-
خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام
دو سه روز هست که خیلی دلم گرفته.من از اول عمرم به شدت درس خوندم علتش شاید یک مقدار به خاطر علاقه بود شاید مقداری به خاطر پشتکار بیش از حد که ظاهرا وراثتی هست و تو فامیل مادریم من و سه نفر دیگه این مدلی هستیم وقتی درس نمیخونیم احساس پوچی میکنیم.
تا یه جاهایی در مورد درس موفق بودم.پشت هیچ کنکوری نموندم وهمه رو دفعه اول پذیرفته شدم تا اینکه دانشجوی دکترا در رشته خودم شدم.البته بگم که بیست ویک سالم که بود ازدواج کردم.بعد از قبولی دکتری برای شهر خودم درخواست بورس کردم که ازش استقبال شد و به مراحل پایانی رسید که یک گام مونده به انتها در کمال ناجوانمردی کسی که سفارش شده بود رو جای من گذاشتن.کسی که قبلا پروندش رد شده بود و یکدفعه با پارتی بازی رو شد.
اون موقع دقیقا ابتدای زمان بارداری من بود و فقط سعی کردم فراموش کنم و به آرامش برسم ولی خیلی سخت بود بعدش یک تصادف شدید داشتیم که تازه به پوچی دنیا و بی اهمیت بودن شغل و بقیه چیزها پی بردم و پذیرش اون شکست برام کمی آسون شد بعدش بورس یک دانشگاه دیگه شدم شهر کوچکتر از شهر خودم و دور از شهر خودم.
همسرم شغلی مشابه شغل خودش اینجا پیدا کرد و به این شهر اومدیم (البته همه این مراحل با همفکری انجام شد) و باید بگم که با همسرم تفاهم زیادی دارم و تصمیمات رو با هم میگیریم.
چند وقته که فارغ التحصیل شدم و به زودی باید شروع به کار کنم
چند روز پیش به دانشگاه رفتم کسانی که اینجا کار میکنن زیاد از امکاناتش راضی نبودن و یه مقدار این موضوع نا امیدم کرد از طرفی مادرم پوکی استخوان گرفته و جند مریضی این مدلی که توانایی حرکتیش کم شده و من هم که دور هستم و هیچ کاری نمیتونم بکنم.احساس میکنم اینها علایم پیری اطرافیانم هست و من دارم ذره ذره اونها رو از دست میدم بدون اینکه کنارشون باشم یا کوچکترین کاری برشون انجام بدم.
دلتنگ شهرم و خانوادم هستم.همسرم رو نمیتونم تنها بذارم و یه مدت برم چون خانواده اون هم اینجا نیستن و بهش سخت میگذره.شرایط شغلی همسرم هم طوریه که نمیتونه زیاد به مرخصی بره.
به گذشته نگاه میکنم میبینم حتی مادر چندان خوبی هم نبودم همش سر درسم بودم بچه من از همون اول در خیلی زمینه ها مستقل شد چون نتونستم همراهیش کنم خیلی کم براش قصه گفتم تا حالا براش لالایی نگفتم همیشه خسته بودم فقط در حد کارهای واجب در خدمتش بودم الان که درسم تمام شده تازه بیچاره مادر به خودش میبینه
گاهی احساس میکنم راه رو غلط رفتم این همه درس خوندم از بیشتر تفریحات گذشتم ولی حتی نتونستم فرزند یا مادر خوبی باشم نمیدونم ارزشش رو داشته واقعا
کسی تا الان حس من رو تچربه کرده؟
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام:72:
به خاطر موفقیتتون تو درس خوندن و در کنارش داشتن یه همسر خوب و یه فرزند تبریک میگم.:104::104:
موقعیتم با موقعیت شما خیلی فاصله داره ولی خیلی پیش اومده که حس کنم راهمو اشتباه اومدم البته این حس مقطعی بوده و متاثر از شرایط محیطی. تو وضعیت شما اینکه محل کار جدیدتون با تصورتون فاصله داره یا بیماری مادرتون و... عواملی هستند که موجب دلسردی میشه ... این حس دلتنگی گاهی وقتا حتی اگه در کنار خانواده هم باشی پیش میاد.
راهکاری که به ذهنم میرسه اینه که با مادرتون تلفنی بیشتر در ارتباط باشید و سعی کنید از همین راه دور بهشون ابراز محبت کنید . سعی کنید واسه ارتباط با فرزندتون از یه برنامه استفاده کنید که آثار حضور کمرنگتون در گذشته با رفتارها و برخوردهای فعلیتون جبران بشه یا حداقل آثار مخربش کمتر بشه.
نگران وضعیت شغلیتون هم نباشید. امکانات اعضای هیات علمی تو شهرهای مختلف تفاوتشون اونقدرها هم فاحش نیست.سعی کنید تمرکزتونو روی کار و درس مسائل مربوطه کمتر کنید بیشتر به خانوادتون توجه کنید. شاید نتونید یه فرزند فوق العاده خوب برای مادرتون باشید (بخاطر دوری راه و فرصت هایی که تو گذشته از دست دادید) ولی می تونید همسر و مادری فوق العاده باشین می تونید استاد فوق العاده هایی هم برای دانشجوهایی که تو یه شهر کوچیک هستند و امکانات کمتری دارند، باشید.
:72::72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
چراکه نه میلیونها ادم تجربه کردن
سلام فکور جان
امیدوارم که حالت خوب شه
اما در مورد سوالت من دو نفرو دارم که تجربه هاش شبیه به زندگی شماست:
اولی خواهرمه که خیلی دوره ازمون وخیلی عاطفی و احساساتی دقیقا حرفای شما رو میزنه..
منهم سعی دارم ارومش کنم اون از دنیا و این شرایط ناراحته که چرا عزیزامو نمیبینه اما شما باید شاکر باشی که با همسرت خوبی و دوسش داری اما خواهرم با شوهرشم هم رابطه ی عاطفی نداره میگه حداقل اگه باش خوب بودم خوب میتونستم دوری شما رو یجوری تحمل کنم اون موقه حتی دل تنگی هم مزه میداد وقتی میدیدمتون بسیار باارزشتر بود تا اینکه همیشه پیش هم باشیم
پس شما خیلی جلویی نه؟ یعنی جایی هستی که خواهرم ارزوشو داره..
دیگه وقتی ادم ازدواج میکنه خوانوادش در درجه ی اول شوهرشه که برای سازگاری باهم رسیدین به اون شهر
خوب درکت میکنم از ته دل اما بنظر من اگه قبو ل کنی این دنیا بهشت نیست که همه چیرو تمام و کمال پیش هم داشته باشیم و کلا کیف کنیم همه چی حله...
اتفاقا به خواهرم میگم حالا که از ما دوری شاید بهتر از مارو پیدا کنی "خودترو" تو درونت به ارامش برسی نه بخاطر دور هم بودنو بگو و بخند ظاهری...
برای مادر عزیزت هم ارزوی سلامتی دارم که همیشه پیشتون بمونن ناراحتی واقعی اینه که ما اونا رو برنجونیم اما شما فقط دلتنگشی و این شیرینه و کاملا طبیعی
غربت یه عالمی داره پر از دردای خیلی تلخ شیرین.........
اما نفر دوم که تجربه شمارو داره خودمم هر وقت که درس نمیخونم احساس خلا میکنم و الان که یه ساله نمیخونم ناارامو بیقرار شدم خب اینم به فال نیک بگیریم اما در حد اعتدال من که دارم کنترل میکنم
من که تو شهرخودمون بین این همه ادم احساس غربت میکنم
اما اما بدون خدا پیشته دوست داره میبینه درداتو میدونه براهر تک تکشون نقشه داره که رهات کنه از درد و رنج ابتذال دنیا و تو رو به شادی ابدیت به شادی تمام نشدنی به اشک پر از لبخند برسونه(نخند و نگو که شعاره)
نمیدونم من هیچ نمیدونم فقط خواستم تجربه هامو بگم عزیزم:72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام فکور عزیز
خوبی؟
طبیعیعه زنهایی که درس میخونن و یا کار میکنن نمیتونن مثل یه زن خانه دار به کارهای منزل و اوضاع بچه ها رسیدگی کنن.
به نظر من شما همیشه در حال درس خوندن بودی.درس خیلی خوبه...کار و اشتغال خیلی خوبه...اما باید اصلیات رو از فرعیات جدا کرد.
ببینی که برای چی درس میخونی و یا برای چی میری سرکار....
اولویت اصلی شما فرزند و همسرته و بعد از اون خانوادت(مادر).اگر چیزی داره لطمه وارد میکنه به اینها باید کنار گذاشته بشه.حالا هر چی که میخواد باشه.
به نظرم من کمی ب خودت فرصت بده.
حالا که از حال و هوا و استرس و اضطراب درس درامدی میخوای بری سرکار؟!
نمیخوای کمی در منزل باشی و بیشتر به همسر و فرزندت برسی؟
برای سرکار رفتن و درس خوندن همیشه وقت هست.اما تا به خودت بیای میبینی بچه ات برزگ شده و اصلا براش مهم نیست که مادرش فلان مدرک و یا فلان پست رو داره.
ما یاد گیرفیتم که اگر درس میخونیم حتما باید بریم سرکار...
شما میتونی یه مادر فرهیخته باشی.
مادر من حدود 24 سال پیش فوق لیسانسش رو به خاطر من و برادرم گذاشت کنار (اون موقع فوق لیسانس خیلی ارزش داشت.دیپلمه هاش کلاس میذاشتن چه برسه به فوق لیسانس...!)
از کارش هم گذشت و نشست پای منو برادرم.الان که مدارک تحصیلیش رو میبینم شک نمیکنم که بهترین مادر دنیا بوده.
من و برادرم شکر خدا از نظر عاطفی هیچ کمبودی رو حس نکردیم.
مادرم میتونست مارو بفرسته مهد و یا خونه مادر بزرگم و ...اما نکرد و خودش نشست پای بچه هاش.
همیشه مارو با صبحانه فرستاد مدرسه.
همیشه وقتی برمیگشتیم خونه ناهارمون حاضر بود...باهامون سر و کله میزد..درس کار میکرد...پارک میبرد..کلاس میبرد...
از اون طرف شرایط خاله ام دقیقا مثل مادرم بود.اما اون درسشو ول نکرد.دکترای علوم سیاسی داره.اما به حدی بچه هاش پرخاشگر بار اومدن که هر 3 تا بچه اش در عرض 4 سال طلاق گرفتن .همسراشون میگفتن اینا عصبی هستن...یکیشون مگیفت دختر شما از من میخواد که 24 ساعته به حرفهاش گوش بدم...ببرمش دانشگاه و بیارمش....(دقیقا خاله ام اعتراف میکرد کارهایی که من نکردم )
خلاصه صحبتم اینه خانومی
برای سرکار رفتن عجله نکن.حالا درست تموم شده و شدی یه مادر فرهیخته.بچه ات به مدرک تحصیلی و مقام تو نیاز نداره.
اون به وجود تو مادر بودن تو نیاز داره.
اگر فکر میکنی مادر خوبی نیودی اشکالی نداره
شکر خدا جلوی ضرر رو داری میگیری.
از الان به بعد هوای بچه ات رو داشته باش.که 5 سال دیگه نگی کاش کمی بیشتر در خانه بودم...
از طرفی اگر سرکار نری میتونی حداقل در هفته یکبار به مادرت سر بزنی اما اگر بری سرکار اون یه بار هم نمیتونی.
شما همه زندگیت رو وقف در سکردی و الان احساسا خوبی نداری. در حالیکه به حالت ایده ال رسیدی و خیلی ها دوست دارن جای شما باشن.
این به خاطر اینه که اصرار شما بر درس از حالت طبیعی خودش تجاوز کرده و نوعی افراط داشته
حتما سعی کن طوری برنامه ریزی کنی که بتونی به مادر در شرایط سخت رسیدگی کنی
و از اون مهم تر به فرزند و همسرت برسی
به نظرم کمی (از کمی بیشتر ! ) نیازه تا مدتی در خانه باشی و امور منزل رو بگیری دستت.
موفق باشی
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
اینم از طرف مولانا :
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهود به از خفتگی
اندرین ره میتراش و می خراش
تادم آخر همی فارغ مباش
:72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
فکور جونم.... فکر می کنم تو راهی رو رفتی که می تونستی.... یعنی تنها راهی که بوده رو رفتی. چه کاری می شد بکنیم جز درس خوندن؟ تازه تو که دکتری هم قبول شدی و می تونی بعدا جایی استاد بشی. تو کاری رو که می تونستی کامل کردی. من نمی دونم راه چی بوده. کسی به من نشون نداد و منم پیداش نکردم. مدرسه رو که اجباری بود و همه می رفتن بعدشم دانشگاه. من خیلی واسه دانشگاه و رشته ام تلاش کردم اما اخرش دیگه بریدم. دیگه از استادایی که میان سر کلاس فقط واسه اینکه یاد ندن خسته شده بودم. یا از دانشجوهایی که می رن واسه نمره دادن کلی لبخند می زدن و خودشیرینی می کردن خسته شده بودم. از خودمم خسته شده بودم.
تو یه خوبی داری اونم شوهریه که درکت می کنه. نمی دونم یچه ات چند سالشه ولی می تونی جبران کنی. می تونی جبران روزایی رو براش بکنی که خیلی واسش وقت نداشتی. تا وقتی به روش لبخند بزنی هر وقت که به سمتش بری به روت لبخند می زنه. مطمن باش.
نمی دونم دقیقا چه تفریحاتی وجود داشته که می گی نداشتی. تفریح زیادی هم نبوده زمان ما. مخصوصا اگه خیلی پولدار نبوده باشیم.
راستی تو مادری داری که از دوریش ناراحتی. بچه ای داری که به خاطر اینکه یه روزایی خیلی بهش نرسیدی تاسف می خوری. حتما تاسف های دیگه ای هم هست اما واقعیت اینه که مادرت انقدر خوب بوده که الان دلت واسش تنگ شه. یعنی چیزایی داری که واست عزیزن. این خودش یه نعمته.
فکر می کنم یه کم خسته ای. حالت بهتر می شه.
به راهی که رفتی دیگه شک نکن. تو سعیتو کردی که بهترین کارو بکنی تو وقت خودش. پس شک نکن. الان که درسات تموم شده دیگه وقت داری هم به خودت برسی هم بچه ات هم شوهرت هم اینکه تفریحایی که می خوایو داشته باشی. نگران نباش.
راستی ول نکن سریع برو سر کار. استاد بودن خیلی هم سخت نیست وقت واسه بچه ات می مونه اما اگه وقفه بندازی بعدا سخت کار پیدا می کنی. وقفه زیاد ننداز بین فارغ التحصیلی و کار کردن. (نظرمن اینه شاید اشتباه کنم)
موفق باشی :72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
از همه دوستان خیلی خیلی ممنونم که وقت گذاشتن و نظرشون رو دادن.نظرات تک تک شما برای من ارزشمنده و امیدوارم اگر باز هم چیزی به نظرتون میرسه برام بگین.
صبا جان اساتید اینجا از کمی امکانات برای تحقیق گله میکردن خوب تحقیق که انجام نشه نوشتن مقاله و ارتقا پست هم سخت میشه.از همدردیت، نوشتن نظراتت و همینطور شعرت هم ممنونم
فرشته اردیبهشت از مثالهایی که زدی و همینطور نظرات جالبی که نوشتی ممنونم
مریم جان از شما هم سپاسگزارم مثل همیشه نظرات کاملی داری ولی راستش باید بگم من بورس دانشگاه این شهر هستم و امکان سر کار نرفتن رو ندارم یعنی اگر بخوام انصراف بدم مبلغ زیادی به عنوان خسارت باید بهشون بدم ولی در رابطه با بچه بهم قول دادن یه مکان توی دانشگاه بهم بدن تا یک نفر رو که میشناسم بیاد اونجا بچه رو نگه داره و البته من هم زمانی که بین کلاسهام هست میتونم توی اون زمانها و همینطور ساعت ناهار و ... پیش بچم باشم.یک نفر که توی مهد کمک مربی بود و باهاش تقریبا دوست هستم و تا حد زیادی میشناسمش قراره اگر مشکلی پیش نیاد بچه ام رو نگه داره.
مینوش جان ممنون که نظرت رو گفتی نعماتی که شما گفتی رو دارم و از خدا میخوام همه جوانها داشته باشن و من هم خدا رو شاکر هستم که خانواده،همسر و فرزند خوبی رو به من داده ولی این افکار منفی که من چه کاری برای این نعمتهایی که خدا بهم داده انجام دادم رو نمیتونم از خودم دور کنم.
همسرم خیلی به درس من اهمیت میده چون فکر میکنه با شرایط کاری که داره اگر من سرگرم درس باشم کمتر ازش ایراد میگیرم که چرا مثلا بیشتر جمعه ها سر کار هستی یا مثلا شبها کارت طول میکشه و...(فقط به این دلیل) میگه همکارام که خانمشون بیکار هستن با شرایط کاری ما افسردگی گرفتن
راستش چند روزی هست هجوم افکاری از گذشته آزارم میده یاد تمام شبهایی که تا صبح بیدار بودم و درس میخوندم (گاهی سه شب پشت سر هم)،یاد روزی که توی بیمارستان بودم پسرم به دنیا اومده بود و من نه از درد جراحی که از نگرانی برای نگهداری از بچه در آینده مدام اشک میریختم و همه فکر میکردن من دردم بیش از حد هست خدا میدونه چقدر احساس بی پناهی میکردم.روزی که خیلیها میگن قشنگ ترین روز زندگیشون هست
مادرم در هیچ مرحله ای من رو تنها نذاشت حتی بعضی شبها که درس میخوندم میومد کتابی چیزی دستش میگرفت و میخوند تا من تنها نباشم بعد از ازدواج هم خیلی همراهیم کرد ولی من براش نمیتونم کاری بکنم انگار که اصلا چنین بچه ای نداره البته این رو بگم که مادر من اصرار شدیدی روی کار کردن من داره و حتی من رو تشویق میکنه که برای دوره پست دکترا به خارج از کشور برم و حتی اگه شرایط مناسب بود بمونم ولی خودم احساس میکنم اگه به جای همه این مدارک یه دیپلم داشتم ولی همراهیش میکردم بیشتر به دردش میخوردم.
تا الان به خواست خدا با وجود وقت نداشتن من بچه ام از نظر تربیتی مشکلی نداره آروم هست و معمولا خودش سر خودش رو گرم میکنه.بیچاره کم توقع بار اومده اگه مثلا یک بار در هفته پارک ببریمش بعدش کلی شارژ هست و تشکر میکنه (چهار سالشه).امیدوارم بتونم بیشتر وقت بذارم براش
ممنون که این پست رو هم خوندید امیدوارم با همدردی و همفکری شما دوستان خوبم بتونم روحیه ام رو به دست بیارم الان که با این افکار هرازگاهی دچار کاهش فشار خون و لرزش بدن میشم و حال و روز خوبی ندارم.
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
فکور جان فکر میکنی اگه دیپلم داشتی و تو شهر خودتون زندگی می کردی مادرت بازم میتونست اینقدر به وجود دخترش افتخار کنه؟
اینکه خوشبختی، اینکه موفقی یعنی قدر زحمات مادرت رو دونستی. اینکه مادرت می تونه تشویقت میکنه و هنوزم ازت میخواد که ادامه بدی یعنی راضیه. درسته که خیلی حق به گردنتون داره . درسته هر کاری کنی نمیتونی جبران زحماتش رو کنی ولی الان خیالت راحته که ازت راضیه، بهت افتخار می کنه، حتما به خودشون هم افتخار میکنند که اون شبها باهات بیدار موندن تا به اینجا برسی، زحمت کشیدن تا خوشبخت بشی. این خوشبختی و موفقیت نتیجه تلاش های شما و مادرت و همسرت و فرزندت و ... هست و همه این افراد خودشون رو سهیم می دونند و لذت می برند.
اون موقع ها وقتی به معلم های خوبمون هدیه می دادیم میگفتن موفقیتتون واسه ما بهترین هدیه هست. یادتونه؟
راستی ساعت موظف اعضای هیات علمی معمولا خیلی زیاد نیست!!پس واسه پسرت هم وقت کم نداری.:310:
نقل قول:
صبا جان اساتید اینجا از کمی امکانات برای تحقیق گله میکردن خوب تحقیق که انجام نشه نوشتن مقاله و ارتقا پست هم سخت میشه.
عزیزم خودت میگی سخت میشه نگفتی که غیر ممکن میشه، درسته؟
احتمالا 23 یا 24 سال از عمرت رو که فکر نکنم بیشتر از 30 سال باشه رو داشتی درس می خوندی و تحقیق می کردی و برای رسیدن به جایگاه بالاتر تلاش می کردی شاید حضورت تو این دانشگاه که به گفته خودت تا حدودی بالاجبار هم بوده قراره فرصتی رو واست فراهم کنه که به غیر از کار و تحقیق و مقاله و ژورنال هم فکر کنی. شاید اگر هر جای دیگه غیر از اینجا بودی اینقدر یاد مادرت نبودی . اینقدر یاد مادری کردن خودت نبودی. بیا یه شکل دیگه به این دانشگاه فکر کن. مطمئن باش حضورت تو این شهر و دانشگاه اتفاقی نیست! پس سعی کن از این فرصت بهترین بهره رو ببری.
:72::72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
ممنونم صبا جان که نکات خوبی رو پیدا میکنی و بهم گوشزد میکنی :72::72::72:
وقتی توی افکارم جستجو میکنم نگرانیهای دیگه ای هم به سراغم میاد مثلا اینکه توی رشته ما توی این دانشگاه امسال فقط مرد گرفتن و همه همکارام هم مرد هستن اصولا محیط کاملا مردانه هست و این هم باعث تشدید نارضایتی من از شرایط شده اصلا موقع بورس من شرایط اینجوری نبود نصف دانشجوها خانم بودن.تا الان توی محیط کاملا مردانه نبودم و اصلا نمیدونم باید چه مدلی رفتار کرد.
امروز هم فیلمی دیدم که توی شهر وطنی من پر شده بود و با دیدن اون شهر کلی دلم گرفت راستش اینجور موقع ها به هم میریزم شاید به یاد پارتی بازی اون آقا می افتم که باعث دوری من از شهرم شد.
ای کاش زودتر روحیه ام رو به دست بیارم.هیچ چیز به اندازه آرامش روحی تو زندگی اهمیت نداره
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
فکور عزیز:72:
شرایط مادرتون طوری هستید که چند روز بتونند مهمان شما باشند؟ اینطوری هم برای روحیه و دلتنگی شما خوبه هم ایشون و هم اینکه میتونید چند روز کامل در خدمتشون باشید.
:72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
صبا جان
مادرم قصد داره بیاد ولی انقدر راه دور هست که آدم انگیزش رو از دست میده هواپیما که فقط از تهران داره یعنی اول باید برن تهران و کلا اینجا اومدن از شهر من با رد کردن هفت خوان رستم ممکن هست.مادرم هم زیاد الان توانش رو نداره دفعه پیش که اومده بود دو روز رو کامل خوابید
راستی در رابطه با موظفی اعضای هیات علمی گفتن از روزی که حکم شروع به کار بخوره از شنبه تا چهارشنبه از 8 صبح تا 3 بعد از ظهر باید حضور داشته باشی و چون اولش پیمانی هستی سالی یک ماه مرخصی داری(اگر کسی رسمی باشه دو ماه مرخصی داره)
به لطف شما دوستان عزیز امروز حالم کمی بهتر هست و کمی انرژی پیدا کردم که یه خورده فکر کنم هر چند احساس میکنم یه مقدار به بن بست خوردم وقتی همسرم ازم میخواد بچه رو کلاس زبان ثبت نام کنم حس بدی پیدا میکنم چون نمیخوام یه روز به این احساسی که من دارم برسه اینکه همه کودکی و جوانی رو به ریاضت برای درس خوندن بگذرونه.خدا میدونه چقدر توی دوره کارشناسی ارشد وقتی همزمان هم درس میخوندم و هم کلاس زبان میرفتم اذیت شدم حتی نمیتونستم هفته ای یک ساعت تلویزیون ببینم همه فیلمهای تکراری تلویزیون برام تازگی داره .
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام فكور:72:
بابا دختر چقدر سلوغه سرت من كه حسوديم شد:311:
مهمترين ركن زندگيت اينه هدف داري براي زندگيت و اين خودش يه دنياست
دلتنگي هم كه الان دچارش هستي خيلي طبيعيه. اما تموم ميشه, خواهر من هم با دوتا بچه شرايط تورو داشت اما اون هميشه ميكفت من اينده خودمو ميبينم و اينده همسر و بچه هام
تربيت فرزندانت هم كه دست خودته و با اين طرز فكر تو مطمينا اونا هم درك بالايي خواهند داشت مثل بچه هاي خواهر من كه الحق فهيمند باور كن چنان خونه رو مديريت ميكنن مادرشون كه دانشگاه ميره هر دورو تنها ميزاره و با اينكه سنشون كمه كوچكترين نگراني نداره
تو مادر خوبي ميشي و هستي نگران نباش
شايد چون تو شرايطت نيستم نتونستم راهنمايي مفيدي بهت بكنم اما فقط خواستم باهات همدلي بكنم و بگم از نظر من كه تو نمونه اي
فقط شرايط يه كم خسته ات كرده و بايد دوباره روحيه تو به دست بياري
مادرها هميشه شادي فرزنداشونو ميخوان سعي كن شاد باشي و يادش بندازي ثمره سختي هاي مادرتي
اين روزا زود ميگذره...
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام فکور جون
راستش من فقط پست خودتو خوندم اگه حرفام تکراری بود ببخش
راستشو بخوای میخوام اعتراف کنم که منم که پیش مامانم بودم واسش نتونستم کاری کنم ولی حداقل میتونستم مثه شما واسش مایه افتخار بشم که نشدم :311:خوشبحاااالت :316:
بزرگترین کاری که بچه ها میتونن بکنند تو این دوره زمونه بار اضافی رو دوششون ندازن همین که با زندگیه ای که داری موجب آرامش خاطرشون شدی کمک بزرگیه
ولی نازم اگه امکانش هست برای دل خودت در صورت امکان یه سری بهشون بزن
موفق باشی و شاد شاد شااااااااااااااد:46:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
عزیزم، من هم تقریبا در شرایط شما هستم...حس بدیه....بعضی وقتا دلم میخواد برم تو کوهی بیابونی فریاد بزنم...تو هیچ کار خانوادم چه خوشی و چه ناخوشی نمی تونم شرکت کنم...هیچوقت خونه و زندگیم اونطوری که می خوام نیست..در شبانه روز بعضی وقتا بیشتر از 4 ساعت نمی تونم بخوابم...بعضی وقتا 6 ساعت پشت سر هم روی پا می ایستم و حتی وقت نشستن ندارم.
از 6 ماه پیش دیگه حس کردم 20 سال دیگه از وضعیتی که برای زندگیم درست کردم پشیمون خواهم شد...ما نمی تونیم همیشه پدر و مادر رو کنارمون داشته باشیم...خیلی اتفاقات فقط ممکنه یک بار تو زندگیمون بیفته (مثل ازدواج، بچه دار شدن، عروسی خواهر و برادر....) مثلا من فقط برای عروسیم 2 روز تونستم وقت بذارم حتی یه ماه عسل هم نرفتیم..الان کی جوابگوی منه کی می تونه اون روز رو برای من تکرار کنه...آیا روز عروسی و ماه عسل دوباره برمیگرده؟؟؟:(
نمی دونم چیزی که در ازای این همه کار به دست آوردم ارزش حذف خیلی از لحظه های قشنگ زندگیمو داشت یا نه
فکر کنم امثال ما زیادی تند رفتیم...یه کم جوگیر درس و مشق شدیم...یادمون رفت باید از زندگی لذت برد...
من تصمیم گرفتم از این به بعد هر قدمی که می خوام تو زندگی بردارم اول چشم اندازشو ببینم. بررسی کنم که 10 سال دیگه یا 20 ساله دیگه چه حسی بابت این تصمیمم خواهم داشت. بعضی مسائل فقط در زمان حال دارای اهمیت هست و به مرور زمان اهمیتش رو از دست می ده:324:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
با سلام
زهره جان ممنونم که وقت گذاشتی و نظرت رو دادی امیدوارم بچه من هم مثل بچه های خواهر شما فهیم بشه...
امیدوارم شما هم سرت شلوغ بشه البته مطمئن باش گاهی دلت برای روزهایی که سرت شلوغ نبوده تنگ میشه.
single جان از دلداریهات ممنونم من دو هفته پیش اونجا بودم ولی فقط یک روز موندم اون موقع حالم خوب بود نمیدونم یک دفعه چی شد اینجوری شدم شاید به علت بیمار شدن مادرم و یا به خاطر دیدن فیلمی که در شهر من پر شده بود شاید هم به این علت بود که چند روزی کار همسرم زیاد شده بود و آخر وقت به شکل کاملا خسته میومد البته من هرازگاهی این افکار به سراغم میومد ولی این دفعه واقعا حال روحیم خراب شده بود سرم درد میکرد و دائم افت فشار خون رو تجربه میکردم.
البته خدا رو شکر الان که احساس میکنم با چند نفر صحبت کردم حالم یه مقدار بهتر هست. مادر شما هم حتما به داشتن دختری مثل شما افتخار میکنه.
سان لایف عزیز پست من با پست شما همزمان شد و من نخونده بودمش ممنون که برام نوشتی اگه بشه مسیر متعادلتری رو در زندگی دنبال کرد بهتره.
راست میگی من هم دو روز بعد عروسی سر کلاس رفتم و از ماه عسل خبری نبود همکارای همسرم سر کار از اینکه اون موقع رفته بود سر کار دهنشون از تعجب باز مونده بود.باردار هم که بودم که خیلی از خانمها اون رو فرصتی برای استراحت و ناز کردن میبینن و ازش لذت میبرن من تا دو روز قبل زایمان دانشگاه میرفتم و وقتی ازم میپرسیدن زمان زایمانت کی هست و براشون میگفتم تعجب میکردن
از اون دوران هم خاطره خاصی ندارم.
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام دوباره به همه دوستان
خواستم از احوالات این روزهام براتون بنویسم.
سعی کردم یکی یکی دغدغه هام رو کم کنم اول رفتم برای بیماری مادرم کلی مقاله پیدا کردم و خلاصه اش رو برای برادرم فرستادم که براش بخونه تا روند بهبودیش سرعت پیدا کنه کمی از این دغدغه ام کم شد.
بعد هم سعی کردم کارهایی که تو ذهنم بود رو یکی یکی انجام بدم بیرون رفتن از خونه دیگه برام سخت شده بود روزی یکی از کارهای بیرون خونه رو انجام دادم و از شرشون راحت شدم هر چند خیلی برای من که دو هفته ای بود جز یکی دو بار برای پارک بردن بچم بیرون نرفته بودم،سخت بود.
کار دیگه هم این بود که نشستم کمی روی تهیه جزوه دروسی که باید درس بدم کار کردم و یک احساس خوب بعدش داشتم دیگه احساس وقت تلف شدن نداشتم کمی هدفمند شده بودم.
با تمام این کارها میشه گفت تا حدودی به آرامش رسیدم .
آیا این احساس که حتما باید یک کاری غیر از بچه داری و خونه داری انجام بدم طبیعی هست آیا بقیه آدمها هم فقط اینجوری به آرامش میرسن؟من وقتی که کارهای درسی ندارم حتی انجام کار خونه هم برام سخت تر میشه ولی وقتی کمی هدفمند میشم توی خونه داری هم بهتر عمل میکنم روحیه بهتری دارم.به نظر شما این یک عادت هست یا بقیه آدها هم اینجوری هستن؟!
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام فکور جان
خوشحالم که رو حیه ت بهتر شده :310::43:
نقل قول:
من وقتی که کارهای درسی ندارم حتی انجام کار خونه هم برام سخت تر میشه ولی وقتی کمی هدفمند میشم توی خونه داری هم بهتر عمل میکنم روحیه بهتری دارم.به نظر شما این یک عادت هست یا بقیه آدها هم اینجوری هستن؟!
در مورد جواب این سوالت. نمیشه یه نسخه کلی واسه همه داد ولی خیلی ها از جمله خودم هم اینطوری هستند که هر چی برنامه شون فشرده تر باشه در انجام کارها موفق تر هستند. البته این مساله به خاطر اینم هست که شما مدت زیادی رو به یه شکل دیگه زندگی کردین و تغییر رویه زندگی تون یه بازه زمانی کم مسلما گاهی انرژی بر و شاید کسل کننده باشه.
هر چند که تا چند روز دیگه روال زندگی شما هم به شکل قبل بر میگرده.
ولی افراد زیادی هم هستند که یه جورایی تک وظیفه ای هستند یعنی همزمان نمی تونند یا نمی خوان که هم بیرون منزل و هم داخل مشغله داشته باشند. این افراد از تماشای تلویزیون و خرید کردن و ... لذت می برند.
به نظر من که هیچکدوم از این دو گروه غیر عادی نیستند چرا که هر فردی با توجه به توانایی ها و دانش و علاقه مندی هاش روش زندگیش رو انتخاب می کنه.
یه پیشنهاد: سعی کن تو این چند روزی که به شروع کلاس ها مونده به تفریح و سرگرمی خودت و همسرت و پسرت بیشتر برسی تا هم کارت رو پر انرژی تر شروع کنی و هم اینکه بانک انرژی فرزندت و همسرت پر باشه تا اگه روزای اول کارت نتونستی مجددا شارژشون کنی مساله ای بوجود نیاد:72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
سلام
معلومه شما آدم فعالی هستید و نسبت به همه چیز حس وظیفه شناسی دارین و وقتی نمیتونی اونطور که دلت میخواد انجام بشه ناراحت هستید
درس خوندن و رسیدن به تحصیلات بالا و شغل و زندگی در شهر دیگه با وجود یک بچه ! خوب معلومه دیگه نمیتونی به همه کارها برسی ولی مطمئن باش در چشم نزدیکان همیشه یک آدم موفقی هستی و این براشون خیلی ارزش داره
حالا هم که درس تموم شده و میخوای شاغل بشی فکر کنم میتونی با یک برنامه ریزی درست به خانوادت هم سر بزنی
مثلا در روزهای پایانی ماه 2 روز مرخصی بگیر و با تعطلات آخر هفته که سر هم چند روز میشه فرصت خوبی میشه به خانواده سر بزنی و در بقیه روزها همیشه میتونی تلفنی صحبت کنی
مطمئن باش اوضاع همیشه همینجوری نمیمونه و آینده رو کسی نمیتونه پیش بینی کنه، شاید کار شما و شوهرتون جور بشه برای شهر خودتون و کلا نقل مکان کنید برای اونجا
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
صبا جان ممنونم که باز هم برام نوشتی و به حرفام توجه کردی:72::72::72:
راستش گاهی احساس میکنم شبیه آدم ماشینی هستم که فقط در صورتی که درس بخونه وظیفه اش رو انجام داده.اگر مثلا بیشتر از سه چهار روز باشه به علت مهمانی رفتن یا مهمانداری یا مسافرت از درس و جزوه جدا باشم احساس بیهوده بودن میکنم،کسل میشم ولی فکر میکنم دیگه این طرز تفکر برای سن من جالب نیست مال بچه مدرسه ایهاست. البته متاسفانه همونجور که گفتم ژنتیکی هست چند نفر دیگه هم تو فامیل ما این ویژگی نه چندان خوب رو دارن.کاش حداقل گاهی میتونستم به خاطر اطرافیانم هم که شده بر این حس خودم غلبه کنم.
سارا جان از توصیفاتی که کردی و همینطور از اینکه برام نوشتی ممنونم.احساس مسئولیتم بیش از حد هست.در رابطه با مسایل پزشکی اقتصادی و ...
مثلا اگه برادرم بخواد خونه بخره من همش نگران هستم و میترسم خونه گران بشه و نتونه بخره دایم بهش زنگ میزنم بپرسم چه کار کرد یا در رابطه با پدر مادرم در تمام تصمیمات اقتصادیشون دخالت میکنم (البته ناگفته نمونه اطرافیانم معتقدن نگاه عمیقی به مسایل اقتصادی دارم و خودشون هم خوشحال میشن از من نظر بخوان) یا اگه مادرم یا مادر شوهرم یا هر کدوم از نزدیکانم بیماری داشته باشه انقدر مقاله سرچ میکنم که در حد بررسی منابع یک پایان نامه مطلب جمع میشه.
توی دوره بارداری هم انقدر در مورد مراحل مختلفش مقاله خوندم و ترجمه کردم که الان هر کی تو فامیل باردار هست از من راهنمایی میخواد که مثلا چه دارویی رو تو چه مرحله ای میشه خورد یا چه مواد خوراکی به چه اندازه لازمه.پزشک معالج من دیگه سردرد میگرفت از بس که من از احتمالات و از چیزهایی که نگرانم کرده بود براش میگفتم.
کلا در بیشتر موارد زیادی به خودم سخت میگیرم و استرس دارم.
اگر یک کم میتونستم بی خیال تر زندگی کنم فکر میکنم زندگی متعادل تر و جذابتری داشتم.
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
وای فکور جان چقدر به من شبیهی یا من به شما شبیهم:43::46:
من حتی تلویزیون هم نمی تونم تماشا کنم، احساس میکنم دارم وقتمو تلف میکنم. بجای اون می تونم کارای دیگه انجام بدم.
در مورد مقاله خوندن و سرچ کردنم منم همینطوری هستم. کافیه به یه موضوع بر بخورم که چیزی در موردش نمیدونم یا دغدغه یکی از اطرافیانم هست کلی واسش سرچ میکنم.
همیشه هم نگران اینم که از زندگی عقب هستم:316:
ولی همه این استرس ها زمانی کمرنگ میشه که به خودم تلنگر میزنم که تو نسبت به تفریح و سلامتی و آرامش روحی خودت هم مسئولی. اون وقت اگه یه هفته رفتم مسافرت بهم خوش میگذره(البته تو اون یه هفته از تکنیک توقف فکر استفاده میکنم و گرنه بازم میرم جاده خاکی)
:72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
دوباره سلام
صبا جان ممنونم که تاپیکم رو دنبال میکنی و نظراتت رو میدی. خوشحال شدم یکی مثل خودم رو پیدا کردم فکر میکردم فقط من این مدلی هستم :72::72::72:
راستش من فکر میکردم تکنیک توقف فکر مال اتمام رابطه دختر و پسر هست که بتونن احساسات خودشونو کنترل کنن فکر نمیکردم برای این جور مسایل هم جواب بده. سعی میکنم مقاله هاشو بخونم و در موارد لازم استفاده کنم شاید بتونم کمی خودمو کنترل کنم و حداقل گاهی وقتها متعادل زندگی کنم....
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
فقط خواستم بگم که منم مثل شما هستم
وقتی که درس نمیخونم انگار که وقتم به بطالت گذشته
انگار که تنها کار مفید درس خوندنه
حتی وقتی یه مدت نمیخونم و بعد دوباره میخوام بخونم همش تو فکرم اینه
که اگه از وقتای قبلی هم درست استفاده می کردم چقدر جلوتر بودم
یا مثلاً هروقت که تو یه بازه زمانی درس و پروژه های دانشگاه رو ندارم
بازم ناراحتم که چرا مثلاً زبان نخوندم یا ....
البته خودم فکر میکنم که دلیلش اینه که آدمای موفق دوروبرم زیاده
مثلا تو دانشگاه خیلیا کلی فعالیتا انجام میدن
مقاله میدن زبانم میخونن و درساشونم میخونن و ...
منم وقتی اونا رو میبینم احساس میکنم خیلی عقبم
با اینکه به نسبت فامیل و خیلی آدمای دیگه که نگاه بکنم کلی جوترم
ولی بازم همین حسو دارم همیشه که وقتم داره تلف میشه
مثلاً همین وقتایی که میام همدردی بازم به خودم میگم
وای بازم کاری نکردم و الان چند ساعته تو همدردیم!
با اینکه به خودم میگم بالاخره آدم باید از این نظرا هم خودشو بالا بکشه
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
فکور جان شما ازدواج کردی و این همه پیشرفت کردی ...تازه در دوران دانشجویی بچه دار هم شدی...اینا همش موفقیت محسوب میشه..
الان که هیئت علمی هستی قطعا وقتت دست خودته و میتونی بیشتر به بچه برسی...
زیاد نگران گذشته نباش ...خیلی مادر ها هستند که با وجود اینکه خانه دار هستند به بچه اصلا رسیدگی نمی کنند و این موضوع ربطی به درس خواندن نداره...بیشتر به شخصیت ادمها مربوط میشه!
چون شما کمال گرایی و دوست داری همه چیز را عالی انجام بدی قطعا در مورد عدم رسیدگی به بچه هم داری مبالغه می کنی!! و به اندازه کافی به بچه رسیدگی کردی و نباید زیاد عذاب وجدان داشته باشی!
خیلی ها مجبورند دور از خانواده زندگی کنند و بالاخره باید با این مسئله کنار بیای!! باز خوبه همسرت و بچه ات کنارتند!!:72::72::72::72::72:
-
RE: خیلی دلم گرفته دلتنگ خانواده و شهرم هستم
از همه دوستانی که برام مینویسن واقعا متشکر هستم
میثاق عزیز جالب شد برام که دیدم این وسواس رو افراد دیگه هم دارن
لبخند عزیز ممنونم از حرفای قشنگت.از یک نظرهایی درست هست مثلا افرادی که ریاضت درس خوندن نچشیدن و همیشه صبحها تا ساعت 10-11 خواب بودن خیلی با شب بیدار موندن برای بچه داری عذاب میکشن و خیلی هم با بچه اون موقع ها بد احلاقی میکنن که من در این یک مورد معمولا راحت بیدار میشدم و تا هر وقت که لازم بود وقت میذاشتم حتی همسر من فکر میکنه اصلا بچه ما شبها تا صبح راحت میخوابیده در حالی که من قبل اینکه صدای گریه اش بالا بره بهش رسیدگی میکردم.الان جایی باشیم که بچه کوچک باشه همسر من میگه تا صبح نتونسته بخوابه و میگه چرا بچه شان انقدر بدقلق هست در حالی که تنها علتش ایتنه که مادرش تا صدای بچه خیلی بالا نره بیدار نمیشه یا در مورد برنامه غذایی بچه من خیلی دقیق و علمی عمل میکردم که میبینم خیلی ها زیاد روش حساس نیستن
ولی در بعضی موارد هم نمیتونستم یعنی وقت نداشتم اینکه باهاش بازی کنم قصه بگم اینکه یه دنیای مشترک باهاش داشته باشم در این زمینه ضعیف عمل کردم یعنی وقتهایی که زمان داشتم هم میترسیدم عادت کنه و بعدا لطمه بخوره سعی میکردم زیادی به این کارا عادتش ندم.امیدوارم از این به بعد کمی وقت بیشتری داشته باشم.
از همه دوستان ممنونم و مایل هستم باز هم اگر کسی در این باره نظری داره برام بنویسه