سلام خیلی به کمک فکریتون احتیاج دارم.
22 سالمه در یک خانواده خوب ولی سرشار از سردی و تنش و تنهایی بزرگ شدم.قبل از کنکور آرزو های زیادی داشتم ولی بعد از ورود به دانشگاه وقتی دیدم چیزی تغییر نکرد و من هنوز باید همون آدم محدود قبلی باشم واقعا به هیچی رسیدم...از بچگی مادرم جوری رفتار میکرد که بین همکلاسیها متهم به لوس بودن میشدم .الان که بزرگ شدم بازم ایشون منو بیشتر از یه بچه شش ساله نمیبینن.حق ندارم یک ساعت به تنهایی جایی برم.واقعا خسته ام احساس یک زندانی رو دارم.زندگیم هیچ جذابیتی نداره کسی رو ندارم باهاش درد و دل کنم وقتی با مادرم صحبت میکنم و مشکلاتمو میگم دعوا میشه و در آخر هم میگن همه حرفات از سر خوشی زیاده...در حالی که اثری از شادی در من نیست.