خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
سلام
بعد از مدتها به همه دوستان عزيزم در تالار سلام و عرض ادب ميكنم.
و به دوستان تاز وارد هم خوش آمد ميگم.
راستش اينجا نمي خوام فلاش بك بزنم و توضيحي از اتفاق افتاده بدم. از دوستان عزيزم هم ميخوام كه تاپيك هاي قبلي من را در اين تاپيك لينك نكنن. چون فكر ميكنم يكسري از مشكلات من به اون اتفاق بر نمي گرده و هميشه توي زندگي من بوده منتها قبلا من حساسيتي روي آنها نداشتم و بي برنامه و منفعل از كنارشون رد ميشدم. اما الان سنسورهام قويتر شدن نميتونم در خودم هضم كنم.
براي دوستان عزيزم كه تا حدي با مشكل بنده آشنايي دارند بايد عرض كنم كه اوضاع و جو حاكم بر زندگي من تا حد بسيار زياد الحمدا... بهتر شده.
اما اين دليل نميشه كه بگم همه چيز آرومه و من چقدر خوشبختم. (هر چند گاه گداري اين حس بهم دست ميده اما خيلي كوتاه مدت).
عرض كنم كه احترام در رفتارهاي همسرم تقريباً بهتر از گذشته شده اما خوب باز هم رفتارهايي توام با پرخاش يا از كوره در رفتن (فراوان) و فحش (خيلي كم) مشاهده ميشه. البته خوب خودم هم با مديريت اوضاع از وقوع آنها جلوگيري ميكنم.
از نظر تامين نيازهام هيچ مشكلي ندارم. البته بسيار هم دست و دلبازتر شدند و هر وقت پولي ازشون بخوام ميدن و من با اين پولها كلي هم پسانداز كردم.
اما
اما مسألهاي كه داره خفه آم ميكنه اينه:
نقش من در اين زندگي خصوصاً در بعد اقتصادي آن چقدر اهميت داره و كجا قرار دارم:
چرا من فقط بايد نظارهگر انباشتهشدن ثروت شوهرم باشم و خودم لااقل از نظر قانوني هيچ بهرهاي از آن ندارم. حتي در مورد درآمد خودم.
ممكنه كه با خودتون فكر كنيد كه خود كرده را تدبير نيست، اما اين مشكل را من از ابتداي زندگي داشتم. (البته به جز درآمد خودم كه اون را هم با زيركي تصاحب ميكرد).
توي اين مدت مواقعي پيش اومده كه درموردش باهاش صحبت كنم. هيچوقت جواب رد بهم نميده يا ميگه:
باشه برات ماشين ميخورم (كه در حد وعده است)
در آينده فلان ملك را به نامت ميكنم و .....
بعضي وقتها هم با لبخند و سكوت منو وادار به سكوت ميكنه. وقتي هم كه اصرار منو ميبينه بهم ميگه
"بزار اخلاقم خوب بمونه... نميخوام مثل گذشته بشم."
ديروز سر يك ماجرايي هر دو نسبت بهم تو لك رفتيم:
من خيلي از كارهاي شركت مجازي شوهرم را انجام ميدم از مكاتبات گرفته تا تبليغات و ... كه با كساني كه كار ميكنند فكر ميكنند چه شركت معتبر و چه تيم قوي ايشون دارند.
قبلا گفته بود كه اگر از اين طريق كاري بگيره پورسانت منو بهم مي ده. اما اون طفره ميره. حاضر نيست نقش من را ببينه. اين منو داره ديونه ميكنه.
نميدونم چه راهي در پيش بگيرم.
صبر ميكنم ولي يكباره منفجر ميشم. اين گفتگوهاي دروني داره منو به مرز جنون ميرسونه. زن هايي كه به اندازه يك دهم توانايي من را ندارند ارزش و شخصيت ظاهري اجتماعيشون بالاتره. من چقدر ميتونم به تواناييهاي ذاتي خودم متكي باشم و ارزشم را حفظ كنم. پس كي من بايد از اين همه كار و زحمت و تلاشم استفاده كنم.
لااقل پيش خودم فكر كنم و بگم ثمره تلاش من اينهاست. نه اينكه پولهايي است كه دست شوهرمه.
آينده را كي ديده... كي ميدونه در آينده چه اتفاقي ميافته.
اصلاً ارزش و هويت وجودي من چي ميشه.... (اين فكرها دست از سرم بر نميداره)
ببخشيد خيلي صحبت كردم. هنوز هم صحبت دارم ولي ديگه خيلي طولاني ميشه
بچهها واقعاً بهم بگيد مشكل من چيه....
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
شاغلید؟
یه شغل مستقل از همسرتون داشته باشید که نیاز به پورسانت نباشه!! حساب بانکی تون هم که در اون صورت مشخصه و درامدتون.خودتون برای خودتون ماشین بخرید در اون صورت
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
من نمی تونم بفهمم که وقتی زندگی خوبی دارین چرا با مال من و مال تو خرابش می کنید؟!
اگه به همسرتون کمک می کنید؛ قبل از اینکه براش کاری انجام بدین بهش بگین من این کار رو انجام می دم و در عوض اینقدر ازت پول می خوام.
اگه واقعا قصدتتون کمکه دیگه این حرفا چیه؟ که چرا سهم من رو در نظر نمی گیره و این حرفا؟
تکلیفتون رو مشخص کنید که توقع دارین یا نه!!!
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
سلام امید زندگی عزیز
خوشامد دوباره بهت میگم برای بازگشتت :43:
خیلی خوشحالم که دوباره زندگیت داره روبراه میشه و همسرت داره با این موضوع کنار میاد
اما گفتی از ابتدا اینطور بوده همسرت و ربطی به اون موضوع پیشین نداشته.
آیا الان از زندگیت راضی هستی و خوشبختی؟
همسرت از اون دسته افرادیه که فکر می کنه همه قدرت باید دست مدیر خانواده باشه و نقش حمایتگر اصلی رو
خودش داشته باشه؟
ببین آرامشت برات با ارزش تره و خوشبختیت یا داشتن ملک و املاک؟
اگر نمیتونی این شرایط رو تحمل کنی دیگه براش کار نکن و حرفت رو خیلی منطقی در جواب اینکه ازت پرسید دلیل
این کار رو ، بهش بگو حرفت رو. اما سعی کن مال من و مال تو نکنی.
خیلی از مردها دوسا دارن خودشون به همسرشون پول بدن. این طوری احساس می کنن حامی خانواده هستن و
زن اینطوری همیشه بهشون نیاز داره و به نوعی اینو ابراز محبت می دونن.
این نشون میده همسر شما ، شما رو دوست داره و میخواد بهش وابسته باشی و کنارش بمونی همیشه.
تا حالا از این منظر بهش نگاه کردی؟
من نمیگم کار درستی می کنه اما خوب طول می کشه تا اعتماد از دست رفته باز سازی بشه و هنوز زمان زیادی
نگذشته. شاید این نگرانی رو داره که وقتی بی نیاز شدی ترکش کنی. چقدر توی این مدت سعی کردی بهش
اطمینان بدی که خودش و زندگیت رو دوست داری و با همه وجودت از بودن در این زندگی لذت می بری؟
کمی بیشتر برامون توضیح بده از کارهایی که برای باز سازی اعتماد کردی! البته نه از موضع انفعال ، بلکه از موضع
جلب محبت و اعتماد و تلاش!
منتظر پاسخ هات هستم گلم
:72:
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ممنون دوستان
خانم درياي آرام و گل كاغذي عزيز داستان من سر دراز داره. اگر دوست داشتين از طريق نام كاربريم بريد و تاپيكهاي منو مطالعه كنيد.
بهار شادي عزيزم تو چقدر ماهي. توي اين مدت بعضي وقتها حال و احوال شما را نظاره ميكردم. اميدوارم دستهاي نازنين و مهربونت خوب شده باشند و بتوني دفتر خاطرات بيشماري را بنويسي البته پر از خاطرههاي شادي.
عزيزم. اوضاع تا حد زيادي خوب و آرومه. البته خيلي از قوانين سفت و سخت هنوز برداشته نشده. و همچنان بر تحريمهاي دو سالهاش مصر است.
راستش را بخواي كيه كه زندگيش را نخواد. اما آيا كل زندگي من بايد به باج دادن بگذره. پس خودم چي. در مورد اون اتفاق اگر همه چيز را عنوان كنم به طور قطع شما همسرم را كمتر از من مقصر نمي دونيد. هر چند خودم حماقتم را اصلي ترين مسأله مي دونم.
بگذريم نمي خوام به اون روزها و خاطرات جهنمي برگردم.
اتفاقاً بهار جان يك از مشكلاتي هم كه پيدا كردم مرور اين خاطرات در ذهنمه و باعث ميشه تا بيشتر ازش دور شم.
ديروز با خودم تصميم گرفته بودم كه رفتم خونه بهش بگم بيا مسالمت آميز از هم جدا شيم. اما خوب به بچهام كه فكر ميكنم نميتونم به زبون بيارم.
يا ميخواستم بهش بگم من انگيزهاي براي ادامه اين زندگي به جز بچه ام نميبينم و اگر اون هم بزرگ بشه و تو به بخواي به اين كارهات ادامه بدي مطمئن باش ازت جدا ميشم.
رفتم خونه حال روحيم حالم جسمانيام را هم بد كرده بود. بسيار سرسنگين رفتم و دراز كشيدم و خودم را به خواب زدم. البته اگر با حال مساعدي مي رفتم مي دونستم كه ميخواد بي محلي كنه و يا اينكه سردي نشون بده. اما منو كه اونطوري ديد عقب نشيني كرد. ماشين را برداشت و رفت بيرون (كاري كه متاسفانه اكثر ما زنها از اون تحريميم و اجازه نداريم براي آرامشمون ازش استفاده كنيم.)
گفته بودم كه كه نمي تونم شام درست كنم. از بيرون گرفته بود. من را هم به زور بلند كرد تا بخورم. مي خواست كه وانمود كنه كه همه چيز عاديه و مسأله اي بينمون نيست. اما من اصلاً حال و حوصله نداشتم. غم و غصه توي دلم پر شده بود. به خاطر همين جواب سوال هاش را خيلي سرد و بيروح مي دادم.
شوهرم مقداري سكه داره و قيمت اونها هم كه الان نقل همه محافل و مجالسه. بهم گفت مثل اينكه سكه رفته بالا. بهش گفتم . مباركه شما باشه. الحمدا... كه برگشت گفت باز چي طلبكار شدي. بعد از اون هم خوابيديم و من اومدم سركار و هنوز از هم خبري نگرفتيم. به غير از قرارمون كه من بايد موقع ورود و خروجم را بهش اطلاع بدم. هر چه ميگم منتظرم كه خودت اين قرار را كنسل كني هنوز اتفاقي نيافتاده.
بهار جان احساس ميكنم تا وقتي كه مطابق ميلشم همه چيز عاليه ولي تا ميآم يك مقدار خودم باشم سريع جبهه ميگيره و اون موضوع را يادم ميآره. در جواب هم بهش ميگم يعني من به خاطر اين موضوع بايد تا آخر عمرم خفهخون بگيرم.
رفت و آمدش با خانواده يك كم بهتر شده. البته هنوز توي مراسم ها شركت نميكنه. به اين دليل كه با بابام و برادرم و خواهرم مشكل داره. هر چند اعتراض كه ميكنم مي گه " مگه من با اينها مشكل داشتم. تو باعث شدي اين كدورت پيش بياد" بهش ميگم خوب حالا بايد چكار كنيم كه رفع بشه. ميگه هيچي همينطوري خوبه. تو برو بيا من با تو چكار دارم.
كارت داده بود كه شهريه مهد فرزندم را بريزم. من هم بهش ندادم تا ببينم چكار ميكنه. اما با يك بهونه اومد و ازم گرفت و من هم بهش با نگاه معنيداري فهموندم كه نميخواي كارت دست من باشه.
البته اينو بگم كه توي همه كارها با من مشورت ميكنه و نظر منو ميپرسه. چيزي نداره كه من ازش بيخبر باشم.
اما هيچ اختياري هم ندارم.
راستي يك مسأله هم كه ذهنم را به خودش مشغول ميكنه اينه كه گاهي بدبين ميشم و فكرهاي بدي به ذهنم ميرسه. البته خودش هم بدش نميآد من اين فكرها را بكنم. انگار لذت ميبره. چون بعضي وقتها كه ذهن منو ميخونه اصلاً در جهت تكذيب يا تأييد برنميآد. و منو تو هوا معلق ميگذاره. هر چند خودم تا 90 درصد مطمئنم چيزي نيست.
من فكر ميكنم خيلي زياد از حد دارم از خودم توي اين زندگي مايه ميگذارم. كه اصلاً هم به چشم نميآد و همسرم اونار نميبينه. يا نميخواد ببينه.
داستان آقاي آرش را كه ديدم و خوندم با خودم ميگم كار درست را همسر ايشون ميكنه. اون خانم پيشبيني كرده كه چه آينده اي در انتظارشه. به خاطر همين هم علارغم اينكه آرش را دوست داره و با همه اصرارهاي آرش برنميگرده و مصر كه طلاق بگيره. كاري كه من توانايي انجامش را نداشتم.
تا كي بايد تاوان داد و غرور را لگدكوب كرد.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
عزیزم به نظر می رسه هنوز خودت رو نبخشیدی و هنوز گذشته رو فراموش نکردی.
به نظر من تا زمانی که خودت گذشته رو فراموش نکردی تاوانش رو میدی و هر زمان که فراموشش کردی همسرت هم فراموش خواهد کرد و تاوان ها هم تمام خواهد شد.
اما در زمینه مسائل مالی، از گفتگو با همسرت نترس. وقتی می ترسی از اینکه موضوع گذشته بیان بشه یا دلخوری پیش بیاد و ... حتما این اتفاقات خواد افتاد. مثبت فکر کن و سعی کن حس مثبتت رو هم به همسرت منتقل کنی. لازم نیست غرورت رو بشکنی. حست رو به همسرت منتقل کن. متاسفانه شما بیشتر از اونکه خواسته واقعیت رو به همسرت منتقل کنی احساسهای ناخوایند از ذهن خوانی و همچنین از قبول نشدن فرضی خواسته ات را به همسرت منتقل می کنی. اگر خواستی از همین تاپیکت چند مثال برایت می اورم.
اما قبلش لطفا الان برای ما دقیقا بگو چرا دوست داری پولت دست خودت باشه؟ لطفا دلایل منطقی و احساسیت رو همینجا به طور دقیق لیست کن. دلایل همسرت رو هم دقیقا لیست کن.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
omid-zendegi عزیز سلام
عزیزم بزار زمان همه چیز رو درست میکنه ، هرچه شما بیشتر اصرار کنی همسرت هم حساس تر میشه .
همسرت به هر چیزی که ممکنه در آینده شما رو مستقل کنه حساس هست .همسرت میخواد که با این کارا شما بهش وابسته باشی و بهش تکیه کنی ، این جوری خیالش راحت تره
و به نظرم این خیلی خیلی خوبه .مطمئن باش که همسرت دوستت داره و میخواد به این بهونه ها برای همیشه تورو پیش خودش نگه داره و شما رو هرجوریه به این زندگی ببنده .
یادمه که یکی از دوستای من مشکلات گذشته شما رو داشت ، همسرش یک خونه خریده بود و بهش گفته بود هروقت خواستی از این زندگی بری برو من مهریت رو آماده کردم .....فکرش کن این حرف چقدر زجرآور بود .اون خانم با این حرف ها میمرد و زنده میشد .دیگه از این بدتر؟ که همسرت انقدر بهت بی اهمیت و بی تفاوت باشه که بود و نبود خانمش براش بی اهمیت باشه ؟و بگه هروقت خواستی بری برو .
به خدا قدر همسرت رو بدون .
الان خدا رو شکر همه چیز زندگیت خوبه .میگی که خرجی هم خوب بهت میده که پس انداز هم میکنی .پس چرا دیگه نگران آینده ای؟ میخوای حال الانت رو برای آینده ای که نمیدونی قراره چی بشه خراب کنی ؟
با این حرف ها فقط همسرت رو حساس تر میکنی و بیشتر میترسونیش .
من فکر میکنم اگر شما 100% به همسرت نشون بدی که همسرت و زندگیت رو خیلی دوست داری و تحت هر شرایطی باهاش میمونی و هر سختی هست رو به خاطر عشق به زندگیت تحمل میکنی و به مال من و مال تو فکر نمیکنی ....همسرت هم یک روز جواب همه خوبی هات رو میده .ولی بهش بیشتر زمان بده .
:72:
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ممنون دوستهاي عزيزم
دلجوجان و تمناي عزيز مرسي از اينكه بهم سرزديد. و پيام گذاشتيد.
دلجو به نظرت خواستههاي من غير منطقي كه ميگي به طور منطقي شرح بده كه چرا ميخواي پولت دست خودت باشه. دلايلش خيلي واضحه مثلاً:
1- من تمام مهريهآم را بهش بخشيدم. يعني خودش خواست كه ببخشم و من هم براي اينكه بهش ثابت كنم فقط يك اشتباه بوده و هيچ منظور ديگهاي از اين كارم نداشتم و زندگيم برام از هر چيز ديگهاي مهمتره بدون كوچكترين مقاومتي اينكارو كردم. كاري كه اوايل ازدواج ازم خواسته بود و من زير بار نرفته بودم.
العان اينو ميدونم كه شوهرم 100 درصد پايبند به زندگيش هست اما آيا 2 يال ديگه، 5 سال ديگه و يا 10 سال ديگه هم همينطور خواهدبود.
شوهرم بهم ميگه من بهت نامردي نميكنم واگر زماني قرار شد به صورت منطقي و نه احساسي از هم جدا بشيم حق و حقوقت را بهت ميدم. اما اگر زير قولش زد چي. اون هم شوهر من كه اين همه وابسته به پوله.
2- اگر تا حدي پولم دست خودم باشه آيا به نظرتون شوهرم كمي در رفتارهاي ضعيفكشياش تجديد نظر نميكنه؟؟؟ (هر چن از نظر شوهرم به هيچ وجه اينطور نيست و پوا و مهريه در تصميمگيريهاي اون كوچكترين نقشي نداره. به طوريكه مي گه اگر من (خداي ناكرده) مردم برگه ببخشش مهريهات را به هيچ كس نشون نده و اول تمام مهريهات را از اموال بردار )
اينها جنبه هاي منطقياش بود.
اما از نظر احساسي:
خوب من هم دوست دارم كه خانوادهام بفهمن كه دخترشون يك بيعرضه تمام عيار نيست و زندگياش تو دستاي خودشه نه شوهرش.
من هم دوست ندارم اطرافيان اينطور فكر كنند كه فلاني هر چي در ميآره شوهرش ازش ميگيره و هيچ ارزشي بهش نميده. (ميدونم نبايد با حرف مردم زندگي كرد ولي خوب نميشه خيلي هم بيتفاوت بود. اين مردم شامل خانواده خودمم ميشه كه هميشه اين حرفها را بهم ميزنن.) هر چند كلي طلا و جو.اهرات دارم كه خظ بطلان به اين افكارشون بكشم. اما اونا ميگن اينا مهم نيست مهم اينه كه اختياري از خودت نداري. آخه چرا بايد اين همه از شوهرت بترسي. و جمله معروف چي كم داري دنيا را بگرده مثل تو پيدا نميكنه و از اين حرفها .....
(خواهش مي:نم اين حرفها و صحبتها را دال بر شخصيت چيپ و سبك من نگذاريد اينها ذهنياتي است كه داره منو آزار ميده. قبلاً بود ولي اصلاً روم تاثير نميگذاشت. اما العان مي گذاره و باعث ميشه بترسم. نميدونم از چي ولي ميترسم.)
اينها دلايل من بودن.
اما كارهايي كه من كردم تا اطمينان سازي كنم:
1- به هيچ عنوان كوچكترين تعارض و تضادي از نظر رفتاري و گفتاري براش ايجاد نكردم. و تقريباً مثل يك آب شفاف بودم كه همه چيز را ميديد، مي شنيد و چيزي براي مخفي كردن ازش ندارم. (هر چند يك مقدار ياد گرفتم كه خصوصاًدر مورد خانوادهام همه چيز را بهش نگم چون لزومي هم نداره بدونه. البته مخفيكاري هم نميكنم.)
با علاقه تمام به كارهاي منزل، بچه و خودم مي رسم. شروع كردم به درس خوندن. كه البته اولش كلي ترسيد و سين جيم ميكرد كه براي چي مي خواي بخوني. چه فكرهايي تو سرته (و من هم بهش ميتوپيدم كه مي خوام درس بخونم كه ولت كنم مگه برم و از دستت راحت بشم. ولي در آخر گفتم كه مي خوام از اين افكار مزاحم خلاص بشم و خودم را درس مشغول كنم. كمتر فكر رفتارهاي تو رو بكنم و اينكه مي خوام پيشرفت كنم دوستام همه رفتن بالا و من موندم.) اون هم يك در ميون اگر حرفي پيش بياد ميگه كتابهاتو جمع كن نمي خوام درس بخوني. فعلاًهم كجدار و مريز دارم به درس خوندن ادامه ميدم تا ببينم چي پيش ميآد.
دو روز پيش رفته بودم خونه مادرم. موقع برگشت بهش گفتم كه نوه خواهر به دنيا اومده. سريع گفت حتما بايد بري ديدنش. گفتم خوب مسلمه. كه با حالت عصبانيت گفت: حق نداري به جز خونه پدرت خونه كسي بري. مثل اينكه خيلي داري دور بر مي داري.
من هم كنترلم را از دست دارم گفتم مگه برده گير آوردي. مگه من اسير توام مگه من جزء مايملك توام.
خلاصه بحثمون بالا گرفت.
گفت ديگه حق نداري توي خونه درس بخوني سركار خوندي خوندي نخوندي تو خونه حق نداري. گفتم مگه چي برات كم گذاشتم درس خوندن من باعث چه مشكلي تو خونه شده، چرا همه انگيزههاي زندگيم را داري ازم ميگيري من به چي تو و اين زندگي دلم خوش كنم الا اين بچه و از اين حرفها...
آخرش هم گفت ميري استعفا مي دي و ميشيني توي خونه. من هم قسم فرزندم و خدا را خوردم كه اينكارو ميكنم ولي ديگه يك لحظه هم باهش زندگي نميكنم.
و بعد هم طبق معمول يك قهر 24 ساعته. ولي ديگه سفت و سخت. كلي منت كشي و ..... البته از نوع منت كشي خشن.
يك سري حرفهاي دلم را بهش اس ام اس كردم كه اگه خواستين براتون مينويسم:
دلايل شوهرم:
قبل از اين اتفاق
1- زنها قابل اعتماد نيستند. همه چيز را به باد ميدن. (نمونهاش را در زندگي برادرش ديده و به همه تعميم ميده)
2- مرد يك زن را نگه ميداره ولي زن مرد را نه
3- مال و من و مال تو نداره. مرد رئيس خانه است.
4- كلاً دوست داره همه چيز تحت اختيار خودش باشه. اينطوري مطمئنتره.
5- دوست داره كه من گردن كج كنم براش. نميخواد استقلال داشته باشم.
بعد از اين اتفاق
يك تنبيه است تا وقتي كه ذهنش آروم بشه.
اما من خيلي كم طالقت شدم. احساس ميكنم ظرفيتم كم شده.
اما يك اتفاق كه تو زندگيمون افتاده اينه رفته رفته از لحاظ گفتمان جنگ و دعوا كفه ترازو داره به هم نزديك ميشه. ديگه مثل قبل نميتونم سكوت كنم تا هر كاري ميخواد بكنه. اعتراضم را بهش نشون ميدم. البته اون هم ظرفيت شنيدنش بالاتر رفته. هر چند گاهي احساس خطر ميكنه.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
عزیزم من احساس میکنم شما خیلی برای همسرتون ارزش دارین.
اون به هیچ وجه دلش نمیخواد شمارو از دست بده. نگرانه که شما روزی رهاش کنید و برید. خصوصا با توجه اتفاقی که قبلا افتاده تصور میکنه شما قلبا دلبستگی به اون و زندگیتون ندارید و ممکنه دوباره کسه دیگه ای به جای اون توی زندگیتون بیاد.
عکس العملی که به ادامه تحصیل شما نشون میده فقط به خاطر اینه که نگرانه نکنه مسیری باشه برای پیشرفت شما و از دست دادن شما. خیلی دوستتون داره. اینو مطمئن باشید. تمام سعیشو داره میکنه که راه های از دست دادن شما رو ببنده. مثل گرفتن استقلال مالی یا پیشرفت تحصیلی و شغلی شما.
ببین خیلی مردا هستند که اگه چنین اتفاقی از جانب همسرشون بیفته قطعا اقدام به طلاق میکنند و دیگه نمیتونند اون زن رو بپذیرن. ولی همسر شما بعد از اون اتفاق با دقت و وسواس بیشتری داره سعی میکنه که مواظب شما توی اون زندگی باشه تا مبادا رهاش کنید. ولی متاسفانه روش اشتباهی انتخاب کرده. اون داره سعی میکنه با محدود کردن شما در رفت و آمدها و کار و تحصیل و قدرت مالی بیشتر کنترلتوت کنه. اگه واقعا پول شما رو از بعد مادی میخواست هیچ وقت نمیگفت دیگه سر کار نرو و بشین توی خونه. بلکه میگفت باید سر کار بری و پول در بیاری ولی پولت دست من باشه.
حتی اینکه میگید وقتی قهر میکنید با روش خشن خودش میاد منت کشی میکنه یا گفته اگه من مردم نباید برگه بخشش مهریه رو نشون بدی و باید تمام حقت رو از اموال من برداری، نشون دهنده اینه که دوستون داره ولی روش هایی که برای ابراز علاقه یا حفظ زندگیش در پیش میگیره اشتباهه.
سخت گیری جامعه ما برای زن و مرد خیلی فرق میکنه. زیادن خانومایی که از همسرشون خیانت دیدن و از لحاظ احساسی از همسرشون متنفرن ولی مجبورن که بمون و بسازن، ولی من تا به حال مردی رو ندیدم که از همسرش خیانت ببینه و ازش جدا نشه و حاضر به ادامه زندگی با اون بشه مگر اینکه واقعا دوسش داشته باشه. حتی یادمه که همسر شما به شدت این مسئله رو از همه پنهون کرده بود که باز این هم نشونه اینه که شما و زندگیشو خیلی دوست داره.. درحالی که من هم توی زندگی واقعیم و هم توی همین تالار زیاد دیدم مواردی رو که مردی خیانت کرده و وقتی که این مسئله در دادگاه یا جلوی دیگران فاش شده شروع کرده به تهمت زدن به همسرش که تو هم خیانت کردی و با کسی رابطه داشتی.
به خاطر همینه که تصور میکنم این محدودیت ها به مفهومه مجازات شما نیست بلکه ناشی از ترسه ایشونه و تلاش برای حفظ شما و زندگیتون. از این جهت فکر میکنم بهتره به تنهایی و نه به همراه شما، به یک مشاور آقا مراجعه کنن و براشون توضیح داده بشه که روشی که در پیش گرفتن اصلا روش سالم و معقولی نیست و به نتیجه نمیرسه.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ويلوت عزيزم ممنون از پستي كه برام گذاشتي. اميدوارم كه زندگي شما هم روز به روز بهتر بشه و بتوني به زندگي كه استحقاقش را داري دست پيدا كني. من تمام شرايط تاپيكهاي شما را مطالعه ميكردم. اما متاسفانه راهنمايي به نظرم نميرسيد كه بهت بكنم.
اما فقط مي تون آرزوي خوشبختي برات بكنم.
اينو مطمئنم كه همسرم با هزاران نفر از مردم كوچه و بازار گرفته تا وكيل و روانشانس، روانپزشك گفتگو و مشورت كرده. اما نه براي خودش (به جز چند مورد كه بعد از چند جلسه ديگه مشاوره نرفت). مثلاىميگه براي زندگي برادرم اين اتفاق افتاده و ...
خوب اينا هر كدو تزي دارند و راهنمايي خاص خودشون را كردند.
شوهر من ملغمه اي از همشون درست كرده تا به اضطلاح منو تاديب كنه.
اتفاقاً خودش هم يكبار در اعتراض هاي من ميگفت كه من هر كاري ميكنم طبق اصول روانشاسي.
يكبار ديگه هم ميگفت رفتارها و تنبيههاي من با تو انساني نيست. اما اين مسيري است كه بايد طي بشه.
اما خبر اينكه بعد از مشاجره چند روز قبلمون با گفتگو و قانع كردن همسرم قرار شده كه ديگه موقع ورود و خروج بهش زنگ نزنم.:227:
گاهي فكر ميكنم همسرم خيلي بچه است. رفتارهايي ميكنه كه واقعاًاز يك كودك سر ميزنه. مثلاً توي همين دعواي اخيرمون دوباره طلاها را برداشته بود و از دست من قايم كرده بود. (يك مدت بود كه دست خودم بود البته يكسري ديگه را كه توي صندوق امانات گذاشته و اصلاً بهشون دسترسي ندارم.)
علتش را ميپرسم بهم ميگه خودت همه چيز را خراب ميكني. داشتم بهت آوانس ميدادم. ولي خيلي زياده روي ميكني. نزار اخلاق من دوباره برگرده.
وقتي در شرايط عاطفي و احساسي و زناشويي هستيم، بهم ميگه، افرين من اين ف... را مي خوام. اين زن هست كه به دل من ميشينه و مي تونم هميشه دوستش داشته باشم.
نميدونم يعني من اشتباه ميكنم كه خواستههاي به حقم را ازش مطالبه ميكنم. تا يك وقت يادش نره و حق مسلمش نشه.
يك مبارزه نفسگيري بينمون هست. اون براي حفظ اقتدار و من براي كسب هويت.
اگه امكانش بود و جناب آقاي sci ميبودند خيلي ميتونستم از راهنماييهاشون استفاده كنم.
باز هم از همفكري همه عزيزان متشكرم.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ممنون از لطفت عزیزم. منم برای تو بهترین زندگی رو آرزو میکنم.
انشالله بقیه دوستان هم میان و هر کدوم بر حسب تجربه شون راهنمایی رو که به ذهنشون میرسه بهت میگن.
اما من به عنوان آخرین نکته میخوام بگم باز هم کمی بیشتر مدارا و صبر کن تا به تدریج ایشون هم اعتماد کامل در مورد شما پیدا کنه و به آرامش برسه. همین که میتونید با هم رابطه عاطفی و زناشویی قوی برقرار کنید و ایشون به زبون میارن که میتونن شما رو این همه دوست داشته باشن یعنی زیر بنای زندگیتون خیلی محکمه و شما روی این پایه محکم میتونید بقیه ابعاد زندگیتونو بالا ببرید.
درضمن یک نکته خیلی خیلی مهم. هیچ وقت عمل خانوم آقای آرش رو تحسین برانگیز تر از عمل خودتون ندونید. تلاشی که شما دارید میکنید، رنجی که شما دارید متحمل میشید تا این دوران سپری بشه، واقعا قابل ستایشه. شما مهریه تون رو بخشیدید درحالی که ایشون به اجرا گذاشتن. شما سعی کردید زخم همسرتونو التیام بدید ولی ایشون زخم همسرشو عمیق تر کرد. و درنهایت شما الان دارین زیر یک سقف کنار همسرتون و پسر عزیزتون زندگی خانوادگیتونو ادامه میدید و حتی رابطه احساسی و زناشویی خوبی با همسرتون دارین درحالی که ایشون موجب بلاتکلیفی و سرگردانی خودشونو دخترشونو همسرشون شدن و یه زندگی خانوادگی رو متلاشی و نابود کردن.
هرگز چنین رفتارهایی رو الگوی خودتون قرار ندید که صبر و تحمل شما بسیار با ارزشتر و ستودنی تره و نتیجه این گذشت به زندگی تک تک شما سه نفر بر خواهد گشت و آینده خیلی قشنگتر و مثبت تری براتون رقم خواهد زد.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
عزیزم اگر گفتم دلایلت رو بگو به خاطر این نبود که بگم حق نداری. چون می خواستم خودت با خودت بهتر آشنا بشی و بعد هم ببینیم آیا دلایلت به حدی منطقی هست که بتونه خودت و بعد اطرافیانت رو مجاب کنه.
اگرچه دلایلت موجه هستند اما به نظرم این دلایل یه جای کارشون می لنگه. همشون بستگی به شوهر و خانواده و اطرافیان داره. یعنی دقیقا دلایل پول در اوردنت همون چیزهایی هست که هر مردی رو می ترسونه.
دلم می خواد بتونی دلایلی پیدا کنی که فقط و فقط به خودت بستگی داشته باشه. متوجه منظورم میشی؟
همینطور دلایل درس خوندنت رو هم که به همسرت گفتی دقیقا دلایلی هست که یک مرد رو می ترسونه.
عزیزم برای اینکه بتونی دلایلی پیدا کنی که هیچ کس رو نترسونه (حتی خودت) لازمه که با خودت خلوت کنی و بگی اگر من هیچ نیازی تو این دنیا از نظر مالی و عاطفی نداشتم اونوقت به چه دلیلی درس می خوندم یا کار می کردم و پول رو برای چی می خواستم؟
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ويولت و دلجوي عزيزم
مرسي از راهنماييهاي ارزنده شما.
واقعيتش اينه كه دلايل من براي درس خوندن فقط اون چيزهايي نبود كه به همسرم گفتم. بلكه من هميشه عاشق درس خوندن، آموختن و پيشرفت كردن هستم. دوست دارم با ارزش باشم. در همه چيز. اخلاق و رفتار و پرستيژ اجتماعي. نفس آموختن را هم خيلي دوست دارم. دنياي كتابها برام خيلي جالبه. احساس زنده بودن ميكنم.
اما در مورد پول، جداي از حس اطميناني كه ميخوام داشته باشم، باز هم به دلايل بالا مي خوام احساس ارزشمند بودن و كسي بودن را در خودم حس كنم و شوهرم هم اين حس منو درك كنه و بهش احترام بگذاره. من خودم احترام زيادي به خودم قائلم. دوست دارم همسرم هم همينطور به ارزش وجودي من احترام بگذاره. كه به صورت عملي اش ميشه همون چيزي كه من مي خوام.
( يك روز كه از همه رفتارهاي شوهرم به تنگ اومده بودم واقعاً در درون خودم آماده بودم كه تنها با يك دست لباسي كه به تنم دارم از زندگيم دست بشورم و برم. يعني هيچگونه احساس تعلق به پولها و داشتههاي خودم و شوهرم نداشتم. فقط حاضر بودم كه از اين شرايط خارج بشم. پس ميبينيد كه درجه اهميت پول براي من از زندگيم حداقل 4 پله پايينتره توي بعضي تست ها هم اين برام ثابت شده.)
قبلاً پولهاشو صد جا قايم ميكرد و بعد هم يادش ميرفت كه كجاها پول گذاشته. خيلي وقتها هم كه من بر مي داشتم اصلاً نميفهيمد. حالا بعضي وقتها من بهش ميگفتم كه برداشتم و بعضي وقت ها هم نمي گفتم. اين مسأله براي من سرگرمي شده بود كه هميشه دنبال پولهاي شوهرم توي خونه باشم.
اما الان كلي پول جلوي چشم من ميگذاره. و من از اين بازي محروم شدم. مخصوصاً وقتي كه گفت هر وقت پول احتياج داشتي از اونجا بردار.
دلجو جان نمي دونم من چه جوري منظورم را به شما برسونم. خوب هيچكس از پول بدش نميآد. و من هم مستثني نيستم. اما مي خوام توي اين بازيها من هم مهره باشم. نه سرباز، يك مهره با ارزشتر وزيري، قلعهاي، فيلي
با شناختي كه از ذهنيت شوهرم پيدا كردم، ديد شوهرم به من به عنوان يك آدم صاحب عقيده اعتقاد داره. اما نميخواد وانمود كنه و صحه بگذاره.
قبلاً كه همش ميگفت تو خنگي، سادهاي . IQ پاييني داري. (از نظر هوشي شوهرم خيلي بهتر از منه). يا خانواده ام را به عناوين مختلف ميكوبيد.
اما الان خيلي روي خودم فوكوس نميكنه ولي خانوادهام همچنان آماج حملههاي اونه.
يك خصلت ذاتي من هم كه بخوام بهتون بگم و تا حالا به هيچكس نگفتم من آدمي هستم كه دوست دارم از همه نظر جلب توجه كنم. انزوا و به حساب نيومدن را به هيچ عنوان نميتونم تحمل كنم. نمي دونم شايد از يك نوع كمبود اعتماد به نفس مزمن رنج ميبرم.
راستي دلجو جان توي پست قبليت گفتي كه من هنوز خودم را نبخشيدم. و اگر خواستم از توي علائمش را از توي صحبتهاي خودم بهم ميگي. ميشه لطفاً نمونه هاش را بگي. چون من خودم چيزي متوجه نميشم.
ممنون از همگي.
آني جان دلم برات خيلي تنگ شده. :72:البته اينو نمينويسم كه بهم سر بزني يا پست بگذاري. احساسم بود. ديروز همش تو فكر شما بودم.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
سلام به همه دوستان عزيزم
باز هم برگشتم با يك دغدغه هميشگي
اين روزها خيلي حس و حال خوبي ندارم. نگرانم. نگران اتفاقهاي نيافتاده.
حس بياعتمادي به همسر
حس احتمال خيانت همسر
اصلاٌ خوب نيستم. هر چند اين حس كمرنگ و پررنگ ميشه ولي هميشه هست.
بعضي وقتها همسرم هم خواسته يا ناخواسته به اين نگراني دامن ميزنه.
چند شب پيش اتفاقي افتاد كه منو خيلي ترسوند.
مدتي بود كسالت جدي داشتم. تقريباً يك هفته، همسرم از من براي مسائل زناشويي يك مقدار بيشتر از توانم درخواست كرد و من ازش خواستم كه فعلاً منصرف بشه تا حالم بهبود پيدا كنه. توي بحثهامون كه اصلاً مشاجره نبود و خيلي عادي پيش ميرفت موضوعي پيش اومد كه من گفتم" باشه اگه اونوقت نتونستم تو آزادي هركاري كه دلت خواست انجام بدي (البته با شوخي)" اون هم سريعاً گفت " احتياجي به اجازه شما نيست" و مضمونش هم اين بود كه تو حق نداري براي من تعيين تكليف كني و من از اين نظر آزاد آزادم. و بلافاصله بهم ريخت و خودش را كنار كشيد.
من ابتدا وانمود كردم كه اصلاٌ معني و مفهوم صحبتش را درك نكردم. اما ديدم نميتونم تا اينكه بهش گير دادم كه بايد بگي منظورت از اين حرف چي بود. چرا من ا هيچكارهام و از اين حرفها.
كلي بحث و جدل كه البته بيشتر از سوي من بود و همسرم هم وانمود ميكرد كه به اعصابش مسلطه و من را دعوت به آرامش و اينكه ادامه نده و تموش كن (اينا همه نتيجه كارهاي خودته)
باز هم طبق معمول 24 ساعت بهم ريخته بودم. بهش ميگفتم كه بايد طلاقم بدي. من به اين صورت نمي تونم باهات زندگي كنم.
و بالاخره نتيجه اين تشنج 24 ساعته اينطور شد كه:
همسرم بهم ميگه من دوست دارم به خاطر خودت هم دوست دارم اما تو قبح همهچيز را ميريزي و باعث ميشي تا من يك چيزي بهت بگم.
من هنوز نتونستم يك لحطه كار تو را فراموش كنم ولي سعي ميكنم كه كمتر به روت بيارم و اين بچه هم اذيت نشه.
اين رفتارها و كارهاي تو را كه ميبينم مصممتر ميشم كه تحريمهات را بيشتر كنم و زمانش را هم بيشتر كنم. چون تو داري بهم ثابت مي كني كه اگه چنتهات پر باشه بيشتر ياغيگري (اصطلاح خودشه) ميكني.
البته همه اينها را با آرامش و خنده بهم ميگفت.
بهش ميگم اگه دوستم داري چرا من نميفهمم، چرا تو رفتارات ديده نميشه
ميگه آخه اگه بخوام خيلي هم به روت بيارم ديگه خيلي بي غيرت ميشم.
بچه بهم بگيد چه رويهاي را پيش بگيرم. چكار كنم.
يك مدت سعي ميكنم چيزي نگم ولي باز هم كم ميآرم و نمي تونم خودمو كنترل كنم. العان دقيقاً حساسيتها و نقطه ضعفهاي منو مي دونه.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
عجيبه اين سكوت چه معني ميتونه داشته باشه.
من از روي بيكاري مشكلسازي ميكنم؟؟؟؟!!!!!!!!
يا
مشكل من اينقدر پيچيده است كه كسي به ذهنش نميرسه چيزي بهم بگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
يا
حرف گوش نمي دم و پيشرفتي ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
يا مشكل من بي اهميته؟؟؟؟!!!!
يا در پشت پرده بايكوت خبريام؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
چرا با من صحبت نميكنيد. حداقل دوستاني كه با مشكل من آشنا هستند.
حداقل معني اين سكوت را بهم بگيد.
لطفاً نزاريد جواب اين پستم هم بي پاسخ بمونه.