پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سلام
پدر مادرم وقتی من بدبخت 2 سالم بودم رفتن برا درسشون کانادا منو گذاشتن پیش پدر بزرگ مادر بزرگم .اصلا انگار من ناخواسته بودم پدر بزرگ مادر بزرگم وقتی من 5 ساله 7 ساله بودم مردن من موندم با 2 تا عمو یه عمه و یه دایی و یه خاله البته همشون ازدواج کرده بودن فقط عمو رضام مجرد بودکه اونموقع 22 سالش بود وداییم .الان که 23 ساله ام و درسم تموم شده پد رمادرم می گن بیا اینجا . توی این چندسال فقط وقتی پدر بزرگم مرد اومدن و رفتن یه بارم وقتی من 12 سالم بود الانم یه دختر دیگه هم دارن . دایی و عموم هنوز مجردن من بیشتر پیش عمومم گاهی هم پیش دایی مهدی .چندشب پیشم به خاطر اینکه من باید برم با عموم کلی جر و بحث کردیم .عموم آسم داره اگر داییم نبود حتما خفه میشد .منم الان پیش دایی مهدیم. همونشب اومدیم. .امروزم عمورضا هرچی داشتم و نداشم اورده گذاشته اینجا و رفته حتی نیامد بالا . به داییم هم گفته کاراشو درست کن بفرستش بره دیگه هم پیش من نیاد.خودشم گذاشته رفته ماموریت . نمیدونم پدر مادرم به عموم چی گفتن که اینقد عصبانیش کردن.اخه من بدبخت چی کار کنم خوب نمی خوام برم نمیخوام برم نمیخوام برم . می دونم مزاحم زندگی شونم .دیگه از عمورضا می ترسم میترسم برم خونه دوباره بحثمون بشه اون شب اینقد ترسیدم که تو اون حال دیدمش که افتادم به غلت کردن گفتم به خدامی رم به خدا میرم .تو این چند سال که باهم بودیم حالش بد شده بود اما نه اینقد نزدیک بود بمیره .
پدر مادرم خوب بزارن من اینجا باشم چرا من بدبختو گذاشتن گردن یه پیر مرد و پیرزن . الان که بزرگ شدم می خوام چی کار من اینجا راحت بودم با عموم مثل خواهر برادر بودیم از بچگی با هم بودیم .دعوا میکردیم ، تو سر هم می زدیم . بیرون میرفتیم ، مسافرت می رفتیم باهم درس می خوندیم خیلی راحت بودیم . اصلا تو مود ازدواج هم نیست چند سال پیش یه ختر رو می خواست که بهش ندادن دختره هم ازدواج کرد و رفت . مثلا خواستم براش مادری کنم اما اصلا رونشون نداد تو محیط کارش یه خانم هست خیلی خانم خوبیه من زیاد اونجا می رم با خانمه دوستم اونم مجرده می خواستم با اون ازدواج کنه اما گفت حرفشم نزن . اخه اونم که راحته اینجوری پس چرا هیچی به پدر مادرم نمیگه همه داد بیداداش سر منه . دایی مهدی ام می گه یه چندوقتی برو خوشت نیومد بیا اینجا .اما من اصلا از پدر مادرم خوشم نمیاد .
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سلام سمانه خانم
من بهت حق میدم که دلگیر باشی.روزهایی که نیاز داشتی اونها نبودن ولی شما که دلایل اونها رو نمیدونی.
شاید انگیزه شان برای ادامه تحصیل شما و آینده شما بوده.کسی نبوده اونجا ازتون مراقبت کنه تا مادرتون درس بخونه.
شاید برای گرفتن ویزا با حضور شما توی ایران بهشون ویزا میدادن
از طرفی شما از شرایط زندگیتون توی ایران خیلی هم ناراضی نیستی.
به نظر من هم برو و باهاشون صحبت کن دلایلشون رو بپرس اگر قانع نشدی برگرد.چیزی رو از دست نمیدی
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سلام سمانه خانم.
درسته که اینهمه سال پدر و مادرت با رفتار غیر مسئولانشون تو رو از نعمت بودن در کنارشون و لذت بردن از یه خانواده واقعی محروم کردن اما چیزی که مهمتره زمان حال و آینده است.
فکر کن که بقیه سالهای عمرت که انشاءالله کم هم نیست رو بخواهی با همین حسرتها و کمبودها بگذرونی.
چون تو تا الان طعم محبت اونها رو نچشیدی این احساس رو نسبت بهشون داری اما وقتی برای یه روز فقط یه روز سایه اونها رو روی سرت حس کنی محاله که دیگه بگی دوستشون ندارم.
هرچقدر هم که عمو و داییت توی این مدت خواستن و بخوان که جای خالی اونا رو برات پر کنند باز هم تو این خلا رو بدون شک حس میکنی.
عزیزم اشتباه اونها رو به پای تمام عمرشون نذار .تازه میگی یه خواهر هم داری میدونی چقدر اون میتونه برات عزیز و دوست داشتنی باشه؟ میدونی یه خواهر داشتن یعنی چی؟ یعنی همه عمرت بتونی روی دوستی با اون حساب کنی.
سمانه جون میدونم که سختیها و رنجهای اینهمه سال دوری از اونها در وجودت یه خشم سرکوب شده رو به جا گذاشته.میدونم خیلی وقتها احساس نیاز میکردی و گرمی دست اونها رو میطلبیدی اما با خودت منصف باش که تا کجا میخواهی تحمل کنی؟ اصلا حالا که شرایط میتونه تغییر کنی چرا باید تحمل کنی؟به بقیه عمرت فکر کن. تو که تازه 23 سالته شکر خدا توی اون موقعیت سخت از پس درس خوندن هم بر اومدی .از این به بعد برای تجربه شیرینیهای زندگی کم وقت نداری.
به نظر من مشکل تو در مورد پدر و مادرت با نرفتن و موندنت حل نمیشه.تو در مرحله اول باید برای کمک به خودت و احساست اونها رو ببخشی.بخشش علاج خیلی از دردهاییه که به نظر میرسه درمانی ندارن.
سمانه جون با بخشیدن اونها بزرگی و عشق رو تجربه خواهی کرد.روح و روانت رو از شر این احساسات ناخوشایند خلاص خواهی کرد و به خودت و زندگیت این فرصت رو خواهی داد که چیزی بهتر از آنچه که بر تو گذشته رو تجربه کنند.
تو اگه رفتن رو انخاب کنی فقط یه هجرت مکانی رو تجربه نخواهی کرد. بلکه مهمتر و موثر تر از اون از خود قدیمی و زخم خوردت که کوله باری از خشمها ،دردها و کمبودها بر دوشش سنگینی میکنه هجرت خواهی کرد.
برات بهترینها رو آرزو دارم و امیدوارم هر تصمیمی که میگیری بهترینها برات رقم بخوره.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
مهم نیست که ازشون دلخوری. به خودت و اینده ی خودت فکر کن. بری برای خودت بهتر میشه.
برای مهاجرتت اقدام کرده بودن از قبل و بری شهروند می تونی بشی یا تازه 23 سالته یادشون افتاده؟
تا وقتی که خودت نخواستی مجبور نیستی دوسشون داشته باشی.
اینکه قبول کنی بری اونجا معنی اش این نیست اونارو بخشیدی یا می خوای دوسشون داشته باشی. فقط به اینده خودت فکر کن.
اینکه یه مدت بری پیش اونا زندگی کنی معنی اش این نیست که تموم این سال ها رو فراموش کردی. فقط به خودت فکر کن.
اگه شهروندبتونی بشی یا کارت اقامت داشته باشی که راحت هر وقت بخوای می ری و میای. اگه مشکل پول نباشه.
بری مجبور نیستی تا ابد پیش اونا بمونی. می تونی درس بخونی می تونی کار کنی و بری واسه خودت یه جای کوچیک اجاره کنی. لازم نیست که پیششون بمونی. اگه به عنوان پدر مادر نمی تونی قبولشون کنی به عنوان یه فامیل یا یه دوست قبولشون کن. یه مدت کوتاه پیش اونایی تا روال کار زندگی اونجارو بفهمی.
اگه زبانت خوب نیست از همین الان برو کلاس فشرده. پول هم نداری بگو برات بفرستن. البته فکر می کنم پولو برات یا برای عمو و داییت تا حالا می فرستادن.
به فکر خودت و اینده ات باش.
موفق باشی.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
منم کاملا با نظر meinoush موافقم...
همون طور که اونا به فکر خودشون بودن و تورو گذاشتن و رفتن الان وقتشه که تو هم به فکر خودت باشی...به این مسافرت مثل یه تجربه جدید واسه دیدن اون طرف نگاه کن...رفتن اونجا اصلا به این معنی نیست که داری میگی من شمارو به خاطر تنها گذاشتنم بخشیدم...گرچه اصلا هم کشیدن این موضوع و بحث کردن سرشو توصیه نمیکنم چون کاریه که شده...خیلی با آرامش با موضوع برخورد کن و فقط یه مدت واسه خوش گذروند و دیدن جاهای جدید برو اونجا و از موقعیت خوبی که در این زمینه پدر مادرت می توونن فراهم کنن استفاده کن...همین
البته حدس میزنم یه دلیل نرفتنت وابستگی بیش از حدت به فامیلهای اینجائه...که خوب کاملا طبیعه چون از اول که چشم باز کردی اونارو به عنوان خانوادت دیدی...ولی این در نظر بگیر که خیلی از جوونا هستند که واسه ادامه تحصیل همه خانوادشون را ول می کنن و تک تنها می رن اون طرف...دیگه وقتشه یکم مستقل شی
حتی به نظر من اگه دیدن اونا اذیتت میکنه می توونی اول بری بری پیش اونا و بعد از این که کارای اقامتت درست شد واسه یه دانشگاهی که توی یه ایالت دیگست اقدام کنی و بری درس بخوونی....موقعیت خیلی خوبیه ازش استفاده کن...وقتی هم درست تموم شد برگرد ایران پیش عمو و داییت که دوستشون داری...و این تجربه باعث ممی شه یه آدم مستقل و خود ساخته بشی و دیگرانم این جوری بشناسنت نه که فکر کنن سربارشونی...چون با اینکه اونا لطفو در حق تو تمام کردن اما بالاخره هرکی زندگی خودشو داره...تو خودت باید به فکر آیندت باشی
امیدوارم موفق باشی...موقعیت خوبیه حتما استفاده کن
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
اونموقعی که من تو بیمارستان بودم جراحی داشتم کسی نبود بهش بگم دردم چیه یه هفته تموم پرستار خونمون بود مادر می خواستم .
اون موقعیکه داشتم بزرگ می شدم هیچکس نبود بهم بگه چی داره می شه مادر می خواستم.
نه اینکه عمورضا بیاد مدرسه به معلم بهداشتمون بگه که خیلی چیزا رو برام بگه مادر می خواستم .
اون موقعیکه میرفتم پیش بابای دوستم که اومده بود دنبال دوستم وایمیستادم ببینم بابا په جوریه بابا می خواستم .
حالا که از اب و گل در اومدم دیگه پدر مادر برام ارزشی نداره .
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
هر كاري دوست داري بكن، با عموت يا داييت صحبت كن كه همين جايي كه دوست داري بموني. اينقدر مقاومت كن تا به اون چيزي كه ميخواي برسي
پدر و مادرت حقي ندارن الان گردنت. به خودت و خواسته هات فكر كن. تمركزتو فقط بذار رو چيزي كه خودت ميخواي عزيزم
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سمانه جون توحق داری
هیچکی جز تو نمیتونه درک کنه که بهت چی گذشته.
مخصوصا اینکه دختر بودی و وجود اونها رو بیشتر نیاز داشتی.
همین چند تا جمله ای که گفتی خودش کافیه تا آدم عمق دردی رو که کشیدی لمس کنه.
حرفم اینه اگه 23 سالشو محروم بودی و اینهمه تلخی نصیبت شده باید تا اخر عمرت هم اوضاع همین باشه ؟
تو قراره به خودت کمک کنی، قراره زندگی خودتو بسازی و از قرار معلوم تا اینجا که تنهایی این کارو کردی. چه لزومی داره این تنهایی تا آخر زندگیت ادامه پیدا کنه.
به آیندت فکر کن ، با اینهمه خاطره بد از پدر و مادرت چطور میخواهی یه روز نقش مادر رو برای فرزندانت اونطور که باید و شاید پیاده کنی. من نگفتم ببخششون به خاطر اینکه صرفا پدر و مادرت هستند یا اینکه استحقاق بخشش رو دارن.
میگم ببخششون تا خودت رها بشی.ببخششون تا خودت به آرامشی که حقته برسی.
واین بخشش میسر نمیشه مگه اینکه انقدر خودتو به خدا نزدیک کنی که در زندگی جز اون چشم امیدت رو از همه برداری .
تنها نگاهت به اون معطوف باشه و دلت خواهان لطف اون باشه.در اینصورت بی مهری دیگران قابل چشم پوشیه.چون تو میدونی که از همه کس و همه چیز مهربانتر ،بالاتر و قدرتمندتر هست که مراقب توئه.و این تو رو سیراب میکنه.
حرفهام شاید به نظرت خیلی آرمانی و غیر قابل دسترس بیان. اما گذشت شفاست و من این شفا رو تجربه کردم و حال خوش بعد از اونو میدونم.
باز هم مارو در جریان احوالاتت بذار.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
بشین بدون احساساتی شدن به خودت و فقط خودت فکر کن.
اینطوری که نوشتی به نظرم اومد یه شکلی از دلخوریه که مانع رفتنت می شه. نه اینکه دلت نخواد یا بخواد.
فقط به شخص خودت فکر کن.
بله می فهمم مادر و پدر می خواستی. ولی اونا نبودن. به جای اینکه بهشون به عنوان یه پدر مادر نگاه کنی به عنوان یه فامیل مثل خاله یا این چیزا نگاه کن. اونجا اگه بری کارت اقامت داشته باشی مثه اینجا نیست که مجبور باشی توی خونه ی یکی دیگه زندگی کنی. می ری واسه خودت درس می خونی یا کار می کنی و اپارتمان خودتو اجاره می کنی. هر وقتم که خواستی باهاشون حرف می زنی.
من مثلا مادر داشتم. زندگی مو به باد داد. خیلی شده فکر کردم که چی می شد زنده نبود. چی می شد من به دنیا نمیومدم. چی می شد ازدواج نمی کرد. چی می شد می مردم. چی می شد حداقل یه راهنما داشتم توی این دنیا توی مدت بزرگ شدنم. تو که می گی عمو و دایی داشتی که برن به معلمت بگن راهنماییت کنه. من چی؟ همش تنها همش گیچ همش حیرون و سوال و سوال هزاران سوال که چرا من اینم. هر چی هم یاد گرفتم از فیلما و سریالا بود.بقیه اشم عمرم به ازمون و خطا رفت. بچه هم بودم که انقدر فیلم و سریال نبود. یه جوری بود زندگیم که خیلی وقتا فکر می کنم شاید اصلا نباید وجود می داشتم. انگار که اصلا توی این دنیای بزرگ حساب نمیام. من از کی شکایت کنم؟ تو حداقل می گی نبودن. من چی بگم که همشون بودن اما نبودن. همیشه از اونی که ادم فکر می کنه بدتر هم هست. از من بی نواتر هم هست همونطوری که من از تو بی نواترم. به گذشته زیاد فکر نکن. برای اینده ات زندگی کن.
فقط به خودت فکر کن. به چیزی که برات درسته. به چیزی که برات بهتره. احساسی تصمیم نگیر.
درسته که تو رو از مهر خودشون دور نگه داشتن. ولی حداقل بدی اشکاری بهت نکردن. می تونی به اونا به چشم یه فامیل خیرخواه نگاه کنی که دلخور هم ازشون نباشی.
اینجا بمونی توی ده سال اینده چی داری؟ بری چی به دست میاری؟
بدون احساسی شدن و بدون اینکه فکر کنی اونا چه مسوولیت هایی داشتن بشین ببین برات چی درسته. بعدش می تونی تصمیم بگیری.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
نقل قول:
ولی حداقل بدی اشکاری بهت نکردن
تربیت و بزرگ کردن بچه تا 18 سالگی وظیفه پدر ومادر است وقتی نخواستن وظیفه شون رو انجام بدن می شه بدی اشکار
بببن رفتن به کانادا در رسیدن به هدفت کمکت میکنه برو
اگر نه نرو فقط با خودت لجبازی نکن
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
می دونم این که گفتن بیا اینجا فقط یه تعارفه فقط می خوان بگن ما به فکرت هستیم وگر نه اوناکه یه بچه کوچیک رو میزارن و میرن حالا به یه خرس گنده بگن بیا اینجا مگه سرشون درد می کنه یا دنبال درد سر می گردن یا بیکارن بخوان که من برم اونجا اوناکه دارن زندگی شون رو می کنن . بیکارن بیفتن دنبال کار من درس من یا ازدواج من .مطمئن هستم که الکی می گن حالا چی شده که اینقد عمو رو حساس کردن نمی دونم .
اونا فقط برم پول میفرستن اونم اگه برم سر کار ازشون نمیگیرم من اینجا زندگی خودم رو دارم اصلا هم زندگی اونا برام مهم نیست اونا کاری به من نداشته باشن منم کاری بهشون ندارم این چند وقت که نبودن حالا هم که مثلا می خوان باشن فقط منو از خونه زندگیم اواره کردن عمو اون ور من این ور بدتر زندگی مو خراب کردن . اصلا بودن و نبودنشون برام مهم نیست اصلا برام مهم نیستن .عادت کردم به این زندگی فکر می کنم که اصلا پدرمادر نداشتم.این همه ادم پدر مادر ندارن منم روش.
من اصلا بهشون فکر نمی کنم اصلا جایی تو زندگیم ندارن . فقط دست از این مسخره بازیشون بردارن نمی خوام به فکر من باشن . میدونم که اونا هم نمی خوان من برم .
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
بدی آشکار یعنی بدی بی واسطه. یعنی خود بدی را مستقیما نثار ادم کنن. اما در مورد ایشون بدی در نتیجه ی نبود خوبی بوده. یعنی بدی در اثر دریغ شدن مهر والدین ایجاد شده. (در واقع مهر ندادن ولی نفرت و رنج هم بهشون به طور مستقیم و با دستای خودشون ندادن.) این نبود و این خالی بودن باعث وجود بدی شده. اگر بدی کاملا اشکار و بدون واسطه به کسی داده بشه اون شخص هیچوقت نمی تونه طرف مقابلی رو که این بدی رو بهش کرده ببخشه و نمی تونه حتی به عنوان یه ادم اشنا یا یه فامیل قبولش کنه. نمی تونه حتی یه لحظه تحملش کنه. اما در این مورد شاید بشه به عنوان دوست یکی از اقوام نزدیک یا یه فامیل به این والدین نگاه بشه.
سمانه جان. من فکر نمی کنم والدینی که این همه سال وطایفشونو به عنوان والدین انجام ندادن حالا بخوان مدعی پدر و مادری بشن. حتی فکر نمی کنم به خودشون این اجازه رو بدن که به اجبار اونا رو پدر یا مادر صدا کنی. قاعدتا خودشون هم موقعیت خودشونو می فهمن و از شما توقع احساسات یه فرزندی رو کنارشون بزرگ شده نخواهند داشت و صرفا کار یه فامیل خیرخواه رو می کنن. البته این نظر منه و ممکنه اشتباه کنم. در واقع اختیار دوست داشتن اونا یا نداشتن بخشیدن اونا یا نبخشیدن در دست خود شماست. و هیچ ارتباطی هم به اینکه برین اونجا یا بمونین همینجا نداره. این کاملا چیزیه که به دل خود شما مربوطه و هر تصمیمی بگیرین لزوما نشاندهنده ی هیچکدوم اینا نیست. می تونین بمونین و اونارو بخشیده باشین و می تونین برین و هرگز هم اونا رو نبخشیده باشین. این مربوط به دله و تصمیم شما نمایانگر دل شما نیست لزوما.
به هر حال خود شما هستین که باید تصمیم بگیرین. اما چون این مربوط به شخص خودتونه بهتره به دور از احساسات تصمیم بگیرین که چه کار کنین براتون بهتره.
موفق باشید.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
من درکت میکنم از خودت بدتر بزرگ شدم
مینوش نمیفهمم پدر و مادرت هم به شماهم به جامعه وخدا بدی کردن می تونی ببخشی می تونی هم ...
ولی کینه نگیر
برنامت چی هست برای اینده
می خوای ادامه تحصیل بدی یاازدواج کنی یا کار کنی .
برای 5 سال ایندت برنامه ریزی کن ببین رفتن به کانادا برای رسیدن به هدفت کمک می کنه یا نه.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سمانه جان
بیشتر فکر کن
یک مسافرت برو اونجا.دلایلشون رو بپرس ضمنا شرایط اونجا رو هم ببین شاید دلت بخواد و بمونی
به هر حال اونها موظف به حمایت از شما هستند.شما میتونی ازشون به خاطر کارهای نکرده دلگیر باشی ولی به خاطر آینده خودت بذار حداقل از این به بعد وظایفشون رو انجام بدن.
حتما باهاشون راجع به دلیل تنها گذاشتن شما گفتگو کن و احساست رو بگو البته حضوری نه تلفنی
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سلام samanekhanom ، به تالار همدردی خوش اومدی
نوشته هایت چقدر بوی مهر و محبت میده ، چقدر پر احساس
اینکه اینقدر برای عمو و دایی ات نگران هستی
اینکه با وجود همه کمبودها و مشکلات ، از زندگی ات در کنار عمو و دایی راضی و شاد هستی ، واقعا قشنگ هست
من به شما حق می دهم که ناراحت باشی ، که دلخور باشی
واقعا کسی می تونه درک کنه ، که خودش این رنج را تحمل کرده باشه ، و تحمل این رنج کار هرکسی نیست
هرکسی نمی تونه samanekhanom بشه ، دختر خوب و مهربان ، دلسوز و با محبت و قدرشناس
با همه این ها فکر کنم دلت می خواد انتقام همه این سالها ، همه کمبودها ، همه نیازها رو الان از پدر و مادرت بگیری؟ درسته؟
چه احساسی نسبت به پدرت داری؟
چه احساسی نسبت به مادرت داری؟
نسبت به خواهرت چه احساسی داری؟
چه جمله ای و یا حرفی می خواهی بهشون بگی؟
همه اینها به کنار ، به نظرت یه پدر و مادر چه جوری می توانند کوتاهی که در حق فرزندشون کرده اند را جبران کنند ؟
آیا اصلا امکان جبران کردن دارند؟
آیا samanekhanom بهشون اجازه می دهد؟
samanekhanom ، شما هم پدر داری و هم مادر ، با اینحال اونها در کنارت نیستند ، در زمان هایی که بهشون احتیاج داشتی نبودند ، پدر و مادر هایی هم هستند که اونقدر فرزندانشون رو آزار و اذیت می کنند که حد ندارد نمونه اش در تالار زیاد هست ، بخواهی لینکش رو می گذارم ، منتها می خواهم خوب و درست فکر کنی ، فکری که باعث بشه شما به آرامش نزدیک شوی ، این فرزندان ، چه رفتاری باید با این والدین داشته باشند؟ والدینی که هستند ، ولی ای کاش که نبودند و والدینی که هستند ، اما انگار که نیستند ....
خواست شما چیست؟ چه چیزی باعث میشه که شاد بشی ، که زندگی ات رو به راه بشه ،که زندگی ات احساس رضایت بکنی ، برای ده سال آینده ات چه می خواهی ؟ چه اهدافی داری ؟
مسلما شما مادامی که خودت بخواهی ، درد فقدان پدر و مادر را با خودت همراه داری ، مگر اینکه در این زمینه تصمیمی بگیری که باعث بشه شما این درد را مرتفع کنی ، تصمیم که کسی نتواند آن را برهم بزند و یا خللی بهش وارد بکنه ، تصمیمی که خشنودی تو را همراه داشته باشد و ازش پشیمون نشی
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
من اینجا راحترم رفتن اونجا فقط دور وبرم رو شلوغ میکنه عموم هم که فکر نکنم ازدواج کنه چون به خاطر اسم شدیدی که داره هرکسی حاضر نیست قبول کنه باهاش ازدواج کنه به هر حال هرجا باشه منم باهاشم البته در صورتیکه ازدواج کنه قضیه فرق میکنه ولی خوب نزدیک هم خونه میگیریم شاید تو یه آپارتمان یا یه محل .ولی از در بیرونم کنه از پنجره می رم تو . مهدی دیگه داره استین بالا میزنه نمی تونم رواون حساب کنم . به هر حال هدفم چندسال کارکردن و بعدش ادامه تحصیل هستش زیاد زندگی رو سخت نمی گیرم که برم ارشد یا دکتری. بهم خوش بگذره خوبه. اونم با وجود عمو رضا حله . برا کار هم میرم دارو خونه پیش مهدی کارمیکنم .ببینید چه زندگی خوبی دارم حیف نیست خرابش کنم.
بزارعمو رضا برگرده . بهش میگم نمی رم. برم اونجا چی کار .فقط یه کم از عکس العمل عمو رضا می ترسم با اون دادو بیدادی که اون شب کرد واقعا می ترسم . کاش این مریضی لعنتی رو نداشت .شایدم بگم مهدی بهش بگه .واقعا شب بدی بود می ترسم دوباره تکرار بشه.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
انگار از همون اول که تاپیکو زده بودین تصمیمتونو گرفته بودین.
برین اونجا دورو برتون شلوغ می شه؟! تنهای تنها می شین! نمی دونم میزان وابستگی شما به عموتون چقدره. به هر حال مهاجرت مثل یه شروع دوباره است.
با پول کی می خواین اینجا یه اپارتمان بخرین یا اجاره کنین؟ فکر می کنین شغلی که در اینده دارین کفاف خرج و مخارجتونو می ده؟ اگه یه همچین شغلی دارین و زندگی خوبی دارین اینجا شاید دلیلی برای رفتن نتونید پیدا کنین.
قطعا یه روزی عموی شما هم به زندگی خودش می رسه. حتی همین الانم ممکنه اگه پیگیر باشه اسمش شدتش بتونه درمان بشه.
ادما همشون یه جورایی تنهان. فقط روی خودتون حساب کنین.
نمی دونم والدینتون چه کار کردن. اگه از قبل اقدام کرده باشن برای اینکه شما بتونین مهاجرت از طریق خویشاوندی کنین دیگه مشکلی ندارین. اگه هم نکردن یه مقدار سرچ کنین که به اندازه کافی از این شکل مهاجرت مطلع شین و بعد ازشون بخواین که براتون این تقاضای مهاجرت خویشاوندی رو بدن یا خودتون اقدام کنین. تا اونوقتم که بتونین برین فکر می کنین به رفتن یا نرفتن.
در هر حال هر تصمیمی که می گیرین امیدوارم موفق باشید.
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
samanekhanom جان ، زمانی که عموی شما دیگه در کنارتون نباشد ، چه ازدواج و چه ...
اون وقت نیز باز هم همین نظر رو داری؟
الان یه جورایی آینده ات رو منوط به عمو رضا میدونی ، اگر تصمیم شما بدون عمو رضا هم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط samanekhanom
به هر حال هدفم چندسال کارکردن و بعدش ادامه تحصیل هستش زیاد زندگی رو سخت نمی گیرم .
بهم خوش بگذره خوبه.
همین ها باشد که نوشته ای ، خیلی منطقی و محترمانه ، با آرامش ، تصمیمت رو عنوان کن
بدون ترس ، بدون ناراحتی ، در کمال آرامش و در همین حال قاطعیت داشته باش
زمانی دیگران به تصمیم شما احترام می گذارند که تصمیمت منطقی باشه و با قاطعیت پیگیری بشه
این جوری نه مشکلی پیش میاد و نه دلخوری
فقط باید خیلی صحیح عنوان کردن نظرت رو مدیریت کنی
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
دوست عزیزسلام.به همدردی خوش اومدی
کمی درک میکنم شرایطتو.چون گاهی میشد خونواده منم زمان سختی پشت منو خالی کنن یا حس کنم تنها هستم،اونوقت زمانی که از پس حل مشکل برمیومدم نمیتونستم تحملشون کنم.یا بدم میومد بهم کار داشته باشن.میگفتم وقتی مشکل من به شما مربوط نبود حق ندارین تو بقیه کارام دخالت کنید.
شرایط تو که سخت تر هم بوده.
ما حق داریم ولی..من زمان زیادی مقابل خونوادم گارد گرفتم..هنوزدلخوریایی هم دارم اما اوضاع خیلی بهتره چون کم کم نه یه دفعه ای اون گارد رو شکستم..میدونی واقعا لذت بخشه مثلا سر میزغذا کلی ادم با خونوادش بگه و بخنده و مسخره بازی دربیاره یا مثلا شبِ روزمادر:) با خستگی تموم کلی زدیم و رقصیدیم همسایمون فکر کرده بود خبریه:).خوب لحظات خوب هم هست.حس قشنگی به ادم میده.
پس سعی کن خودتو از این حس قشنگ محروم نکنی..میدونم زندگی ارومی برا خودت ساختی و الان حس میکنی پدرومادرت ارامش زندگی کوچیک و ارومتو بهم زدن.
حتماً اونا برای جدا بودن از تو دلیل دارن.شاید گفتن بچمون به فامیلا و دوستای اونجا عادت کرده،الانم حساب کردن به نفعته بری پیششون..نیت خوب اما حساب کتاب غلط.
نمیشه یه شبه پاشی بری خارج با ادما غریبه روبرو بشی و حس کنی خونوادتن..باید به خودت زمان بدی.
فعلا اونچه که دوست داری انجام بده اما کم کم به فکر باش رابطه قطع شده با خونوادت ترمیم بشه..خوبه که خونوادت حداقل یه بار بیان ایران و تو یه بازه زمانی تلاش کنن رابطتون اروم اروم بهتربشه.
یا از راه تلفن و نت ارتباطتون رو حتی اگه پرشور و احساسی نباشه حفظ کنید فعلا برای شروع.
موفق باشی
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
به بابابم گفتم اینجا راحترم بابام هی میگه بیا نظرت عوض میشه بیا چند وقت بمون بیا پیش مادرت خواهرت من هیچ وقت نتونستم بهشون بگم چرا منو گذاشتید فقط عادی باهاشون حرف میزدم اما این دفعه ایقد بغض داشتم که دیگه گریه کردم گفتم اینجا راحتم تو ور خدا بزارید اینجا باشم تو این چند سال هیچکس گریه منو ندیده بود خیلی نامردن که اینجوری اشک منو در میارن . گفت بعدا زنگ می زنم . نمی خوام برم می خوام خودموپشت هزار تا چیز قایم کنم که منو نبینن.اما وقتی حس می کنم عمو رضا هم دیگه نخواد منو ببینه دلم از اینجا هم کنده میشم میگم برم که اون راحت باشه به هر حال من یه مزاحمم براش .دیگه بسه شاید اون بخواد تنها باشه منو واسه چیشه؟ احساس اضافه بودن میکنم نه به من احتیاجی داره نه دیگه ازمن خوشش میاد خودش اون شب با اون حالش گفت برو نمی خوام ببینمت لباسامو انداخت جلوم دستموکشید برد بیرون خونه پشت در موندم بغض داشتم هیچکس نبود کمکم کنه دیگه جرات نکردم برم تو تا مهدی منو اورد خونه خودش. می دونم که عمو رضا هم دیگه روی خوش بهم نشون نمی ده هروقت سر یه قضیه ای باهم بحث می کردیم میدید من گوش نمیدم اما باید انجام بدم این قد منو بی محل می کرد حتی نگاهم هم نمی کرد که من تسلیم بشم می دونه وابسته بهشم هر چی بگه نه نمی گم الانم همین قضیه است. منه بد بخت کاش نبودم منو از همه طرف گذاشتون تو منگنه انگار با هم دست به یکی کردن عمورضا باهاشون در ارتباطه اما هروقت به من میگفت زنگ بزن بابات کارت داره من زنگ نمی زدم اصلا حوصلشون رو ندارم تا اخر سر خودش شماره رو می گرفت منم زود قطع میکردم الکی حرف میزدم انگار دارم با اونا حرف میزنم
تو رو خدا نگید برو.
اگه برم هم با بغض میرم با کینه میرم تا حالا دوبار زندگی و بهم ریختن یه بار اونموقع یه بارم الان
نمیدونم چرا دارم برای شما میگم؟
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سلام
این حرفارو به عموت هم بگو! وقتی این همه سال با هم بودینو محرم رازتون بود این یگزینه هم دردو دل کن باهاش
شاید تازه متوجه اشتباهشون شدن که چیکار کردن با شما!
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
سلام گلم
به به . می بینم که دختر خوش روحیه ای هستی و این عمو و دائی دل دختر ما رو بردن .
من یک پیشنهاد دارم .
البته در حد پیشنهاد است .
تو دختر بزرگی هستی . قوانین کانادا اجازه نمی ده که کسی تو را به زور وادار به ماندن در آنجا بکنه .
چرا این قضیه را به شکل یک سفر برای کسب تجربه و دیدن دنیای بزرگتر و آشنایی با مردم و محیط دیگر نمی بینی ؟
کوچولو و بچه نیستی که فرصتهای خودت رو به دلیل مامان و بابا و ......از دست بدهی . ...............می تونی به جای یک فاجعه و بلای آسمانی که نازل شده تا زندگیت رو منهدم کنه در کمترین حالت برای یک مدت کوتاه و بدون اینکه به قضیه ی مادر و پدر و ...........فکر کنی بری تا خودت و فرصتهای زندگی و رویاها و امکانات و توانایی ها ی خودت رو بسنجی و شاید ...شاید .......شاید تو وسیله ای شدی برای اینکه عمو رو ببری اونجا تا مداوا بشه ؟!!! آنجا علم و تکنولوژی پیشرفته تر از ایران است .
عوامل آزار دهنده ای که باعث مخالفت برای سفر رفتن میشه رو حذف کن . می دونم که خوب بلدی اینکار رو انجام بدی . به فرصت ها فکر کن . ببین از دل این فرصت چه موقعیتی می توانی به دست بیاوری و ...................
در این شرایط سفر و مهاجرت به کانادا شانسی است که کمتر در خونه ی کسی رو بدون امتحان زبان و نمره و سفارت و ..............می زنه .
زرنگ و موقعیت شناس باش و فرصتهای زندگی رو با بحث های درد اوری که دردی ازت دوا نمی کنه از دست نده . دست این دائی و عمو رو هم بگیر و به پاس قدردانی از روزهایی که باهاشون داشتی تو کاری کن کارستون .
RE: پدر و مادرم رو دوست ن د ا رم
دیروز یه دفه اومد داروخونه تا دیدم داره ماشینشو پارک میکنه خودموتو صدتا سوراخ موش قایم کردم با مهدی کار داشت .قلبم اومده بود تو دهنم. یه ترس خاصی ازش پیدا کردم اخر شبم اومده بود در خونه مهدی چند تا وسیله براش اوررده بود همیشه ماشینشو پشت اون اتاقیکه من هستم پارک میکنه صدای ماشینشومیشناسم دوباه یه تپش قلبی گرفتم که نگو به مهدی زنگ زد رفتن تو ماشین حرف زدن. مهدی ام دیگه داره یواش یواش میگه برو خیلی نامردن خیلی نامردن خیلی نامردن از هیچکدومشون دیگه خوشم نمیاد. نامردا