-
بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
نمی دونید چقدر درد تمام وجودم رو گرفته. شاید قصه ای که می خوام براتون بگم خیلی آشنا باشه و مشابهش رو زیاد تو این تالار دیده باشید. اما برای من منحصر به فرد و خیلی تلخه.
من دختر قوی ای بودم خیلی قوی. می دونستم اونقدر قدرت دارم که اگه عقلم بگه یه کار درسته، با وجودی که احساسات بی نهایت قوی ای دارم، می تونم رو احساساتم پا بگذارم و بر اساس منطقم تصمیم بگیرم. خیلی هم به خودم می بالیدم. همون طور که بارها بر اساس منطقم رو احساساتم پا گذاشتم و کسایی که دیوونه وار دوست داشتم رو ترک کردم. اما نمی دونم چرا چند سالی بود که سست اراده و ضعیف شده بودم. از خودم بدم میومد که دیگه قدرت ندارم جلوی احساساتم رو بگیرم و تن به احساسات بعضا گناه آلودم می دم.
بگذارید برم سر اصل مطلب. 4 سال پیش تو اینترنت با یک پسر خارجی دوست شدم. از دوستی با پسرهای ایرانی تو نت بدم میاد چون 99% موارد سرانجام بدی در انتظار دختر خواهد بود. اما خب دلم خوش بود که حداقل این پسر که خارجیه دو روز دیگه از من تقاضای سکس نمی کنه و می تونیم فقط برای هم دوست بمونیم. دوستی مون هم روز به روز صمیمی تر می شد. بعدها دوستم به من گفت هیچ وقت دوستی های اینترنتیش رو با افراد ادامه دار نمی کنه چون دلش نمی خواد وتبستگی عاطفی به وجود بیاد. اما می گفت در مورد من واسش عجیبه که رابطه مون اینقدر طولانی شده. اما در مورد من هم همیشه می گفت که نمی خواد عاشق بشه و ما فقط قراره با هم دوست باشیم منم قبول داشتم. بماند که ته دلم چقدر واسش می لرزید. خیلی برام دوست داشتنی بود و شخصیتمون خیلی هم خونی داشت. اما هیچ وقت بروز نمی دادم. تا این که بعد از گذشت 4 ماه از رابطه مون دوتامون حس کردیم به شدت به هم وابستگی عاطفی پیدا کردیم و یه جورایی داریم عاشق هم میشیم. یه روز دوستم برگشت گفت این اتفاق نبااید بیفته و ما باید این رابطه رو تموم کنیم چون به صلاحمون نیست که عاشق همدیگه باشیم. پرسیدم چرا نمی خوای عاشق بشی. گفت چون نسبت به عشق بدبینم. ازش پرسیدم آیا در گذشته رابطه عاشقانه داشته که ضربه بخوره و بدبین شده باشه اما گفت نه. هیچ وقت عاشق نشده. خلاصه این که تصمیم گرفتیم رابطه رو کنترل کنیم. اما نشد. بعد از چند روز بدون این که بگه من رو از لیست دوستاش حذف کرد. من که نمی دونستم موضوع از چه قراره نگرانش بودم و بعد از چند روز که دیدم خبری ازش نیست (ما حداقل روزی 1-2ساعت با هم حرف می زدیم) بهش ایمیل زدم که نگرانتم. اتفاقی افتاده؟ که جواب داد ما نتونستیم رابطه رو کنترل کنیم و فقط دوست معمولی باشیم. به خاطر همین واسه همیشه ازم خداحافظی کرد و گفت همیشه تو قلبش خواهم موند. نمی دونید چی کشیدم. داغون شدم. من از ته قلبم دوسش داشتم. با این که سعی می کردم نشون ندم ولی دیوونه وار عاشقش شده بودم. 1 ماه شبانه روز کارم گریه بود. شبانه روز. بعد 1 ماه برگشت. گفت که تونسته به احساسش غلبه کنه. من خوشحال بودم که برگشته اما این بار هر وقت احساسات تو رگهام می دوید، بهم تلنگر می خورد که مواظب باش. اگه بفهمه هنوز دوستش داری باز میره. انقدر دوستش داشتم که حاضر بودم واسه همیشه در کنارش باشم و تظاهر کنم حس خاصی نسبت بهش ندارم تا این که بگم دوستش دارم و تنهام بذاره و بره.
این وضعیت 3 سال ادامه پیدا کرد. دیگه جزئی از وجود من شده بود. بارها گفته بود که دوست داره بیاد و من رو ببینه. اما زود پشیمون شده بود از ترس این که منو ببینه و دیگه نتونه دل بکنه. با این که خیلی دردناک بود کسی که دوستش دارم در کنارم نباشه اما به وضعیتی که داشتم قانع بودم و حاضر بودم تا همیشه ادامه پیدا کنه.
1 سال و نیم پیش وقتی دوباره رابطمون داشت به احساسات می کشید شروع کرد حرف زدن از یه دختری که تو زندگیش بوده و برای چند سال از هم جدا شده بودن و دختر به کشور دیگه ای رفته بود، اما دوباره داره بر می گرده و قراره با هم زندگی کنن. حتی گفت که شاید بعد از چند ماه زندگی کردن باهاش ازدواج کنه. من که خیلی سعی کردم خودمو بی تفاوت و حتی خوشحال از این که داره زندگیش سر و سامون می گیره نشون بدم، از درون داغون شدم. هیچ وقت حاضر نشد راجه به اون دختر واسه من حرف بزنه. همیشه سوالامو بی جواب می گذاشت. کم کم یه مسائلی باعث شد شک کنم به حرفش و به این نتیجه رسیدم که داره دروغ میگه که جلوی وابستگی من رو بگیره. باز کنترلمو روی خودم بیشتر کردم و فقط دوست معمولیش بودم که تو مشکلاتم باهاش مشورت می کردم و هم صحبت تنهایی هام بود. اما نه صحبت عاطفی. خیلی معمولی. مثل همیشه.
با این که بعد از برگشتن دختر همیشه شک داشتم به این که با اون دختر داره زندگی می کنه اما تو دلم می گفتم زنش که نیست. هنوز که ازدواج نکردن. این توجیه باعث می شد حس گناهمو سرکوب کنم.
بارها لابه لای حرفاش می گفت من یه چیز خاص تو زندگیشم که هیچ وقت نمی تونه فراموشش کنه. می گفت حتی اگه خودم هم نباشم واسه همیشه تو قلبش هستم. کاملا می دیدم که اونم مثل من قلبش درگیر منه و داره با خودش کلنجار میره و خودشو گول میزنه تا رابطه رو حفظ کنه. هر دوتامون خوب می دونستیم عاشق همیم ولی عشقی که هیچ وقت از ترس جدایی به هم دیگه بروز ندادیم.
هر بار که صمیمیتمون زیاد میشد رابطه شو یه مدت کم می کرد که به تعادل برسیم. در زمان دوری از هم به شدت دلتنگ هم می شدیم. و آرزوی من بود که شده برای یک لحظه باهاش روبرو شم و تو آغوشش خودمو غرق کنم. آرزوی محالی که شکنجه ام می داد.
اون همیشه می گفت من از خدا می پرسم که چرا تو رو زودتر از دوست دخترم ندیدم.
تا این که بعد از گذشت 4 سال، هفته پیش به طور اتفاقی فهمیدم که دوستم با اون دختر چند سالیه که ازدواج کرده و حتی ازش بچه داره و تمام این سال ها به خاطر این بود که از عشق من فرار می کرد و نمی خواست خودشو وارد رابطه احساس کنه.
نمی دونید چقدر دردناکه واسم. چقدر دردناک. دختر بسیار زیبا و مهربونی هم به نظر میرسه. عکسشو به عنوان دوست دخترش که با هم زندگی میکنن بهم تو این هفته نشون داده. اون هنوز نمی دونه که من همه گذشته اش رو فهمیدم. اما امروز کلی واسش گریه کردم. بهش گفتم یه درد بزرگ دارم که دوست ندارم زنده بمونم. اصرار کرد که باهاش درد و دل کنم اما نگفتم. فقط ازش خواست بازم از عکسای دوست دخترش (در واقع همسرش) بهم نشون بده. اول گفت تو حالت خوب نیست و دیدن عکسا بیشتر اذیتت می کنه اما اصرار کردم و اون نشونم داد. طفلک دختر خیلی زیباییه. خدایا من 4 سال باعث شدم قلب شوهرش پیش من باشه. خدایا ببخش منو. من هیچ وقت فکر نمی کردم همسرش باشه.
این روزها خیلی درگیر کاره و زیاد فرصت حرف زدن پیدا نمی کنیم. اما من تصمیممو گرفتم. تو اولین فرصتی که برای حرف زدن باهاش پیدا کنم بهش می گم تصمیممو. رابطه ما باید کات بشه. اون دختر معصوم گناه داره. تو چشماش معصومیت دیدم. چرا باید شوهرش وقتی باهاش رابطه زناشویی داره به من فکر کنه و من رو جای همسرش تصور کنه (بهم یه بار اینو گفته بود). چرا دلش باید برای من بتپه و تنگ شه وقتی یه زن خیلی مهربون داره که می دونم هم با هم خوبن و مشکل خاصی ندارن.
خدایا این پسر تو این چهار سال بخش بزرگی از قلب منو احاطه کرده. خیلی بزرگ. خیلییییییییی بزرگ. دیوونشم به تمام معنا. ولی اون سهم من نبوده. اگه سهم من بود الان زن نداشت. پس باید فراموشش کنم. باید. باید. باید. باید دوباره بشم همون دختر با اراده که عقلش به احساسش دستور میده. خدایا کمکم کن این درد طاقت فرسا رو تحمل کنم
جداشدن از اون پسر واسم حکم خالی شدن قلب یا از دست دادن یه عضو مهم بدن رو داره. تو این چهار سال به تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. ولی باید بیرون بکشمش. هرچقدر دردناک. هر چقدر سخت. هر چقدر طاقت فرسا.
دعا کنید بچه ها. شکسته ام :302:
همیشه میدونستم یه دردی تو زندگیش داره که یه رازی هست که از من مخفی می کنه. حتما اون هم خیلی عذاب میکشه از این که بین من و همسرش گیر کرده. می دونم بارها با خودش کلنجار رفته که منو بگذاره کنار و فراموش کنه اما نتونسته. کاش به من می گفتی. کاش می گفتی و 4 سال این درد رو تو گلوی خودت خفه نمی کردی.
خدایا کمکمون کن همدیگه رو فراموش کنیم و به زندگی عادی برگردیم. اون از سهمی که نصیبش شده لذت ببره و منم منتظر باشم تا ببینم سهمم تو دنیا چیه.
پرم از بغض و گریه:302:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز سلام
به تالار همدردی خوش آمدی
دوست عزیز حالت رو درک میکنم و امیدوارم از پس این بحران بربیای
ادامه یک رابطه بی تعهد یکی از اشتباهات شما بوده
ولی تصمیم کنونی شما قابل تقدیره سعی کن فکر هر جور شده خودت رو از این رابطه بکشی بیرون
برات آرزوی موفقیت و شادی دارم:72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تمام این سال ها قبل از این که حضور این دختر تو زندگیش برام آشکار بشه، با این رویا و امید زندگی کردم که یه روز اینقدر عشقی که به من داره قوی میشه که بدبینی اش رو نسبت به عشق کنار می گذاره و ما می تونیم به هم برسیم. رویای 4 سال من این بود. حتی داشتم تلاش می کردم که برم کشوری که اون زندگی می کنه تحصیل کنم. شاید برخورد نزدیکترمون باعث می شد پا روی بدبینی اش بذاره. اما دل غافل. چه آرزوی خامی و چه امید واهی ای.
ویدا جان شما می گی رابطه بی تعهد ولی اون پسر دنیای من بود. حاضر بودم تا ابد باهاش رابطه بی تعهد داشته باشم اما ازش جدا نشم. به خاطر همین تو این 4 سال عشقمو ازش مخفی کردم.چون نمی تونستم از دستش بدم. چون فکر نمی کردم کس دیگه ای تو زندگیش باشه و دوست داشتم با صبر و تحمل اون رو مال خودم کنم.
امروز که اصرار کردم عکس اون دختر رو بهم نشون بده حسادت سراسر وجودم رو گرفته. از عصر هی به عکس نگاه می کنم و می سوزم که چرا من به جای اون دختر نیستم.
من تا اول همین هفته به حضور این دختر تو زندگیش حتی به عنوان دوست دختر هم شک داشتم. اما تو این دو سه روز فهمیدم که این دختر وجود داره و همسرشه و امروز صبح فهمیدم بچه هم دارن.
یادمه یه بار که می گفت همیشه به خدا شکایت می کنه که چرا من زودتر سر راه زندگیش قرار نگرفتم، قبل از این که دوست دخترشو ببینه، حتی با این که 100% مطمئن نبودم داره اون دختر رو درست میگه بهش دلداری دادم و گفتم حتما خدا صلاح تو و من رو می خواسته. شاید خدا می دونه که تو زندگی بهتری با اون خواهی داشت تا با من. شاید با اون خوشبخت خواهی بود اما با من نه. و چقدر درد داشت برام گفتن این حرف ها. وقتی حرف دل خودم هم این بود که چرا ما نباید مال هم باشیم.
خدایا
همون جور که گفتم تو این 4 سال ما بارها وارد فاز احساسی شدیم که بعد از هر بار یه دوره دوری مقطعی از هم رو متحمل می شدیم تا احساساتمون فروکش کنه. همیشه وقتی می رفتیم تو فاز احساسی دردی تو عمق نگاهش می دیدم که واسم ناشناخته بود. بارها و بارها به شیوه های مختلف خواستم باهام درد دل کنه و دردشو بهم بگه. اما همیشه می گفت هیچ مشکلی نیست و همه چیز خوبه.
الان می فهمم اون دردی که تو عمق نگاهش بود از چی بود. از این که می دونست خطا کرده، می دونست وارد یک عشق ممنوعه شده در حالی که همسرش تو خونه انتظارشو میکشه و میدونست وصالی برای این عشق ممنوعه وجود نخواهد داشت. این درد بود که همیشه پس نگاهش خودنمایی می کرد. اما من سر خوش و آزاد تک تک ثانیه های این 4 سال رو با این امید سپری کردم که یه روز می رسه که اون پا روی بدبینی اش می گذاره و ما با هم خواهیم بود. از امروز اون درد در پس نگاه من هم وجود خواهد داشت.
امروز وقتی من خیلی غمگین بودم و گریه می کردم و گفتم دوست دارم بمیرم، گفت اونم غم خیلی بزرگی داره و وضعیتش خیلی خرابه. اما گفت تو اول حرف بزن و درددل کن بعد من می گم. اما من که اون لحظه هنوز تصمیممو نگرفته بودم از گفتن دردم پشیمون شدم و سکوت کردم. فقط ازش خواستم عکس دوست دخترشو بهم نشون بده. و ازش خواستم که اون مشکلشو بهم بگه. نمی دونم. شاید اون هم همین دردو می خواست بگه اما نتونست. شاید هنوز قدرت کافی برای اعتراف به اشتباهشو پیدا نکرده. از گفتن مشکلش سر باز زد و این رازی که همیشه برای من یک راز بود ولی تو این هفته فاش شد بازم سر به مهر باقی موند.
چند هفته پیش رفته بودم مشهد حرم امام رضا. با این که تو این سال های اخیر انقدر گناه کرده بودم و انقدر از خدا دور شده بودم، اما با شرمندگی از خدا چند چیز طلب کردم. یکی اش همین بود که هر چی صلاح ما دوتاست برامون پیش بیاد و زودتر تکلیفمون روشن شه.
به محض این که از سفر برگشتیم اتفاقاتی افتاد که راز دوستم رو واسم فاش کرد. قربون خدا برم که من این همه گناهکار رو این قدر سریع به صلاحم رسوند. منی که چند ساله اینقدر از خدا دور شدم.
با این که این صلاح خیلی خیلی دردناکه و من دوست داشتم طور دیگه ای تکلیفم روشن شه، اما با سرنوشت نمیشه جنگید. اون پسر تو سرنوشت من نبود و من با زور و تلاش نمی تونم اونو بدست بیارم. کم کم باید تو زندگیم با شکست ها کنار بیام. من همیشه با سختی ها جنگیدم و تا اون ها رو به نفع خودم نکردم دست برنداشتم. اما این بار موضوع فرق میکنه. این بار باید تن به این شکست تلخ بدم.
:302:
خواهش میکنم سرزنشم نکنید و اشکالاتمو برام نشمرید. الان وقتش نیست. حداقل بگذارید یه کم آروم تر بشم و با موضوع کنار بیام بعد باهام منطقی تر صحبت کنید.
من تصمیم خودمو گرفتم. هیچ چیزی دیگه منو نمی تونه از این تصمیم منصرف کنه. مگر این که بیدار بشم و بفهمم ازدواجش فقط یک خواب و کابوس بوده. که اینم امکان پذیر نیست. پس نگران این نباشید که من آیا می تونم پا روی احساسم بگذارم یا نه.
این که اومدم اینجا نوشتم فقط واسه همدردی و دوری از تنهاییه.
که این بغض تو گلوم نمونه و خفه ام کنه.
چون هیچ کس دیگه روی کره خاکی از دوستی من و دوستم اطلاعی نداشت. فقط من و خدای خودم.
اگه الان نتونم اینجا حرفمو بزنم خفه میشم. دق می کنم. می میرم.
خیلی دردناکه که کسی رو که چهار سال دیوونه وار دوست داشتی، همدم همیشگی ات، حلال مشکلاتت، دلداری دهنده غمهات بوده، تنها کسی که وقتی غمی تو دلم بود با فقط چند کلمه سرشار از شادی ات می کرده، کسی که وقتی دلتنگ بودی وقتی افسرده بودی، وقتی تنها بودی کنارت بوده و بهت آرامش می داده، آرامشی که هیچ کس تا حالا بهت نداده بود، تو اوج عشق ترک کنی. تو اوج عشق. بدون کمترین کدورتی. خیلی درد داره
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز ! تصمیم خوبی گرفتی ، این اطلاعات احتمالا نتیجه دعاتون باشه و خدا تو رو از این بلاتکلیفی نجات داده .
پس بهتره خدایا شکر کنی که موضوع به این مهمی رو فهمیدی .
.
حالا که فهمیدی اون زن و بچه داره ، بهتره به این دید هم نگاه کنی که این همه سال بهت دروغ گفته ، از کجا معلوم که حرفاش هم دروغ نباشه و احساسات پاک یه دختر ایرانی رو به بازی نگرفته باشه ؟
.
اینا رو می گم که بدونی ازش یه بت ساختی ، من توی حرفات به خاطر این دروغش ، سرزنشی ندیدم . پس بدون که چشم و دلت رو کور کرده .
.
:305:ولی موضوعی که مهمه الان خودتی . تمومش کن و اجازه نده ، باز هم با دروغی گولت بزنه .
.
باز هم خدایا شکر که این رابطه فقط چتی بوده ، خدایاشکر.:323:
.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سلام خانم. شما الان چند سالته؟ از چند سالگی با این آقا شروع به چت کردن کردی؟
چه بتی از این آقا ساختی!! این آقا بزرگترین جنایت رو در حق تو کرده! تو نمی دونستی زن داره خودش که می دونست!؟! 4 سال از عمرتو صرف تنوع طلبیش کرده! میگی بی هیچ کدورتی؟ چه کدورتی بالاتر از سرکار گذاشتن یک دختر جوون و بازی با عمر و فرصتهاش؟
اینهمه وقت تلف کردی اونم با کی؟ کسی که تا حالا توی دنیای واقعی ندیدیش؟ بو حالت رفتار طرز حرف زدن طرز آداب معاشرت طرز رفتار خندیدن و ...اش رو تا حالا ندیدی! محیط چت بهترین محیطه واسه اینکه آدما از خودشون اسطوره بسازن. نمی دونم چه اتفاقی می افته که بعضی وقتا ما دخترها عقلمونو میذاریم در کوزه آبشو می خوریم!
گریه دیگه بسه! خدا خیر امام رضا بده لااقل 4 سالت 8 سال نشد سر پیری بفهمی چه کلاه گشادی سرت رفته...
بخند که بالاخره این ارتباط مسخره تموم شد...
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
آقا امید شما درست میگی. من ازش بت ساختم ولی واقعا بت من بود.
من خودشو سرزنش کرده ام که چرا زودتر ماجرای دوست دخترشو به من نگفته. الانم ته دلم ازش ناراحتم. حداقل اگه به من گفته بود این همه سال با امید رسیدن بهش زندگی نمی کردم و میدونست آینده ای وجود نداره.
اما از طرفی می دونم خود اون هم چقدر بابت مخفی کاریش عذاب کشیده. حتی بافتن ماجرای دوست دختری که از یک کشور دیگه میاد و بعد از چند سال قراره با هم زندگی کنن، فقط برای این بوده که هم غرورشو پیش من خورد نکنه که مجبور شه بگه همسرشو از من مخفی کرده، هم اب پاکی رو روی دست من بریزه که امیدی به آینده نداشته باشم.
باور کنید پسر خوبیه. میدونم خودشم در عذابه از اشتباهی که کرده. من عذابو به چشم خودم تو نگاهش بارها و بارها دیدم. اون قصد فریب من رو نداشت. هیچ وقت فکر نمی کرد رابطه ما انقدر صمیمی بشه. (خود من با چند نفر تو کشورهای مختلف دوستم که رابطه فقط هر از گاهیه و خیلی دوستانه و بدون احساس خاصی) فکر می کرد در سلام و احوال پرسی دوستانه و آشنایی با فرهنگ های مختلف بمونه و وقتی فهمید که دیگه دیر شده بود و قطعا اعتراف به چنین مسئل ای کار راحتی نیست و از عهده هر کسی بر نمیاد. در عوض تلاش خودشو کرد که با عنوان کردن ماجرای همسرش به نوعی دیگه که هم غرورش له نشه و هم من دیگه بهش فکر احساسی نکنم، شونه هاشو از زیر بار سنگین اون راز خالی کنه. حتما فکر میکرده موفق شده، نمی دونست که من چقدر خوشبینانه فکر می کردم همه اش داستانه و به امید روزی بودم که بهش برسم.
اون تمام تلاششو تو این سال ها کرد که من بهش وابسته نشم. تمام تلاشش رو. با این که می دونم خودشم چقدر درگیر این رابطه بود و همیشه مخفی کرد. اما منم به شدت احساساتم رو ازش مخفی می کردم. شاید اون فکر می کرده موفق شده و من دیگه حسی بهش ندارم.
ما رابطه مون به غیر از وقتایی که وارد فاز احساسی میشد، خیلی دوستانه بود. همدیگه رو تو مسائل مشورت می کردیم. تو ناراحتی دلداری می دادیم. واسه برطرف شدن مشکلات همدیگه دعا می کردیم. بقیه زمان ها هم به شوخی و خنده و تعریف ماجراهای زندگیمون می گذشت.
هیچ وقت نشد که مستقیم به هم ابراز علاقه کنیم. برای من که مثل یه بغض گیر کرده تو گلوم بود که یک بار بهش بگم دیوونه وار دوستش دارم.
دوستش دارم و با عشق ازش جدا میشم. عشقی که شاید تو دلم جاودان بمونه. دلم نمی خواد خودمو نسبت بهش بدبین کنم و با کینه و نفرت ازش جدا بشم. دوست دارم مثل یک قصه عاشقانه در دوردست های ذهنم بمونه.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
فعلا روی تصمیمت مصمم باش و دیگه به هیچ وجه برنگرد. نه به قصد دوستی نه رابطه معمولی نه رابطه عاشقانه و .....
بعد که آتیش این احساسات کمتر شد خودت به نتایج بهتری خواهی رسید.
ماجراهای روزانه یک مرد متاهل بچه دار چی می تونه باشه که برای شما بگه؟ در واقع دروغ می گفته وگرنه تو چهار سال ماجرای روزانه باید اسمی و نقشی از اونها هم باشه.
آخر هفته ها و تعطیلات به چه بهانه ای دست به سرت می کرد؟ یا اونها را دست به سر می کرد؟
4 ماه اول که فهمید اشتباه شده و ... چرا بعد از قطعش برگشت؟
اگر قصدش آشنایی با فرهنگ ایران بود چرا با یک آقا چت نکرد؟ فقط خانمها فرهنگ را می شناسند؟
می دونم الان موقع این حرفها نیست. ولی بعد که حالت بهتر شد برگرد دوباره تاپیکت را بخون. فعلا همون خط اول را بچسب.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سرافراز جان من بچه نیستم. 28 سالمه. در ضمن ما همدیگه رو می دیدیم و با هم صحبت هم می کردیم. نه این که فقط نوشته های هم رو ببینیم و با پنجره چت دوست باشیم.
انقدر به هم نزدیک بودیم که کوچکترین حسی داشتم بدون این که بگم می فهمید. این روزا همه تو فیسبوک این جمله رو می نویسن که کاش یه نفر باشه که وقتی می پرسه خوبی و ما می گیم آره بیاد بزنه رو شونه مون و بگه می دونم خوب نیستی. بگو چه دردته. در مورد من و اون همیشه این جوری بود. حتی می تونست بفهمه چه اتفاقی برام افتاده که دلگیرم. ما خیلی خیلی نزدیک بودیم.
و اون نمی خواست با من بازی کنه. اگه می خواست بازی کنه بهم اجازه میداد رابطمون وارد فاز احساسی بشه. حتی میومد و منو میدید و لذتشو می برد. با این که چند بار تا چند قدمی ایران اومد و همیشه گفت به خاطر خودت نمیام ببینمت چون می دونم ممکنه علاقه درت ایجاد بشه. اونم مثل من خودشو گول میزد. منتهی با این تفاوت که اون خودشو گول میزد که من بهش علاقه ندارم و من خودمو گول میزدم که دختر دیگه ای وجود نداره.
حتی بارها بهم اصرار کرده بود که ازدواج کنم. من واقعا احساسمو ازش مخفی می کردم چون می ترسیدم از دستش بدم.
شاید برای شما مسخره به نظر برسه و عشق و عاشقی فقطتو قصه ها باشه و الان هر هر به ریش من بخندید. اما برام مهم نیست. مهم اینه که من چه حسی به این رابطه داشتم.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
کسی انتظار نداره الان شما بپذیری که چه اتفاقی برات افتاده. بگذار زمان بهش بخوره خودت کم کم متوجه میشی.
فقط ازت می خوام به عنوان یک هموطنم که مطمئنا دوستت دارم دیگه گریه نکنی و فکر نکنی چیزی رو از دست دادی. بلکه بدست آوردی. دلم میخواد شاد باشی که زودتر تموم شد هرچند که مطئنم متوجه حرفهای من در این موقعیت نمی شی و قطعا بازم از اون آقا دفاع می کنی. واسه اینکه متوجه نیستی آقایون خیلی راحت در این مواقع می تونن منطقی و درست فکر کنن و اما ایشون لذت آنی خودش رو به خوشی پایدار شما ترجیح داد.
تو تنها کسی نیستی که عشق رو تجربه کردی... من از تجربه ام دارم حرف می زنم نه از سر دلخوشی. اینو یادت نره.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
اگر همه احساسات تو را می دونست و وقتی الکی می گفتی خوبم می فهمید که بدی و حتی علتش را هم حدس می زد، چرا فکر می کنی که عشقت و وابستگیت را حدس نمی زد؟
این لینک را بخون
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
ممنون از این که نمک می پاشید به زخمم.
من مدت زیادیه تو این سایت میام و همیشه هم مشکلاتی از این قبیل رو دنبال کردم. اینجا همه می خوان طرف مقابل رو بکوبن. بگن اشتباه کردی. تمام افکارت غلطه. همه می خوان ازت سو استفاده کنن. اما هر آدمی اشکالاتی داره. همه که فرشته نیستن. می دونم اون پسر اشتباه کرد. می دونم اشتباه بدی هم کرد. اما اونم انسانه. اون سعیشو کرد اشتباهشو جبران کنه. با جلوگیری از ایجاد احساسات در من. اما خوب همه که قوی و با اراده نیستن. می دونم بارها خواسته واسه همیشه منو ترک کنه. اما وابستگی بد دردیه. دردی که الان من دارم میکشم. قطعا اون به اندازه من قوی نبوده و بر می گشته و نمی تونسته رو تصمیمش به جدایی بمونه. ما به هم وابسته بودیم. حتی اگه عشقمون که مخفی بود رو فراموش کنیم وابستگیمون به هم خیلی فاحش بود. آدم به راحتی نمی تونه رو وابستگی هاش پا بگذاره. شاید هم اون واقعا عاشق من نبود و این ساخته خیالات منه و فقط وابستگی نگهش می داشت (گرچه میدونم این طور نیست).
پیدا جان خواهشا دیگه اگه یه چیز رو از من مخفی کرده سعی نکن اون رو یک دروغگوی تمام عیار واسه من جلوه کنی. بله از اون دختر واسه من می گفت. اما من احمق همش فکر می کردم الکیه و واسه اینه که من وابسته اش نشم. حتی تو سفرهایی که می رفت براش سوغاتی می خرید. آخرین سفری که همین ماه اومده بود نزدیک ایران سوغاتی هایی که برای اون دختر خریده بود رو به من نشون داد و نظرمو راجع بهشون پرسید. اون موقع بود که من دیگه فهمیدم چنین دختری قطعا وجود داره که انقدر سوغتی براش خریده و دیگه قصه نیست.
اون نه من رو دست به سر کرد نه جز در مخفی کردن خانواده اش دروغ دیگه ای بهم گفت. گرچه هنوز هم نسبت به حضور بچه تو زندگیش شک دارم. چون منبعی که این اطلاعات رو واسم فاش کرد خیلی موثق نیست. اما در مورد همسرش مطمئنم. در این مورد منبع موثقی بهم اطلاعات داد.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
دوست عزیز قصدم نمک پاشیدن به زخم شما نیست. اما دلم می خواد واقعیت را ببینید. گرچه الان در شرایطی نیستی که بتونی به واقعیت فکر کنی.
نگو فقط خانواده اش را از من مخفی کرده بود.. دروغ داریم تا دروغ. پنهان کاری داریم تا پنهان کاری.
مثل این که من موقع رانندگی جلوی بیمارستان بوق بزنم
یا اینکه با دیدن عابر پیاده پام را بذارم رو گاز و با سرعت لهش کنم و برم.
بعد هم بگم هر دوش خطای رانندگی است دیگه. یه خطاهایی !!!
گفتم که اینها را بعدا برگرد بخون. امشب شب این حرفها نیست.
فعلا برو راههای تمام کردن یک رابطه و برنگشتن و اینها را پیدا کن بخون.
break up را هم سرچ کنی مطالب خوبی پیدا می کنی. همه را بخون. بالاخره یکیش ممکنه طوری نوشته باشه که برات قابل قبول تر باشه. گرچه همه در محتوا یک جور هستند.
معمولاا می گن که تاپیک را نباید به شکل چت و گفتگو مخصوصا دو سه نفره ادامه داد. اما چون درکت می کنم و می دونم الان دلت می خواد حرف بزنی باهات حرف می زنم. الان هم مدیران بهمون اخطار می دن.
اگر کسی از دوستانت در جریان هست باهاش صحبت کن. تنها نمون و بهش فکر نکن که تحریک بشی باهاش حرف بزنی. گرچه اولین پست نوشتی که می خوای دوباره باهاش حرف بزنی و بگی که چی شده. کار خوبی نمی کنی. اگر لازم هست یک ای میل خداحافظی بنویس و حرفهات را بزن. دیگه نبینیش بهتره.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
در هر صورت ممنونم.
نه کسی در جریان دوستی ما نبود.
من از خودم مطمئنم که دیگه بر نمی گردم. همیشه بین دوستان و آشناها معروف بودم که اگه تصمیمی بگیرم هیچی جلودارم نیست. تا الان از مشکل عدم تصمیم رنج می بردم ولی عصر که عکس همسرشو دیدم یه آن دلم لرزید و دیگه تصمیممو گرفتم. حتی اگه همون موقع نمی رفت شاید همون لحظه بهش می گفتم. اما بلافاصله بعد از این که عکسا رو نشون داد رفت.
می دونم حرف زدن باهاش ترغیبم نخواهد کرد به ادامه رابطه. دیگه وجدان من نسبت به همسرش بیدار شده و هیچی خوابش نمی کنه. فقط حرف زدنم برای بار آخر باعث میشه خودم سبک تر بشم و حرفام ته گلوم نمونه و یه عمر حسرت بخورم که چرا حرفامو بهش نگفتم. این باعث میشه راحت تر با جدایی اش کنار بیام. من خودمو خوب می شناسم.
گفتم اگه اینجا تاپیک زدم نه به خاطر دو دلی تو تصمیمم بود نه این که می ترسم برگردم نه این که می ترسم اون ممانعت کنه، هیچ کدوم اینا. کاملا برام روشنه که چه اتفاقی خواهد افتاد. حتی می دونم اونم از این که بالاخره از این دردی که داشت خلاص میشه خوشحال میشه.
مطمئنم این کاریه که خود اون هم دوست داشته بکنه اما نتونسته.
تاپیکی که زدم فقط واسه این بود که بغضم تو گلوم خفه ام نکنه.
من دختر قوی ای هستم. می دونم دوری از اون مدت ها من رو عذاب خواهد داد. اما توان مقابله با سختیش رو در خودم می بینم.
البته هنوز مطمئن نیستم که از ابتدای دوستی ما ازدواج کرده بوده. شاید تو همین 4 سال ازدواج کرده. شاید واقعا همونی که خودش گفته درست بوده. یعنی 1 سال و نیم پیش این دختر به زندگیش برگشته و بعد از اون که به من گفت ازدواج کرده. بچه هم صحت نداره. الان دوباره برگشتم مدارکی که تو این هفته با پلیس بازی و زرنگی به دست آوردم رو این ور اون ور کردم. ازدواجش حقیقت محضه و هیچ شکی توش نیست. اون دختر هم الان همسرشه و دوست دخترش نیست. ولی برای این که از 4 سال پیش همسر داشته و حتی بچه داره هیچ مدرک قانع کننده ای تدارم.
در هر صورت تصمیم من همینه. چه راست گفته باشه چه دروغ اون الان زن داره و ما باید جدا بشیم. فهمیدن این موضوع فقط تآثیر تو نحوه نگرش من به این ماجرادر آینده خواهد داشت. این که تو دلم خودم رو سرزنش کنم که چرا ازدواجشو باور نکردم. یا این که اونو سرزنش کنم که از اول به من نگفته.
بعد از این که 1 سال و نیم پیش به من گفت که اون دختر داره برمی گرده و می خواد ازدواج کنه، رابطمون برای مدتی خیلی کم شد. من واقعا باور کرده بودم و سعی می کردم با احساسم مقابله کنم. اونم که احساسی تو اون برهه زمانی نشون نمی داد. حتی بهم گفت که برای ازدواجم باید برای همیشه با تو خداحافظی کنم و من رو قانع کرد که این بهترین کار برای زندگی آیندشه.
بعد از اون من برای مدت زیادی واقعا تونستم به احساسم غلبه کنم و باور کنم که نباید هیچ حسی بینمون باشه و خودمو برای خداحافظی بزرگ آماده می کردم. اما وقتی اون حس مسخره ای که فکر کردم داره دروغ میگه اومد سراغم و دیدم خبری از جدایی هم نیست به این باور رسیدم که همه حرفاش داستان بوده و برای جلوگیری از وابستگی من. و دوباره وابستگیم برگشت. حتی بعد از این که اون ماجرا رو گفت و رابطمه مون کمرنگ شده بود، یه پسری تو دانشگاه بهم پیشنهاد دوستی داد. اول تمایلی بهش حس نکردم. اما موجه بودن اون پسر و حس این که باید دنبال یک راه فرار از این رابطه ای که با دوستم داشتم باشم و تشویق اطرافیانم نسبت به این که پسر خیلی خوبیه باعث شد بعد از اصرار زیادش قبول کردم. اوایل دوستی مون هم خیلی در فراموش کردن رابطه قبلم موفق بودم و رابطمون با اون پسر خارجی دیگه واقعا در حد دو دوست معمولی شده بود. از دوستی من با هم دانشگاهیم هم مطلع بود. اما کمی که گذشت، دیدم نه. اون حس هنوز تو وجود من زنده اس و داره روز به روز پر رنگ تر میشه. طوری که دیگه دوست فعلیم خیلی تو چشمم نمیومد و فکر و ذکرم رو دوست خارجیم پر کرده بود. رابطه ام رو با هم دانشگاهیم دیگه ادامه ندادم و برگشتم سر خونه اول. این مهلک ترین اشتباهی بود که تو این 4 سال کردم. که برای فرار از یک رابطه، به یه رابطه دیگه ای پناه بردم. به شدت احساس گناه و اشتباه می کنم که یک انسان دیگه رو هم درگیر این سردرگمی ام کردم. خدا منو ببخشه. شاید اگه قبل از اون با این سایت روبرو شده بودم و این همه ماجرای مشابه رو اینجا خونده بودم، اون لحظه می دونستم که پناه بردن از یه رابطه به رابطه دیگه اشتباه وحشتناکیه. اما حیف. بی تجربه بودم.
اینا رو گفتم هم برای خالی شدن دلم. هم اینکه شما بدونید من با یه هیولا 4 سال دوست نبودم. اونم مثل من درگیر بود. در تلاش بود. می خواست جدا بشه. اما این کشش لعنتی بین ما نمی گذاشت. این وابستگی شدید نمی گذاشت. خدا به اون و زندگیش رحم کرد که من آدم با اراده و قوی ای هستم. وگرنه اگه جای من کسی بود که مثل خودش نمی تونست تصمیم قاطع بگیره، معلوم نبود این رابطه به کجا قرار بود بکشه.
می خوام برگردم و دوباره همه حرفاش رو راجع به ازدواجش مرور کنم. اما این بار نه با این عینک که همش داستانه. بلکه با این عینک که اون حقیقت رو گفته و من احمق باور نکردم.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سلام .
اول از هر چی میخوام بهت تبریک بگم بخاطر این تصمیم بزرگت .:104::104::104:
میفهمم خیلی سخته دل بکنی بالاخره 4سال کم زمانی نبوده .من به درست وغلط بودن این رابطه کاری ندارم .
فقط این وجدان بیدارت رو تحسین میکنم وجدانی که وقتی میفهمه طرف متاهله وشاید بچه داره دردش میاد.:302:
اگه یه وقت دلت تنگ شد یاد اون خانم بیافت وخودتو بگذار جای ایشون :چقدرله میشی ازین خبرکه شوهرت باتو هم اغوشه ولی دلش بایکی دیگس .:47:
یا خودتو بگذار جای بچه اون اقا :چقدر ناراحت میشی ازینکه پدرت وقت نداره باهات بازی کنه چون اون 2ساعتی که به تو متعلق بوده رو داشته پای نت صرف یه رابطه پنهانی میکرده والان خستس.:47:
یه دوست دیگه هم داشتیم فکر کنم "سارا@"بودن اگه اشتباه نکنم سر گذشتشون مثل شمابود ولی خیلی محکم تمومش کردن از دوستان میخوام لینکشو براتون بذارن.
موفق باشید:72::72::72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
عزیزم، بسیار برات اندوهگین شدم. نه برای اینکه این آدم رو از دست دادی (که خودت بعد از گذشت چند ماه متوجه اشتباهات بزرگش میشی)، بلکه برای اینکه الان قلبت شکسته.
در این سایت، جا برای همزادپنداری در این شرایط نیست وگرنه پست ها چت گونه میشوند و حجم سایت زیاد.
بنابراین بدان همگی ما به تو فکر میکنیم، دعات میکنیم و برات آرزوی آرامشی زودهنگام رو داریم :323::323:
سعی کن تنها نباشی. وقتت را به هر نحوی شده پر کن. شاید این سایت کمکت کنه:
http://www.gisgolabetoon.com/
بسیار سعی کن تنها نباشی و فعلا دنبال علت های این شکست قلبی، کارهایی که شاید باید یکردی و نکردی و یا رفتارهای اون و ..... فکر نکن. فعلا فقط استراحت کن
این دو لینک هم خیلی میتونه کمکت کنه
http://www.hamdardi.net/thread-8577.html ترمیم و التیام شکست عاطفی
http://www.hamdardi.net/thread-7257.html مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سلام تصمیم عزیز
میتونم بگم تا حدود زیادی شما رو درک میکنم
عاشق مردی شدن که متعلق به ما نبوده واقعا" سخته و سختتر از اون ترک کردنش هست
ولی در این جور بن بست عاطفی، گذشت زمان از این ماجرا بهترین دارو هست
بعد از جدایی و گذشت یک مدتی و تحمل انواع و اقسام دردها و دلتنگی ها و حتی حس تنفر و دوباره برگشتن حس دوست داشتن و دلتنگی بالاخره کم کم دنیا بهت یاد میده بسپاریش به خاطره ها و در آینده فقط یک خاطره خاکستری ازش بجا می مونه
با تجربه چنین احساس های آتشین و در عین حال دردناک ناخوداگاه روح ما هم بزرگتر میشه
دوست عزیز قصه زیبا و پر شور عاشقی را در فصل گذشته زندگیت ثبت کن حالا باید از این مرحله بگذری و وارد فصل جدید زندگیت بشی
میدونم با این روح بزرگ و اراده مصممی که داری، در آینده اتفاقات جالب و خوبی برای شما می افته
:72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
دیشب شب تلخی رو گذروندم. تا صبح خوابم نمی بردو حتی فکر هم نمی کردم. فقط احساس می کردم تو خلا گیر کردم. نه فکری نه احساسی نه اشکی. فقط خلا بود. تا صبح بیدار بودم. صبح که شد تازه خوابم برد. الان که بیدار شدم حس می کنم تو سرم خالیه. همون جور که گفتم جدایی از اون واسه من حکم از دست دادن یکی از اعضای بدنمه. نمی تونم باور کنم دیگه بعد از این تو لحظه لحظه های زندگیم نباشه. نمی تونم باور کنم دیگه بعد از این باید همیشه مشکلات و غم و غصه هام رو بریزم تو خودم و دیگه گوش شنوایی نداشته باشم. من تو دنیای واقعی هیچوقت نمی تونم به آدم های دیگه اعتماد کنم و رازهامو بهشون بگم. اما این آدم کاملا مورد اعتماد بود و تو این چهار سال سنگ صبور همه دردها و مشکلاتم. بیشتر از هر کس دیگه منو می شناخت و به روحیاتم آگاه بود.
نمی دونم خدا چه حکمتی تو کاراش داره. این آخه چه حکمتیه. کاش ما آدمها اصلا احساس نداشتیم و اینقدر زندگی رو به خودمون زهر نمی کردیم.
دیروز وقتی خیلی غمگین بودم و بهونه گیری می کردم بهش گفتم یا همین الان عکس دوستتو بهم نشون میدی یا من میرم و دیگه باهات حرف نمی زنم. جا خورد. این اولین بار بود که من جرئت کرده بودم چنین حرفی به زبون بیارم. ما هر دومون می دونستیم چقدر حتی فکر نبودن طرف مقابل برامون سخته. چه برسه که من بخوام چنین حرفی رو به زبون بیارم. گفت برات راحت نیست دیگه با من حرف نزنی. گفتم آره سخته. خیلی سخت. اما بالاخره باید یه روز باهاش مواجه بشم. خیلی غافلگیر شده بود. حتی فکرشم نمی تونه بکنه که من بعد از اون حرفها چنین تصمیمی گرفته باشم. وقتی عکس همسرشو نشون داد اشکام جاری شد. هر کاری کردم به خودم مسلط باشم و حداقل جلوی چشم اون خودمو کنترل کنم نشد.
دیشب رفتم و دوباره حرفایی که در مورد ازدواجش بهم زده بود رو مرور کردم. تاریخ هایی که در مورد برگشت اون دختر به من گفته بود با مدارکی که به دست آوردم همخونی داشت. الان بیشتر از قبل حس می کنم اون دروغی نگفته. و بجه دار بودنش یه اشتباه بوده. فقط یه معمای بزرگ هنوز تو ذهنم هست.
من تو این 4 سال تمام حرفامون و تمام خاطراتمون رو برای خودم ضبط کرده بودم. دیشب رفتم و اون روزی رو نگاه کردم که خبر برگشت اون دختر رو به من داد. چقدر تلاش کرده بود بدون این که منو غمگین کنه، بهم بفهمونه که نباید با صحبت کردن با من از اعتماد اون دختر سواستفاده کنه. چقدر مصمم بود تو قطع رابطه ما اما گذشت زمان نشون داد که قدرتشو نداشت. نمی دونم واقعا نمی دونم اون دختر کیه و از کی وارد زندگیش شده. هیچ وقت گذشته اش رو با اون و نحوه آشناییشون رو به من نگفت. البته یه بار گفته بود که اون دختر رو دوست داشته و با هم دوست بودن، بعد برای تحصیل دختر ازش جدا میشه و میره یه کشور دیگه. از ترس ناراحتی دوستم هم تا هفته آخر رفتنشو نمی گه. تا این که یک شب بهش میگه من این هفته میرم. خیلی کم دوستم بهم توضیح داده بود ولی فکر می کنم همین حس باعث شده بود که از عشق فراری باشه. از ترس این که دوباره ترک بشه. تا این که 1 سال و نیم پیش اون دختر دوباره برمیگرده.
من اونموقع هیچ کدوم اینا رو باور نمی کردم. وای خدایا چقدر احمق بودم. واقعا عشق آدمو کور میکنه. هر چی خودم دوست داشتم می دیدم و باور می کردم.
خیلی دلم می خواد بدونم این دختر از کی وارد زندگیش شده بوده. شاید فرقی نکنه اما واقعا دلم می خواد بدونم. چند بار ازش سوال کردم اما بهم نگفته. حتی یه بار گفته بود اون دختر از چت کردنش اطلاع داره و بهش گفته برای ازدواجمون باید ترکش کنی.
ممنون از همه دوستایی که همدردی کردن. من همه تاپیک های این مدلی رو قبلا خوندم. از جمله تاپیک سارا و تصمیم بزرگی که گرفت. سامره، شیرین بانو. همه رو خوندم.
نمی دونید از دیدن عکسش با همسرش چه دردی وجودمو می گیره. چه نگاه عاشقانه ای اون دختر بهش داره. اون موقع برام گفته بود چه دختر با محبت و فداکاریه:302:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز سلام
مرور این خاطرات و ایجاد سوال و تفسیر موقعیت هیچ کمکی بهت نمیکنه فقط باعث آزارت میشه
دوست خوبم با اراده محکم جلوی این فکرا و سوالا را بگیر
از تکنیک توقف ذهن استفاده کن خیلی کمک کننده هست
الان وقتیه که باید قوی و حمکم تصمیمت رو عملی کنی
اوقاتت رو پر کن و تا فکرش آمد از تکنیک توقف ذهن استفاده کن
قوی باش سخته ولی قوی و محکم میتونی از پسش بربیای
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
خواهش می کنم سرزنشم نکنید. من هنوز بهش تصمیممو نگفتم. بگذارید حداقل تا وقتی بهش بگم بیام و درددلم رو اینجا بنویسم. بعد از این که تموم شد سعی می کنم بهش فکر نکنم و فکرمو نسبت بهش متوقف کنم.
خدایا باورم نمیشه. مثل خواب می مونه. کاش یک کابوس وحشتناک بود که بیدار می شدم و می دیدم حقیقت نداره.
من دیگه کسی رو ندارم که باهاش درددل کنم:302: اگه اینجا هم بگید ننویس دیگه از غصه می میرم.
حرف زدنم باعث میشه سبک بشم و این بغض تو گلوم رو رها کنم.
حداقل با این شوکی که بهم وارد شده مواجه می شم و باور می کنم که جدایی مون حقیقته. بگذارید حداقل اینجا برای عشقم سوگواری کنم :302::302::302:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیزم قصد سرزنش یا نصیحت ندارم
اما در این فرایندی که قرار گرفتی تنها عنصر مهم سرعت عمل و محکم بودن در تصمیمه
بدون هیچ احساسی و محکم رابطه را قطع کن
باور کن ادامه این وضعیت فقط باعث آسیب به خودته
ما همیشه برای درد دل کنارتیم اما بزار تصمیمت عملی بشه
موفق باشی دوست عزیز
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
آره ویدا جان عملی می کنم. هر چه سریعتر. به محض این که بتونم باهاش حرف بزنم. مطمئن باشید عملی می کنم. با این که ان روزا خیلی سرش شلوغه و زیاد فرصت حرف زدن پیدا نمی کنیم ازش می خوام 1 ساعت برام وقت خالی در نظر بگیره که فقط به حرفم گوش کنه و بهش تصمیممو بگم و حرفای آخرمو بزنم.
خودمم نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم
دارم آب میشم.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز تا هر چقدر دوست داری بیا اینجا و از حرفهای دلت بنویس
اگر هم میبنی صحبت بعضی از دوستان به مذاق خوش نمیاد باید بدونی همش بخاطر خودت هست همه ما میخوایم از این درد و رنج تا اونجا که میتونی دور بشی و انشالله به زندگی سراسر شادی و هیجان برسی
مطمئن باش اینجا تنها نیستی عزیزم ما به حرفات گوش میدیم و دوست داریم از غم و غصه رها بشی
همه ما میخوایم تک تک بچه های همدردی به سرنوشت خوبی برسن
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
مرسی دوستای خوبم.
الان دوستم آنلاین شده. ولی خیلی سرش شلوغه. بهش پیغام دادم که می خوام مسئله خیلی مهمی رو بهش بگم و باید امروز برام یه وقت خالی در نظر بگیره. اما اینقدر سرش شلوغه هنوز فرصت نکرده جواب بده و حتی سلام کنه. اصلا پای کامپیوترش نیست.
نمی دونید الان چه نبردی درونم شکل گرفته. نبرد واقعی عقل و احساس. چیزی که همیشه ازش فراری بودم. اما باز درگیرش شدم. نبردی که می دونم عقلم پیروز میشه ولی چه مظلومانه و پر درد آرزومه که احساسم پیروز می شد.
احساس لعنتی هی داره سعی می کنه منو از تصمیمم منصرف کنه. هی بهم میگه حالا بذار چند روز دیگه هم باهاش حرف بزن. حالا چند روز هم صبر کن. هی بهم میگه خب شاید اون به تو احساسی نداره و فقط با تو دوسته و به همسرش خیانت نمی کنه. احساسم هی می خواد عقلمو توجیه کنه. هی بهم میگه کاش اقلا قبل از جدایی یه بار تو عالم واقعیت می دیدیش و بعد خداحافظی می کردی. یا این که بهم میگه دختر تو چجوری میخوای با نبودش کنار بیای. خودتو بزن به اون راه و فکر کن هیچی از زندگیش و این که با اون دختر ازدواج کرده نفهمیدی. هی میگه رابطتو قطع نکن در عوض تلاش کن احساستو از بین ببری و باهاش دوست معمولی بمونی.:158:
اما احساس کور خوندی.من دیگه گول نمی خورم. 4 سال منو گول زدی. این بار دیگه نمی تونی. این بار دیگه عقلم بیدار شده، وجدانم بیدار شده و تو قدرت اینها رو هنوز نشناختی. این همه مدت منو گول زدی که می تونم احساسمو کنترل کنم و فقط دوستش بمونم. ولی می بینی. بعد 4 سال علاوه بر این که نتونستم بر احساسم غلبه کنم، شدیدتر و شدیدتر هم شده. داره روحمو می خوره.
پیروز این نبرد این بار عقلمه.
:302:
اون پسر هر چقدر دوست داشتنی، هر چقدر مهربون، هر چقدر سازگار با روحیات من، هر چقدر آشنا با اخلاقیات من؛ سهم من تو زندگی نبود. و من نباید سعی کنم با خودخواهی چیزی که سهم من نیست و مال کس دیگه اس رو برای خودم کنم.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
آفرین! چه گفتگوی درونی قشنگی! پای تصمیمت وایستا خانمی...
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
بهش گفتم. همه چی تموم شد. برای همیشه از هم خداحافظی کردیم.
حس می کنم قلبم سر جاش نیست
دارم دیوونه میشم.
چرا سرکوب کردن احساسات اینقدر سخته
خدایا کمکم کن زودتر به زندگی عادی برگردم.
شاید این سخت ترین تصمیمی بود که تو کل زندگیم گرفتم
بارها شده بود در مقابل احساسم وایستم و حرف عقلمو پیش ببرم. حتی تو مسائل عشقی. اما هیچ کدوم اینقدر درد نداشت.
دعا کنید برام
خدایا نمی تونم باور کنم. نمی تونم باور کنم.نمی تونم باور کنم.
:302:
خدایا بهم قدرت بده
کاش اون برای همیشه از من خداحافظی می کرد. نه این که من از اون. اینجوری دردش بیشتره. که با خواست و اراده خودت از کسی که با تمام وجودت دوست داری جدا بشی.
درد دارم
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم جان یکم به خودت مسلط باش خانومی!
انقدر هیجانی برخورد نکن!
دنیا که به آخر نرسیده بعد یک مدت دوباره روحیتو بازسازی میکنی
سعی کن به زندگیت برسی و جای شکوه یک قدم مثبت جهت سرگرمی خودت بردار
ورزش کن....
از تکنیک توقف ذهن استفاده کن
نزار به خودت آسیب برسونی محکم بحرانو مدیریت کن
دوست ندارم این همه بهم ریخته ببینمت و خواهرانه برات ناراحتم
مراقب خودت باش:72::72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
مرسی ویدای عزیز.
آره دارم تلاشمو می کنم به خودم مسلط باشم و با فکر این که بهترین و اخلاقی ترین کار رو کردم، دردی که بهم وارد شده رو قابل تحمل کنم. الانم رفتم و نیم ساعت دویدم تا فکرم آزاد شه. ولی فکر می کنم تو این شرایط روحی زیادی فشار وارد کردم به خودم و فشارم یه خورده افتاده.
اما من قوی ام نگرانم نباشید. اگه قوی نبودم که نمی تونستم با وجود چنین احساس قوی ای، چنین تصمیم سختی بگیرم. مگه نه؟
فقط دعام کنید.
از دوستم هم خواستم منو دعا کنه که بتونم با این غم کنار بیام. از شما هم همینو می خوام.
اولش که نا امیدی منو دید نگران بود که می خوام خودکشی کنم. ولی به اون هم اطمینان دادم که من قوی تر از این حرفام و نگرانم نباشه.
دوستتون دارم
:72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سلام تصميم جان.واقعا بهت تبريك ميگم كه اينقدر اراده قوي داري.منم شرايط مشابه تورو4سال پيش تجربه كردم و خودمم كاتش كردم.برا منم در حد مرگ بود.ازار دهنده و سخت و كسي باورش نميشد يه دوستي اينترنتي چه تاثيري ميذاره رو ادم.طالان بعد4سال كه نگاه ميكنم.خدارو شكر ميكنم كه اينكارو كردم.هرچند يه تجربع كاملا متفاوت بود واسم و2سال بيشتر طول كشيد تا بتونم باهاش كنار بيام اما الان واقعا خوشحالم از كاري كه كردم و تصميمي كه گرفتم.مطمئنا توام با اين اراده قويت ميتوني.از خدا برلت طلب ارامش و صبر رو ميكنم
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
آه خدای من. پس لرزه ها داره شروع میشه. دارم کم کم از شوکی که دیروز به خودم وارد کردم خارج میشم و تازه درد و رنج میاد سراغم. تازه دارم میفهمم چی شده و چیکار کردم. ای خدای من کمکم کن. :302:
نمی دونم گفتن این حرفها دیگه تو این شرایط درسته یا نه. اما می خوام خودمو تخلیه کنم. من تو این 4 سال به حدی به این شخص وابسته بودم که همه خوشی هامو با اون می دیدم. یعنی دیگه هیچ تفریح و سرگرمی ای به اندازه گذروندن وقتم باهاش لذت بخش نبود. این مسئله باعث شد کم کم همه تفریحای زندگیمو بگذارم کنار و اون تنها تفریح همیشگی زندگی من بود. حتی رابطه ام با دوستای دخترم خیلی کم شد. چون زمان هایی که مثلا میشد با دوستام بیرون برم، دقیقا زمانی بود که دوستم میومد و می تونستیم با هم صحبت کنیم. و چون من اون رو به همه دنیا ترجیح می دادم کم کم همه تفریح هامو گذاشتم کنار. دور و بری هام شاکی بودن که چرا من هیچ تفریحی تو زندگیم ندارم اما نمی دونستن بزرگترین لذت تفریح رو من دارم هر روز می برم و واقعا راضی بودم (البته تا قبل از این که قضیه اون دختر رو بهم بگه). هیچ وقت حوصله ام سر نمی رفت. هیچ وقت احساس نیاز برای صحبت با کس دیگه پیدا نمی کردم. سنگ صبورم بود و بهترین راهنمای من تو مسائل زندگیم. با حضورش نیاز به هیچ کس و هیچ چیزی نداشتم.
سخته نبودنش. سخته.
کاش اقلا هیچ وقت نمی دیدمش. اقلا دیگه این حس رو نداشتم که چنین گوهری رو از دست دادم.
من قبلا هم با پسر دوست بودم و رابطه عاشقانه داشتم. هر بار هم به دلایل منطقی رابطه تموم شده. باور کنید تا حالا تو هیچ کدوم از اطرافیانم و هیچ کدوم از دوستام کسی نبوده که تا این حد به من و خواسته هام و آرزوهام و معیارهام نزدیک باشه.
می دونید چه حسی دارم الان. هر دختری تو رویاهاش آرزو داره یک شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد و ببردش. حالا شرایط من مثل اینه که اون شاهزاده با اسب سفید اومد، من دیدمش، حس رسیدن به آرزوم بهم دست داد، دنیا رو بهم دادن، اما یهو جلوی چشمم سیاه شد و فهمیدم اشتباه کردم و اون شاهزاده برای من نبوده، اونم وقتی لذت داشتنشو، دیدنشو چشیدم.
سخته. سخته. هیچ کس نمی تونه تصور کنه چی داره درون من می گذره. حتی اگه خودش هم چنین تجربه هایی داشته باشه. حتی اگه خودش هم عاشق شده باشه و رو عشقش پا گذاشته باشه. هیچ کی نمی دونه من دارم چی می کشم.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
ببخشید یه سوال داشتم برای کنجگاوی خودم می خوام این سوالو رو بپرسم ، اگه از سوال من ناراحت شدین ببخشین و اگه دوست داشتین جواب ندین .
توی این 4 سال خواستگار نداشتین ؟ چرا جواب رد دادین ؟ همه اش با اون خودتون رو می دیدین ؟
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
چرا آقا امید. خواستگار داشتم. ولی من دلم نمی خواست ازدواج کنم. یعنی کلا شخصیتم یه جوریه که از ازدواج فراریم. خب نمی شه بگم کلا نمی خوام ازدواج کنم. مثلا هر از گاهی دلم می خواد. بعد دوباره پشیمون می شم و تصمیم می گیرم ازدواج نکنم. خب اوایل رابطه ام با این پسر هی حسی ته دلم می خواست که اون همسر آیندم باشه. با وجودی که اون پسر از اول هم به من گفته بود که رابطه ما نباید به این چیزها کشیده بشه. ولی دله دیگه. چی میشه کرد. بعد از این که دیگه ناامید شده بودم ازش، یعنی وقتی بهم ماجرای اون دخترو گفت (با این که هنوز ته دلم امید داشتم که با اون دختر ازدواج نمی کنه) اما اکثرا سعی داشتم به خودم تلقین کنم که دیگه خیالاتم محاله و به خواستم نمی رسم. خب یه جورایی باز نسبت به ازدواج سرد شدم. الانم سردم.
احساس من به ازدواج خیلی پیچیده اس. نمی تونم دقیقا توضیح بدم.
البته اینم بگم که من درگیر درس بودم و حتی اگه این حسم به دوستم نبود، هیچوقت تا درسم تموم نمی شد سمت ازدواج نمی رفتم.
یعنی این طور نیست که فکر کنید من به خاطر اون از موقعیت هام گذشتم که در آینده بخوام خودمو سرزنش کنم. نه اینطور نبود. چه با دوستم بودم چه نبودم، تا الان ازدواج نمی کردم.
مهمترین و سر سخت ترین خواستگارم هم همون پسری بود که تو دانشگاه پارسال بهم پیشنهاد داد. خب یه مدت درگیرش شدم. هم شرایطشو بررسی کردم، هم برای فرار از عشقی بود که به این دوستم داشتم. اما بعد از مدتی که گذشت دیدم دیگه نمیشه. درسته احساسی که به دوستم داشتم هم بی تآثیر نبود تو اتمام رابطه ام با اون پسر، اما پشیمون نیستم. من با اون پسر نمی تونستم خوشبخت بشم و خوشحالم که تموم شد.
نمی دونم تونستم جواب سوالتونو بدم یا نه.
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز سلام
میخاستم حالی ازت بپرسم و بدونی ما کنارتیم
ضمن اینکه این لینک ها رو مطالعه کن
مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه
راه های التیام قلب شکسته
نگران نباش:72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
مرسی ویدای عزیز. خیلی خوشحال شدم پستتو دبدم. :46:
بهترم. جز وقتایی که بیکار میشم و فکرم میره سراغش، بقیه وقت ها خوبم.
خدا رو شکر این قضیه مصادف شد با یک مسئله که به شدت سرم رو شلوغ کرده و اصلا فرصت یه گوشه نشستن و غمباد گرفتن بهم نمیده.
فعلا تا اواسط این هفته این کار مشغولم خواهد کرد و سرمو گرم می کنه.
ممنون که نگرانم هستید و ممنون بابت معرفی لینک ها. حتما مطالعه شون می کنم.
تصمیم قوی اه. از پسش بر میاد
:72::72::72::46:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
:104::104::104:
یک قرار با خودت بذار.
چون فکر تماس باهاش یا پرسیدن حالش یا ... ممکنه تا مدتها بیاد سراغت و بعضی وقتها تحریک بشی که تماس بگیری.
با خودت قرار بذار هر وقت خواستی تماس بگیری بیایی این تاپیک را و لینکهای قطع ارتباط را که بهت دادند دوباره بخونی.
ممکنه بگی همه را خوندم و می دونم. اما وقتی یه بار دیگه از اول تا آخر بخونی، تماس نمی گیری.
پس قبل از هر تماسی مرور این تاپیک !!:72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
چشم پیدا جان. از شما چه پنهون همین الانش هم وسوسه می شم که مثلا 6 ماه دیگه یا 1 سال دیگه بهش ایمیل بزنم و حالش رو بپرسم. با این که خودم هم می دونم اشتباهه. اما احساسم داره تمام تلاششو میکنه از عقل نبازه. حتما یادم می مونه توصیه شما برای جلوگیری از این کار.
هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
salam
az khundane sargozashtet va inke cheghadr ba ehsas harfeto zade budi vaghean tahte tasir gharar gereftam
man haleto kamelan dark mikonam chon daghighan ye hamchin tajrobei dashtam. manam ba ye dokhtare oroopayi be shekle interneti dust budam, fekr konam 2 sali ba ham budim, har lahze be yade ham budim, har shab ghabl az khab baram sms midad. tavalodam ke mishod behem zang mizad. hatta sare kar ham ke budim har vaght forsat mikardim ba ham chat mikardim man hichvaght az budane ba ye nafar enghadr ehsase shadi va aramesh nadashtam.
vali ye dafe tasmim gereft az keshvare khodesh bere be ye keshvare dige va az unja ham be ye keshvare dige
bad az raftan az keshvare khodesh dige ziyad bara man vaght nadasht ta inke har ruz ertebate ma kamtaro kamtar shod ta inke belekhare ye ruz fahmidam ba ye pesare ham vatane khodesh dust shode, khodesh aksasho ham baram ferestad!!!
alan chand sale azash khabar nadaram vali hanuzam ke hanuze vaghti yadesh miyoftam ghalbam feshorde mishe
begzarim sareto dard nayaram , goftam shayad shenidane tajrobeye moshabehe ye nafare dige baes beshe halet behtar beshe va ehsase tanhayi va khala ziyad narahatet nakone
movafagh bashi
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
با سلام
طبق قوانین تایپ غیر فارسی(انگلیسی)ممنوع است،و چنین ارسالهای حذف میشوند.
در ارسال بعدی خود متن فارسی پست اول را برای ما قرار دهید تا متن فارسی را جایگزین کنیم در غیر اینصورت ،این تاپیک حذف خواهد شد
جهت تبدیل متن فنگلیسی به فارسی به لینک زیر مراجعه کنید
http://www.hamdardi.net/thread-1350-post-12039.html#pid12039
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط تصمیم
آه خدای من. پس لرزه ها داره شروع میشه. دارم کم کم از شوکی که دیروز به خودم وارد کردم خارج میشم و تازه درد و رنج میاد سراغم. تازه دارم میفهمم چی شده و چیکار کردم. ای خدای من کمکم کن. :302:
نمی دونم گفتن این حرفها دیگه تو این شرایط درسته یا نه. اما می خوام خودمو تخلیه کنم. من تو این 4 سال به حدی به این شخص وابسته بودم که همه خوشی هامو با اون می دیدم. یعنی دیگه هیچ تفریح و سرگرمی ای به اندازه گذروندن وقتم باهاش لذت بخش نبود. این مسئله باعث شد کم کم همه تفریحای زندگیمو بگذارم کنار و اون تنها تفریح همیشگی زندگی من بود. حتی رابطه ام با دوستای دخترم خیلی کم شد. چون زمان هایی که مثلا میشد با دوستام بیرون برم، دقیقا زمانی بود که دوستم میومد و می تونستیم با هم صحبت کنیم. و چون من اون رو به همه دنیا ترجیح می دادم کم کم همه تفریح هامو گذاشتم کنار. دور و بری هام شاکی بودن که چرا من هیچ تفریحی تو زندگیم ندارم اما نمی دونستن بزرگترین لذت تفریح رو من دارم هر روز می برم و واقعا راضی بودم (البته تا قبل از این که قضیه اون دختر رو بهم بگه). هیچ وقت حوصله ام سر نمی رفت. هیچ وقت احساس نیاز برای صحبت با کس دیگه پیدا نمی کردم. سنگ صبورم بود و بهترین راهنمای من تو مسائل زندگیم. با حضورش نیاز به هیچ کس و هیچ چیزی نداشتم.
سخته نبودنش. سخته.
کاش اقلا هیچ وقت نمی دیدمش. اقلا دیگه این حس رو نداشتم که چنین گوهری رو از دست دادم.
من قبلا هم با پسر دوست بودم و رابطه عاشقانه داشتم. هر بار هم به دلایل منطقی رابطه تموم شده. باور کنید تا حالا تو هیچ کدوم از اطرافیانم و هیچ کدوم از دوستام کسی نبوده که تا این حد به من و خواسته هام و آرزوهام و معیارهام نزدیک باشه.
می دونید چه حسی دارم الان. هر دختری تو رویاهاش آرزو داره یک شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد و ببردش. حالا شرایط من مثل اینه که اون شاهزاده با اسب سفید اومد، من دیدمش، حس رسیدن به آرزوم بهم دست داد، دنیا رو بهم دادن، اما یهو جلوی چشمم سیاه شد و فهمیدم اشتباه کردم و اون شاهزاده برای من نبوده، اونم وقتی لذت داشتنشو، دیدنشو چشیدم.
سخته. سخته. هیچ کس نمی تونه تصور کنه چی داره درون من می گذره. حتی اگه خودش هم چنین تجربه هایی داشته باشه. حتی اگه خودش هم عاشق شده باشه و رو عشقش پا گذاشته باشه. هیچ کی نمی دونه من دارم چی می کشم.
سلام خانمی... امیدوارم بهتر بشی. می دونستی حالت هات کاملا طبیعیه؟ این افکار مرتب توی ذهنت پرسه خواهند زد و گاهی اوقات حتی تورو در انجام تصمیمت مردد می کنند.حتی ممکنه مثلا دو ماه دیگه یک روزهایی ازش بدت هم بیاد اما مثلا فرداش پشیمون بشی. این نوسان احساسی تا رسیدن به حالت پایدار ادامه خواهند داشت.
چه خوب شد که این حرفهارو نوشتی. برای اینکه خودت هم می تونی خیلی راحت با خوندن این جملات پی ببری که چقدر به اون دنیای مجازی وابسته بودی و اتکای به خودت رو از دست داده بودی. تصور کن اون آقا مثلا خدای نکرده فوت می کرد. شرایط تو باز هم همین میشد. همون وابستگی و همون آه و ناله ها. این نشون می ده که در پیشبرد زندگیت روی نظر و فکر دیگری برنامه ریزی کردی. دیگری ای که متعلق به تو نیست و حتی در دنیای واقعی نمی تونی روش حساب باز کنی. اینجوری می شه که کم کم زندگی کردن در دنیای عادی و تعامل با مردم رو از خاطر می بری و این برای دختر جوونی مثل تو خیلی بده.
یک نکته بهت بگم؟ وقتی آدم در سن پایینتر از سی سال قرار داره با لحظات زندگیش مثل ثروت بادآورده رفتار می کنه و ممکنه اونها رو سر تجربیات نه چندان باارزش به هدر بده. اما وقتی از سی سال به بعد در سرازیری مسیر زندگی قرار میگیری می بینی که چه با سرعت سالهای زندگیت میگذرن و چه راحت امروزت فردا و پس فردا و هفته و ماه میشه. بخاطر همین، از اینکه همین الان هم از سوخت کردن فرصت های زندگیت رها شدی به خودت ببال.
برگرد به زندگی عادی و معاشرت با آدمها رو به روال معمول ادامه بده. سعی کن از لحظاتت لذت ببری و از عمرت استفاده کنی.
اینو بدون ممکنه اون آقا بخواد از راههای ارتباطی که دارید دوباره باهات تماس برقرار کنه. لطفا نپذیرش و با واژه های عشق و ... خودتو خام نکن. زیرا درنهایت اون داره زندگیشو می کنه و چیزی از دست نمی ده اما عمر و فرصت های تو کنتور می اندازند!
موفق باشی :72:
-
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
آقای wanderer خیلی براتون متاسف شدم که دیدم شما هم شرایط مشابه را تجربه کردید. امیدوارم تا الان تونسته باشید با این قضیه کنار بیایید و شرایطتون به حالت نرمال برگشته باشه.
ممنون سرافراز جان. خوشحالم که تنهام نمی گذارید. خدا رو شکر خوبم و فکر می کنم خوبیم به این دلیله که همه حرفامو به دوستم زدم و ازش خداحافظی کردم و دیگه حرف نگفته ای تو گلوم نموند که بغض بشه. حرفایی که 4 سال تو گلوم مونده بود، همه رو بهش گفتم و سبک شدم.
حرفاتونو در مورد وابستگی و اتکا به اون شخص قبول دارم. کاملا حرفتون درسته. هزار جور اتفاق غیر از این هم میتونست بیفته که باعث جدایی ما بشه.
اما یه چیزی بگم. از این که 4 سال زندگیمو با فکر اون پسر گذروندم پشیمون نیستم. می دونید منظورم چیه؟ منظورم اینه که همه ما انسان ها دوست داریم زنگی خوب و سرشار از شادی داشته باشیم و لحظات خوبی رو در کنار افرادی که دوستشون داریم تجربه کنیم. حداقل در نظر من مفهوم خوشبختی اینه. من خوشبختی رو در ازدواج نمی بینم. خوشبختی رو در این می بینم که حتی اگه تنها هستم از زندگیم لذت ببرم. و من تو این 4 سال واقعا از زندگیم لذت بردم. حس خوبی که این پسر به من می داد واقعا برام تجربه خوبی بود و یکی از بهترین دوران زندگی منو تشکیل داد که مطمئنم در آینده هم هروقت به این ماجرا فکر کنم خوشحال باشم که چنین خاطرات خوبی رو در کنار این پسر داشتم و به عنوان یکی از دوران خوب زندگیم بهش نگاه خواهم کرد.
من خوشبختی رو واقعا تجربه کردم ولی خوب هفته پیش وقتی فهمیدم که خوشبختی من ممکنه باعث ازار به دختر معصوم دیگه ای بشه، به این نتیجه رسیدم که کافیه. همین 4 سال هم یه دفتر خاطرات زیبا و به یاد ماندنی برای من ایجاد کرد که حتی با فکر کردن به خاطراتش می تونم حس خوب گذشته رو داشته باشم. و دیگه هم حضورم برای خوشبختی شخص دیگه ای مزاحمت ایجاد نکنه.
مطمئنا اگه زودتر می فهمیدم ازدواج کرده، زودتر این جدایی رو عملی می کردم. اون دوره که دوستم ازدواج کرد با اون دختر مصادف شد با زمانی که هم دانشگاهیم از من خواستگاری کرده بود و من درگیر رابطه ام با اون پسر بودم و ارتباطم با دوست خارجیم محدود شده بود. یعنی هر دومون سعی می کردیم فاصله مونو حفظ کنیم و خیلی مثل قبل صمیمی نباشیم و دفعات صحبت کردنمون رو کم کرده بودیم.