مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سلام به همه دوستان قدیم و جدید همدردی.:72::46:
مدتیست به خاطر شرایط جسمی و روحی خیلی به همدردی سر نزدم.
مدتیست با مشکل جدیدی دست و پنجه نرم می کنم. اول یه کم از خودم بگم تا بیشتر بتونین کمکم کنین:
31 ساله هستم فرزند دومم و باردارم. پسرم 5 سالشه. پدر و مادرم و از دست دادم. و تنها خواهرم و از چهلم پدرم تا الان یعنی حدود 1 سال و 5 ماهه ندیدم. البته خودش و شوهرش این طوری دوست دارن. وگرنه من تمام سعیم و در برقراری رابطه کردم که بی نتیجه ماند.
خانواده همسرم از نداشتن رابطه با خواهرم بی اطلاعن و فکر می کنن ما با هم رابطه خوبی داریم. یک نامادری دارم که متاسفانه به جز روی اعصاب من راه رفتن در این مدت 1 سال 5 ماه کار مفید دیگه ای نکرده.
مشکل اول :
حدود 2 هفته دیگه فرزندم به دنیا میاد و دقیقا در دقایق اخر نامادری محترم اعلام فرمودن که نمیان خونه ما برای کمک. هر چند که کار ی هم از دستش بر نمیومد چون هم یه عمل خیلی سنگین کمر داشته و هم خودش بچه ای نداشته پس تجربه ای نداره. ولی من به خاطر وجهه خوبش پیش خانواده همسرم دوست داشتم بیاد که اصرار های من بی فایده بود. از طرفی مادر بزرگم اصرار داره برم منزل اونا که خاله هام بهم برسن و شوهرم مخالفه.
شوهرم اصرار داره که حالا که مادر تو نمیاد وظیفه مادر منه و مادرم و خواهرم میان اینجا برای کمک.
مشکلم با این موضوع:
1- خواهر شوهرمم بارداره و تقریبا روز زایمانمون با همه با چند روز عقب و جلو. پس مادر شوهرم بیشتر اونجا در گیره. به هر حال خواهر بزرگش حتما میاد مادر شوهرمم قعطها هر ازگاهی میان. وقتی بیان اولا که شبیه کسانی که به چیزی دست پیدا کردن همه جا سرک خواهند کشید. ( توضیح: من نه خودم سر یخچال خونه کسی می رم نه دوست دارم کسی این کار و بکنه.) دوم اینکه تمام اونچه تو خونه خودشون نمی پزن و اینجا خواهند پخت (هدر دادن مواد غذای) سوم اینکه متوجه عدم ارتباط من با خواهرم خواهند شد. چهارم اینکه من در حضور اونا اینقدر راحت نیستم که بتونم بخوابم و استراحت کنم. بالاخره زایمان و بعدشم شب بیداری با بچه نیاز به استراحت دارم. ششم اینکه تا دلتون بخواد در زندگی من سرک می کشند و از ارتباطاتم با تمام اعضای خانواده سر در میارن. مثلا چرا خاله هات تا 10 روز نیومدن یا فلانی چپ رفت فلانی دیر اومد فلانی زود اومد و ............
همسرمم که رضایت نمیده برم خونه مادر بزرگم و می گه باید خونه بمونی بعد 10 روز هر جا خواستی برو. می گه 3-4 روز من می مونم 5-6 روزم اونا تموم می شه. ولی من از عواقب بعدش می ترسم. از منت گذاشتنها و داستانهای بعدی می ترسم. من هیچ وقت ازشون کمک نگرفتم حتی تو بارداری خودم اسباب کشی کردم تنهایی. به ندرت پسرم و گذاشتم خونشون برای دکتر رفتن و .... . شوهرم می گه تو حساسی بی خیال باش بذار هر کاری خواستن بکنن. ولی مواد غذایی که من در این دوران با سختی تهیه کردم که تا یکی دو ماهی نیازی نداشته باشم ( چون وقت کافی برای پاک کردم سبزی و خورد کردن گوشت و ... ندارم با دو تا بچه کوچک) رو هدر خواهند داد. اینم بگم خونه خودشون وقتی مهمون دعوا می کنن به قدری غذا کم درست می کنن که دست همه تو سفره کوتاهه. بعدش خودشون می خندن و می گن وقتی غذا کمه همه هم سیر می شن هم غذا اضافی میاد. از این طرز تفکرشون منتفرم. برعکس من که وقتی میان خونمون به قدری غذا درست می کنم که خودمونم تا چند روز غذا داریم.
خواهش می کنم به من بگین چه راهی بهتره.
مشکل دومم اینکه به شدت به همسرم حساس شدم. همش نگرانم نکنه از دستش بدم. نکنه داره می ره ماموریت بره و برنگرده. نگرانم نکنه تصادف کنه. شبها چندین بار بلند می شم و به پسرم و همسرم سر می زنم که ببینم نفس می کشن. این مشکل و بعد از فوت پدرم از پارسال تا حالا پیدا کردم. خیلی کمش و به همسرم می گم ولی واقعا زیادی دارم خود خوری می کنم و خسته شدم. در این مورد هم ممنونم راهنماییم کنید.
از وقتی که می گذارین بی نهایت ممنونم. سپاس.:72:
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
عزیزم اولا اومدن نی نی جدیدت رو بهت تبریک می گم. دوم اینکه حتما می دونی الان وقت خود خوری و این حرفها نیست. الان باید تا می تونی استراحت کنی تا برای اومدن بچه و بی خوابی های بعدش اماده باشی و توان داشته باشی.
سوم هم مشخصه که داری زیاد حساسیت به خرج می دی. راستش همسر من هم موقع بارداری می خواست مادرش رو بیاره. اما من گفتم من نمی خوام حالا که اونا میان اینجا بیاندازمشون تو زحمت . باشه یک وقتی که خودم سر حال بودم بیان. چون دوست دارم ازشون تو خونم پذیرایی کنم نه اینکه اونا از من پذیرایی کنند. خلاصه یکمی زبون بریز برای همسرت تا راضی بشه. اگرم راضی نشد باز زیاد مهم نیست. 5-6 روز چیزی نیست می تونی یک جوری مدیریت کنی تا کسی چیزی در مورد روابطت نفهمه. در مورد غذا و این چیزهام سعی کن خودت مدیریت کنی. مثلا بگی امروز هوس فلان چیزو کردی و برن مثلا یک مقدار خاصی از یخچال بردارن. البته باید یکمی خجالت رو بذاری کنار و راحت باشی تا بتونی اونطور که باید مدیریت کنی.
در مورد ترسهایی که داری شاید الان که بارداری به خاطر مسائل هورمونی تشدید شده باشه. شاید بهتر باشه به روانشناس یا روانپزشک مراجعه کنی تا اروم تر بشی. ضمن اینکه تاکید کنی که بارداری.
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
سلام
اقا حامد عزیز هر چی فکر می کنم اسم بهتری برای مشکم پیدا نمی کنم به سلیقه خودتان تغییرش بدین. مثل
حساسیت های بیش از حد من یا مشکلات من در پایان دوران بارداری. یا دلم می خواد خودم برای خودم تصمیم بگیرم نه دیگران.
ممنون.
دلجو جان ممنون که جوابم و دادی.
من رو خانواده همسرم با همه مشکلاتی که دارن حساس نیستم هر چند از چند تا کارشون به شدت متنفرم. بحث خساست هم نیست به خدا.
مثلا چند روز پیشا اومده بودن خونمون من داشتم نماز می خوندم. تو فاصله ای که من نماز می خوندم مادر شوهرم تند تند در یخچال و باز کرد توش و نگاه کرد بعد در کابینتها. بعدشم در کمد پسرم. من از این همه کنجکاوی تعجب کردم پرسیدم مامان چیزی می خوای من بهت بدم شما که جاش و نمی دونی. خیلی خونسرد گفت نه من نشستم چیزی نمیخوام در حالی که من داشتم از تو اینه می دیدمش. من از رفتار شون متنفرم.
واسه همین دوست ندارم حتی برای 5-6 روز عنان زندگیم بیفته دستشون.
شما بگین من چه کنم؟ شوهرم راضی نمی شه. می گه بذار نگاه کنن ما که چیز پنهانی نداریم.
از اون طرف در مورد حساس شدنم به همسرم خودم دارم اذیت می شم باور کنین اینقدر دعا کردم حس می کنم خدا هم خسته شده همش نگران بچه ها و همسرمم. همش می ترسم اینا رو هم از دست بدم. نمی دونم ایا واقعا به مشاور نیاز دارم؟ یا با پاسخ شما دوستان هم ممکنه مشکلم حل بشه.
به هر حال بازم ممنون می شم اگه بهم راهکار بدین.
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
از اون طرف در مورد حساس شدنم به همسرم خودم دارم اذیت می شم باور کنین اینقدر دعا کردم حس می کنم خدا هم خسته شده همش نگران بچه ها و همسرمم. همش می ترسم اینا رو هم از دست بدم. نمی دونم ایا واقعا به مشاور نیاز دارم؟ یا با پاسخ شما دوستان هم ممکنه مشکلم حل بشه.
همه چيز را به دست هاي قدرتمند خدا بسپار و توكل كن. از خدا بخواه كه حافظ خودت و خانوادت باشه.
لا حول و لا قوه الا بالله و توكلت علي الحي الذي لايموت را زياد بخون.
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
سلام سیسیلی عزیز
مامان شدن دوبارتون رو بهتون تبریک میگم
ببینید به هر حال شما تو مدت زایمانتون نیاز دارین به کسی
که دست تنها نباشین و به نظرم یه جورایی نباید دورتون خلوت باشه
من درکتون میکنم و کاملا حستون رو میفهمم اما واسه ارتباطتون با همسری و آسوده بودن خودتون یه چند روزی رو کلا بی خیال باشین ,بذارین هر چی میخواد بشه,مثلا مواد غذایی تموم شد با خودتون بگین فدای سرتون دوباره راست و ریست میکنین
ولی به هر حال هر چیزی به قول آنی عزیز بهایی دارد اگه اونا میان خونتون شما سعی کنید درگیر مساءل حاشیه ایش نشین
اصلا مهم نیست
مثلا مادر شوهرتون اومده و این کار و کرده با این که منم مثل شما به هیچ عنوان خوشم نمیاد از این رفتار ولی تو موقعیت حاضر سعی میکنم نادید بگیرم
میدونم سخته ولی میشه
در مورد خواهرتون که با شما ارتباط ندارن ,اگه نپرسیدن که هیچی نمیخواد بگین دیگه
واسه زایمان بچه اولتون کیا اومده بودن کمکتون؟
ضمن این که از همسری هم بخواین حواسش خوب به شما باشه
موقعیت زمانی واسه این صحبت رو خودتون که دیگه میدونین که باشه
یه جورایی از همسری بخواین که چه کارایی انجام بده وقتی شما نینیتون به دنیا اومد.
به هر حال همسری هم این جا خیلی نقش مهمی دارن
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
سلام سیسیلی جان
خوبی خانم؟ انگار همین دیروز بود که تاپیک باز کرده بودی و دودوتا چهارتا می کردی که برای فرزند دوم اقدام کنی یانه!
وقتی خوندم که دوهفته دیگه نی نی ات به دنیا میاد موندم که چقدر زمان سریع می گذره...
پیشاپیش قدم نی نی گلت مبارک. اروزی سلامتی برای همتون می کنم.
راستی نی نی قشنگلت دختره یا پسر؟
عزیزم می خوام تجربه ام رو برات بگم که مبادا برای تو تکرار بشه. من با توجه به شناختی که از شوهرم و تاپیر خانواده اش رو طرزفکرش داشتم، صلاح می دیدم که تو خونه باشم و مادرم بیاد ازم مراقبت کنه.
از مامانم خواستم اولش قبول کرد ولی بعد گفت برام سخته و باید غذای بقیه افراد خونه رو هم من درست کنم و نمی تونم کلا بیام خونه شما و اینکه هرروز بخوام بیام برم برام سخته. و مردم هم حرف در میارن و ...
خلاصه بیشتر از همه دلم براش سوخت که نکنه سلامتیش به خطر بیفته و من رفتم خونشون (هرچند که دوهفته مشکلی براش پیش نمی اورد)!
رفتن اونجا همانا و تمام مشکلاتی که پیش بینی می کردم به بدترین نحو ممکن پیش اومد. شوهرم بیشتر وقتش خونه پدریش بود و اونها هم طوری یادش داده بودند که نسبت به من و بچه بی محبت شده بود. مادرشوهرم کلی تو چند روز اول زایمانم باهام دعوا راه انداخت. روی خانواده ام و شوهرم به هم باز شد. پدرم بدترین حرفها رو به هم زد. خواستم طلاق بگیرم و بیشتر اونجا موندم و بد و بدتر شد.
وقتی به مامانم گفتم که ماملن جون چی می شد به حرفم گوش می کردی و شما میومدی. من صلاح زندگیم رو بهتر می دونستم.
می دونی چی گفت؟
"می خواستی رو حرفت پافشاری کنی."
همین!
سیسیلی جون نذار که پس فردا خدایی نکرده این جمله رو بشنوی.
ببین صلاح خودت و زندگیت و آرامش خود و بچه ات تو اون روزا در چیه، اون رو با اصرار انجام بده.
منظورم از اصرار دعوا و مشاجره نیست، بالاخره رگ خواب شوهرت رو بهتر بلدی.
اگه می بینی که واقعا نمی خوای خانواده شوهرت بیان، اصرار کن.
برای شوهرت توضیح بده که روزهای بعد زایمان زن حساس تر میشه و حتی ممکنه برخوردهای عادی گذشته هم براش استرس ایجاد کنه، چه برسه به رفتارهای تنش زا. بگو که شیر استرس و حرص و جوش چقدر برای بچه بده و ...
ازش بخواه که مثل همیشه تو پدری کردن سنگ تموم بذاره و مصلحت بچه رو به مصلحت همه ترجیح بده.
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
سلام عزیزم
منم تبریک میگم:72:
اگر شما نمی تونی بری پیش مادربزرگت از او بخواه بیاد پیش شما ( فکر کن اگر انها بیان پیش شما بهتره یا مادرشوهرت!!!!)!!!!!
...:72:...بهتره که بی خیال باشی و در این دوران فقط به خودت بیاندیشی و هرکسی هم خواست بیاد به کمکت فقط به روش بخندی و کاری نداشته باشی و بعد از اینکه ده روز تمام شد می تونی ازشون هم تشکر کنی که پیشتون بودند و از شما و فرزندتون مراقبت کردند و خیلی با احترام و محبت می تونی اونها رو همگام با خودت بکنی ...
عزیزم محبت معجزه می کنه و اگر کسی هم افکار بدی داشته باشه با محبت کردن شما شرمنده میشه...
در ضمن مگه نمی گی که خواهرشوهرتم زایمان داره و مادرشوهرت بیشتر با اون درگیره پس اگرم بیاد پیش شما مدت کمتری رو می مونه و بعد میره و بهتره توی این مدت کم انعطافت رو بیشتر بکنی چون بیشتر پیش دخترشه و اگرم خواهرشوهرتون اومدند کاری نداشته باش خوشحال باش تازه می تونی باهاش مثل دوست رفتار کنی و محبت کنی...
از اینکه اونها روداری که بیان و ازت مراقبت می کنند خوشحال باش و شاکر چون بعضی ها همینشم ندارند....
در ضمن استرسهای منفی زا ی خودت رو کم کن و به این مسائل کمتر بیاندیش و سعی کن افکار خودت رو به چیزهای خوب منحرف کنی چون همه چی دست خداست و بهتره با این افکار زندگیت رو پر تنش نکنی....
RE: مشکلات جدید من با خانواده همسر و خود همسرم.
سلام
از تبریکاتتون بسیار ممنون.
لیلا موفق عزیز:
از ارامشی که در جملت برام فرستادی بی نهایت ممنون.
شوکای عزیز :
حرفاتون درسته و قبول دارم. ولی مشکلم تمام شدن مواد غذایی نیست. شاید من بد توضیح دادم. مشکلم اینه که قوم شوهر من در خانه خودشون به قدری با خساست برای مهمان غذا درست می کنن که خدا می دونه. چند روز پیشا ناهار رفتیم منزل مادر شوهرم به قدری غذا کم بود که پسر خواهر شوهرم که همش 10 سالشه بشقابش و پرت کرد وسط سفره گفت" مامانی وقتی غذا کم درست می کنی برای چی مهمون دعوت می کنی" 2-3 ساعت بعدشم که ما برگشتیم خونه من از شدت گرسنگی با همون لباس بیرون پریدم سر یخچال. اون وقت همین ادما تو خونه دیگران دست و دلبازی می شن که بیا و ببین. این رفتار من و ازار می ده. وگرنه مواد غذایی مهم نیست تموم شد می خریم دوباره.
اسمان ابی عزیز:
ممنون که پاسخ دادی. این یکی نی نی دختره. اسمان جون زمان که خیلی زود می گذره. به محض اینکه شما ها گفتین خیلیم خوبه نی نی دوم اونم تشریفش و اورد.:311: امیدوارم که مشکلات شما هم به بهترین نحو ممکن حل شده باشه.
ولی باور کن هر چی اصرار می کنم شوهرم می گه تو تو این چند روز بگیر تخت بخواب و کارای بچه رو بکن. اونا رو ول کن اونا به خاطر من وظیفشونه که بیان پس باید بیان. 13 روز عید رو مخ همسرم قدم زدم اما فایده نداشت حرف مرد یکیه که یکیه.
چشمک عزیز:
از شما هم ممنون. باور کنید اگه محبت و بی خیالی من نباشه من با این خانواده خیلی درگیر می شم من نهایت محبت و بی خالی رو دارم ولی این 10 روز می ترسم به خودم شک دارم که ادم سابق بمونم. همین الانم حوصلم برای حرفاشون کم شده. من تهرانی هستم نسل در نسل و اونا ترک اردبیلن همین بزرگترین مشکل ماست مشکل زبان. ولی من خیلی بی تفاوتم.
مادر بزرگمم بنده خدا از کار افتاده اون لطف کنه فقط بتونه غذا درست کنه. اگرم به من می گه برم خونشون واسه اینکه خاله ها خونشون نزدیکه بیان کمک. اونا هم همشون بچه دارن نمیتونم بگم بیان اینجا.
نتیجه گیری تا اینجا از حرفای شما دوستان خوبم:
این بود که یا باید پافشاری کنم و برم که شوهرم کوتاه نمیاد و همش می گه تو بری اونجا ابروی من و خانوادم می ره که نیومدن کمک.
یا باید بمونم و بی خیال باشم که البته قطعا مسایلی برای چند روز اعصاب خوردی پیش خواهد اومد.
لطفا بهم بگین کدوم یک از این دو راه بهتر تره؟
در مورد مشکل دوم هم بگین من چه کنم.؟ چرا این همه رو خانوادم حساس شدم؟ بیشتر از همه رو شوهرم. همش نگرانم چیزیش بشه. حتی دیروز داشتم از الودگی محیط زیست مطلبی می خوندم اینقدر نگران همسرم شدم که اون منطقه الودگیش زیاده که نشستم و های های گریه کردم. این اعصاب خوردی و نگرانی ها فقط مال این روزای بارداری نیست قبلا هم همین طور بودم. تو رو خدا کمکم کنید.
سپاس فراوان از دوستانی که وقتی می گذارن.:46::72:
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سلام تولد فسقلیتو پیشاپیش بهت تبریک می گم و می دونم اینقدر قدمش خوب و مبارک برات که هیچ کدوم از این مشکلات رو نخواهی داشت:72:
اینا رو می نویسم شاید به دردت بخوره.........
من گاهی وقتا که نمی تونم بعضی از شرایط و بعضی از روزامو تغییر بدم مثلا یه جایی که دوست ندارم برمو باید برم یا کسایی که دوست ندارم می ان خونم به خودم می گم اقلیما سعی کن تمام اتفاقات اون روز و مدت خاص رو فراموش کنی و فکر کنی در اون روز فقط باید مثل یه بازیگر نقشوتو خوب بازی کنی
توی ضبط یه فیلم یکی که میشه بازیگر بدبخت اون فیلم ،برای بدبختیه خودش هیچ وقت غصه نمی خوره
یه چیز دیگه اونم اینکه این دورانو حتما خونه خودت باش چون من فکر می کنم بعضی از مردها بعد از زایمان همسرشون احساس می کنند محبت همسرشون بهشون کم شده حالا فکرشو بکن بخوای خونه هم نباشی بیشتر این حس رو خواهد داشت و ..........
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سیسیلی عزیز امیدوارم بتونید شوهرتونو متقاعد کنید که پیش مادربزرگتون برین،:203:
شایدم خود نی نی های گلتون:46: تصمیم بگیرن همزمان با هم دنیا بیان و شرایط، ناخوداگاه طوری پیش بره که شما دوس دارین.
اما اصلا به این موضوع فکر نکنید،خوش بین باشید و همه چیو به خدا بسپارید یادتون نره "این نیز بگذرد" .
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سیسیلی عزیزم سلام
پیشاپیش تولد نوزاد گلت رو تبریک میگم
دوست دارم در شرایطی که راحتی باشی اما سعی کن هر موقعیتی که پیش آمد فکر سلامت خودت و نوزادت باشی
قصد راهنمایی ندارم اما یادمه اولین نفر در تاپیکم شما بودی که راهنمایی کردی و ازت ممنونم
از ته دل برات دعا میکنم به سلامتی فارغ بشی و بهترین شرایط برات پیش بیاد:46:
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سلام ممنونم از تمام کسانی که نظر دادن.
من ناراحتیم از اینه که چرا باید شرایطی که پیش میاد و بپذیرم و تحمل کنم. این بچه دوم و قطعا اخر منه. در زایمان اولم اندازه کافی خیلی چیزا رو تحمل کردم دوست دارم از ان یکی لذت ببرم.
امروز خواهر شوهرم زنگ زده می گه کی می خواد بالاخره بیاد پیشت. گفتم خدای منم بزرگه یه چیزی می شه دیگه. گفت تقصیر خودته من که گفتم با من باردار نشو. این در شرایطیه که من اول سال 90 گفته بودم که تصمیم دارم برای دومی اقدام کنم و دارم فکر می کنم و جوانب کار و می سنجم. ولی خواهر شوهرم اصلا بچه نم یخواست و ناخواسته باردار شده( حرف خودش) این حرف و تا الان چند بار خودش و مامانش گفتن.
از بی زبونی خودم خسته شدم. از اینکه بهش یه جواب دندان شکن ندادم ناراحتم. از اینکه نمی تونم بگم اقا به شما چه بچه منه زندگی خودمه خودم می دونم باید چه کنم خسته شدم. حالم از همه ادمای دور و برم بهم م یخوره.
خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااا
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سیسیلی جان خودت و نی نی ات رو بابت این حرف و حدیث ها ناراحت نکن
نمی دونم جریانات بعد از زایمان من رو خوندی یا نه، منم پسرم بچه اول و آخرمه و دلم می خوات مثل تو لذت ببرم ولی نذاشتن. لذت از نعمتهای خدا حق ماست و شکرگذاریه ولی نمی دونم چرا نمی ذارن
اما عزیزم خودت لذت رو برای خودت باید فراهم کنی. الان هم دیر نشده در نهایت احترام به مادرشوهرت بگو که شما اصلا قصد نداری مزاحمشون بشی و دوست داری که مادر و دختر کنار هم باشن. بگو شوهرت خیلی اصرار داره که شما نزد من بیایین. بگو من مادربزرگم خیلی اصرار داره که پیشش برم و منم بخاطر اینکه شما زحمتتون دوبرابر نشه و خسته نشین دوست دارم برم اونجا. اگه پسرتون راضی بشه همه راضی می شیم. بذار مادر و خواهر و پسر خودشون مشکل رو حل کنند و شما خودت رو بکش کنار و این روزهای آخر رو لذت ببر
من جات باشم یه مدت تو گوشام پنبه می ذارم
در مورد سوالت که پرسیده بودی که اصرار کنی که بری خونه مادربزرگت یا یه جورایی بیخیال رفتار خانواده شوهرت بشی، بنظرم هیچکس جز خودت نمی تونه به این سوال جواب بده. خودت باید شرایط زندگیت و شرایط روحیت رو بسنجی و تصمیم بگیری.
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
اسمان ابی عزیز بی نهایت ازت ممنون که پاسخ دادی لطف کردی.
تصمی گرفتم بمانم در خونه خودم وهر کی دوست داشت بیاد. ولی جوری جبهه گرفتم در مقابل کاراشون و که فقط منتظر یه حرف چرت ازشون هستم.
نمیدونم شایدم تو اون شراطی رمقی برام نمونه تا بتونم پاسخ حرفاشون و بدم.
ولی میمونم.
ممنون.
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
نمون سيسيلي بر خونه مادر بزرگت اينطوري اعصابت بيشتر خورد مي شه.
به شوهرت بگو دركت كنه و بذاره بري. معلومه كه شوهر خيلي خوبي داري و دركت ميكنه. بهش بگو و به خونه مادربزرگت برو و ديگه هم به هيچ وجه ذهنت را درگير اين حرفا نكن.
يك كلام ختم كلام. ديگه حتي بهش فكر هم نكن. فقط همين.
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
به نظر من برای اینکه برای اینده زندگیتم بهتر باشه جایی باش که همسرت هم در روزهای اول اومدن نی نی بتونه پیشت باشه و در زمانهایی که سر کار نیست حتما پیش شما باشه. اگر برای اینکار لازم باشه مدتی کر و کور بشی قبول کن اینکارو بکنی اما با درایت زمان رو بگذرونی. نشون بده که می تونی مدیر خوبی در داخل خونت باشی. ولی اگر باز هم بری خانه مادر بزرگ و اونجا هم همسرت بتونه پیشت بیاد و شب پیش هم باشید اون هم خوبه. ولی قبلش با حرف ذهنیت همسرت رو اماده کن. و اجازه بده خودش فکر کنه.
بازم می گم برای مشکل دومت تا زمان داری حتما به مشاور مراجعه کن.
RE: مشکلات من در پایان دوران بارداری با خانواده همسر و خود همسرم
سلام
دلجوی عزیز ممنون از راهنماییت. مشکل من در خانواده همسرم بی زبونی خودمه. مثلا دیروز خونه مادر شوهرم سر سفره پسرم گفت مامان اب بده. گفتم وسط غذا اب خوب نیست غذات تمام شد می دم. خواهر شوهرم یه لیوان پر اب کرد و داد بهش. گفتم من وسط غذا نمی دم. با یه حالتی بهم گفت یعنی چی بچه اب می خواد بخور عمه جون . منم به پسرم گفتم این بار چون عمه داده بخور اما وسط غذا اب خوب نیست. شاید اتفاق مهمی نباشه ولی از اینکه من نمی تونم در قبال اینا حرفم و به کرسی بنشونم ناراحتم می کنه. می دونم همین داستان و با بقیه مسایل هم دارم.
می دونم هر چیزی هم من در اون دوران بگم اونا تصمیم خودشون و می گیرن و انجام می دن و من باید فقط حرص بخورم. متوجه شدید مشکل من ریشه ای هست مشکل 10 روز زایمان نیست مشکل بی زبونی خودمه. اگرم احیانا یه جا حرف بزنم بعدش چنان عذاب وجدان می گیرم که خدا می دونه.
تو رو خدا من و در این زمینه راهنمایی کنین. من دلم می خواد اصول و قوانینی که در خونه دارم و حتی در مقابل زور گویی اونا هم انجام بدم. دوست دارم همونی باشم که تو خونه هستمو ولی پیش اونا کم میارم.
بازم منتظر راهنمایی دلگرم کنندتون هستم.