-
خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
من حدود ٣٢ سالم، مجردم و ٥ سالي هست كه خارج از كشورم. الان چند وقتيه يعني حدود يكسالي يا دقيقتر هفت هشت ماهي هست كه خيلي خسته ام. با توجه به اينكه درگير نوشتن تزم بودم فكر ميكردم بخاطر اون هست(اگرچه ميدونستم اينجور نيست!) اما الانبا اينكهديگه اون فشتر قبلي را ندارم بازم خسته ام. از زندگيملذت نميبرم. نميدونم ايا افسرده شدم ؟
اصلا انگيزه ندارم و هر چي فكر ميكنم تو زندگيم دنبال چي هستم كه شادم كنه خيلي جواب مشخصي پيدا نميكنم. ذهنم خيلي مشغول و افكارم پراكنده است. معمولا اضطراب دارم و نگران اينده هستم. در واقع يا در گذشته ام يا دو اينده!
همه دوستان و اطرافيانم فكر ميكنند من موقعيت خيلي خوبي دارم و حتي خيليهاشون شايد حسرت ميخورمد اما خودم راضي نيستم.
بعضي وقتها كه به خودم دلداري ميدم و داشته هام و موفقيتهام را به خودم ياداوري ميكنم شاد ميشم اما خيلي طول نميكشه دوباره همون بي حالي و بي انگيزگي مياد سراغم. هر كاري ميخوام بكنم يا فكر ميكنم نميتونم و يا ميگم كه "كه چي؟" يعني من اين كار را بكنم كه چي بشه... چه اهميتي داره
از طرفي هم چون فعال نيستم و بازدهي ندارم احساس ميكنم عمرم داره به بطالت ميگذره و ابنهم دوباره خيلي اذيتم ميكنم
من خيلي رو خودم كار كردم و الانم دارم سعي ميكنم افكارم را بشناسم و كنترلشون كنم ( حالا اگه شما خواستيد ميتونم بعضي از افكارم را هم بگم) اما ديگه كم اوردم.
بهم بگيد چي كار كنم
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
بالاخره هرکی تو زندگی یه همچین حسایی پیدا میکنه گاهی.وهمونطور که میدونید مهم اینه که یه جوری از این مود بیرون بیاد.
خودمن وقتی یه هدف بزرگ پیش میگیرم تا رسیدن بهش بالا وپایین میپرم و فکرم ومعطوف هدفم میکنم اما چشتون روز بد نبینه همینکه به هدفه رسیدما دیگه تمومه میرم تو فاز پوچی و.....:162:
یعنی چی فعال نیستم دیگه مگه قراره چکار کنین والا من اینجا از راه دور حسرت شما وموقعیتتون رو میخورم .
درستون که تموم شده درسته؟دیگه وقت یک سری تحولات اساسیه.
به نظرم تنهایی هم میتونه اذیتتون کرده باشه هیچ به فکر ازدواج نیافتادین؟
:227::227:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
آره درسته ادم ممكنه گاهي تو اين مود باشه اما من مدت طولاني هست اينجوريم :(
نميدونم چه جوري بگم مسيرم را گم كردم ديگه انگار هيچي برام ارزش نداره...
منظورم از فعال نبودن شايد بيشتر اينه كه احساس رشد و پيشرفت ندارم اگر چه فعاليتهاي فيزيكيم هم به حداقل رسيده ... صبحها معمولا حال اين كه از رختخواب بيام بيرون را ندارم و يا اينكه حال و حوصلهتميز كردن خونه يا اشپزي و ....
اره خودم همفكر ميكنم تنهايي هم بي تاثير نبوده... چرا به ازدواج هم فكر كردم... اگه به پروفايلم بريد ميبينيد چند تا تاپيك هم در اين خصوص و مشكلاتش داشتم
والا الان نه ذهنم منفي شده ازدواج را هم منفي ميبينم همش ميگم مننميتونم كسي را كه ميخوام پيدا كنم و اينكه ايا باهاش خوشبخت بشم يا نه و اينكه از پس مسوليتاش بر ميام يا نه و...خيلي پيگير بودم اما هيچ موردي تا حالاانجور نبوده كه بتونه من را راضي كنه
نميدونم خيلي ها بهم ميگند تو زن بستون نيستي چون خيلي به نظر انها سخت ميگيرم :(
ديگه الان نه سه سالي هم هست كه تنها زندگي ميكنم فكر اينكه يه نفر ديگه هميشه باهام باشه يه جورايي برام وحشتناك شده
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام.شاید شما انگیزه و هدفتون رو محدود کرده بودید به یک سری چیزها(مثل موفقیت تحصیلی...کاری ....)
که حالا که همه ی این ها رو بدست اورید دیگه ارزشش برای شما کم شده
الان حس می کیند که این موفقیت هایی که بدست اوردید به حس رضایت دائمی به شما نمیده و فقط یه حس خوشحالی و رضایت کوتاه مدت برای شما داشته
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دريم
واقعيت اينه كه خودم اصلا احساس نميكنم موفقم و اصلا چيزهايي كه دارم برام نه اهميت انچناني داره نه خوشحالم ميكنه... احساس ميكنم شانسي به اين چيزها رسيدم
نكته ديگه اينه كه معمولا كوچكترين نقطه ضعفي تو ذوقم ميزنه و يهو انگار فروميرزم... مثلا اگه از نظر علمي چيز خيلي ساده اي را ندانم يا نكته واضحي را از قلم بندازم خيلي احساس خنگي و حماقت ميكنم
كلا خيلي منفي باف و بدبين شدم نسبت به زندگي... ميدونم بايد طرز فكرم را عوض كنم اما انگار نميشه انگار رمقي برام نمونده
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
عزیز نظری که بهت کمک کنه ندارم اما این لینکارو نگاهی کن شاید به دردت بخوره
لینکای مفید رو توی پست 10 گذاشتم:
http://www.hamdardi.net/thread-23001.html
اینم مفیده
http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام سید1387
برادرم من رگه هایی از کمال طلبی رو در شما حدس میزنم===>معمولا كوچكترين نقطه ضعفي تو ذوقم ميزنه و يهو انگار فروميرزم... مثلا اگه از نظر علمي چيز خيلي ساده اي را ندانم يا نكته واضحي را از قلم بندازم خيلي احساس خنگي و حماقت ميكنم .
نیاز به تحولات مثبت در زندگیت داری اما بیشتر از افکارت بگو تا بهتر بتونیم با شخصیتت آشنا بشیم
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سید1387
سلام
من حدود ٣٢ سالم، مجردم و ٥ سالي هست كه خارج از كشورم. الان چند وقتيه يعني حدود يكسالي يا دقيقتر هفت هشت ماهي هست كه خيلي خسته ام. با توجه به اينكه درگير نوشتن تزم بودم فكر ميكردم بخاطر اون هست(اگرچه ميدونستم اينجور نيست!) اما الانبا اينكهديگه اون فشتر قبلي را ندارم بازم خسته ام. از زندگيملذت نميبرم. نميدونم ايا افسرده شدم ؟
اصلا انگيزه ندارم و هر چي فكر ميكنم تو زندگيم دنبال چي هستم كه شادم كنه خيلي جواب مشخصي پيدا نميكنم. ذهنم خيلي مشغول و افكارم پراكنده است. معمولا اضطراب دارم و نگران اينده هستم. در واقع يا در گذشته ام يا دو اينده!
همه دوستان و اطرافيانم فكر ميكنند من موقعيت خيلي خوبي دارم و حتي خيليهاشون شايد حسرت ميخورمد اما خودم راضي نيستم.
بعضي وقتها كه به خودم دلداري ميدم و داشته هام و موفقيتهام را به خودم ياداوري ميكنم شاد ميشم اما خيلي طول نميكشه دوباره همون بي حالي و بي انگيزگي مياد سراغم. هر كاري ميخوام بكنم يا فكر ميكنم نميتونم و يا ميگم كه "كه چي؟" يعني من اين كار را بكنم كه چي بشه... چه اهميتي داره
از طرفي هم چون فعال نيستم و بازدهي ندارم احساس ميكنم عمرم داره به بطالت ميگذره و ابنهم دوباره خيلي اذيتم ميكنم
من خيلي رو خودم كار كردم و الانم دارم سعي ميكنم افكارم را بشناسم و كنترلشون كنم ( حالا اگه شما خواستيد ميتونم بعضي از افكارم را هم بگم) اما ديگه كم اوردم.
بهم بگيد چي كار كنم
سلام سید جان:72: ما قبلا با هم در تاپیک های مختلف آشنا شدیم
سعی می کنم نوع تفکر خودم رو واست بنویسم تا شاید بتونم انرژی که در افکارم هست به تو هم انتقال بدم
اول از همه، ازدواج کن برادر ، چرا ازدواج نمی کنی؟ همین که میگی بی انگیزه شدی و داری به پوچی نزدیک میشی یکی از علت هاش ازدواج نکردنه
دلیل دوم که به ذهنم میرسه این هست که اهدافت رو روی رضای خدا معطوف کن ، روی خدمت به علم . اگر به عنوان یه عادت یا هدف به تحصیل و کار نگاه کنی ممکنه خسته بشی
تحصیل و کار هدف نیستن ، بلکه وسیله هستن برای کار های بزرگتر
مثلا وقتی بخوای کتاب بنویسی یا مقاله بنویسی که یه دردی رو از گره های موجود در رشته علمیت برای دیگران باز کنه ، می تونی لذت ببری چون هدفت چیز والاتری بوده و کم کم این هدفت رو باز هم بلند تر و بلند تر کن و مطمئن باش چون نهایتش رضای خداست ، دیگه هیچ وقت خسته و بی انگیزه نمیشی
سعی کن کار های گروهی هم انجام بدی
مثل کوهپیمایی
موفق باشی
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Amiran
سلام سید1387
برادرم من رگه هایی از کمال طلبی رو در شما حدس میزنم===>معمولا كوچكترين نقطه ضعفي تو ذوقم ميزنه و يهو انگار فروميرزم... مثلا اگه از نظر علمي چيز خيلي ساده اي را ندانم يا نكته واضحي را از قلم بندازم خيلي احساس خنگي و حماقت ميكنم .
نیاز به تحولات مثبت در زندگیت داری اما بیشتر از افکارت بگو تا بهتر بتونیم با شخصیتت آشنا بشیم
بله درست حدس زديد خودم هم ميدونم كمالگرا هستم و خيلي هم سعي كردم باهاش مبارزه كنم اما انگار خيلي موفق نيستم در واقع احساس ميكنم از خودم خيلي توقع دارم يعني بيش از انچه توانم... خيلي خوب ميشد اگه يه راهي پيدا ميكردم كه مطمئن ميشدم ظرفيت و توان من چقدره :(
الان يه دفترچه خاطرات احساسي ! ميخواهم برا خودم درست كنم و افكار و حالاتم را توش بنويسم ... كم كم ميام اينجا برا شما هم ميگم :)
اما اگه الان بخوام در مجموع از افكارم بگم يه حس ادمي كه مفيد نيست يه حس منفي شديد نسبت به خودم يه جورايي از خودم بدم مياد
همش فكر ميكنم من نميتونم همش فكر ميكنم ايندم چي ميشه اگه كار پيدا نكنم اگه موفق نشم اگه مفيد نباشم و....
يه جور حسرت هم هميشه دارم كه چرا استعداد من خوب نيست چرا از وقتم تو گذشته خوب استفاده نكردم و ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط eng.aydin
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سید1387
سلام
من حدود ٣٢ سالم، مجردم و ٥ سالي هست كه خارج از كشورم. الان چند وقتيه يعني حدود يكسالي يا دقيقتر هفت هشت ماهي هست كه خيلي خسته ام. با توجه به اينكه درگير نوشتن تزم بودم فكر ميكردم بخاطر اون هست(اگرچه ميدونستم اينجور نيست!) اما الانبا اينكهديگه اون فشتر قبلي را ندارم بازم خسته ام. از زندگيملذت نميبرم. نميدونم ايا افسرده شدم ؟
اصلا انگيزه ندارم و هر چي فكر ميكنم تو زندگيم دنبال چي هستم كه شادم كنه خيلي جواب مشخصي پيدا نميكنم. ذهنم خيلي مشغول و افكارم پراكنده است. معمولا اضطراب دارم و نگران اينده هستم. در واقع يا در گذشته ام يا دو اينده!
همه دوستان و اطرافيانم فكر ميكنند من موقعيت خيلي خوبي دارم و حتي خيليهاشون شايد حسرت ميخورمد اما خودم راضي نيستم.
بعضي وقتها كه به خودم دلداري ميدم و داشته هام و موفقيتهام را به خودم ياداوري ميكنم شاد ميشم اما خيلي طول نميكشه دوباره همون بي حالي و بي انگيزگي مياد سراغم. هر كاري ميخوام بكنم يا فكر ميكنم نميتونم و يا ميگم كه "كه چي؟" يعني من اين كار را بكنم كه چي بشه... چه اهميتي داره
از طرفي هم چون فعال نيستم و بازدهي ندارم احساس ميكنم عمرم داره به بطالت ميگذره و ابنهم دوباره خيلي اذيتم ميكنم
من خيلي رو خودم كار كردم و الانم دارم سعي ميكنم افكارم را بشناسم و كنترلشون كنم ( حالا اگه شما خواستيد ميتونم بعضي از افكارم را هم بگم) اما ديگه كم اوردم.
بهم بگيد چي كار كنم
سلام سید جان:72: ما قبلا با هم در تاپیک های مختلف آشنا شدیمو
سعی می کنم نوع تفکر خودم رو واست بنویسم تا شاید بتونم انرژی که در افکارم هست به تو هم انتقال بدم
اول از همه، ازدواج کن برادر ، چرا ازدواج نمی کنی؟ همین که میگی بی انگیزه شدی و داری به پوچی نزدیک میشی یکی از علت هاش ازدواج نکردنه
دلیل دوم که به ذهنم میرسه این هست که اهدافت رو روی رضای خدا معطوف کن ، روی خدمت به علم . اگر به عنوان یه
عادت یا هدف به تحصیل و کار نگاه کنی ممکنه خسته بشی
تحصیل و کار هدف نیستن ، بلکه وسیله هستن برای کار های بزرگتر
مثلا وقتی بخوای کتاب بنویسی یا مقاله بنویسی که یه دردی رو از گره های موجود در رشته علمیت برای دیگران باز کنه ، می تونی لذت ببری چون هدفت چیز والاتری بوده و کم کم این هدفت رو باز هم بلند تر و بلند تر کن و مطمئن باش چون نهایتش رضای خداست ، دیگه هیچ وقت خسته و بی انگیزه نمیشی
سعی کن کار های گروهی هم انجام بدی
مثل کوهپیمایی
موفق باشی
بله شماقبلا هم لطف داشتيد
ممنون از راهنمايتون
اگه تاپيكهاي قبليم خاطرتون باشه گفتم ميخوام ازدواج كنم اما نشده ... در واقع شايد يه بخشي از اين نااميديم هم همين قضيه هست ... جداي از مشكلاتي كهبرام هست در انتخاب به لحاظ اينكه ايران نيستم اما انگار ميترسم از ازدواج ... ميترسم از پس مسوليتاش بر نيام ميترسم تو انتخابم اشتباه كنم ميترسم شرايطم بدتر ال الان بشه ميترسم اين گرفتگيها و نااميدي ها برام مشكل ساز بشه
نميدونم انگار هيچ كسي نيست كه با انچه من ميخوام مطابق باشه :(
در مور هدف و وسيله حرفتون را ميفهمم اما فكر كنم من چون احساس رضايتدر كارم ندارم خيلي اين قضيه فرقي نداره... يعني چه هدف باشه چه وسيله بايد خوب انجام بدم نه؟
معمولا تو اين شرايط روحي كه قرار ميگيرم خيلي حال و حوصله كار گروهي و تو جمع بودن را ندارم اما با اينحال سعي ميكنم تا جايي كه ميشه تو جمع باشم
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
[سلام سید1387جان
بسیار کار خوبیه که احساساتت رو به روی کاغذ بیاری .این می تونه کمکت کنه.
کمالگرایی بذاته بد نیست.من خودم هم کمال گرام اما تا یه حدیش کمک میکنه بیش از اون فشار روانی به آدم میاره
ببین سید جان ما زمانی که بتونیم داشته هامونو ازش استفاده کنیم می تونیم بیشتر احساس مفید بودن رو داشته باشیم.بهتره وارد گود بشی.
برای شروع ببین تو چه زمینه هایی مهارت داری؟اونوقت در همون زمینه سعی کن کمک کنی و مشورت بدی به کسانی که نیاز دارن!یه حس خیلی قشنگیه که نمی تونم توصیف کنم فقط باید خودت بچشی(شاید همون حسی که الان دنبالشی!)
به هر حال من خوشحال میشم بیشتر شناخت پیدا کنم از شما و تا حد توان در خدمت شما هستم.[/color][/b][/size][/font]
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
داشتم پست ارسال میکردم کهbanned شدم! :) البته کارشناسای تالار محبت کردن رسیدگی کردن
.....
کمالگرایی شما باعث شده اعتماد به نفستون کم بشه یعد این موفقیت هایی که بدست اوردید و بذارید یه پای شانس!
اصلا به نظر من شانسی وجود نداره. همه خواست خدا و اراده ی شما بوده
....
این جمله رو حتما شنیدید"هیچ چیز در طبیعت در حد کمال وجود ندارد"
خوب با این وجود شما چطور توقع دارید که هیچ ضعفی نداشته باشید!
این جمله ها یه من خیلی کمک کرد امیدوارم به شما هم کمک کنه
"هنگامی که یگانه هدف ما در زندگی آن است که "به دست آوریم" و به موفقیت های بیشماری دست یابیم همواره احساس شکست خوردگی خواهیم کرد چرا که همیشه همه چیز آن طور که ما برنامه ریزی کرده بودیم پیش نخواهد رفت.
هنگامی که به زندگی به مانند کلاس درس نگاه کنید که در آن موفقیت تغییر و رشد و تعالی انسانی معنا شده است رویدادها و احساسات خود را دید و نگرشی متفاوت ارزیابی خواهید کرد"
"به جای آنكه موفقیتهای خود را بر اساسدستاوردها و پیروزیها تعریف كرده و آن را براین اساس كه چقدر پول یا... به دست آوردهایدمعنا كنید، میتوانید موفقیت را براساس میزانرشد و تحول شخصی روزانهتان ارزیابی كنید. "
شما موقعی احساس رضایت میکنی که علی رغم همه ی ضعف هایی که داری خودت رو دوست داشته باشی
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
ممنون dream عزیز
آخه میدونی الان من تو همون ارزیابی میزان رشد مشکل دارم. یعنی شیب این میزان رشد چقدر باید باشه؟
مثال میزنم... من حدود ۵ سال هست که دارم اینجا زندگی میکنم. از خودم انتظار دارم الان مثلن سطح زبانم a باشه اما B هست. خوب درسته من از وقتی اومدم اینجا هر روز زبانم بهتر شد اما میگم چرا به b نرسیدم. یعنی در واقع فکر میکنم میتونستم براسم و نرسیدم و یا فکر میکنم با این وضیت و شیبی که پیش میرم ممکنه به این زودیها هم نرسم
این جملات خیلی درسته اما نمیدونم چطوری این کار را بکنم
"شما موقعی احساس رضایت میکنی که علی رغم همه ی ضعف هایی که داری خودت رو دوست داشته باشی"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Amiran
[سلام سید1387جان
برای شروع ببین تو چه زمینه هایی مهارت داری؟اونوقت در همون زمینه سعی کن کمک کنی و مشورت بدی به کسانی که نیاز دارن!یه حس خیلی قشنگیه که نمی تونم توصیف کنم فقط باید خودت بچشی(شاید همون حسی که الان دنبالشی!)
به هر حال من خوشحال میشم بیشتر شناخت پیدا کنم از شما و تا حد توان در خدمت شما هستم.[/color][/b][/size][/font]
ممنون amiran عزیز
در واقع احساس میکنم تو هیچ کاری مهارت کافی ندارم. احساس میکنم دانشم و توانائام خیلی سطحی :( این را اونجایی میفهمم که خیلی چیزی ساده را تو ی موضوع که مثلن چند وقتی یا سالی کار کردم نمیدونم.
ان حس که شما میگی را تجربه کردم در همون سطحه دانش سطح ام شاید ی دلیلی که دلم میخاد قوی بشم تو رشتم و تخصصم همین باشه اما میدونی از بس رفتم و دوباره رسیدم سر جام یا از بس احساس میکنم کند پیش میرم سر خورده شدم
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سید1387 سلام
دوستان راهکارهای خوبی برات ارسال کردن
به نظر منم شما نیاز به تحولات مثبت در ذهن و رفتارت داری
سعی کن به نتیجه رفتارت و یا توقعات کمتر فکر کنی و یه دوره چند روزه به فکر و ذهنت استراحت بده
کارای مورد علاقت رو انجام بده یا اگه ورزش رو دوست داری کمی وقتت رو به ورزش اختصاص بده
احساس مفید بودن قشنگ ترین حسی است که شما بهش نیاز داری
پس دوست عزیز به خودت یک زنگ تفریح بده
موفق باشی:72:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سید1387
ممنون dream عزیز
آخه میدونی الان من تو همون ارزیابی میزان رشد مشکل دارم. یعنی شیب این میزان رشد چقدر باید باشه؟
مثال میزنم... من حدود ۵ سال هست که دارم اینجا زندگی میکنم. از خودم انتظار دارم الان مثلن سطح زبانم a باشه اما B هست. خوب درسته من از وقتی اومدم اینجا هر روز زبانم بهتر شد اما میگم چرا به b نرسیدم. یعنی در واقع فکر میکنم میتونستم براسم و نرسیدم و یا فکر میکنم با این وضیت و شیبی که پیش میرم ممکنه به این زودیها هم نرسم
این جملات خیلی درسته اما نمیدونم چطوری این کار را بکنم
"شما موقعی احساس رضایت میکنی که علی رغم همه ی ضعف هایی که داری خودت رو color][/b][/size][/font][/color][/b][/size][/font]
چرا شما دنبال این هستید که یه فرمولی یه اندازه ای برای رشد خودتون تعیین کنید ؟ این ها هم همه به خاطر کمالگراییتون یعنی یه میزان پیشرفتی رو توی ذهنتون در نظر میگیرید بعد اگر نرسدید بهش خودخوری میکنید یعد خودتون رو هم شکست خورده میدونید!
شما باید به این نگاه کنید که ایا تلاشتون رو کردید ان چیزی که در توانتون هست انجام دادید؟ یه حد معقول
نه زیاد نه کم
حالا این رشدی که کردید خیلی هم ارزشمند هرچقدر هم که باشه
نقل قول:
آفت نتیجه گرایی شما را از پا در خواهد آورد.
با توجه به بند یکم، فرد کمالگرا نتیجه گرای محض هست. او از مسیر و روش و فرایندها لذت نمی برد. او نتیجه را به عنوان هدفی که می تواند عزت نفس پایین او را جبران کند بهره می گیرد. لذا اگر هدف کسب نشود عزت نفس او بیشتر آسیب می بیند و در راهها کسب نتیجه همیشه مردد هست که نکند موفق نشود و این اضطراب منتشر و مزمنی را در زندگیش برای او به وجود می آورد.
چنین فردی پس از حصول نتیجه، خیلی زود می فهمد اغنا نشده است و از خودش راضی نیست. چرا که پایین بودن عزت نفس ربطی به موفقیت ها و نتایج کسب شده نیست. لیکن فرد کمالگرا این را نمی داند و دوباره سعی در انتخاب و طراحی هدفی بزرگتر می کند.
......
"خود را از دیدگان خداوند بنگرید"
هرگز خداوند این طور در مورد شما قضاوت نمی کند "امروز نتوانستی کار خوبی بکنی از دید من تو ادم شکست خورده وضعیفی هستی"..."چرا شکست خوردی زندگیت رو به باد فتا دادی"
به نظر شما خدا بر اساس چنین مسائل پیش پا افتاده و سطحی در مورد شما قضاوت خواهد کرد؟!
خدا هرگز ناعادلانه و بدور از انصاف ما رو مورد سرزنش و قضاوت قرار نخواهد داد
بلکه هر بار که می افتیم مجددا دست ما را میگیرد وما را تشویق میکند و به ما جرات و شهامت می بخشد
.....
خوب شما نگرانید که چرا سطح زبانتون a نیست در صورتی که اگر a هم میشدید باز به چشمتون نمی اومد ...به خودتون میگفتید کار سخت و مهمی که نبود شانسی بود همه چی
به نظرم شما باید اول روی این موضوع کار کنی که هویتت رو بر اساس موفقیت هات تعریف نکنی که اگر نرسیدید بهش.. یا از دست دادیدش ...یا اون طور نشد که می خواستید هویتتون رو هم از دست ندید وهنوز خودنون رو دوست داشته باشید
شاید خدا میخواد به شما نشون بده ان قدر خودت رو با موفقیت هات تعریف کردی یاد نگرفتی همون طوری که هستی خودت رو دوست داشته باشی لازم بود شکست بخوری تا متوجه بشی:)
این ها رو که الان مینویسم خودم توی یکی از ازمونهای زندگیم شکست خوردم در حالی که شبانه روز براش تلاش کردم ناراحت هستم خیلی زیاد:) اما هیچ وقت نه تلاشم رو کم میکنم نه انگیزم رو از دست میدم شاید این یه بهانه ای بود که حرفام حالت شعار گونه نگیره
http://www.hamdardi.net/thread-15051-post-134523.html
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام آقا سید،
خوشحالم که آدم های موفق و تحصیل کرده ای مثل شما در تالار ما حضور دارند.
دوستان از کمالگرایی صحبت کردند. من هم تا حدودی موافق هستم. این تاپیک رو هم معرفی می کنم: کلیک کنید
به نظرم علت اصلیش این هست که شما حالا به یک هدف اصلی خودتون که دکتری بوده رسیدید. و حالا بی هدف ماندید. شاید نیاز باشد در زندگی خود معنا سازی کنید. هدف های جدید برای خودتون تعریف کنید و برایشون تلاش بکنید. شاید حتی اهدافی که ارزش معنوی داشته باشند. و یا اهداف تحصیلی جدید. و یا پیدا کردن یک شغل خوب و موفقیت در اون. البته ازدواج هم می تواند به شما کمک کند، ولی احساس می کنم اگر تنها دلیلتون برای ازدواج رهایی از شراطی کنونی باشد، بعد از ازدواج و رسیدن به "هدف ازدواج" احتمالاً باز هم به همین حالت باز خواهید گشت.
با مقایسه کردن خودتون با دیگران، توانایی هایتون رو بی ارزش جلوه ندهید. همیشه کسانی هستند که بهتر از ما هستند. البته این خودش می تواند تبدیل به یک انگیزه شود برای بهتر شدن، ولی نه به شکل وسواس گونه و کمالگرایانه. و همینطور اینکه اگر شخصی مثلاً در رشته تحصیلی شما از شما بهتر است، ببینید چه دلایلی داشته. ببینید او از کجا شروع کرده و تحت چه شرایطی درس خوانده و شما چه شرایطی داشتید. دقت کنید که ارزش کار شما به این هست که از یک کشور به یک کشور دیگر مهاجرت کردید، در کشوری که زبانش رو بلد نبودید و با فرهنگ مردمانش آشنا نبودید توانستید به بالاترین مدرک تحصیلی دست پیدا کنید و این کم کاری نیست. پس بی انصافی هست اگر خودتون رو با کسی مقایسه کنید که در اون کشور به دنیا آمده و زبان اونجا زبان مادری او هست.
فراموش نکنید که شما انسان موفقی هستید و به جایی رسیدید که کار هر کسی نیست. پس قدر خودتون رو بدانید و خودتون رو تشویق کنید!
موفق باشید.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز.
من فکر میکنم باید مشکلاتتونو دسته بندی کنید اما به نظر میاد ریشه اصلی مشکلتون تو جمله ای هست که خودتونم گفتید.
نقل قول:
يه حس منفي شديد نسبت به خودم يه جورايي از خودم بدم مياد
همین دوست نداشتن خودتون باعث بی انگیزگیتون شده..
به نظر من باید دیدتونو یه شستشوی اساسی بدید..دوست داشتن خود شرط و شروط نمیخواد..انسان در هر جایگاهی هم محتاج محبته و هم لایق محبته..پس لطفا قضیه دوست داشتن خود و محبت کردن به خودتونو ازبقیه قضایا مثه موفقیت تحصیلی و ... سوا کنید.
شما در کمترین سطح تحصیلی کاری ازدواج و ... هم شایسته دریافت محبت هستین و اول از همه ازطرف خودتون.
باید بی چون و چرا خودتونو دوست داشته باشید.باید موانعی که سر راه علاقه به خودتون هست رو پیدا و رفع کنید.باید یه تغییر در نوع نگاهتون بدید.
لازمه دوست داشتن خود هم اینه که خودتونو ببخشید.
لینک زیر رو بخوون.
دوست داشتن خود
مورد بعدی ترسهایی هست که سراغت میان.
نقل قول:
همش فكر ميكنم ايندم چي ميشه اگه كار پيدا نكنم اگه موفق نشم اگه مفيد نباشم و...
باید تو یه زمان مناسب یه نگاهی به ترسهات بندازی..و اونا رو دونه به دونه بررسی کنی و ریششونو پیدا کنی.انرژی منفی که ترس ازوقوع یه اتفاق بهمون میده گاهی بیشتر از خود اون اتفاقه..
لینک زیر رو بخون.
خرد کردن ترس
مورد بعدی چرایی رسیدن به اهداف هست.
چرا میخوای سطح زبانت a بشه؟؟چرا میخوای به فلان مورد برسی؟؟
باید این چراییها رو دقیق برای خودت تعریف کنی و گرنه ممکنه بری جلو ولی یهو وسط راه بمونی چون هنوز درست نمیدونی چرا میخوای اینکارو انجام بدی.
پس اول علتها و انگیزه هات رو دقیق معلوم کن و ثبتشون کن.
گفتی میخوای تو یه دفترچه احساساتت رو بنویسی.کار خوبیه به شرط اینکه احساسات منفی رو نگه نداری و دور بریزی.
تو همون دفترچه انگیزه هات رو ثبت کن و هر از گاهی مرورشون کنه و حتی تغییرشون بده.
و مورد بعدی چگونگی رسیدن به هدف هست و تعیین بازه زمانی مشخص.
اگه تو بنا به دلایلی که تو قسمت قبل تعیین میکنی تصمیم گرفتی به سطح زبان a برسی.باید خوب بررسی کنی و یه بازه زمانی مشخص و نحوه رسیدن رو مشخص کنی..
اگه نتونستی به هدفت برسی باید برگردی و عملکردت رو بررسی کنی و ایراد کار رو پیدا کنی.
اما یادت باشه اصلیترین و مهمترین قدم.دوست داشتن خود هست.
موفق باشی
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام به همه دوستان
خیلی ممنون از راهنمایتون... از دیروز تا حالا دارم راجع به همه حرفاتون فکر میکنم.
دارم سعی میکنم خودم را بیشتر دوست داشته باشم و شرایط موجود را بپذیرم :) باور کنید خیلی سخته ... خیلی روحیم ضعیف شده ... احساس میکنم از پس هیچ کاری بر نمیام... دلم میخاست ی کاری بود من خیلی توش ماهر بودم و انجام میدادم ... از شرایط موجود خسته شدم
به خدا اصلا دلم نمیخاد از خستگی و ... حرف بزنم اما فقط خاستم حسم را بدونید
خیلی خیلی دعام کنید... خیلی محتاجم
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام بچه ها
خیلی این روزها با خودم کلنجار میرم... اما اصلا فایده نداره
هیچی انرژی برام نمونده... حال کسی را دارم که میخاد از ی کوه بره بالا در حالی که تمام بدنش خورده :(
اصلا اصلا نمیتونم فکرم را متمرکز کنم رو کارم ... اصلا هیچ انگیزه و شوقی برام نمونده
روزهام داره یکی بعد از دیگری به بطالت و بیهودگی میگذره
دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم :325:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام سید 1387
نوشته هات رو خوندم و انگار از روزی که این تاپیک رو باز کردی تا همین امروز نخواستی هیچ تغییری تو خودت ایجاد کنی...
صحبت های خوب دوستان رو می خونی و مواقت می کنی باهاشون ،حرفاشون رو تایید می کنی آش و همون کاسه است....
می خوام بگم تا زمانیکه تصمیم نگرفتی خسته و بی انگیزه نباشی نوشتن بهترین و مفید ترین جواب ها هم برات کارساز نمیشه...
شرایطت رو درک می کنم
به نظرم شما همون جور که دوستان گفتن چند دلیل وجود داره برای خستگی و بی انگیزه گیت
یکی اینکه تو کشور غریبی!این واقعا رو روحیه آدم تاثیر می زاره
شاید خودت به طور مستقیم دلتنگ نباشی و بگی اصلا احساس غربت ندارم ولی این موضوع مطمئنا روت تاثیر می زاره
اول اگر تنهایی اونحا(که از نوشته هات این جوری فهمیدم که تنهایی) سعی کن با خانوادت ارتباطت رو بیشتر کنی
اگر شرایط برات فراهم هست بیای ببینیشون یا اونها بیان ببینمت
ی دلیل دیگش همون ازدواج هست که الان با این دیدی که داری و این شرایطی که داری توصیه نمیشه بری دنبال ازدواج
اول باید حال و هوای خودت رو عوض کنی و بعد با انرژِی و با هدف بری دنبال کیس مناسب ازدواجت
ی دلیل دیگه اینکه مشغول بودن روی تزت وقت زیادی ازت گرفته و برای مدتی همش مشغول بودی رو اون و تایم خالی نداشتی (خوب پس حق داری خسته باشی....)
از ی طرف دیگه عادت کرده بودی به این مشغولیت و الان که وقتت ازاد شده احساس می کنی دیگه کاری برای انجام دادن نداری ....
و حدس من اینکه احساس میکنی این همه تلاش و انرژی که گذاشتی روی تز و تحصیل
باعث نشد که به موقعیت برتری برسی
یعنی فکر می کنی حالا درسمم خوندن چی شد
قبلا کجا بودم و الان کجام
این تحصیلات چه کمک شایانی به من کرد؟
همون ادم قبلیم با همون شرایط قبل !!!برا ی چی این همه تلاش کردم...........
یعنی احتمالا انتظار داشتی بعد از تموم کردن تزت ی تحول برزگی تو زندگیت ایجاد شه
ی تغییر اساسی
ولی باید بدونی که این دیدت هم به دلیل همون کمال گراییت هست و در ضمن انتظار نداشته باش تغییرات رو تو مدت کوتاهی ببینی....
و مطمئن با نشستن ی گوشه و منفی بافی کردن هیچ مشکلی ازت حل نمیشه
باید به علائقت رسیدگی کنی چیزایی که بهت آرامش می ده و خوشحالت میکنه انجام بدی........
مثلا ورزش کردن مثل پیاده روی یا انجام یک هنر ....
اهداف روزانه کوچیک و کوتاه مدت برای خودت تعیین کن
مثلا من نمی دونم وضعیت خونت و روش زندگیت در چه حاله و شاید حرفم اشتباه باشه
ولی از امروز تصمیم بگیر
[b]1.ساعت خوابت رو تنظیم کنی و شب ها به موقع بخوابی که صبح بتونی باانرژی بیشتری بیدار شی.
2.خونه رو مرتب کن و به زندگیت نظم و ترتیب بده
وقتی محیط اطرافت نامرتب باشه نا خوداگاه از ذهنت انرژی میگیره و کسلت می کنه
شروع کن به تمیز کردن خونه
3.
برای خودت ی غذای خوشمزه درست کن غذایی که دوست داری و همیشه باعث خوشحالیت میشه...
اگر بلد نیستی غذای مورد علاقت رو بپزی ...برای پختنش می تونی تو نت سرچ کنی ...
برو خوراکی های مورد علاقت رو بخر مثلا اگر شکلات و کاکائو دوست داری برای خودت بخر... من هر وقت بی انگیزه میشم می رم سراغ شکلات، شیر کاکائو و کاکائو های خوشمزه :)
4.به دوستانت زنگ بزن
همین طور که قبلا گفتم به مادر پدر خواهر برادر باهاشون تماس بگیرو باهاشون حرف بزن و اگر شدنی بود ببینشون.....
حالا فعلا این جور اهداف روزانه و کوچیک رو انجام بده تا حالت بهتر شه و بعد کم کم بری سراغ اهداف بزرگتر
کار بهتر
ازدواج
کسب تخصص بیشتر................
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام. گفتنی ها رو دوستان گفته اند برادرم ، شما باید عمل کنید که نمیکنید.
به نظر میاد شما درگیر یه چرخه افسرگی شدین. قبل از این 7-8 ماه چجور آدمی بودین؟ روحیاتتون؟ شخصیتتون؟ نحوه گذران زمانتون؟ آیا همه چیز واقعا حول محور درس و کار متمرکز بوده؟
...
به هر حال به نظر بنده، هر چه سریعتر به یک روانپزشک مراجعه کنید و جلوی ادامه این چرخه رو بگیرید خصوصا اگه تازه شروع شده و قبلا واقعا اینطوری نبوده اید.
افسردگی واقعا آدم رو به خودش معتاد میکنه و یه روز به خودتون می آید که دیگه روان ناخوداگاهتون نمیخواد دست از سر افسردگی بر داره و دیه از ته دل نمیخواین خوب بشین.
...
جدی بگیرید و یه کاری بکنید.
...
ببخشید اگه بد و ناقص راهنمایی کردم یا فرافکنی کردم یا ناراحت شدید. توانم در همین حد بود و به خاطر تجربه افسردگی خودم در گذشته، لازم دیدم بهتون هشدار بدم.
...
در آخر شعری از سهراب که دوست میدارم:
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست:مثلا این خورشید
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز،نان گندم خوب است.
و هنوز،آب می ریزد پایین،اسب ها می نوشند
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نازنین 1
سلام سید 1387
نوشته هات رو خوندم و انگار از روزی که این تاپیک رو باز کردی تا همین امروز نخواستی هیچ تغییری تو خودت ایجاد کنی...
صحبت های خوب دوستان رو می خونی و مواقت می کنی باهاشون ،حرفاشون رو تایید می کنی آش و همون کاسه است....
می خوام بگم تا زمانیکه تصمیم نگرفتی خسته و بی انگیزه نباشی نوشتن بهترین و مفید ترین جواب ها هم برات کارساز نمیشه...
ممنون از پاسختون... به خدا دلم میخاد از این شرایط خارج شم اما همون تصمیم گرفتن اینکه خسته و بی انگیزه هم نباشم هم نمیشه... بعد هم این جور چیزا یعنی حالی که من دارم با تصمیم درست نمیشه ... مثه اینکه یکی مریض باشه بگی تصمیم بگیر خوب باشی... فکر میکنم همین که اومدم اینجا دارم از شما دوستان راهنمای میگیرم یعنی من تصمیم دارم خوب بشم :)
شرایطت رو درک می کنم
به نظرم شما همون جور که دوستان گفتن چند دلیل وجود داره برای خستگی و بی انگیزه گیت
یکی اینکه تو کشور غریبی!این واقعا رو روحیه آدم تاثیر می زاره
شاید خودت به طور مستقیم دلتنگ نباشی و بگی اصلا احساس غربت ندارم ولی این موضوع مطمئنا روت تاثیر می زاره
اول اگر تنهایی اونحا(که از نوشته هات این جوری فهمیدم که تنهایی) سعی کن با خانوادت ارتباطت رو بیشتر کنی
اگر شرایط برات فراهم هست بیای ببینیشون یا اونها بیان ببینمت
من تازه از ایران برگشتم و میدونم یه بخشی از ناراحتیم هم مربوط به غربت هست... اما این حالتی که میگم )خستگی و بی انگیزگی) از یکسال پیش خورد خورد شروع شد و الان دیگه کم کم داره از کنترل ام خارج میشه.
ی دلیل دیگش همون ازدواج هست که الان با این دیدی که داری و این شرایطی که داری توصیه نمیشه بری دنبال ازدواج
اول باید حال و هوای خودت رو عوض کنی و بعد با انرژِی و با هدف بری دنبال کیس مناسب ازدواجت
دقیقن... اتقاقا یه موردی پیش اومده بود که نتونستم به جمعبندی برسم و از روندی که تو اون رابطه اتفاق افتاد هم ناراحتم هم بعضی مواقع خوشی های اون موقع که یادم میاد دلم میگیره... الان با این شرایط اصلا به ازدواج فکر نمیکنم
ی دلیل دیگه اینکه مشغول بودن روی تزت وقت زیادی ازت گرفته و برای مدتی همش مشغول بودی رو اون و تایم خالی نداشتی (خوب پس حق داری خسته باشی....)
از ی طرف دیگه عادت کرده بودی به این مشغولیت و الان که وقتت ازاد شده احساس می کنی دیگه کاری برای انجام دادن نداری ....
و حدس من اینکه احساس میکنی این همه تلاش و انرژی که گذاشتی روی تز و تحصیل
باعث نشد که به موقعیت برتری برسی
یعنی فکر می کنی حالا درسمم خوندن چی شد
قبلا کجا بودم و الان کجام
این تحصیلات چه کمک شایانی به من کرد؟
همون ادم قبلیم با همون شرایط قبل !!!برا ی چی این همه تلاش کردم...........
یعنی احتمالا انتظار داشتی بعد از تموم کردن تزت ی تحول برزگی تو زندگیت ایجاد شه
ی تغییر اساسی
فکر کنم این اصلی ترین دلیله... یه جور احساس خسران... که من این همه سال عمرم را گذشتم حالا چی گیرم اومد... فکر میکنم به اندازی که وقت گذاشتم نتونستم پیشرفت کنم... و چون الان هم در شرایطی نیستم که بتونم دقیقا خودم و تواناییم را رزیابی کنم این فکر ها بیشتر رانجام میده
ولی باید بدونی که این دیدت هم به دلیل همون کمال گراییت هست و در ضمن انتظار نداشته باش تغییرات رو تو مدت کوتاهی ببینی....
و مطمئن با نشستن ی گوشه و منفی بافی کردن هیچ مشکلی ازت حل نمیشه
خیلی دارم رو کمال گرائی ام کار میکنم ... امیدوارم بتونم مهارش کنم... اما همون طور که گفتم چون فیدبک درستی از خودم و توانائام ندارم خیلی سخته که به خودم بقبلنم که همه چی درسته یا درست میشه
باید به علائقت رسیدگی کنی چیزایی که بهت آرامش می ده و خوشحالت میکنه انجام بدی........
مثلا ورزش کردن مثل پیاده روی یا انجام یک هنر ....
اهداف روزانه کوچیک و کوتاه مدت برای خودت تعیین کن
مثلا من نمی دونم وضعیت خونت و روش زندگیت در چه حاله و شاید حرفم اشتباه باشه
ولی از امروز تصمیم بگیر
[b]1.ساعت خوابت رو تنظیم کنی و شب ها به موقع بخوابی که صبح بتونی باانرژی بیشتری بیدار شی.
2.خونه رو مرتب کن و به زندگیت نظم و ترتیب بده
وقتی محیط اطرافت نامرتب باشه نا خوداگاه از ذهنت انرژی میگیره و کسلت می کنه
شروع کن به تمیز کردن خونه
3.
برای خودت ی غذای خوشمزه درست کن غذایی که دوست داری و همیشه باعث خوشحالیت میشه...
اگر بلد نیستی غذای مورد علاقت رو بپزی ...برای پختنش می تونی تو نت سرچ کنی ...
برو خوراکی های مورد علاقت رو بخر مثلا اگر شکلات و کاکائو دوست داری برای خودت بخر... من هر وقت بی انگیزه میشم می رم سراغ شکلات، شیر کاکائو و کاکائو های خوشمزه :)
4.به دوستانت زنگ بزن
همین طور که قبلا گفتم به مادر پدر خواهر برادر باهاشون تماس بگیرو باهاشون حرف بزن و اگر شدنی بود ببینشون.....
حالا فعلا این جور اهداف روزانه و کوچیک رو انجام بده تا حالت بهتر شه و بعد کم کم بری سراغ اهداف بزرگتر
کار بهتر
ازدواج
کسب تخصص بیشتر................
کلا آدم شکمی نیستم اما خوب دیروز یه غذایی خوشمزه برا خودم پختم. امروز با چند تا از دوستم تلفنی صحبت کردم... با خونه هم انشالله بعدازظهر حرف میزنم.
این چیزا موقتی حالم را بهتر میکنه اما دوباره انگار یه غم شدیدی میشینه رو سینم. :302:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط رازقی
سلام. گفتنی ها رو دوستان گفته اند برادرم ، شما باید عمل کنید که نمیکنید.
به نظر میاد شما درگیر یه چرخه افسرگی شدین. قبل از این 7-8 ماه چجور آدمی بودین؟ روحیاتتون؟ شخصیتتون؟ نحوه گذران زمانتون؟ آیا همه چیز واقعا حول محور درس و کار متمرکز بوده؟
...
خودم هم همين احساس را دارم... يبار ديگه هم اينجور شده بودم سالهاي اول دانشگاه يعني ١٢-١٣ سال پيش و اون موقع برا يه دوره فلوكستين مصرف كردم و خيلي بهتر شدم...اون زمان دكتر تشخيص افسردگي خفيف داده بود اما بعدهاكه به چند تا مشاور ديگه مراجعه كردم انها ميگفتند مشكل من بيشتر استرس هست تا افسردگي...بهرحال تو اين ١٠-١٣ سال سعي كردم با كنترل افكارم و ... نگذارم حالم بد بشه اما الان چند وقتيه ديگه كم اوردم
والا من كلا ادم معمولي هستم يعني نه خيلي درونگرا نه خيلي برونگرا عمده وقتم را دانشگاه پر ميكنه (حداقل تو اين چند سال اخير) و بقيه اش را هم تفريحات معمول مثل فيلم. خريد، پيكنيك و اينجور چيزها... دوستان خيلي زيادي نداشتم هيچ وقت مثلا عمدتا كسانيكه باهاشون ارتباط نزديك داشتم هميشه بيشتر از پنج شش نفري نبوده ... اگه هفته اي يبار با دوستام برم بيرون برام كافيه و حتي اگه هم نرم خيلي احساس تنهايي نميكنم
اهل مسافرت و گشت گذار هم هستم
البته همه اينهايي كه گفتم الان هم انجام ميدهم اما الان اصلا لذت نميبرم و تغيير مثبتي تو روحيه ام ايجاد نميكنه
به هر حال به نظر بنده، هر چه سریعتر به یک روانپزشک مراجعه کنید و جلوی ادامه این چرخه رو بگیرید خصوصا اگه تازه شروع شده و قبلا واقعا اینطوری نبوده اید.
اين هفته رفتم پيش مشاور دانشگاهمون ايشون به نظرش نيامد خيلي حالم بد باشه گفت يكم بخاطر تمام شدن درست و يكم هم به خاطر تمام شدن رابطه اي كه داشتي ... اما خودم ميخواهم برم فردا پيش دكترم بگم اينجوريم شايد دارويي چيزي بده كه كمكم كنه
Y
افسردگی واقعا آدم رو به خودش معتاد میکنه و یه روز به خودتون می آید که دیگه روان ناخوداگاهتون نمیخواد دست از سر افسردگی بر داره و دیه از ته دل نمیخواین خوب بشین.
...
جدی بگیرید و یه کاری بکنید.
...
ببخشید اگه بد و ناقص راهنمایی کردم یا فرافکنی کردم یا ناراحت شدید. توانم در همین حد بود و به خاطر تجربه افسردگی خودم در گذشته، لازم دیدم بهتون هشدار بدم.
...
در آخر شعری از سهراب که دوست میدارم:
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست:مثلا این خورشید
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز،نان گندم خوب است.
و هنوز،آب می ریزد پایین،اسب ها می نوشند
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
پیشنهاد می کنم این لینک رو مطالعه کنید.
http://www.gisgolabetoon.com/fa/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C/news/61/%D9%85%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%AA-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-1
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط vafa_teacher
سلام
پیشنهاد می کنم این لینک رو مطالعه کنید.
http://www.gisgolabetoon.com/fa/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C/news/61/%D9%85%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%AA-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-1
سلام
لينك درست نيست به نظرم. ميشه چك كنيد و مجددا لينكش را بذاريد ممنون
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
متوجه ام چي ميگي اما نميشه كه هميشه همين وضعيت بمونه؟ ميشه؟ اگه اينجوري ادامه بدي افسردگيت شديدتر ميشه تنها هم كه هستي همه اينها وضع و بدتر ميكنه بايد فورا دست بكار شي و يه تغيير بزرگ تو زندگيت ايجاد كني
روي كاغذ يه برنامه ريزي كن و چيزهايي كه تو رو به هيجان مياره رو يادداشت كن و اون كارا رو انجام بده
دست از كمال طلبي هم بردار بالاخره زندگيه يه جاهايي بايد كم و زياد بشه
انقلاب كن اين راه خوبيه رويه زندگيت رو كاملا تغيير بده دنبال كشف چيزهاي جديد باش حاي شده با تغيير دادن مسير هميشگي خانه تا محل كارت شروع كني يه كم اين قانونهايي كه دور خودت چيدي و بشكن ٠٠٠٠ همه چيز درست ميشه
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام بچه ها
من هنوز خسته ام :(
خيلي تنها و بي انگيزه :(
احساس ميكنم ديگه هيچ كس را ندارم تو اين دنيا يعني هيچ كس مرا نميفهمد قبلا دلم خوش بود خدا هست حالا احساس ميكنم خدا هم ديگه ....
كارم شده غصه خوردن و گريه كردن ... هميشه غم سنگيني رو دلم
اين رابطه اخري كه داشتم خيلي روم اثر منفي گذاشت از خودم بدم مياد فكر ميكنم يه ادم ترسويي هستم كه از قبول مسوليت طفره ميرم ... از اينكه كسي بهم نزديك بشه ( از نظر روحي) ميترسم
نميگم به خودكشي فكر ميكنم اما برام هم مهم نيس اگه الان بميرم يعني ديگه اين دنيا برام جذابيتي نداره
شخصيتا خيلي اهل درد و دل نيستم بنابراين خيلي از دوستام فكر ميكنند من الان در بهترين شرايط هستم بعلاوه اينكه چند بار هم با دوستام حرف زدم اما كمكي نكرد
به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را
كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را
شماها بگيد من چكار كنم؟
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
کامل تاپیکتونو نخوندم. پست اولو اخرو خوندم. اما ببینین کدوم اینا ممکنه باشه:
- ازمایش خون دادین؟ قلبتون، تیرویید، کم خونی هیچکدوم مشکلی ندارند؟ اگه ازمایش ندادین می تونین برین متخصص داخلی یا حتی پزشک عمومی بگین خسته این و ازمایشای لازمو بدین. می تونین هر روز مولتی ویتامین کامل و خوب بخورین که کلسیم و مواد لازم دیگه رو هم داشته باشه.
- فعالیت بدنی دارین؟ ورزش در هر حالتی خوبه. بسته به سلامت بدنتون زانوها و کمر و شونه هاتون ورزش مناسب بکنید. نرمش هر روزه یا استخر یا پیاده روی تند هر چی که هم راحت و سبکه و بهتون اسیب نمی زنه هم براتون در دسترسه.
- من خودم به لطف راهتمایی یکی از دوستان فروم تازگی فهمیدم که ویژگی های یک کمالگرای نابهنجارو دارم. حالا ممکنه شما بهنجارش باشین اما چون کمالگرا هستین احساس رضایت نمی کنین. در مورد کمالگرایی سرچ کنین همین فرومو.
- خودتونو به اندازه ی کافی دوست دارین؟ وقتی کار خوبی می کنین یا به نتایج خوبی می رسین خوبه یه تشویق کوچولو هم خودتو بکنین.
اینا فعلا به ذهنم می رسه.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز
میفهمم الان چه حسی داری، انگاری ذاری با لباس شنا میکنی، گاهی بی تفاوت فقط روی سطح آب شناوری، گاهی هم یه دست و پایی میزنی اما امان از طول طولانیه استخر که انگاری پایانی نداره!
من حس میکنم مشکل از کمالگرایی شما نیست بلکه از روند یکسان زندگی خسته شدین! فرض کنین صبح از خواب پا میشین، یه صبحانه معمولی، بعذ کلاس، ذزس، تز یا آزمایشگاه، خوب عادیه، تبدیل شدین به یک ماشین با برنامه داده شده که هر روز داره تکرار میکنه، روحتون میخواد از کالبد فعلی شما بالاتر بره، جسمتون و فعالیتهای روز مره اجازه نمیده، حس خستگی دارین!
به نظرم اول از همه اگز میشه، یه مسافرت برین
فارغ از همه چی
برین جایی که تو نظزتون حس آرامش ذارین
مرحله بعذ باید خوذتون به خودتون کمک کنین و با تغییر نوع نگرشتون به زندگی، حس و حالتون را از روند فرسایشی که پیش گرفتین در بیارین!
من اعتقاد دارم همه ما مامور به انجام ماموریتی در این دنیا هستیم و خلقتمان بر مبنای ماموریتمان تعریف شده، وقتی مسیر ماموریتمان را شناسایی میکنیم به راحتی زندگیمون سپری میشه و خوب مسیر رو به بالا یعنی رسیدن به حق را طی میکنیم، اما اکثرمون یا از ابتدا سر در گمیم و دلیل و نوع ماموریتمان را نمیشناسیم یا در مسیر راه اصلی به بیراهه میریم و سر در گم میشیم!
من با این طرز تفکرم دلیل عدم رضایت اکثرمون را از زندگی توجیه کردم، البته شناسایی مسیر شاید کار سختی باشه اما نشونه هاش رو خدا سر راهمون قرار داده میشه پیداش کرد!
معذرت میخوام خیلی سعی کردم ساده بگم اما نمیدونم گویا هست یا نه!
فکر میکنم ترسها مثل ترس از ازدواج، یا عدم رضایت از خودتون مثلا زبان یه جورایی به نشناختن خودتون، تواناییهاتون و مسیرتون در زندگی بر میگرده،
یه چند وقتی با دوستان، مثنوی خوانی میکنیم و بعدش بحث میکنیم، هر جلسه از هر جا شروع کرده باشیم و در مورد هر چی باشه نتیجش به خود شناسی بر میگرده، و به این مسئله میرسیم که تا خود را نشناسی، سر در گم عالمیم!
خود شناسی پایه خداشناسی
خودت را که شناختی و مسیرت رو پیدا کردی، قطعا دیگه از خیلی چیزها نمینالی! حس افسردگی نمیکنی! و خلاصه ....
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
منم با الهه موافق هستم و عامل اصلی خستگتیون رو بلاتکلیفی و سردرگمی می دونم.
اینکه رابطه تون با خدا کمرنگ شده می تونه موید حرفامون باشه.
اگه با همین دید و سردرگمی با دختر رویاهاتون هم ازدواج کنید بازم احساس خستگی و تنهایی بعد از یه مدت سراغتون میاد.
من اسم این حالت رو واسه خودم گذاشتم حالت "که چی بشه؟" تفریح و خوشگذرونی ومسافرت و ... هیچ لذت خاصی رو بهتون منتقل نمیکنه و آخرش می گین خب که چی بشه؟
فکر میکنم حس الانتون اینه که این همه درس خوندین و انرژی گذاشتین و از خانواده دوری کشیدین و خودتون رو از موقعیت های خوب ازدواجی که تو ایران واستون سهل الوصول تر بود محروم کردین آخرش که چی ؟ یا اینکه تو یه رابطه کلی تلاش کردین که طرفتون رو بشناسین ، صحیح برخورد کنید ، خودتون یه فرد ایده آل باشید ولی الان همچنان مجردید؟
ولی اگه بپذیرید که همه اینها جزئی از مسیر زندگیتون هستند و باید این راهها طی بشه (به هر شکل دیگه ای هم می بود باز هم پستی و بلندی و نارضایتی داشت) اگه به اون هدف والا بیشتر فکر بشه، خستگی کمتر اذیت میکنه ، حس تنهایی قابل تحمل تر میشه و برای همه اینها میشه دلیل موجه آورد.
تجربه شخصی من اینه : هر گاه از نظر معنوی افت میکنم مشکلات زندگیم پر رنگ، لاینحل ، بغرنج میشن و من ناتوان و افسرده و خسته از رویارویی با هر تغییری حتی مثبت میشم. ولی وقتی از بعد معنوی بالاتر از حالت نرمال خودم قرار میگیرم بحران های شدید رو خیلی راحت پشت سر میگذارم و شکرگذار هم هستم.
:72:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
تا حالا به این مساله فکر کردید که شاید دچار افسردگی خفیف شده باشید. خوب تنها بودن، فشار تز و کارهای درسی، دور از وطن بودن، احتمالا غذاهای غیر مقوی و کم ویتامین خوردن، همه اینها می تونه به این حالات کمک کنه. کما اینکه این شرایط معمولا برای کسایی که میرن خارج اتفاق میافته و بعد از مدت طولانی که خارج هستند دچار افسردگی خفیف می شوند. و نشانه هایی از این دست که بی حوصله بشوند، خوابشان زیاد شود و یا بی انگیزه بشوند و .... به ادم دست می دهد.
البته این تنها یک حدس است و می توانید با مراجعه به پزشک مطمئن شوید. شاید تنها با تغییر رژیم غذایی (پر ویتامین مخصوصا ویتامین B ها ) حالتان بهتر شود.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
خواستم بگم منم الان کم و بیش حالت شما رو دارم
فعلا از هیچی لذت نمیبرم شغل تقریبا خوبی دارم محیط کار عالی، ماشین، در حال خونه دار شدن هم هستم ولی ....
اینها که گفتم اولویت های اول زندگی من نبودن همه شون در درجه دوم به بعد هستن بخاطر همین هنوز نتونستم لذت واقعی زندگی رو بچشم و برای بقیه اش انگیزه کافی داشته باشم
شاید چون شما هم اولویت اول زندگیتون چیز دیگه ای بوده روح و سرشت شما با همان غایب زندگیتون به آرامش نهایی میرسه که الان نداریش!
با گذشت زمان و گم شدن در اهداف دیگه با اینکه از نظر دیگران در جایگاه خوب و مقبولی هستید ولی هنوز اون آرامش و لذت هیجان انگیز زندگیتون رو نداری! چون اونی که مقبول روح و جان شماست هنوز در کنارتون نیست
برگرد به ضمیر خودت ببین واقعا چی در زندگیت برات از همه چی مهمتر بوده و هست و کم کم نقش اونو در زندگیت پررنگ تر کن
نکته دیگه اینکه ممکنه قبلا یه بحران عاطفی قوی رو تجربه کرده باشی و حالا فکر میکنی تموم شده و اوضاع آرومه ولی در واقع داری دوره نقاهت رو میگذرونی و هنوز رنجش، خاطره ، زجر ، شیرینی و تلخی اون اتفاق باهات هست
فقط چیزی که هست اینو بدون این زمان از زندگی ما هم رد شدنی هست و تمام میشه
انگیزه و شوق جدید جای خودش رو به بی انگیزگی و خاطرات تلخ میده
امیدوارم هر چه زودتر این دوران رو بگذرونید.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سید 1387 گرامی
بهتون خوندن این لینک و دستوراتش رو توصیه می کنم. به علاوه خوندن تاپیک زیر رو :
چگونه انگیزه از دست رفته را برگردانیم؟
لینک 2
یادتون باشه روح شما از اینکه بهش بیتوجه هستین کسل و خمود شده و نیاز به شارژ داره.
ما دائما باید روحمون رو شارژ کنیم و ببینیم دلیل کسالت ما چیه؟ جسممون یا روحمون.
اگر دلیل جسمانی باشه که باید رفعش کنین با آزمایشان و دکتر.
اگر هم روحی باشه باید ریشه یابی کنین که چی شد که به اینجا رسیدین.
ببینین هیچ کس جز شما نمیتونه به خودتون کمک کنه.
پس تصمیم بگیرین و برای این تصمیم اقدامات عملی بکنین که لینک هاش رو در بالا بهتون دادم.
موفق باشین.
:72:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوستای خوب
ممنون از همتون بخاطر اینکه برام وقت گذاشتید
خوش حالم و خدا را شکر که حداقل اینجا را دارم که بتونم درد و دل کنم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط elahe.a
سلام دوست عزیز
میفهمم الان چه حسی داری، انگاری ذاری با لباس شنا میکنی، گاهی بی تفاوت فقط روی سطح آب شناوری، گاهی هم یه دست و پایی میزنی اما امان از طول طولانیه استخر که انگاری پایانی نداره!
دقیقا ... حسم اینه که دارم از یه کوهی بالا میرم و شیبه کوه تند و من هم خسته و قله هم ناپیدا
من حس میکنم مشکل از کمالگرایی شما نیست بلکه از روند یکسان زندگی خسته شدین! فرض کنین صبح از خواب پا میشین، یه صبحانه معمولی، بعذ کلاس، ذزس، تز یا آزمایشگاه، خوب عادیه، تبدیل شدین به یک ماشین با برنامه داده شده که هر روز داره تکرار میکنه، روحتون میخواد از کالبد فعلی شما بالاتر بره، جسمتون و فعالیتهای روز مره اجازه نمیده، حس خستگی دارین!
شاید شما درست میگید اما من ۴ سال قبل برنامم کم و بیش تکراری بود... صبح دانشگاه شب خونه آخر هفته کارایی خونه و تفریح ... اما اون موقع ها امید داشتم هدف داشتم انگیزه داشتم الان ندارم نه امید نه هدف نه انگیزه
به نظرم اول از همه اگز میشه، یه مسافرت برین
تازه از مسافرت اومدم یه ۲ هفته دیگه هم میرم مسافرت اما فکر نمیکنم خیلی بهم کمک کنه یعنی ممکنه موقت کمک کنه اما در دراز مدت نه
فارغ از همه چی
برین جایی که تو نظزتون حس آرامش ذارین
مرحله بعذ باید خوذتون به خودتون کمک کنین و با تغییر نوع نگرشتون به زندگی، حس و حالتون را از روند فرسایشی که پیش گرفتین در بیارین!
من اعتقاد دارم همه ما مامور به انجام ماموریتی در این دنیا هستیم و خلقتمان بر مبنای ماموریتمان تعریف شده، وقتی مسیر ماموریتمان را شناسایی میکنیم به راحتی زندگیمون سپری میشه و خوب مسیر رو به بالا یعنی رسیدن به حق را طی میکنیم، اما اکثرمون یا از ابتدا سر در گمیم و دلیل و نوع ماموریتمان را نمیشناسیم یا در مسیر راه اصلی به بیراهه میریم و سر در گم میشیم!
من با این طرز تفکرم دلیل عدم رضایت اکثرمون را از زندگی توجیه کردم، البته شناسایی مسیر شاید کار سختی باشه اما نشونه هاش رو خدا سر راهمون قرار داده میشه پیداش کرد!
معذرت میخوام خیلی سعی کردم ساده بگم اما نمیدونم گویا هست یا نه!
فکر میکنم ترسها مثل ترس از ازدواج، یا عدم رضایت از خودتون مثلا زبان یه جورایی به نشناختن خودتون، تواناییهاتون و مسیرتون در زندگی بر میگرده،
خودت را که شناختی و مسیرت رو پیدا کردی، قطعا دیگه از خیلی چیزها نمینالی! حس افسردگی نمیکنی! و خلاصه ....
درست فکر کنم این مشکل من هست ... نمیدونم کتاب کیمیاگر را خوندید یا نه اونجا میگه همه ما آدم ها یه "افسانه شخصی " داریم ... من نمیدونم افسانه شخصیم چی نمیدونم ماموریتم چی؟ احساس میکنم برا همین هم گیج شدم و بعضی موقع ها هئی میخام از اینو اون تقلید کنم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط صبا_2009
سلام
منم با الهه موافق هستم و عامل اصلی خستگتیون رو بلاتکلیفی و سردرگمی می دونم.
اینکه رابطه تون با خدا کمرنگ شده می تونه موید حرفامون باشه.
اگه با همین دید و سردرگمی با دختر رویاهاتون هم ازدواج کنید بازم احساس خستگی و تنهایی بعد از یه مدت سراغتون میاد.
از این هم میترسم... یعنی میگم من الان اگه متاهل بودم و اینجور شده بودم احتمالا مشکلاتم بیشتر میشد... میگم اگه بعد که متاهل شدم اینجور بشم چی
من اسم این حالت رو واسه خودم گذاشتم حالت "که چی بشه؟" تفریح و خوشگذرونی ومسافرت و ... هیچ لذت خاصی رو بهتون منتقل نمیکنه و آخرش می گین خب که چی بشه؟
فکر میکنم حس الانتون اینه که این همه درس خوندین و انرژی گذاشتین و از خانواده دوری کشیدین و خودتون رو از موقعیت های خوب ازدواجی که تو ایران واستون سهل الوصول تر بود محروم کردین آخرش که چی ؟ یا اینکه تو یه رابطه کلی تلاش کردین که طرفتون رو بشناسین ، صحیح برخورد کنید ، خودتون یه فرد ایده آل باشید ولی الان همچنان مجردید؟
آفرین همین هر کاری میخام بکنم میگم "که چی؟"
ولی اگه بپذیرید که همه اینها جزئی از مسیر زندگیتون هستند و باید این راهها طی بشه (به هر شکل دیگه ای هم می بود باز هم پستی و بلندی و نارضایتی داشت) اگه به اون هدف والا بیشتر فکر بشه، خستگی کمتر اذیت میکنه ، حس تنهایی قابل تحمل تر میشه و برای همه اینها میشه دلیل موجه آورد.
تجربه شخصی من اینه : هر گاه از نظر معنوی افت میکنم مشکلات زندگیم پر رنگ، لاینحل ، بغرنج میشن و من ناتوان و افسرده و خسته از رویارویی با هر تغییری حتی مثبت میشم. ولی وقتی از بعد معنوی بالاتر از حالت نرمال خودم قرار میگیرم بحران های شدید رو خیلی راحت پشت سر میگذارم و شکرگذار هم هستم.
خودم هم همین احساس را دارم. قبلا راحت تر میتونستم خودم را توجیه کنم که قسمت و ... اما الان نمیتونم یعنی میدونید بخشش هم تقصیر خودم شاید خودم به اندازه کافی دقت نکردم خودم به اندازه کافی زحمت نکشیدم ... ببینید مثه این که شما برا کنکور درس نخونید و بعد بگید قسمت نبود.
اما کلا هم از نظره معنوی راضی نیستم احساس میکنم هر چی خدا را میخونم جوابم را نمیده
:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
تا حالا به این مساله فکر کردید که شاید دچار افسردگی خفیف شده باشید. خوب تنها بودن، فشار تز و کارهای درسی، دور از وطن بودن، احتمالا غذاهای غیر مقوی و کم ویتامین خوردن، همه اینها می تونه به این حالات کمک کنه. کما اینکه این شرایط معمولا برای کسایی که میرن خارج اتفاق میافته و بعد از مدت طولانی که خارج هستند دچار افسردگی خفیف می شوند. و نشانه هایی از این دست که بی حوصله بشوند، خوابشان زیاد شود و یا بی انگیزه بشوند و .... به ادم دست می دهد.
البته این تنها یک حدس است و می توانید با مراجعه به پزشک مطمئن شوید. شاید تنها با تغییر رژیم غذایی (پر ویتامین مخصوصا ویتامین B ها ) حالتان بهتر شود.
بله در واقع همین که شما میگید... یک ماه پیش رفتم پیش دکتر و ایشون هم گفت افسردگی خفیف هست. الان هم دارم دارو مصرف میکنم. البته ۲۰-۳۰ % بهتر شدم اما هنوز خیلی خوب نیستم ... بعلاوه اینکه میدانم دارو موقتی و در دراز مدت نمیتونه من را کمک کنه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا@
سلام
خواستم بگم منم الان کم و بیش حالت شما رو دارم
فعلا از هیچی لذت نمیبرم شغل تقریبا خوبی دارم محیط کار عالی، ماشین، در حال خونه دار شدن هم هستم ولی ....
اینها که گفتم اولویت های اول زندگی من نبودن همه شون در درجه دوم به بعد هستن بخاطر همین هنوز نتونستم لذت واقعی زندگی رو بچشم و برای بقیه اش انگیزه کافی داشته باشم
شاید چون شما هم اولویت اول زندگیتون چیز دیگه ای بوده روح و سرشت شما با همان غایب زندگیتون به آرامش نهایی میرسه که الان نداریش!
با گذشت زمان و گم شدن در اهداف دیگه با اینکه از نظر دیگران در جایگاه خوب و مقبولی هستید ولی هنوز اون آرامش و لذت هیجان انگیز زندگیتون رو نداری! چون اونی که مقبول روح و جان شماست هنوز در کنارتون نیست
برگرد به ضمیر خودت ببین واقعا چی در زندگیت برات از همه چی مهمتر بوده و هست و کم کم نقش اونو در زندگیت پررنگ تر کن
نمیدونم خیلی راجع بهش فکر کردم نمیدونم واقعن نمیدانم... من همیشه از دبیرستان به بعد به روان شناسی به تحلیل آدم ها و همچنین به عرفان علاقه داشتم. همیشه با بحث های این تیپی شارژ میشدم. خدا تو زندگیم نقش داشت (اگر چه نمیگم همیشه تونستم انچه خدا میگه انجام بدم)
برام تو زندگی این مهم بوده همیشه که سالم زندگی کنم مفید باشم و وقتی میخام اینجا را ترک کنم و بمیرم از آنچه انجام دادم راضی باشم.
نکته دیگه اینکه ممکنه قبلا یه بحران عاطفی قوی رو تجربه کرده باشی و حالا فکر میکنی تموم شده و اوضاع آرومه ولی در واقع داری دوره نقاهت رو میگذرونی و هنوز رنجش، خاطره ، زجر ، شیرینی و تلخی اون اتفاق باهات هست
فقط چیزی که هست اینو بدون این زمان از زندگی ما هم رد شدنی هست و تمام میشه
انگیزه و شوق جدید جای خودش رو به بی انگیزگی و خاطرات تلخ میده
امیدوارم هر چه زودتر این دوران رو بگذرونید.
اره من یه بحران عاطفی را پشت سر گذاشتم ... البته شاید یه بخش شکست عاطفی ام هم بخاطر همین افسردگی و عدم اعتماد به نفسم بود :( بهر حال حسای مختلف از احساس از دست دادن یکی که دوسش داری تا عذاب وجدان تا ...
امیدوارم سالم از این بحران برم بیرون
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar.shadi
سید 1387 گرامی
بهتون خوندن این لینک و دستوراتش رو توصیه می کنم. به علاوه خوندن تاپیک زیر رو :
چگونه انگیزه از دست رفته را برگردانیم؟
لینک اول را نتونستم باز کنم
لینک 2
ممنون میخونم و عمل میکنم
یادتون باشه روح شما از اینکه بهش بیتوجه هستین کسل و خمود شده و نیاز به شارژ داره.
ما دائما باید روحمون رو شارژ کنیم و ببینیم دلیل کسالت ما چیه؟ جسممون یا روحمون.
اگر دلیل جسمانی باشه که باید رفعش کنین با آزمایشان و دکتر.
اگر هم روحی باشه باید ریشه یابی کنین که چی شد که به اینجا رسیدین.
ببینین هیچ کس جز شما نمیتونه به خودتون کمک کنه.
پس تصمیم بگیرین و برای این تصمیم اقدامات عملی بکنین که لینک هاش رو در بالا بهتون دادم.
موفق باشین.
:72:
اگه بخام یه جمع بندی بکنم
۱) مشکلم جسمی نیست چون با دکتر چک کردم
۲) دوستان پیشنهاد به پیدا کردن ماموریت زندگی دادند اما چطور؟
۳) چی کار کنم که بفهمم روح ام از چی خسته ست؟ خودم فکر میکنم از رفتن و نرسیدن خسته شدم. شاید هم نازک نارنجی هستم و نمیتونم ناملایماتی که ذات این دنیا ست را تحمل کنم
۴) تقویت امور معنوی چطوری؟ چرا خدا دیگه صدام را نمیشنوه؟
ممنون
التماس دعا
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز
ما هم ممنون هستیم همه تاپیکها رو به دقت میخونی و جواب میدی
به نظرم یکجور یکنواختی روی زندگیت سایه انداخته (این یکنواختی یرای خیلی از آدم ها پیش میاد)
میتونی برای خودت اهداف کوتاه مدت تعیین کنی و اونها رو به سرانجام برسونی؟
بعد از این موفقیت ها ناخوادگاه احساس رضایت میکنی و اونموقع میتونی به خودت پاداش بدی
ما آدم ها خودمون باید برای خودمون زندگی بسازیم خودمون لحظه های زیبا درست کنیم و شادترش کنیم وگرنه اگه منتظر بشینیم ببینم دیگران در مورد ما چکار میکنند یعنی زندگی مون رو ول کردیم ....
برای یک هدف کوتاه مدت که زمان کمتری میخواد تا بهش برسی در واقع داری بخاطرش یک انگیزه جدید درست میکنی
زندگیت رو با خلق همین لحظه ها بساز
وقتی تلاش میکنی تا بهت خوش بگذره، ناخوادگاه در حین تلاش بهت خوش میگذره
این چند خط رو جایی خوندم:
به یک نفر گفتن تو چیکار میکنی که با داشتن همین زندگی عادی همیشه احساس رضایت داری؟ در جواب گفت:
چون واقعا" دارم زندگی می کنم: اگه غذا میخورم تمرکزم به غذا هست و ازش لذت میبرم اگه چای میخورم اگه پیاده روی میکنم اگه ... در صورتیکه بیشتر ما داریم غذا میخوریم همزمان چشممون به تلوزیون هست و اصلا نمی فهمیم داریم چی میخوریم، راه میریم فکرمون هزار جا هست
همین زندگی عادی رو بهش بها بدیم و با آرامش و لذت کارهامون رو انجام بدیم و در واقع تمرکز داشته باشیم که "الان من دارم اینکارو انجام میدم "خیلی نیرو و انرژی مثبت میگیریم تا با یک ذهن درگیر و پر استرس بخواهیم زندگی کنیم و اصلا به خودمون یک لحظه آرامش و لذت بردن تقدیم نکنیم!
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
اگه میتونید دغدغه هایی که تو ذهنتون هست یکی یکی پیدا کنید و بهش فکر کنید ببینید چه کار میشه براش انجام داد.مثلا نگران شغل آینده هستید (البته نمیدونم این هست یا نه و بابت شغل خیالتون راحته یا نه) تکلیفتون رو با خودتون روشن کنید میخواید تو کجا این شغل رو داشته باشید و از الان برای به دست آوردنش تحقیق و تلاش کنید.
این دغدغه ذهنی شما رفع میشه
دغدغه ذهنی بعدی شاید ازدواج باشه.به نظر من افرادی که مراحل زندگیشون روند نرمال رو از دست میده منزوی و افسرده میشن.خوب اینکه شما هنوز ازدواج نکردید و هنوز حتی دورنمای مشخصی از اون رو ندارید نا خودآگاه ذهنتون رو درگیر میکنه به اون هم فکر کنید و یک تصمیم جدی در اون رابطه بگیرید.
اینکه گاهی احساس میکنید بعضی مسائل درسی رو فراموش کردید برای من هم پیش میاد و من هم اینجور موقع ها حس خوبی ندارم گاهی یک چیز ساده رو میبینم فراموش کردم کاریش نمیشه کرد به هرحال ذهن ما گاهی چیزای که یاد گرفتیم رو با جزییات یادش نیست ولی با یک نگاه کوچک روی اون مطلب همه اش یادتون میاد.در این زمینه مطمئن باشید همه آدما همین جوری هستن و به جز مواردی که دائم باهاش سر و کار دارن بقیه رو تا حدی ممکنه یادشون بره.
خود من تا وقتی دغدغه های ذهنیم حل نشه هیچ مسافرت و تفریحی برام جذاب نیست در اون مواقع احساس میکنم پول وقت و انرژیم رو بیخود برای مسافرت گذاشتم چون فقط وقتایی که دغدغه ذهنی ناراحت کننده ای نداشته باشم بهم خوش میگذره (که چون نسبت به شرایطم و خودم خیلی سخت گیر هستم از این مواقع که دغدغه مهمی نداشته باشم کم پیش میاد)
در مورد راز و نیاز با خدا هم به نظر من همه آدما اینجوری هستن که گاهی برای راز و نیاز بی حوصله میشن این نشان دهنده این نیست که خدا ما رو نمیبینه یا صدامونو نمیشنوه این نوسانی که توی رابطه با خدا دارید هم به نظر من عادی هستش.
امیدوارم زودتر با روحیه مناسب روال عادی زندگی رو از سر بگیرید
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز
شناخت مسیر بسته به شناخت خودتون داره! یه حس هایی در وجود انسان نهادینه شده که در این راه کمکتون خواهد کرد، فقط باید سعی کنین جوینده راه باشین تا راه رسیدن به طریقت رو پیدا کنین!
در مسیر برای شناخت 3 مرحله وجود داره، علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین
با یک مثال توضیح میدم:
علم الیقین: میدونیم چیزی به نام عشق وجود داره و افراد عاشق هم میشوند
عین الیقین: شاهد عشق دونفر
حق الیقین: خودتون عاشق شین و در عشق حل شین
الان به گمانم شما در مرحله اول در جا زدین، فقط میدونین راهی برای شما وجود داره و باید ماموریت خودتون را کشف کنین، البته شاید هنوز به مرحله اول هم نرسیده باشین!
شما هی دارین دور خودتون میچرخین، میگین راهم رو گم کردم! پیدا نمیکنم!
من احتمال میدم کارهای نیمه تمام زیادی هم دارین، برای شروع یه سرو سامانی به کارهای عقب افتاده و برنامه هایی که هیچ وقت براشون فرصت نگذاشتین بزارین!
صبحتون را یک ساعت زودتر شروع کنین، جای تخت خوابتون را تغییر بدین، اگر میتونین کمی وسایل را جابه جا کنین، تغییر جای کاناپه، تابلو، استفاده از رنگ های زرد، نارنجی، بنفش، آبی، سورمه ای روشن
عادات سادتون رو تغییر بدین
مثلا، اگه صبحها بلافاصله بعد از شستن دست و صورت سراغ صبحانه یا لپ تابتون میرفتین، حالا برین پشت پنجره، پنجره را باز کنین، سلامی به خورشید کنین، از نورش انرژی بگیرین و تشکر از خدا به خاطر فرصتی که برای شروع دوباره یک روز داده، چند نفس عمیق و به خودتون بگین امروز روز دیگریست برای شروع!
آب زیاد میل کنین، مکان نماز خواندنتان را کمی تغییر دهید، سجاده نو، با عطر و وضو، هر موقع حس دلتنگی کردین فقط سر سجاده بشینین، حرف بزنین، حس کنین با دوست صمیمیتون دارین حرف میزنین، مهربانی خداوند را حس کنین، لمسش کنین! باورش کنین!
دیدتون به آینده را باید فراتر ببرین، 4 ساله پیش که شروع کردین، به امید آینده و فارغ التحصیلی و .... قدم جلو میزاشتین، الان به اتمام راه رسیدین، غایت و هدفی برای خود تعیین نکردین، الان که مسیر در حاله اتمام هست و شما هنوز حس رضایت ندارین، طبیعی هست، چون هدف خاصی برای تلاش ندارین!
کمی معنوی تر زندگی کنین، برای هر کار و هر قدمی که برمیدارین ببینین تا چه حد شما رو به خدا نزدیک میکنه، تا میتونین به هر کس و به هر نحوی میشه کمک کنین، میتونه از رفع مشکل مالی باشه تا رفع مشکل علمی،
به خودتون بیشتر احترام بگزارین، حتی برای شروع هدیه ای برای خود بخرین، از جسمتون تشکر کنین، چون کسالت روحیتون سبب شده ازش فارغ شین،
سعی کنین بهتر ببینین، بهتر بشنوین، بهتر ببویین،
شنیدن صدای نم نم بارون، لمس کردن باد، صدای خش خش برگها، دیدن رنگ آمیزی خدا، تونستین رنگ خدا رو هم ببینین!
خیلی طولانی شد
نمیدونم این مسیر کمکتون میکنه یا نه
اگر امتحان کردین و پیشرفتی دیدین و حس کردین، بگین تا ادامه بدم
موفق باشین
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
خودم فکر میکنم از رفتن و نرسیدن خسته شدم.
سید گرامی شما می دونستین یا می دونین قراره به کجا برسید که الان از نرسیدن به اونجا خسته شدین؟
حقیقتش اینه که من خودم رو در جایگاهی نمیبینم که بخوام به کسی راهنمایی کنم خصوصا در این زمینه ها. شما بگذارین به حساب حرف های خودمانی که اگه به کارتون خورد استفاده کنید.
یکی میگه افسرده این، اون یکی میگه کمال گرایی ریشه مشکلتون هست، یکی دیگه شکست عاطفی رو مشکل می دونه، یه نفر دیگه زندگی تو غربت و نزدیک شدن به پایان تحصیلات و ...
من با حرف همه این دوستان موافقم همه این عوامل دست به دست هم دادن که این شرایط رو واسه شما بوجود بیارن.
ولی یه نکته تو حرفاتون وجود داره تو پست اولتون گفتین که 7 - 8 ماهه که این احساس رو دارین!!
از حرفاتون اینطور بر میاد که شخصیت تسلیم شونده ای هم ندارید قبلا هم به جنگ افسردگی رفتید.
اگر که فرض کنیم کمالگرا هم هستید مساله امروز و دیروزتون نیست، درسته؟
5 سال هم هست که دارین تو این کشور زندگی میکنید! دیگه مشکلات روزای اول رو هم ندارین و تقریبا رو دور افتادین.
تازه از ایران برگشتین و یه جورایی از طرف خانوادتون تا حدودی شارژ هستید.
فقط یه شکست عاطفی جدیده. درسته؟
شرایط خودتون رو با 10 یا 12 ماه پیش مقایسه کنید. چی تغییر کرده؟ یه روند فرسایشی بوده که شما رو به این مرحله رسونده؟
یا اینکه این مرحله یه سکوی پرتابه واسه رفتن به مرحله بعد؟
نقل قول:
شاید هم نازک نارنجی هستم و نمیتونم ناملایماتی که ذات این دنیا ست را تحمل کنم
به نظر من خودتون به عامل اصلی اشاره کردین. جسارت نشه منظور من این نیست که شما نازک نارنجی هستید منظورم اینه که آستانه تحملتون داره (باید) جابه جا میشه. هر موجودی وقتی می خواد پا به این دنیا بگذاره یه پروسه درد و فشار آوردن و ... رو تحمل میکنه. بعد از اون فشار یهو دنیای کوچکیش میشه یه دنیای خیلی خیلی بزرگتر.
ما تا درد نداشته باشیم به دکتر مراجعه نمیکنیم. تا تشنه نشیم آب نمی خوریم و تا خیلی از علائم دیگه رو دریافت نکنیم و بهمون فشار نیاره به تحرک و پویایی نمی افتیم.
این فشارها داره شما رو به سمت یه حرکت جدید یه دنیای جدید هدایت میکنه.
با توجه به شناختی که از خودتون دارید این درد رو هدایت کنید.:72::72:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوستای گل
بازم ممنون از اینکه وقت گذاشتید و برام نوشتید.
بعضی چیزا را جواب دادم. فکر کردم شاید توضیح ای به خودم و شما کمک کنه ریشه مشکل را پیدا کنیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا@
سلام دوست عزیز
ما هم ممنون هستیم همه تاپیکها رو به دقت میخونی و جواب میدی
به نظرم یکجور یکنواختی روی زندگیت سایه انداخته (این یکنواختی یرای خیلی از آدم ها پیش میاد)
میتونی برای خودت اهداف کوتاه مدت تعیین کنی و اونها رو به سرانجام برسونی؟
خیلی تا حالا سعی کردم این کار را بکنم ... هدفم تعین کردم اما بعدش انرژی ندارم دنبال کنم. مثلن گفتم یه موسیقی یاد بگیرم کتاب گرفتم یه دو بار هم رفتم تمرین کردم بعد ول شد.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فکور
سلام
اگه میتونید دغدغه هایی که تو ذهنتون هست یکی یکی پیدا کنید و بهش فکر کنید ببینید چه کار میشه براش انجام داد.مثلا نگران شغل آینده هستید (البته نمیدونم این هست یا نه و بابت شغل خیالتون راحته یا نه) تکلیفتون رو با خودتون روشن کنید میخواید تو کجا این شغل رو داشته باشید و از الان برای به دست آوردنش تحقیق و تلاش کنید.
بله یکی از دغدغه هام همین شغلم هست که هنوز تو این سن نمیدونم میخام چیکار کنم... بدتر از اون اینه که اعتماد به نفس انجام هیچ کاری را ندارم یعنی هیچ کاری نیست که بتونم بگم من خوب بلدم و میتونم توش موفق بشم. نمیدونم منظورم را متوجه میشید یا نه
خوب همین سوالایی که شما گفتید را بار ها از خودم پرسیدم... میخای تو دانشگاه باشی یا صنعت ... میخای بمونی یا برگردی ... تو دانشگاه آیا میخای استاد بشی یا محقق... آیا صلاحیت علمی استادی را داری یا نه ... آیا توان تحقیق داری یا نه...
این دغدغه ذهنی شما رفع میشه
دغدغه ذهنی بعدی شاید ازدواج باشه.به نظر من افرادی که مراحل زندگیشون روند نرمال رو از دست میده منزوی و افسرده میشن.خوب اینکه شما هنوز ازدواج نکردید و هنوز حتی دورنمای مشخصی از اون رو ندارید نا خودآگاه ذهنتون رو درگیر میکنه به اون هم فکر کنید و یک تصمیم جدی در اون رابطه بگیرید.
من سالهاست دارم به ازدواج فکر میکنم. خوب چه تصمیم جدی میتونم بگیرم. دور بودن از ایران و... خیلی کار را برام پیچیده کرده اگر چه من اگه ایران هم بودم معلوم نبود تا حالا ازدواج کرده بودم. اگه به پروفایل من نگاه کنید حداقل در ۳-۴ سال گذشته ۷-۸ تاپیک در مورد ازدواجم مطرح کردم. در واقع این قضیه ازدواج خیلی ازم انرژی گرفت بخصوص اینکه این رابطه آخر هم دیگه داغونم کرد
اینکه گاهی احساس میکنید بعضی مسائل درسی رو فراموش کردید برای من هم پیش میاد و من هم اینجور موقع ها حس خوبی ندارم گاهی یک چیز ساده رو میبینم فراموش کردم کاریش نمیشه کرد به هرحال ذهن ما گاهی چیزای که یاد گرفتیم رو با جزییات یادش نیست ولی با یک نگاه کوچک روی اون مطلب همه اش یادتون میاد.در این زمینه مطمئن باشید همه آدما همین جوری هستن و به جز مواردی که دائم باهاش سر و کار دارن بقیه رو تا حدی ممکنه یادشون بره.
نه بحث فراموشی نیست بحث عدم تسلط کافی هست. ببینید بعضی موقع ها خود آدم میدونه که یه موضوعی را عمیق فهمیده یا نه. من احساس میکنم ۵ درصد اطلاعاتم عمیق بقیه سطحی. اینه اون چیزی که اذیتام میکنه. بارها نشستم راجع بهش فکر کردم که چی کار میتونم بکنم که این مشکل حال بشه. به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر و بیشتر مطاله کنم. اما باز هم با مطالعه اون عمقی که مده نظرم هست به دست نمیاد. معمولا وقتی خیلی خوب یه چیزی برام حل میشه که طی زمان کافی مطاله کنم و بتونم با یه نفر سوالت و اشکالاتم را حل کنم و باهاش بحث کنم. که اینجوری هم اولا پیدا کردن اون فرد خیلی سخته بعد هم خیلی یاد گیری کند و زمان بر هست.
البته اینم بگم که این ۲-۳ ماه اخیر دیگه از کتاب و مقاله و یادگیری حالم به هم میخوره بخصوص تو زمینه کار خودم
در مورد راز و نیاز با خدا هم به نظر من همه آدما اینجوری هستن که گاهی برای راز و نیاز بی حوصله میشن این نشان دهنده این نیست که خدا ما رو نمیبینه یا صدامونو نمیشنوه این نوسانی که توی رابطه با خدا دارید هم به نظر من عادی هستش.
نه بحث بی حوصلگی نیست. منظورم اینه که خیلی دعا میکنم از خدا میخام کمکم کنه قلبم را آرام کنه اما انگار نمیشنوه انگار دعاهم اثر نداره :(
امیدوارم زودتر با روحیه مناسب روال عادی زندگی رو از سر بگیرید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط elahe.a
سلام دوست عزیز
من احتمال میدم کارهای نیمه تمام زیادی هم دارین، برای شروع یه سرو سامانی به کارهای عقب افتاده و برنامه هایی که هیچ وقت براشون فرصت نگذاشتین بزارین!
نه الان که هیچ کار عقب افتاده به اون مفهوم ندارم. خوب چرا مثلا ازدواجم عقب افتاده اما من نمیتونم کاریش کنم :)
صبحتون را یک ساعت زودتر شروع کنین، جای تخت خوابتون را تغییر بدین، اگر میتونین کمی وسایل را جابه جا کنین، تغییر جای کاناپه، تابلو، استفاده از رنگ های زرد، نارنجی، بنفش، آبی، سورمه ای روشن
عادات سادتون رو تغییر بدین
مثلا، اگه صبحها بلافاصله بعد از شستن دست و صورت سراغ صبحانه یا لپ تابتون میرفتین، حالا برین پشت پنجره، پنجره را باز کنین، سلامی به خورشید کنین، از نورش انرژی بگیرین و تشکر از خدا به خاطر فرصتی که برای شروع دوباره یک روز داده، چند نفس عمیق و به خودتون بگین امروز روز دیگریست برای شروع!
آب زیاد میل کنین، مکان نماز خواندنتان را کمی تغییر دهید، سجاده نو، با عطر و وضو، هر موقع حس دلتنگی کردین فقط سر سجاده بشینین، حرف بزنین، حس کنین با دوست صمیمیتون دارین حرف میزنین، مهربانی خداوند را حس کنین، لمسش کنین! باورش کنین!
دیدتون به آینده را باید فراتر ببرین، 4 ساله پیش که شروع کردین، به امید آینده و فارغ التحصیلی و .... قدم جلو میزاشتین، الان به اتمام راه رسیدین، غایت و هدفی برای خود تعیین نکردین، الان که مسیر در حاله اتمام هست و شما هنوز حس رضایت ندارین، طبیعی هست، چون هدف خاصی برای تلاش ندارین!
میتونم هدف داشته باشم مثلان میتونم بگم میخام استاد دانشگاه بشم میتونم بگم میخام ۱۰ تا مقاله بدم یا چیزایی از این قبیل اما مشکل اینه که توانش را تو خودم نمیبینم برا همین هم انگار انگیزه هم ندارم
کمی معنوی تر زندگی کنین، برای هر کار و هر قدمی که برمیدارین ببینین تا چه حد شما رو به خدا نزدیک میکنه، تا میتونین به هر کس و به هر نحوی میشه کمک کنین، میتونه از رفع مشکل مالی باشه تا رفع مشکل علمی،
به خودتون بیشتر احترام بگزارین، حتی برای شروع هدیه ای برای خود بخرین، از جسمتون تشکر کنین، چون کسالت روحیتون سبب شده ازش فارغ شین،
سعی کنین بهتر ببینین، بهتر بشنوین، بهتر ببویین،
شنیدن صدای نم نم بارون، لمس کردن باد، صدای خش خش برگها، دیدن رنگ آمیزی خدا، تونستین رنگ خدا رو هم ببینین!
چشم سعی ام را میکنم
خیلی طولانی شد
نمیدونم این مسیر کمکتون میکنه یا نه
اگر امتحان کردین و پیشرفتی دیدین و حس کردین، بگین تا ادامه بدم
موفق باشین
نقل قول:
نوشته اصلی توسط صبا_2009
نقل قول:
خودم فکر میکنم از رفتن و نرسیدن خسته شدم.
سید گرامی شما می دونستین یا می دونین قراره به کجا برسید که الان از نرسیدن به اونجا خسته شدین؟
صبا عزیز این رسیدن از جهت مختلف قابل بررسی هست مثل مادی یا معنوی یا تحصیلی
من دوست داشتم الان از نظر علمی تو جایگاه بالاتری باشم جوری که بتونم براحتی تو دانشگاه جا بگیرم و به کار تحقیقاتی ادامه بدم. دوست داشتم تا الان به یه ثبات شغلی رسیده بودم.
از نظر زندگی دوست داشتم ازدواج کرده بودم و مسیر زندگیم مشخص شده بود. تو پرانتز اینو بگم که الان خیلی از ازدواج نکردنم نگران نیستم از تنهایم خسته شدم و همچنین وقایعی که تو رابطه آخرم اتفاق افتاد انگار بهم گفت که من آمادگی قبول مسولیت را ندارم و این خیلی برام دردناک
از نظر مادی فکر میکنم الان بهتر از اون چیزی هست که انتظارش را داشتم خدا را شکر
از نظر معنوی نمیدونم کجا میخاستم باشم
حقیقتش اینه که من خودم رو در جایگاهی نمیبینم که بخوام به کسی راهنمایی کنم خصوصا در این زمینه ها. شما بگذارین به حساب حرف های خودمانی که اگه به کارتون خورد استفاده کنید.
یکی میگه افسرده این، اون یکی میگه کمال گرایی ریشه مشکلتون هست، یکی دیگه شکست عاطفی رو مشکل می دونه، یه نفر دیگه زندگی تو غربت و نزدیک شدن به پایان تحصیلات و ...
من با حرف همه این دوستان موافقم همه این عوامل دست به دست هم دادن که این شرایط رو واسه شما بوجود بیارن.
بله خودم هم همینجور فکر میکنم
ولی یه نکته تو حرفاتون وجود داره تو پست اولتون گفتین که 7 - 8 ماهه که این احساس رو دارین!!
از حرفاتون اینطور بر میاد که شخصیت تسلیم شونده ای هم ندارید قبلا هم به جنگ افسردگی رفتید.
افسردگی من هیچوقت جوری نبود که بقیه خیلی متوجه بشند. الان هم مطمئن هستم خیلی از دوستان ام باور نمیکنند من در چنین شرایطی هستم و احتمالن میگند میخاد خودش را لوس کنه یا خوشی زده زیر دلش.
دفعه قبلی که کسل بودم به خودم دلداری میدادم که درست میشه. یادم اولین بار که چنین حالتی داشتم سال دوم دانشگاه بودم. بعد ها دوباره بین لیسانس و فوق. الان چون اون تجربه های قبلی را هم دارم برام سخت تر شده بتونم به خودم دلداری بدم. یا شاید هم این افسردگی ها و اضطراب ها رو هم جمع شده و حالا اینجوری شدم :)
به هر حال نقطه مشترک همشون این بود که تو شرایطی بودم که همه چیز از کنترلم خارج بود (البته به تصور من) و اضطراب و تشویش زیادی داشتم از اینکه چه خاهد شد. ترس از قضاوت دیگران و ترس از شکست
اگر که فرض کنیم کمالگرا هم هستید مساله امروز و دیروزتون نیست، درسته؟
5 سال هم هست که دارین تو این کشور زندگی میکنید! دیگه مشکلات روزای اول رو هم ندارین و تقریبا رو دور افتادین.
تازه از ایران برگشتین و یه جورایی از طرف خانوادتون تا حدودی شارژ هستید.
فقط یه شکست عاطفی جدیده. درسته؟
بله اینطور به نظر میاد
نمیدونم درست اسمش را شکست عاطفی بزاریم یا نه. چون معمولا شکست عاطفی به زمانی گفته میشه که یکی کسی را دوست داره اما اون طرف ولش میکنه و میره. اما من خودم این رابطه را تموم کردم.
شرایط خودتون رو با 10 یا 12 ماه پیش مقایسه کنید. چی تغییر کرده؟ یه روند فرسایشی بوده که شما رو به این مرحله رسونده؟
یا اینکه این مرحله یه سکوی پرتابه واسه رفتن به مرحله بعد؟
۲ تا تغییر عمده رخ داده. به نظر خودم یه روند فرسایش از ۳-۴ سال پیش شروع شد ( در مورد کارم و عدم رضایت از پیشرفت تحصیلی) و با شکست عاطفی کل توان مقابله با این روند از دست رفت
یکی اینکه من یه مقطع از زندگیم را تمام کردم (پایان تحصیلات) و در مورد ادامه زندگیم باید تصمیم بگیرم. مسیر های مختلفی جلوی روم هست. اما من توان و آمادگی ورود به هیچ کدوم را تو خودم نمیبینم
دوم اینکه وارد یه رابطه احساسی شدم که نتونستم مدیریتش کنم؛ احساس های متناقضی که تجربه کردم. یه تیکه فکر میکردم اون دختر خانوم را دوست ندارم یه تیکه احساس کردم یا میکنم دوسش داشتم یا حتا عاشقش شدم. به نظرم رسید انعطاف پذیر نیسم به نظرم رسید آمادگی قبول مسولیت را ندارم، احساساتی رفتار کردن اون دختر تو من یه حس بدی بوجود اورد. از اینکه کسی میخاد بهم تکیه کنه میترسم و ... اما کنار همه اینها خاطرات خوشی که با اون داشتم مهر و محبتی که اون دختر داشت + عذاب وجدانی که احساس میکنم شاید به خاطر من اون دختر دچار آسیب روحی شد ... باور میکنید بعضی موقع ها نگرانش هستم که نکنه برا فراموش کردن من دست به یه ازدواج غلط بزنه....
خلاصه که کلا حالم از خودم به هم میخوره... گند زدم تو هر ۲ زمینه :(
نقل قول:
شاید هم نازک نارنجی هستم و نمیتونم ناملایماتی که ذات این دنیا ست را تحمل کنم
به نظر من خودتون به عامل اصلی اشاره کردین. جسارت نشه منظور من این نیست که شما نازک نارنجی هستید منظورم اینه که آستانه تحملتون داره (باید) جابه جا میشه. هر موجودی وقتی می خواد پا به این دنیا بگذاره یه پروسه درد و فشار آوردن و ... رو تحمل میکنه. بعد از اون فشار یهو دنیای کوچکیش میشه یه دنیای خیلی خیلی بزرگتر.
ما تا درد نداشته باشیم به دکتر مراجعه نمیکنیم. تا تشنه نشیم آب نمی خوریم و تا خیلی از علائم دیگه رو دریافت نکنیم و بهمون فشار نیاره به تحرک و پویایی نمی افتیم.
این فشارها داره شما رو به سمت یه حرکت جدید یه دنیای جدید هدایت میکنه.
با توجه به شناختی که از خودتون دارید این درد رو هدایت کنید.
نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
تو تموم زندگیم فرار کردم از اینکه عاشق بشم چون میدونستم اگه به هر دلیلی بهش نرسم خیلی باید درد بکشم اما انگار موش میوفته تو غذا آدم وسواسی! خیلی درد داره. بیشتر دردش هم اینه که خودم این بلا را سر خودم اوردم، خود کرده را تدبیر نیست
چطور هدایتش کنم؟ بلد نیستم... دفعه اولی غمی از این جنس را تجربه میکنم. دفه اول که همیشه یکی تو ذهنم و خاطراتش میاد و میره.. عذاب وجدانی که تو تنهایی رهام نمیکنه
:72::72:
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
زندگی رو زیاد سخت نگیر آقا سید
یه خورده با خودت مهربون باش
کسب تحصیلات و داشتن شغل خوب و دنبال سرگرمی مفید رفتن همه اینها برای این هست که انسان از زندگیش لذت ببره و احساس با کفایت بودن ببره
اگه قرار باشه واسه داشتن یکی از اونها اینهمه خودمون و ذهنمون رو خسته کنیم تا مثلا مورد قبول جامعه باشیم ولی خودمون رو تحت فشار بذاریم در حقیقت داریم به خودمون خیانت میکنیم و در حق خودمون ظلم میکنیم!
مهم نیست در چه رتبه ای از تحصیلات و شغل هستیم همین که در این لحظه احساس خوشبختی کنیم برامون کافیه.
چشم بر هم بذاریم این سالهای جوانی هم بسرعت میگذره اونوقت اگه به گذشته برگردیم و خودمون رو ببینیم که در جوانی بجای شور و حال و شادمانی کردن همش در نقش یک جوان منزوی و افسرده فرو رفته بودیم خودمون حسرت میخوریم چرا این دوران رو به سختی و تلخی گذراندیم ؟ چرا دنیا رو بیشتر از اونی که هست جدی گرفته بودیم؟
واقعا" دنیا اینقدر جدی هست؟
چرا باید بخاطرش لحظه های خوش جوانی رو از دست بدیم؟؟
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
دوباره سلام
به نظر من اگر دغدغه فکری شما برای شغل حل بشه بقیه مسائل یکی یکی حل میشه تصمیم خودتون رو بگیرید که کجا میخواین بمونید در چه سمتی (البته با توجه به تواناییها و علایق ) و در اون زمینه گام بردارید
با داشتن شغل از اینکه کسی به شما تکیه کنه نمیترسید از اینکه بعضی مسایل علمی رو فکر میکنید عمیق یاد نگرفتید هم نمیترسید وقتی کسی پیدا شد و به شما تکیه کرد از تنهایی هم درمیاین و ...
ضمنا در مورد عمقی یاد گرفتن مطالب من خودم همیشه سعی میکردم عمقی و کاربردی به دروس نگاه کنم ولی بعد از گذشت زمان فهمیدم اساتیدی که دروس رو به ما تدریس میکنن خودشون بیشتر مطالب رو عمیق نفهمیدن و نمیتونن انتقال بدن هر کدوم بعضی مطالب رو احاطه داشتن + پروژه ای که به عنوان پایان نامه تحویل داده بودن
البته من همیشه فکر میکردم توی کشورهای پیشرفته دروس رو کاربردی و عمیق تر تدریس میکنن (البته نمیدونم که شما کدوم کشور درس میخونید)
فکر نکنم کسی پیدا بشه که در هنگام دفاع از پایان نامه دکتری بتونه ادعا کنه روی تمام مطالب درسی رشته خودش احاطه داره کسانی که خیلی پر تسلط هستن معمولا چندین سال بعد اتمام تحصیل مطالعه و تحقیق داشتن.زیاد به این قضیه فکر نکنید هنوز زوده که از خودتون انتظار تسلط روی تمام بخشهای رشته تان رو داشته باشید و من فکر میکنم علت فکر به عدم تسلط همون نداشتن شغل هست.اگه شغلی پیدا کنید دیگه غصه عدم تسلط روی همه بخشهای رشته تان عذابتون نمیده.
-
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
خوب همین سوالایی که شما گفتید را بار ها از خودم پرسیدم... میخای تو دانشگاه باشی یا صنعت ... میخای بمونی یا برگردی ... تو دانشگاه آیا میخای استاد بشی یا محقق... آیا صلاحیت علمی استادی را داری یا نه ... آیا توان تحقیق داری یا نه...
سلام. هر وقت این طوری دچار تعارض شدید یه برگه برداید معایب و مزایای هر کدوم و بنویسد مثلا اگر برگردید ایران چه منافع و معایبی داره ؟اگر خارج از کشور بمونید چه معایب و مزایایی ؟ مطمئنا یک کدوم منفعت بیشتری داره همون رو انتخاب کنید این طوری به فرض اگر ایران رو برای زندگی کردن انتخاب کردید هر وقت یاد مزایای زندگی خارج از کشور افتادید و دوباره حسرت خوردن شروع شد یاد معایبش که می افتید و اینکه با سبک سنگین کردن به این نتیجه رسیدید پس دیگه جای هیچ بهانه و افسوس خوردن نمی مونه
نقل قول:
بله یکی از دغدغه هام همین شغلم هست که هنوز تو این سن نمیدونم میخام چیکار کنم... بدتر از اون اینه که اعتماد به نفس انجام هیچ کاری را ندارم یعنی هیچ کاری نیست که بتونم بگم من خوب بلدم و میتونم توش موفق بشم. نمیدونم منظورم را متوجه میشید یا نه
من خودم از لحاظ اعتماد به نفس مشکل داشتم اعتماد به نفس این نیست که شما ترس نداشته باشی..انقدر سطح علمی بالایی داشته باشید که دیگه مشکلی نباشه تا کاری انجام بدید ..شکست نخورید تو زمینه ی کاری یا هر زمینه ی دیگه اعتماد به نفس یعنی اینکه با همین ترسی که الان دارید( همین که همه دارن و فقط مشکل شما نیست هر کار جدیدی که ادم بخواد انجام بده ترس همراهش هست و این غیر قابل اجتناب ). اولین قدم رو بردارید حتی با علم به اینکه شکست می خورید و توانایی لازم رو ندارید....اگر دقت کرده باشید ادمای خیلی موفق هم در شروع کارشون خیلی شکست خوردن اون توانایی که مد نظر شما هست به نظر من تا چند سال دیگه هم اگر درس بخونید حاصل نمیشه ..ادم تو جریان کار خیلی چیزها رو یاد میگیره و کار کشته میشه
اعتماد به نفس یعنی اینکه اجازه ندید این ترسی که الان همراه شماست شما رو از پا دربیاره این ترس این طوری هیج وقت از بین نمیره ..الان شما روی یه صخره ای هستید که با گذشت زمان و پیشرفت لازم شده از روی این صخره روی یه صخره ی دیگه بپرید اما این ترس همش داره میگه اگه بپرم رخمی بشم چی؟ اگه اونجا بدتر از اینجا باشه چی؟ اگر همه چی رو از دست بدم چی؟اگر از پس این تغییر برنیام چی؟
اون ترس درونیتون داره مانع میشه.. که یه همون چیزهای قدیمی پایبند باشید
مانع پیشرفت و تغییر و تحول شما میشه . و تا اولین قدم رو برندارید هیچ وقت از بین نمیره
من جای شما بودم یک کاری رو شروع میکردم شکست خوردم دوباره تلاش میکنم بهش علاقه ندارم دوباره تغییر میدم کارمو تا اون چیزی که بهش علاقه دارم رو پیدا کنم ..مهم این هست که من اولین قدم رو برداشتم یه تغییری در جهت پیشرفتم انجام دادم و اعتماد به نفس شما هم در طول مسیر بیشتر و بهتر میشه
شما باید با ترس هاتون مواجه بشید
....
در رابطه با ازدواج از خودتون یه سری سوال کنید مثلا از چه چیزی می ترسید .. می ترسم کسی از لحاظ روحی خیلی بهم نزدیک بشه ..بعد سوال کنید اگر کسی بهم نزدیک شه چه اتفاقی می افته؟ مثلا ممکن هست به ضعف هام پی ببره؟بعد دوباره سوال کنید چه ضعف هایی هست که ممکن بهش پی ببره؟
تا اینکه ریشه ی این مشکل رو پیدا می کنید بعد قدم بعدی این که سعی کنید اون نقاط ضعف رو از بین ببرید