سلام دوستای خوبم. مدتی نبودم، امیدوارم حال همگی خوب باشه. همدردی پناهگاه امنیه برای دلتنگی هام. خوشحالم که اینجا رو دارم.
بله، دلتنگم، خیلی دلتنگ. دلتنگ خودم، اطرافیانم، حالم، دلتنگ خدا، صبرم، حضورم و تمام چیزهایی که به سختی به دست آوردم و به راحتی از دست دادم.
خیلی ها احساس خوشبختی میکنند و خیلی ها احساس بدبختی میکنند و این میان بنده در زمره کسانی هستم که مدت هاست هیچ چیز رو احساس نمی کنند.
نه ثبات فکر دارم و نه ثبات حال. در کنترل خودم احساس عجز و ناتوانی میکنم. این منی که از من ساخته شده بسیار بسیار سرکش، بازیگوش و بیخیاله.
نمیدونم، شاید شما پیشنهادی یا انگیزه ای بهم بدین از اینجا حرکت کنم. برخی از این تنزل های مشهود عارتند از:
1. کم حوصله و بی رغبتم:
حوصله هیچ کاری ندارم، از درس خوندن بدم میاد، از اول ترم تا به حال 2 ساعت هم درس نخوندم. عبادت نمی کنم و دیگه ساز نمی زنم. از یادگیری هر چیز جدیدی طفره میرم، کتاب هام یه گوشه خاک میخورن. به طبیعت نمیرم. ورزش نمی کنم و تمام مدت با بی خیالی سر میکنم.
این در حالیه که تا سال پیش، همین روزا، در بدترین شرایط تمام کارامو مرتب انجام میدادم و همه کارامو یک الزام و یک عبادت میدونستم. مثلا ساز زدن همانقدر برام اهمیت داشت که نماز خوندن. تمام کارامو به نیت یک عبادت انجام میدادم. مثلا وقتی درس میخوندم میگفتم برای خداست و یک عبادته. به پیشرفت فکر نمی کردم. به انجام وظیفه و خیری که در انجامش (هر کاری) برای من نهفته است فکر میکردم. مثل صبر و استقامت، تمرکز، نظم و ...
2. تمرکز و حضور ندارم:
بیشتر اوقات در اوهام و دغدغه سیر میکنم. به هیچ چیز نمی تونم تمرکز کنم. هرچی که بهم بگن همون لحظه فراموش میکنم. اگر بهم بگن همین الان لباس هارو از رو بند جمع کن، همان لحظه فراموش میکنم. حواسم پرته و حتی گاهی فراموش میکنم کلاس داشتم یا قراری داشتم و اصلا نمیتونم روی حضور خدا تمرکز کنم. فراموش میکنم هست و اینه که کامل فراموشش کردم و این دوری و این ناتوانی سخت پریشانم کرده.
در حالیکه بسیار با دقت و تمرکز بودم. حافظه خیلی خوبی داشتم و محال بود چیزیو فراموش کنم.
3. در تصمیم گیری سست شدم:
همیشه وقتی چیزی اراده میکردم حتما عملیش میکردم. اما حالا هر تصمیمی که میگیرم دو سه روز بعد فروکش میکنه. چندین بار تلاش کردم به زندگیم سر و سامان بدم و از نو بسازم. چند روز برنامه هامو انجام میدم و مجددا همون آشه و همون کاسه. باز تنبلی، باز بی حوصلگی.
4. ثبات فکری ندارم:
امروز چیزیو قبول دارم، فردا همون چیز رو قبول ندارم، امروز چیزیو درک میکنم، فردا همونو درک نمی کنم. نمی تونم به نتیجه برسم. در حقیقت اصلا نمی تونم فکر کنم و اون فرمول های موفقیت رو که جواب هم داده بودن یادمه، ولی نحوه استفاده شو فراموش کردم.
5. ثبات احساسی ندارم:
توی احساسم همیشه در شک و تردیدم.
6. ثبات هیجانی ندارم:
مدام به هیجان خوشایند کاذب و هیجان ناخوشایند کاذب میرسم. مثلا یک روز از اول صبح ور ور ور حرف میزنم و می خندم، به حدی که همه فکر میکنن دیونم، یک روز هیچ چیز نمیتونه بخندونتم و حتی یک کلمه به ذهنم نمیرسه بگم.
7. متکبر و مغرورم:
خیلی سخته آدم به حماقت خودش اعتراف کنه. نه خودم حاضرم حال بدمو باور کنم، نه میذارم کسی از حالم بدونه، یا اگه فهمید در راهنمایی گرفتن بسیار مغرورم، چون سرزنش میشم که چرا به این روز افتادم. دیگه هیچ کس در وجود من آرامش نمی بینه. از این جمله متنفرم: از تو بعیده!!! چرا ازم بعیده؟ حق اشتباه کردن ندارم؟
8. عذاب وجدان نمیگیرم.
راحت گناه میکنم و حتی لذت هم میبرم و خودمو توجیه میکنم. :163: من که اینجوری نبودم!
9. از همه فرار میکنم:
تا اونجایی که بتونم خودمو به کسی نشون نمیدم و از مهمونی و اجتماع فرار میکنم. به هیچکس زنگ نمیزنم و حتی اگه دوستامو ببینم، وانمود میکنم ندیدم و متواری میشم.:163:
10. عصبی شدم:
با کوچکترین اتفاقی به هم میریزم. در حالی که یه زمانی سر اینکه عصبانیم کنن شرط بندی میکردن، هیچوقت هم موفق نمی شدن.
اینجور شخص جالبی شدم من.:311:
البته فکر نکنید خوشبت نیستم ها! خوشبختم. فقط حسش نمی کنم. مثل کسی که قوه چشاییش رو از دست داده باشه. غذارو میخوره فقط مزه اش رو نمی فهمه. میخوام کمکم کنید اون حس چشایی رو برگردونم. به نظرتون امیدی بهم هست؟
شرمنده هرکاری کردم رنگی نشد.:72: