-
نمی تونم شخصیت همسرم رو درک کنم بهم احترام نمیذاره
دوستان خوبم موضوع اول تاپیک قبلیم به نتیجه رسید و من فکر کردم موضوع دوم با مطرح شدن در تاپیک دوم به نتیجه ی بهتری برسه. این هم لینک تاپیک قبلیم.
http://www.hamdardi.net/thread-21088.html
----------------------------------------------------------------------
دوستان خوبم و کارشناسان محترم؛ راستش اومدم بگم که فکر میکنم در رابطه ی من و همسرم یک حلقه ی مفقوده وجود داره؛ چیزی که باعث میشه رفتارهای درستم جواب گو نباشه و ما دائما در حال تنش باشیم.
من به هیچ وجه نتونستم به همسرم بفهمونم که مسائل زندگی ما برای خودمونه و البته اینکه صدای بلند موقع دعوا و بحث بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه و حس اسیرشدگی بهم دست میده!
متاسفانه هر راهی رو که بلد بودم رفتم و هیچ کدوم نتیجه نداد؛ همسرم آزرده میشه و این آزردگی رو در لحظه پخش میکنه!
من آزرده میشم و درون خودم به دنبال راهی برای رفع اون میگردم اما دیگه فکر میکنم که من هیچ قدرت نفوذ و اثری روی همسرم ندارم؛ من نمی تونم که آرومش کنم و عصبانیت ها و پرخاشگریهاش رو کم کنم.
من تمام سعیم رو انجام دادم؛ همسرم هم به طریقه دیگری این کار رو کرد؛ اما نشد؛ نمیشه!
راستش تعداد تنش هامون زیاد شده و وقتی خوب فکر میکنم میبینم که ما واقعا امسال سال سختی داشتیم؛ هم همسرم و هم خودم!
تمام تلاشم رو کردم؛ اما نتونستم از خواسته هام بگذرم؛ نتونستم چشمامم رو روی خیلی از چیزهایی که اذیتم میکرد ببندم و متاسفانه این روزها خانواده ی همسرم و خانواده ام شاهد تنش های زیادی بین ما هستند و من قدرت تصمیم گیری ندارم.
قدرت ندارم که این مرد رو ترک کنم؛ قدرت ندارم که بخوام یک بار برای همیشه تصمیم بگیرم و چشمام رو روی همه ی خوبی هاش ببندم.
من قدرت این رو ندارم که بخوام واقعا ازش جدا شم.
اما قدرت تحمل این تنش ها رو هم ندارم؛ من کلی زحمت کشیدم، کلی روی خودم کار کردم؛ کلی گذشت کردم؛ اما نشد یا نخواست که ببینه و من نیاز به یک تصمیم جدی دارم. من همسرم رو خیلی دوست دارم؛ اما فکر میکنم دیگه نمی تونم این وضعیت روحیه ایشون رو تحمل کنم. نمی تونم درک کنم نوع برخوردهاش رو!
من نیاز به یک فکر اساسی دارم:325:.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دوست خوبم :72:
میدونم که چه قدر تنش دارین و چه قدر آشفته هستین . اما یه کم آروم باشین و به خدا توکل کنین.
همیشه وقتی تاپیک هایی رو میخونم که اینطوری از مشکلاتشون میگن ، ( یعنی دیگه تحمل ندارم ، نمیتونم از یه سری از خواسته هام بگذرم ، خیلی گذشت کردم و دیگه نمیتونم و . . . ) با خودم فکر میکنم یعنی همه این آدما اندازه سه نفری که من تو زندگی میشناسمشون و سختی های زیادی کشیدن و حالا ملکه ی خونواده و شوهرشون شدن سختی کشیدن ؟
بعد با خودم میگم فکر نمیکنم .
دوست خوبم اگه تصمیم به جدایی نداری که البته من فکر هم میکنم که کار درستی نباشه چون کارهای شما بیشتر لجبازیه و در حد جدایی نیست ، باید با صبر و حوصله از یه سری چیزا گذشت کنی تا به خواسته ات برسی. من فکر نمیکنم شما بدون چم داشت گذشت کرده باشی . دقت کن بدون چشم داشت . به خاطر همینم حالا از این همه گذشت خسته شدی ، چون انتظار داشتی پاسخ گذشت و ایثار خودتو هرچه سریع تر ببینی .پس نباید انتظار داشته باشی که تو زندگیت تنش نباشه . اون سه نفر و که میگم ، هر کدوم به یه شکل سخت ترین لحظه ها رو اوایل زندگی با همسرشون داشتن ، اما هر سه تصمیم به جدایی نداشتن و با سیاست های زنانه ، کاری کردن که حالا همه زندگی برای اون هاست . منظورم اینه که وقتی میگی همه کاری کردی ، همه کار به چی میگی ؟
یکی از همون سه نفر میگفت یه روز تو خونه به خاطر یه موضوع خیلی ساده همسرم به شدت عصبانی شد و بهم گفت برو از خونه بیرون ، اما هرچی لباس برات خریدم از تنت بیرون کن و با لباس هایی که از خونه پدرت آوردی برو ، یه کتک اساسی هم زده بود و . . . . دوستم میگفت موضوع به قدری مسخره بود که باورم نمیشد این کارو داره باهام میکنه.
یه دوست دیگه هم میگفت : موقع ناهار ، سر یه موضوع کوچیک توی سفره همسرم خیلی عصبانی شد و ظرف آبگوشت و ریخت روی سرم
و یه دوست دیگه : سر یه موضوع ساده باهم حرفمون شد و همسرم پدرم و که سه روز بود فوت کرده بود به فجیع ترین حد ممکن فحش و ناسزا گفت(این دوستم حتی همسرش صدبار بهش گفته بود از ازدواج باتو اصلا راضی نیستم و میخوام یه زن دیگه بگیرم . ویه زن رو هم صیغه کرده بود .اوایل زندگی )
خوب به هرسه موضع فکر کن . خودتو جای سه نفر قرار بده و بگو چیکار میکردی اگه جای اونا بودی ؟ خواهشا صادقانه بگو تا به نتیجه برسیم . بعد من میگم اونا چیکار کردن .
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
طناز عزیزم؛ از پاسخت ممنونم؛ نمی دونم چقدر در جریان زندگیم بودی؛ اما راستش رو بخوای مشکل اصلی و اساسی من با همسرم به شدت هیجانی بودنش؛ عصبانی شدنش؛ بددهنی و توهین ها و گاهی دست بزنش و در پایان پراکنده کردن و ابراز نارضایتی و ناراحتیش در حضور خانواده اش و بعد هم تماس با خانواده ام هست!
راستش من تا الان راهکارهای زیادی رو امتحان کردم؛ نمی تونم بگم که هیچ نتیجه ای نداشته؛ اما نتایج و به دنبال اون تکرار این چرخه داره اون قدر زیاد میشه و توی این یک سال اون قدر تکرار شده که یه جورایی دنبال یه راهکار منطقی و در واقع شرایط برد _ برد هستم.
من به شدت همسرم رو دوست دارم و واقعا عاشقش هستم؛ شدیدا آمادگی مادرشدن رو دارم و واقعا دوست دارم که از همسرم بچه ای داشته باشم؛ حتی بعضی موقع ها فکر میکنم که شاید وجود این بچه باعث بشه که دیگه هیچ وقت فکر جدایی به سرم نزنه!
من همسرم رو دوست دارم؛ میدونم که ایشون هم شدیدا بهم علاقه دارند و دوسم داره!
اما توی این یک سال و بعد از فوت پدرش خیلی از شرایط تغییر کرد و همسرم تمام و کمال فشارهاش رو روی دوش من انداخت و من عاشقانه صبوری کردم. الان فکر میکنم که دیگه باید فکری به حال خودم هم بکنم.
و اما پاسخ به سوالهاتون؛ اگه جای نفر اول بودم شاید به شدت احساس تنهایی و بی کسی میکردم و زار زار همون جا جلوی در می نشستم و گریه می کردم.
اگه جای نفر دوم بودم؛ اول فکری به حال شرایط جسمانیم میکردم و بعد برای همیشه اون مرد رو ترک میکردم.
اما جای نفر سوم؛ نمی تونم به واقع درک کنم شرایط رو!
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیز سلام
مشخصه که با درایت تا الان همه تنش ها رو تحمل و مدیریت کردی بخاطر عشق و علاقه ات و پیگیری مشکلت بهت تبریک میگم
من تخصصی در زمینه مشکلت ندارم اما یه نکته رو میخاستم بهت یادآوری کنم و اونم اینه که همسر شما در یه بحران بزرگ(فوت پدرش) بوده و هنوز بحران رو رد نکرده به خیلی از رفتاراش تسلط نداره کاملا حرفاتو درک میکنم اما عزیز دلم بازم صبر داشته باش بخاطر محبتی که بهش داری بازم مدارا کن
در مواقع عاطفی بهش بگو خانواده من روی تو به عنوان آدم عاقل حساب باز کردند وقتی بحثمون میشه با تماس ارزش خودتو پایین نیار ازش بخواه تنش و بحث هاتونو روزنامه فامیل نکنه خیلی تحمل این مورد مشکله کاملا حق داری
دل عزیز بهترین فکری که میتونی انجام بدی میدان رو خالی نکن
بدترین قسمتاشو گذروندی از الان مطمئنا حال همسرت بهتر میشه و شرایط بهتر
در اخر میگم که نتیجه صبر و صبوریتو خیلی زود میبینی دوست گلم موفق باشی
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دوستان خوبم راستش مشکل من هنوز برطرف نشده و به قوت خودش باقیه!
قضیه از اون جایی شروع میشه که
من تمام سعیم رو میکنم که خونه رو آروم نگه دارم؛ عاشقانه دوسش داشته باشم و به خاطر روحیه ی خودم عشق رو به همسرم هدیه بدم. این موضوع شادم میکنه؛ خوشحال میشم و از اینکه اینقدر میتونم بامحبت باشم سرشار از روحیه میشم. اما نمی دونم یهو چم میشه؛ به خودم میگم خوب نیست اینقدر یه زن بخواد قربون صدقه ی همسرش بره؛ یه کم فرصت بده و صبور باش که همسرت هم ابراز کنه احساساتش رو! اما طاقت ندارم که نه خودم ابراز احساسات نکنم؛ نه اینکه توقعی از همسرم نداشته باشم. بنابراین بعد از مثلا 20 روزی که توی خونمون آرامش داریم؛ و من بی منت عشق ورزی کردم؛ یهو هر شب با زبون خوش؛ با نیش و کنایه؛ با ناراحتی ازش میخوام که تمرکزش رو از روی مسائل دیگه برداره و روی من تمرکز کنه!
اون جایی دیگه عصبی میشم که چند روز پشت سر هم ازش درخواست داشتم و هر شب رد شده و سپرده شده به فردا برای اینکه در موردش صحبت بشه؛ (این فرصت پیش نیومده و من این بار براش نامه نوشتم؛ همسرم هم با یه بازخورد فوق العاده؛ فوق العاده کوچیک به سمتم اومده و من باز با انرژی فوق العاده زیاد؛ عاشقانه رفتم سمتش و بهش ابراز محبت کردم؛ و این چرخه ادامه پیدا میکنه تا اون روز که تصمیم گرفتم من چرخه ی محبتم رو متوقف کنم و منتظر بشینم تا حرکتی از سمت ایشون ببینم.
وقتی همسرم اون قدر مشغله ی مراسم سالگرد پدرش رو داره؛ اون قدر مشغول کارهای خودشه؛ اون قدر که باز بعد از تموم شدن مراسم هم افسرده ست که انگار پدر رو تازه از دست داده و من هم همچنان منتظر!
اون وقت وقتی توی یه شبی که روزش رو به صورت عادی گذروندیم؛ و من فوق العاده به خودم رسیدم و لباس زیبا پوشیدم؛ ازش گلایه میکنم که میدونی 16؛ 17 روزه که یه شب بخیر ساده میگی و خواب!
عصبانی میشه که دست از سرم بردار؛ حوصله ندارم؛ مریضم؛ بذار بخوابم، و این بار دیگه طاقت نمی یارم و میگم یعنی چی؟ یعنی چی که داری این جوری میکنی؟
بعد از اون بلند میشه به داد زدن و کوبیدن در یخچال و پرت کردن وسایل و باز مادرش به صدای ما میاد پایین و این بار؛ هم طبق معمول اون چرخه تکرار میشه؛ خونه رو جمع میکنه؛ نصیحت میکنه؛ من رو میبره بالا؛ جا برام پهن میکنه که امشب اینجا بخواب و نمیخواد بری که باز بخواد بحثتون بشه و تمام فردای اون روز با من به صورت جدا و با همسرم صحبت میکنه که دست برداریم از این کارها و من هاج و واج بعد از گذروندن تمام این مدت و محبت هایی که کردم و عکس العمل همسرم!
-----------------------------------------------
چرا؟
وقتی مادرش از سر خیرخواهی واسطه میشه؛ حس میکنم شوهرم رو دیگه نمی تونم به عنوان مرد زندگیم بپذیرمش؛ حس میکنم یه بچه ست که هر وقت توی مدرسه با دوستش دعواش میشه واسه مامانش ریز مکالماتش رو توضیح میده و ازش میخواد که اون کاری کنه که دوستش رو از دست نده؛ با حفظ غرورش پیش دوستش!
حس میکنم این رفتارها داره روز به روز من رو سردتر میکنه نسبت به همسرم؛ فکر میکنم نمی تونم به عنوان یه تکیه گاه بپذیرمش؛ چون خودش به تکیه گاه دیگه تکیه کرده و نیازمنده! و این ذهنیت باعث میشه که توی روال زندگی مون؛ هم کم کم از پذیرش حرفهاش و حفظ غرورش عاجز باشم؛ چه جوری ازش بخوام که خودش فکر کنه؛ خودش تصمیم بگیره و خودش راه حل پیدا کنه؛ حتی یه راه حل اشتباه رو؛از پناه آوردن های پی در پی همسرم موقع هر بحث و دعوای کوچیک به مادرش خسته شدم؛ از اینکه داره غرور خودم و زندگیم شکسته میشه؛ خسته شدم.
چه جوری باید بفهمه که من یه مرد مستقل میخوام؟
---------------------------------------------
راستش هر کسی که میتونه خواهش میکنم از فرشته ی عزیزم؛ آقای sci محترم و دیگر کارشناسان بخواد که این مساله رو به صورت موشکافانه بررسی کنیم و من به یه نتیجه ی درست برسم؛
چه جوری میتونم این مساله رو ببینم و براش راه حل پیدا کنم.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
به نظر من به نحوی خودت رو از بازی همسرت بیرون بکش. یا بازی سه نفرتون رو به هم بزن (همسرت و خودت و مادر شوهرت)
راستی وقتی همسرت پرخاشگری می کنه شما ارامش لازم رو داری یا مضطرب و سراسیمه میشی؟
ایا همسرت در این یک سال خیلی تحت فشار بوده؟ (کاری یا ...)؟ و یا مشکلی در خارج منزل نداشته؟ با شما چی مشکلی نداشته؟
آیا قبل از فوت پدر همسرت هم این اتفاقات به این شکل بود؟ آیا شرایط روحی همسرت اینگونه بود؟
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیز
فکر کنم تعبیرت از استقلال و تکیه گاه یه ذره اشتباه باشه.
آیا تکیه گاه به کسی میگن که هیچ احتیاجی به هیچ بنی بشری نداره و کامل و مستقله؟ مگه همچین چیزی وجود داره توی دنیا؟ مگه میشه کسی رو پیدا کرد که به هیچی تکیه نداده باشه؟ موجودی به اسم مرد هم احتیاج داره تکیه داده باشه به چیزی حتی با وجود اینکه خودش تکیه گاه کس دیگه ای باشه.
به نظرت همسرت خوشش میاد از اینکه عصبانی میشه؟ یا مثلا علاقه خاصی داره به اینکه داد بزنه و حنجره ی خودشو پاره کنه؟ مطمئنا این طور نیست. مطمئنا همسرت دوس نداره این لحظه ها رو و انقدر بهش فشار میاد که نمیتونه خودشو کنترل کنه. هیچ مردی دوس نداره مادرش از مشکلاتش چیزی بدونه چون میدونه که مادرش هم غصه می خوره و نگران میشه. پس بدون، همسرت تحت فشار عظیمی قرار میگیره که این رفتارهارو بروز میده.
به نظر میاد مادر همسرت انسان منطقی و مثبتی هستن و نقش کمک کننده دارن. پس چرا نگران میشی از اینکه به ریز مکالماتتون پی ببرن؟ نمیگم کار درستیه ها ولی اشتباهی توی اون مکالمات از سوی تو هستش؟ مثلا حرفی زدی که نباید میزدی و از اینکه کسی بشنوه ناراحتی؟
من حس میکنم توی تنش هایی که بین تون به وجود میاد شما هم نقش داری. شاید اگه سعی بیشتری بکنی و نقش خودت رو توی تنش ها کمتر کنی اوضاع بهتر بشه.
راجع به رفتارهای همسرت هم دو حالت وجود داره.
یا کلا آدمی بوده که خیلی اهل ابراز احساسات و . . . نبوده. که فکر کنم بهترین راه حل پذیرش باشه. یعنی تو باید بدونی که همسرت تورو دوس داره ولی علاقه اش رو یه جور دیگه بروز میده. نه لزوما کلامی.
یا اینکه قبلا این جوری نبوده و حالا سرد شده که باید بگردی دلیلش رو پیدا کنی. ممکن هم هست که همسرت توی غم از دست دادن پدرش گیر کرده باشه و نیاز به کمک داشته باشه (مثلا روان شناس و . . .)
این اتفاق برای خود من افتاده. یعنی توی غم از دست دادن پدرم سرگردان شدم و 6 ماه زندگیه همه رو جهنم کردم و با کمک دیگران برگشتم به زندگی.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دلجوی عزیزم؛ دقیقا به دنبال راه حل مناسب برای این موضوع میگردم! میخوام بهم پیشنهاد بدید!
"به نظر من به نحوی خودت رو از بازی همسرت بیرون بکش. یا بازی سه نفرتون رو به هم بزن (همسرت و خودت و مادر شوهرت)"
"وقتی همسرت پرخاشگری می کنه شما ارامش لازم رو داری یا مضطرب و سراسیمه میشی؟"
ببین عزیزم؛ مواقعی که آرومم؛ خیلی خوب میتونم شرایط رو کنترل کنم؛ موضوع از اون جایی شروع میشه که پابه پاش درکش میکنم و ایشون این انرژی مثبت رو در فضا برای اطرافیان پخش میکنه و تمرکزی روی من و مسائلم نداره!
ایا همسرت در این یک سال خیلی تحت فشار بوده؟ (کاری یا ...)؟ و یا مشکلی در خارج منزل نداشته؟ با شما چی مشکلی نداشته؟
راستش خیلی که میگم یه کم بیشتر؛ ایشون از خیلی لحاظ تحت فشار بوده؛ شرایط تنهایی مادرش؛ از دست دادن پدر و تنها کسی که یه جورایی از جنس مخالف همدمش بود؛ پیگیری های دیه و بعد از اون کارهای مستمری مادرش؛ رفتارهای خواهرش و دامادش و مسائل کاریش!
آیا قبل از فوت پدر همسرت هم این اتفاقات به این شکل بود؟ آیا شرایط روحی همسرت اینگونه بود؟
بله؛ راستش همسرم با پدرش هم همین مشکلات رو داشت و بعد از فوت ایشون تا یه مدت با انجام کارهایی مثل حلالیت طلبیدن از تمامی دوستان قدیمی پدر و شرکای قدیمیش میخواست که عذاب وجدانی رو که بابت رفتارهای تندش با پدر داشت رو جبران کنه! همسرم به شدت قلب پاک و پسر دوست داشتنی هست؛ اما یه انسان کاملا برون گراست و اصولا چیزی رو توی دلش نگه نمی داره!
----------------------------------------
مثلا این چند روز اوضاع خوبه و من با همسرم آشتی کردم و چون خیلی خیلی دوسش دارم؛ به شدت همه ی عشق وجودیم رو به پاش می ریزم و اصلا نوع نگاه کردنم بهش جوریه که با بیشترین محبت و لذت توی جمع بهش نگاه می کنم و بارها و بارها توی قلبم قربون صدقه اش میرم و رفتارم سرشار از محبته و من لذت می برم از لحظه لحظه هایی که دارم باهاشون زندگی میکنم و احساساتی که دارم نسبت به همسرم.
این احساسات من رو توی اوج شادی و لذت می بره و من روزی چندین بار خدا رو شکر میکنم بابت این موضوع؛ این روزها به همین شکل میگذره تا جایی که کم کم احساس میکنم شدم یه دهنده ی محض و ذهنم حساس میشه روی این موضوع که حالا که اینقدر دهنده هستم به چه میزان دریافتی دارم؛ نمی دونم چه اتفاقی میافته؛ میرم توی فاز حساب و کتاب و این موضوعات که دارم با این کار؛ همه ی فرصت های همسرم رو بابت اینکه نازم رو بخره و مثل یه شکارچی دنبالم باشه رو از دست میدم؛ فکر میکنم این منم که محکم این رابطه رو چسبیدم.
اون وقت کم کم پرتوقع میشم و شاکی؛ غر میزنم و تقاظا میکنم؛ وقتی باز همون خونسردی رو می بینم؛ آزرده میشم و منتظر توجه؛ انگار منتظر لحظه ای هستم که کلیدم بخوره و وقتی این فرصت از طرف همسرم فراهم میشه؛ هر دو بسان آتشفشانی برای چند ساعت در مقابل همدیگه قرار میگیریم و اون ماجرای تکراری اتفاق می افته.
همدردی عزیز؛ من اصلا معتقد نیستم که همسرم به هیچ بنی بشری تکیه نده؛ من منظورم به هیچ وجه این نیست؛ همسرم میتونه به اطلاعات و علم آدم متخصصی مثل مشاوره تکیه کنه!
میتونه به دوست دانایی تکیه کنه! این تکیه گاه که نمیشه همیشه مادرش باشه!
"مادر همسرت انسان منطقی و مثبتی هستن و نقش کمک کننده دارن. پس چرا نگران میشی از اینکه به ریز مکالماتتون پی ببرن؟ "
بله؛ مادرشوهرم یه انسان کاملا مهربان؛ خیرخواه و البته حامی بنده هستند؛ اما قبلا هم گفتم این برای زمانی هست که من مشکلی توی زندگیم با همسرم دارم؛ مثل این میمونه که شما و رقیبتون با هم خوبید و البته هیچ کدوم نه بد هم رو میخواید؛ نه اینکه دیگری بخواد از شما جلوتر باشه؛ مثل دو تا دوست برای هم هستید که حس محافظه کارانه ای در مقابل هم دارید؛ اما روزی که زندگی شما به هم میریزه و یه جورایی شما زمین خوردید؛ دیگه این دوست شما که قبلا رقیبتون بوده میشه دایه ی عزیزتر از مادر که از همه ی مسائل ریز و درشتتون سر در میاره و به نظر من این اصلا حس خوبی نیست!
"حس میکنم توی تنش هایی که بین تون به وجود میاد شما هم نقش داری. شاید اگه سعی بیشتری بکنی و نقش خودت رو توی تنش ها کمتر کنی اوضاع بهتر بشه"
ممنونم از جمله ی قشنگت.:104::104:
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام del عزیز
یه سوال پس چی باعث شده که اینقدر عاشقانه همسرتو دوست داشته باشی؟
حتما یه کاری کرده که اینقدر عاشقشی
میشه کارهایی که باعث شده اینقدر دوستش داشتی باشیو بگی؟
می دونی منم گاهی به نقطه ای که شما گاهی بهش می رسید می رسم ولی این مسئله رو از وقتی پیش خودم خودم حل کردم که فهمیدم که همسرم منو دوست داره اونم خیلی زیاد فقط چون مدل ابرازش با اون چیزی که من می پسندم فرق می کنه به چشم من نمی اد و حالا سعی می کنم سیگنالهای عشق و محبتشو به روشی که خودش سمتم می فرسته درک کنم و بپذیرم
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیزم
آنکه نازنینم کلید بازی را می زند تو هستی و چقدر قشنگ خودت و تغییر حالاتت را تعریف و تشریح کردی .
حرفهایی که تا این جا به تو زده ام ( در تاپیکهای مختلف) سرجای خود باقی است دیگه از سرخط عدم پذیرش و........نمی گویم که همه به هم مرتبط است
و اما با توجه به این تاپیک و این موضوعاتی که طرح کردی در تو چه اتفاقی می افتد ؟!
تو آگاه تر و نسبت به خودت شناخت بیشتر و تمرکز بیشتری پیدا کرده ای . خیلی دقیق و خیلی قشنگ اتفاقاتی که درونت می افتد را می بینی و..........
اما راهکار تو چیست ؟ باید مچ خودت را بگیری . تعجب نکن . بله نیاز داری خودت مچ خودت رو بگیری .
اما چطور ؟! و چرا ؟!
اول چرایی آن را می گویم
در درون تو یک پروفسور کوچولوی راهگشا وجود دارد که رندانه و زیرکانه برنامه ها را طراحی می کند تا در نهایت برای یک اصل کوچولو و ظریف " نوازش گیری " ترا دچار این مسائل تکراری بکند . که اگر این پروفسور کوچولو ی زیرک را نشناسی و در خودت شناسایی نکنی راهکار یابی های زیرکانه اش را درک نمی کنی .
یادت باشه که هر چیزی که به چرخش تکرار افتاد یعنی بازی روانی و کلید خوردن بازی .( و تو این تکرار را در زندگی خودت به خوبی دیده و درک کرده ای )
و چطور بازی تو توسط این پروفسور کوچولو طراحی می شود ؟
از همان سرخطی که شروع می کنی به نوازش دادن به همسرجان و لحظات گل و بلبلی که مثلا به خیال خودت داری بی توقع به ایشان عشق بی منت ! را ایثار ! می کنی و ................( در اصل این پروفسور کوچولو نشسته بر ضمیر ناخودآگاه تو ) از همین جا کلید بازی را استارت می زند و..............
تو خیال می کنی که به خاطر دل خودت داری نقش یک همسر ایده ال را بازی می کنی که خودت را خشنود کنی اما در واقع داری می دهی که بگیری و تمبر طلایی جمع کنی که با توجه به عدم پذیرش همسر جان و روحیات و اخلاقیات ایشان از این تمبر طلایی در محاسباتت مثل کشتی به گل نشسته استفاده کنی و بگویی : وای دل ببین چقدر مظلومی ؟!آنکه می دهد تو هستی و آنکه می گیرد همسرجان است و کار تجارت تمبر طلایی از همین جا شروع می شود و .................
تا با دیوان محاسبات نافرجام و نابرابر به این نتیجه برسی که مظلوم دهنده تویی و در نهایت ظالم گیرند ه همسرجان .
در نتیجه ی این نوع تفکر و احساسات و نشستن به انتظار اینکه همسر جان جبران مهر شما را بکند چرا که بی حساب از حساب بانک نوازشی ات خرج کرده ای و وابسته به حساب همسر جان برای پر شدن آن هستی و در نتیجه حساب بانکی به صفر می رسد و دعواها اوج می گیرد و نوازش گیری منفی از راه دعواها و ..................حتی حضور پرمهر مادر شوهر که به حساب بانکی شما دو نفر رسیدگی می کند و ...........
چه باید بکنی ؟!
مچ خودت رو بگیری در همان قدم اول .
یعنی وقتی که مشغول لاو ترکاندن هستی حساب خودت را با خودت روشن کنی .
به خودت بگو : دل الان این لیوان آبی که دست همسرجان می دهی اساسا برای خوشحالی خودت می کنی یا اینکه این کار را می کنی که او برای تو جبران کند و ..............بارها و بارها این سئوال را بکن و جواب خودت را بشنو و در آخر یک اتمام حجت .
چه اتمام حجتی ؟
بعد از اینکه کاملا قصدت را چک کردی و جواب درونی را از خودت گرفتی
که مثلا
"بله من برای خوشحالی خودم اینکار را می کنم "
باز به خودت بگو : باشه می پذیرم حرفت را اما یادت باشه که بارها بهت فرصت دادم تا خودت و خواستت و نیازت و خوشحالی ات را چک کنی و حالا که دوست داری اینکار را بکنی انجام بده اما فردا به وادی توقع و جبران از بیرون نباش و یاد آوری می کنم که همسرجان آدمی نیست که بر طبق خواست تو خودش را موظف به جبران بکند و او روش های خودش را دارد و...................( که ناگفته نماند تو روش هی او را نمی خواهی و نمی بینی و فیلتر می کنی و در مقابل روش های او بعضا گارد هم می گیری )
در نتیجه ی این مکالمه ی درونی خودت با خودت در اصل داری مچ پروفسور کوچولو طراح را می گیری تا روزی که ...
مثلا وارد وادی این می شود که
چرا همسر جان توجه نمی کند ؟
چرا دهنده نیست ؟
چرا فقط تو ؟ و............
بتوانی مچ مبارکش را بگیری و این روزها و این مکالمات را یادآور بشوی و................
اما بعد از این که مچ خودت را گرفتی چه اتفاقی می افتد ؟
خودت کاملا متوجه می شوی که نیاز به نوازش و تائید داری و فشار سختی را روی خودت از این مچ گیری احساس خواهی کرد . شاید نتوانی روزهای اول جلوی کلید خوردن بازی را بگیری . یک جدال درونی را تجربه خواهی کرد و.......
اما به مرور حرفه ای می شوی . خودت متوجه می شوی چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی در شرف افتادن است . در نتیجه چرخه ی بازی را می توانی خودت به دست خودت با مچ گیری متوقف کنی و مسیرش را تغییر بدهی .
و بعد اینکه به مرور به اندازه ای "می دهی" که در توان توست . یا توانت را بالا می بری برای دهنده بودن و عشق بی چشمداشت و.......
یا اینکه نمی دهی و یا اندازه ی دهنده بودن در کنترل خودت است . به نوعی این افراط و تفریط دیگر وجود نخواهد داشت و ...................
ضمن اینکه پذیرشت هم بالا می رود
نکته برای اقلیما
تو هم درگیر چنین سیر تسلسلی هستی . نو هم نیاز داری مچ خودت رو بگیری
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
"چی باعث شده که اینقدر عاشقانه همسرتو دوست داشته باشی؟"
اقلیمای عزیزم؛ یکرنگی؛ زلال بودن و قلب پاکش دیوونه ام میکنه؛ صداقت وجودش که برام ثابت شده است. آرامشی که وقتی توی بغلش هستم - فکر میکنم دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام - بهم میده؛ و البته یه موضوع کاملا خصوصی؛ لحظات رابطه ی ج... ؛ بودن با همسرم بهم این حس رو میده که توی اوج آسمونها هستم و یه شاهزاده برای این مرد هستم؛ فکر کن همسرت بعدش گرفته خوابیده و توی لحظاتی هستی که خوابت نمی بره و تو تمام نگاهت و قلبت روی این مرد متمرکزه و همون لحظات داری خدا رو شکر میکنی به خاطر داشتن این مرد. (لحظات باشکوهی هست.)
گاهی بعدش اون قدر قربون صدقه اش می رم و ازش تعریف می کنم که همسرم توی عالم خواب و بیداری میگه؛ من دیگه خوابیدم ها!!!!!!!!! ! (حالا یه نیم ساعتی هست که خوابیده.):311:
----------------------------------------------------------
آنی عزیزم؛ بارها و بارها باید پستت رو بخونم؛ بهم اجازه بده که پاسخت رو هضم کنم و تحلیل؛ بعد با هم ادامه می دیم گفتگو رو.
فقط می خواستم بگم: آنییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یی جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننن!
دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتت دارم عزیزم.[size=large]
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام del عزیز
چیزایی که گفتی رو کمتر مردی داره قدرشو بدون
این احساسات خوبت رو که در کنار همسرت داری رو اگر با گوش دادن به حرفای ani عزیز همراه کنی معرکه میشه
منم حرفای ani عزیز رو چند بار خوندمش و ازش برای راهنماییهای خوبش ممنونم
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دوست عزیز
این درگیری هایی که ازش صحبت میکنی رو همه دارن.
اصلا به نظر من ادم متاهل باید خیلی با این درگیریها درگیر باشه !! و واقعا اگر نباشه زندگی خیلی یکنواخت میشه
ما همیشه با خودمون میگیم کاش درگیری مباشه..کاش قهر نباشه...
اما خداییش لحظات آشتی بعد از قهر چقدر دلنشینه..!
من یک چیز رو در زندگی یاد گرفتم و اون رو صادقانه در اختیار همه آدمهای دنیا میذارم
اونم اینکه اگه واقعا طرفت رو دوست داری باید صبور باشی....باید جلو زبونت رو بگیری....چشمات رو روی خیلی چیزا باید ببندی...
مطمئن باش از صبوری هیچکس ضرر نمیکنه...منم مثل شما علی رغم کشمکش های زیادی که با همسرم داشتم خیلی دوستش دارم
وقتی به یاد ازار و اذیتاش میفتم سریع بلند میشم و میرم فیلم تولدی رو که عاشقانه برام گرفته بود میبینم...مثل ۀبی میمونه که رو اتیش میریزن
انشاالله مشکلت حل میشه اما در مقابل کم کاریهاش صبوری کن که خدا با صابرینه
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
عزیزم راستش قبل از جوابت به پستم فکر می کردم همسرت یک بازی تکراری برای نوازش گیری داره در صورتیکه این شما هستی که این بازی رو داری یا شاید هر دو. به هر حال سعی کن تعادل رو رعایت کنی. در حد توانت (توان احساسیت) محبت کن و در عین حال در همون زمانها هم از فرصت ها برای نوازش گیری از همسرت استفاده کن، تا این چرخه افراط و تفریط بهم بخوره. خانم انی خیلی خوب برات انالیز کردن و راهکار دادن و البته شما هم خیلی خوب نحوه کلید خوردنت رو توضیح دادی. مطمئنم اگر خودت یکبار دیگه پستهات رو بخونی متوجه میشی شروع این کلید خوردن ها در افراط است.
امیدوارم خوش باشی.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دوستان خوب همدردم و آنی عزیزم؛
اومدم بگم که پست هاتون رو دقیق میخونم و عملی میکنم. راستش از آخرین روزی که این پست ها رو خوندم و برای خودم تحلیل کردم و تکرار؛ چند وقتی هست که میگذره؛ یه جورایی از اول امسال تصمیم گرفتم که به قول آنی عزیزم؛ مچ خودم رو بگیرم؛ اولین بار روز چهارم فروردین بود که من به هیچ عنوان نتونستم خودم رو کنترل کنم؛ اما از اون روز حرفهای آنی مثل خاطراتی هست که دائم داره از ذهنم میگذره و من به خودم قول دادم که این بار اختیار زندگیم رو به دست بگیرم و به هیچ کسی اجازه نمی دم که بخوان به جای فکر کنن و تصمیم بگیرن؛ بنابراین با افتخار میخوام بگم
که از اون روز دو بار فرصت داشتم که چرخه ی تکراری رو آغاز کنم و من هر بار مچ خودم رو گرفتم؛ من توی اوج لحظات عاشقانه هستم. من از دادن این عشق لذت می برم و همسرم رو دوست دارم. و نمی خوام این لذت رو از خودم بگیرم؛ من عاشقانه عشق رو به همسرم هدیه میدم؛ در حالی که خودم هم در آرامش کامل به سر می برم.
من باید بتونم به خودم و اطرافیانم ثابت کنم که می تونم و از پسش برمیام؛ خیلی برنامه ها دارم که باید عملی کنم؛ اما تغییر نگاه و فکرم نسبت به همسرم اولین و مهم ترین گام زندگیم بود.
من از این تغییر نگاه و وارد شدن به جبهه ی همسرم لذت می برم.
الان 12 روزه که لطف خداوند شامل حالم شده و من در مقابل سختی های زندگیم و عصبانیت های همسرم خونسردانه و همدلانه و بزرگوارانه و عاشقانه برخورد کردم و این حرف رو همین امروز صبح از زبون همسرم شنیدم که
"اخلاقت شده همونی که همیشه آرزوش رو داشتم."
خدایا! تو رو به حق بهترین های هستیت؛ به حق بی بی فاطمه ی زهرا(س) قسمت میدم که کمکم کن که همچنان بتونم بدون چشمداشت این راه رو ادامه بدم و تغییر بدم هر آنچه رو که میتونم و بپذیرم هر آنچه رو که نمی تونم تغییر بدم.
خدایا به قلب عشقم؛ همسر گلم هم آرامش عطا کن! الهی آمین!:323:
-----------------------------------------------
آنی عزیزم و دوستان خوبم؛ اگر نکته ای یا مساله ای هست که باید بهم یادآور بشید؛ منتظرم، در غیر این صورت ازتون میخوام که برام دعا کنید.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
امروز اومدم برعکس اون چیزی رو که تا دیروز پیش اومده بود رو بنویسم؛ چیزهایی که جزو واقعیت های زندگی من هست و من احساس میکنم دیگه چاره ای ندارم.
دیروز بعد از نوشتن مطالبم؛ به خونه رفتم و بعد از انجام کارهام؛ در حالی که همسرم بیرون بود؛ چند تا کاری رو که باید اون روز انجام میدادم رو روی کاغذ نوشتم و از همسرم خواستم که بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون و انجامش بدیم.
راستش یکی از اون کارها ثبت نام برای کلاس های آموزشی مهارت های پس از ازدواج بود که به صورت گروهی برگزار میشه؛ وقتی سرفصل های موضوعات رو از موسسه میگرفتم؛ خوب می دونستم که به درد زندگی من میخوره!
توی راه وقتی بهش گفتم به شدت عصبانی شد که من حوصله ی هیچ کلاسی رو ندارم؛ با حالت دادو فریاد که خسته شدم از نصیحت شدن؛ برم بشینم اون جا که دوباره یکی بیاد و منو نصیحت کنه!
:320:
دست از سرم بردارید؛ من هیچ جا نمی رم؛ در صورتی که مات و مبهوت مونده بودم؛ بهش گفتم: بابا! کی میخواد نصیحتت کنه؛ اصلا یه بار می پرسی که این چه کلاسی هست؟ چه جوریه؟ فقط مخالفت محض میکنی؟!
به شدت عصبانی شد؛ که همینه دیگه؛ وقتی میگم یه جایی نمی رم یعنی نمی رم؛ خونه ی خواهرات هم وقتی میگم نمی رم، منو به زور می بری! من نمی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییام!فهمیدی!:301:
بعدشم هر چی توی ماشین آویزون کرده بود؛ پرت کرد توی شیشه ی ماشین (که باعث شد شیشه ی جلوی ماشین بشکنه) و با سرعت هر چه تمامتر، راه برگشت به خونه رو گرفت و جلوی در؛ یکی از لاستیکهای جلوی ماشین برخورد کرد به جوی آب و ترکید.
داشتم دیوونه می شدم؛ اما با حالت خونسردی گفتم: این جوری میخوای زن نگه داری! هر وقت هر چیزی باب میلت بود که هیچی؛ اگر نبود، روش برخورد تو اینه دیگه!
خلاصه؛ اومدم توی خونه؛ به شدت احساس سرخوردگی داشتم؛ چادرم رو کشید روی سرم و نشستم به گریه کردن!
اومد توی خونه و با حالت بدی اومد سمتم. با دستاش بهم میزد و میگفت که حالا فردا من اولین روز میخواستم برم سرکار چی کار کنم که ماشین این جوری شد؟
دیدم مثل بچه ها یکدفعه؛ پاهاش رو می کوبید روی زمین و به شدت اشک می ریخت و با دستاش محکم میزد توی سرش؛ واقعا ترسیدم. بلند شدم دستاش رو گرفتم و کتش رو در آوردم و یه لیوان آب براش آوردم که بخوره! بغلش کردم و ازش خواهش کردم که بس کنه؛ اتفاقی نیافتاده که! اما اون بدتر میشد و گریه هاش و زدن توی سرش ادامه داشت. تا اینکه یکدفعه تصمیم گرفت بره و لاستیک ماشین رو عوض کنه!
رفت بیرون و من رفتم پیش مادرشوهرم و حالات افسردگی این چند روزه و پرخاشگریهاش رو با حالت نگرانی گفتم در حالی که خواهرشوهرم هم بود و (ایشون هم به دلیل افسردگی که این یکسال داشت؛ تازه از پیش روانپزشک اومده بود.) نگران بودم؛ خواهرش گفت که دقیقا این حالات رو من هم داشتم؛ مشخصه که افسرده ست؛ الان از صبح که تو سرکار بودی و اینجا بود توی خونه؛ یک کلمه با ما حرف نزده؛ کاملا توی خودش بود.
خلاصه؛ من در این حین بود که به شوهرم زنگ زدم و با حالت ناز و محبت ازش پرسیدم که چیکار کردی؟ الان حالت خوبه؟ که دیدم گفت خونه ی بابات هستم و اومدم اینجا نشستم. منو بگو که خوشحال شدم از اینکه حتما میره اون جا با پدرم صحبت میکنه برای روحیه اش خوبه و حالش بهتر میشه.
--------------------------------------------
به یک ربع نرسید که برگشت؛ منو صدا زد و گفت که یه اتفاقی افتاده؛ پرسیدم چی؟
گفت: با شوهر خواهرت حرفم شد؛ گفتم: چی؟ گفت: آره؛ رفتم اون جا و دیدم یکی دیگه از خواهرهات، با شوهر همون خواهری که اون روز؛ روز سیزده بدر ناراحت شده بود؛ اون جا هستن. موقع برگشت؛ پشت در خونه؛ وقتی خواهرت داشت برای بابات توضیح میداد که اون روز؛ چه اتفاقی افتاده و به قول خود همسرم ( احساس کردم که خواهرت داره زیرآب منو پیش بابات میزنه)؛ عصبانی شدم و موقع خروج یه لگد به ماشین خواهرم زده بود و فرار. شوهر خواهرم که انگار دنبال یه بهانه بود؛ زنگ زده بود که به چه حقی این کار رو کردی؟ که این دو شروع میکنند به زدن حرفهای رکیک به همدیگه و البته نمی دونم حرفهای ناموسی که؛ همسرم میگه اول اون به من زد؛ شوهر آبجیم هم میگه که خجالت نمیکشه این حرف رو به من میزنه؛ توی فامیل؟
خلاصه؛ چشمتون روز بد نبینه؛ اومد منو برد که من اشتباه کردم؛ بیا بریم از خواهرت معذرت خواهی کنیم؛ من بچگی کردم که به ماشینش زدم؛ پیش بابات خیلی زشت شد.
من توی راه دائم ازش می پرسیدم که اگر میتونی خودت رو کنترل کنی؛ بریم اون جا؟ نریم یه موقع حرفی بزنن که اوضاع بدتر بشه؛ الان اونها عصبانی هستند.
خلاصه تا ما رفتیم توی خونه؛ یکدفعه شوهر خواهرم؛ بلند شد اومد سمت شوهرم که اون حرف چه حرفی بود که تو زدی؟ یه درگیری فیزیکی درست و حسابی! وحشت کرده بودیم. درگیر شدند شدید؛ بابام به زور این دو نفر رو از هم جدا کرد و هرکدومشون رو یه طرف انداخت و گفت: آبروم رو توی این محله بردید؛ برید بیرون!:97:
همسرم رو آوردم بیرون و ازش خواستم بریم خونه؛ رفتیم و من توی خونه نشستم به گریه کردن؛ که خواهرشوهرم اومد و گفت که چی شده؟ و من براش توضیح دادم که آبروم رو برد؛ دیگه من چه جوری توی فامیل رفت و آمد داشته باشم. هر روز با یکی درگیره؛ یا با من یا با دیگران!
امسال این دفعه ی چندمش هست که با خانواده ام درگیر میشه؛ دیگه دارم دیوونه میشم.
شوهرم هم زنگ زد به اون یکی دامادمون و همه چیز رو براش گفت. به عموم زنگ زد و گفت که من اشتباه کردم؛ عمو بیا و ما رو آشتی بده؛ این جوری نزار بمونه!
خلاصه؛ آخر شب با زنگ زدن های متوالی؛ منو و مادرشوهرم و همسرم رفتیم خونه ی بابام و اون جا؛ من از همسرم خواستم که بیرون بایسته و در هر صورتی نیاد تو؛ تا ما حرفهامون رو بزنیم و بعد بیاد.
:72::72::72:[align=center]
کلی حرف زدیم و خواهرام گفتند که دیگه خسته شدیم از بس هر اتفاقی میافته زنگ میزنه به ما میگه؛ توی خونه با خواهرمون (یعنی من) درگیر میشه زنگ میزنه به ما که این جوری شد؛ اون جوری شد؛ همه چیز رو توضیح میده!
میاد مهمونی؛ بعدش زنگ میزنه که خواهرتون من رو به زور آورد؛ من نمی خواستم بیام فلان تولد؛ فلان مهمونی!
هر بار اومده خونه مون؛ شروع کرده به تیکه انداختن به هر کدوم از ما به هر نحوی!
ما دیگه نمی خوایم بیاد این جا! دیگه آبرومون رفته؛ هر اتفاقی که این جا میافته؛ خبر میبره؛ به این به اون؛ خلاصه کنم که من هم اون جا از همسرم دفاع کردم؛ در صورتی که می دونستم حق با اون هاست.
شوهرم این اخلاق رو داره که نمی تونه حرفی رو توی دلش نگه داره و هر اتفاقی که چه توی زندگی خودش؛ چه زندگی دیگران میافته رو میگه!
وای! بعد از کلی وقت؛ مادرشوهرم از دامادمون خواست که کوتاه بیاد و همدیگر رو ببوسند و آشتی کنن و تموم. دامادمون هم گفت که من دیگه تا آخر عمر با همچین مردی رفت و آمد نمی کنم.
آشتی کردند و ما اومدیم خونه و من تا آخر شب؛ همسرم رو بابت رفتارهاش سرزنش کردم؛ از اینکه باعث سرافکندگی و سرشکستگیم توی فامیل و پیش خواهرام شده بود؛ احساس تحقیر میکردم؛ از اینکه بخاطر شوهرم چقدر بهم سرزنش و سرکوفت می زنن؛ خسته شده بودم.
این بود تمام اتفاقی که دیروز توی زندگی من افتاد و من موندم و یه دنیا سردرگمی!
من موندم و اتفاقات سالی که گذشته و هنوز ادامه داره!
من موندم و همسری که نمی دونم باید چه تصمیمی در موردش بگیرم.
من احتیاج به راهنمایی تون دارم.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیزم این پست اخرت خیلی ناراحت کردم،تا قبل از این فکر می کردم مشکل بین شما و همسرت و نهایتا مادر شوهرت هست ...
ولی الان دیدم که نه خانواده شما،خواهرهای شما و دامادها هم در این موضوعات درگیرن...
راستش اینکه چه تصمیمی باید در مقابل این مرد بگیری به خودت بر می گرده ...با اینکه همسرت اصلا رفتارهای معقولی نداره و نمیشه بهش تکیه کرد !ولی به نظر من شما هم بر خلاف چیزی که تصور می کنی ،بلد نیستی چطوری باهاش رفتار کنی و به قول معروف با این همه تلاشت هنوز رفتارهای شوهرت دستت نیومده...
مثلا شما بعد از این مدت زندگی مشترک!دقیقا نمی دونم فکر کنم 3 ساله!
باید فهمیده باشی که همسرت علاقه ای به کلاس مهارتهای پس از ازدواج و نصیحت شدن و این حرفا نداره...
پس اگر می خوای بهش بگی که مثلا در چنین کلاسی شرکت کنه،باید برای این حرفت یک برنامه بریزی ،نه اینکه در زمانی که ایشون پشت فرمون هست و می دونی یک هو از کوره در می ره ،چنین حرفی رو بزنی....
یا مثلا زمانیکه شما می دونید ایشون مشکلی داره با خواهر های شما،باید بهشون بگی که تحت هیچ شرایطی دوست نداری تنها بره منزل پدرت و برای این موضوع یک بهانه ای بیاری ...
ی مساله دیگه هم هست که احساس می کنم محبت و عشقی که به همسرت می دی چه بی چشم داشت و چه با نیت خاص ، روش درستی نیست ،که اگر دست بود به هر حال تا الان یک نتیجه مثبت از این رفتارها می گرفتی،می دونم الان پیش خودت می گی ،نتیجه مثبت رو گرفتم و در خیلی از اوقات ارامش داشتم و از این عشق لذت بردم ...
ولی دل من حس می کنم داری به همسرت باج می دی ....
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نازنین جان! باور کن که سردرگم شدم؛ ازت خواهش میکنم از کارشناسای تالار؛ آقای sci محترم؛ فرشته ی عزیز؛ آنی گلم بخواه که کمکم کنند.
من به راهنمایی تک تکشون احتیاج دارم.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیزم سلام
خانومی باید حتما با یه مشاوره خوب صحبت کنی
شما همسرت رو دوست داری و اینو بارها تو نوشتههات تاکید کردی و این دوست داشتن یعنی این که با آخر خط نرسیدی و دوست داری زندگیتو نجات بدی و حتی اگه خودتم بخوای تو این حالت دوست داشتن نمی تونی ازش جدا بشی پس حتما اول خودت چند جلسه بور مشاور و بهش بگو مشکلات همسرت رو و اینکه از اومدن طفره میره
باید الان اول به فکر آرامش روحی خودت باشی بعد همسرت اول باید خودت احساس رضایت پیدا کنی تا بتونی همسرت رو کمک کنی
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دل عزیز
درک می کنم که الان هم خودت و هم همسرت در التهاب هستید . ضمن اینکه همسرت خسته است .
من به زن و مرد ماجرا و افراد دخیل در رابطه کار ندارم . ضمن اینکه با یک دعوا حتی در حد جهانی نباید تیشه را برداری و به ریشه ی این مرد بزنی . این مرد همان مرد پریروز زندگی توست . واکنش دیروز او یک بخشی از وجود همان مرد پریروز است .
اتفاق خوب و قشنگی نیفتاده . اما از نظر من تو بیش از همه اشکال داری ( این حرف به معنای بی اشکالی همسر جان و یا جهانی کردن مشکل از سمت دیگران نیست )
چرا ؟
تو بدون مشورت او را به خیابان می کشی و به سمت مسیری هدایت می کنی که باور او نیست و او نسبت به موضوع آن مقاومت دارد ( مقاومت او علت دارد که باز به او نمی پردازیم چون حضور ندارد ) به نوعی خود را نزدیک به عمل انجام شده می بیند وطبیعی است که در خیابان جای دعوا و کنترل دعوا و ...........نیست . ضمن اینکه با یک مخالفت ساده ی او ( بنا بر باورش ) تو نحوه ی زن داری او را زیر سئوال می بری ؟!
علاقه ی تو کلاس رفتن است
علاقه او کلاس رفتن نیست
آیا به زور می توان کسی را وادار به کاری کرد ؟! ( به نظر من برو کتاب زن شیفته را دوباره و چند باره بخوان و باز هم این عدم پذیرش خودت را دوباره چک کن )
و باز با تلفن و با حضور در رکاب مادر شوهر او را همان روز حمایت می کنی و..............چرا ؟! چرا نگذاشتی بیست و چهارساعتی ( زمانی به شکل فرضی ) با نتیجه ی عملش تنها باشد ؟ چرا در نقش بزرگتر و ولی او را حمایت کردی ؟از چه ترسیدی ؟دنبال چه تائید ی بودی ؟
مگر در رکاب تو خانه ی پدرت رفته بود و وقتی با پسر بچه ای دیگر دعوا کرد و......... تو مثل شزم بر صحنه ی جنگ دو پسر بچه حاضر شدی آن هم برای صلح ؟!
منظورم لجبازی کردن نیست . بلکه گفتگوی بالغانه است . مثلا
خودت چی فکر می کنی . به نظرت وقتی من از ابتدا نبودم دخالت من چه معنایی می دهد . نظر خودت چیه ؟ و.......
ابدا در اینگونه موارد او را حمایت نکن .
می خواهی کلاس بروی خودت برو ...............او را چرا با خودت همگام می کنی که صدایش در بیاید .
چرا وقتی بی ادبی می کندتو نقش والد می گیری و..................بگذار ببیند برای بی ادبی او را حمایت نمی کنی . این به معنای لجبازی نیست . اما باید به این مرد فرصت بزرگ شدن داد . چرا اجازه ی بزرگ شدن به او نمی دهی ؟!
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
"تو بدون مشورت او را به خیابان می کشی و به سمت مسیری هدایت می کنی که باور او نیست و او نسبت به موضوع آن مقاومت دارد"
من هیچ توضیحی راجع به اون کلاس ندادم؛ من آدرس رو دادم و ازش خواستم که بریم اون جا و با هم ببینیم که چیه و چه جوریه! اگر خوب بود ثبت نام کنیم!
پس این مرد کی میخواد که راه و رسم زندگی کردن رو یاد بگیره! من قبل از اون و در طول تمام این یک سال؛ سال سختی رو با همسرم گذروندم و دور تسلسلی که در زندگیم وجود داره؛ پس من و همسرم باید راه اصولی زندگی کردن رو یاد بگیریم. چرا نخواست حتی تلاشی بکنه برای اتفاقاتی که در طول تمام این یک سال افتاده بود؟
چرا بهم نشون نداد که داره روی این مساله فکر میکنه و به دنبال راه حله؟
چرا قبول نکرد که بریم و بعد صحبت کنیم در مورد چگونگی این موضوع؟
چرا راه منطق رو نمیخواد توی زندگیمون در پیش بگیره؟
من از عصبی بودنش؛ از افسرده بودنش؛ از اینکه دائم از نظر روحی و جسمی مریضه؛ یا حوصله نداره؛ از بچه بودنش؛ از اینکه دائم توی هر موضوعی مامانش باید راه حل نشون بده؛ بیاد با من حرف بزنه؛ با صاحب کارش حرف بزنه؛ بره با پدر و داماد ما حرف بزنه کلافه شدم؛ من خسته نیستم؛ اگر راهی باشه؛ اما آشفته ام؛ دلهره دارم.
------------------------------------
"علاقه ی تو کلاس رفتن است
علاقه او کلاس رفتن نیست
آیا به زور می توان کسی را وادار به کاری کرد ؟! ( به نظر من برو کتاب زن شیفته را دوباره و چند باره بخوان و باز هم این عدم پذیرش خودت را دوباره چک کن ) "
چرا باید همیشه علایقش مخالف من باشه؟ چرا نباید یه مقدار توی زندگی انعطاف داشته باشه؟ چرا هیچ وقت کوتاه نمی یاد؟ چرا انتظار داره همه ی دنیا در مقابل اشتباهات این آقا کوتاه بیان و بگذرن؟
چرا باید همین امروز که بعد از یک سال ما رو خواهرم صدا کرده؛ بگه من نمی یام؛ دوست ندارم بیام؟بعدش بره و با اخم و تخم به همه بفهمونه که من به زور اومدم. بره به خواهرم زنگ بزنه که من دوست ندارم بابت شامی که خوردم پول بدم؛ من نمی خواستم بیام تولد؛ خواهرت من رو به زور آورد.
چرا من پابه پاش اخبارش رو می بینم و غر نمی زنم ولی اون اگر بخوام فیلمی ببینم؛ یا اخم میکنه یا بلند میشه و میره؟
چرا من خونه ی فامیلی که دوست ندارم باهاش میرم؛ اما اون حاضر نیست با نزدیک ترین فامیل من رفت و آمد داشته باشه؟
چرا انعطاف نداره توی زندگی مون؟چرا گذشت نداره؛ چرا باید مو رو از ماست بکشه بیرون و یه مهمونی رو به کام من تلخ کنه که چرا فلانی آروم بهم سلام داد؟
چرا؟چرا؟ چرا؟
---------------------------------------
"و باز با تلفن و با حضور در رکاب مادر شوهر او را همان روز حمایت می کنی و..............چرا ؟! چرا نگذاشتی بیست و چهارساعتی ( زمانی به شکل فرضی ) با نتیجه ی عملش تنها باشد ؟ چرا در نقش بزرگتر و ولی او را حمایت کردی ؟از چه ترسیدی ؟دنبال چه تائید ی بودی ؟ "
باور کن که نمی خواستم که این کار رو انجام بدم؛ این خودش بود که ازم خواست آماده بشم و برم تا همه چیز هر چه زودتر تموم بشه؛ تا این اتفاق به همین شکل باقی نباشه. وقتی مادرشوهرم هم که فهمید گفت: منم میام. من هم میام که صحبت کنم هرچه زودتر همه چیز تموم بشه؛آخه من چیکار کنم؟:302:
از اینکه شاید اگه این موضوع جوش بخوره و گره بخوره؛ شرایط بهتر بشه! از اینکه بیشتر از این بین خواهرام بخاطر انتخابم سرزنش نشم. از اینکه در حضور زن بابام بیشتر از این خجالت زده نشم. از اینکه دیگه نمی تونم توی آینده ی زندگیم از خوبی های همسرم تعریف کنم؛ ترسیدم.
از اینکه از این به بعد حتی توی شرایط آرامش هم که بخوام حرفی بزنم؛ هیچ کس باورش نمیشه؛ همه فکر میکنند من یه دیوونه هستم؛ آنی جان! نمی دونی همه ی خانواده ام دارن سرزنشم میکنند بخاطر این انتخابم؛ همه ی خواهرها و پدرم دارن میگن این آدمه یا دیوونه؟ یا نمی رفتی یا رفتی برید زندگیتون رو بکنید؛ دست بردارید از سر ما! چرا این قدر مشکلاتتون دامن گیره ما هم میشه!
--------------------------------------------------
"چرا وقتی بی ادبی می کندتو نقش والد می گیری و..................بگذار ببیند برای بی ادبی او را حمایت نمی کنی . این به معنای لجبازی نیست . اما باید به این مرد فرصت بزرگ شدن داد . چرا اجازه ی بزرگ شدن به او نمی دهی ؟! "
اگر الان بخوام این کار رو انجام بدم باید چیکار کنم؟
آنی جان! خواهش میکنم بهم بگو الان توی این شرایط زمانی که هم خانواده ام؛ هم خواهرها ازم خواستند که دیگه با این مرد پا توی خونه شون نذارم؛ الان که همسرم به شدت خواهانه قطع رابطه ی کامل با این هاست؛ الان...
الان و در همین لحظه رفتارم باید چه جوری باشه؟
میخوام بهم دیکته بگی؛ آره؛ میخوام بهم بگی که برای مدیریت این شرایط و کمک در جهت بالغ شدن همسرم؛ باید چیکار کنم؟
انگار برای اینکه نقش مادرشوهرم رو توی زندگیمون کمرنگ کنم؛ دارم خودم نقش اون رو برای همسرم بازی میکنم.:316:
ای خدا! کمکم کن!:302::302:
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
فعلا هیچ کاری نکن . استراحت کن و ذهنت را از این حرف ها رها کن .
زمان حلال مشکلات است . فعلا صبر و سکوت .
به شوهر جان فعلا کاری نداشته باش . وظائفت را درست انجام بده .اما در وادی لاو ترکاندن و حمایت نرو .
سرزنش هم نکن . غر هم نزن . بگذار فرصت داشته باشه و خودش فکر کنه اگر خودش حرفی زد بگو نظر خودت چیه ؟ خودت چی فکر می کنی ؟ و...............
روز استراحت است . و ظاهرا در این مورد مچ خودت رو نتونستی بگیری . اشکال نداره حرفه ای می شی آن هم به مرور .
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دل عزيز
ميدونم خسته اي . فقط يك نكته رو خواهرانه بگم كه ذهنت رو مشغول نكنه .
نگران نباش كه خواهرت گفته ديگه قصد معاشرت با همسرت نداره . همونطور كه همسرت ناراحت بوده و حرف زده اونها هم ميزنن . زياد روي اين موضوع تمركز نكن كه خسته شي . كه احساس بي كسي كني .
ميدونم حس از اينجا رونده از اونجا مونده داري . مشكلاتت با گوش دادن به حرف بزرگاي تالار حل ميشه .
فقط خواستم بگم تو اين شرايط از حرف خواهرات كوه نسازي و درمونده نشي . البته نري به همسرت بگي كه حرف خواهرت مهم نيستا . من واسه آرامش خودت گفتم . خواهرت تا ابد خواهرته . رابطه شما و همسرت كه حل شه روابط خواهرانه . رفت و آمدها هم كمابيش شروع ميشه .
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
دل عزیزم
آنکه نازنینم کلید بازی را می زند تو هستی و چقدر قشنگ خودت و تغییر حالاتت را تعریف و تشریح کردی .
حرفهایی که تا این جا به تو زده ام ( در تاپیکهای مختلف) سرجای خود باقی است دیگه از سرخط عدم پذیرش و........نمی گویم که همه به هم مرتبط است
و اما با توجه به این تاپیک و این موضوعاتی که طرح کردی در تو چه اتفاقی می افتد ؟!
تو آگاه تر و نسبت به خودت شناخت بیشتر و تمرکز بیشتری پیدا کرده ای . خیلی دقیق و خیلی قشنگ اتفاقاتی که درونت می افتد را می بینی و..........
اما راهکار تو چیست ؟ باید مچ خودت را بگیری . تعجب نکن . بله نیاز داری خودت مچ خودت رو بگیری .
اما چطور ؟! و چرا ؟!
اول چرایی آن را می گویم
در درون تو یک پروفسور کوچولوی راهگشا وجود دارد که رندانه و زیرکانه برنامه ها را طراحی می کند تا در نهایت برای یک اصل کوچولو و ظریف " نوازش گیری " ترا دچار این مسائل تکراری بکند . که اگر این پروفسور کوچولو ی زیرک را نشناسی و در خودت شناسایی نکنی راهکار یابی های زیرکانه اش را درک نمی کنی .
یادت باشه که هر چیزی که به چرخش تکرار افتاد یعنی بازی روانی و کلید خوردن بازی .( و تو این تکرار را در زندگی خودت به خوبی دیده و درک کرده ای )
و چطور بازی تو توسط این پروفسور کوچولو طراحی می شود ؟
از همان سرخطی که شروع می کنی به نوازش دادن به همسرجان و لحظات گل و بلبلی که مثلا به خیال خودت داری بی توقع به ایشان عشق بی منت ! را ایثار ! می کنی و ................( در اصل این پروفسور کوچولو نشسته بر ضمیر ناخودآگاه تو ) از همین جا کلید بازی را استارت می زند و..............
تو خیال می کنی که به خاطر دل خودت داری نقش یک همسر ایده ال را بازی می کنی که خودت را خشنود کنی اما در واقع داری می دهی که بگیری و تمبر طلایی جمع کنی که با توجه به عدم پذیرش همسر جان و روحیات و اخلاقیات ایشان از این تمبر طلایی در محاسباتت مثل کشتی به گل نشسته استفاده کنی و بگویی : وای دل ببین چقدر مظلومی ؟!آنکه می دهد تو هستی و آنکه می گیرد همسرجان است و کار تجارت تمبر طلایی از همین جا شروع می شود و .................
تا با دیوان محاسبات نافرجام و نابرابر به این نتیجه برسی که مظلوم دهنده تویی و در نهایت ظالم گیرند ه همسرجان .
در نتیجه ی این نوع تفکر و احساسات و نشستن به انتظار اینکه همسر جان جبران مهر شما را بکند چرا که بی حساب از حساب بانک نوازشی ات خرج کرده ای و وابسته به حساب همسر جان برای پر شدن آن هستی و در نتیجه حساب بانکی به صفر می رسد و دعواها اوج می گیرد و نوازش گیری منفی از راه دعواها و ..................حتی حضور پرمهر مادر شوهر که به حساب بانکی شما دو نفر رسیدگی می کند و ...........
چه باید بکنی ؟!
مچ خودت رو بگیری در همان قدم اول .
یعنی وقتی که مشغول لاو ترکاندن هستی حساب خودت را با خودت روشن کنی .
به خودت بگو : دل الان این لیوان آبی که دست همسرجان می دهی اساسا برای خوشحالی خودت می کنی یا اینکه این کار را می کنی که او برای تو جبران کند و ..............بارها و بارها این سئوال را بکن و جواب خودت را بشنو و در آخر یک اتمام حجت .
چه اتمام حجتی ؟
بعد از اینکه کاملا قصدت را چک کردی و جواب درونی را از خودت گرفتی
که مثلا
"بله من برای خوشحالی خودم اینکار را می کنم "
باز به خودت بگو : باشه می پذیرم حرفت را اما یادت باشه که بارها بهت فرصت دادم تا خودت و خواستت و نیازت و خوشحالی ات را چک کنی و حالا که دوست داری اینکار را بکنی انجام بده اما فردا به وادی توقع و جبران از بیرون نباش و یاد آوری می کنم که همسرجان آدمی نیست که بر طبق خواست تو خودش را موظف به جبران بکند و او روش های خودش را دارد و...................( که ناگفته نماند تو روش هی او را نمی خواهی و نمی بینی و فیلتر می کنی و در مقابل روش های او بعضا گارد هم می گیری )
در نتیجه ی این مکالمه ی درونی خودت با خودت در اصل داری مچ پروفسور کوچولو طراح را می گیری تا روزی که ...
مثلا وارد وادی این می شود که
چرا همسر جان توجه نمی کند ؟
چرا دهنده نیست ؟
چرا فقط تو ؟ و............
بتوانی مچ مبارکش را بگیری و این روزها و این مکالمات را یادآور بشوی و................
اما بعد از این که مچ خودت را گرفتی چه اتفاقی می افتد ؟
خودت کاملا متوجه می شوی که نیاز به نوازش و تائید داری و فشار سختی را روی خودت از این مچ گیری احساس خواهی کرد . شاید نتوانی روزهای اول جلوی کلید خوردن بازی را بگیری . یک جدال درونی را تجربه خواهی کرد و.......
اما به مرور حرفه ای می شوی . خودت متوجه می شوی چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی در شرف افتادن است . در نتیجه چرخه ی بازی را می توانی خودت به دست خودت با مچ گیری متوقف کنی و مسیرش را تغییر بدهی .
و بعد اینکه به مرور به اندازه ای "می دهی" که در توان توست . یا توانت را بالا می بری برای دهنده بودن و عشق بی چشمداشت و.......
یا اینکه نمی دهی و یا اندازه ی دهنده بودن در کنترل خودت است . به نوعی این افراط و تفریط دیگر وجود نخواهد داشت و ...................
ضمن اینکه پذیرشت هم بالا می رود
نکته برای اقلیما
تو هم درگیر چنین سیر تسلسلی هستی . نو هم نیاز داری مچ خودت رو بگیری
با عرض معذرت از del عزیز
خانم ani شما بهم گفتید مچ خودمو بگیرم ولی شما بهم بگید که راه حل من چیه
همسر من عزیزترین کس زندگیه منه مگه میشه من نسبت به عزیزترین کس زندگیم ابراز احساسات نکنم ویا اگه قربون صدقه اش می رم و بهش ابراز احساسات می کنم اون سکوت می کنه بی توقع این کارو کرده باشم
آخه تا کی این نیازم و سرکوب کنم
چند وقته که بهش ابراز احساسات نمی کنم چون توقع دارم و باعث دلخوریم ازش میشه
ولی بازم کم می ارم
خودشم به هیچ وجه در این قضیه پیش قدم نمی شه انگار یه قانونه براش تا با من لجبازی کنه در حالیکه اوایل اصلا اینجوری نبود
و یا دیدم که تو تلفن مثلا به فلان کس می گه جانم و عزیزم
من براش همیشه همون اقلیمای خالی بودم
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
بهار رهنورد عزیزم؛ من اصلا نگران این نیستم که نکنه دیگه با خواهرام رفت و آمدی نداشته باشم؛ این خصوصیات خواهرای من هست که موقع دعوا زیادی شلوغ میکنند و بعدش؛ یه چند وقت بعد تازه یادشون میافته که ببینن واقعا کی گنه کاره و کی نیست و اصلا مشکل اصلی چی بوده؟!
من نگران آینده و رفتارهای دوباره ی همسرم هست؛ توی سال 90 برای چندین بار این مرد با خانواده ام درگیر شد و دوباره آشتی کرد و دوباره؛ این اتفاقات هست که من رو می رنجونه و نگرانم میکنه نسبت به آینده!
-----------------------------------------------------------------
اقلیمای عزیزم؛ خواهش میکنم؛ هر سوالی داشتی در این تاپیک میتونی بپرسی؛ فکر میکنم آنی جان میتونه به هردومون کمک کنه! فقط اینکه چون موضوع آخری رو که مطرح کردم؛ یک مقدار با موضوع قبلی متفاوت هست؛ شاید نیازه که یه تاپیک جداگانه در مورد عشق و محبت خالصانه و بدون چشمداشت ما خانوم ها باز بشه که آنی جان در اون راهنمایی لازم رو به عمل آورن.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
del عزیز بازم معذرت می خوام چون دیدم خانم ani اینجا هستن سوال پرسیدم
یه سوال دارم توی این دعواها به نظرت کی مقصره همسرت یا حساسیت زیاد خواهرات؟
del عزیز چرا برای همسرت شرایط خانواده ات رو شرح نمی دی
مثلا من یه دایی دارم که اگه دنبال حرفهایی که می زنه رو بگیری قطعا آخرش دعوا و مرافه راه می اندازه
یه شب خونه مامانم اینا دعوت بودیم قبل از اینکه بریم به همسرم گفتم که هرچی داییم گفت تو بگو شما درست می گی و اصلا تو بحثهایی که می کنه شرکت نکن و یه کم براش از روحیاتش گفتم و گفتم دوست ندارم داییم تورو ناراحت کنه
همسرم هم زیاد تو بحث هایی که راه می انداخت شرکت نمی کرد آخرم داییم برگشت بهم گفت همسرت واقعا انسان شریف و خوبیه و قدرشو بدون
مثلا تا حالا شده برای همسرت از زود رنجی خواهرات حرف بزنی
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
آنی عزیزم؛ نمی دونم شاید زیادی خوش بین هستم؛ اما فکر میکنم این اتفاق به ظاهر سخت و بسیار ناگوار توی فامیل؛ باعث شد که من و همسرم تصمیمات جدیدی توی زندگی بگیریم و بیشتر نسبت به هم شناخت پیدا کنیم؛ شاید مثالی بزنم بهتر درک بشه!
بعد از اون شب؛ ظاهرا فردا صبح؛ دامادمون به همسرم اس ام اس های زیادی می فرسته؛ همسرم هم جوابش رو میده؛ خلاصه پشت تلفن به هم زنگ می زنن؛ کل کل و یه جورایی چزوندن همدیگه!
بعد از ظهر اون روز من با همسرم صحبت کردم و ازش خواستم که بگه چه تصمیمی گرفته؟ میخواد چیکار کنه؟
ایشون هم در مورد رفت و آمدها یه کم صحبت کرد و گفت: میخوام با داماتون قطع ارتباط کنم؛ بعد از چند ماهی که گذشت؛ یه روز یه جعبه شیرینی میگیرم و میرم پیش خواهرت که به ماشینش زده بودم؛ ازش معذرت خواهی میکنم و آشتی میکنیم. یه چند روز دیگه هم با یه جعبه شیرینی میریم خونه ی بابات و همه چیز تموم میشه!
یه کم هم از رفت و آمد با خواهرهام گفت.
اون روز بعد از ظهر ما رفتیم بیرون و سعی کردیم همه چیز رو فراموش کنیم و زندگی رو دوباره بسازیم. یه چند ساعتی بود خونه رسیده بودیم که دیدم خواهر بزرگم که توی خونه ست؛ زنگ زد؛ داد و بیداد که این چه اس ام اس هایی هست که داره از گوشی تو شوهرت می فرسته؛ فهمیدم که همسرم غروب؛ دور از چشم من باز چند تا اس ام اس به دامادمون که بیچاره! فردا روز این دو نفر (یعنی خودش و اون خواهرم) با هم آشتی میکنند؛ اون آدم بده باز تو میشی؟و چند تای دیگه!
که یکدفعه عصبانی شدم و گفتم: بابا! به تو چه ربطی داره که توی مسائل اینها دخالت میکنی؟ و قطع کردم و شروع کردم سر همسرم داد زدن که مگه همه چیز تموم نشده بود؛ چرا دوباره برداشتی اس دادی و همه چیز رو بهم ریختی؟
خلاصه کنم؛ اون شب بعد از کلی اس ام اس بازی و جنگ روانی؛ ما گوشی هامون رو خاموش کردیم و همه چیز رو سپردیم به فردا!
فردا صبح به مادرم زنگ زدم که به خواهرم بگو؛ به چیزی که به اون ربط نداره؛ دخالت نکنه؛ و مادرم هم گفت که ما شاکی هستیم از اس های شما؛ که گفتم: دقیقا ما هم همین طور!
اون روز همسرم بهم قول داد که دیگه نه به کسی زنگ میزنه؛ نه اس میده؛ نه میره؛ نه جواب اونها رو میده!
-----------------------------------------------------------------
اتفاقات مثبتی که افتاده:
1. همسرم متوجه شد که من بین اون و خواهرها؛ ایشون رو انتخاب کردم و این حس میتونه توی آینده ی زندگیم فوق العاده تاثیرگذار باشه! (چون ایشون 90 درصد مخالفت هاش همیشه بخاطر این بود که میگفت بین حرف من و اونها تو همیشه حرف اونها رو انتخاب میکنی؟!)
2. همسرم به شدت مصر هست و تصمیم گرفته که این دفعه دیگه به هیچ عنوان مسائل زندگی مون رو به کسی نگه؛ حتی به مادرش؛ میگه حالا متوجه شدم که به هر کسی که اعتماد کنی و حرفات رو بهش بگی؛ به چند وقت نمیرسه که بر علیه خودت ازش استفاده میکنه!
3. میگه بهم که از این به بعد مثل کوه پشتت هستم؛ حاضرم جونم رو هم برات بدم! اما من می ترسم از اینکه همه این حرفا؛ حرفی بیشتر نباشه؛ و از سر احساسات باشه!
4. دارم تمام سعیم رو میکنم که قسمت بالغ درون همسرم رو فعال تر کنم؛ با پرسیدن سوالاتی از این دست که نظرت چیه؟ چه تصمیمی گرفتی؟ میخوای چی کار کنی؟ من الان در تیم تو هستم و تو کاپیتان تیم؛ و تصمیم گیرنده؟!
----------------------------------------------------------
فقط از لحاظ روحی؛ احساس خستگی میکنم؛ احساس میکنم دیگه حس و حال عاشقانه ای نسبت به همسرم ندارم! حس میکنم به هیچ عنوان از لحاظ جنسی نمی تونم بهش نزدیک بشم! و نگران آینده هستم که هر چند ماه یکبار؛ همسرم با خانواده ام درگیر میشه!
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزيز خيلي ناراحت شدم وقتي نوشته هات را خوندم.
در مورد رابطه با خانواده ها خواستم بگم. تنها راه حل اش صبره. زمان خودش همه چيز را حل مي كنه.
شما فعلا فقط خودت روي رابطه خودت و شوهرت كار كن و فعلا رابطه با خانوادت را رها كن. اگر مشكلات رابطه با شوهرت حل بشه خود به خود مشكلات رابطه با خانوادت هم حل مي شه.
در مورد كلاس ها و كتاب هاي آموزشي زندگي موفق هم هيچ مردي زير بارش نمي ره. اين موضوع را توي خود اين كتاب ها هم نوشته. چون اين احساس را به مردان مي ده كه خوب نيستن و نمي توانند ما را ارضاء (از هر نظر) كنند. توانايي هاشون را زير سوال مي بره و احساس مي كنند شما بهشون مي گيد كه ناتوانند. شوهر من هم اگه ازش بخوام يك سطر از اين كتاب ها را بخونه از شدت عصبانيت منفجر مي شه.
كاري نكن دل عزيز فقط صبر كن صبر.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیز سلام
همیشه تاپیکت رو دنبال میکردم و میدیدم کارشناسان چه خوب راهنماییت میکنن و مطمئنم با درایت گره ها را باز میکنی
از نتیجه گیری های پست آخرت خیلی خوشم آمد فکر کنم توجه به نکات مثبت خیلی کمک کننده هست
دوست عزیزم گاهی بهترین راه حل همون مرور زمان و صبره
بازم پیگیر تاپیکت هستم و خبرای بهبودی:46:
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نمی دونم خیلی خسته ام؛ خیلی آزرده ام؛ احتیاج دارم که نفس راحتی بکشم. دیروز از شدت ناراحتی، اومدم یه تاپیک باز کردم توی قسمت طلاق و متارکه؛ داشتم دیوونه میشدم.
اصلا نمی دونم چی کار کنم؛ همش دعوا، تشویش، دلخوری، تنش و حتی درگیری فیزیکی، دیگه دارم کم میارم؛ حتی شوهرم هم داره کم می یاره و شاید زودتر از من خسته شده!
آنی جان! من اصلا کنترلی روی زندگیم ندارم؛ در واقع کنترلی روی خودم ندارم؛ من دارم به جاهای باریک میرسم؛ نمی دونم چی کار کنم!
دیروز باز یه دعوا و درگیری شدید بین مون پیش اومد؛ ایندفعه از مادرشوهرم خواستم که بره و بذاره خودمون حلش کنیم؛ اما اون قدر عصبانی بودیم که هر دو به غیر از اینکه برای همیشه از هم جدا میشیم و این زندگی رو ترک میکنیم و یه درگیری فیزیکی چیزی عایدمون نشد.
اومدم سر کار و هر تماسش جز توهین و داد و بیداد چیزی درش نبود؛ و قطع کردن های مکرر تلفن هاش پیش همکارام بود که آزارم میداد. تا ظهر اس ام اس هام رو بردم توی فضای عشق و دوست داشتن و اینکه گفته بودی که مثل کوه پشتم هستی؛ گفته بودی برای همیشه تکیه گاهم هستی؛ و این حرفها که چندین ساعت آرامش رو به هردومون برگردوند؛ اما پاسخ های همسرم جز این نبود که من آدم ظالمی هستم. بعد از سر کار رفتم حرم حضرت معصومه (س) و اون قدر اون جا گریه کردم و دعا خوندم که حد نداشت؛ اینکه این ناسازگاریها از زندگیم دست برداره و من و همسرم بتونیم آرامش و عشق و احترام رو به هم هدیه بدیم.
ساعت ها اون جا بودم تا تصمیم گرفتم برگردم خونه ام؛ که مادرشوهرم زنگ زد که برگرد؛ و بهش گفتم که تا همسرم خودش نخواد من برنمی گردم؛ که دیدم عموی شوهرم زنگ زد و گفت: که عمو بیا خونه ی ما؛ من میخوام باهات صحبت کنم؛ رفتم اون جا و از عصبانی شدن های همسرم سر هر موضوع کوچیکی؛ دادو فریادش و بعد توهین ها و گاهی دست بزنش گله کردم؛ یه سری حرفها رو شنیدم و من رو آوردند خونه مون!
جلوی اونها باز هم من و همسرم به شکل کاملا بچه گانه؛ تمامی دعواها و حرفهایی که بود رو گفتیم؛ یکی اون؛ یکی من! یکی اون؛ یکی من! اما من انصاف رو رعایت میکردم؛ همسرم تمام رفتارها و مواردی رو که با خانواده ام داشت رو به شکل شدیدتر بیان می کرد؛ حتی گاهی توهین هایی رو نسبت به خانواده ام چاشنی حرفهاش میکرد.
آخرش عمو و زن عموش رفتند و عمو گفت: اینها رو بذاری تا صبح همین جوری میگن!
هیچیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییی!:302:
من بعد از 4 سال وضعیت زندگیم اینه! من نتونستم این زندگی رو بسازم؛ حتی همسرم هم نتونست این زندگی رو بسازه!
ناسازگاری و دوری و رخت بربستن احساس و عاطفه و عشق رو در وجودم حس میکنم. تلخی و عصبانیت ها و بی حرمتی توی زندگیم داره بیداد میکنه!
دیگه داره یواش یواش صدای ناسازگاری ها توی فضای فامیل هم می پیچه و من کاری نمی تونم انجام بدم!
ویترین زندگیم شکسته و داخل زندگی هم اوضاع به شدت ناآروم و من و همسرم آزرده و ناراحت هستیم.
دو هفته ست که خونه ی پدرم نرفتم؛ چون سر ماجرای قبلی با دو تا از خواهرهام به حمایت از همسرم؛ برخورد کردم و نمی تونم الان؛ از طرفی به یه استراحت فکری نیاز دارم؛ از طرفی تحمل سرزنش ها و سرکوفت هاشون رو ندارم و اصلا خجالت میکشم که برم.
با مادرشوهرم صحبت کردم؛ ازم خواسته که برای یه مدت توی زندگی کوتاه بیام و جواب همسرم رو ندم و در کل در مقابل توهین ها و رفتارهای عصبی گونه اش کوتاه بیام؛ مطمئنه که این جوری زندگیم درست میشه!
امروز صبح بهم پشنهاد داد که بریم و یه دعای محبت بگیریم. نمی دونم این حرفش چه معنی داره؛ اما اصرار داره که با هم بریم بدون همسرم و این تلاش رو هم برای زندگیم بکنیم شاید جواب بده!
و این اتفاقات باز هم دقیقا در زمان پر... من افتاد و من حال جسمی مناسبی هم ندارم.
دلم میخواست داد بزنم که آخه چرااااااااااااااااااااااا اااا؟
چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااااازندگی رو که میشه اینقدر راحت ازش لذت برد باید همراه باشه با این همه مشقت؟
واقعا دیگه کنترل اعصابم رو ندارم؛ اون قدر توی این یک سال با هم تنش و دعوا داشتیم که حتی یه لحظه دیگه تحمل عصبانیت های همسرم رو ندارم!
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزيز طلاق به اين راحتي ها نيست، اصلا فكرش را هم نكن.
مطمئن باش شوهرت هرگز راضي نمي شه خانم خوبي مثل شما را از دست بده.
فقط يك چيز دل عزيز. فعلا به دنبال درست كردن روابط با خانواده ها يا حتي درست كردن شوهرت نباش.
فعلا تنها كاري كه مي كني اين باشه كه به يك آرامش دروني برسي تا بتوني درست فكر و رفتار كني.
اولين قدم اينه كه خودت به آرامش برسي.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
del عزیزم...
چند وقت پیش که پستت رو خوندم، خیلی ناراحت شدم و از خودم پرسیدم چی شده که یه دفعه چنین آشفتگی برای زندگی بسیار عاشقانه دل اتفاق افتاده؟! ... خیلی برام عجیبه که هر دوتون در حالی که قلبا همدیگرو دوست دارید، عین دو تا بچه از کنترل خارج می شید و می زنید تو سر و کله هم! ( ببخش که اینجوری می گم. تو دوست عزیز منی و دلم می خواد باهات راحت حرف بزنم :46: )
هر دو تون حساس تر شدید... چرا؟( مطمئنا مادر همسرت رفتار های الانش رو سال اول زندگیتون هم داشته اما تو نمی دیدی ... و یا خواهر خودت گمان نکنم قبلا جور دیگری رفتار می کرده...)
هر دوتون بی گذشت شدید.. چرا؟
چیزی هست که از همدیگه قائم می کنید؟ ...و این ناخودآگاه نسبت به هم عصبانیتون می کنه بدون اینکه بدونید چرا... (مثلا احساسات و آرزو های همدیگه که باید در جریانش باشید ... مثلا تو دلخوری که خونهتون جای بهتری نیست؟ و یا موارد دیگه )...
لطفا بشین دقیقا فکر کن ببین نسبت به اون اوایل ازدواجت چه چیزایی عوض شده که شما رو به اینجا رسونده...
با لیلا هم کاملا موافقم. فعلا فقط سعی کن روح و روانت رو آروم کنی و دلت رو دریا ... اگه لازمه چند روز کارت رو تعطیل کن. برو پیاده روی ... موسیقی ملایم گوش کن... حمام داغ بگیر و وقتی اومدی بیرون، کمی برای خودت وقت بذار ... تا دیدی اوضاع داره خط خطی می شه، فضا رو عوض کن... فعلا مهم نیست حق با کیه و به هیچ وجه تلاش نکن چیزی رو درست کنی. فقط مهم اینه که تو آرامشت رو دوباره پیدا کنی عزیز دلم .
بعد سر فرصت بیا بنویس چه چیزایی عوض شده که قبلا یه جور دیگه بود. و چرا ... :46::43::72:
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
آويژه جون درست مي گه. به نظر من هم يك عامل دلخوري دروني بوجود داره. بعد از رسيدن به آرامش، بايد سعي كنيد اون را پيدا كنيد.
ولي يادت نره قدم اول فقط و فقط رسيدن به آرامشه.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
من متوجه مشکل نمیشم :302:
یعنی یه زن همیشه باید صبور باشه؟؟ به نظر من دل حق داره
همسرش باید کوتاه بیاد نمیشه که همیشه زن سرشار از عشق باشه
گاهی وقت ها زن احتیاج داره ناز کنه و مرد سرشار از نیاز باشه و این نیاز عاطفی باشه .. گاهی وقت ها زن دوس داره غر بزنه. جیغ بکشه. خوب نباشه .در این جور مواقع دوست داره مرد،مرد باشه کنارش باشه آرومش کنه نه که اونم دست پیش بگیره ..این کار سختیه؟؟؟
من خستگی و دلزدگی دل و کاملا درک میکنم اما راه حل چیه؟؟ جز توجه همسر؟؟ یعنی آدم خودشو قانع کنه که عشق نبینه؟؟آدم خوش تنها رشد کنه؟؟ آدم طرفشو نبینه؟؟ پس برای چی ازدواج کردیم؟؟ برای اینکه ما زندگیو به طرفمون یاد بدیم؟؟ یا برای اینکه بالغشو فعال کنیم؟ اونا نباید تلاش کنن برای آرامش ما؟؟؟
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
"هر دوتون بی گذشت شدید.. چرا؟
چیزی هست که از همدیگه قائم می کنید؟ ...و این ناخودآگاه نسبت به هم عصبانیتون می کنه بدون اینکه بدونید چرا... (مثلا احساسات و آرزو های همدیگه که باید در جریانش باشید ... مثلا تو دلخوری که خونهتون جای بهتری نیست؟ و یا موارد دیگه )...
لطفا بشین دقیقا فکر کن ببین نسبت به اون اوایل ازدواجت چه چیزایی عوض شده که شما رو به اینجا رسونده..."
:46::46::46:
:104::104::104:
عمیقا روی این موضوع متمرکز میشم!
بچه ها برای آرامش خودم و گلم دعا کنید؛ خیلی احتیاج به دعاتون دارم.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
"هر دوتون بی گذشت شدید.. چرا؟
چیزی هست که از همدیگه قائم می کنید؟ ...و این ناخودآگاه نسبت به هم عصبانیتون می کنه بدون اینکه بدونید چرا... (مثلا احساسات و آرزو های همدیگه که باید در جریانش باشید ... مثلا تو دلخوری که خونهتون جای بهتری نیست؟ و یا موارد دیگه )...
لطفا بشین دقیقا فکر کن ببین نسبت به اون اوایل ازدواجت چه چیزایی عوض شده که شما رو به اینجا رسونده..."
:46::46::46:
عمیقا روی این موضوع متمرکز میشم!
بچه ها برای آرامش خودم و گلم دعا کنید؛ خیلی احتیاج به دعاتون دارم.
del عزيزم! وقتي پست طولاني تورو خوندم فقط يك چيز ديدم... دعواي كودك درون تو و كودك درون همسرت (درست عين فيلم آتش بس).
خانمي! اول يكم به خودت فرصت بده كه از اون فضاي متشنج دور بشي. با همسر تا اطلاع ثانوي نه بحث راه بنداز نه كل كل. بگذار والد درونت بجاي كودك بياد و باهات حرف بزنه. در مرحله دوم نبينم بري دعاي مهر و محبت و از اين چيزا بگيري به خورد شوهرت بدي! خيلي كار زشتيه! تو تحصيلكرده اي عوض اين كارها فقط دعا كن خدا راه درست برخورد در زندگي رو به تو نشون بده.
سوم: ببين! هوش هيجاني اينه كه وقتي تو در يك موقعيت تنش زا قرار گرفتي و ديدي كه مثلا فلان نتيجه بد رو داشت دفعه ديگه خودتو در اون موقعيت قرار ندي. عزيزم! واقعيتي رو در همين مرحله اول بپذير: همسر تو اخلاق تندي داره...نه مرد بديه نه بدجنس و نه بي انصاف. خاطرات عاشقانه شما رو ما هم خونديم... اين فقط اين اخلاقشه! حالا كه خودت اين اخلاق رو نداري پس در مورد همسرت بپذيرش. بخدا بخدا بخدا پذيرش يك مسأله نصف حل اون مسأله هست!
از موقعيت هاي تنش زا دوري كن. با دل همسر راه بيا. مجبور نيستي هر لحظه عين يه فمنيست حق و حقوقت رو درجا ازش مطالبه كني. گاهي لازمه يك سرمايه گذاري كني تا همسرت درجاي ديگه جوابش رو بهت بده. مي ده حتما مي ده نگران نباش.
آرامش دوباره به فضاي خونت برمي گيرده اگر كمي موقعيت هارو مديريت كني و لحن حرف زدن با همسرت رو كمي تغيير بدي. لازم نيست مرتب تذكر بدي حق باتوئه. آخرين مردي كه رسما اشتباهش رو پذيرفته با دايناسورها منقرض شده!(محض شوخي بود آقايون به دل نگيرند:163:)
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
1. به نظر من بنا به دلايل زيادي كه خودتون هم بعضياشونو گفتين، آستانه تحمل هر دوي شما خيلي كم شده. يعني به جاي اينكه با 4 يا 5 پالس تحريك كننده عصباني بشيد، با يك پالس و حتي قبل از ارسال اون هم عصباني ميشيد! مثلا همين افسردگي يا شايد بيماري هاي جسمي و ... مي تونن آستانه تحمل رو پايين بيارن. مثلا خود من به خاطر مشكل بيقراري پاهام، مشكل كم خوابي دارم كه به صورت ملموس توي زندگي روزانه ام تاثير گذاشته و كاملا حس مي كنم كه زود تر از حد معمول عصباني مي شم.
2. بعضي مردها (مثل من) اينرسي زيادي دارن. يعني نميشه يه دفعه اونا رو متوقف كرد يا مسيرشون رو تغيير داد. بديهيه كه چنين اقدامي به يك برخورد منجر ميشه، نه يك تغيير. مثل يه تيكه شيشه داغ كه نميشه با يه پارچ آب يخ خنكش كرد و بايد بهش زمان داد تا سرد بشه. وقتي ناگهان از همسرتون چيزي مي خواهيد كه آمادگي ذهني براي اون نداره، طبيعيه كه جبهه ميگيره (حتي اگه پيشنهاد خوبي باشه، چون اول بايد روش فكر كنه!). حالا تصور كنيد كه آستانه تحريك پذيريش هم پايين اومده باشه . . . بعله . . . درگيري حتميه!
3. گاهي وقتها يك پيشنهاد ساده (از طرف خانمها)، يك جور تحميل به حساب مياد. مثلا شما بدون منظور و براي اينكه حرفي زده باشيد، از يك لوستر يا تابلو در يك مغازه تعريف مي كنيد، اما همسر شما (به خاطر احساس سرپرست بودن) تصور مي كنه كه شما واقعا اونو مي خواهيد و اگه براي شما تامينش نكند، مرد بي عرضه اي خواهد بود! اينجاست كه يك درگيري ذهني براش شكل مي گيره، به بررسي لزوم يا عدم لزوم داشتن همچين كالايي مي پردازه، به گروني فكر مي كنه و بدون اينكه شما باخبر باشيد، به حداكثر خشم و عصبانيت خودش مي رسه! كافيه از او بخواهيد كه مثلا برود و قيمت (مثلا همان لوستر) را بپرسد (چه كار ساده اي!) و اينجاست كه ناگهان با رفتار پرخاشگرانه او مواجه مي شويد!!
4. به همان دليل كه خيلي از مردها بنا به دلايل كاملا منطقي (از نظر خودشان) به گفتن حرفهاي به ظاهر تكراري علاقه اي ندارند (مثل گفتن عباراتي از قبيل دوستت دارم!)؛ به شنيدن حرفهاي تكراري هم علاقه اي ندارند. تصور كنيد كه شما طي چند سال به صورت مداوم از همسرتان بخواهيد كه يك فكري براي زندگيش بكند! يا به صورت مستمر از او بخواهيد تغييراتي در خود ايجاد كند يا ... شايد خواستن اينها از نظر شما غير منطقي نباشه و حتي عمل به اونا خيلي هم براي بهبود بخشيدن به زندگي مفيد باشه، اما . . . امان از اين تكرار . . . كه خيلي وقتها بدون اينكه به محتويات خواسته توجه بشه، صرف اينكه برچسب تكراري بودن داره، از طرف مغز رد ميشه. (همون چيزي معمولا كه از نظر خانمها به بي توجهي تعبير ميشه)
5. من تخصصي در مشاوره ندارم و پيشنهادي هم كه ميدم فقط يه ايده است: به نظر من هم در اين وضعيت صبر كردن خيلي به شما كمك مي كنه. خيلي دنبال يه راه حل اعجاب انگيز و دستور العملي كه بتونه در مدت كوتاهي اين وضع رو از ميون ببره نباشيد. صبر كنيد و زندگي و همسرتون رو همونجور كه هست بپذيريد. خدا رو شكر كه به ايشون خيلي هم علاقه داريد. براي يك ماه، دو ماه، يا هر چقدر توان داريد، سعي كنيد به او چيزي رو تحميل نكنيد (خريد، مهماني، كلاس، مشاوره و ...). فقط دوست او باشيد. در محبت كردن و عشق ورزي هم زياده روي نكنيد. يك مدتي براي او يك دوست باشيد مثل يك مرد. با منطق مردانه.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mostafun
1. به نظر من بنا به دلايل زيادي كه خودتون هم بعضياشونو گفتين، آستانه تحمل هر دوي شما خيلي كم شده. يعني به جاي اينكه با 4 يا 5 پالس تحريك كننده عصباني بشيد، با يك پالس و حتي قبل از ارسال اون هم عصباني ميشيد! مثلا همين افسردگي يا شايد بيماري هاي جسمي و ... مي تونن آستانه تحمل رو پايين بيارن. مثلا خود من به خاطر مشكل بيقراري پاهام، مشكل كم خوابي دارم كه به صورت ملموس توي زندگي روزانه ام تاثير گذاشته و كاملا حس مي كنم كه زود تر از حد معمول عصباني مي شم.
2. بعضي مردها (مثل من) اينرسي زيادي دارن. يعني نميشه يه دفعه اونا رو متوقف كرد يا مسيرشون رو تغيير داد. بديهيه كه چنين اقدامي به يك برخورد منجر ميشه، نه يك تغيير. مثل يه تيكه شيشه داغ كه نميشه با يه پارچ آب يخ خنكش كرد و بايد بهش زمان داد تا سرد بشه. وقتي ناگهان از همسرتون چيزي مي خواهيد كه آمادگي ذهني براي اون نداره، طبيعيه كه جبهه ميگيره (حتي اگه پيشنهاد خوبي باشه، چون اول بايد روش فكر كنه!). حالا تصور كنيد كه آستانه تحريك پذيريش هم پايين اومده باشه . . . بعله . . . درگيري حتميه!
3. گاهي وقتها يك پيشنهاد ساده (از طرف خانمها)، يك جور تحميل به حساب مياد. مثلا شما بدون منظور و براي اينكه حرفي زده باشيد، از يك لوستر يا تابلو در يك مغازه تعريف مي كنيد، اما همسر شما (به خاطر احساس سرپرست بودن) تصور مي كنه كه شما واقعا اونو مي خواهيد و اگه براي شما تامينش نكند، مرد بي عرضه اي خواهد بود! اينجاست كه يك درگيري ذهني براش شكل مي گيره، به بررسي لزوم يا عدم لزوم داشتن همچين كالايي مي پردازه، به گروني فكر مي كنه و بدون اينكه شما باخبر باشيد، به حداكثر خشم و عصبانيت خودش مي رسه! كافيه از او بخواهيد كه مثلا برود و قيمت (مثلا همان لوستر) را بپرسد (چه كار ساده اي!) و اينجاست كه ناگهان با رفتار پرخاشگرانه او مواجه مي شويد!!
4. به همان دليل كه خيلي از مردها بنا به دلايل كاملا منطقي (از نظر خودشان) به گفتن حرفهاي به ظاهر تكراري علاقه اي ندارند (مثل گفتن عباراتي از قبيل دوستت دارم!)؛ به شنيدن حرفهاي تكراري هم علاقه اي ندارند. تصور كنيد كه شما طي چند سال به صورت مداوم از همسرتان بخواهيد كه يك فكري براي زندگيش بكند! يا به صورت مستمر از او بخواهيد تغييراتي در خود ايجاد كند يا ... شايد خواستن اينها از نظر شما غير منطقي نباشه و حتي عمل به اونا خيلي هم براي بهبود بخشيدن به زندگي مفيد باشه، اما . . . امان از اين تكرار . . . كه خيلي وقتها بدون اينكه به محتويات خواسته توجه بشه، صرف اينكه برچسب تكراري بودن داره، از طرف مغز رد ميشه. (همون چيزي معمولا كه از نظر خانمها به بي توجهي تعبير ميشه)
5. من تخصصي در مشاوره ندارم و پيشنهادي هم كه ميدم فقط يه ايده است: به نظر من هم در اين وضعيت صبر كردن خيلي به شما كمك مي كنه. خيلي دنبال يه راه حل اعجاب انگيز و دستور العملي كه بتونه در مدت كوتاهي اين وضع رو از ميون ببره نباشيد. صبر كنيد و زندگي و همسرتون رو همونجور كه هست بپذيريد. خدا رو شكر كه به ايشون خيلي هم علاقه داريد. براي يك ماه، دو ماه، يا هر چقدر توان داريد، سعي كنيد به او چيزي رو تحميل نكنيد (خريد، مهماني، كلاس، مشاوره و ...). فقط دوست او باشيد. در محبت كردن و عشق ورزي هم زياده روي نكنيد. يك مدتي براي او يك دوست باشيد مثل يك مرد. با منطق مردانه.
:104::104::104::104:
واقعا دوستان شاه کلید ها رو بهت دادند. del عزیز به نظر من امضای اقای mostafun به درد زندگی شما هم می خوره. نا امید نباش. کمی صبر داشته باش و سعی کن زمانهایی که از نظر روحی شرایط مساعدی نداری با همسرت وارد مسائل بحث بر انگیز نشی و مثل قهرمان فیلم ها به دنبال حل مشکلات زندگیت هم نباشی.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
از صمیم قلبم به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار میکنم.
از تک تکتون ممنونم.:46::43:
نیاز دارم که روی صحبت هاتون زوم کنم و دوباره و چند باره بخونمشون؛ بنابراین در مورد صحبت هاتون یه کم بهم فرصت بدید.
میخوام از دیروز براتون بگم؛ از اینکه صحبت های آویژه مثل یادداشت های ذهنی دائما از صفحات ذهنیم میگذشت و من عمیق تر و عمیق تر بهشون فکر میکردم؛ وقتی به خودم خوب فکر میکردم تنها چیزی که باعث میشد حساس تر بشم و صد البته به قول آویژه شاید کمی بی گذشت تر _ چون تمام تلاشم رو کرده بودم که احساس تنهایی و بی کسی همسرم رو؛ لحظات سختی ایشون رو درک کنم و در کنارش باشم _ این بود که من هنوز عادت نکرده ام به کم توجهی های همسرم؛ من هنوز نتونستم بپذیرم که ذهن همسرم دیگه فقط درگیر زندگی خودمون نیست؛ همسرم به غیر از من به کس دیگه ای مثل مادرش هم داره فکر میکنه و براش مهمه!
راستش توی تمام این یک سال خوب متوجه شدم که دیگه من کانون توجه همسرم نیستم. این موضوع به شدت آزارم میداد؛ از اینکه میدیم و لمس میکردم که همسرم به همه چیز خواه ناخواه فکر میکنه به غیر از من!
من مطمئن بودم که دوسم داره؛ اما مثل خورشیدی که همیشه به یک نقطه می تابید و حالا مجبوره که علاوه بر اون نقطه به نقاط دیگه هم نور و گرما بده؛ و این جوری یا باید نور و گرمای کمتری به منطقه ی قبلی برسونه یا بلکل انرژیش رو برای منطقه ای که نیاز بیشتری داره؛ برسونه!
همه ی اینها رو توی تمام این یک سال خوب متوجه شدم؛
نمی دونید وقتی من مریض میشدم؛ چقدر بهم زنگ میزد؛ چقدر نگران حالم بود؛ دکتر میبرد؛ برام چه تغذیه هایی میگرفت چون یه کم رنگم زرد شده؛ پتو میآورد که سردم نشه؛ چقدر نوازش و توجه و بوسه هایی که نشوندهنده ی محبتش بود! این فقط یه مثال از زندگی من بود.
فکر کنید به یکباره همه ی اینها رفته از زندگی من؛ همسرم حالا دیگه حتی متوجه نیست که من مریض شدم؛ شاید هم متوجه باشه، اصلا یک درصد از اون رفتارهای قدیم رو نداره؛ تازه این همیشه من هستم که باید به فکر وضعیت روحیش باشم؛ اگر متوجه نباشم یا توقعی داشته باشم؛ به شدت سرکوب میشم؛ به شدت متهم میشم به آدمی که احساس کمبود محبت داره!
چه جوری من میتونم این همه تغییر رو به یکباره توی زندگیم بپذیرم. منی که برنامه میرختم برای مستقل کردن زندگیم؛ حالا باید باشم همین جا، حتی بدون تغییر مکان؛ چون مادرهمسرم همسایه هایی داره که تنهاش نمی ذارن!
بعلاوه ی توقعات بیش از حد همسرم از من که اگر لحظه ای با مادرش بخوام با لحن بدی حرف بزنم؛ من فراموش میشم و یه آدم فوق العاده عصبانی جلوی روم میبینم که انگار سالهاست منو نمی شناسه!
توی این شرایط فکر میکنید چه احساساتی پیدا میکنم؟ آیا همه ی اینها نمی تونه منو لجبازتر؛ حساس تر و شاید بی گذشت تر از قبل کنه؟
"وقتي ناگهان از همسرتون چيزي مي خواهيد كه آمادگي ذهني براي اون نداره، طبيعيه كه جبهه ميگيره (حتي اگه پيشنهاد خوبي باشه، چون اول بايد روش فكر كنه!). حالا تصور كنيد كه آستانه تحريك پذيريش هم پايين اومده باشه . . . بعله . . . درگيري حتميه!"
همسرم به هیچ عنوان آمادگی ذهنی برای پرداختن به من و لحظات عاشقانه و بودن در زندگی مشترک رو نداره؛ یعنی این آمادگی رو از دست داده! شاید یه جورایی بین یه دو راهی گیرکرده؛
دو راهی مسیر جدیدی که میخواد بره؛ فرار و احساس و دوست داشتنی که نسبت به من هنوز داره.
-
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
"يك مدتي براي او يك دوست باشيد مثل يك مرد. با منطق مردانه. "
آقا مصطفی میشه برام این جمله رو تفسیر کنی توی عمل؟