-
شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام
من خانمی هستم که درخارج از کشور زندگی میکنم
بیست و نه ساله و دانشجوی دوره دکترا هستم و در حال حاضر در یک سازمان بین المللی هم به صورت قراردادی با حقوقی نسبتا مناسب به عنوان مترجم کار میکنم
من ازدواجی نا موفق داشتم و چند سال قبل از همسرم جدا شدم
بر حسب تقدیر در سال 89 درکشور محل اقامتم با آقایی آشنا شدم که پزشک و فرزند خانواده ای بنام از شهر خودمان بودند
ایشان هم در آن زمان 41 سال داشتند و از همسرشان جدا شده بودند
این اقا برای شرکت در امتحان تخصص به این کشور امدند و حدود دو سال آنجا بودند
نهایتا با تمام استرس ها و مشکلات که بیشتر نشات گرفته از ازدواج پیشین ایشان بود ما در بهار امسال با هم ازدواج کردیم
زندگی مشترک سابق همسرم به طرز عجیبی پر تنش بوده است و روابط ایشان با خانواده پدری خود به دلیل اذیت های همسرشان اصلا خوب نبوده است
روابط همسر سابق شوهرم تقریبا با خانواده اش صفر بوده و در طی این مدت هم مرتب مادر شوهرم پشت عروس سابق به طرز بدی بدگویی کرده است
آنطور که به گوش من رسید دلیل اصلی مشکلات زندگی سابق شوهرم دخالت های بیجا و غیر منطقی مادرشان بوده است
اما روابط من و خانواده ایشان در طی این مدت عالی بود
البته بیشتر از جانب من
وگرنه مادر شوهرم زنی دارای تحصیلات پایین و فرهنگی نسبتا پایین تر است
هر بار هم به شوهرم تذکر دادم که بهتر است کمی دوری و دوستی اتخاذ کنیم تا حرمت کلام ها حفظ شود با خشونت ایشان مواجه شدم
متاسفانه من شدیدا دچار مشکل با شخص ایشان هستم
ایشان به شدت دچار افسردگی و پرخاشگری هستند
در طول مدت آشنایی نیز شمه ای از این موارد را دیده بودم و حتی چند بار از ایشان خواهش کرده بودم که از هم جدا شویم
اما هر بار یا با تهدید یا با التماس از من فرصتی دوباره میخواستند که دیگر این رفتارشان تکرار نخواهد شد
البته بسیار مهربان هستند
نه اهل هوس بازیند و نه اهل سیگار و مشروب
من را دیوانه وار دوست دارد و در زمان هایی که حال ایشان خوب است خیلی نسبت به من محبت دارند
حالا ایشان 43 ساله اند و من برای تعطیلات دو ماهی را در ایران بودم
شوهرم دچار شکست روحی بزرگی شده است
دچار عقده ای عظیم پیرامون تخصص خود و در حالیکه درچند جای خوب مشغول به کار هستند مدام ناراضی هستند و هی میگویند که میخواهند تخصص رو پیگیری کنند
به همین دلیل شدیدا پرخاش میکنند
نه تنها به من
حتی به خانواده خود
بی حال و افسرده است
مدام میخوابد
نمیدانم چه باید بکنم
متاسفانه 8 ماهی است که پدر من به بیماری سختی دچار است و من هم روحا شدیدا شکننده هستم اما نمیدانم چه کنم
تا چیزی میگویم مثل اسپند روی اتش میشود و زمین و زمان را بهم میدوزد
حتی متاسفانه یک باری هم دست روی من بلند کرده است
به شدت پشیمانم
و مستاصل
با این موضوع چه باید بکنم
پیش روانکاو هم میرویم اما از آنجا که از خانواده سرشناسی است حقایق را آنطور که هست به دکتر روان کاو ابراز نمیکند
این ازدواج دوم من هست و حتی دوستان به ظاهر دوست از ازدواج من بسیار شوکه شده و حسابی حسادت کردند
از این که عروس خانواده ای بنام و ثروتمند شده ام اما از پشت پرده بیخبرند
اما واقعا مانده ام
جه باید بکنم
چه باید انجام دهم
آیا فکر جدایی کار درستی است
پدر ایشان به من میگویند که من مدتی فقط تمکین کنم و به تمام حرفهای ایشان پاسخ مثبت دهم
اما این روحا من را می ازارد و حس میکنم که شخصیت من زیر سوال میرود
ظاهر همسرم بی اندازه موقر است و در اجتماع به شدت مورد احترام است
متاسفانه عصر روز عقد در میان برگه هایش گزارش پزشکی قانونی را پیرامون طلاق قبلی ایشان دیدم که عنوان شده بود که این آقا دچار اختلال شخصیت نوع ب است اما در حکم عنوان شده بود که این اختلال از مصادیق طلاق به شمار نمی آید و آسیبی به امنیت خانواده نمیرساند
اما من شخصا بسیار ناراحتم
درمانده ام که چه راهکاری را پیش بگیرم
باز هم جدا شوم
یا سعی کنم با ایجاد تغییراتی زندگی ام را حفط کنم
اخیرا اوضاع وحشتناک شده
متاسفانه مادر شوهرم با دخالت های پیاپی اعصاب مرا متشنج کرد
من نیز از شوهرم خواستم تا روابطمان را کمتر و معقول تر کنیم که با خشونت شوهرم روبرو شدم
ایشان هم موضوع را به مادرشان انتقال دادند و اوضاع بدتر شد
من نیز بس که روحا به هم ریخته بودم برای اینکه بخوابم 7 قرص خواب خوردم تا بخوابم و بلکه کمی آرام شوم
اما شوهرم با فکر اینکه من خودکشی کرده ام مرا به بیمارستان برد و موضوع به خانواده ها کشید و حتی شوهرم با مادر من برخورد لفظی بدی داشتند
نهایتا من به سرعت از ایران خارج شدم و به محل زندگی ام آمدم
برادرم نبز با ضرب و شتم من و فحاشی به من که چرا ازدواج کرده ام بیشتر مرا از هم پاشید
در حال حاضر با شوهرم که در ایران است حرف میزنم
روابط من با خانواده ایشان قطع شده
آنها حتی 5 روز است سراغی از پسرشان نگرفته اند
سردر گمم
چه کنم
من و شوهرم هم را دوست داریم اما متاسفانه دخالت های مادرش باز مثل بار گذشته که زندگیش را پاشید دارد زندگی ما را هم میپاشد
از طلاق دوم وحشت دارم
پدرم هم بیمار است و فشار مضاعفی براو وارد شده است
به خاطر خدا مرا کمک کنید
در وضعیت موجود چه کنم
-
RE: به من کمک کنید
سلام دوست عزیز
به همدردی خوش اومدین
مهری جان شما که یکبار طعم تلخ طلاق را چشیده اید چرا اینقدر راحت به طلاق برای بار دوم فکر می کنید؟! با خودت فکر کن ببین چقدر برای حفظ زندگیت تلاش کردی؟
به نظرم بهترین راه اینه که همسرتون را راضی کنید و پیش یک روانشناس برید.
ضمنا تا حد امکان سعی کنید خانواده ها رو تو مشکلات خودتون وارد نکنید چرا که با این کار مشکلاتتون ابعاد بزرگتری پیدا می کنند.
-
RE: به من کمک کنید
پروانه خوبم
اصلا دوست ندارم جدا شوم
اما متاسفانه شوهرم خیلی به موضوع خانواده اش حساسه
بعد این مشکلات هم خانواده من خیلی تحریکم میکنند که به ایران برنگردم
چون قرار بود که چند ماه بهد به ایران برگردم و پایان نامه دکترا را در آنجا کار کنم
گاه بزرگتر ها با خود خواهی هایشان همه چیز را بهم میریزند
برخورد بد شوهرم و هتک حرمت مادرم به فحش و نا سزا اوضاه را بدتر هم نموده است
تعادل روحی ام را کلا از دست داده ام
-
RE: زندگیم دارد از هم میپاشد.....راهی هست؟؟؟باز هم طلاق!!نه نمی خواهم
دوست عزیز:72:
شما با توجه به اینکه با این آقا همشهری بودید و به قول خودتان ایشان از خانواده سرشناسی بودند می
توانستید با تحقیقات بیشتری از خصوصیات اخلاقی ایشان و مادرشان آشنا شوید؟!
و یا به اختلاف سنی که بین شما 2 نفر است حساس باشید ولی گویی قبل از ازدواج فقط خصوصیات خوب ایشان را دیده ای و اکنون تنها خصوصیات بد؟!
اینکه بردار شما و یا دوستان شما و یا مادر ایشان چه می گویند و چه می کنند را فعلا به هیچ وجه توجه نکن.
و این را بدان هرکسی روی خانواده اش هرچند هم ناحق صحبت کنند حساس است پس لطفا درباره مادر همسرت
و صحبتهایش با همسرت اصلا صحبت نکن تاپیکهای زیادی در این سایت درباره این موضوع است بخوان و راهنماییها را بکار ببند.
مگر شما و همسرت در خارج از ایران زندگی نمی کنید؟؟ اگر اینطور است این مدت کوتاه که در ایران هستی
خودتت را منعطف تر و بی خیال و بی توجه از سخنان- کنایه ها و رفتارهای مادر همسرت نشان بده و محترمانه برخورد کن.
سعی کن با همسرت روابط گرم و صمیمانه ای داشته باشی تا کم کم وابستگی به تو و صحبت با تو را با هیچ کس و هیچ چیز در دنیا عوض نکند.
بعد که روابطتان دوستانه تر شد از او بخواه که برای شیرین تر شدن زندگی واصلاح بهتر شرایط به یک مشاور حضوری مراجعه کنید.
ولی هیچ صحبتی از بیماری ایشان و یا مشاور رفتن بخاطر ایشان نکن و جوری نشان بده که خودتت و تغییر شرایط زندگیت نیاز به این اقدام دارد.
موفق باشی:72:
-
RE: به من کمک کنید
سلام خواهر خوبم
امیدوارم حال پدرتان بزودی خوب شود
زندگی سختی های فراوان دارد ولی ماباید آرام باشیم
شما با خانواده همسرتان روابط خوبی داشتید پس باز هم می توانید رابطه بر قرار کنید برای مادر همسرتان هدیه ای فراهم کنید وبدانید با این کار صد برابر بزرگ شده اید نه کوچک.
از خانواده خود بخواهید مدتی صبر کنند تا اوضاع آرام شود
شما به همسرتان علاقه دارید پس به او کمک کنیدتا مشکلاتش راحل کند به او آرامش وبدانید به خودتان هم کمک کرده اید هر روز صبح که بیدار می شوید به خود بگویید که من می توانم زندگی خودمو تغییر بدم
به نظر من یکی از راههای تحمل مشکلات اینست که بدانی تو تنها نیستی ودیگران نیز مشکل تورا دارند من نیز پدرم با این که سن زیادی نداشت ولی دچار بیماری سختی بود ولی من همیشه امید داشتم
نگذارید همسرتان زیاد تنها بماند واوقات بیکاری خود را به پارک سینما ویا اماکن تفریحی بروید
-
RE: به من کمک کنید
[quote=sera]
بسیار ممنونم
روزهای سختی را در زندگی پشت سر گذاشته ام و میدانم این نیز بگذرد
ولی مدام نگرانم چون همسر قبلی شوهر من نیز دختری از خانواده ای بنام و ثروتمند بود
او نیز چهار سال سعی کرد تا زندگیش حفظ شود اما متاسفانه نه تنها نشد بلکه به بدترین شکل ممکن از هم پاشید
من هم میترسم
زیر دوربین همگان هستم
ازدواج دوم است و هیچ راهی ندارم
به خاطر تحصیلم میز مجبورم تا بهمن ماه دور از همسرم باشم و شاید چند دیدار کوتاه میسر شود
چرا همسرم نمیخواهد متوجه شود که دارد اشتباه میکند
یا بی اندازه مهربان است و از عشقش تو را به ستوه می آورد و یا چنان خشمگین میشود که انگار دشمن تو است
مرا دعا کنید
-
RE: خیلی بحرانیست.......چرا کسی به درد من نمیرسد.....شوهرم یک بیمار است!
امیدوارم کارشناسان بهت جواب بدن.
من نظرمو می گم اما ممکنه درست نباشه.
چیزی که توی نوشته های شما بود یکی این بود که شوهرتون خیلی مادرش براش مهمه و می ذاره مادرش دخالت کنه و دیگه اینکه مادر هم رفتارای خوبی نداره. و دوم اینکه شوهرتون می خواد تخصص بگیره و سخته این رفته رو اعصابش.
کلا اونایی که پزشکی خوندن خیلی هاشون خیلی هم اخرش احساس رضایت نمی کنن. چون خیلی خیلی درس خوندن تا قبول شن دانشگاه. بعدش درسای پزشکی واقعا سخته بعدش باید خیلی خیلی درس بخونن تا بتونن بشن پزشک عمومی. بعد از اونم باز خیلی خیلی درس بخونن که تخصص قبول بشن. بعدش خوبه وقتی تخصص قبول بشن. اما بازم ممکنه یه وقتایی حس کنن که به اندازه ای که زحمت کشیدن به دست نیاوردن. البته این احساسا واسه خیلی از رشته ها اینطوره اما توی پزشکی بیشتره. شما شوهرتون داره واسه تخصص توی یه کشور دیگه لابد امریکا اماده می شه و اونجا هم خیلی امتحاناش سخته واسه یکی که اینجا پزشکی خونده تا قبولش کنن. خلاصه اعصاب نمی مونه دیگه.
اینکه ایشون چه مشکل روانیی داشتن که توی برگه طلاق و اینا ثبت شده بوده رو نمی دونم. اگه می تونید پیگیری کنید.
این چیزایی که نوشتین به نظر میاد در مجموع ادم خوبی باشه. فقط باید بره پیش روانپزشک + روانشناس تا هم گذشته اشو توی فکرش سامان بده هم یاد بگیره زندگیشو خودش اداره کنه.
اما به هر حال شما که ایران نیستین و محدودیت های کسی که طلاق می گیره رو اینجا ندارین. هر تصمیمی که فکر می کنین درسته بگیرین. البته اگه ممکنه بعد از اینکه شوهرتون یه دوره برای درمان و التیام گدشته اش رفت پیش متخصص.
بسوز بساز هیچوقت گزینه ی خوبی نیست. بهتره برای بهتر کردن زندگیتون تلاش کنین.
اگه می بینین خونواده هاتون کمکی بهتون نمی کنن (مثلا برادر شما که شما را کتک زده یا مادر ایشون که با مداخله هاش زندگی پسرشو می خواد برای بار دوم از هم بپاشونه) خوب مشکلاتتونو به خانواده ها نگین. پول که دارین. برین هر ماه یه روز پیش مشاور که بتونه بهتون توی مشکلاتتون راهنمایی کنه.
موفق باشید.
-
RE: خیلی بحرانیست.......چرا کسی به درد من نمیرسد.....شوهرم یک بیمار است!
عزیزم
ما پیش روانکاو هم رفتیم اما شوهرم خیلی عجیبه
آدم خوبیه اما تعادل روانی نداره
من رو هم خیلی دوست داره ولی با این کارهایش منو داره میرنجونه
نمیدونم چه باید بکنم
اصلا نمیدونم
درسته من الان خارج از کشور هستم ولی خوب بهد دی ماه که درسهایم تموم شد قرار بر این بوده که به ایران بیام و اونجا پایان نامه ام رو کار کنم
خیلی اشتباه کردم
دلسوزی و ترحم و وجدانم اجازه نداد در دوره دوستی که اونقدر هم مشکل داشتیم ترکش کنم و حالا در این بحرانم
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
اول از همه آرامش خودتونو حفظ کنید .. شما باید اول به خودتون مسلط بشید تا بتونید کاری انجام بدین
هم شما و هم همسرتون نیاز به آرامش دارین .. از یه طرف این مسائل از یه طرفم گرفتن تخصص باعث پریشانی همسرتون شده
یه سوال گفتین همسرتون تعادل روانی نداره ؛ این حرف یعنی چی ؟مثلا چه جوریه از نظر شما که تعادل روانی نداره ؟؟!
نظر شخصی من اینه که : شما نمیتونید به شوهرتون بگید که با خانوادش رابطه نداشته باشه ، ولی سعی کنید بدون گفتن از گزینه ی دوری و دوستی استفاده کنید ( با هاشون رفت و امد داشته باشید در حد معمول ؛ ولی اگه حرفی زدن که باعث ناراحتیه نشدیده بگیرید ، اصلا فراموش کنید)
شما از الان نباید به طلاق فکر کنید .. تنهایی به یک مشاور مراجعه کنید
( اگه درست فهمیده باشم مشکل شما مادر شوهرتونه که تو کاراتون دخالت میکنه و پریشانی همسرتون )
از نظر من شما خودتونم کمی به اشفتگی همسرتون دامن می زنید ، سعی کنید در رایطه با مادر شوهرتون ؛ حرفاشو بشنوید ولی اگه باهاش مخالف بودین همون جا و همون لحظه بروز ندید ( با یه سیاستی کاری که فکر میکنید درسته رو انجام بدید )
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سنجاب عزیز ممنونم
بله
من حس میکنم مادر ایشان به هیچ عنوان تعادل روحی ندارند و شاید همین عدم تعادل باعث شده که همسر من نیز به این شکل رشد پیدا کنه
من زابطه خوبی با آنها داشتم ولی همسرم انتظار داشت هر روز یکبار صبح و یکبار عصر با مادرش صحبت کنم
من هم کمابیش این کار را میکردم
اما اگر روزی زنگ نمیزدم مادر شوهرم به همسرم زنگ میزد و ناسزا بارم میکرد که این دختر کجا گم و گور شده
ما هفته ای حداقل دوبار به منزل انها میرفتیم و من رفتار دوستانه ای داشتم البته آنها هم
ولیکن شوهرم انتظار دارد زمانهایی که سر کار است نیز من بعضا به خانه آنها بروم
باور کنید صحبت پای تلفن هربار حداقل یک ساعت وقتم را میگرفت آنهم گوش دادن به غیبت از عروس قبلی و مدام به رخ کشیده مسایل مالی
با آرامش از همسرم خواستم که کمی معتدل تر روابط داشته باشیم که انتظارات بی رویه بالا نرود اما ایشان با داد و بیداد و فحاشی به من به مادرشان زنگ زدند و گفتند مهری نمیخواهد ریخت شما را ببیند
مادر ایشان هم به من فحاشی کردند البته به پسرشان
منظورم از عدم تعادل از رفتار همسرم آن است که یا بی اندازه مهربان است و به من عشق میورزد
و یا چنان خشمگین که گویی دشمن درجه یک من است
ضمنا با عرض پوزش خواسته های زناشویی ایشان هم بسیار بالاست و حتی در اوج دلخوری انتظار دارد که من با ایشان رابطه برقرار کنم
من اصولا دختری گرم هستم اما زمانیکه دل آزرده ام انجام این کار سخت دشوار است
ایشان هم اگر جواب رد دهم بیشتر ناراحت میشوند و داد و بیداد میکنند
خیلی سر در گم هستم
ذاتا مرد بدی نیست
چشم پاک و خانواده دوست است
در اجتماع نیز بی اندازه مقبول است و همه دوستش دارند و شاید هیچ کس باور نکند که زمانی که عصبانی هست هر آنچه جلو دستش است پرت میکند
احساس ندامت دارم
مدام به خودم میگویم کاش ازذواج نکرده بودم
خانواده ام هم به من فشار می آورند و در حالیکه خودشان انبار بسیار راضی به این ازدواج بودند باز به من سرکوفت میزنند که خودت این آقا را پیدا کردی
روزگار سختی را سپری میکنم
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام دوست من
شنيدي ميگن اگه ميخواي بري سينما و خوب فيلم ببيني ، به حرف آدمهايي كه سانس قبلي رو ديدن و از در سينما بيرون ميان گوش نكن ؟
چون نگاهت رو به اون فيلم عوض ميكنه .
حالا دوست من نگاه شما هم به اين ازدواج عوض شده . انقدر علم ندارم كه براي بهبود زندگيت راهكار بدم اما يه نكته رو خوب ميدونم :
ذهنت رو از ازدواج قبلي همسرت خالي كن . اينكه به گوشت رسيده كه دليل جدايي همسرت چي بوده ، كي دخالت ميكرده ، توي برگه نوشته دچار اختلال شخصيته اينا رو بريز دور . اينا واسه قبل از ازدواج بوده . الان با يه ذهن پاك با همسرت برخورد كن . زندگي گذشته ايشون هر چي كه بوده ، برايند رفتار دو نفر بوده .تا وقتي توي اون رابطه نبودي نميتوني نظر بدي . نه زندگيت رو با زندگي قبلي قياس كن و نه به زبون بيار . اگه ذهنت رو از گفته ها و شنيده ها خالي كني ، خيلي راحت تر ميتوني مشكلات زندگي خودت رو ببيني و حل كني .
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار رهنورد
سلام دوست من
شنيدي ميگن اگه ميخواي بري سينما و خوب فيلم ببيني ، به حرف آدمهايي كه سانس قبلي رو ديدن و از در سينما بيرون ميان گوش نكن ؟
چون نگاهت رو به اون فيلم عوض ميكنه .
حالا دوست من نگاه شما هم به اين ازدواج عوض شده . انقدر علم ندارم كه براي بهبود زندگيت راهكار بدم اما يه نكته رو خوب ميدونم :
ذهنت رو از ازدواج قبلي همسرت خالي كن . اينكه به گوشت رسيده كه دليل جدايي همسرت چي بوده ، كي دخالت ميكرده ، توي برگه نوشته دچار اختلال شخصيته اينا رو بريز دور . اينا واسه قبل از ازدواج بوده . الان با يه ذهن پاك با همسرت برخورد كن . زندگي گذشته ايشون هر چي كه بوده ، برايند رفتار دو نفر بوده .تا وقتي توي اون رابطه نبودي نميتوني نظر بدي . نه زندگيت رو با زندگي قبلي قياس كن و نه به زبون بيار . اگه ذهنت رو از گفته ها و شنيده ها خالي كني ، خيلي راحت تر ميتوني مشكلات زندگي خودت رو ببيني و حل كني .
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
مشکلی برای من پیش آمده که خواب از چشمانم ربوده است
واقعیت آن است که مر حرکت خیلی خامی انجام داده ام که الان استرس بر ملا شدنش روز و شبم را گرفته
بعد اختلافات پیش آمده و مسایلی که رابرایتان شرح دادم در یک اقدام نسنجیده زمانی که در ایران بودم به دیدم خواهر همسر سابق شوهرم رفتم
دیداری که اصولا قبل ازدواج باید انجام میدادم
ایشان نمایندگی مارکی معروف را در شهرمان دارند
نزدشان رفتم
قبلا از خانمی و منطق این خانم بسیار شنیده بودم
بیرون مغازه آمدند و با من صحبت کردند
میدانستند که همسرم ازدواج کرده
من از ایشان ریشه اختلافات شوهرم و خواهر شان را پرسیذم و خیلی سر بسته به من گفتند که به علت ضرب و شتم شوهر من و دخالتهای خانواده شوهرم بوده حتی عنوان کردند که خواهرش و شوهرم خیلی هم یکدیگر را دوست داشتند و زمانی که بعد 4 سال خواهرشان خواهان جدایی شده همه شوکه شده بودند
حتی عنوان کرد که شوهر من ذاتا پسر بدی نیست
بر خلاف ان همه بدگویی که مادر شوهرم بار ها و بارها از آنها میکرد این خانم خیلی موقر برخورد کردند و از من خواشتند که برای زندگی ام تلاش کنم و حتی گفتند امیدوارند یکبار دیگر زمانی مرا ببینند که مسائلم حل شده باشد
من هم از ایشام خواستم که این موضوع و دیدارمان را به هیچ کس نگویند و ایشان هم این قول را به من دادند
حالا بیش از 40 روز از آن زمان میگذرد
میدانم که برخوردم خیلی عجولانه بود و اشتباه کردم اما مدام نگرانم که خواهر زن سابق همسرم این موضوع را جایی عنوان کند
تحت ان شرایط من چه بایذ بکنم
مطمئنم که همسرم امکان ندارد مرا ببخشد
فکر میکنید یک خانم 40 ساله با ان برخورد موقر چنین کاری را بکند
اگر کرد من چه رفتاری باید بکنم
چطور این کار خودم را توجیه کنم
خیلی ناراحت و سر در گم هستم
لطفا کمکم کنید
وگرنه در غربت و تنهایی از این افکار خواهم مرد
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام دوست عزيز!
به نظر من جاي نگراني ندارد.اگر همسرتون از موضوع باخبر شد بگين براي شناخت بيشتر تو و كمك به حل مسائلي كه بينمون پيش اومده بود اين كار را كردم.و اصلا معذرت خواهي نكنين. به خودتون ايمان داشته باشين و سعي كنين اين بحران را هر چه سريعتر حل كنين.
البته من كارشناس تالار نيستم ولي به نظر من اگه ميتونين براي يه مدتي همون خارج كشور با همسرتون زندگي كنين و از مادرشوهرتون دور باشيد.توي اين مدت حداقل فقط با همسرتون طرف هستين و راحت تر ميتونين خصوصيات مثبتشون را پررنگ كنين و براي منفي ها هم يه فكري بكنين.
براتون آرزوي موفقيت دارم.
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام
ممنونم از لطف شما
کاش میتونستید پست دیگر من را با عنوان شوهرم مرا دوست دارد آیا من دارم به او خیانت میکنم را بخوانید تا کل ماجرا دستگیر شما شود
ما شانس دور ماندن نداریم چرا که همسرم در ایران کار میکند و در حال حاضر ما جدا از هم زندگی میکنیم
من هم بعد دی ماه یا بهمن ماه به او در ایران ملحق خواهم شد
زاستش من همسرم را خیلی دوست دارم و به هیچ عنوان نمیخواهم زندگی خودم و او خراب شود
امیدوارم که آن خانم هم چیزی نگویند
یعین ایلان درست 40 روز از آن ماجرا گذشته اما امید دارم که هیچ موقع چیزی گفته نشود
چیزی که کمی آزارم داد و بارها نه تنها بلکه از دیگران هم شنیده بودن آن بود که شوهرم و همسر سابقش همدیگر را بسیار دوست داشتند و خیلی ها از عبارت عاشق و معشوق برای آنها استفاده میکنند
اما نمیدانم چنین ازدواجی چرا سر خانواده همسرم داغون شده و به چنین وضعی پرفتار شده
افکار منفی راحتم نمیگذارند
میترسم در مدتی که من از همسرم دورم به نوعی ایشان را نسبت به من دلسرد کنند
خیلی ناراحتم
برای من دعا کنید
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
مهری جان،
همزمان سه تاپیکت را پیش نبر. پراکندگی توی نوشته ها پیش می آد. یکی را انتخاب کن و همون را دنبال کن.
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
مهري خانم!
اگر واقعا همسرتون را دوست دارين بايد سعي كنين رگ خواب همسرتون را پيدا كنين و اجازه ندين كه توي زندگيتون تنش وارد بشه!
در مورد دوست داشتن همسر قبليشون بايد بگم شما هم كه يه ازدواج ناموفق داشتين چرا به اين افكار اجازه ميدين ذهنتون را خراب كنن.توي ايران مهمولا ميذارن كار به تنفر و انزجار بكشه بعد از هم جدا ميشن حتي اگه قبلش عاشق و معشوق باشن!!!!!!!!!!!!!!!!!
جدا ميگم اصلا به اين چيزا فكر نكن.
نكته ديگه سعي كن با زبون يه جوري مادرشوهرت را به خودت نزديك كني و بهش احترام بذاري مردا خيلي روي مادرشون حساس هستن از اين طريق محبت همسرت هم جلب ميشه!
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
من تمام سعی خودم را میکنم
روزگار سختی است
خیلی سخت
بله حق با شماست
من و همسر سابقم هم عاشق و معشوق بودیم
یادم هست دو روز از هم جدا که میموندیم پشت تلفن ساعتها گریه میکردیم
اما حالا هر آنچه هست انزجار است و بس
شاید فرهنگ ما این طور است
یا دوستیم یا دشمن
حد وسطی وجود ندارد
خیلی دردناک است نه؟
به هر حال مرا تنها نگذارید
در این تنهایی و غربت با این همه افکار مزاحم پناهم جز خدا و شما دوستان در همدردی ندارم
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
عزیزم کمی آرومتر! فکر نمی کنی خیلی داری به خودت فشار میاری؟ انواع و اقسام افکار استرس زا رو به ذهنت راه میدی! میخوای یه تنه در عرض چند ثانیه همه چی رو درست کنی؟! این کار تو نیست! پذیرش...باید پذیرشت رو خیلی بیشتر از اینا بالا ببری.
هی مرتب داری واسه خودت مشکل تراشی می کنی. در مورد کار نکرده اون خانم پیش بینی های نامربوط انجام میدی صبر کن!
چند تا نفس عمیق بکش.... ذهنت رو از همسرت، مادر همسرت، خانواده ات و زندگی قبلی همسرت پاک کن... به هیچ چیز فکر نکن...
خب! حالا بهتره شروع کنیم.
ببین! اونچیزی که در زندگی تو بیش از هرچیزی اهمیت داره سلامت روان توئه. متوجهی؟ این گوهر گرانبهائیه که تو باید همیشه ازش دفاع کنی تا بهت آسیبی نرسه. اما این به این معنی نیست که به همسرت بتوپی یا مادر همسرت رو به باد سرزنش بگیری یا در مورد گذشته همسرت هی تحقیق کنی و واسه خودت افسانه سرایی کنی یا خودت رو بخاطر حرف و حدیث دیگران سرزنش کنی!
اول باید خودتو آروم کنی. چجوری؟ علیرغم اینهمه تحصیلات و زندگی در شرایط خوب دارم می بینم که از عهده کنترل شرایط برنمیای. مثل یک گنجیشک مدام به درو دیوار قفس میکوبی و خودتو خسته می کنی. بانک عاطفی ات خالی شده و دچار خلا شدیدی هستی.
فرصت ایران بودن و دور از تنش های با همسر بودن رو غنیمت بشمار. بانک عاطفی ات رو پر کن. به خودت انرژی بده. لحظه ای همسر و زندگی متاهلی رو فراموش کن. به دل طبیعت برو با دوستان قدیمی ات تماس بگیر غذاهای خوشمزه درست کن. کلی بدلیجات بخر بنداز. مدل موهاتو عوض کن لباسهای قشنگ بپوش. خودتو توی آینه نگاه کن و به خودت لبخند بزن. واسه خودت جوک بی مزه تغریف کن و قاه قاه بخند. پیش خانواده ات برو و بغلشون کن سربه سرشون بذار و خلاصه از هر راهی که میشه به خودت روحیه بده.
بعد از اینکه بانک عاطفی ات رو پر کردی که خدارو شکر تا بهمن فرصت داری، بیا بشینیم راجع به زندگیت فکر کنیم.
بهت گفتم که اولین مرحله برای لمس خوشبختی در این شرایط تو پذیرش هست. پذیرش همسر با همون شرایط غیر نرمال، پذرش مادر همسر در همون سطح سواد و پذیرش این ازدواج.
در مرحله بعد باید همه تلاشت رو بکنی تنش و اصطکاک با اونها رو حداقل کنی. ببین چه شرایطی پیش میاد که اوضاعت بهم می ریزه از اونا دوری کن و سیاست زندگی به خرج بده. کلی گویی نکن. نگو شوهرم مریضه پس والسلام خدا بدبخت شدم! به هر مشکلت جزیی و در همون موقعیت نگاه کن و حلش کن. تعمیمش نده. هر تهدید رو به یک فرصت تبدیل کن. اما بازم بهت تاکید می کنم تو نیاز داری اول خودتو آروم کنی و انقدر اضطراب و استرس نداشته باشی اوکی؟
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
دوست عزیز از شما سپاسگزارم
اصطلاح به جایی به کار برده اید
بانک عاطفی من خالی شده
راستش
کارهایی که سابقا انجام میدادم اصلا خوشایندم نیست
مثلا منزل دوستان میروم اما 24 ساعت بیشتر دوام نمی آورم و دوست دارم که فور ا به اتاق خودم برگردم
بحث های متداول این روز جمع ها مثل قیمت ارز و ارز دانشجویی و اقامت و بی شوهری و دوست پسر و هزار و یک مشکل دیگری که دوستانم عنوان میکنند خوشایند نیست
دلم یک جورایی به هیچ جا قرص نیست
اگر بخواهم رو راست باشم و شما را هم گول نزده باشم میخواهم پیش شوهرم باشم
به حضورش بیش از هر زمان دیگری نیاز دارم
به بودنش
به محبتش
به صحبت هایش
چیزی که وقتی تابستان به ایران آمدم هم طالبش بودم ولیکن مادر شوهرم با یک سری رفتارها آن را به هم ریخت
روحیه من هم نا آماده و خسته از بیماری پدر و استرسهای پیاپی برای ازدواج از هم پاشیده و نتیجه آنچه میبینید شده است
حس میکنم به هیچ جمعی تعلق ندارم
حرفها برایم بی اندازه سخیف است
نه اینکه من والاترم
نه
مدل من عوض شده و طلب روحی من در این شرایط این حرف و حدیث ها نیست و شوهرم است
اما در حال حاضر امکان با او بودن را هم ندارم
مدام با خودم جنگ دارم
به قول شما جوجه گنجشکی شده ام که بی ثمر به دنبال راهی برای پرواز و رهایی خود را به در و دیوار قفس میکوبد و بدتر خود را زخمی میکند
راستش مادر شوهرم را هم کم کم دارم فراموش میکنم
دیگر پذیرفته ام که با خانمی تا حدودی روحا بیمار و از ان سطح سواد و فرهنگ روبه رو هستم
اما مرور وقایع
مرا بهم میریزد
امروز صبح خیلی فکر کردم برای اینکه ببینم آیا این همان مهری است که من میخواستم
دیدم نه
من کارهای مهمتری هم دارم
به قول شما موقعیت مناسبی دارم
و در حالیکه نسخه پیچ خوبی برای آلام دیگران هستم
از درمان ساده ترین درد های خود عاجز مانده ام
اما درد دلتنگی همسرم را هیچ گونه نمیتوانم آرام کنم
مدام در خلوت اشک میریزم
با تمام مشکلات اتفاق افتاده و استرس ها ما هم را دوست داریم و دلمان برای هم خالصانه پر میکشد
میترسم کسی با گفتن حرفی یا بازگو کردن مسئله ای مرا از چشم او بیندازد
همین است که نگران هزار و یک کس هستم
رای آرامش من در این غربت و در آستانه روزهای کوتاه و سرد پاییزی دعا کنید
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
نقل قول:
من و همسر سابقم هم عاشق و معشوق بودیم
یادم هست دو روز از هم جدا که میموندیم پشت تلفن ساعتها گریه میکردیم
اما حالا هر آنچه هست انزجار است و بس
نقل قول:
اگر بخواهم رو راست باشم و شما را هم گول نزده باشم میخواهم پیش شوهرم باشم
به حضورش بیش از هر زمان دیگری نیاز دارم
به بودنش
به محبتش
به صحبت هایش
به چیزهایی که درباره همسر سابق و همسر کنونی گفتید دقت کنید... شما شخصیت وابسته ای دارید و این باعث شده از بهره بردن از لذت های زندگی محروم بشید.
همیشه مواقعی پیش میاد کسانی که دوستشون داریم با ما رفتار بدی دارند یا دلمون رو می شکنند یا اصلا حوصله مارو ندارند کنارمون می گذارند. در این مواقع تکلیف چیه؟ آیا باید حسرت به دل بنشینیم، یاد روزهای خوش گذشته کنیم، زمان حال رو از دست بدیم و به همه چی پشت پا یزنیم؟
من بهتون گفتم بانک عاطفی شما خالی شده و بهتون چند راهکار پیشنهاد دادم اما شما زوم کردید روی مواردی که اونهارو دوست ندارید و برگشتید به این نتیجه که پس حتما شوهرتون الان باید پیشتون می بود که همه چی روبراه می شد. مگه رفتار شوهر شما همیشه باهاتون خوب بود؟ آیا این شما نیستید که دارید گزینشی درباره رفتارهای اون فکر می کنید؟
بحث من اینجا خوب بودن یا بد بودن همسر شما نیست. بحث من اینه که شما باید بتونید از لحاظ عاطفی روی پای خودتون بایستید و انقدر قوی و متکی به خود باشید که نگران نباشید کسی با حرف و حدیث بیجا دل همسر شمارو ازتون بگیره. متکی بودن به خود و وابسته نبودن، بزرگترین حسنش اینه که به همسرتون هم فضای کافی میده تا مشتاقانه سمت شما بیاد. درکنار روح پر و سرشار شما چقدر قشنگ میشه که به محبت همسرتون مزین بشه؟ اما اون تشنگی و اون وابستگی، نردبان کردن آدمها برای ارضای حس خلاهای درونی واسه هیچکس قشنگ و جالب نیست.
اگر کاری رو دوست نداری و بهت احساس خوب نمی ده انجامش نده. اگر حرفهای دوستات راجع به دلار و اقامت و دوست پسر و ... برات جالب نیست نرو سراغشون! دقیقا و دقیقا منظور من اینه کارهایی رو انجام بدی که بهت حس خوبی میدن و البته ربطی به شوهرت نداشته باشن. تو باید یاد بگیری خودت خودتو خوشحال کنی و واسه همین موقعها که از همسرت دوری از زندگی لذت ببری. خیلی خوبه که این موقعیت پیش اومده تا به خودت محکی بزنی چرا ناراضی هستی؟
پاییز فصل دل انگیز و زیباییه. برگهای رنگارنگ و خش خش اونها زیر پا، هوای مطبوع نه چندان سرد و باد خنک... ببین چقدر می تونه قشنگ باشه؟
راهشو یاد بگیر... شخصیت وابسته ات رو به اون خانم پرتوان و قابلی که در وجودت نهفته است و باعث شد تا به امروز پله های ترقی رو طی کنی تبدیل کن.
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام
بر اساس عکسی که دارید میگم وقت به خیر خانم سرافراز
ممنونم
خانم یا اقای باشید فرقی نمیکند
مهم این است که شما زندگی را با اعماقش درک کرده اید
من هم درک کرده ام ولی من و شما یک فرق داریم
انهم اینکه من از رویارویی با حقیقت زندگی فرارمیکنم و به قول شما خودم رو مرتب وابسته کس یا چیزی میکنم
این خیلی زشت است
خودم هم میدانم به قدری روی بعضی موضوع ها زوم میکنم که لذت بسیاری موضوع دیگر را از دست میدهم
شاید هم در خانواده من به نوعی این موضوع جنبه ژنتیکی دارد
چون مادرم نیز 40 سال با آرزوی طلاق از پدرم زندگی کرد
اما نه تنها نتوانست از پدرم جدا شود بلکه حالا مجبور است در حال بد و بد خلقی و بد اخلافی او به دلیل بیماری 24 ساعت کنارش باشد
یا حتی برادرم که از سالی که من ازدواج اولم را کرده ام مرا مسبب تمام در جا زدنها و عدم پیشرفت هایش میداند
یا حتی پدرم که سالهاست به زور زنی را به عنوان همسر در کنارش به زو ر نگه داشته است که از او شاید متنفر است
من هم در این ساختار رشد پیدا کردم
انگار دایم باید اویزان کسی یا چیزی باشم
همانطور که در مورد شوهر اولم وابستگی شدیدی داشتم و حالا نیز وابسته همسر فعلی خود شده ام
حق با شماست
مدتی است فراموش کرده ام که برای چه چیز باید بخندم
همه چیز در دیدگاهم بی نهایت بی ارزش و پوچ است
علی الخصوص بعد بیماری پدرم
من همان دختری بودم که جدا شدم و با جسارت تصمیم گرفتم که برای ادامه تحصیل ترک وطن کنم تا تغییر محیط روحیه ام را بازیافت کند
همان دختری بودم که حتم داشتم در جایی مناسب کاری پیدا خواهم کرد که کردم
همان دختری بودم آرزوی سفر به کشوری را داشتم که فراهم شدو حتی به صورت بورسیه برای مدتی کوتاه به ان کشور رفتم
اما الان زنی شده ام در اندیشه مادر شوهر
ترس از لو رفتن گذشته ام در نزد همسرم
گذشته ای که شاید بی اشتباه نبود اما سیاه و ننگین نیست و من از کرده خود پشیمانم
یا مدام در استرسم که به هر دلیلی شوهرم را از دست بدهم و باز دچار تنش شوم
حرفهایتان به دل من نشست
بسیار سپاسگزارم
من این نبوده و این نیز نخواهم ماند
دوستان خوبی داشته و دارم که همیشه سال هاست که در بد و خوب کنار من بوده اند
دختری با جسارتم که در بحرانی ترین شرایط بهترین تصمیمات را گرفته ام
این هم بخشی از راه و مسیر زندگی من است
فرای ان که فردا چه خواهد شد
نباید چنان روحم را در قفس اسارت بیندازم که پرواز را هم فراموش کنم
برای من دعا کنید
فردا روز دیگری برای من خواهد بود
باز هم با شما دوستان خوبم در همدردی صحبت خواهم کرد
اگر خواهر رن همسر سابقم را دیده ام همه و همه برای این بوده که موضوع را بدانم و قدم های درست تری بردارم
چرا باید بترسم
اگر شوهرم از این رو ترکم خواهد کرد نباید ناراحت شوم
چون من دلیل کار خودم را میدانم
یا ان خانم اگر چیزی به شوهرم بگوید باید خودم را نبازم
نمیخواهم مهره شطرنج باشم
ترجیح میدهم بازیگر شطرنج باشم نه مهره ان که به راحتی کنار گذاشته شوم
باز هم از شما ممنونم
من هدفهای بزرگی دارم
همسرم بخشی از زندگی من است
شاید عزیز ترین بخش ان
اما همه زندگی من نیست
همانطور که من نمیتوانم همه زندگی او باشم
هم او
هم من
یکبار طعم تلخ جدایی از کسانی که بی اندازه دوستشان داشتیم را چشیده ام
من که فکر میکردم بی شوهرم میمیرم
همسر فعلی ام هم 4 سال جنگید که همسرش را به زندگی باز گرداند چون میترسید بی او بمیرد
ولی نه او مرد
نه من
نه همسر من
و نه همسر او
زندگی ادامه دارد
اری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
خوشحالم خانم! :46: خوشحالم که متوجه شدی و چقدر خوب متوجه شدی و این نشان از استعداد و توانایی درونیت برای حل مشکلاتت هست که ازشون غافل شده بودی خانم!
در این فرصت که ایران هستی این سه تا کتاب رو بخر و به ترتیب حتما بخون:
- "راز سایه یا نیمه پنهان وجود" اثر دبی فورد
- "زنان شیفته" اثر رابین نوروود
- "مهرطلبی" اثر هریت بریگر
موفق و پیرز و شاد باشی:72:
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
ممنونم
حتما این کتابها را میخرم و با اشتیاق می خوانم
واقعا نمیخواهم بازنده میدان باشم در حالیکه میتوانم ببرم
پیروز باشید
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام دوستان خوبم در همدردی
اونقدر تنهایی و فشار و درس و کار روی من زیاده که از همه چی غافل شدم
از یک طرف خوبه و از طرفی دیگر بد
استرس عجیبی دارم
تا چند ماه بعد بعد اتمام دروس دوره دکترا باید به ایران برگردم و از این بابت خیلی نگرانم
میترسم باز روز از نو شود و روزی از نو
در حا حاضر ارتباط من و خانواده همسرم و حتی همسرم با خانواده اش به طور کلی قطع است
اما میدانم که دوامی نخواهد داشت و تا پای من به ایران برسد همه چیز شروع خواهد شد
از طرفی پسر عموی همسرم و همسرش باعث آشنایی شوهر فعلی من با خانم سابقش شده بودند و هنوز هم با آنها در ارتباطند
از طرفی همسر پسر عموی شوهرم حساسیت عجیبی به من دارد و چشم ندارد مرا ببیند
میترسم خواهر زن سابق همسرم رفتن من را پیش این خانم عنوان کند و انها نیز همه چیز را در فامیل عنوان کنند
در این شرایط من چه میتوانم بگویم و چه باید بکنم
مادر من پیشقدم شد و بیچاره به خاطر من ارتباط با همسرم را از پیش گرفت
البته همسرم هم با او خوب برخورد کرد اما من میدانم که مادرم این کار را به خاطر من کرده است و از این باب خیلی شرمنده ام
از طرفی نمیدانم رابطه ام با برادرم را چه کنم
گفته بودم که به خاطر دعوای آخر من و همسرم کنتاکت شدیدی حتی در حد فیزیکی علیه من پیش آمد و از آن تاریخ تا کنون قهر هستیم
از این ک بعد این همه سال و مهرو محبتی که بین ما حاکم بود چنین چیزی به وجود آمده شدیدا ناراحتم اما نمیدانم آیا پیشقدم شوم یا خیر
میترسم برادرم مرا از خود براند و در این شرایط تنهایی و غربت حال روحیم وخیم تر شود
از طرفی موضوعی مرا سخت می آزارد
مادر شوهرم حتی به همسرم زنگ نمیزند
نه مادرش نه پدرش
اصلا از نظر آنها من بد هم باشم آیا پدر و مادر نگران فرزندشان نمیشوند؟؟؟
خیلی خانواده عجیبی هستند
شوهرم در نظر دارد که بعد برگشتن من به ایران بچه دار شویم اما من به شدت میترسم
میترسم همه چیز دوباره پر از تنش شود و اوشاع با وجود بچه بدتر هم شود
به نظر شما با این همه علامت سوال چه باید بکنم
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سلام
حتما منو یادتون می آد
عنوان آخرم این بود شوهرم بیمار است میگویند بسوز و بساز
راستش فردا شوهرم باز برای یک امتحان قراره به کشوری که من توش هستم بیاد
هم خیلی خوشحالم هم خیلی ناراحت
چون دیروز نتایج امتحان تخصص پزشکی اون رو دادند و باز هم نتونست قبول شه
از سال 89 داره هر 6 ماه یکبار امتحان میده و 2 سال دوستیمون رو به خاطر این امتحان ها زهر مارمون کرد اما قبول نشد
اون دوسال رو از کار مرخصی گرفته بود و اینجا اومده بود
هیچ جا نرفتیم
در بهترین لحظات هم استرس امتحانش دست از سرمون بر نداشت
خانواده اش و دور و بری ها همه مسخره اش میکنند که این همه امتحان میده و دوسالشم به خاطر امتحان هیچ کرد و فایده نداشته
البته بی جا هم نمیگن چون شوهر من 15 ساله داره امتحان میده اما اصلا تا حالا نمره حدنصاب رو نیاورده
میدونید الان نزدیک 3 ساله نتایجش رو من میبینم
شوهرم باسواده اما تو تمام امتحانات نمره اش تقریبا یکیه
یعنی حتی در بهترین حالت که کلاس هم رفت نمره اش با قبل یکی بود
الان هم برای شرکت در یک امتحان زبان داره به اینجا می آد
خیلی بی حالم
دیگه خسته شدم از این آب در هاون کوبیدن
مثلا یکی از دوتسم ما رو شنبه مهمون دعوت کرد
میگه نمی آیم و میخواهم درس بخونم
در حالیکه خونه هم که هست اصلا فکرش به درس نیست و بیشتر لم میده و بی حاله
شدیدا هم حالت بیقراری داره
حالا شاید بگید آخه مگه کور بودی وقتی دوست بودی که ینها رو ندیدی
اما من همه این موارد رو دیدم اما از جاییکه شوهرم خیلی ضعیف بود و تا حرف جدایی رو میزدم حالش بد میشد تا حدودی از روی دلسوزی با اون ادامه دادم
بعد هم به خودش و محبت های بی اندازه اش عادت کردم
و چون خانواده ام هم میدونستند و خیلی هم به خاطر عنوان خانوادگی این آقا و شغلش راغب این ازدواج بودند من رو سوق دادند
البته غیر برادرم که از همون اول ساز مخالف میزد
بعد ازدواج حالت های روحی شوهرم تا حدودی بهتر شد
ولی مسائل زیادی با خانواده اش پیش اومد که قبلا براتون شرح دادم
الان هم هر دوی ما با خانواده او قطه رابطه هستیم
یک حس تنفر عجیبی به خانواده اش دارم
مدام موقعیت شوهرم را به رخم کشیدند
شوهر من زندگی معمولی داره
یک خونه داره که تازه نصف اون مال زن سابقشه
یک ماشین معمولی و کلی خرده بدهی
باور کنید نزدیک 6 ماه هست که عقد کردم اما اصلا نفقه نگرفتم
یعنی نخواستم
همه اش اینجا کار کردم
اون هم کار سخت و سنگین
وگرنه امکان نداشت بتونم درسم رو تا به اینجاش هم برسونم
خیلی ناراحتم
اصلا حس خوبی ندارم
از ازدواجم رضایت کافی ندارم
شوهرم انسان خوبیه
کلی مزیت داره
اما کلی هم ضعف اساسی داره
الان باز میگه میخواهد بهار بیاد و امتحان بده اینجا
اما خیلی داغونم
بسه دیگه
بابا 44 سالشه
کی پس انداز کنیم
کی برای بچه اقدام کنیم
تازه مسائل مالی و شراکت خانم سابقش در خونه و مطبش هم وحشتناکه
مهریه من هم 14 سکه است
نه اینکه فکر کنید مادی فکر میکنم
اما باور کنید در زندگی قبلی با شوهرم از بعد مالی خیلی اذیت شدم
الان شوهرم خانواده ای داره که در پول دارن غرق میشن
کمک که نمیکنن هیچ ما رو طرد هم کردند
البته واقعا حتی یک ریال هم ازشون نمیخواهم
اما خوب نمیفهمم چرا اون همه اذیتم کردند تابستون که ایران بودم
خیلی خسته و ناامیدم
بد اخلاق و کم حوصله شدم
از هیچ چی خوشم نمیاد
من چیکار باید بکنم
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
دوستان خوبم در همدردی
سلام
نمیدونم چرا با اینکه این همه مینویسم کسی یک جواب بهم نمیده
چرا کسی کمکم نمیکنه
قبلا چنت تا تاپیک گذاشته بودم
بعد اون باز هم نوشتم اما جوابی دریافت نکردم
بعد خواستم موضوع جدید بگذارم که مدام خطای این متن از قلم افتاده را دریافت میکردم
تا اینکه نهایتا ناچار شدم یک حساب کاربری جدید باز کنم
تاپیک های قبلی من :
http://www.hamdardi.net/thread-24258-post-232922.html#pid232922
http://www.hamdardi.net/thread-24517-post-232707.html#pid232707
http://www.hamdardi.net/thread-24134-post-234807.html#pid234807
هفته گذشته همسرم چند روزی را به دیدنم آمد
روابط بین ما از هر حیث فوق العاده خوب است
مادرم هم ب خاطر من با اینکه بیچاره خیلی هم دل شکسته بود از همسرم باب آشتی با شوهرم را باز کرد و شوهرم به منزلمان رفت و حتی از مادرم هدیه تولد نیز دریافت کرد
من هم مرتب به پدر ایشان زنگ میزنم و با ایشان روابط خوبی دارم اما اصلا با مادر شوهرم حرف نمیزنم
خوب قبلا به شما گفتم که یکبار زنگ زدم اما ایشان گوشی را قطع کردند
نهایتا شدیدا دچار وسواس فکری شده ام
همه اش میترسم روابط گذشته ام پیش همسرم فاش شود
با اینکه از آن افراد هیچ خبری ندارم
یعنی بیش از 3 سال است
آنها هم میتوانند به نوعی رد مرا پیدا کنند اما تا حالا هیچ خبری نشنیده ام
از طرفی من با آن اشخاص با دعوا و اختلاف جدا نشدم و در نهایت احترام از هم جدا شدیم
غیر از یک مورد که خیلی به من پیله کرده بود و حتی میگفت به خاطر من خودکشی کرده است اما من باور نکردم و من در آن زمان برای اینکه دست از سرم بردارد گفتم نامزد کرده ام و به خارج خواهم رفت و ایشان هم دیگر تماسی نگرفت
خیلی نگرانم
من به همسرم فقط یک مورد را عنوان کرده بودم و ایشان هم به سختی پذیرفتند اگر دو مورد دیگر بیایند و چیری بگویند چه خواهد شد
آیا من باید انکار کنم و یا اعتراف کنم
شاید بگویید خل شده ام
اما همیشه به نوعی در وحشتم
بله من خیلی اشتباه کردم و بسیار هم توبه کردم
اما باز هم با اینکه حدود 6 ماه است که ازدواج کرده ام و از آن افراد بیش از 3 سال است خبری ندارم میترسم
از طرفی بعضا ترس عجیبی به سراغم می آید
گفته بودم که بعد آن اختلافات با شوهرم با خواهر زن سابق شوهرم صحبت کردم
اقدام خامی که مرا شدیدا میترساند
میترسانم روزی ایشان مساله را جایی مطرح کنند
ان موقع من هیچ وقت نخواهم توانست همسرم را قانع کنم
دوری از همسرم بسیار دشوار است اما حدودا 3 ماه دیگر باید تحمل کنم
همه اش دچار وسواسم که نکند زندگیم به هر دلیلی بپاشد
چون من ایام دشواری را بعد متارکه اولم تجربه کردم
مدام میخواهم شوهرم را قانع کنم که هر چه زودتر بچه دار شویم
اما ایشان ممانعت میکند
میگوید برای من سخت است که زن باردارم را به تنهایی در غربت رها کنم
وقتی به طور کامل برگشتی اقدام میکنیم
من هم مدام با فاکار منفی دست به گریبانم
میترسم زمان بگذرد و مسایلی که از آنها میترسم رو شود و همسرم مرا طلاق دهد
از طرفی این حرف او که صبر کنیم نا خود آگاه مرا میترساند میگویم نکند به من اعتماد کامل ندارد
البته همسرم مرا خیلی دوست دارد
شاید باور نکنید اما بار ها و بارها شاهد آن اشک های معصومانه اش بوده ام
نمیخواهم به هیچ عنوان از من من زده شود
من هم او را خیلی دوست دارم
هردوی ما یکبار شکست خوردیم
اما من احمق با چند اشتباه بزرگ همه چیز را به کام خود زهر کردم
خیلی ناراحتم
به من بگید چکار باید بکنم
آیا ترسهایم جایی دارد یا بیجا دارم هم چیز را به کام خود تلخ میکنم؟
آیا خدا من را خواهد بخشید؟
اگر کسی به شوهرم چیزی گفت چه کنم
اگز خواهد همسرش جایی موضوع را عنوان کرد من چه باید بگویم
به کمکتان احتیاج دارم
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
مهری عزیز:72:
من احساس می کنم شما اصلا حالتان خوب نیست و حتما نیاز به مشاوره حضوری و یا شاید هم مصرف دارو دارید؟!
گاهی تنهایی و غربت و فشار کار و درس انسان را از خود بیخود می کند با تفریح و ورزش و مسافرت با دوستان روح خودتان را ترمیم کنید.
لطفا از اینکه روابط قدیمتان را به همسرتان بگویید در این شرایط اجتناب کامل کنید شما یک ازدواج ناموفق داشته اید ایشان هم همینطور و یکدیگر هم جزئیات را می دانید. همین کافی است.
اینکه با خوهر همسر سابقتان صحبت کرده اید از اقدامات شتابزده ایست که انجام داده اید این تحقیقات را باید قبل از ازدواج می کردید نه حالا.
اینکه می خواهید در این شرایط بچه دار شوید اشتباه محض هست :324: شما هنوز تکلیفتان با خودتان و همسرتان
معلوم نیست رابطه متلاطمی دارید چرا می خواهید شرایط را پیچیده تر کنید؟!
لطفا روی عزت نفستان کارکنید و از تکنیکهای توقف فکر و مقالات در این سایت برای جلوگیری از افکار وسواس گونه استفاده کنید.
اینقدر تاپیکهای مختلف و اسامی مختلف (مهری- مهری بهاری 2012و مهری بهاریو...)ایجاد نکنید.
بجای ایجاد تاپیکهای مختلف راهکارهای دوستان را اجرا کنید. اهل عمل باشید نه صحبت و نوشتن مطالب تکراری از خودتان و روحیاتتان.
همه اینها نشاندهنده بیقراری و درون مضطرب و ناآرام شماست. مواظب خودتان باشید.
موفق باشید:72:
-
RE: شوهرم بیمار است...میگویند بسوز و بساز.
سنجاب عزیر
من خیلی در وحشتم
از همه چیز میترسم
علت این همه وحشتم هم شاید حساسیت همسرم در زمان دوستی روی این موارد بود و روابط قبل ازدواج برای ایشان خیلی مهم بود
بارها سر این مسایل با هم اختلاف نظر داشتیم و من بار ها به ایشان گفتم از آنجا که چنان تفکراتی دارد نباید با من ازدواج کند
منی که تنها و دور از خانواده در یک کشور آزاد زندگی میکنم
اما ایشان دست بردار نبود
برای این من مخفی کاری کردم
اما شاید بیش از یک سال است اصلا صحبتی از این مسایل نبوده و ایشان در مدت دوستی با من درک کردند که من به ایشان صادقم
اینها همه ساخته و پرداخته ذهن من است
من از سال گذشته و بعد بیماری پدرم و تلاطم های زمان ازدواج روحا شدیدا تحت قشار بودم
الان دیگه بریدم
بله من باید قبل ازدواج میپرسیدم اما الان کاریه که شده
یعین اون خانم باید بره و بگه
آخه موضوع جدید نمیتونم باز کنم
تو عنوان های قبلی هم که مینوسم جوابی دریافت نمیکنم