-
داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام
من زني 21 ساله هستم كه هيچ دل خوشي ازين زندگي ندارم.
اگه بخوام از بچه گيم بگم كه يه سطر كامل هم نميشه چون از بچگيم متنفرم.از رفتار پدرو مادرم بگم كه هيچ دل خوشي هم از اونا ندارم .
گرچه الان بهشون حق ميدم چون اونا هم خودشون بچه بودن و منم هم قرباني اول زندگيشون و اشتباهاتشونم .تردد شدن .كتك خوردن .خورد شدن وشكستن وهم بازي هاي بد .جسرت خلاصه هرچي بخواي توي بچگيم پيدا ميشه .تنها چيز خوبي كه داشتم اين بود كه هر وقت چيزي ميخواستم پدرم چه از لحاظ مالي امكانشو داشته باشه چه نداشته باشه برام فراهم ميكرد.
خلاصه بچگيم خيلي اروم و شكسته و پر كمبود عاطفي گدشته.اومد توي نوجواني خودم زدم چششو درو اوردم و خودم و به پرتگاه زندگي كشوندم .(نادانيه محض پايان دوران بچگيم نتيجش يه ازدواج شد)
تقزيا 16 سالگي ام با پسري مثل خودم كه بچه بودو عقده اي و فكر ميكردم كه شاهزاده ي سوار...و دوسش دارم ازدواج كردم (البته بدون رضايت خانواده ام)
دوست داشتن كه نه چون الان ميفهمم دوست داشتن چطوريه ....
ميتونم راحت بگم كه ميخواستم تمام عقده هامو حرصم و از خانوادم اينجور خالي كنم .
ولي نميدونستم كه اين اتيش دودش اول تو چشم خودم ميره .از جوب افنتادم تو چاه ...
خلاصه بعد 9 ماه (تحمل مشروب خواري اين ... و كتك كاري و تحديد و دور كردن از خانوادم ...)پدرم پشتم واستاد و طلاقمو ازش گرفت ...
بقيشو كه چي كشيدم و چند بار خود كشي كردم وافسرده ... بماند
بعد يه سال دوباره تحصيلمو ادامه داردم و رفتم دانشگاه.توي درس بخاطر علاقه به رشتم كمو بيش موفق هستم.بعدش يه كس ديگه امدو يه ادم ديگه شدم.ادم افسرده و ...
ترم دوم اينا بود م كه با پسري آشنا شدم عاشقم شده بود! تمام اين اتفاقاتي كه از سرم گذشته بود و براش گفتم كه بره و ...ولي گفت كه همشو قبول ميكنه
ديگه از هرچي عشق بود بدم ميومد.دست بردارم نبود.بردمش پيش مشاوره و ...
ايشون هم يه نامزدي ناموفق و از سر گذرونده بودن و كمو بيش زبون همو ميفهميديم.
تا اين كه با مشورت با مشاور و مادرم رابطه شروع شد.
اولاش كاملا حس ميكردم كه از رو ترحم من و ميخواد و بپام واستاده چون من هم چنين احساسي داشتم...
بعدها (بعد دوسال ... اروم اروم مهرو محبتش انگيزم شدو مرحم دل شكستم ....)اروم اروم دوست داشتن واقعي رو تجربه كردم و الان كه تازه 4 سال شده رابطمون شكر خدا خوب پيش ميره .
خلاصه اين سرگدشت من بود.ديگه مثل زنو شوهر بهم وابسته و متعهد شديم...
الان فكر ميكنم توي ارائه راه حل و درك مشكلم بهتر ميتونين كمكم كنين.
مشكل من،خودمه .خاطراته گذشتمه.شكستگي هامه .كم بودامه .بي انگيزه شدنتمه.بي ثباتي امه.سست و بهونه گير شدنمه....
قبلا ها اين هايي كه گفتم ك و بيش بودن اما ديگه ياد گرفته بودم كه يه مدتي برم تو لاك خودم و دوباره از سر بگيرم .
اما الان يه مدت طولاني هست كه اين وضع ادامه داره و يه روز بهترم ،روزه بعدش بازم داغون و عصبي و آسي.
مخصوصا از وقتي ((ف))درسش تموم شدو از پيشم رفت بدتر شدم.چون همه دوست و همكلاسي و رفيقو همسرو همه چيزم اون شده بود.
الان كه مسوليت هام سنگين شدن .(هم ميخوام كه استقلال مالي داشته باشم و خودم رو پاي خودم واستم و كار ميكنم .هم دارم كارشناسي مو ميخونم و از طرفي هم دارم زندگيه دونفرمونو با اين همه دوري و سختي رو پا نگه ميدارم هم ميخوام اشتباهات گذشتم جبران كنم و زحمات پدر مادرو م جبران كنم ...ديگران هم بمانند)
الان مدت طولاني هست كه احساس صعف ميكنم .احساس خستگي ميكنم .با هر چيزي داغون ميشم.حتي با ديدن ...سابقم يا طلاق نامه ام يا جتي با خواب گدشته ...
تا روز ها زيرو رو ميشم.
حتي مدتي هست ديگه سر كار نمي رفتم .توي هيچ تصميم و برنامه ايم مصمم و با انگيزه نيستم.2 الي 3 روز پاينبدم و بعدش ميگم اب از سر من....
اما ازين كه ميبينم بازم دارم فرصت هام از دست ميدم و ... استرس ميگيرم و بدتر بي انگيزه ميشم.
احساس ميكنم هيچي ديگه روم تاثير نداره
تورو خدا شما راه و بهم نشون بدين.
تابحال چندين روانشناس -مشاور... رفتم ولي بيش از دو جلسه ادامه ندادم.
به همون يه جلسه اكتفا ميكنم و ميگم كافيه خوب شدم اما دفعا ي بعد بدتر.
از مشاوره حضوري هم دوري ميكنم .حس بدي بهم ميده نگاهاشون ....
شما كمك كنين .اخرين اميدم ديگه شمايين .
منو ازين خلا خلاص كينين .
مشاودين و روانشناساي همدردي منتظر پاسخ هاتونم
در آخر بخاطر پست طولاني ام معذرت ميخوام.خواستم اين بار رك و بي رودرباسي همه چيزو گم تا شايد تاثيري در راه حلش داشته باشه و اين بار نتيجه بخش باشه ....
با احترام :72:
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام عزیزم
شما را درک می کنم
اکثریت خانواده ها نظام های آشفته و پریشانی هستند که بچه ها در آن رشد می کنند به ندرت خانواده ای سالم رویت می شه واما در همین خانواده دختری رشد پیدا کرده که اشتباهاتی داشته اما مدال های خوبی بر سینه دارد . بهت تبریک می گم .
تا یک سنی پدر و مادر مسئول زندگی و تربیت و .......بچه هستند از یک سنی که ما عقل رس می شویم خودمان مسئولیتها را باید به عهده بگیریم . پدر و مادرها آن چیزی را به ما می دهند که خودشان بلد هستند قرار است ما از پدران و مادرانمان بهتر باشیم و طبیعی این هست که واقعا بهتر باشیم .
اما برای بهتر بودن نیاز نیست با یک دست هزار هندوانه را با هم بلند کنی . گاهی لازم است استراحت کنی . گاهی لازم است قوی باشی .
پس شروع کن . ابتدا نگرشت را تغییر بده
اشتباهات تو معنای شکست خوردن نمی دهد همه به نوعی مشغول تجربه زندگی هستیم . هر کس به نوعی در سنی .
اگر تصور شکست را از دهنت پاک کنی و به چشم تجربه به مسائل زندگی ات نگاه کنی از پا نمی افتی .
شروع کن از امروز تصمیم بگیر هر کار نیمه تمامی داری به اتمام برسانی برای اینکار نیاز به برنامه ریزی و مسئولیت پذیری و تعهد داری .
امور زندگی ات اولویت بندی کن . سعی نکن با یک دست چند هندوانه بلند کنی تا به خستگی دچار بشوی
مثلا کتابی که نیمه کاره رها کرده ای
مشاوره های حضوری خودت را
این حالت در تو بسیار دیده می شه که کارهایت را نصفه و نیمه رها می کنی تا خودت باعث شکست و باخت خودت بشوی و در نهایت یک نوازشی بگیری که " ببین من که .........." و یا یکباره برای اینکه از بند باور شکست رهایی یابی چندین کار توام با هم و هم زمان .
نگرشت را تغییر بده .
این عادت را بینداز دور .
دیروز دیروز بود امروز روز دگری است . بلند شو و از امروز شروع کن . 21 سال سنی نیست . به نظر من قشنگ است که دختری 21 ساله تجربیاتی داشته باشد . تجربیات انسان را بزرگ می کنند . به خودت افتخار کن این تجربیات مال تو هستند .
اعتدال را وارد چرخه ی زیستی خودت بکن .
حاضر باش که به مردم اعتماد کنی . همه بد نیستند . انسانهای خوب زیاد هستند خیلی خیلی زیاد است .
نگاه مشاور را تو معنی می کنی به گونه ای که از نگاه مشاور متنفر باشی او برای کمک به تو روبه رویت می نشیند حاضر باش که به او اعتماد کنی . در ذهنت او و نگاهش را خوب و بد نکن .
حجم انبار شده ی آزردگی هایت زیاد است . از حوزه ی توان دنیای مجازی خارج است . بایدحضوری شرکت کنی و مشاوره بگیری . از همین کار نیمه شروع کن . یاد بگیر برای برنده بودن باید هدف داشته باشی . اگر ذهنت را هدفمند بکنی انگیزه با خودش می آورد .
وقتی انگیزه آمد حاضر به اعتماد می شوی و با اندکی مسئولیت و تعهد کارهایت را پیگیری می کنی و صبحت را آغاز می کنی .
بلند شو دخترم . بلند شو . زندگی با تمام زیبایی هایش در انتظار توست تا تو را در آغوش بگیرد فقط کافی است که خودت بخواهی و تو هم آغوش باز کنی .
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
من فقط میخوام بگم که با ۲۱ سال سن خیلی جلو هستی
خیلی خیلی ....
تجربه و آگاهی هایی داری که میتونه واسه بقیه مسیر زندگیت همراهت باشه
من در ۲۱ سالگی به معنی واقعی کلمه بیق بودم
هیچی از زندگی و اجتماع نمی دونستم
خدا را شکر کن که در ابتدای راه زندگیت و در اوج جوونیت اینقد با تجربه هستی
گذشته ها و کودکیت را رها کن و از امروز شاد و سالم زندگی کن
از آنی عزیز معذرت میخوام که بعد از نوشته ایشون نوشتم.
حرف من تخصصی نیست و فقط خواستم بدونی که هستن کسانی که حسرت زندگی تو را دارند
حسرت اینکه کاش من هم در ۲۱ سالگی این همه میدونستم
منظورم خودم هستم
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
در ابتدا از همتون ممنونم که برام تجربیاتتون رو نوشتین .واقعا خیلی صمیمی هستین
الان که داشتم میخوندم جواب هاتون رو بغضم گرفت .نه یلدا جان خدا به هیچ کسی چنین تجربه نشون نده.
نمیدونین چه حس بدی هست .مثلا الان توی زندگیه جدیدم همش با خودم درگیرم.همسرم و همش با _هم..سابق ام) مقابسه میکنم . بعضی از رفتارات خاطرات بد .همش یاد اور گذشته میشه.
نه این که عمدا و اگاهانه این کارو انجام بدم. یه صحنه مشترک ، یه حرکت آشنا برا یاد اوری و خراب کردن حداقل 1 هفته ام کافیه ...
تقریبا دو ماه پیش ...سابفم رو دیدم رودرو شدیم .من دیگه تا 1 ماه در خودم گم شدموآشفته و پریشان بودم.
اما جناب ani از شما تشکر ویژه دارم .
اما اگه امکان داره راهکار های دیگ ای بهم بدین .یا بهتره بگم واضح تر ...
درضمن من هرچی دیدم و میکشم الان از این اعتماد بیجا به اطرافیانم هست . خیلی ها ازین رفتارم سو استفاده میکنن.
و اما در مورد مشاور حضوری باید بچیزی اعتراف کنم که من هیچ وقت باهاشون راحت نیستم.تا 3ماه پیش باز رفته بودم پیشه روانشناس توری منو سرزنش میکردن و ... که دیگه نتونستم بگم من الان یه رابطه جدید دارم .من برا اولین بار همه چیزو کامل اینجا تونستم بگم .
اگه امکان داره یه راوانشناس مجرب بهم معرفی کنین که بتونم با ایمیل یا ... باهاشون دوره جدید و شروع کنم
خودم دیگه ازین وضعم خسته شدم.میخوام خوب شم .اما حضوری نه....
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام عزیزم
1-
ببین "حاضر به اعتمادی " با اعتماد کردن و یا بی اعتمادی فرق داره . تو حاضری به انسان ها اعتماد کنی اما طی شناخت و گام به گام نه یکباره خودت را رها می کنی و نه خودت را محکم می گیری و در بند گارد و حصار قرار می دهی . گام به گام و طی شناخت . یعنی بدون هیچ قضاوت و پیشداوری .
2-
مسئله ی تو پذیرش خودت و تجربیات زندگی است . هست هر آنچه که هست . می خواهی چه کنی ؟
دائم در فضای مظلومیت خودت را قرار بدهی که چی بشه که نوازش بگیری و بقیه به تو بگویند آفرین که چنین زندگی داشتی یا ای وای چه بد چنین زندگی داشته ای . خوب داشته ای . می خواهی چه کنی ؟
تخته پاکن نمی توانی دستت بگیری و پاک کنی . پس به جهای نقش شهید و مظلوم در پذیرش زندگی ات با همه ی خوب و بدهایش باش .
3-
قیاس نکن .
اساسا هیچ دو انسانی شبیه به هم نیستند اگر تشابه رفتاری می بینی الزاما ریشه های این تشابه با هم یکی نیست همانطور کهمی بینی تشابه می گوییم نه تطابق .
4-
درمورد مشاوره حضوری و حس تو ........تو از آن دست افراد ی هستی که حس بد را خودت جلو جلو به خودت تزریق می کنی چرا که نمی خواهی از مشاوره گرفتن نتیجه بگیری . اگر نه باز و پذیرا و با احساس خوب این شرط تغییر را می پذیرفتی ...........
چه چیزی در وجود مشاوره ی حضوری ترا ناراحت می کند ؟ ترس از قضاوت داری ؟ ترس از اینکه دست تو را بگیرد و ببرد به عمق وجود خودت ؟ از چی می ترسی ؟ از چی خوشت نمیاد ؟
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
همچین دست گذاشتین روی خصوصیات اخلافی که منو در بند بار خودشون گرفتن...
منم سست و تنبل و بهونه گیر شدم به مرور زمان برا همین همش کارم شده یا اعتراض و سرکوب کردن خودم یا در لاک خودم برم...
میدونید الان من چهار ساله دارم با نگاه های چندش اور اطرافیانم سر میکنم.هوییت خودم حتی از خودمم پنهون میکنم.
احساس میکنم نقابی به صورتم زدم و دارم کور کورانه زندگی میکنم تا مبادا کسی پشت نقابمو ببینه و ضعیف بودم بفهمه..
ولی الان دیگه خسته شدم. همش به این ور اون ور میخورم از بس حس میکنم بارم دیگه سنگین شده و توان نگهداشتنشو ندارم .
در مورد مشاوره حضوری راستشو میگم ولی کسی خورده نگیره و حرفم دور ازشما بزرگان هست.
راستش اینجا که فعلا زندگی میکنم شهر کوچیکی هست و مشاور و روانشناس فکر نکنم بیشتر از 10 نفر باشه .از قبلی ها که رفته بودم هیچ نتیجه نگرفته بودم چون چندین جا که رفتم احساس میکردم بیشتر از اونا میدونم یا به فکر اینن که چند دقیقه شد و پول و... هیچ ارزشی به مشاوره و مریضشون نشون نمیدن.وسط حرف تلفنشون زنگ میزنه ....منشی میاد میره و ...
منم جایی که راحت نیستم زود دلزنده میشم از اطرافیانم .
تا که اواخر رفته بودم پیشه یه استاد که روانشناس بودن ایشون هم همش من و متهم میکردن .که بچه ای وو... همش طوری صحبت میکنن که احساس راحتی نداشتم.
وگرنه من خودم چندتا کتاب در مورده سایه و نیمه تاریک وجود ... گرفتم که روخودم کار کنم .چون از رویا رویی با خودم هیچ ابایی ندارم. میبینید که اینجا همه چیزو راحت گقتم و ...
من میخوام خود واقعی مو خوب کنم و خوب شم دیگه .چون از اینی که الان هستم خستم.همش منو ضعیف و ضعیف تر میکنه ...
ترسم ازین وضعمه که تا کی این وضع ادامه داره ...
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
خودت باش . چرا فکر می کنی اگر خودت نباشی دوست داشتنی نیستی .
این زنجیرها را خودت به پاهات بستی.
چه کسی را می خواهی راضی نگه داری ؟ نگهداشتن به چه بهایی ؟ تا کی ؟
اعتماد به نفس یعنی اینکه تو در اولین گام خودت را دوست داشته باشی . به خودت احترام بگذاری . به داشته هات افتخار کنی . برای نداشته هات تلاش کنی .
نکته اینکه همه ی ما نقاب هایی به چهره داریم .
نقاب اجتماعی افراد همان نقاب خانوادگی آنها نیست .
اما این نقاب ها باعث نمیشه از خودمون متنفر بشیم . چرا که بر حسب ضرورت ممکن است دست دراز کنی و یک نقاب به چهره بزنی . گاهی لازم است نقاب بگیری که قوی هستی اما الزامی بررعایت این نقش مادام العمر نیست . گاهی لازم است خستگی در کنی .
و در نهایت روشن تر مسائل را باز کن.
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
یعنی اینجا کسی نیست که بتونه بهم کمک کنه و مشاورم باشه ؟
روانشناسم باشه ؟؟؟
من این تنهایی نمیتونم دیگه خستم ..................................
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام عزیزم
باید حرفی بزنی تازه تا کسی جوابی بدهد .
ضمن اینکه فقط کار با حرف زدن راه نمی افته باید خودت هم تلاش کنی و تمرین کنی ..................تا عادات جدید با عادات قدیم جای خود را عوض کند .
مشاور معجزه نمی کند تو خودت باید بخواهی .ایا تفکرت را سعی کردی عوض کنی ؟
برای این تغییر چه کردی ؟!
کدام کار نیمه تمامی که داشتی برایش برنامه ریزی کردی و تا چه مرحله ای پیش رفتی تا تمام شود ؟
و..................
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
- چرا با دیدن نامزد سابقت حالت بد میشه و کابوس میبینی و مدتها درگیری؟ بهش علاقه داری؟ یا خاطرات بد و کتک کاری و مشروب خواری و اینا یادت میاد و اذیت میشی؟
- رابطه ات با ف قراره چی بشه؟ برنامه تون چیه؟
- منظورت چیه که میگی زندگی ۲ نفرمون را با این همه دوری و سختی دارم رو پا نگه میدارم ؟
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
اخه من تاپیک های دیگه رو که میخونم میبینم خیلی خوب همه شرکت کردن.
کارشناسا سوال و جواب کردن تا اصل موضوع و مشکل و حل کنن..
بهرر حال ...
شما تلاش کردن و در چی میبینین ؟؟
میدونین گتهی دوست دارم برم ازین حایی که هستم.همه چیزی که میبینم عذابم میده.دوست دارم فرار کنم و تنهای تنها باشم.تنها واقعی باشم. هیچ کسی و نشناسم و این بار سنگین و نقاب و نزنم تا مبادا کسی من بشناسه..
نه تنهایی که دورو برش پر اشنا هست ولی حس شدید تنهایی دارم.
من از وقتی تصمیم طلاق رو گرفتم و خواستم علیه زندگیم قیام کنم شروع به تغییر کردم.
برا تغییر کردن اول باید تغییر و میشناختم ، خودم و میشناختم تا شروع کنم.برا همین مجلات روانشناسی ،مطالب هایی در این زمینه خوندم .تا که خودم و وضعی که توش هستم و بشناسم.
بعد سعی کردم خودم خودم و اروم کنم.همه اون چیزایی که میخوام برا خودم مهیا کنم.
اولش رابطه پدرو مادرم و داخل خونه بود.
سعی کردم جوه سنگین و پر دیسیپلینو از بین ببرم و زمینه شوخی و خنده ،کلمات عاطفی رو مهیا کنم.
در هر شرایط روحی که بودم موفعی که پدرم میومد از گردنش اویزون میشودم و کلی قربون صدقش میرفتم .
اولا ترددم میکرد و میگفت زشته.مادرم چشو ابرم میومد که سنگین باشم .
ولی خودم و به بی تفاوتی میزدم تا که الان میبینم موفق شدم.خنده و دوره هم شدن دیگه یه نیاز شده برا پدرم.روزی که اخم کنم میاد و سر بسرم میزاره و ...
هدف دومم ادامه دادنه تحصیلاتم بود.موفق شدن در رشتم و بدست اوردن اعتماد از دست رفته پدرم بود.
که توی این هم تا 1 ترم پیش بدون وقفه تلاش کردم.شب و روز.
کاردانیمو با رتبه ی 5 در رشته ام تموم کردم.کارشناسی از بهترین جاها قبول شدم .اما بخاطر دوری و وضع مالی تو همین جایی که کاردانی و خوندم ادامه دادم.و این باعث شد که 2 ترم عقب بیوفتم.خیلی انگیزمو از دست دادم. تفییر دیگه ام این بود که جلو همه محکم باشم.هرچی داشتم توی اتاقه خودم و توی دنیای خودم زندگی میکردم.بیرونه اتاق همیشه سرم و بالا میگرفتم و لبخند رو لبام بود .چون از نگاه های ترحم امیزه فامیل و اطرافیانم بیزار بودم.هر وقت که میشنیدم که چقدر دلشون برام میسوزه از خودم متنفر میشدم.
و ....
اما کارای نیمه تمامم همیشه یکی خلاصی از سنگینی خاطرات و گذشته بوده و اخیرا (1 ساله که از ترم اخر کاردانی شروع شد ) در زمینه درسام بوده .
و خلاص نشدن از این حس خستگی و ضعفه .
هر بار که برنامه ریزی میکنم حداکثر 1 هفته بوده .بعدش برام بی اهمیت میشه. (مخصوصا در مورد درس)
مثلا ادیبهشت ماه به میل خودم شروع به کار در یه شرکته برنامه نویسی کردم. از مرداد ماه خسته شدم تا نهایتا از مهر ماه درسئ بهونه کردم و نرفتم و الان پشیمونم.
حتی استادام میگن که چرا این همه از درسات عقب افتادی
برنامه میدن که بنویسم 1 ماه تموم میشه من حتی یه خط هم روش کار نمیکنم .و همش بهونه میارم و خسته میشم .و بعدش پشیمون.
من یادم نمیاد که برنامه ای چیده باشم و اونو تموم کنم .
در ورزش .درس. ...
اصلا ثبات ندارم .
علاقه؟؟؟؟!!!!!!!
میدونین تا 1 سال بعد طلاقمون میخواستم خفش کنم.
ازش خیلی میترسم.ازش متنفرم. هر بار که میرم بیرون از ترس اینه باهاش روبه رو شمو جلومو بگیره و دوباره اذیتم کنه سردرد میگیرم.
میترسم چون با اونو فامیله مریضش زندگی کردم.در هر مسله ای قشون میکشیدن و چاقو .. انتقام میگرفتن
خیلی میترسم... که روزی بازم به زندگیم به ف اسیب برسونن ...
گفتم در پست اولم .از همون اول ازدواج .ولی بخاطر یه سری مسایل که هردومون داریم فعلا 3 سالی مونده .
چون هر دوتامون هم از یه زندگی ناموفق رنح بردیم هر دوتامون هم میترسیم.
مخصوصا که برادر ف در سن کمی فوت شدن و ایشون هم یه زندگی ناموفقی داشتن برا همین خانوادش خیلی حساسه روش.
خوب ف بچه تهرانه و از وقتی درسش اینجا تموم شد و از کرج قبول شد برا کارشناسی از پیشم رفت .و دوری خیلی سخته .از طرفی ف یه اخلاق بدی که داره اینه که وقتی در شرایط بد روحی که قرار میگیره خیلی راحت میتونه همه چیزو نادیده بگیره و ..
اوایل خیلی بیکنترل میشد و از کوره در میرفت .
و چند بار پیش امده بود که وقتی بحثای اساسیمون سر میگرفت و دعوا های آتشی داشتیم میگفت رابطرو تموم کنینم ووو ولی من هیچ وقت این اجازرو ندادم و ارومش کردم و هیچ وقت دهن به دهنش نمیدم و لجبازی نمیکنم.
چون میدونم وقتی عصبی میشه کنترل نداره و منطقی حرف نمیزنه .بعد اروم شدن پشیمون و شرمنده از حرفاش میشد. که به مرور زمان به کمک مشاور دانشگاهمون که باهم میرفتیم .اینارو فهمیدو خیلی کار کرد تا بخودش مسلط باشه.الان خیلی خیلی خیلی کمتر پیش میاد اینجور بحثا .یه رفتارو اخلافی که زندگی گذشته اش روش تاثیر گذاشته بود .
و مشکل بزرگی که داریم همیشه این بود که ایشون خیلی احساسی هست . و من منطقی .البته این منطق و خودم خواستم همیشه داشته باشم تا شاید اشتباه هارو تکرار نکنم .و خواستم 987رابطمون توازن داشته باشه.
مثلا اوایل (6 -7 ماه بعد شروع رابطه - هیچ وقت بهش نمیگفتم دوست ... چون دوست داشتن برام غریبه شده بود /همش میگفت دارم پیشت خورد میشم .از بس منطقی و مغروری .یا وفتی واقعا علاقه پیدا کردم درصدی بهش میگفتم.10 % دوست ...
و امسال اینا .همش میگفت که احساس میکنم همش اویزونتم یا احساساتم بی جواب میمونه و....
همش انتظار داره که بهش محبت و توجه بشه .
دوست داره شروع کننده من باشم .و دوری باعث شده خیلی بهونه گیرو حساس تر بشه. که دیگه سر کردن و اروم کردنشو یاد گرفتم .چون درکش میکنم .
دوست داره همش بهش علاقه نشون بدم و این و به زبون بیارم .
مثلا گاهی : وفتی صبح بهش اس میدم تا شب ازم خبری نشه شاکی میشه که چرا بی محلی میکنی و یا سرت شلوغ بوده(با کناییه) .
البته خوب میدونم که دوری و نیازاشه که باعث میشه همش نگران باشه و گاهی بی اعتماد ... هیلی وابسته شده بهم .
ولی الان خیلی نسبت به گذشته بهتر شده .اروم تر شده.به قولی بزرگ شده.
و همه اینا برام یه مسولیته بزرگی هست که گاهی وقتی کم میارم دیگه خیلی سخت میشه برام .
مخصوصا این اواخر که دوباره گرفتاره این افکارات و احساسات خستگی و تکراری و... شدم خیلی احساس قشار و خفگی میکنم .
برا اولین بار 1 هفته پیش به این فکر کردم که شروع این رابطه برام زود بود قبلا این که کاملا از گذشتم و خاطراتش خلاص نشدم .
اما چون رابطمون خیلی نزدیکو صمیمی هست با محبت و ملایمتش ارومم میکنه و بازم بهم توان جنگیدن میده.
تنها چیزی که منو از حرف زدن باهاش منع کرده گذشتم هست.تنها تواین زمینه نمیتونم باهاش راحت باشم.
و من میخوام دیگه خودم به کمک شما ها خودم و خلاص کنم از این زنجیر .
اولی جواب ani عزیز هست .
دومی جواب پست پیدا جان.
ببخشید طولانی شد
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
ضمن تبریک بابت بهره گیری از توانایی هایت برای شروع تغییر ..........مطمئن هستم بهترها با این درک و پذیرش و تاثیرگزاری در انتظارت است.
و در مورد کارهای نیمه باید اول خودت و علائقت را شناسایی کنی تا قادر باشی مسیری را که انتخاب می کنی به پایان برسانی و.................
اما
تازه الان اصل مشکلت با حرف زدن پیدا شد .مشکل تو خانواده ات نیستند .
در یک جمله.......... مشکلت دوری از این آقاست و بقیه حرفهایت تا حد زیادی بهانه است .
و اما اینکه
خودت به خوبی به همه ی مسائل اشاره کردی
این رابطه برات شروعش زود بوده و هنوز از لحاظ احساسی نتوانستی زندگی قدیم را فراموش کنی و روح و روانت مشغول حمل آسیب های حاصل از زندگی گذشته است .
تا کی می خواهی این رفتار را ادامه بدهی واقعیت این است که تو با این آقا مشکلات زیادی داری اما می خواهی مدام درکش کنی و برای درک کردن بهانه های او در ذهنت دلیل و برهان می تراشی .
اما چرااینکار را می کنی ؟!برای فرار از واقعیت .
از اینکه نمی خواهی بپذیری انتخابت یا زمان شروع رابطه و طیف گستردگی آن غلط و اشتباه بوده است چرا که در ذهن تو تجربه ی دوباره ای است که منجر به شکست می شود در حالی که واقعا این نیست .
واقعیت این است که افرادی که به ظاهر دلیل و بحران می آورند مشغول سرکوب احساسات خود هستند تو یکی از این افراد هستی .
.............این مرد قرار است شوهر تو بشود تا کی می خواهی از جایگاه درک با این مرد مواجه بشوی ؟! یک روزی خسته می شوی .......او نامزد توست نه شوهرت . در نتیجه این زمان نامزدی و دوستی برای شناختن یکدیگر است . قرار نیست تو ستون باشی و همه ی بار و فشار را تحمل کنی .....این بزرگترین اشتباه برای یک رابطه است .
از آنجا که اهل مطالعه هستی چند کتاب بهت معرفی می کنم که بخوانی
1- زن شیفته
2- وابستگی متقابل
3- وابستگی عاطفی
در ضمن از تاپیکهای درس خودت را بگیر و به روند و سیاست پیشبرد تاپیک خودت توجه کن و از خواندن تاپیکهای دیگر فوری ذهنت را به قیاس مسائل و تفاوتها نکش . حتما دلیلی برای این تفاوت هست .
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
ani عزیز بابت راهنمایی هاتون ازتون باز هم تشکر میکنم.
اول باید به یه نقص خودم اعتراف بکنم که من از اول با این ادبیات مشکل داشتم.اگه لطف کنین کمی مطالبتون و ساده و واضح و با مثال برام بنویسید بسیار خوشحالم میکنین.
میدونم الان میگین این دیگه کیه که دوسطر مطلبو نمیتونه درک و حلاجی کنه...
اما درمورد نامزدم باید بگم که شاید حق با شما باشه.ولی مطمعا باشین این درک و ملایمت متقابل هست.ایشون خیلی جاها پشتم بودن و حمایتم کردن.برا من توی زندگی احترام و حفظ ارزش ها و توجه و محبت از همه چیز با ارزشه.
و این و باور دارم که تازمانی که انسان خودشو نشناسه نمیتونه تغییر بکنه.
نامزد من هم ازون دسته ادمایی هست که فرصت شناختن خودشو نداشته.من تازگی ها سعی کردم این دید و ذهنیت و باهاش اشنا کنم.کتاب آیین زندگی دیکل کارنگی و برا شروع این کار بهش هدیه کردم و از همون مطالعه اول نتیجشو در طرز حرف زدن و مکالماتی که داشتیم دیدم.
متوجه شدم که نوع شناختی که ازش پیدا کردم درست هست .و خودش هم برا تغییر مشتاقه...
از طرفی هم ما اصل رابطمون بر مبنایه رفاقته.یعنی بیشتر از یه زن و شوهر همیشه سعی کردیم رابطه ی دوستی و باب رفاقتمون و حفظ کنیم و خدارو شکر که همیشه نتیجه مثبتشو دیدیم.در ارتباط بر قرار کردن و رفع مشکلاتمون بخاطر صمیمیت و راحتی که داریم زودتر به نتیجه رسیدیم.ولی نمیدونم از نظر شما کار و رفتارمون درست هست یا نه؟؟؟؟
بهر حال باز هم به توصیه هاتون توجه میکنم .حق با شماست.من هم گاهی این حس و دارم که بیشتر خودم و مسول میدونم و سعی میکنم خودم و سپر بکنم.ولی اگه تا بحال این وضع و خیلی راحت تحمل کردم مطمعا این متقابل بوده چون سو استفاده نشده و منو اذیت نکرده این وضع.
ولی بحر حال همه جا دوست دارم توازن بر قرار بشه تا بعدن یکی از کفه ها بر دیگری غلبه نکنه ...
برام بیشتر بنویسید .اگه سوالی هست بپرسین تا برام راه کاراهایه زیادی نشون بدین.
ممنونم ازتون :72::72:
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
عزیز خسته سلام و سلام به همه دوستانم
من به عنوان تایپیکها نگاه می کنم و اونایی که به زندگی خودم شبیه بوده را انتخاب می کنم نمی دونم شاید چون تجربه ها و مشکلات زیادی رو اعم از تلخ و شیرین یادگار دارم دوست دارم بدونم بقیه باهاشون چطور برخود می کنن
می دونی سعی نکن برای همه کارات هدف بزاری
مثلا تحصیل کردن برای هرکسی یه معنی داره و هرکسی به هدفی اونو رو شروع می کنه اما خوب درس خوندن حتما لازم نیست هدفمند باشه منم وقتی وارد دانشگاه شدم یکی از دلایلش می خواستم زندگیمو عوض کنم و تقریبا با زندگی قبلیم خداحافظی کنم
من چند ترم شاگرد ممتاز شدم اوایل درس می خوندم با خودم می گفتم که چی اینقد می خونی که به کجا برسی ولی بعدها دیدم این ذات منه که جویای اینه که مثلا بالاترین رتبه رو بیارم هدف خاصی نداشتم فقط دوست داشتم نمره هام بالا باشه
اون موقع حتی به خانواده ام نگفتم من ممتاز شدم که بعدها فهمیدن کلی تشویقم کردن من حتی تشویق اونا رو هم نمی خواستم واسه خودم ممتاز می شدم اما تشویق اونا برام معنای خاصی نداشت جز تشکر
عزیزم سعی کن واسه خودت زندگی کنی به این فکر نکن که اگه این نشه اون چی می گه مگه چندبار دیگه می خوای زندگی کنی فکر نمی کنی حالا وقتشه وارد یه دنیای دیگه شی دنیای که رو دیوارش خاطراتت جدیدت جای خاطراته کهنه اتو بگیره
من نمی گم گذشته ها رو فراموش کن چون هیچ وقت فراموش نمیشن فقط کمرنگ می شن ممکنه گذشته پر از لحظات درد باشه که یاداوریش همون دردو به جانت میندازه سعی کن به خاطرات تلخت بها ندی
مهم توهستی که بعد از همه سختی ها هنوزم اینجایی و داری برای بهتر شدن اوضاع روحیت همچنان تلاش می کنی حتی اگه به اون درجه رسیدی که دیگه غمی تو وجودت ارزش نداشت بازم برای بهتر شدن حالت تلاش کن
تو زنده ای تا نفس بکشی و همراه اون عشق رو باور کنی
جرات داشته باش بدان خدا همواره تو را زیر نظر داره و همه اینا پر از حکمته تو اگه بخوای غصه بخوری گریه کنی خودتو عذاب بدی دنیا حرفی نداره
و برعکس اگه بخوای شاد و سرخوش باشی بازم دنیا حرفی نداره
یکم تامل کن وقتی شادی بقیه ام شاد می شن تو می خندی و با خنده زیبایت رو حفظ می کنی چون صورتت جوانتر و بشاش می شه وبرای همون مرد زندگیت که ف نام داره همیشه جذاب و دوست داشتنی خواهی بود
من هنوزم پر دردم ولی دردیو احساس نمی کنم انگار با اونا خو گرفتم
سعی کن خدا رو باور کنی وقتی بهش اعتماد داشته باشی دیگه هیچی برات مهم نیست
موفق باشی گلم
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
بهشت عزیز منون ازین که برام پست زدی.
و تجربه هاتو با من شریک شدی.
با ور کن اگه و جودن خدارو باور نداشتم و لذت آغوش کشیدنشو نچشیده بودم الان اینجا نبود .به اینجا ها هرگز نمیرسیدم.حتی موقع های که باهاش قهر میکنم و ازش دلخور میشم و حضورش و کم حس میکنم بازم باورش دارم و بهش اعتماد دارم.باور دارم که برای بودن و نفس کشیدن نیازش دارم.باور کردم که حیچ وقت تنهام نذاشته ، باور کردم چون تجربه کردم.دیگه هیچ وقت نگفتم که این چه بلایی بود سرم اوردی خدا.همیشه گفتم یه حکمتی هست...
چون در تنها ترین و نا امید ترین لحظات زندگیم حس میکردم.انگار که تو اغوش گرفته بود و ارومم میکرد.بهم صبور بودن و یاد میداد.
با اون حس میکنم ازادم .حس میکنم که خلی دوسم داره.چون دوسش دارم.و ازین که هستو دارمش شکرش میکنم.
اما در مورده درس: گلم من هیچ وقت به این رتبه ها و نمرات اهمیتی ندادم یعنی دیگه ارزشی قائل نیستم.چون این و دیدم که علم چیزی نیست که با نمره و رتبه بدست اورد.چون اگه اینجور بود الان باید موفق ترین کس تو رشتم میشدم.
راستش من از وقتی نسبت به درس و هدفهام در مورد موفقیت های شغلی و درسیم بی انگیزه شدم که این و تجربه کردم.مثل ادمی که سالها خواب باشه به خیال و توهمات دل ببنده .و از واقعیت ها بی خبر باشه و یه هویی اب سردی از سرش خالی کنن و بیدار بشه و گیج و سردر گم و نا امید از داشته هاش بشه .من ترم اخر کاردانیم این و باور کردم که واقعا خیلی از لحاظ درسی .و سطح اگاهی عقب هستم .نسبت به اون هزینه ی زمانی و مالی و روحی که گذاشتم ،الان میبینم که 0 هستم.
دیدم که من کجام و جایی که میخوام برسم کجا.من با هدف برنامه نویس و طراح وب موفق شدن
شروع کردم ولی حتی یک قدم مفید و درستی تواین سالها برنداشتم.خیلی عقب افتادم.
وبعدش هرچقدر خواستم این خلا رو پر کنم در زمان کوتاه دیدم که نمیتونم برسم.چون خیلی چیز ها هست که باید یاد میگرفتم و درضمن خیلی وقت نیاز هست تا اون یاد گرفته هام به تجربه تبدل بشه. هرچی تلاش کردم بیشتر بی انگیزه شدم.بیشتر دلسرد شدم.مخصوصا این وابستگی و تنبلی من بیشتر مانعم شدم.الان طوری شده که 2-3 ماهه برام دیگه اهمیتی نداره.
همه ازم الظار دارم چون فکر میکنن که موفق هستم. ولی من خودم و در آزمایشی که ترم اخر از خودم گرفتم دیدم که هیچی نیستم.طبل تو خالی .
و چون من فقط از طریق درس ام میتونم به خواسته هام برسم و زحمات پدر و مادرم و جبران کنم و زندگی ای که میخوام و بسازم و (موفق باشم ) ازین بابت که فرصت ها بازم دارن از دستم میرن و ولی من هیچ انگیزه و رغبتی نسبت به درس و تلاش ندارم عذاب وجدان میگیرم .کلافم میکنه .ولی اخرش بازم میگم مهم نیست.
این اواخر همش به خودم میگم تنبل و سست و ضعیف .سست عنصرم شدید.
طوری که حتی درسای این ترممو نمیدونم پاس میشم یا نه.سر کلاسا بی علاقه و انگیزه میرفتم و بی حوصله .....
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
خیلی خوشحالم که خدا رو باور داری جای که خداست و عشق به او کلید همه قفل هاست دیگه اما و اگر معنی نداره:72:
من کاملا درکت می کنم نه بعنوان یک شنونده بلکه به عنوان یک فردی که تمام این شرایط و تجربه کرده
می دونی من تو دوران کاردانی ار لحاظ تجربی و عملی هیچی از درس نفهمیدم فکر می کردم اصلا هیچی نمی دونم نمراتم صرفا بخاطر حافظه خوبم بالا بود
اتفاقا رشته منم نیاز داشت تا از نظر تجربی سطحم بره بالا با این حال من صفر بودم وقتی می گم صفر یعنی اصلا از لحاظ فنی هیچی بلد نبودم و بعنوان یک کاردان نمی تونستم جواب ساده یه سوال رو بدم با این حال ادامه دادم و اصلا روشم رو عوض نکردم که اگه می کردم شاید به جایهای بهتری می رسیدم
دوره کارشناسیم همین وضعیت ادامه داشت و من در حد یک دانش اموز اندوخته داشتم نه بیشتر
اما بعد کارشناسی که تموم شد الان چند ماهی می شه که شروع کردم رفتم و در یک کلاس ثبت نام کردم که کار رو بصورت عملی یاد می دن الان اوضاعم خیلی بهتر شده به یه چیزایی رسیدم که اگه همون دوره کاردانی این کلاس می رفتم الان واسه خودم یه پا استاد بودم
خلاصه اینکه هرکاری راه حلی داره اما اینکه بخوای ساده ترین راه رو انتخاب کنی(بی خیالی) کاری که من کردم پشیمون می شی!
تو هم حتما می تونی در مورد رشته تحصیلیت تجربه های مختلف رو از افراد مختلف بدست بیاری فقط یکم باید اراده داشته باشی من یه دختر خاله دارم همزمان با تحصیل کار می کنه اما نه واسه کسب درامد واسه بدست اوردن تجربه های کاری خیلی هم موفقه
هنوز خیلی زوده واسه شونه خالی کردن و بی انگیزه بودن یه پیشنهادی دارم سعی کن زیاد وقت خالی نداشته باشی هرجور هست خودتو مشغول کن با رفتن به کلاسی مختلف انگیزه اینجا زیاد مهم نیست مهم تویی که باید سربلند از این مرحله هم بیرون بیای
یه چیزی از عمق وجودم داد می زنه که تو روزی موفق ترین ادم می شی من حس ششم قوی دارم:43:
در ضمن من کلاس های انرژی درمانی هم رفتم خیلی بهت کمک می کنه امتحان کن و اگه موافق باشی من می تونم از امشب برات انرزی مثبت بفرستم فقط تو خودت باید به من این اجازه رو بدی اونوقت من این کارو با کمال میل انجام می دم
:43:
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
بهشت جان ممنونم .انرژی خیلی خوبی به ادم می دی.
میدونی مشکلات و سد راههام یکی دوتا نیست که .
یعنی بعضی مشکلات میشه از توان فرد خارج میشه؟؟؟ برا من هم از همین نوع هست.
رشته ی من کامپیوتر هست.و ادمایی که تو این رشته هستن فوق العاده زیاده. اما کسایی که واقعا کار بلد باشن و سطح اگاهی شون بالا باشه کمه.هرکسی یه کامپیوتر میزاره جلوش و بعدش میگه من مهندس کامپیوترم.من همیشه سعی کردم ازین ادما نباشم.در حد توانم حرف برنم و واقعا معنی مهنس کامپیوتر بودن و داشته و حفظ کنم.اما ای دل غافل....
همون طور که توی پست های قبلیم گفتم متاسفانه جایی که الان زندگی میکنم جای کوچیکی هست. هرچند موقتی هست اما مهمترین سالهامو اینجام.
برا همین کلاس های متنوع و روانشناسای کار بلد و آموزشگاه های برنامه نویسی پیشرفته و خوب نیس.همشون درسای تکراری و مقدماتی میدن.
اونایی هم که بلدن اصلا تو این فازای آموزش و ...نیستن.
و مشکل دیگه ی من : من ادم وابسته به اطرافم هستم.از بچگی عادت کردم همش یکی بگه این و بکن این و نکن .این درسته این درست نی....
الان که بزرگ شدم و ادمای ماثر در این زمینه کم و کیمیان ،اصلا اهمیتی به این نمیدن.کمک شاقی که میتونن بکنن اینه که راهنمایی جزئی بکنن.
و درضمن من وقتی زمینه رقابت و دوستی برا رقابت ندارم خیلی تنبل و بیعلاقه میشم.
نمیدونم درکم میکنین یا فکر میکنین بهونس...
الان دوستام که اینجا نیستن و هیچ تمایلی به دوستی با کسای اطرافم که بدتر از خودم هستن ندارم .توی دانشگاه تنهای تنها .همش تو خونم.چون نه محیط این جا سالمه نه ادماش .
بد جور حس تنهایی میکنم.نه جایی برا وقت گذروندن هست نه ادمای سالم ...
انگار که گم شدم و همش دور خودم میچرخم .هرچی اراده میکنم خودم تنهایی بخونم اما علاقه و انگیزه ندارم.
احساس میکنم افسرده شدم.
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن
مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی
زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری
مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو
زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان
مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی
زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر
مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه
زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق
مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او
زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق
مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب
زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن
مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او
زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی
مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور
زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !
مرگ: .............................. . !!!
گرچه از مرگ گریزی نیست و نباید حتی لحظه ای از اون غافل بشیم اما زندگی نیز، فرصتی است که
خداوند بما داده و بجاست که ازش کمال لذت رو ببریم و زندگی را آنطور که شایسته است زندگی کنیم
فقط می تونم بگم غصه نخور و از زندگی که داری نهایت استفاده رو کن حتی بدون امکانات
دیگه نقاشی رو که می تونی انجام بدی یه باغچه گل که می تونی پرورش بدی باغچه نهگل تو گلدون که می تونی بکاری
ماهی می تونی بخری و نگاش کنی... می تونی کتابهای جک و لطیفه بخونی می تونی به هر طریقی که شده از غم فاصله بگیری می تونی صبح ها بری پارک و بدوی و می تونی تو ارسال بعدیت بنویسی می خوام تلاشم کنم شاید موفق شدم
قربونت زندگی یعنی همین تو بخندی کافیه
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
مهسا خانم پست های بزرگی می ذارید . یه نیم ساعتی طول کشید تا بتونم اون ها رو کامل بخونم . دوستان حرف های قشنگی زدند . منم نکاتی رو لازم می دونم که بتون بگم . فقط می ترسم که ناراحت بشید ! اما خب چه کنیم دیگه فکر می کنم لازمه .
به نظر من شما خیلی آدم کمال گرایی هستید . همیشه همه چیز رو کامل می خواهید . مثلا در مورد دوران بچگی تون . مگه فکر می کنید بقیه تو دوران بچگی شون کتک نخوردند طرد نشدند. اصلا بچگی هست و همین چیزاش !
خودتون می گید تو بچگی تون هر چی از پدرتون می خواستید اگه می تونسته یا نمی تونسته بتون می داده . من خودم تو دوران بچگی چون خیلی بچه ی شیطونی بودم هفته ای 3 یا 4 بار از بابام کتک می خوردم . یک روز در میون هم پدر و مادرم دعوا می کردند و بیشتر بچگی ام مامانم خونه باباش بود و من و داداش کوچکترم صبح تا شب تو خونه تنها بودیم یا اون موقعی که کوچکتر بودیم پدرم می بردمون خونه ی مادربزرگم .
اما تا الان به این فکر نکرده بودم که ای بابا من کمبود عاطفی هم داشتم . چرا هیچ وفت به نکات مثبت زندگی تون فکر نمی کنید ؟ مثلا این که پدرتون می خواسته هیچ کمبودی تو زندگی تون نداشته باشید . یا این که همیشه غذایی تو خونتون موجود بوده که بخوردید یا هر شب شاهد دعوای پدر مادرتون نبودید . اگه شما دل خوشی از این زندگی ندارید برای این هست که هیچ وقت نتونستید اون رو همون طوری که هست بپذیرید .
سعی کنید تو زندگی تون مسئولیت پذیر باشید . به پدر و مادرتون ربطی نداشته که شما در زندگی اولتون شکست خوردید . پدر و مادرتون هم راضی نبودند اما شما به توصیه های اون ها گوش نکردید . از صحبت های شما پیداست که زمانی که می خواستید ازدواج کنید خیلی از زندگی تون ناراضی بودید و به نوعی می خواستید از دست پدر و مادرتون خلاص بشید . پدر و مادر بیچارتون چکار کردن که عقده هاتون رو می خواستید با دوستی با اون پسر خالی کنید . پس اگه من بخوام عقده هام رو خالی کنم حتما باید خونمون رو روی سر پدر مادرم خالی کنم !
تا زمانی که پدر و مادرتون و همین طور شوهر اولتون رو نبخشید به آرامش نمی رسید . همه ی ما ادم ها خاکستری هستیم و نه خیلی خوب و نه خیلی بد . شوهر اول شما هم از این قاعده مستثنا نیست . درسته اون اشتباهات زیادی داشته اما شما هم بی اشتباه نبوده اید . حالا شاید اشتباهات اون بیشتر بوده . اما قلب شما باید انقدر بزرگ باشه که بتونید اون رو ببخشید .
در حرفاتون یه طوری از زندگی قبلیتون حرف می زدید که انگار یه تابو هست . مهسا خانم الان خیلی از دخترا قبل از ازدواج چند تا شریک جنسی دارند و از روابطشون صحبت می کنند . نمی گم اون ها کار خوبی می کنند اما می گم این که شما یه ازدواج ناموفق داشتید که چیز بدی نیست که از صحبت در موردش می ترسید . به شخصه ترجیح می دهم با دختر با حیایی که یک ازدواج ناموفق داشته ازدواج کنم تا با دختری مدتی با پسری رابطه داشته .
ناراحت نشید ها اما شما خیلی کمال گرا هستید . درسته شاید بهتر بود که یه پدر و مادر روشنفکر و پولدار داشتید و همون اول هم با یه پسر خوش تیپ کار خونه دار درس خونده و روشن فکر آشنا می شدید. اما این یه داستانه . ما داریم تو دنیای واقعی زندگی می کنیم و باید واقعیت ها رو بپذیرم و از اون ها خجالت نکشیم . اشتباهاتمون رو بپذیریم و سعی کنیم اون ها رو تکرار نکنیم اما نباید از اون ها بترسیم یا بخواهیم اون ها رو فراموش کنیم . نباید بذارید گذشتتون به نقطه ی ضعف شما تبدیل بشه .
ضمنا در صحبت هایتون گفتید که برعکس نامزدتون منطقی هستید و از نشون دادن احساساتتون می ترسید. به نظرم دارید اشتباه می کنید . منطق و احساسات هر کدوم باید سر جای خودش بکار بره . حالا اگه شما یه جایی که باید از منطق استفاده می کردید احساسات به خرج دادید دلیل نمی شه دیگه از احساسات بهر نبرید . نامزدتون احتیاج داره که شما احساساتون رو به اون ابراز کنید و این برای مرد از همه چی مهم تره . البته اونم اندازه داره .
اگه این کارو بکنید و احساسات خرجش کنید علاقش بتون خیلی بیشتر می شه . مخصوصا اینکه می گید خیلی هم احساساتی هست . ضمنا احساسات هست که به زندگی ما رنگ میده . بدون احساسات و با منطق خالی زندگی رو سیاه سفید می بینید و دیگه قشنگی های زندگی رو نمی تونید ببینید .
از جامعه هم فاصله نگیرید و اگه می بینید مشکلاتی دارند شما بشون کمک کنید که بد نباشند . بقیه رو در ک کیند تا اون ها بتونند درکتون کنند . بقیه اون قدر که فکر می کنید هم بد نیستند .
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
شما ۲۱ ساله و با تجربه یک ازدواج هستید.
از حرفاتون هم احساس میکنم دختر دانایی هستین و اگه سنتون را نگفته بودید ۸-۲۷ حدس میزدم.
اما این آقایی که الان باهاش ارتباط دارین خیلی سنش برای شما کمه.
اینطور که نوشتین هم شما انگار حکم حامی و پشتوانه را واسش داشتین
مخصوصا که وقتی تازه از دبیرستان وارد دانشگاه و جامعه شده و اومده شهرستان شما وارد زندگیش شدین و ...
فکر میکنم انتخاب مناسبی برای شما نیستن و باید یه بار دیگه مساله ارتباطتون را بررسی کنید.
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
چرا ادما راحت میتونن درمورد زندگی و مشکلات دیگران این همه راحت قضاوت کنن.
اما در مورد کمال گرایی که گفتین ،من چند مطلب در این مورد خوندم که اخرش به این سایت و جمع همدردی ختم شد.
نمیدونم گاهی منم چنین فکر میکنم در مورد خودم .
همون طور که در پستای قبلم گفتم دنبال ترحم دیگران نیستم اما این و باید یاداور بشم که آقای احمدی جنبه و ظرفیت انسان ها متفاوت هست.بیایین من برا شما ادمی رو نشون بدم که خیلی راحت و بدون مشکل ادم میکشه ولی اصلا براش مشکل و ... بحساب نمیاد. و در مقابل ادمی رو نشونتون بدم که یه مورچه رو ندونسته له میکنه تا روز ها براش عذاداری میکنه.
درک من از شما اینه که ادم خیلی خونسرد و بیتفاوتی هستین.و شما هم خیلی خوب برا خودتون نقابی دارین که ازش اگاه نیستین.
برا دختری که درجواب پناه بردن به کسی که بعنوان شریک زندگیش انتخاب میکنه کنک خوردن تو خیابونا و چاقو کشیدن و تهدید به مرگ شدن نصیبش میشه خیلی سنگینه .
بهر حال همئن طور که گفتم درک و ظرفیت و نگاه ادما متفاوت هست. بازم بابت نظراتون ممنونم جناب احمدی.
پیدا جان خیلی ها این حرفو بهم میزنن ...
ولی در مورد سن نامزدم ، ایشون 24 سال داره.
تفاوت سنیمون کمه ولی بجا هست بنظرم .
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
نقل قول:
درک من از شما اینه که ادم خیلی خونسرد و بیتفاوتی هستین.و شما هم خیلی خوب برا خودتون نقابی دارین که ازش اگاه نیستین.
اگه این طوری که می گید بود خیلی خوب بود . اما متاسفانه این طور نیست .یعنی کاملا برعکس تصور شما
راستش اول اومدم مشکل خودم رو بگم . بعدش بی خیال شدم . آخه اگه بخوام اینجا حرف بزنم باید دوباره حرف های تکراری بزنم که قبلا چند بار در موردش اینجا حرف زدم . حرفام هم یکم بوداره برخی فکر می کنند من قصدم گرفتن مشاوره نیست بی خیال شدم . و هیچ جوابی هم که عملی باشه بم داده نمی شه .
موضوعتون رو که خوندم فکر کردم شاید می تونم کمکی بتون کرده باشم . قصدم اذیت کردنتون نبود .
ضمنا وقتی که شما حرفی از کنک خوردن تو خیابونا و چاقو کشیدن و تهدید به مرگ شدن نزده بودید من روحم که خبر دار نشده بوده . اینا رو که گفتید من حق رو به شما می دم .
اصلا من مشاور نیستم خودم به مشاور احتیاج دارم . یه 6 ماهی هست که توی همدردی عضوم . این اولین باری بود که برای کسی مشاوره می دادم و همین طور آخرین بار . اصلا خودم تو دلم پر از تنهایی و بغض و ترس و .....
توی زندگی خودم موندم ....
بازم معذرت می خوام .
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام خدمت احمدی گل
شما که خودتون امید به زندگیتون پایین تر از مهسا جان هست ولی بازم می دونم دارین شکست نفسی می کنین
شما فقط می خواستین به مهسا جان بگین که همه ما ادما به نوعی مشکلات ریز و بزرگی داریم واین دلیل نمی شه فکر کنیم که از بقیه متفاوتیم البته هرکسی به اندازه ظرفیتش تحمل می کنه
برخی مسایل هست که نمیشه سرسری ازش گذشت چون آینده ادمو متحول می کنه پس بهتره از الان به دنبال راه حلش باشیم
مهسا جان یکم بیشتر از سنش درگیر مسایل بوده و من کاملا درکش می کنم و حتی این حق رو بهش می دم که از همه چی نا امید بی انگیزه باشه اما به اینم معتقدم که می تونه به خیلی چیزا امیدوار باشه و می دونم که امیدواریهای زیادی داره مثل همین اقای که دوسش داره
چه چیزی بهتر از عشق و چه چیزی باارزش تر از این که بخوای عشقتو باهمه سختی ها نگه داری و نخوای اون متحمل این رنج و عذاب بشه ود عوضش هرچقدر گذشت داشته باشی هیچ عیبی نداره چون تو وجود خودت راضی و خشنودی و بلاخره طرفتم ادمه درک می کنه مهم نیست کی اما بلاخره یه روزی مقابلت می ایسته و ازت تشکر می کنه که اینقد صبور و مهربون بودی
حالا شما هم اینقد نا امید نباش زندگی ادامه داره می تونین راجع به مشکلاتتون حرف بزنین حداقل همدردی رو که می تونیم انجام بدیم
ما منتظریم
موفق باشین
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام جناب احمدی
شاید بهتر باشه که برا خودتون اهمیت فائل بشین و یه پست در مورد مشکلات و حرفا خودتون یزنید.
بنظر من ما تو این سایت خیلی راحت میتونیم این کار رو یه عنوان اولین قدم در مقابل وظایفی که نسبت بخودمون داریم و برداریم.
راستش ما خودمون رو همش در مقابل دیگران موظف میدونیم در حالی که اول کس موظف خودمون برا خودمون باید باشیم.شناخت خودمون .شناخته سایه هامون .شناخت تاریکی های عمیق و شاید پنهان خودمون .
مشکل هرکسی برا خودش مهم و متفاوت هست .و اینجا هم بنظر من امنترین و صمیمی ترین جا برا بیان این هست.راه کار هایی رو که ارایئه میدن فقط جنبه ی تئوری نداره.هرکسی بر حسب تجربه هاش حرف میزنه .
بازم ممنونم بابته انتقاد و راهنماییتون.ناراحت نشدم چون دیگه میدونم که دیگه انتقاد کردن معنیش این نیست که کسی با من دشمنی یا قصد خورد کردنمو داره. خیلی ممنون از پست هاتون ...
حتما به حرفام فکر کنید و اولین قدم و برا خودتون بردارین .
دوستان من منتظرم که راه نمایی هاتون و برام بگین .
چند روزه که سبکتر و ارومتر شدم.انگار که یه سنگینی و از رو دوشم برداشتن.
واین هم با همدردی با شما خوبان شد.
الان باید چیکار کنم ؟؟؟؟
ترم جدید و هم انتخاب واحد کردم .کلی برنامه و درسه عقب افتاده دارم .
کلی ترس از برنامه ریزی های ناموفقم دارم.
بازم ترس از جا زدن هام دارم.
ولی هرچی که هست دیگه میخوام از شر این نقص هام خلاص شم.
چون خیلی تکراری شدم.از وقتی یادم میاد همش این جور بودم.میخوام چیز های جدیدی و در خودم تجربه کنم
منتظرتونم :72:
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
مهسا جان خیلی خیلی خوشحالم کردی
عزیزم به زندگی جدیدت خوش اومدی
به نظر من یه برنامه ریزی کن و به درسهای عقب افتادت رسیدگی کن و در کنارش یه کار دیگه ام شروع کن که متفاوت باشه
گفتی تو شهر شما امکاناتی به اون صورت وجود نداره می تونی یه سی دی اموزش رقص:227::227: یا ایروبیک تهیه کنی ودر منزل روزی نیم ساعت تمرین داشته باشی و تو اون نیم ساعت همش لبخند به لب داشته باش!!:43:
من امتحانش کردم اوایل به نظر مسخره بود ولی بعد دیدم تاثیرش تو روحیه ادم خیلی مثبته در کنارش تناسب اندام هم واست میاره
نمی دونی مهسا من تو چه وضعیتی بودم چن بار تصمیم به خودکشی داشتم حتی یه بارم تا نزدیکاش رفتم
اون موقع از هیچ کی راهنمایی نخواستم نمی دونم چون کسی رو پیدا نمی کردم براش دردودل کنم اگه با این سایت اشنا بودم حتما میومدم واز دوستان کمک می خواستم اما من چند روزیه تازه با این سایت اشنا شدم
درنتیجه تو اون وضعیت خودم مشاور خودم شدم واسه خودم راههای درمان زیادی رو ویزیت کردم خیلی سخت بود اما انجامشون دادم و الان خدا روشکرخیلی خیلی بهترم
بازم می گم خیلی خوشحالم کردی:104::104:
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
ممنونم عزیزم.تشویق و دلگرمی شما بهم انرژی میده.
و من حس میکنم که بزرگترین عامل مشکلاتم تنهایی هست.
ولی دوست دارم با آنی جان و شما دوستان ادامه بدم و به این وضعیت اکتفا نکن.
چون خیلی تا اینجا پیش اومدم و گفتم که دیگه تموم شد و بهتر و خوبم ولی دوباره این وضعیت برام تکرار شده.
میخوام درمان بشه و پشت گوشم نندازم.
از آنی عزیز چرا خبری نی؟؟؟؟
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
دوستان همراهیتون تا این جا بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:302::302::302::302::302::302: :302:
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلام
اگه می خواهید موضوعاتتون به موضوعات داغی بتدیل بشه بهتره نکاتی رو رعایت کنید
ببخشید خودتون که می دونید من نمی تونم خوب راهنمایی تون کنم اما خب می تونم بتون بگم چکار کنید که بیشتر تو موضوعتون مشارکت داشته باشند
1 اگر چند مشکل مختلف دارید لازم نیست همگی رو باهم توی یک پست بذارید میتونید از چند تایپیک مختلف استفاده کنید . اول یکی از مشکلاتتون رو در یک تایپیک رفع کنید سپس سراغ بقیه برید
2 پست اول در تایپیک خیلی مهمه اگه بزرگ باشه کمتر کسی حال خوندنش رو داره اعضا بی خیالش می شوند و از طرفی لازم نیست به همه ی جزئیات بپردازید با این کار اعضا اصل موضوع شما رو متوجه نمی شوند و بیش تر ترجیح می دهند که جوابی ندهند . اگر کسی بخواهد می تواند در مورد جزئیات از شما می پرسد یا اگز لازم دیدید در پست های بعدی تان می توانید به جزئیات بپردازید . البته بهتر است هیچ کدام از پست هایتان بیش از حد بزرگ نباشد
بعد از نوشتن چند جمله هم بهتر است فاصله بگذارید تا افراد راحت تر پستتان را بخوانند
3 از هر کسی که در پستتان شرکت کرده به خاطر این که زحمت کشیده تایپیکتون رو دنبال کرده تشکر کنید حتی اگه به نظرتون نظرش درست نیست . البته می تونید در پست بعدی نظرتون رو در مورد پست ایشون بدید اما بهتره در پستتون هم از ایشون تشکر کنید طوری برخورد نکنید که اعضا بترسند که در صورت جواب دادن با برخورد بدی از طرف شما مواجه بشوند
4 اگر پست های زیادی در یک تایپیک برایتان امد بهتر است با استفاده از نقل قول قسمت های مختلف نوشته های هر کسی را جدا بگذارید و جواب هر قسمت از نوشته را به طور کامل بدهید . تا فردی که پستی را داده متوجه شود شما پستش را خوانده اید و ان را تجزیه وتحلیل کرده اید و سپس میل پیدا می کند که دوباره جواب صحبت های شما را بدهد
5 برای بازدید بیشتر از تایپیکتان بهتر است اسم قشنگی که هم معرف مشکلتان باشد و هم اسم جذابی باشد را برای تایپیک هایتان انتخاب کنید.
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
سلامی گرم به مهسا جون:72:
عزیزم ان شاالله همیشه بی مشکل باشی:43:
من تایپکت رو دنبال می کنم و از اینکه ازت خبری نبود خوشحال بودم ! چون فکر می کردم تونستی با مشکلت کنار بیای و حتما مشغول برنامه ریزی واسه کارای عقب افتاده ات هستی
شما هر وقت مشکلی داشتی یا جای احساس کردی که انرژیت کم می شه بیا و مشکلت رو عنوان کن یا مشکل نه از موفقیتهات برامون بگو برای من یکی که جالبه و دوستان هم حتما خوشحال می شن
منتظر دیدن پستهای زیبا و سرشار از انرژیت هستم و هستیم
مواظب خودت باش
آقای احمدی گل
نکات مثبت و اموزنده ای رو عنوان کردین
از حق نگذریم شما همه این موارد رو رعایت می کنین
موفق باشین
-
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
ممنونم behesht عزیز:72:
شرکتتون در این تایپیک منو خوشحال میکنه.بهم انرژی میده که کسایی به مشکلاتم اهمیت میدن و در رفع اونا همراهیم میکنه.
راستش این یک هفته رو هیچ کاری نکردم.به هیچ چیز فکر نکردم.
تصمیم گرفتم به همه چیز یکجا فکر نکنم و الکی خودمو افسرده نکنم .چون انژی مو میگیره.این هفته برا خودم بودم.سعی کردم کمی برا خودم وقت بزارم و تشویق کنم .
بعد 3 تا برنامه دارم که باید تا اخر بهمن ماه عملی کنم.و نندازم پشت گوشم.
1 :در یه کلاس ورزشی مورد علاقم (پلاتست ) شرکت کنم.
2: یه ماهی و یه گل کوچیک بگیرم و ازشون نگهداری کنم.درسته وقتی پژمرده یا میمیرن ناراحت میشن. ولی کاری نمیشه کرد همه چیز تو این دنیا فانی هستن.
3:از هفته ی بعد شنبه یه برنامه درسی بنویسم و در کلاس برنامه نویسی جاوا شرکت کنم .
میخوام کم کم برنامه ریزی کنم و اروم اروم و با برنامه پیش برم.
درسته اینا خیلی راحتن
ولی مشکل اینه که من نمیتونم برنامه هامو تموم کنم.زود دلم و میزنه وبرا همین میخوام قدم به قدم پیش برم.
امروز هم میرم مسافرت .
درسته 2 روزه هست اما مطمعنم خیلی بهم انرژی میده .
برام پست بزنین.خواهش میکنم تنهام نزارین .
راهنماییم کنین.برگشتم میخونم.
در پناه خدا بمونین :72::72::72::72::72:
راستی یادم رفت بهتون بگم .
من با دختر عممه یه جورایی قهر بودم.قهر هم که نه دلخور بودم ازش که تو روزای سخت تنهام گذاشت.
اخه ما دوستای خیلی خوبی بودیم.اما 4/5 سال اینا دیگه رابطمون شکر آب بود.
اون رابطه رو تعمییر کردیم.
زنگ زدم و حرف زدیم.خیلی سخت بود برام ولی خودم پیش رفتم .
بعدش با دوستام خیلی راحت حرفامو میزنم/قبلا ها سعی میکردم با رفتارم بهشون نشون بدم که از کارشون ناراحت میشم.ولی الان 1 هفته هس که هر چی ناراحتم میکنه و یا بدم میاد و راحت و اروم میگم .و این باعث میشه که فکرم همش درگیر نباشه
یه جورایی سعی میکنم روابط اجتماعیمو هم ساده و خوب کنم.
و خیلی درگیر ه جزویات نشم.
حساسیت زیاد گ.شه گیرم میکنه و عصبیم.
اینم یکی از کارایی بود که انجام دادم.