-
شهربانوی قصه گو
يك سخنران معروف در مجلسي كه دويست نفر در آن حضور داشتند ، يك اسكناس هزار توماني را از جيبش بيرون آورد و پرسيد : چه كسي مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرين بالا رفت .
سخنران گفت : بسيار خوب ، من اين اسكناس را به يكي از شما خواهم داد ولي قبل از آن مي خواهيم كاري بكنم ؛ و سپس در برابر نگاه هاي متعجب ، اسكناس را مچاله كرد و پرسيد : چه كسي هنوز مايل است اين اسكناس را داشته باشد ؟ و باز دست هاي حاضرين بالا رفت . اين بار مرد اسكناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال كرد و با كفش خود آن را روي زمين كشيد . بعد اسكناس را برداشت و پرسيد : خب حالا چه كسي حاضر است صاحب اين اسكناس شود ؟ و باز دست همه بالا رفت .
سخنران گفت : با اين بلا هايي كه من سر اين اسكناس آوردم ، از ارزش اسكناس چيزي كم نشد و همه شما خواهان آن هستيد .
و ادامه داد : در زندگي واقعي هم همين طور است ، ما در بسياري از موارد با تصميماتي كه مي گيريم يا با مشكلاتي كه روبرو مي شويم ، خم مي شويم ، مچاله مي شويم ، خاك آلود مي شويم و احساس مي كنيم كه ديگر پشيزي ارزش نداريم ، ولي اين گونه نيست و صرف نظر از اينكه چه بلايي سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيم و هنوز هم براي افرادي كه دو ستمان دارند ، آدم با ارزشي هستيم.
-
RE: شهربانوی قصه گو
پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.
پسر بچه پرسيد: " يك بستني ميوه اي چند است؟ " پيشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت " .
پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد . بعد پرسيد :
" يك بستني ساده چند است ؟ "
در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد:
35 سنت. پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت : لطفأ يك بستني ساده
پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت.
پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، 2 سكه 5 سنتي
و 5 سكه۱ سنتي گذاشته شده بود. براي انعام پيشخدمت
-
RE: شهربانوی قصه گو
پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .
استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"
استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."
پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.
پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."
پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "
استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "
-
RE: شهربانوی قصه گو
يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.ا
نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.ا
هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.ا
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر مي كرد كه ديگري شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد :
"چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها براي خودم است چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم ، دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"
مرد پرسيد:
" به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود"
-
RE: شهربانوی قصه گو
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه درختها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنهايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر كه ميخواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي ميشود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما ميكنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا ميمانند...
بخشي از كتاب "شيطان و دوشزه پريم "
پائولو كوئيلو
-
RE: شهربانوی قصه گو
دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم ، و هنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند . بر درِ خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازه من با هم جنگیدند ؛ یکی فریاد می زد که: " این گناه است!"
دیگری می گفت:" عینِ تقوی ست ."
-
RE: شهربانوی قصه گو
بر سر گور كشيشی در كليسای وست مينستر نوشته شده است : " كودك كه بودم
مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلی بزرگ است
من بايد انگلستان را تغيير دهم .
بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم .
در سالخوردگی تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .
اينك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم
را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغييردهم! "
-
RE: شهربانوی قصه گو
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . نا گهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد . و دید که اتومبیلش سدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد . پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادی فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند . سپرک گفت : " اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش افتاده بود و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ." مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهی کرد . برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شدد و به آرامی به راهش ادامه داد .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند .
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند . اما بعضی وقت ها زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود که پاره آجری به سمت ما پرتاب کند . این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !
-
RE: شهربانوی قصه گو
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است . مرد تازه متوجه شد که آن روز ، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد . اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدرهروقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند .
می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت در آن جعبه را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد . هدیه کار خود را کرده بود
-
RE: شهربانوی قصه گو
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بی کاری و خستگی کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : " بیایید بازی بکنیم مثلاً قایم باشک "همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست بدنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک...دو...سه... همه رفتند تا جایی پنهان شوند!
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد .
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.
اصالت در میان ابرها مخفی گشت.
هوس به مرکز زمین رفت .
دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت.
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود ، هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید . نود و پنج ...نود و شش...نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام .
و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق ، او از یافتن عشق نا امید شده بود .
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشم عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.
دیوانگی گفت :" من چه کردم من چه کردم ، چگونه می توانم تو را درمان کنم ." عشق پاسخ داد :" تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو "
و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
-
RE: شهربانوی قصه گو
مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه
در انتظار او بود.
سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالي؟
- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟
- فقط ميخواهم بدانم.
- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود
10 دلار به من قرض بدهيد ؟
مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي
براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به
اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار
مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.
پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي
گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟
بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و
خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز
داشته است.
به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خوابي پسرم ؟
- نه پدر ، بيدارم.
- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه
ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد
و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي
گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟
پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا
مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟
من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ... .
-
RE: شهربانوی قصه گو
روزي « تنزن» و « اکيدو» با هم در راه پر از گل و لاي مي رفتند. باران شديدي فرو مي ريخت. در پيچ راه به دختر زيبايي برخوردند، با کيمونو و شالي از حرير. دختر در گل و لاي نمي توانست از جاده عبور کند. تنزن بي درنگ به سويش رفت و گفت:
- دختر، بيا.
بغلش کرد و از جاده هاي پر آب ردش کرد.
اکيدو تا رسيدنشان به معبدي که مي بايست شب را در آن بيتوته کنند چيزي نگفت. در آنجا بود که نتوانست جلوي خودش را بگيرد. به رفيقش گفت:
- ما راهب ها نبايد به زنها نزديک شويم، به چه علت اين کار را کردي؟
تنزن گفت:
- من آن دختر را همانجا رها کردم. تو هنوز داري با خودت حملش مي کني؟
-
RE: شهربانوی قصه گو
"ينين" استاد ژاپني در دوره "ميجي"، يک استاد دانشگـاه را پذيرفت که مي خواست از او در مورد ذن سوالاتي بکند.
ينين چاي را در استکان مهمان خود سرازير کرد و ادامه داد به ريختن آن. استاد دانشگاه که استکان چاي را در حال سرازير شدن مي ديد نتوانست جلوي خودش را بگيرد وگفت:
- استکان پر شده. ديگر جايي ندارد!
ينين به او گفت:
- مثل اين استکان، تو هم از اعتقادات و تفکرات خودت پر شده اي. چطور مي توانم به تو ذن را توضيح بدهم اگر که استکانت را از پيش خالي نکني؟
-
RE: شهربانوی قصه گو
نام داستان: سيب گلو
نويسنده: يلدا معيری
از در كه وارد شدم، بوی ضخم ماهی و چربی دودشده زد توی دماغم. خودش جلوی من ايستاده بود با بلوز و دامن هميشگیاش. دامن بلند میپوشيد نه تا مچ پا با پيراهن مردانه كه هميشه آستينهايش را تا میزد و دكمه اول يقهاش را باز میگذاشت. موهايش را سرسری جمع كرده بود گذاشته بود توی يك گيره دندانه فلزی بزرگ. مثل هميشه ماتيك قرمز زده بود. آنقدر قرمز كه فكر میكردی از لبهايش خون میآيد. جوراب پايش نبود و سفيدی پاشنه توی چشم میزد.
از توی آشپز خانه صدا زد: چی میخوري؟
گفتم: يه ليوان آب.
گفت: خفه شو، بچه ننه! با آبميوه يا خالص؟
گفتم: نه به جان تو اهلش نيستم.
گفت: نترس، میشي، ليوان اول رو كه خوردی خودت راه میافتي...
گفته بود مشروب میخوره ولی من باورم نمی شد. فكر میكردم خالی میبنده، خودشو نشون بده.
سرم رو از توی آشپزخانه بردم بيرون. نگاهش كردم. ديدم نشسته داره در و ديوار رو نگاه میكنه. جينها رو ريختم توی ليوان. مال او را كمتر ريختم . فكر میكرد دروغ میگم مشروب میخورم. حالا حسابی كم آورده. اه! بازم همون بلوز، شلوار سياهش را پوشيده كه من بدم میآد. سيب گلوش هم بدجوری زده بيرون.
ليوانها را گذاشت روی ميز و نشست روی مبل.
گفت: مزه چي؟
گفتم: ول كن تو رو خدا.
گفت:چی چی رو ول كن!
و انگشت زد توی ماست و گذاشت توی دهانش. انگشت را تا ته آورد پايين و چند بار ليسش زد.
گفت: به سلامتي.
گفتم: به سلامتی تو.
غش غش خنديد و ليوان را تا نيمه سر كشيد. قلپ اول را كه خوردم ته حلقم سوخت. فوری يک قاشق ماست گذاشتم دهنم. سعی كردم بروز ندهم.
سعی كرد نشان ندهد تا تهش سوخته. رنگش شده بود عين گچ.
خنديدم و گفتم: بی مزه لطفی نداره.
گفت: خوردم.
گفتم: نه. من باس بذارم دهنت.
رنگش پريد. فكر كرد هيچی نشده مستام.
گفت: نه خودم میخورم.
گفتم: خفه.
و تربچه را چپاندم توی دهنش.
مست مست بود. هيچی نشده مست كرده بود. تربچه بزرگی را به زور به خوردم داد. تند تند سعی میكردم بجومش. داشتم خفه میشدم. خودش غش غش میخنديد و از ليوانش میخورد. از بهزاد شنيده بودم توی عرقخوری نبايد باهاش نشست. باورم نمیشد. آخه دختر و اين كارها؟ ليوان دوم را تمام كرده بود كه گفت: پاشيم برقصيم.
گفتم: آخه اين آهنگ و رقص؟
گفت: پاشو ديگه...
دستم را كشيد و دكمه دوم يقهاش را باز كرد. گفت: فوتم كن خنك شم.
نفسم بند آمده بود.
گفت: برقص ديگه... رقص بلد نيستي؟
گفتم: رقص؟ نه... راستش يعنی چرا. چه رقصي؟
گفت: چاچا... هه هه هه... خب چی ديگه، خنگ خدا تانگو...
مثل برج ايفل ايستاده بود روبهروی من... از جاش جم نمیخورد. دستم را حلقه كردم دور كمرش. دستم خورد به استخوانهاش. نفسش در نمیآمد.
گفت: حالا بايد واقعا چی كار كنم؟
گفتم: هيچي. دستتو بنداز دور كمر من و خودتو تكون بده...
گفت: آخه من تا حالا...
گفتم: تكون بده... مادرسگ...
فحش بود كه از دهنش در میآمد. نشسته بود روی مبل و پاهای لختش را روی هم انداخته بود. دامنش رفته بود بالا و موهای سرش كه باز كرده بود ريخته بود دورش.
گفت: مادر... بلند شو... اون شونه رو از اون جا بردار، بيار اينجا.
شانه را بردم نزديكش. گفت: حالا با دقت موهای منو شونه كن. حتا يكدونهاش هم نبايد جا بمونه.
گفتم: آخه...
گفت: خفه...
موهامو كه شونه میكرد مراقب بود كه دستش به سرم نخوره. انگار كه من جذام دارم. چنان موها رو شونه میكرد كه انگار داره بمب اتم رو خنثا میكنه. عرق كرده بود و دانههای عرق نشسته بود روی سيب گلوش. يكهو بلند شدم و شونه را از دستش گرفتم و پرتاب كردم.
گفتم: سيب گلوت. از اون سيب گلوت حالم به هم میخوره. انگار كه گلومو گرفته و داره فشار میده.
گفت: عزيزم تو حالت خوش نيست.
گفتم: از تو ننهسگ كه بهتره.
موهاش ريخته بود روی صورتش و حالمو بهم میزد. اومد بيايد طرفم كه گفتم: همونجا وايستا. بايد با اين آهنگ تند برقصي.
آهنگ را گذاشت و گفت: بايد با آهنگ برقصي. از ترس لرز برم داشته بود. توی چشماش پر آب بود. بقيه دكمهها را هم باز كرده بود.
گفت: يالا...
آهنگ تند عربی مینواخت.
گفتم: نمیتونم.
جيغ زد: برقص.
گفتم: نمیتونم.
جيغ زد: برقص. نعره میكشيد: بهت گفتم برقص. برای من برقص كثافت. برای من اون كون پلاسيده تو تكون بده.
از ترس میلرزيدم. شروع كردم دست و پام را الكی تكان دادن. اصلا رعشه گرفته بودم. دست میزد و غش و ريسه میرفت. تا آخر نوار همين جوری تكان میخوردم. میرفتم اين ور و آن ور...
گفت: خيلی خوب... فكر نمیكردم... و دوباره غش و ريسه رفت.
بلند شد كه برود توی آشپزخانه. تلو تلو میخورد. جلوی آينه زبانش را درآورد و دور دهانش گرداند.
بعد به من چشمكی زد و رفت داخل آشپزخانه.
توی آشپزخانه كه رفتم ديگه يادم نمیآد چی كاركردم. فقط يادم میآد كه اون رقص كثافتش علاوه بر سيب گلوش داشت حالم رو به هم میزد. حتا طرز نگاه كردنش؛ مثل برده اسيری كه به صاحبش زل زده بود، زل میزد توی چشمهای من. چاقو رو بردم كه سيب رو پوست بكنم. سيب سرخ روی ميز را.
چاقو را گذاشته بود روی پوست صورتم و میكشيد پايين. آمد سمت سيب گلو و دوباره رفت بالا و همين جوری میخنديد.
گفتم: داری چی كار میكني؟
گفت: هيچي. فقط میخوام اين سيب رو پوست بگيرم. میدونم بعد از اون تو خيلی خوشتيپ میشي، خيلي. فقط يك لحظه است، چشماتو ببند.
گفتم: تو رو خدا... ولم كن...
گفت: اين ليوان رو میخورم به سلامتی تو و سيبت و تا ته ليوان را رفت بالا. حالا چشمهاش برق میزد و دانههای عرق روی لبانش نشسته بود.
آنقدر جلو آمده بود كه بوی عرق تنش را حس میكردم، همان عطر ابنه هميشگی بود كه حالا با بوی عرق سينههايش مخلوط شده بود. ديگر چيزی نمیفهميدم. فقط چشمهايم سياهی میرفت.
آخرين تصويری كه من ازش ديدم، چشمهای سياهی بود كه به قرمزی میزد و صدايی كه میگفت:
سيب میخوری حوای من؟