RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
شایانای عزیز سلام
این خیلی خوبه که به خاست و علاقه والدینت اهمیت میدی اما هر چی از حدش بگذره باعث آزار میشه
بهتره تعادل رو رعایت کنی تا درونت هم احساس آرامش بیاد
گاهی کاری که انتخاب خودت هست انجام بده و از نتیجش نترس نهایت یه تجربه بدست میاری
البته منظورم انتخاب های مهم زندگی نیست
اینکه خاست والدین رو مو به مو انجام بدیم هم جالب نیست به هر حال به عنوان انسان حق انتخاب داریم بهترین راه حل شما همون حفظ تعادل هست
امیدوارم این مسئله با کمک کارشناسان حل شده در ذهنت بایگانی بشه
موفق باشی عزیزم:46:
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
هیچ کس توصیه نخواهد کرد که از حرف پدر و مادرت سرپیچی کن
اما مسئله ای که تو اشاره می کنی بیشتر استقلاله.که هر کسی بهش احتیاج داره.اینکه احساس کنی استقلال داری بهت اعتماد به نفس می ده.همیشه افرادی که شخصیت وابسته دارن اعتماد به نفس پائینی دارن.
پس الان شما داری اذیت می شی.این خوبه.یعنی دوست داری پیشرفت کنی.دوست داری خودی نشون بدی.
فکر نکن با دست روی دست گذاشتن به این مهم دست پیدا می کنی.فکر نکن یکدفعه پدر و مادرت بهت اعتماد می کنند .این خودِ توئی که باید دست به کار شی.نقش تو همینه.
شایانای عزیز تو باید خطر کنی.هر کاری بخوای کنی اون چیزی که عقلت بگه سعی کن انجام بدی و این احتمال هم می ره که راهت اشتباه باشه چون تو یه انسانی و احتمال خطا برای هر انسانی وجود داره نباید که به خاطر همین احتمالات پا پس بکشی.اوایل سخته.هم واسه خودت هم پدر و مادرت.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
خوب شایانا جان کیف حالک؟ازاین که بلاخره تونستی به حس منفیت غلبه کنی و درباره مشکلت بنویسی چه حسی داری؟
من درک میکنم چی میگی چون دقیقا همین مشکل رو داشتم.نمیدونم سنت دقیقا چقدره اما لابد حدودا هم سنیم.
ببین سن ما سنی هست که ایندمونو در واقع تعیین میکنیم.چون انتخاب رشته میکنیم انتخاب دانشگاه تصمیم برای ادامه تحصیل سر کار رفتن و ازدواج و...میبینی همشون به کل روی زندگیمون تاثیر میذارن.حالا اگه ما بخوایم همیشه مطابق نظر دیگران زندگی کنیم ممکنه اولش اونا خیال کنن وای چه دختر حرف گوش کنی دارن اما ما از درون غصه میخوریم اذیت میشیم چون داریم کاری میکنیم که دوسش نداریم.و بدترین کار دنیا کاریه که دوسش نداریم.
به علاوه این مطابق نظر دیگران رفتار کردن یا به عبارت غلط از خود گذشتگی تو وجود ما توقع ایجاد میکنه.مثلا فکر میکنیم چون ما طبق خواسته اونا رفتار کردیم اونا هم الزاما باید مطابق میل ما فلان کارو بکنن و اگه اون کارو نکردن دلخور میشیم.
پس سلایقت رو در نظر بگیر،هدفت رو خودت تعیین کن البته با تحقیق با مشورت اما توی راه رسیدن به اون هدف ازبزرگترا کمک بگیر.
شاید اولش پدر و مادرا غرغر کنن اما بلاخره عادت میکنن و باز چتر حمایتشون رو رو سرمون میگیرن.
تو مسائل جزئی هم همینطوره...اما اول باید ببینی خونوادت چرا مخالفت میکنن؟ایا صرف اختلاف سلیقه است یا دلیل منطقی دارن؟اگه حالت دوم باشه که معلومه باید چیکار کنی.
نقل قول:
وقتی مطمئن نیستم که اگه دنبال ِ نوع ِ زندگی دلخواه خودم هم برم،حتما پیروز میشم؟
خوب هر کسی تصمیمی میگره هم بهاش رو پرداخت میکنه هم تبعاتش رو میپذیره.فقط مشورت درصد ریسک رو میاره پایین
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
سلام
ممنونم بچه ها از وقتی که گذاشتید:72:
نقل قول:
گاهی کاری که انتخاب خودت هست انجام بده و از نتیجش نترس نهایت یه تجربه بدست میاری
البته منظورم انتخاب های مهم زندگی نیست
ویدا !
منم دقیقا انتخابهای مهم زندگیمو میگم،مثل شغل و ایندم،جزئیاتو بلدم یجوری حلش کنم.
نقل قول:
اینکه خاست والدین رو مو به مو انجام بدیم هم جالب نیست به هر حال به عنوان انسان حق انتخاب داریم بهترین راه حل شما همون حفظ تعادل هست
من که نمیخوام مو به مو انجام بدم،اونا میخوان و اگه انجام ندم،میشم یه فرزند بــــــــد،من تا یه سنی گوش بفرمان بودم،چون پدرم واقعا یه شخصیتی بودن و هستن که کم خطا و اشتباه میکردن،کلا انگار همه چی در موردش کامل و بی نقص بود(شاید بگین دیکنه ی نانوشته که غلط نداره،ولی خیلی هم دیکته نوشتن ولی غلط ها جزئی بود)واسه همین نظرش،حرفش برام خیلی مهم بود،چون ادم مهمی بود،ولی وقتی بعضی وقتها نخواستم مطابق میل اونا رفتار کنم،بد جوری بی مهری دیدم،واسه همین بود که من همش ارزوم بود که بابام یه اشتباه کوچولو انجام بده و من دلم خنک بشه:163:
ولی زندگی دانشجویی و خوابگاهی و دوری ازشون،کمی باعث استقلالم شد،ولی همیشه من دنبال تایید پدرم هستم:316:
رایحه عشق!
نقل قول:
هیچ کس توصیه نخواهد کرد که از حرف پدر و مادرت سرپیچی کن
بله،من هم چنین انتظاری نداشتم.
نقل قول:
فکر نکن با دست روی دست گذاشتن به این مهم دست پیدا می کنی.فکر نکن یکدفعه پدر و مادرت بهت اعتماد می کنند .این خودِ توئی که باید دست به کار شی.نقش تو همینه.
اخه باور کن اگه برم سراغ دلِ خودم،فکر کنم حمایتهای مالی و عاطفیشونو و چه بسا خودشونو از دست بدم:316:
بهار66 !
نقل قول:
خوب شایانا جان کیف حالک؟
انا محزون و مندوم(ندم بر وزن مفعول)من الایجاد الموضوع!
ازاین که بلاخره تونستی به حس منفیت غلبه کنی و درباره مشکلت بنویسی چه حسی داری؟
والله هنوز حس خوبی ندارم و سختمه،ولی دوست میدارم اخرش هم همین حسو نداشته باشم،این حسو داشته باشم:310:
من درک میکنم چی میگی چون دقیقا همین مشکل رو داشتم.نمیدونم سنت دقیقا چقدره اما لابد حدودا هم سنیم.
اره هم سنیم،من نمیدونم دخترای شصت و شش چرا انقدر با پدراشون مشکل دارن،نکنه مشکل از خودمونه:311:
نقل قول:
اما اول باید ببینی خونوادت چرا مخالفت میکنن؟ایا صرف اختلاف سلیقه است یا دلیل منطقی دارن؟اگه حالت دوم باشه که معلومه باید چیکار کنی.
اختلاف فاحش سلیقه،با حرف زدن هم فکر نکنم بجایی برسیم،چون اصولا بلد نیستیم چجوری حرف بزنیم،حالا با مادرم که صمیمی و راحتتر هستم،صحبت که میکنم چنان موضع و گارد میگیره که بیا و ببین،چه برسه به پدرم!
ببین بهار احساس میکنم تو منی من توام،یعنی خیلی میفهممت،صبحی رفتم در محل کار چه نکاتی را باید رعایت کرد؟
این تاپیکتو خوندم،یادم بود که تو پست5چیزایی نوشته بودی که وصف حال خودم بود و زیر پستت هم تشکر زده بودم،ولی یادم رفته بود دقیقا چی نوشته بودی،دوباره خوندم اینو بهت بگم که بهتر از هر کسی میدونم که چی میگی،منم میدونم چندان ربطی به اینجا نداره که بخوام اینا رو بگم ولی الان که موقعیتش پیش اومده میخوام یکمی راحت حرف بزنم،بهار منم یه دانش اموز زبر و زرنگ بودم،همیشه اگه اول هم نبودم دوم و سوم رو شاخم بود،نه اینکه بخوام بگم خرخون بودم،نه،کمتر میخوندم ولی میخوندم،خیلی هم فعالیت جانبی داشتم ،خلاصه محیط(خونه و مدرسه) فکر کنم باعث درسخونیم میشد نه اینکه علاقه ای به درس نداشته باشما ولی تو یه عالم دیگه سیر میکردم از همون بچگیام عشق هنر و فیلم و موسیقی و...بودم ،و شغل ایندم هم مربوط به دنیای صدا یا تصویر بود،تو طرف مقابل یا بقول سیاسیون جناح مقابل هم،پدرم از بچگی تو گوشم خونده بودن که باید پزشکی قبول شم،البته خواسته ی الکی و فضایی هم نبود ،ولی من پزشکی رو نمیخواستم اگه هم میخواستم فقط بخاطر پرستیژش و جلب رضایت پدرم بود نه هیچ چیز دیگه،خلاصه من دوران دبیرستان خیلی به شیمی علاقمند شدم،دبیرامون هم خوب بودن،دیگه من اونطور که باید برا پزشکی خوند،نخوندم،چون رشتمو مشخص کرده بودم ولی باز هم میترسیدم، رتبه ها که اومد انگار یه فاجعه رخ داده،بابام خودش نگاه میکرد(اصلا من خبر نداشتم)چنان ناراحت و ناامید شده بود(انتظار دورقمی داشت)که جدا من ازرده خاطر شدم،چند تا تیکه هم بارمون کرد،دیگه بدون اینکه با کسی مشورت کنم همونروز که فرم انتخاب رشته گرفته بودم،خودم شروع کردم انتخاب رشته،چند تا پزشکی و دندان دانشگاه های خوبو زدم که قبول نشم،چون لج کرده بودم،بعد رشته دلخواه خودمو زدم که در حقیقت اون انتخاب اولم بود و همونو قبول شدم،حالا بماند که تو اینمدت چی کشیدم که چرا خودسر انتخاب کردی و...رفتم دانشگاه که بهتره بگم شکنجه گاه،واقعا خیلی عذابمون دادن،دیگه ازین انتخابم هم پشیمون شدم و هی میگفتم منو چه به مکانیسم و واکنش و انالیز و چه و چه،اصلا با روحیاتم سازگار نبود یا بخاطر براورده نشدن توقعاتم، تلقین میکردم که سازگار نیست،بالاخره من هم دقیقا فکر میکنم باختم،بدجوری هم باختم،دیگه جرات یه انتخاب و یه اشتباه دیگه رو ندارم،با اینکه دیونه ی هنرم(البته رشته های مورد علاقه خودم).....
الان باید برم دانشگاه:302:،اگه بقیه ای بخوام بنویسم،بعدا میام مینویسم.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
اره شایانا من الان رفتم تاپیکمو دوباره خوندم.تقریبا مال سه ماه پیش بود،موضوعش درباره یه چیز دیگه بود اما کشیده شد به یه سمت دیگه.
تو این مدت من این کارا رو کردم:اول خیلی حرص خوردم،خیلی ناراحت بودم حتی تو یه تاپیک دیگه به اسم چگونه منفعل نباشیم شرکت کردم.چیزی که بهش رسیدم این بود پذیرش...حرفی که انی خیلی میزنه و واقعا درسته...ما باید قبول کنیم خونوادمون اینن...اولش ناراحت کننده است اما باعث میشه ما تلاش الکی نکنیم که مثلا تغییرشون بدیم.
اما از طرف دیگه اقای sci بهم گفت دلیلی نداره همه حرفای پدر مادرامون مهم باشه...من رو این حرف خیلی فکر کردم..دیدم راست میگه..من وقتی بابام تاییدم نمیکرد به کل بهم میریختم حاضر بودم به خودم سختی بدم تا تاییدم کنه...و این از درون منو ازار میداد و باعث متوقع شدنم از پدرم میشد.
اما حالا پدرم تو ذهنم من یه بت خالی از اشتباه نیست.شایانا باید باور کنیم اونا هم اشتباه میکنن.شاید بگی اما
نقل قول:
پدرم واقعا یه شخصیتی بودن و هستن که کم خطا و اشتباه میکردن،کلا انگار همه چی در موردش کامل و بی نقص بود(شاید بگین دیکنه ی نانوشته که غلط نداره،ولی خیلی هم دیکته نوشتن ولی غلط ها جزئی بود
اما به نظرت خطا ازاین بزرگتر که روش غلطشون باعث شده به دخترش انقد فشار بیاد.خطا که حتما پاس نشدن چک و ورشکست شدن و...نیست.همین که پدرت فضایی درست کرده که تو الان این احساس منفی رو داشته باشی خودش میشه خطا.
نمیخوام دیدت به پدرت منفی بشه میخوام واقع بینانه بشه.که بدونی پدرت هم اشتباه میکنه.
وقتی بدونیم والدینمون هم اشتباه میکنن دیگه بابت اختلاف سلیقه عذاب وجدان و خود خوری نداریم.
منم فهمیدم به هنر علاقه داری..بخاطر تاپیک نوستالژیت که بیشتر درباره فیلما میگی و بخاطر نقاشیای قشنگت.
من تو این سه ماه کلاسی که به یکی از رشته های مورد علاقم ربط داشت رفتم و با اینکه خودم متوجه نبودم اما همه بهم میگفتن یادگیریت تو این رشته بالاست که مشخصه دلیلش فقط علاقه است.
الان دارم راجب اون رشته تحقیق میکنم،کاری که دارم میرم یه جورایی به اون رشته ربط داره،و...همینطور داره جلو میره.
چون من هدفمو خورد کردم.الان به شدت دست به عصا میرم جلو چون نمیخوام اشتباه گذشتمو تکرار کنم برای همین جستجو میکنم.رسیدن به هدفم شاید یکی دوسال طول بکشه اما من میپذیرم چون در عوض یه عمر احساس خوشایند دارم.
تو هم همینکارو کن.با خودت روراست باش.دنبال اون چیزی که دوست داری برو.مثلا فرض میکنیم شایانا دوست داره تو فلان رشته هنری فوق لیسانس بگیره.قرار نیست تو همین فردا بری دانشگاه که اگه پشیمون شدی پدرت سرزنشت کنه.اول میریsearch میکنی ازاینترنت شروع میکنی.ازادمای اون کار میپرسی.کلاساشو شرکت میکنی و...میدونی منظورم چیه؟منظورم اینه که خودتو تو مسیرهدفت که بذاری بعدش خود به خود برات پیش میاد.مثه من که کارم تو رشته دلخواهمه.همینطور که جلو میری اطلاعاتت بیشتر میشه چشمات بازتر میشه اونوقت اگه بدونی مسیری که میری اشتباهه stop میکنی.
منم الان دارم همین کارو میکنم...فعلا تحقیق...
شایانا هدفت رو خورد کن.و امروز برو سراغ اولیش.مثلا امروزدرباره رشته مورد علاقت جستجو کن یا با یه اموزشگاهش تماس بگیر.بعد تو یه دفترچه خودتو تشویق کن.بنویس افرین شایانا که امروز به اموزشگاه فلان زنگ زدی.افرین به من.افرین به من که درباره مشکلم تاپیک زدم.افرین به من که از الان میخوام دنبال علاقم برم و مطمئنم که روزبه روز بهش نزدیکتر میشم.
وقتی خودت از خودت تشکر نکنی انتظار نداشته باش دیگران من جمله پدرت به به و چه چه بگن.
وای خیلی حرف دارم برات اما الان باید برم.بعدا میگم
اگه حسابت فعال بود یه وبلاگ که خودم قدم به قدم دارم باهاش پیش میرم رو بهت معرفی میکردم.
فعلا بای.اونی که گفتم رو هم بنویس حتما.نگی میدونم و این حرفا.بنوییییییییس
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
پذیرشو که من قبل از اشنا شدن با اینجا پذیرفته بودم،و ازین بابت فکر نکنم خیلی مشکل داشته باشم،البته یجور حالت بیخیالی داشتم،اینکه بالاخره بالا برم پایین بیام،همینه که هست،و قبول دارم که،من فقط میتونم خودمو تغییر بدم اگه بخوام،ولی خب اره ادم وقتی ببینه اون چیزی که خودش بنا به تجربه بهش دست پیدا کرده،پایه ی علمی هم داره،انجام دادن اون کاره تو ذهنش بولد و پررنگتر و اسونتر میشه.
فقط من ادم خیالپردازی هم هستم،تو رویاهام پدرم و من خیلی رفیقیم ،این میتونه نشونه ی عدم پذیرش باشه؟(یعنی رویا پردازی هم نباید کرد؟)
در مورد اونچه هم که اقای sci گفتن،خب یعنی چی که مهم نباشه،یعنی اهمیتی به حرفاشون ندیم؟یه گوش در باشه و یه گوش دروازه؟
نقل قول:
اما حالا پدرم تو ذهنم من یه بت خالی از اشتباه نیست.شایانا باید باور کنیم اونا هم اشتباه میکنن.
نه بهار!نگاهِ من به ادما و کلا زندگی مطلق نیست،اکثرا نسبی میبینمشون،برام ادم 100درصد سفید یا سیاه وجود نداره،پس بتی ازش نساختم،ببین من بیشتر تو خیلی از امور و مسائلی که اصلا ربطی به روابط بین فردی خانوادگیمون نداره،قبولش دارم(مثل شخصیت اجتماعیش،یعنی خودمو میذارم جای یه ادم غریبه،میبینم واقعا ادم دوست داشتنی و قابل احترامی هست،از اونایی که ادم میخواد نظرشونو جلب کنه)
نقل قول:
نمیخوام دیدت به پدرت منفی بشه میخوام واقع بینانه بشه.که بدونی پدرت هم اشتباه میکنه.
نه منفی نمیشه،
تقریبا ادم واقع بینی هم هستم ولی خب بیشتر اوقات خوبیهاو نقاط قوت نزدیکانم بیشتر تو ذهنمه تانقاط ضعفشون و میدونم که هیشکی ایده ال نیست،بیشتر چگونگی برخورد خودم سواله
نقل قول:
وقتی بدونیم والدینمون هم اشتباه میکنن دیگه بابت اختلاف سلیقه عذاب وجدان و خود خوری نداریم.
الان من با والدینم،اختلاف سلیقه دارم دیگه،من بهشون نمیگم که شما نظرتونو عوض کنید،یعنی اصلا چنین انتظاری ندارم ولی اونا میخوان من همفکر و نظر اونا بشم اگه هم نشدم که اهمیتی نداره،خلاصه من نباید اونکارو انجام بدم والا سرزنش میشم یا مادرم بهم میگه ما که راضی نیستیم،دیگه خوددانی!خلاصه که اذیتم میکنن:302:
میدونی دختر بودن یکمی جلوی دست و پامو گرفته،من اگه مستقل و کمی از نظر مالی تامین بودم،جراتم
برای عملی کردن خواسته هام خیلی بیشتر میشد،فعلا که دارم درس میخونم،هنوز تا یکی دوسال کار دارم
ولی از اونطرف هم سنم داره میره بالا،الان هم بخوام برم دیره،چه برسه بعد یکی دوسال،من تا الان
باید کشف میشدم:302: نه اینکه تازه برم ببینم که به درد اینکارا میخورم یا نه،قبولم میکنن یا نه،تو کارهای هنری باید از بچگی رفت سمتشون نه حالا!
ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازست مگه نه؟
بهار برات خوشحالم که تو مسیر علاقت داری پیش میری.
اخه من چجوری پاشم برم مثلا اموزشگاه بازیگری؟خونوادم یجور دیگه فکر میکنن،و دلیلشون مثلا محیط بد و اعتقادات مذهبیشونه،با وجود اینکه من خودم خب تا جاییکه بتونم ادم مقیدی هستم،یعنی بنظرتون اهمیت ندم به حرفشون و کار خودمو بکنم؟کاش موقعیکه شارژ داشتم،این تاپیکو میزدم و اونموقع باهات اشناتر میشدم و تو پیام خصوصی راحتتر باهات صحبت میکردم.
بهار مرسی که وقت میذاری وقتی میبینم مشکلمون تقریبا شبیه همه و تو داری از تجربیاتت بهم میگی،خوشحال میشم:72:
در مورد راهکارایی که میگی اول باید ببینم برم سمتش یا نه،بعدش باشه اهداف رو خوردش هم میکنیم;)
راستی ادرس وبلاگه رو نمیتونی همینجا بذاری؟اگه نه،من یه دوستی دارم اینجا که اسمش دخترمهربونه،میشناسیش که :)،اگه میشه،لطف کن به اون بده،ایشون هم لطف میکنه :D،دست من میرسونه.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
سلام عزیزم چطوری؟
اول یه چیزی راجب پست اولت بگم.یادم افتاد منم همینطوری بودم نمیدونم با پیغام خصوصی داشتیم با کدوم یک از اعضا حرف میزدیم بهش گفتم وقتی از مشکلاتم میگم حس میکنم دارم یه تیکه از وجودمو میکنم،انقد حالم بد میشه.
خوب هنوزم ناراحت میشم اما نه مثه قبلا.میدونی چرا ناراحت میشیم؟اولا چون اونا پر از احساسات منفی و ناخوشاینده که ما سالها تلاش کردیم مخفیشون کنیم تا دیگران نبیننشون و ازطرف دیگه ممکنه فکر کنیم با گفتنشون غرورمون شکسته بشه.
خوب مقاومت ما طبیعیه،اون چیزای ناخوشایندمون رو سالها مخفی کردیم و اینکه بازگوشون کنیم برامون سخته اما شایانا باید این کارو بکنیم،وقتی از مشکلاتمون میگیم کم کم بار احساسی منفیشون برامون کم میشه (بازم میگم کم کم) دیگه مثه قبل ازار دهنده نیستن و ما میتونیم مشکلاتمون رو به عنوان جزئی از وجودمون بپذیریم بدون اینکه ازشون ناراحت باشیم البته کار سخت اما شدنی و معجزه اساییه.
خوب بگذریم.بریم سراغ صحبت خودمون
نقل قول:
خلاصه من نباید اونکارو انجام بدم والا سرزنش میشم
دقیقا منظور حرف اقای sci همینه که لازم نیست به سرزنشهاشون اهمیتی بدیم..نه اینکه کلا بیخیال حرفاشون بشیم.
میدونم چی میگی پدر منم شخصیت اجتماعی بالایی داره و ما هم اگه مطابق میلش نبودیم از خیلی چیزا محروم میشدیم که این برام ازار دهنده بود.
نقل قول:
میدونی دختر بودن یکمی جلوی دست و پامو گرفته،من اگه مستقل و کمی از نظر مالی تامین بودم،جراتم
برای عملی کردن خواسته هام خیلی بیشتر میشد
منم همش همین فکرو میکردم..من به پدرم از نظر مالی وابسته ام..منو از مسائل مالی محروم میکنه..حمایتشو ازم دریغ میکنه..اگه پسر بودم..
واقعا حمایتشو هم برمیداشت اما.........
حرفای ما کاملا درسته ولی دلیل کافی برای اینکه عمل نکنیم نیست..فقط باید کمی با برنامه جلو بریم و سرزنشهاشون برامون اهمیتی نداشته باشه...
نقل قول:
ولی از اونطرف هم سنم داره میره بالا،الان هم بخوام برم دیره،چه برسه بعد یکی دوسال
دیر نسبت به کِی؟اگه بطور متوسط عمر کنی نسبت به 60-70 سالگی اصلا دیر نیست.حتی نسبت به یه روز احساس خوش هم دیر نیست.
تو قراره بعدا ازدواج کنی و بلاخره مستقل میشی.دوست داری تا اخر عمر حسرت بخوری که ای کاش این روزا فلان کارو میکردم..
ببین الان چقد حرص میخوری.دوست داری 40-50سال دیگه همین قدر یا بیشتر حرص بخوری؟
مگه ما چند بار فرصت زندگی تو این دنیا رو داریم که اجازه بدیم دیگران به همین راحتی اجازه زندگی مستقل رو ازمون بگیرن؟
نقل قول:
ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازست مگه نه؟
دقیقا
نقل قول:
در مورد راهکارایی که میگی اول باید ببینم برم سمتش یا نه،بعدش باشه اهداف رو خوردش هم میکنیم
خوب هدفت رو خورد کن همینه دیگه...یعنی هدف اول اینه که تصمیم بگیری تحقیق کنی...بعد تحقیق کنی...بعد تصمیم بگیری و انتخاب کنی...بعد راهشو پیدا کنی و...الی اخر
نقل قول:
اخه من چجوری پاشم برم مثلا اموزشگاه بازیگری؟خونوادم یجور دیگه فکر میکنن،و دلیلشون مثلا محیط بد و اعتقادات مذهبیشونه،با وجود اینکه من خودم خب تا جاییکه بتونم ادم مقیدی هستم،یعنی بنظرتون اهمیت ندم به حرفشون و کار خودمو بکنم؟
شما اول همه علایقت رو بنویس و بررسی کن.بازیگری هم یکی از گزینه هاته..باز بررسی...باز تحقیق...وقتی مطمئن شدی میخوای بازیگری یا هر رشته دیگه ای رو ادامه بدی معطل نکن..میتونی کلاس ثبت نام کنی اما به 2 سال و 3 سال و 10 سال دیگه موکولش نکن.
چه اشکال داره همزمان با درست دنبال علاقت بری؟
حرف من فقط اینه تو مسیر هدفت باش..حالا ممکنه امروز بتونی 5 قدم بری..فردا 100 قدم..مهم اینه که چون تو مسیر هدفت هستی بلاخره بهش میرسی.
البته بعد از تعیین هدف.
در باره وبلاگ هم چشم اما ممکنه یکی دو روزطول بکشه.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
شایانای عزیز
برای پایین اوردن احتمال شکست و استفاده از مشاوره های خانوادت من یک مثال برایت می زنم که خودم از ان در زندگی استفاده کردم. امیدوارم برای شما نیز بهره داشته باشد.
فرض کن زندگی یک مکعب است که دارای ابعاد و اضلاع زیادی است. باز هم فرض کن هر کدام از استعدادها و قابلیتهایت یک رنگ بالقوه هستند که تا از انها استفاده نکنی میزان کاربردش را در زندگیت نمی دانی.
حال ترجیح می دهی که تمام مکعب را با تنها یک رنگ پر کنی یا هر ضلع ان را با یک رنگ متفاوت. مزیت یک دست رنگ این است که اگر ان یک رنگ انتخابی بهترین باشد خوب تمام زندگیت بهترین انتخاب را دارد اما اگر نباشد؟ برای تغییر رنگ دادن تمام مکعب زحمت و هزینه زیادی باید بپردازی.
اما اگر هر ضلع را با یک رنگ پوشش دهی علاوه بر تنوع در زندگیت این مزیت را نیز دارد که هر رنگ که نامتناسب بود تنها هزینه ای که باید بپردازی برای یک ضلع خواهد بود.
حال سعی کن ببینی زندگیت از چه اضلاعی و چه رنگهایی تشکیل شده؟
برای مثال برای من : کار حرفه ای که با ان پول در می اورم. فعالیت در منزل برای ارامشم. فعالیت در اجتماع برای ارضاء حس اجتماعی بودنم. رابطه ام با فرزندم. رابطه ام با همسرم. رابطه ام با تک تک اعضای خانواده ام. تفریحاتم .
خوب برای همه اینها من از رشته حرفه ای ام که مربوط به ریاضی می شود استفاده نمی کنم. کار حرفه ای ام مربوط به این استعدادم در ریاضی است. اما فعالیتم در منزل مربوط به استعدادم در هنر است. فعالیتم در اجتماع مربوط به استعدادم در مورد انسان شناسی است. و ..... و برای اینکه بتوانم این استعدادها را استفاده کنم برای هر کدام زمانهایی از زندگیم را برای بالفعل کردنشان صرف کردم. شاید برای بعضی از انها زمان بیشتری لازم باشد اما باز همه هستند.
خوب بعضی هم هستند که تمام زندگیشان بر اساس استعداد حرفه ایشان شکل گرفته. شاید اینطوری در ان استعداد اگر در ابتدا درست انتخاب شود (تک رنگ) نام اور در جهان شوند.
درباره نحوه ارتباط برقرار کردن با پدرت فکر می کنم دختر مهربون یک تاپیک داشت که دوستان نظرات خوبی داده بودند.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
نقل قول:
سلام عزیزم چطوری؟
سلام ببخشید که خیلی دیر دارم جواب میدم:72:
بقول شاعر هنجارها مرا وادار میکنن به اینکه بگویم خوبم،ولی من یه تغییر ِحال ِاساسی
میخوام از خداجونم:302:
در مورد از مشکلات گفتن،باهات موافقم که ادم وقتی میگه حتی برای خالی شدن نه برای راه حل پیدا
کردن،سبک میشه و حس خوبی هم پیدا میکنه،ولی من ...
بهار تو تونستی بیخیال سرزنش هاشون بشی؟یعنی حرفاشون روت خیلی تاثیر نمیذاره؟وقتی
من میبینم اونچه که برای من اهمیت داره،برای پدرم پشیزی ارزش نداره و قرتی بازی میدونه و...
اخه واقعا میشه این حرفها رو شنید و نشنیده گرفت؟البته میدونم میشه،ولی کار ادمایی با روح بزرگه،من
روحم هنوز بزرگ نشده،بچه هست هنوز !
نقل قول:
ببین الان چقد حرص میخوری.دوست داری 40-50سال دیگه همین قدر یا بیشتر حرص بخوری؟
مگه ما چند بار فرصت زندگی تو این دنیا رو داریم که اجازه بدیم دیگران به همین راحتی اجازه زندگی مستقل رو ازمون بگیرن؟
نه دیگه نمیخوام حسرت گذشته رو بخورم،اینکه من اون مدتی که ازشون دور زندگی میکردم،میتونستم برم
دنبال هنر مورد علاقم شاید بدون اینکه بفهمند،ولی نرفتم،هم خودم تنبلی کردم،هم کلا برام سخت بود
که حمایت و تاییدشونو پشت سر کارام نداشته باشم.
ولی بهار حرفاتو من هم بخودم میزنم،ولی یه چیزی هست بعنوان متغیر و فاکتورهای بیرونی که وقتی
اونا رو هم در نظر میگیری،دیگه نمیتونی انقدر مطمئن،قدم بذاری که عملیش کنی یا حتی حرفشو بزنی،ادم وقتی بیشتر مطمئن هست که شرایط نه ایده ال ولی یکم حداقل مناسب باشه.
من حتی شاید بخوام راه خودمو برم باید فامیلیم و هویتم رو هم عوض کنم،اینا همش منو مردد میکنه،همه از بیرون بهم میگن تو خیلی دختر جسور و نترسی هستی،ولی خبر ندارن که تو خونمون و خونه ی دلم چقدر ترس دارم و کم جراتم.
نقل قول:
خوب هدفت رو خورد کن همینه دیگه...یعنی هدف اول اینه که تصمیم بگیری تحقیق کنی...بعد تحقیق کنی...بعد تصمیم بگیری و انتخاب کنی...بعد راهشو پیدا کنی و...الی اخر
منظورم اینه که اول با خود خودم کنار بیام بدون در نظر گرفتن شرایط بیرونی،اگه جوابم بخودم بله بود بعدش مطابق حرف تو قدم به قدم شروع به تصمیم به تحقیق و بقیه ی مسیر بکنم(فکر کردم خورد کردن اهداف بعد از اری ِ من بخودمه)
نقل قول:
چه اشکال داره همزمان با درست دنبال علاقت بری؟
اشکالی نداره،ولی عزیزم زندگی خرج داره(یعنی اون اموزشگاهی که میخوام برم کلی خرج داره)من نمیخوام حتی یه قرون هم از پدرو مادرم بابت کلاس ملاسو این حرفا (که هیچ هم راضی نیستند و میدونم حمایت نمیکنن)ازشون بگیرم،باید فعلا برا خودم یه کار دست و پا کنم،و چون تو رشتم میخوام کار کنم یکم سختتره برام کاریابی.
تو الان هم درس میخونی هم کار هم کلاس مورد علاقت میری؟
راستی خیلی ممنون بابت وبلاگه،فعلا فرصت نکردم مطالبشو بخونم،ولی موضوعاتی که توش مطرح شده جالب بنظر میرسه.
مرسی از مثالتون دلجو دلتنگ
برام جدید بود،خوشم اومد:72:
نقل قول:
حال سعی کن ببینی زندگیت از چه اضلاعی و چه رنگهایی تشکیل شده؟
دلجو جان خیلی ابعاد نداره زندگیم،فکر کنم،تک بعدیه،شایدم دوبعدی،شایدم من چون چشام ضعیفه قشنگ نمیبینمشون،البته یه بعدشو که میگم بالقوه هست ولی بصورت قویا،میدونم برم سمتش و عملیش کنم،با توجه به اینکه واقعا علاقه و از نظر خودم استعداد و توانایی دارم بشکل کولاکی و سونامی بالفعل میشه،تو بعد دیگه که درسم هست،از نگاه ِبقیه و دورادور تا لیسانسم شاید موفق بودم،ولی از نظر خودمو خونوادم خیر،البته کلا میدونم کمی تا قسمتی خیلی توقعم زیاده،کمالگرا هم با توجه به مقالاتی که خوندم،هستم،پس رضایت کافی نداشتن از خود،با این اوصاف من باید طبیعی باشه،یه چیزایی هم داره یادم میاد از ابعاد زندگیم،روابط عمومیم
هم خوبه،ولی با هر کسی زود صمیمی نمیشم.
منکه خیلی تا حالا برای روابط بین خودمو و خانوادم وقت نذاشتم،یعنی همینجوری زندگیمونو کردیم دیگه!
در مورد تاپیک دختر مهربون هم،همون موقعها خوندم ، دقیقا نمیدونم برای دختر مهربون چقدر مفید بود اون تاپیکه؟(مگه اینکه اینجوری دختر مهربون،شاید مجبورت کنم بیای اینجا :))
من و پدرم حالا هی دارم مینالم،دیگه اونقدرها هم بحرانی نیست وضعمون،وقتی تفاوت دیدگاه ها کنار گذاشته میشه یا یه فرصتی میشه از یادمون بره،خوبیم با هم :43:
ولی من از نظر عاطفی(دریافت محبت از پدرم،اینکه یبار همینجوری بغلم کنه،باهام حرف بزنه،خیلی از جوونا از نصیحت بیزارن،ولی من اتفاقا خیلی دوست دارم بشینه یکبار با عطوفت و ملایمت نصیحتم کنه،نه اینکه سرزنش،منو همونجوری که هستم بخواد و بپذیره و دوست داشته باشه،نه اینکه هر وقت مطیع بودم یا معدل خوب اوردم یا...
،سعی نکنه عوضم کنه،من عوض بشو نیستم،البته اگه خوب باهام تا کنه شاید عوض بشم،ولی اینجوری ابدا)
من میگم تا خودم نخوام هیچ چیزی نمیتونه روابطو بهتر کنه،ولی من میخوام،اما نمیدونم چرا نمیتونم،یا که نمیخوام که بتونم،خلاصه مشکلم نمیدونم چیه؟!!
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
جانا كه از درد مشترك گفتي
شايانا جان شايد حرفهام تكراري باشه. من براي رفع مشكلت پيشنهاد مشخصي ندارم ولي مسئله خودم و پدرم رو عنوان مي كنم شايد به درد تو هم خورد:
من هم مثل تو عشق هنر و آهنگسازي بودم اما بابام نه، از همون بچگي راه همه مون رو مشخص كرده بود و من بايد خانوم مهندس ميشدم. فوق العاده شر و شيطون بودم اما بابام اين شيطنت ها رو قبول نداشت و خلاصه از همون بچگي اينقدر تو گوشم خوندند و خوندند تا حسابي از ذوق و شوق افتادم. خلاصه رسيديم به انتخاب رشته دبيرستان من مي خواستم برم هنرستان بابام نذاشت خب دوباره اطاعت كردم و بدون هيچ علاقه به راه بابام رفتم اما نتيجه خوب از كار در اومد و رشته ام دلخواه و مورد علاقمه اما با اجازت با بابام همكار شدم و دوباره اختلاف سليقه ها هست اما شايانا جان دقت كن ميگم اختلاف سليقه.
لازم نيست كه حتما شما براي موفقيت فقط راه خودت رو بري و يا فقط راه پدر رو انتخاب كني، مي توني يك بالانسي رو ايجاد كني و به اين رشته ات كه بهش علاقه نداري بعنوان رشته تخصصي خودت قبولش كني و بعنوان شغل اصلي بهش نگاه كني و در كنارش به دنبال علايق خودت برو. الان موسسات آزاد زيادي هستند كه در هر زمينه اي دانشجو قبول مي كنند. ولي لطفا نگو كه دير شده و نميشه و .... اگه واقعا عاشق هنري پس زمان نبايد برات مطرح باشه و در هر سني ميتوني بهترين باشي.
اگه الان به بابام بگم ميخوام برم كلاس سلفژ، بهم ميگه قرتي. نظر بابام محترمه اما مي خوام حالا كه حرفه اي دنبال موسيقي نرفتم حداقل بتونم واسه دل خودم يه سه تاري، سنتوي خلاصه يه چيزي بزنم، مي بيني چقدر قانع شدم:311:
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
سلام شایاناجان
حرفای بچه ها قشنگ بود اما یه چیزیم هست که بهش دقت کنی بد نیست!
پدر و مادرت کی با خواسته هات مخالفن؟ آیا وقتی میبینند که با جدیت تمام و عشق فراوان میخوای به خواسته ات برسی باز هم مخالفت میکنند؟
میدونی به نظر من اکثر والدین تنها وقتی با بچه ها مخالفت میکنند که تصور کنند اونا بی عرضه اند، نمی تونند، مرددن و ...
در این شرایط بچه هایی که مدام همه چیز رو دیگران بهشون دیکته میکنند مونگل اجتماعی بار میان (بلانسبت شما ):D
تو باید خودتو ثابت کنی اول از همه به خودت! که واقعا موفقی داری راه درستو میری تلاش کنی و ...
فکر نکنم خانوادت از من دیکتاتور تر و سخت گیرتر باشند که! هستن؟
اما برادر کوچیکه ی من چهار سال پیش یه سنتور از دوستش گرفت آورد خونه. مامانم راه به راه غر میزد که این چیه فرشته ها رو دور میکنی اینا فلانه و ...
اما داداش من بعضی شبا طبقه ی بالا تمرین میکرد و واسه خودش میزد الان دلم میخواد ببینی چی جوری مامان من پای بعضی آهنگای داداشم میشینه یه دست مفصل گریه میکنه و راه به راه به داداشم میگه هنرمند!!!!
تو خودتو ثابت کن هیچ کس بهت نمیگه نکن ،بده ،جیزه، نمیشه!
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
صنم میبینم که همدردیم،ولی مثل اینکه خداروشکرشما از شرایط الانت ناراضی نیستی،من اصلا دوست نداشتم که برم هنرستان یا چه میدونم کنکور هنر بدم،از همون اول میگفتم،درسمو میخونم،بعدش میرم سراغ هنر مورد علاقم،اون دوران مشکلی نداشتیم با این قضیه،الان که دیگه نرم نرمک سرم میخواد عاید بشه از درس و مشق و زمزمه های جدایی رو سر دادم،به مشکل خوردم،من هم خیلی دوست دارم برای دل خودم ساز بزنم،ولی صنم جان،گویندگی یا هنرپیشگی که ادم نمیتونه برا دل خودش،تو خلوت خودش،برا خودش نقش بازی کنه یا گویندگی کنه:311: البته من ازینکارا میکنم،یعنی اگه نکنم جای تعجبه!
اره راست میگی هیچ وقت دیر نیست،اگه الان گذاشته بودن ما دوتا راه خودمونو بریم،الان تو جای یکی از همین دخترای گروه کامکاره چیه،رستاک یا....بودی،منم پدیده ی بازیگری میشدم،مثل حامد بهداد :311:
یاسا،خیر مقدم عرض میکنم خدمتت :72: میبینم که نیومده هم پررنگ کردی خودتو :)
نقل قول:
میدونی به نظر من اکثر والدین تنها وقتی با بچه ها مخالفت میکنند که تصور کنند اونا بی عرضه اند، نمی تونند، مرددن و ...
در این شرایط بچه هایی که مدام همه چیز رو دیگران بهشون دیکته میکنند مونگل اجتماعی بار میان (بلانسبت شما )
ولی در مورد ما،مخالفتشون تا جاییکه من فهمیدم،بخاطر اختلاف سلیقه و یکسری تعصبات هست نه نگرانی درباره ی ناتوانی من،مردد بودن خودم رو هم اصلا به اونا نشون نمیدم،اتفاقا وقتی با مامانم در اینمورد صحبت میکنم خیلی محکم و مطمئن حرف میزنم و از اونجاییکه من به زعم خودم مونگل اجتماعی نیستم :104:،پس نتیجه میگیرم دیکته نویس خوبی هم نیستم :323:
در مورد دیکتاتور بودن خونواده،یاسا جان اونا خیلی حرفه ای عمل میکنن،انقدر تعداد انتخابها رو محدود میکنن که عملا همونیو انتخاب میکنیم که اونا میخوان،پس ظاهرا تو بعضی مسائل خیلی هم خانواده ی دوموکراتی داریم ولی باطنا نه!
ولی قبول دارم که شرایطمون نسبت به بعضی خونواده ها خیلی خیلی بهتره،حداقلش ما ازادی بیان داریم.
بابا جون!من بخوام بازیگر شم(انقدر تو خونه مامانم گفته تو خودت اصلا خجالت نمیکشی که این حرفو میزنی،اصلا بهت نمیاد و این حرفا،همینمون مونده بگن دختر فلانی اینجوری یا اونجوری شد، اینجا هم راحت نمیتونم بگم )اولا که هنرنمایی من طبقه ی بالای خونمون نمیشه که!جلوی چشم یه ملته :321: پس زحمت و فشار زیادی میطلبه!(منم بخوام ساز بزنم برا دل خودم نه بصورت حرفه ای،یکمی راحتتره برام اقدام کردن،و واسه تفریح و سرگرمی خودم که نمیام تاپیک باز کنم،اگه بخوام این راهو برم کل مسیر زندگیمو تحت تاثیر قرار میده،واسه همین برام تصمیم گیری سخت بود و بکمک نیاز داشتم)
ضمنا محدودیتی که تو خونواده های مذهبی یا حتی غیر مذهبی برا پسرا هست خیلی کمتر از دختراست!
یاسا اگه تو هم مثل من به این هنر علاقه داشتی و خونوادت کلا به مسخره میگرفتن و موافقت نمیکردن،راه خودتو میرفتی؟چجوری خودتو ثابت میکردی؟
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
سلام
شایانا جان نوشته بودی:
"اخه من چجوری پاشم برم مثلا اموزشگاه بازیگری؟خونوادم یجور دیگه فکر میکنن،و دلیلشون مثلا محیط بد و اعتقادات مذهبیشونه،با وجود اینکه من خودم خب تا جاییکه بتونم ادم مقیدی هستم،"
خوب عزیزم شما خودت در مورد این محیط بازیگری و اینها تحقیق کردی یعنی مطمئنی که از این نظر ها مشکلی نداری .یعنی منظورم این هست که شما تحقیقاتی که کردی چقدر بوده ایا فقط به صرف جذابیت این رشته و علاقه ات بهش جذب شدی یا اینکه تحقیق هم کردی مثلا ایا چند بار جلسات بازیگری رفتی و تا حدودی با هاش اشنایی داری تو تئاتری عضو بودی؟اگر روزی بازیگر شدی حاضری هر نقشی رو بازی کنی و باهاش مشکل نداری؟اگه قرار شد مثلا تو نقشی که بازی میکنی یه مقدار با هنرمند مرد مقابلت راحتتر باشی ایا حاضری و باهاش مشکلی نداری یا به دلیل مذهبی و مقید بودنت به مشکل میخوری؟
به نظر من تحقیق لازمه هر کاری هست و باید تا میتونی و از هر طریقی که میتونی تحقیق کنی ...
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
سلام شايانا جان:72:
عزيزم، تو اگه ميخواي به عشقت برسي و بازيگر يا گوينده مطرحي بشي، بالاخره ريسك هم داره و تو بايد هر وقت به اون مرحله رسيدي كه اين جرات ريسك رو در خودت ديدي اقدام تازه اي انجام بدي. خب معلومه كه خودت هم هنوز شك داري، و صد البته كه شكت بجاست. بالاخره صحبت از پيگيري جدي علاقه ات رو داري. موفقيت هاي بزرگ مستلزم ريسكهاي بزرگ است.
تو خانواده ما، فقط خواهرم اين ريسك رو كرد و در حاليكه رتبه دو رقمي داشت به حرف بابام گوش نكرد و رفت رشته مورد علاقه اش. اما در همون سال اول اونقدر در رشته اش شك داشت كه افسرده شد و علت اصلي افسردگي اش هم به خاطر حرفهاي پدرم بود و ميترسيد كه نكنه به اون جايگاه دلخواهش نرسه. آخه حرفهاي پدرم هميشه از سر واقع بيني هست و دقيقا خواهرم تمام ترسش از اين بود كه نكنه اشتباه كرده باشه. خلاصه كارشناسي رو گرفت در حاليكه مثل قبل عاشق رشته اش نبود اما دوباره براي ارشد خوند و اين بار گرايشي از رشته اش رو انتخاب كرد كه كاملا در اون موفقه و علاقمند.
روحيه خواهرم مثل تو بود، روحي آزاد و بلند پرواز. :104:گاهي اوقات شنا كردن در خلاف مسير جريان آب، انرژي بسياري از فرد ميگيره، اما اگه به راه ايمان داشته باشيم تمام سختي اين مسير شيرين خواهد بود.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
مادمازل شایانا (به تلافی قبلا :D)
الان دوتا بحث هست :
یکی اینکه آیا مشکلت با خانوادته
دوم اینکه آیا راه بازیگر شدن رو بری یا نه
اولی رو که منم با صنم و بقیه موافقم و درضمن نیازی نیست کوچکترین تصمیمت رو به خانواده اطلاع بدی! تو دیگه مستقلی سعی کن از نظر مالی هم خودتو مستقل کنی اینجوری آزادترم میشی. مگه ارشد نمیخونی؟ تدریس خصوصی بده برو یه آموزشگاهی جایی میتونی مطمئن باش. وقتی هم که میبینی خانواده مدام مسخرت میکنن با ناامیدت میکنند بهشون نگو میخوای چیکار کنی خودشون نتیجه ی کارتو میبینن. البته نمیگم مشورت نکن اما با اهل فنش! اگر خانوادت اهل فن هستن قبولشون داری باهاشون مشورت کن کمک بخواه اما ریز برنامه هاتو که دقیقا میخوای چیکار کنی بهشون نگو.
این از اولی اگر مشکلت مربوط به اولیه بگو تا ادامه بدیم
حالا دومی که مربوط به بازیگر شدن یا نشدنه اگر نظر منو بپرسی بهت میگم اصلا بهش فکر هم نکن فراموشش کن. (البته به عنوان دوست پیشنهاد میدم وگرنه خودت تصمیم گیرنده ای)
اگر میخوای در مورد دوم بدونی باز هم بگو تا ادامه بدیم!
درهرصورت ما ادامه میدیم :P یعنی هستیم در خدمتتون خانمی...:43:
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
سلام
گل بیرنگ جان!اتفاقا حرفایی که شما زدیو،مادرم هم میگه،خودم هم همیشه بهش فکر کردم و میکنم ولی به شکلهای مختلف خودمو توجیه میکنم،میدونم و اگاه هستم که محیطهای هنری،فضاشون چندان مناسب نیست،علی الخصوص رشته ی مورد علاقه ی من،ولی اخه پس با این دلم چه کنم؟!بدلیل یکسری رفتارها و روابط بازی که تو این محیط ها هست،من خودمو محروم کنم از علاقم؟
استعداد و ذوق و شوق من هم،مثل اینکه باید بگم متاسفانه به اینجور کاراست،من عاشق هیجانم،عاشق تجربه کردنم،روحیاتم بدرد کارهای تکراری و شاید علمی نمیخوره :302:
نقل قول:
اگر روزی بازیگر شدی حاضری هر نقشی رو بازی کنی و باهاش مشکل نداری؟
چرا مشکل دارم و اگر روزی به ارزوم رسیدم با توجه به روحیات و اخلاق ِامروز خودم میگم که،هر نقشی رو بازی نمیکنم.
بنظرتون،اگه من نرفتم سراغ اینکارها،این نیازها و علایق و استعدادم رو کجا میتونم جبران کنم تا هدر نره؟
در مورد اینکه مادمازل یاسا :P(چه خوب یادم انداختی این مادمازل گفتنو :46:)
پرسیدی کدوم مشکلمه،هر2،ولی دومی رو که گفتی،نمیخام دیگه اینجا ادامه بدم،اگه در مورد اولی چیزی بذهن کسی میرسه،خوشحال میشم بشنوم یعنی ببینم.
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
خوب چطوری شایانا؟نوقع ندارم به رسم معمول و اجبار هنجارها بگی که خوبی.پس اصل حالت چطوره؟
دورادور پیگیر تاپیکت بودم.میخواستم ببینم به کجا میرسی؟
دیدم دست به اه و نالت هم بد نیست..خوب ننه من غریبم بازی در میاری:).که ای وای چیکار کنم؟چطوری برم کلاس؟چطوری مستقل بشم؟
خوب عزیزم تشریف میبری اموزشگاه ثبت نام میکنی.بعد میری سر کلاس از نزدیک میبینی فضا چه جوریه؟با دو تاادمی که تو اینکارن اشنا میشی سوال میکنی و در نهایت تصمیم میگیری.
اگه دیدی خوبه پدرت رو هم با اون فضا اشنا میکنی
یادته گفتم خورد کردن هدف مال قبل از تصمیم گیریته...خوب تا حالا چیکار کردی؟یالله بگو..
میخوای مستقل شی باید بری سر کار..با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه..شایانا جون اگه اینطوری پیش بری بازیگر که نخواهی شد هیچ به بقیه کاراتم نمیرسی خونوادتم اصلا مقصر نیستن.
در مورد نقش هم حالا شما فعلا پله اول رو برو بعد به فکر پله بیستم باش.انوقتم لازم نیست هر نقشی رو قبول کنی..وقتی واسه دلت کار میکنی اونی که به دلته رو قبول میکنی.
شاید رفتی دنبال علاقت بعد با هنرای دیگه اشنا شدی جذب اونا شدی.خدا رو چه دیدی!
RE: نقش خودِ من تو زندگیم؟!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار66
خوب چطوری شایانا؟نوقع ندارم به رسم معمول و اجبار هنجارها بگی که خوبی.پس اصل حالت چطوره؟
نمیدونم بهار جان، نه درخشانم نه خراب،ولی خدارو شاکرم که حتی تو شرایط بد هم میتونم بخندم و همه چیرو به شوخی بگیرم،راستی سپاس که جویای حالمی:46:من هم امیدوارم حال شما و سایر دوستان همدردی حالشون خوب ِخوب باشه
دورادور پیگیر تاپیکت بودم.میخواستم ببینم به کجا میرسی؟
من به این نتیجه رسیدم که تمام مشکلات ادم از خودش ناشی میشه،این خودِ من،رو باید دقیقا بشناسمش،علاقه ی صرف داشتن که مهم نیست،اگه واقعا میخوام،باید مصمم نه مردد برم سمتش والا کسی منو هل نمیده،خودم باید بفکر خودم باشم و بعد از خدا کی بهتر از خودم برای خودم :46:
دیدم دست به اه و نالت هم بد نیست..خوب ننه من غریبم بازی در میاری:).که ای وای چیکار کنم؟چطوری برم کلاس؟چطوری مستقل بشم؟
اخه مشکل و مصیبت بزرگتر از اینا:311: راست میگی زیاد اه و ناله کردم ولی مرثیه سراییم به امید خدا دیگه تموم شد.
خوب عزیزم تشریف میبری اموزشگاه ثبت نام میکنی.بعد میری سر کلاس از نزدیک میبینی فضا چه جوریه؟با دو تاادمی که تو اینکارن اشنا میشی سوال میکنی و در نهایت تصمیم میگیری.
اگه دیدی خوبه پدرت رو هم با اون فضا اشنا میکنی
یادته گفتم خورد کردن هدف مال قبل از تصمیم گیریته...خوب تا حالا چیکار کردی؟یالله بگو..
ولی اخه من اینجوری با این سیستم نمیتونم(اینم اه و ناله است؟)من هنوز با خودم دارم کلنجار میرم و میخوام قبل هر اقدامی،کاملا مصمم و مطمئن بشم از خودم و بعد برم کلاس و...
روشم غلطه یعنی؟
میخوای مستقل شی باید بری سر کار..با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه..شایانا جون اگه اینطوری پیش بری بازیگر که نخواهی شد هیچ به بقیه کاراتم نمیرسی خونوادتم اصلا مقصر نیستن.
:302::302:نـــــــــگــــــــو ،باشه سرکار حتما میرم،خونواده هم خب راست
میگی،من انقدر بچه هایی رو دیدم که هیچ حمایت نمیشدن از طرف خونواده هاشون ولی خیلی موفق بودن بخاطر اینکه فقط از خودشون توقع داشتن و بخودشون ایمان داشتن،منم باید تو اینمورد بخودم ایمان بیارم و انقدر فرافکنی نکنم.
در مورد نقش هم حالا شما فعلا پله اول رو برو بعد به فکر پله بیستم باش.انوقتم لازم نیست هر نقشی رو قبول کنی..وقتی واسه دلت کار میکنی اونی که به دلته رو قبول میکنی.
من بفکر پله بیستم نبودم که،داشتم یکی از سوالها رو جواب میدادم،توجه
مینمویی:)
شاید رفتی دنبال علاقت بعد با هنرای دیگه اشنا شدی جذب اونا شدی.خدا رو چه دیدی!