-
خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
سلام
نمیدونم چی بگم و بنویسم ، اونقدر بدبختیام زیادن که سر و تهشون رو گم کردم
من خیلی تنهام، دختر 25 ساله هستم که پدر و مادرم سالها پیش جدا شدن، پدرم که ازدواج کرده و خانواده جدید تشکیل داده
من با مادرم در منزل مادریش زندگی کردم و بزگ شدم، اما زندگی کردن اینجا خیلی وحشتناک بود
نمیتونم توضیح زیادی در مورد جزئیتاش بدم
مادرمم خودش اعصاب نداره ، از بچگیم هیچوقت بهم محبت نکرد، حالا محبت تو سرم بخوره ، توی این خونه اونقدر زندگی سخت و طاقت فرساست و جوش هم خرابه که دیگه جای موندنم نیست
خانواده مادرم از اول هم منو نمی خواستن و اون منو به زور با خودش برد
هر لحظه اینو احساس میکنم که اینجا اضافیم ، این میشه مضاف بر تمام بدبختیهای دیگه که اینجا میکشم
بدبختی های که هرکی شنیده باورش نشده، تنها کسایی که در طول روز اهاشون حرف میزنم همکارام هستند
اونم در حد مسائل کاری، از وقتی میام خونه دیگه کسی با کسی حرف نمیزنه ، هم از هم بدشون میاد، امکانات مادی زندگی اینجا هم زیر صفره، منم که از اولش اضافی بودم اینجا
پدرم با وجود تمکن مالی که داره هیچ کاری برام نکرد، هیچوقت نمیبخشمش
میخواستم با کسی ازدواج کنم اما بخاطر همین بدختیهای که دارم ازدواجم بااونم بهم خورد و فقط یه شکست عشقی هم اومد رو بدبختیام
تمام دوستامو بخاطر همین وضعیت زندگیم از دست دادم و الان حتی یه دوست هم ندارم.
هیچکس نیست
هیچکس .............
هیچکس که حتی بتونم باهاش یه احوال پرسی ساده بکنم، میتونید تصور کنید؟
یگه از شدت افسردگی و تنهایی گاهی میبینم دارم با خودم حرف میزنم
همیشه درحال گریه کردنم، دیگه تحمل این زندگی رو ندارم، فقط منتظرم که کی عمرم سپری میشه و بمیرم این دنیا تموم شه
مدتیه به سرم زده که برم دنبال کارای اداریم و اگه بشه انتقالی بگیرم برم شهرستان تو یه منطقه روستایی تنها زندگی کنم
یه چادر هم میذارم سرم که کسی مزاحمم نشه ، از همه افراد خانوادم متنفرم، مخصوصا از پدرم، تک تکشون باعث سیاه بختیم و این وضعیتم شدن
دیگه نمی خوام هیچکدومشون رو ببینم ، اینجا هم که کسی رو ندارم، نظرتون راجع به اینکه برم شهرستان تنها باقی عمرمو سپری کنم چیه؟
اقلا فکر کنم کمتر از اینجا زجر بکشم
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
سلام
چقدر زندگیت شبیه منه :302: مخصوصا تنهایی و بی محبتی مادر و پدر:302:
ببخش پست دادم چون خودمم مشکلاتی شبیه شما دارم :302: وگرنه راهنمایی توی این مشکلات بلد نیستم بکنم چون اگه بلد بودم مشکلات خودمو حل می کردم فقط اومدم همدردی کنم :302:بازم شرمنده وفکر کنم راهنماییهای دوستان دیگه توی این تاپیک به درد منم بخوره:302::302::302::302:
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
دوست عزیز:72:
خوشحال شدم دیدم برخلاف ناملایمات زندگی تا انداره ای تونستی موفق باشی و کارمند هستی و تونستی استقلال پیدا کنی.
به نظر من تو باید سعی کنی استقلالت رو بیشتر و بیشتر کنی تا بتونی مستقلاً برای خودتت خانه و محل اسکانی تهیه کنی این و فراموش نکن زندگی در شهر دیگه
مشکلات خودش رو داره. همچنین سعی کن وقتی استقلات رو بدست آوردی مادرت را حمایت کنی
چون همانطور که خودتت گفتی پدرت قید همه چیز و زده و رفته ازدواج کرده و مادرت برخلاف مخالفت
خانواده اش و با اینکه خودش هم جایگاه و استقلال درستی نداشته تا اونجا که در توان یک زن شکست
خورده و غمگین بوده از تو حمایت کرده و مطمئناً بیشتر از این در توانش نبوده.
به این فکر کن که اگر همین محبتهای ناچیز مادر و سرپناه خانواده مادری نبود چه بلاها و اتفاقات ناخوشایندی انتطارت را می کشید.
سعی کن با اینرنت و کتاب و کار و ورزش و .... سر خودتت را حسابی مشغول کنی. ان شاالله یک بخت خوب هم نصیبت شود.
موفق باشی.:72:
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
عزیزم تو تنها کسی نیستی که مورد بی مهری مادرت قرار گرفتی...باید تلاش کنی زندگیت را بسازی...مردی پیدا کنی که بش محبت کنه و بت محبت کنه...باید شروع به پیشرفت اجتماعی کنی با از لحاظ مالی قوی بشی...خوش تیپ لباس بپوش تا هم روحیت بهتر بشه هم شانس پیدا کردن مردی که میخوای را بالا ببری...همه دخترها تو این سن دنبال پسر رویایی سوار بر اسب سفید هستن...تو یعنی نیستی؟؟
اوقات فراغتت را پر کن..فیلم ببین ...کلاس های زبان و هنری برو....
امکانش هست برنامه ریزی کنی بری خارج زندگی کنی...منظورم اقدام برای مهاجرت یا تحصیلی رفتن هستش..اخه تو ایران حتی تو شهر های بزرگ هم امکان زندگی مجردی برای یک زن وجود نداره چه برسه به روستا!! حتی اگه خونه هم بت اجاره بدن از دست مزاحم ها میخوای چه کار کنی؟ واقعا امن نیست!!! اگه این جوری دوست داری که از همه دور بشی..برو سراغ مهاجرت تا بتونی حداقل یک جای امن و با ارامش زندگی کنی...
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
تاپیک hamid_reza_66 رو بخون. تاپیک منم اگه حوصله داشتی بخون. منم یه جور دیگه.
می فهمم تنهاییتو. من خودم یه وقتایی شده که فارسی انقدر حرف نزدم که راحت تپق می زدم.
مشکلمونم یه جوریه انگار. نمی دونم شاید اشتباه می کنم ولی به تاپیک من که فقط یکی از مدیران سر زد اونم واسه اینکه قفلش کنه! به تاپیک hamid_reza_66 هم ندیدم مدیری بیاد مشورتی بده. امیدوارم واسه تو بیان.
توی تاپیک من پست های نقاشی رو خوب بخون. خیلی خیلی ارزشمندن. رفتار جراتمندانه رو هم یاد بگیر.
راستش منم یه دهه است که منتظر فرار محترمانه ام!! اما نشده دیگه. منطورم قبولی توی دانشگاه توی شهرستان یا ادامه تحصیل یا هر چی که لازم نباشه ادم بهشون بگه خسته ام کردین دارم می رم که یه راهی واسه برگشت باشه. ولی نتونستم. چون یا اعصابم خورد بود یا بعد از اعصاب خوردی داشتم خستگی در می کردم. خلاصه همینم که هستم.
کاری که می شه کرد اینه که نگرشمونو نسبت به زندگی عوض کنیم. درک بهتری و درست تری از دنیا و زندگی به دست بیاریم. زندگی همینه. درک همین احساسات. رنج شادی حقارت افتخار. می دونم بیشتر رنج و حقارتش نصیب ما شده اما ما هم توی این جریان زندگی بودیم. باید به خودمون ببالیم. ما هم هستیم. با همه ی بدبختیایی که داشتیم. می شه تلاش کنیم و منتظر روزای خوبی باشیم که هنوز نیومدن.
می فهمم چی می گی. دختر بودن هم یه مشکل اضافی شده این وسط.
یه چیزی که خیلی عمر منو تلف کرد امیدوار بودن به خدا بود. اینکه فکر کنم یکی هست این وسط که رنجای منو ببینه. یکی هست که من مجبور نباشم خودم تلافی سر کسی درارم. یکی که عدل داره. و این تفکر باعث شد که به امید یه نفر سوم بمونم همیشه. کسی که نبود برای من. بنابراین بر اساس تجربه ی من فقط روی خودت حساب کن. اگه کاری از دستت برمیاد برای خودت و خوشبختی و موفقیتت انجام بده. اگه از دستت برنمیاد یادت بمونه که خودت نتونستی. به امید نفر سومی حتی به اسم خدا نمون. هر کاری هست خودت بکن یا نکن.
ورزش می کنی؟ هر وقت اعصابت خیلی خورده برو بیرون مثلا بدو. وانستا. من شده از زور ناراحتی و اعصاب خوردی نصفه شبی می خواستم برم بدوم ولی هی گفتم نه بده نه به اینا چی بگم و از این چیزا. مغز یه حدی می تونه تحمل کنه. پس باید براش راه نفس بذاری. مثلا ورزش کار هنری یه حرفه که شاد باشه مثل ارایشگری و از این چیزا.
هر وقت دلت گرفت بیا همینجا بنویس.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
hamid_reza_66 منم تو تاپیک شما نظر گذاشتم ، اتفاقا همزمان با شما
از همدردی همتون ممنونم دوستان
اینها درسته اما خود مادرم در بدبخت کردن من سهم داشته، 5 سال با پدرم زندگی کرد و دید که آدم ناجوریه ، زن بازه، دست بزن داره و همیشه هم با هم قهرن، اما باز زور زد که بچه دار بشه
اتفاقا بچه دار هم نمیشد و همش افتاده بود به دارو درمان تا بعد 5 سال من به دنیا اومدم، و همینکه من به دنیا اومدم گذاشت رفت! فقط میخواست منو این وسط بکشونه بدبخت کنه
حالا این به کنار ، در تمام طول مدتی که باهاش زندگی کردم بیشتر مواقع باهام بدرفتاری و بی محلی میکرد، همش سرکوفت بابامو سرم میزد،
در حقم خیلی کوتاهی کرد، باید بچگیم منو میبرد ارتودنسی اما نبرد ، حالا فک بالام مشکل داره که تاثیر خیلی بدی هم تو ظاهرم گذاشته ، دکترا میگن بخاطر اینکه ارتودنسی نشدی و حالا باید جراحی بشی
جراحیشم خیلی گرونه ، تازه همین مشکل فکمم بخاطر زیادی پستونک دادنش تو بچگیم بوده، پدرم که پولی نمیده، خودشم گفت پول جراحیتو نمیتونم بدم.
گفتم باشه قبول، من یک ریال هم ازت نمیخوام، اقلا بیا کمکم کن یه وام بانکی بگیرم ، خوب خودم دارم کار میکنم قسطشو میدم، برای وام باید اقلا 5 میلیون رو 3 ماه میخوابندم تو بانک که نداشتم اما اون داشت، فقط باید ازین حساب میذاشتش تو اون حساب جدید اما حاضر نشد حتی اینکارو هم بکنه، بخاظر همین ظاهرمم اعتماد به نفسم در حد صفره، خیلی بی تفاوت خودشو از مشکلات من کشید کنار و شاهد تلف شدن سالهای جوونیم بود....
بخاطر وضعیت زندگیم و همینطور ظاهرم خواستگار درستی نداشتم، اونایی هم که دورادور منو پسندیدن تا اومدن جلو دیدن بچه طلاقم و پدرم رفته زن جوون گرفته و الانم وضعیتم اینه پا گذاشتن به فرار.
اونی هم که خودم دوستش داشتم وضعش از خودمم بدتر بود، 5 سال به پاش نشستم و با همه نداریاش ساختم اما خیلی جاها اذیتم کرد که نتونستم تحمل کنم دیگه، هنوزم گاهی باهام تماس داره، قصه اون درازه نمی خوام قاطی این تاپیک بکنمش.
مساله من اینه که توی این خونه دیگه نمیتونم بمونم، سرایط اینجا غیرقابل تحمله دیگه، حتی حسرت انیکه وقتی غصه دارم بتونم گریه کنم رو دلمه همیشه، هیچ جا نیست که حتی یدقه بتونم بغضمو خالی کنم، از خودم که اتاقی ندارم، شبها از شدت بغض به خودم میپیچم اما نمی تونم گریه کنم بخاطر بقیه، گاهی میبینم دارم خفه میشم دیگه میرم تو دستشویی گریه میکنم.
تمام آرزوم اینه که یه روز برسه همه درد 25 سال زندگیمو به بابام بگم، دلم میخواد بهش بگم خیلی بی غیرتی ، تویی که ادعای مسلمونیت گوش فلکو کرد کرده و کوه اعتماد به نفس و ادعایی چطوری تونستی منو 25 سال بندازی تو اون خراب شده، چطوری تونستی تو خونه ویلایی بالا شهر خودت بشینی راحت درحالیکه من اونجا لحظه به لحظه جون میکندم... نمیدونید.. چقدر از خانوادم بیزارم ، فقط میخوام ازشون دور بشم، دور بشم تا بی نهایت
لبخند عزیز ، آخه من اصلا علاقه ای به خارج رفتن ندارم و انگیزه و هدفی هم اونجا ندارم
اینجا هم نمی تونم با این گرونی مستقل بشم ، تهران زندگی میکنم، قیمت اجاره ها نجومیه!!!
یه خونه فسقلی پایین شهر رو گذاشتن 20 میلیون رهن
اگه میگم برم شهرستان واسه همینه که اونجا ارزونتره شاید بتونم یه سرپناهی واسه خودم گیر بیارم، دلم میخواد برم شمال تو یکی از مناطق روستاییش مثلا زندگی کنم
اصلا حتی نمی خوام دیگه تو شهر باشم، از هرچی مرده بیزارم ، حتی از آدما،
دلم می خواد بقیه عمرمو برم تو طبیعت باشم، تنها باشم. از همه خستم. 25 سال درد و سختی از پا درآوردتم
درسته خودم 25 سالمه اما روحم خیلی پیره، مادربزرگ 80 سالم خیلی از من شادتر و سر زنده تره
نمیدونم شایدم دارم اشتباه می کنم ، اما چاره دیگه ای نمیبینم
این خونه دیگه جایی واسه من نداره و منم دیگه تحملشو ندارم، چیکار کنم
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان این مهاجرت که لبخند گفت بد هم نیست. اگه بتونی و شرایطت برای مهاجرت به یکی از کشورهای مهاجر پذیر خوب باشه اقدام کنی خوبه. مخصوصا اگه بری یه کشور مهاجر پذیر اگه بتونی کار پیدا کنی می تونی راحت یه جایی رو واسه خودت اجاره کنی. حداقل می تونی یه اتاق شخصی واسه خودت اجاره کنی. تازه از همه ی اینا هم دور دور می شی. این انگیزه ی خوبی نیست؟
کاملا حق داری خسته باشی.
به نظرم سعی کن همه اشونو از دلت بیرون کنی. اینطوری دیگه از کارایی که می کنن ناراحت نمی شی.
نمی دونم شغلت چطوریه. مثلا یه طوری هست که بتونی یه سال و موقتی تقاضا بدی که بری یه شهر دیگه کار کنی؟ اگه اینطوریه خوبه دیگه. می تونی بعد از یه سال هم برگردی اگه خواستی.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
[b] دوستان عزیز من مهاجرت کردن به همین راحتیام نیست و پول میخواد و حداقل یه خوانواده که بتونن ساپورتت کنن اگه تو شرایط سخت گیر کردی و با توجه به اینکه کبود عزیز دختر جوانی هست ممکنه طعمه کسانی قرار بگیره که قاچاقی دختر ها رو میبرند اونور و درسته که میگن پول زیادی نمیخوایم ولی ......
عزیزم اینجا لااقل دورو بریات همزبونتنو مادرت هرررررررررچقدرم که بد باشه(البته یقینا اینطور نیست) به هر حال مادره و ولت نمیکنه.
البته قبول دارم که شرایط اینجا هم برای دخترایی در شرایط شما چنگی به دل نمیزنه ولی نبایدم خودتو از چاله دربیاری بندازی تو چاه.
عزیزم داری سر کار میری و روپای خودتی.برای رسیدن به چیزایی که میخوای باید یکم صبر کنیو پول جمع کنی..تحملتم ببر بالاتر خییییییییییییلی بالاتر از اینچیزیکه هست.
نمیتونم خودمو بذارم جات از شعار دادنم خوشم نمیاد چون واقعا هیچکس جای کس دیگه نمیتونه باشه
هر وقت فکرای انرژی منفی میان سراغت نفس عمیق بکش و خودتو آروم کن..نمیدونم چجوری ولی باید اینکارو بکنی چون چاره ای نداری عزیزم
منم تو شرایط سخت بودمو خودم خودمو دلداری میدادم و آروم میکردم..باید صبرتو زیاد کنی..روحت خستست میدونم از همه عصبانی هستیو پر از فریادی.
اگه فکر میکنی باید با پدرت صحبت کنی حتما اینکارو بکن به هر قیمتی که شده..پدرته و وظیفشونه که تورو حمایت کنن( ببخشید رک گفتما)
از زیر حرف زدن با پدرت طفره نرو ..برو با پدرت جدی صحبت کن و خواسته هاتو بگو..حتما اینکارو بکن(هر جور که شده)
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
خانومی از خودت پس انداز داری؟ اوننقدری هست که بتونی مستقل زندگی کنی؟ با حقوقت دخل و خرجت کفاف میکنه؟
اگه به شهرستان بری شغلتو از دست میدی؟
اگه پول جمع نکنی نمیتونی هیچ کدوم از رویاهاتو عملی کنی.... فقط دنبال درآمد باش..... فقط درآمد....
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
این تاپیک دو صفحه بود ، پس بقیش کو؟؟!
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
از همه دوستانی که نظر داد ممنونم ، البته پستهای اخیر پاک شد متاسفانه!
من یه تصمیم جدید گرفتم .........
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
سلام
به دلیل انتقال سرور برخی از ارسالها حذف شده اند، مدیریت نقشی در آن نداشته
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
چه تصمیمی گرفتی کبود جان؟ :46:
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
خوب ی بار برو و با پدرت با آرامش صحبت کن و سعی کن وجدانش را بیدار کنی. من نمیخواهم اینجا حرفایکلیشه ای یادت بدم خودت بحث که شروع شه میتونی ادامش بدی. سعی کن بهش بفهمونی که حداقل وظیفه پدریش نسبت بهت اینه که کمی کمکت کنه و چیز بیشتری ازش نمیخوای!( واقعا فکر نمیکنن که جهنم قراره از چه کسایی پر بشه و عمر نوحم ندارن!!!) اگه دیدی قبول نمیکنه برو سراغ عمو، مادر بزرگ یا بزرگتری از فامیل و از اون بخواه که باهش صحبت کنه ودلشو کمی به رحم بیاره بالاخره پدرته و باید یادش بیافته که موظفه حداقل هایی را واستون انجام بده و اینو ازش بخواهید!
یا اگه میتونید با ابرازاحساسات و محبت دوباره حس پدری درش زنده کنید.(فوری مقابل حرفای من موضع نگیرید که آدم فلانی و فایده نداره و ...) یکمی فکر کنید تا بفهمید چیکار باید بکنید!
از مادرتون خیلی گله مند نباشید چون بقدری سختی دیده و خودش بدبختی کشیده که واسش رمقی نمونده. اون الان خیلی افسردس و نمیتونه واستون کاری کنه چون مغزش درست فرمان نمیده نه اینکه عاطفه ای نسبت به شما نداره/
ولی عزیز ی چیزی را یادت باشه: الان که در شرایط بسیار سختی قرار داری فرصت بسیار مناسبیه که به خدا نزدیک بشی و پتانسیلش در قلبت هست/ آدما معمولا وقتی تو ناز و نعمت و خوشی هستند خدا را از ته دلشون فریاد نمیزنند(یعنی نمیتونند بزنند) و این آزمایش و ابتلایی که بهش دچار شدید فرصت خوبی برای استغفار و حضور قلب در نماز شب بهتون میده. چرا که وقتی اشکای شما جاری شد اگه پروردگار را صدا بزنید و مخاطب قرار بدید باهاتون صحبت میکنه. ی روزی شاید مشکلاتت همه حل بشه و ببینی دیگه نمیتونی مثل این روزها با خدا راز و نیاز کنی.اینم ی فرصته. بالاخرا زندگی همیشه یجور نمیمونه:310:
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
آخه شما پدر منو نمیشناسید، اون خیلی خودخواهه، فقط به فکر خوشی خودشه و اصلا براش مهم نیست که بچه هاش تو چه سختی هستند. درضمن تو فامیل اون از هیچکس حرف شنوی نداره، یعنی هیچ موجودی رو کره زمین نیست که اون ازش حرف شنوی داشته باشه
اونقدر هم راحت به دیگران بی احترامی می کنه که هیچکس جرات نمیکنه باهاش حرف بزنه.
وگرنه خودش خیلی هم خوب میدونه من تو چه فلاکتی دارم دست و پا میزنم.
25 ساله که منو ول کرده تو خونه مردم، اونهم چه خونه ای.. خونه ای که از اولش هم منو نمیخواستن و اضافی بودم، البته جایی هم برای من نداشتن، دوست ندارم جزئیات زندگیو تعریف کنم چون خیلی دردناک و وحشتناکه
حتی نوشتنش هم برام عذاب آوره. فقط اینو بدونید واسه هرکار کوچیکی با مسائلی دست و پنجه نرم میکنم که حتی به ذهنتون هم نمیرسه.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
[align=justify]سلام عزیزم:72:
درک می کنم که در شرایط سختی زندگی می کنی، اما به نظر من چیزیکه داره زندگی رو برات سخت تر می کنه، نگرشت به شرایطت هست.
اشتباه نکن، من انکار نمی کنم که شرایطت واقعا سخته، اما فکر می کنم با نگرش مثبت تر می تونی در همین شرایط، زندگی شادتری داشته باشی.
البته درخواست انتقالی راهکار خیلی خوبیه، و من هم موافقم که پیگیریش کنی. اما حتی بعد از رفتن از این خونه (چه با انتقالی، چه ازدواج) تو باز هم متعلق به همین خانواده خواهی بود. و نگرش کنونی ای که بهشون داری، باعث می شه بعدها هم دچار احساسات منفی بشی.
اینطور که از خونواده مادرت می گی، تصویری که ازشون در ذهن من شکل می گیره (که به نظرم همون تصویر ذهنی فعلی خودت هم هست) اینه که یه تعداد آدم سرد و بی عاطفه هستند.
در حالیکه شاید (به احتمال زیاد) اگه بیشتر اخلاقیات و روحیاتشون رو درک کنی، و نخوای مطابق با استانداردهای مدنظر تو محبت کنند، ببینی که به سبک خودشون دوستت دارن.
توجه کن اون خونه ای که تو داری درش زندگی می کنی، محل زندگی اونها هم هست. اونها هم دارن در شرایط سختی زندگی می کنن. و خیلی وقتها شرایط سخت، قدرت و انگیزه ابراز محبت رو از انسان می گیره.
در این شرایط بهتر نیست تو با گرمای محبتت، به اون خونه گرما بدی؟
اگه انتظاراتت رو کاهش بدی، اونوقت می تونی همونطور که هستند، دوستشون داشته باشی. و وقتی دوستشون داشتی، با یه نگاه محبت آمیز، با یه لبخند، با یه کادو و ... می تونی دلشون رو گرم کنی. می تونی خونتون رو تغییر بدی.
درسته که پدرت خودخواه به نظر می رسه، اما هیچ فکر کردی که خیلی از پدرها همینطورن؟ که خیلی از بچه ها با وجود همین ویژگی ها پدرشونو دوست دارن؟
تا حالا شده عمیقا و بدون هیچ انتظاری بهش محبت کنی؟ از اون جنس محبت هایی که براش قابل فهم و لمس هستند؟
به مادرت چطور؟ به اندازه کافی ازش حمایت می کنی؟
گاهی انسان هایی که ازشون انتظار حمایت داریم، اونقدر نیازمند حمایت هستند که قدرت برآورده کردن نیازهای ما رو ندارن. در این شرایط دو راه داریم:
1. اینکه سر موضع خودمون پافشاری کنیم.
2. اینکه (حداقل برای مدتی) از خیر انتظاراتمون (که معقول و درست هم هستند) بگذریم و براشون اون جایگاهی رو داشته باشیم که اونها باید نسبت به ما داشته باشن.
راه دوم عاقلانه تر به نظر می رسه، نیست؟ چون به هرحال بعد از این همه سال مشخص شده که اونها خواسته های طبیعی و برحق تو رو برآورده نمی کنن. خب حالا که اونها زندگی تو رو زیبا نمی کنن، بیا یه مدت تو سعی کن زندگی اونها رو زیبا کنی.
از اونجائیکه زندگی هاتون به هم گره خورده، مطمئنا بازخورد مثبت این تغییر رویه روی روحیه و زندگی خودت هم تاثیر خواهد گذاشت.
نظرت چیه؟ تستش می کنی؟[/align]
راستی می تونم خواهش کنم یه اسم مستعار بگی که باهاش صدات کنم؟:46:
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان قطعا خیلی سختی ها داشتی و جزیاتش رو هم فقط خودت می دونی. من با ازرمیدخت موافقم در مورد کار کردن روی نگرشت (خودم دارم همین کارو می کنم) اما یه کمی نظرم متفاوته. به نظر من ما باید روی نگرش و درک زندگی خودمون کار کنیم. نه به این دلیل که اطرافیانمون به محبت احتیاج دارن و از این چیزا. حتی نیازی هم نیست اونا رو درک کنیم که چرا بهمون بدی کردن. به این دلیل که خودمون باید راحت باشیم. اگه بتونیم روی دیدگاهمون کار کنیم انقدر دل و فکرمون گسترده و حتی زیبا می شه که کلی ادم با همه ی بدی هاشون توش جا می شن. به راحتی و بی هیچ درد و رنجی. یا مثلا اگه جای کافی نداشته باشی می تونی انقدر فکرت رو پر قدرت کرده باشی که خم به ابروت نیاد اخ به دلت نیاد و اصلا اصلا حتی یه ذره هم ناراحت نشی. در عین حال به سرعت به دنبال راه حل بگردی. می دونم سخته. خودم نمی تونم هنوز اما تنها راهیه که به نظر میاد. چون اگه گذشته امونو ازمون گرفتن اگه یچگی و جوونی رو ازمون گرفتن اگه حتی یه خواب راحت هم برامون نذاشتن تنها چیزی که مال خودمونه فکرمونه. باید اونو تقویت کنیم. اگه نمی تونیم پولدار بشیم می تونیم روی فکرمون کار کنیم و قدرتمون بره بالا. وگرنه که نمی تونیم خود محیط رو عوض کنیم (البته خوبه بتونی بری انتقالی بگیری. حداقل یه مدت خستگی در می کنی). اگه اینکارو نکنیم خودمون صدمه می بینیم. مثلا من همش خسته ام. ساعت زنگ می زنه بیدار شم صبحا تپش قلب می گیرم اگه صداش بلند باشه. گاهی تنفسم سخت می شه. البته باید برم دکتر برای این موارد. ولی اینا از کجا نصیبم شده تازگیا؟ از اینهمه سال اذیت شدن و حرص خوردن. اگه دیدگاهمو عوض می کردم که راحت بودم و اصلا این چیزا ناراحتم نمی کرد. دیدگاهتو سعی کن بسط بدی. نه به خاطر مادر یا پدرت. نه به خاطر اینکه اونا رو درک کنی. فقط و فقط به خاطر خودت. به خاطر خودت.
در مورد اینکه به مادر یا پدرت محبت کنی. خودت هر جور که دوست داری تصمیم بگیر. همیشه هم اول خودت رو در نظر بگیر و سعی کن که از خودت مراقبت کنی.
در کل فکر می کنم هر کسی ارزش سرمایه گذاری عاطفی رو داره (حداقل در حد یه تست کردن و یادت باشه که اول منافع خودتو در نظر بگیر که صدمه نبینی) مگه اینکه اون شخص دیوانه باشه. دیوانه رو نمی شه هیچ کاری کرد. دیوونه هم که می گم تعریف مشخصش از نظر من کسیه که سالها کنارش بودی اما هیچوقت نتونستی حدس بزنی که مرحله ی بعدی رنجی که می خواد نصیبت کنه چیه. ادم بدجنس رو می شه از جهاتی باهاش یه راهی برای صحبت باز کرد. ادم منفعت طلب که خوبه و می شه چون باید سعی کرد که یه راهی پیدا کرد که درش منفعت خود ادم و اون شخص همسو بشه. اما ادم دیوونه نمی شه هیچ کاریش کرد. باید یا از خودت دورش کنی یا ازش دور شی. چون نمی شه هیچوقت فهمید یا حدس زد که چه فکری می کنه یا چه کاری ممکنه بکنه. پس نمی شه چارچوب مشترکی باهاش پیدا کرد.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
آزرمیدخت و meinoush عزیز ، از هردوتون ممنونم ، حق با شماست نگرش آدم میتونه خیلی تاثیرگذار باشه و تا حد زیادی ناراحتی هاش رو کاهش بده
اما نگرش من از روز اول اینطوری نبوده .. من یجورائی سالهای سال این راه ها رو رفتم و بعد از شکست ها و زمین خوردنهای پیاپی به اینجا رسیدم..
سعی کردم با آدمهای این خونه ارتباط برقرار کنم اما واقعا نمیشه ، اونها انگار مدلشون با تمام آدمهای دیگه فرق میکنه.
از بس اینجا موندم حس میکنم خودمم با بقیه آدمها فرق کردم، وقتی وارد یه جمع عادی میشم میبینم از نظر روحی و رفتاری چقدر با اونها فرق دارم... ما با هیچکی ارتباط نداریم، نه جایی میریم و نه کسی میاد، اما همون سالی یکبارش هم که پیش میاد تازه متوجه این همه تفاوت میشم.. یجورائی انگار که از پشت کوه اومده باشم ........ یه همچین حسی دارم.
ازطرفی شرایط بسیار سخت فیزیکی که باهاش درگیرم نمیذارن حتی بتونم یه روز آرامش داشته باشم. بقیه اگر هم ازین شرایط ناراحت باشند انتخاب خودشون بوده، هرموقع که بخوان میتونند تغییرش بدن ، اما من چی.. تو این خونه حتی یه حموم هم نیست، شاید بیشترین چیزی که آزارم میده همین باشه، مجبور میشم برم حموم بیرون، جایی که حتی یه زن هم پیدا نمیشه، بین یه مشت کارگرهای افغانی، هر دفعه که میرم میمیرم و زنده میشم. هرکدومشون یه مدل مزاحمت ایجاد می کنند، گاهی وقتا وحشت میکنم ، آخه من یه دختر تنها بین اونهمه مردای افغانی چطور میتونم حمام کنم؟ هرصدایی که میاد قلبم وایمیسه که الان یکی در رو باز می کنه میاد تو! دراش که قفل درست حسابی نداره. یه پنجره هم روی سقفش داره، همش نگرانم مبادا کسی بره از بالای پشت بوم و .... خیلی وقتا میرم میبینم اونائی که من میرم رفتن روی درش از داخل نقاشی های زننده کشیدن ، باید تحمل کنم یه رد دهاتی بددهن بیاد درحالی که تو حمومم مثلا سرم داد بزنه آبو ببند یا وقتت گذشت یا هرچیز دیگه ای.. هربار که دارم میرم و میام همش نگرانم مبادا کسی از همکرام یا ارباب رجوع ها منو اینجا ببینند آبرو محل کارمم بره..
تازه این فقط یه قسمتشه، قسمت بدترش اینه که وقتی احتیاج به حمام کردن دارم نمی تونم برم، واقعا دیوونه میشم باید همینطوری خودمو تحمل کنم، بعضی وقتها اونقدر کلافه میشم که میشینم گریه میکنم. خیلی وقتها میخوام برم سرکار یا میخوام خونه کسی برم و تمیز نیستم خودم از خودم بدم میاد، مجبور میشم هیچ جا نرم، هرکی دعوت میکنه بگم نه و یه بهونه ای بیارم، حمومایی که میریم یکی یکی جمع میشن و همش باید دنبال یه جای دیگه بگردیم ، دو کورس ماشین سوار شم تا برسم اونجا، یکبار که یکیش تعطیل شده بود تا دو سه هفته دنبال یه جای جدید میگتیم اما پیدا نمیکردیم، تصور کنید تو اون دو سه هفته من چی کشیدم؟ واقعا این شرایط واسه کی قابل تحمله؟ کدوم یکی از شما میتونید با تغییر نگرش اینو تحمل کنید و برای اینهمه سال باهاش کنار بیاید؟
اونم واسه من که یه دخترم، گاهی نیاز به اصلاح یا چیزای دیگه داشتم یا اقلا بخاطر عادت ماهیانم نیاز به حمام داشتم اما اینم نمیشد، اینو خانوما بهتر درک می کنند.
سعی میکردم اقلا با زود عوض کردن لباسام یکمی این فشارو کم کنم اما اینجا هم صداشون درمیود که آی چرا اینقدر آب مصرف میکنی! پول آب میاد! میگفتم پولشو خودم میدم، میگفتن چاهو پر میکنی.. یعنی فقط احساس مردن میکردم. حتی نمیتونستم اون لباسای کثیفو از تنم دربیارم، اونم واسه من که شاغل بودم، سرکارم آبرو داشتم باید اقلا بوی بد نمیدادم و تمیز بودم، دیگه بماند که خودم چی میکشیدم.. مدرسه که میرفتم اوضام بدتر بودگاهی اونقدر سرمو می خاروندم که زخم میشد و خون راه میفتاد. واقعا تو این خونه زنده به گور شدم ، توی هفته فقط دو روز اولشو خوبم، باقیشو دیگه آدم نیستم و همیشه کلافه و عصبیم تا وقتی که دوباره بتونم یه دوش ساده بگیرم، تازه با اون شرایط وحشتناکش.. چیزی که هیچکدوم از شما تو زندگیتون حتی بهش فکر هم نمی کنید، حتی نمیتونم یه لباس زیر بشورم، تو کل این خونه یه شیر آب بیشتر نیست که همیشه یکی سرشه و چیزی هم نیست که بشه جلو بقیه شست، حتی نمی تونم از سرکارم که برمیگردم راحت یه آب به دست و صورتم بزنم، از نظر بهداشتی زیر صفره، تو تمام زندگی و حتی ظرف ظروف سوسکها ملق میزنند.
در تمام این ساها که من اینجا زجر میکشیدم پدرم روی چند میلیارد ثروتش نشسته بود و ذره ای هم براش مهم نبود که من چی میکشم، حتی کیبار هم بهش گفتم اما گفت کاری از دستش برنمیاد! از همه بیزار شدم دیگه...
یکی از دوستان گفته بود سعی کن واسه خودت دوست پیدا کنی، من دوستای زیادی داشتم... دوستایی که خیلی هم دوستم داشتن و یجورایی مورد اعتماد و سنگ صبور بودم واسه هرکدومشون، اما بخاطر شرایط زندگیم مجبور شدم بذارمشون کنار، باهاشون قطع رابطه کنم و جواب تلفنهاشون رو ندم ، تا یکی دو سال ول کن نبودند و هی زنگ میزدند اما چاره ای نداشتم.. نه میتونستم خونشون برم نه میتونستم مشکلمو بهشون توضیح بدم نه به هیچ وجه میتونستم اونهارو تا دم در خونمون هم بیارم، حتی اینجا نمیشد باهاشون 5 دقیقه با تلفن صحبت کنم، یا گوشی رو برمیداشتن ازونور یا میگفتن قطع کن اشغال کردی یا بدتراینکه باهاشون مثل یه مزاحم برخورد میکردن درحالیکه خانواده اونها با کلی عزت و احترام با من برخورد می کردند. اونقدر اذیت شدم که تمام رابطه هام رو قطع کردم و الان تنهای تنهام..
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
سلام كبوتر جان
تاپيكتو دنبال ميكردم ولي خب من اصولا سعي ميكنم نظري ندم چون نميدونم چقدر ممكنه تو زندگي افراد تاثير گذار باشه .
عزيزم تو كه الان عاقلي سن قانوني را هم رد كردي ، ميتوني بري تو همون شهر خودت دنبال پانسيون بگردي ، خوابگاههاي دختراني كه بيشتر براي دانشجوهاست شما كه كار داري و درامد هم داري بهتره بري يه پرسجويي كني و با مسئول يكي از پانسيونها صحبت كني و شرايطتو بگي حتمن راه حلي براش دارند .
در ضمن بهت پيشنهاد ميكنم به بهزيستي هم يه سر بزني شايد اونجا هم موقعيتي براي زندگي برات فراهم بشه .
زندگي ها متفاوته مشكلات هم متفاوته ولي اينو هميشه بدون دل بي غم در اين عالم نباشد .
تو دختر محكمي هستي خودت سعي كن عزمتو جزم كن براي اينكه شرايطتو بهبود ببخشي آدمها سختي كشيده از نظر روحي و وسعت فكر خيلي بزرگ هستند .
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
منم با این دوستمون موافقم کبود جان..خدا رو شکر کار میکنی.میتونی با چند تا دختر دیگه یه خونه بگیری...هم ازاون محیط و استرساش رها میشی و هم دوستای جدید پیدا میکنی.
هر نوع تغییری اولش سخته اما وقتی انجام بدی به خودت میگی چرا زودتر اینکارو نکردم!
کبود گلم میشه بگی چرا این راهو امتحان نمیکنی؟
و ازطریق قانونی برای گرفتن خرجی از پدرت اقدام کن..این حق توئه که سهمتو ازش بگیری..درسته اون خودش باید بفهمه و بهت برسه اما حالا که اینکارو نمیکنه خودت ازحقت دفاع کن عزیزم.
موفق باشی
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
چرا نمی ری پیش پدرت زندگی کنی؟
مسایلی که مطرح کردی درست. ولی آیا راه حلش اینه که خودت را عذاب بدی؟ خودآزاری کنی؟
به جای آه و ناله از دست روزگار و زمین و زمان، بشین فکر کن چطوری می تونی زندگیت را بهتر کنی. اگر پدرت ثروت میلیاردی داره، حتما یک جایی هم برای شما هست. محکم و سرزنده و قوی باش. به جای این کارها ببین چطور می تونی حقت را از پدرت بگیری. حتی اگر شده قانونی اقدام کن. ایشون موظفن مخارج شما را بدن. چرا با خودت لج می کنی و نمی گیری؟ فکر می کنی آخر این لجبازیها به ضرر کی تمام می شه؟
یهو به خودت می آیی می بینی عمرت سر لجبازی و آه و ناله رفت.
اگر ممکنه بگو
1- چرا از پدرت خرجی ماهانه نمی گیری؟
2- چرا نمی ری پیشش زندگی کنی؟
3- اگر پدر حاضر به پذیرش نیست و همه راههای مسالمت آمیز و گفتگو را رفتی و جواب نگرفتی، چرا به قانون متوسل نمی شی؟
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان. قطعا وضعیت خیلی سختی داشتی و داری.
در مورد دوستات. کاری که می تونستی بکنی این بود که بهشون بگی که اوضاع خونه اتون در حد پذیرایی کردن از اونا نیست. یعنی می تونستی بهشون بفهمونی که خونه ی شما کوچیکه و وسایل راحتی اونا رو نمی تونی فراهم کنی. همه هم توقع ندارن به همون اندازه که خودشون پذیرایی می کنن شما هم ازشون پذیرایی کنی. خیلی ها هم هستن که وقتی درک کنن که مشکلی داری یا حتی مدلت اینه (حالا یکی یه کم بداخلاقه یکی شوخه یکی مامان باباش باهاش کنار نمیان یکی خونه اش محل پذیرایی نیست هر کی یه جوره) اگه دوستات بدونن که دلت می خواد باهاشون دوست باشی اما یه سری اخلاقا داری یا یه سری محدودیت ها داری حتما درکت می کنن. ادما همشون توقع ندارن عین اونی که بهت می دنو بگیرن. یه وقتایی هست که همینکه حضور داری کنار دوستت واسه دوستت کامل و عزیزی. می تونی هم در مواقع و شرایط دیگه ای که پیش میاد بهشون خوبی کنی. خلاصه هر کی هر کاری که از دستش برمیاد باید انجام بده. نه کاری که نمی تونه.
در مورد خونه اتون. یه روشویی دارین اینطور که نوشتی. اگه بتونی سر دوش (اون قسمت که حالت شیر تلفنیه و اب میاد زیرش دوش می گیریم) جدا بری بپرسی و بخری حالتی باشه که بتونی سر شیر ابی که دست و صورتو می شورین باهاش وصل کنی کارت تا حد زیادی راه می یفته. البته اگه اب گرم داشته باشین.
دوستان درست می گن. پدرت ثروتمنده. خودت نوشته بودی که گفته بری پیشش زندگی کنی. حالا حداقل می تونی دوسه روز در هفته بری اونجا زندگی کنی. از پدرت بخواه بهت پول بده. خرجی ماهیانه رو بخواه بده. برو پیشش زندگی کن. حداقل چند روز در هفته که واسه حموم و شستشوی لباس و اینا مشکلت حل شه. سعی کن حقتو بگیری.
موفق باشی.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان! عزیز دلم
ممنون که توضیح دادی. حالا بیشتر و بهتر می تونم درکت کنم. متاسفم که چنین شرایط سختی داری. حقیقتا دختر صبوری هستی. درود بر تو :46::43:
نظر من هم همین دو تا راهکاریست که دوستان دادن:
1) پدرت وظیفه عرفی و شرعی و انسانی داره که زندگیت رو تامین کنه. این حق از وقتی تو به دنیا اومدی برای تو ایجاد شده و تا ابد هم ادامه داره.
اگر سختته که مستقیم با پدرت حرف بزنی وکیل بگیر تا کارات رو انجام بده.
ما بیصبرانه منتظریم که از اقدامت در این باره بگی :46:
2) چرا تا حالا برای مستقل شدن اقدامی نکردی؟ مانعی هست سر راهت عزیز دلم؟
برات آرزوی شادی و گشایش سریع می کنم. :72:
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
از لطف همگی ممنونم
راستش من اصلا نمی خوام که پدرم هیچ پولی بهم بده چون دیگه ازش بریدم، حتی گاه گداری که ناچارا خونش میرم اونجا حتی غذا هم نمیخورم که حتی یه لقمه از مال اون تو گلوم نره، دیگه چه برسه به اینکه برم از طریق قانون ازش چیزی بگیرم! نمیتونید این حسو درک کنید که وقتی از کسی تا این حد بیزار میشید از هرچیزی که مال اون هست هم بیزار میشید.. من از اون پول نمی خواستم، ازش "پدری" میخواستم که در حقم نکرد، پولشم مال خودش...
البته پدرم ماهانه به من یمقدار پول میداد قبلا که الان مدتیه دیگه نمیده، آخرین بار خودش اومد بهم پول بده که من ازش نگرفتم، حتی دلم نمی خواد یه هزارتومنی از پول اون تو زندگیم بیاد .. البته خودش اینو نمیدونه، به اون گفتم لازم ندارم، یا واسه غذا گفتم سیرم .. اون چیزایی که باید بدونه رو بلا بهش گفتم، دیگه خودش میدونه با خدای خودش
فقط دلم میخواد یه روز برسه که این بغض 25 ساله رو خالی کنم و هرچی تو دلمه بهش بگم، اما مسلما اون روز آخرین روزی خواهد بود که میبینمش.
اگه پدرم مثلا یه کارگر یا یه آدم فقیر بود اصلا ناراحت نبودم، دردم اینه که داشت و ازم دریغ کرد.. فقط کافی بود اراده کنه تا به راحتی زندگی منو زیر و رو کنه اما نکرد..
اینکه نمیرم پیشش زندگی کنم واسه اینکه ازدواج کرده و تشکیل خانواده جدید داره، من به هیچ وجه نمیتونم برم با اونها زندگی کنم، همینطوریش اگه برم مثلا یکی دو شب بمونم زنش کم محلی میکنه منم معذب میشم، همینطوریشم بینشون اختلاف هست و گاهی دعوا می کنند جو اونجا هم زیاد جالب نیست. کافیه منم برم اونجا تا هر اختلافی بینشون ایجاد شه بیفته تقصیر من.
البته زنش آدم خوبیه ولی در حالت دوری و دوستی! بهشم حق میدم شاید منم جای اون بودم خوشم نمیاد دختر شوهرم یهو پاشه بیاد با ما زنگی کنه و مقاومت میکردم..
تازه بماند که خود پدرم چه اخلاقهای بدی داره و چقدر پرخاشگر و بددهنه بدتر اعصاب آدمو خورد میکنه تو همون یه روزی که گاهی میرفتم.
در مورد پانسیون هم اتفاقا یکی دوبار به فکرش افتادم اما هم شنیدم محیطش جالب نیست و هم هزینش برام بالاست. راستش تو این سالهایی که گذشت برنامه من برای رفتنم این بود که ازدواج کنم. همش فکر میکردم مثلا چندماه دیگه مشکلاتم حل میشه و با اونی که دوسش دارم ازدواج میکنم. اما اونم نشد و آخرش اونقدر مشکلاتمون بیشتر شد که به جدایی رسیدیم و یه درد دیگه هم اومد رو دردام. داستان اون خیلی مفصله...
meinoush جان درست میگی اما مساله به همین راحتی نیست، من آدم خیلی توداری هستم، خیلی برام سنگین بود داستان زندگیمو واسه همشون تعریف کنم تا فقط درک کنند نمیشه بیان اینجا.. تازه ماجرا به همین جا ختم نمیشد، خیلی وقتها بهم زنگ میزدن ، منم خیلی دلم میخواست باهاشون حرف بزنم اما من بخاطر شرایط فیزیکی مثل اتاقی که توش هستم و آدمای اطرافم و کلا یه سری مسائل که صفحه قبل توضیح دادم حتی نمیتونستم جواب تلفنشون رو بدم، در نتیجه سری بعد فقط گله گذاری اونها برام میموند، وقتی هم اونا منو دعوت میکردن 90 درصد مواقع بخاطر همین مشکل حمام نمیتونستم برم و توضیحم نمیشد بهشون بدم. اینم به ایجاد فاصله و شاکی تر شدن اونها کمک کرد،
خودمم راحت نبودم که همش من برم خونه اونها اما اونها نیان، خودشون هیچی، بالاخره پدر و مادر و خانوادشون که یه فکرائی میکردن.. خودمم به اندازه کافی غمگین و افسرده بودم، واقعا ظرفیت اینو نداشتم که بعد مدتی هم که میبینمشون اولش کلی گله گذاری و سرزنش و متلک انداختنشون رو بشنوم، خلاصه اونقدر سر این چیزا اذیت شدم که آخرش تصمیم گرفتم با همشون قطع رابطه کنم. البته الان دیگه دو سال از قطع شدن رابطه هام میگذره و دیگه خبری هم ازشون ندارم. امکان اون چیزی که گفتی هم اصلا نیست، اینجا گاهی واسه یه دست و صورت شستن معمولی به مشکل میخورم چه برسه به این ..
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
[align=justify]سلام عزیزم:72:
درسته که قبلا برنامه دیگری برای زندگی مستقل داشتی، می خواستی با کسیکه دوستش داشتی ازدواج کنی و بری خونه خودت.
اما حالا که اون مسئله منتفی شده، بهتر نیست به موضوع پانسیون جدی تر فکر کنی؟ بعد از یه مدت هم شاید با دوستایی که اونجا پیدا کردی، یه خونه گرفتید.
الان که شرایط خونتون اینقدر برات غیر قابل تحمله، بهتره به راه های جدید فکر کنی، نه اینکه همش به این فکر کنی که قبلا چه راه هایی رو انتخاب کردی که به نتیجه نرسیدن.
راستی تو اینجا یه عالم دوست داریا:46::43: دیگه نبینم بگی تنهام و از این حرفا!!:305:[/align]
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جونم.
واسه دوستات منظورم این نبود که داستان زندگیتو براشون بگی. منظورم این بود که در حد یکی دو جمله براشون توضیحی بدی که بدونن نمی تونی توی خونه ازشون پذیرایی کنی و می خوای دوست باشی باهاشون. تازه اونم اگه پرسیدن. در همین حد که امکانشو ندارم توی خونه ازتون پذیرایی کنم. تازه این در صورتیه که بخوای اینو بگی. وگرنه همینم می تونی نگی. معمولا نمی پرسن. تو می ری خونشون اونا نمیان خونت! هر چی عادتشون بدی عادت می کنن. خیلی هم اگه دیدی حس می کنی که ناراحتی هر چند باری که میری خونشون غذا اینا می خوری می تونی یه بار یه کافی شاپ یا یه رستورانی که غذاش خوب باشه ولی خیلی هم گرون نباشه دعوت کنی دوستتو. هیچ نیازی هم نیست که توضیح بدی خونه چرا نمی بریش. در واقع خودت باید مدیریت کنی وضعیت رابطه اتو که کارایی که نمی خوای مثل اینکه بیان خونت رو انجام ندی. اگه نمی خوای به تلفن خونه زنگ بزنن می گی با مبایل راحت ترم. توضیح نمی دی چرا. خودت مدیریت می کنی که دوستات درباره تو چه کارایی بکنن و چه کارایی نکنن. و همونطوری عادتشون می دی. محکم و مطمن و البته خوشرو و خیرخواه و مهربون باش.
وقتی می گی متلک بهت می ندازن فکر نمی کنم خیلی هم دوستای خوبی بوده باشن. نگران نباش. دوست اگه دوست باشه کار عجیب از ادم ببینه نمی یاد نق بزنه. می دونه حتما دلیلی هست پشت کار ادم و فوقش فقط یه سوال می پرسه بدون متلک.
واسه تلفن می تونی یه مبایل ارزون بخری و شارژ بخری و گاهی که لازمه صحبت کنی که از تلفن گوش دادنای خونوادت راحت شی.
نوشته بودی بابات خرجی ماهیانه می داده (نمی دونم چقدر کم یا زیاد). وقتی بهش گفتی مشکل داری گفته بهت می تونی بری با اونا زندگی کنی. خوب تو می خوای برات چه کار کنه؟ اون باباییه که نمی تونه راحت محبت کنه. پس این فعلا می شه کاری که ازش برنمیاد. کاری رو ازش توقع داشته باش که می تونه بکنه. پول که بهت می ده. چرا نگیری؟ می دونم ازش دلگیری. فکر نمی کنم این احساست تنفر باشه به نظرم خیلی خیلی ازش دلخوریو نمی تونی ببخشیش. اما باید فقط به خودت فکر کنی. ببین چی واسه خودت بهتره. اگه توی خونه ی بابات اتاق شخصی خودتو بهت می دن حداقل دو روز در هفته رو فعلا برو اونجا. مشکل حمومت و اینکه گاهی دوستاتو بیاری خونت حل می شه. احتمالا هم اگه نزدیک بابات باشی کم کم چیزای دیگه ای هم که نیاز داری برات می خره. این دو روز سه روز در هفته ای که می گم واسه اینه که اگه خواستی بتونی برگردی و یه دفعه از جای قبلیت نبریده باشی.
راستی احتمالا اگه ادمایی که باهاشون الان زندگی می کنی با دوستی فامیلی رفت و امد داشتن انقدر خودشونو ول نمی کردن و یه سری بهداشت رو رعایت می کردن.
محبت نیاز داشتی ندادن. مادرت بهت داد؟ چرا فکر می کنی گناه پدرت بیشتر از مادرته؟ هر دوشون مقصرن. اما این وسط تو بیا فقط به منفعت خودت فکر کن. ادم حداقل تو این ایران تا کمک نگیره نمی تونه پیشرفت کنه. اگه تو هی کار کنی و هر چی پول داری خرج زندگی کردن خودت کنی پول چطوری جمع کنی.
اینکه باباتو زنش دعوا می کنن به تو ربطی نداره. اصلا کاری باهاشون نداشته باش. می بینیشون با لبخند سلام علیکی بکن و برو توی اتاقی که بهت دادن. احترام بهشون بذار و کاری هم باهاشون نداشته باش. یه امتحان کن ببین می تونی کم کم حقتو بگیری یا نه.
من این حس دلخوریتو کاملا درک می کنم. ولی تو باید به فکر خودت باشی. ببین چی برات خوبه. می دونم سخته. ولی اخرش یه روزی مجبور می شی اینکارو بکنی. پس زودتر به فکر صلاح خودت باش.
می دونم شرایط زندگیت خیلی سخته. ولی باید به صلاح خودت فکر کنی. اگه بتونی پول از بابات بگیری چرا نه. اگه بتونی دو روز در هفته بری خونه ی بابات که حموم و لباس شستنو این چیزارو راحت داشته باشی و اگه هم چیزی از بابات خواستی نزدیکش باشی چرا نه؟ دو دو تا چهار تا بکن ببین چی به صلاحته. اینکه از بابات کمک بگیری معنی اش این نیست که بخشیدیش. به منفعت خودت فکر کن. مخصوصا وقتی که هیچکدومشون به تو فکر نکردن.
این قضیه پانسیون و زندگی کردن مستقل هم اگه درامدت می رسه به نظر میاد فکر خوبی باشه.
موفق باشی.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
زنده بمون!
شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. ..
نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.
زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.
هر چند وقت یک بار نقاشی بکش.
در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.
سفید بپوش.
آب نبات چوبی لیس بزن.
بستنی قیفی بخور.
به کوچکتر ها سلام کن.
شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس.
زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.
به دوست های قدیمیت تلفن بزن.
شنا کن.
هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.
خواب ببین.
چای بخور و برای دیگران چای دم کن.
جوراب های رنگی بپوش.
مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس.
به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن.
دنبال بازی کن. اگر نشد وسطی بازی کن
به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن.
قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.
از خواب های بد بپر و آب بخور.
به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور.
کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.
خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس
بخند. چشم هات رو روی هم بگذار.
شیرینی بخر.
با بچه ها توپ بازی کن.
برای خودت برنامه بریز.
قبل از خواب موهات رو شانه کن.
به سر خودت دستی بکش.
خودت رو دوست داشته باش.
برای خودت دعا کن!
برای خودت دعا کن که آرام باشی.
وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی.
تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.
برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی. بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.
برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی.
برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛
چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.
ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی.
برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی خیلی طولانی است.
خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛
پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیراست.
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی.
چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن به سراغ آدمبیاید، خیلی دردناک است.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن!
برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای که نیاز داری بخوابی.
باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه
و بیشتر از آنچه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا دیگران همسهمشان را بگیرند.
برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی سینه ات راآلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد.
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت رامعاینه کنند.
دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند بهاندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره و بهآسمان نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛
آن وقت صدایش کن؛
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.
شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی. از او کمک بگیر.
از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت... تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و ...عشق... بدهد.
آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده که زندگی از این که تو زنده هستی به خودش ببالد!!
دیگران را فراموش نکن
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم,تنها,از جاده عبور ..
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است ..
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای,این شب چقدر تاریک است ..
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
کبود جان خانومی من واست یک ایمیل فرستادم اگر وقت کردی بخون
-
RE: خیلی تنهام ، از تنهایی دیگه با خودم حرف میزنم
:323::323::323:
امیدوارم هر چه زودتر زندگی برویت لبخند بزنه و قلبت شاد بشه