز باعث ناراحتی خودت باشد که من کفش ندارم اون میره ارگ می خره !
تو و همسرت هر دو به نوعی درگیر افراط و تفریط هستید .
تو نیاز امروزت را نمی بینی و به آن بی توجه هستی به خاطر آینده ای که از راه نرسیده .
همسرت لحظه را می بیند بدون چشم انداختن و نیم نگاه به آینده .
پس انداز کردن و سرمایه جمع کردن منطق و اصول و تعریف خودش را دارد . نباید از زندگی امروز عقب بمانی به خاطر آینده ی از راه نرسیده .
زندگی کردن در لحظه هم این نیست که با عدم مسئولیت با آن رو به رو شد .
هر یک به درکی رسیده اید که نیاز یک زندگی است اما به علت عدم آگاهی و مهارتی .......توانایی هایتان هدر می رود که این بخش نیازمند بازبینی و تعادل بخشی است .
یاد بگیر هنر در لحظه زندگی کردن را و برای آینده برنامه ریزی هایی داشته باشی . لحظه ی حالت را هیچوقت فدای آینده ی نیامده نکن و تعادل بخشی به حال را فراموش نکن .
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
آنی جانم ممنونم از حضورت و صحبتهای قشنگت ..
پستت رو چندین بار خوندم و با بررسی رفتار خودم و همسرم فهمیدم دقیقا همین چیزیه که میگی !!!
من دارم لحظه ی حال رو فدای اینده میکنم و ایشون اینده رو فدای حال ..
من دوست دارم همه چیز برنامه ریزی شده و منظم باشه و بدونم تو هر لحظه تکلیفم چیه و از بابت اینده خیالم راحت باشه ..
همسرم دوست داره از لحظه به لحظه ی زندگیش لذت ببره و مدام میگه خدا میرسونه و همه ی مسائل رو با شوخی و خنده رد میکنه و جدی نمیگیره ..
انتظار داشتم وقتی این رفتارها میاد کنار هم یه نوع تعادل تو زندگی ایجاد بشه .. اما نمیدونم کجای کار میلنگه که نمیشه !!
من خیلی خودم و خواسته هام رو نادیده میگیرم .. ضروری ترین چیزها رو هم برای خودم نمیگیرم و پس انداز میکنم برای اینده مون .. میدونم این نوع رفتارم خیلی غلطه اما به مرور زمان اینجوری شدم و دوست دارم اینده برای بچه م تامین باشه .. یعنی حتی تا اون زمان رو برنامه ریزی کردم ..
و وقتی همسرم توجه نمیکنه به این خواسته های من عصبی میشم ..
زندگی با همسرم هر لحظه یه طوره .. یعنی هیچ وقت نمیتونم ثبات داشته باشم تو این زندگی و از کارایی که میخوایم بکنیم مطمئن باشم . نمیتونم برنامه ای بریزم . نمیتونم تصمیمی بگیرم . چون هر لحظه ممکنه نظر همسرم عوض شه ..
نمیدونم .. همه ی اون مشکلاتی که تو پست اولم نوشتم دارن بهم فشار میارن .. اگه فقط یه مورد خاص بود تمرکزم رو میذاشتم رو همون و حلش میکردم .. ولی الان گیج شدم .. نمیدونم از کدوم شروع کنم و به کدوم یکی از این مشکلات که برام اولویت دارن برسم ..
ممنون میشم بازم کمکم کنین .. اگه لینک مقاله ای دارین که میتونه کمکم کنه لطفا برام بذارین ..
دوست دارم نظراتتون رو بشنوم و خواهش میکنم تا اخر راه تنهام نذارید که به نتیجه برسم ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
فعلا از این قدم شروع کن.................برو کفش بخر .:104::43::310:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم بعد از اینکه کفشتو خریدی اگر دوست داشتی می تونی این کارهایی که من کردم رو امتحان کنی. اول اینو بگم که خیلی خوبه که اول زندگیت به فکر این هستی که یک روش درست رو پیش بگیری و از دیگران هم مشورت بگیری. چون مثل من دچار سعی و خطای زیادی نمی شی.
1- موقعیت هایی که همسرت پذیرش بیشتری رو داره یادداشت کن
2- شرایط روحی ای و زمان هایی که همسرت پذیرش بیشتری از شما داره
3- نوع رفتار و گفتاری از شما که باعث پذیرش بیشتری در همسرت شده
این 3 مورد رو اگر بتونی متوجه بشی کمک زیادی بهت می کنه که ازشون استفاده کنی.
مثلا در مورد همسر خودم یک مثال برات می زنم:
مثلا من می خواهم همسرم پول مازاد بر نیاز فعلیمون رو پس انداز کنه. 3 مورد بالا که می تونه به من کمک کنه:
1- موقعیت : زمانی که همسرم پیش کسانی هست که خیلی براشون ارزش قائله مثل خانوادش
2- وقتی گرسنه نیست و غذای خوشمزه ای براش درست کرده بودم و سر حاله
3- وقتی به صورت تعریف کردن از اون و بالا بردنش و محبوب کردنش در بارش صحبت می کنم (البته از صمیم قلب نه تظاهر)
خوب من یکبار که مهمان هستیم ، بعد از غذا مثلا دارم با مادر شوهرم صحبت می کنم و باهاش گرم گرفتم و البته همسرم هم داره حرفهامون رو می شنوه. سر صحبت رو می کشونم به همسرم و می گم من خیالم خیلی راحته. پسرتون واقعا خیلی گله. همیشه به فکر زندگیشه. عقل معاشش احتمالا به شما رفته. دقیقا می دونه چیو باید کجا خرج کنه.
دیگه حالت دستوری بهش نمی گم نه اینو خرج نکن یا بکن. من چون اخلاق شوهرم رو می دونم همین حرف رو که من زدم حس می کنه رفته تو اسمونها و از اون به بعد سعی می کنه با دقت تر خرج کنه تا اونچه که به طور مثبت در ذهن من بوده رو به واقعیت نزدیک کنه.
این فقط یک مثال بود. شما هم سعی کن خصوصیات شوهرت دستت بیاد.
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
آنی جان خدا میدونه چقد روحیه گرفتم با همون یه جمله ت :227::227: اصن انگار رو ابرام الان :310:
حس این که منم ارزش دارم و میتونم با یه چیزای کوچیکی خودمو خوشحال کنم خیلی حالمو بهتر کرد عزیزم .. ممنونم ..
دلجوی مهربونم :46:
مرسی عزیزم بابت راهکار موثرت و مثالی که واسه م زدی ..
فکر میکنم این راه خیلی میتونه مفید باشه ..
اینجاش خیلی به خودم بستگی داره که بتونم بهش اعتماد کنم و انقدر استرسی با قضیه برخورد نکنم و به خودم مسلط باشم .. :301:
اولین قدمم اینه که تو هفته ی اینده ایشالا پول دستم میاد و میرم برا خودم خرید میکنم :73:
بعد هم 16 اذر دفترچه های کنکور میاد .. میخوام برم بگیرم و شروع کنم به خوندن :227:
تو این مدتم با کمک همدردی و بچه های گلش که عاشق همه شونم :46: بیشتر رو خودم و عزت نفسم و شخصیتم کار میکنم :227:
واسه م دعا کنید ..
ایشالا پست بعدی تاپیکم خبر موفقیت و بهتر شدن رفتارم باشه :227:
بازم مرسی که تنهام نمیذارین ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
نمی دونم چرا انقدر قدم اول سخته !!!!
پول دستم اومده اما باز هم نگران قسطهای آخر ماه هستم و هروقت میخوام برم خرید با خودم فکر میکنم نکنه اخر ماه کم بیاریم و دوباره مجبور شیم بریم قرض بگیریم ...
و این در صورتیه که باز همسرم رفت کلاس ارگ نوشت و من کلی حرص خوردم :311:
دیروز هم بهش گفتم میخوام دفترچه بگیرم .. گفت با اجازه ی کی .. گفتم با اجازه ی همسر جونم .. گفت لازم نکرده و هر وقت رفتیم خونه ی خودمون ..
یعنی من کشته مرده ی این اعتماد به نفس خودمم :311:
نمیدونم چرا نمیتونم قدم اولو بردارم !! خیلی سختمه ..
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
آنی جان قدم اولو برداشتم :227::227:
رفتم برا خودم چیزایی که لازم داشتمو خریدم .. گرچه بازم با صرفه جوئی و ارزون ترین قیمت ها بود ولی بازم خیلی حال داد :227::227:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
به مشکل خوردم .. بازم به مشکل خوردم ..
دارم از حرص و عصبانیت میترکم .. یه چند وقتی به زور تلقین و تفکر مثبت حالم بهتر میشه اما دوباره .......
انقدر زندگیم بی برنامه و بی هدفه که حالم داره بهم میخوره ..
برای اولین قدم برای تغییر رفتم دنبال کار گشتم !!
یه کار خوب پیدا کردم تو این خانه های پردیس سلامت که وابسته به شهرداریه .. با حقوق خیلی پایین و محیط خیلی عالی ..
کارهای عقب افتاده م رو سر و سامون دادم و یه سری کار جدید رو شروع کردم .. یعنی الان هم بیرون کار میکنم هم کارهای کامپیوتریم رو تو خونه انجام میدم و هر لحظه م پره ..
تازه تو همون پردیس سلامت از امروز صبح به عنوان مربی هم مشغول به کار شدم ..
اما حس خوبی ندارم .
چون اون تائیدی که میخوام رو از بیرون نمیگیرم .. همسرم چندین بار تو صحبت هاش گفته که کارت به درد نمیخوره و الکی سر خودتو گرم کردی .. بقیه هم میگن دارن بیگاری میکشن ازت ..
حالم داره از خودم بهم میخوره .. همسرم از الان داره رو حقوقم برنامه ریزی میکنه و امروز یه دعوای وحشتناک با مامانم کردم چون تو کوچیک ترین روابط من دخالت میکنه . مثلا یه مقدار پول که تو حسابم دارم باید باید باید ریز حسابش رو بهش بدم و مث بچه ها رفتار میکنه باهام . بعدش هم بقیه ی پول رو میخواست که چون گفتم نمیدم دعوامون شد . مشکلم پول نیست . مشکلم اینه که من حق انتخاب ندارم . نمیتونم خودم باشم . و اگه خودم باشم هیشکی منو دوست نداره . متنفرم از اینکه برا دیگران فقط یه وسیله ی در امدم . متنفرم .
یعنی واقعا حالم بده . تا میخوام خودم باشم بقیه انقدر تحقیرم میکنن که پشیمون میشم . یعنی من به عنوان یه ادم مستقل نمیتونم تصمیم بگیرم ؟ اگر مخالفت کنم با خواسته های دیگران باید این رفتار باهام بشه ؟
از طرفی هم خرداد عروسیمونه و همسرم دیوونه م کرده . انقدر که میگه خرج نکن و منم میگم چشم . اما بعد متوقع تر میشه و میگه تو چیکار کردی میشه بگی چه فداکاری کردی برا عروسیمون ؟؟ من براش سنگ تموم میذارم گرونترین کت و شلوار رو براش خریدم و اون حاضر نیست حتی پول ارایشگاه منو بده . لباس عروس قرضی از یکی دیگه . میگه برو ارایشگاه به عنوان مهمون خودتو درست کن . وایی دارم دیوونه میشم .
تو رو خدا بیاین یکم راهنماییم کنین .. من چیکار کنم که دیگران دست از سرم بردارن ؟؟؟؟؟
چیکار کنم که بتونم یه شخصیت مستقل داشته باشم و خودم تصمیم بگیرم ؟
چیکار کنم که دارم دیوونه میشم از این کارهای همسرم و جرات اعتراض هم ندارم ؟؟؟؟
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
منم همین طوریم تاحالا نشده یه لحظه احساس کنم ادمم پدرمادرم که منو دوس داشتن نذاشتن شوهرکنم گفتم نیاز دارم گفتن تو که عقلت دیگه رشد نکرد پس حداقل بشین تجربه کسب کن تا 30سالت نشه شوهرت نمیدیم و من نمی دونسم چه جوری نیازامو برطرف کنم از یه طرفم همه ادما دورنگن و من خیلی ضربه خوردم همش غرورم له شد و دم نزدم تاالان منم نمی تونم زندگی کنم مثه دخترای دیگه همش میگم من چیم حق مخالفتم که ندارم ینی می ترسم چون اگه مخالفت کنم منو ول می کنه شوهرم میره سراغ یکی دیگه اگه ام نره من تحقیرمی کنه فوش میده میگه گم شو خفه شو :316::316::316:
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام،
از نوشته های شما استنباط می شود مدتها با یکدیگر بوده اید و با شناخت یکدیگر تصمیم به ازدواج گرفته اید.
ممکن است بفرمایید چه خوبیهایی در همسرتان دیدید که با توجه به معایبی که عنوان کرده اید تصمیم به ازدواج با او را گرفتید؟؟
-
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
مهسا عزیزم متاسفم .. نمیدونم چی بگم چون خودم تو این مشکلم موندم .. فقط دعا میکنم مشکلت حل شه ..
اسنوپی عزیز تو صفحه ی یک تاپیکم نوشتم ..