لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
سلام به دوستای خوبم. طولانیه ولی بخونید لطفا و کمکم کنید بتونم برگردونمش.
من یه پسر 27 ساله ام. سال دوم فوق بودم که با یه دختری البته با واسطه یکی دیگه آشنا شدم. آشناییمون خیلی طول نکشید. چون اون دختره هر بار میزد زیر همه چیز و حتی یه بار منو ول کرد رفت سراغ یکی دیگه. یکی دوبارم به التماس خودش و اینکه من پسر فوق العاده خوبی هستم! و اگه برم خواستگاری، خونواده اش حتما موافقت میکنن! برگشت که باهام باشه. ولی من از اونجایی که خونواده ای مذهبی دارم و خودم هم هر چند تو دانشگاه حساسیتم نسبت به مسائل اعتقادی کم شده ولی غیرتم اجازه نمیداد که با یکی بمونم که اعتباری به حرفش نیستو ولم کرده سراغ یکی دیگه. هر چند وابسته شده بودم ولی یه بار که خودش ول کرد و رفت هر طوری بود خودمو جمع و جور کردم که فراموشش کنم! تو همون روزا بود که با یه دختر دیگه آشنا شدم. البته از نت! اونم مث من شمالی بود و به نظر دختر خیلی خوبی میومد. اون کمکم کرد که تجربه بدمو فراموش کنم. همه چیزا رو در باره رابطه گذشتم بهش گفتم و گفتم که برا ازدواج بوده. اونم خیلی منطقی باهاش برخورد کرد. ما ساعت ها با هم بحث کردیم پشت چت! شاید بگم یه ماه. انقد که خیلی از مسائل زندگی همو میدونستیم. روحیات همو. اخلاقیات و ... . خونواده اش مث خونواده من مذهبی هستن. ارشدم که تموم شد بهش ایمیل زدم گفتم شاید کم بیام نت و خواستم شمارمو بهت بدم ولی ترسیدم ناراحت شی. ایشون تو جواب میلم شمارشو بهم داد.
رفتم ایملمو چک کردم بعد چند روز! چون دسترسی نداشتم به نت! دیدم شمارشو برام فرستاده. اینجا بود که شک بزرگی کل وجودمو گرفت. قبلا هر کسی درباره آشنایی از نت حرفی میزد میپریدم بهش و زیر سوال میبردم! حالا خودم داشتم درگیرش میشدم. بعد یه هفته جوابشو دادم! که اگه شماره همو داشته باشیم وابسته میشیم. و من چون شرایط ازدواج رو ندارم برات خوب نیست که بیشتر در ارتباط باشم. بیشتر برا خودش. چون خیلی حساس بود! خیلی از دستم دلخور شده بود. انقد که نشسته بود کلی گریه کرده بود. بیشتر واسه خاطر دیرجواب دادنم. مشکلات سالای ارشد بی خیالم کرده بود. خودم کلی حالم بد شد بابت رفتارم. تا مدتها عذاب وجدان داشتم بابت این رفتارم. کلی هم معذرت خواستم. بعد چند روز با خودم گفتم باهاش میمونم شاید ارزشش رو داشته باشه که زودتر به فکر ازدواج بیفتم. شمارشو از ایمیلم گرفتمو بهش اس دادم. رابطه ما از اونجا جدی شد. تا چند هفته بهش زنگ نزدم!! چون نمی خواستم عادت شه برام. چون باید بیشتر میشناختیم همو. البته تو اون مدت کلی عکس برا هم فرستادیم که لااقل از ظاهر هم باخبر باشیم. در گذشته، مث من اهل هیچ دوستی نبود. فقط سرش تو درسش بود. اوایل حتی نمیگفت دوست دارم. چون براش خیلی سخت بود تا حالا به کسی نگفته بود و کسی رو به عنوان یه همراه زندگی نپذیرفته بود. جفتمون حد و مرز رو رعایت میکردیم. ایشون خیلی بیشتر. خیلی صمیمی شده بودیم. من حتی برا اینکه بهش زنگ بزنم اجازه میگرفتم ازش. تا مدتها نخواستم ببینمش. هر چند حس میکردم خیلی دلش میخواد همو ببینیم. این کارم واسه این بود که تا اونجا که میشه بشناسیم همو. بعد که همو دیدیم تصمیم نهایی رو بگیریم.
تو اون مدت با بی خیالیام خیلی اذیتش کردم. شبا وسط اس دادن خوابم میبرد. عمدی نبود. ولی خیلی بدش میومد. خیلی. انقد که چند بار بهم تذکر جدی داد. منم هر سری قول میدادم که تکرار نمیشه. ولی باز تکرار میشد! نتیجه کنکور فوقش که اومد یادم رفت زنگ بزنم نتیجه رو ازش بپرسم. درگیر کارام بودم. اونم تا مدتها نگفت بهم. داشت مجازاتم میکرد. کلی بی توجهی کردم بهش. انقد که پیشش یه آدم بی خیال بودم. حتی روز تولدش یادم رفته بود. دیگه فکرشو بکنید! درگیر کارای مقاله، ثبت اختراع، امریه سربازی و هزار تا کار دیه بودم، البته بی خیالم بودم. اولین بار که قرار گذاشتم ببینمش جور نشد برم. انقد از دستم دلخور شد که از اون شب تا چند روز گرفته بود حالش. کلی گریه کرده بود. کم کم دیدم داره بهم بی میل میشه. دیگه داشت میگفت نمیخواد همو ببینیم. به اصرار من اومد که همو ببینیم. از وقتی دیدمش یه لحظه نمیتونم بهش فک نکنم. رفته بود خونه تا شب گریه کرده بود. شب بهم اس داد که تو پسر خیلی خوبی هستی ولی یه مشکل بزرگ داری اونم بی خیالیته. من نمیتونم اینو تحمل کنم و میره رو اعصابم. میگفت دل کندن ازت برام سخته. شاید بعدا از کاری که کردم پشیمون شم ولی بهتره بیخیال هم شیم. من از وقتی دیدمش با خصوصیاتی که داره و خونواده ای که داره نتونستم بیخیالش شم. چند هفته اس که باهاش بحث میکنم که رفتم پیش روانشناس و ... دارم عوض میشم و ... ولی فایده ای نداره. میگه تو کاری کردی که احساساتم جریحه دار شه. از پسرا بدم میاد. تو که خوب بودی اینجوری بودی وای به حال بقیه و ... . میگم هر آدمی کمبودهایی داره. من تازه فهمیدم اشتباهامو، و دارم اصلاحشون میکنم. نمیتونم ازت دل بکنم. تازه فهمیدم چقد به هم میخوریم. اصن زیر بار نمیره که دارم عوض میشم. یکی دو هفته قبل میگفت میخواد برا فوق بره هند پیش دوستش. بهش گفتم اگه بری منتظرت میمونم برگردی. ولی میگفت ایجوری من عذاب وجدان میگیرم. تو آخرین حرفایی که بهم زدیم بهم گفت که راحتم بذار. بذار به درد خودم بمیرم (البته بگم که تو این مدت یه سری مشکلات درسی براش پیش اومد که مجبور شد از ارشد انصراف بده. به همین خاطر سعی داره بره هند.) یه مدته نه به زنگام جواب میده نه به اس هام. الان دیگه فقط روزی چنتا اس بهش میدم. از دردام میگم. از دلتنگیام. ولی جواب نمیده. میدونم هنوز بهم علاقمنده. ولی با عقلش سنجیده و دیده بیخیالیامو نمیتونه نادیده بگیره و بی خیال شده. (هند رفتنش بعد اتفاقایی بوده که پیش اومد.) تازه هند رفتنشم قطعی نیست. چون پدرش به خاطر مذهبی بودنش شاید اجازه نده.
ممنون که تحمل کردین خوندین. لطفا راه حل بدین برا برگشتش. چجوری علاقمندش کنم به خودم؟ نصیحت نکنید که فراموشش کن و ... . چون هنوز امید دارم برا برگشتش.
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
نقل قول:
نصیحت نکنید که فراموشش کن و ...
همدردی راجع به دوستی مشاوره نمی دهد.تنها کاری که می تونم بهت پیشنهاد بدم رفتن به خاستگاریشه اون هم
بعد از اینکه احساساتت تعدیل شد.
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
سلام دوست عزیز
میتونی در یک تماس بهش اطلاع بدی که بهش علاقمندی و دوست داری برای شناخت بیشتر رابطتون رو رسمی کنید
باور کن رسمی بودن رابطه و جدی بودنش خیلی کمکت میکنه
موفق باشی دوست عزیز
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
یه سوال:ایشون بعد ازینکه شمارو دیدن اعلام کردن شمارو نمیخوان؟
جالبه،رابطه شما شبیه رابطه ایه که من با خواستگاربالقوه ام! دارم
ایشون رفتاری شبیه شما دارند و رفتار منم یه کم شبیه خانم مخاطب شماست ،اون مثل شما دائم رفتاراش سرشار از بی توجهی هست، دوبار واسه خواستگاری اومدنش بهانه تراشی کرد ومنم دارم سعی میکنم اونو تو ذهنم رها کنم تا ببینم میخواد چیکار کنه.
شما اگه ایشونو واسه ازدواج میخوای برای خواستگاری رفتن پیش قدم شو و این رفتارات والتماساتو ادامه نده،خانمها ازینکارا خوششون نمیاد؛یا جواب مثبت میده یا منفی؛مرگ یه بار شیونم یه بار
واینکه انگیزتون از بی توجهی هایی که در گذشته داشتید چی بوده؟یعنی کلا جزءشخصیتتون هست،یا مثلا میخواستید کاراتون تموم شه وبعد به رابطتون برسید؟یا اصلا به ایشون در اون مواقع مشغله فکرم نمیکردید؟
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
سلام. ممنون بابت پاسخاتون.
رسمی کردن رابطه خوبه. منم به فکرش بودم و هستم. ولی ملزوماتی میخواد. من الان مشغول به خدمت سربازیم. یه حساب پس اندازی ندارم که دلموم بهش خوش کنم! با شرایط سنی که دارم و نیاز به این رابطه! چاره ای جز رابطه پنهونی نمیمونه! البته من به قصد ازدواج تن به این رابطه دادم.
خودم به فکرشم که یه قرار باهاش بذارم و باهاش صحبت کنم. ولی فک نکنم به راحتی قبول کنه! به خاطر مشکلات درسی کلی ضربه خورده. با دوست صمیمیش صحبت کردم میگفت حال و روز خوبی نداره.
بی توجهی به اون بیشتر به خاطر شرایط بدی بوده که توش بودم. والبته با توجه به اینکه مدتها بود ندیده بودمش احساسم بهش کم شد. ولی وقتی دیدمش حتی نتونستم یه لحظه بهش فک نکنم. بهش فک که میکردم ولی چون تحت تاثیر شرایط بدی که توش بودم، هم بودم، به بی توجهیام اضافه کرد.
هر کاری که لازم باشه بهش فک نکنم انجام دادم ولی انگاری اصلا راه نداره از ذهنم دورش کنم. روزی یکی دوتا اس بهش میدم که لااقل بهش بفهمونم که هنوز به یادشم. این اس ها آرومم میکنه. ولی خب دلم نمیخواد اذیت شه از طرف من.
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
سلام دوست عزیز
اگه واقعا این رو دختر دوست داری و شرایط ازدواج نداری بهتره چشم پوشی کنی از این رابطه
درسته که نیاز داری به این رابطه اما فراموش نکن که بخاطر رفع این نیاز مشکلات حادتری به وجود میاد
دوست عزیزم باور کن ادامه این رابطه به ضرر هردو طرفه
اگه به این نتیجه رسیدی که بگذری ازش دوستان کمکت میکنن که بحران رو بگذرونی
به امید موفقیت شما:72:
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
ضمن تایید صحبت ویدا جان باید بگم پس بی توجهیاتون مقطعی بوده ومیتونید بهش ثابت کنید که اون دوره تموم شده
در زمانیکه بیتوجهی میکردید و حستونم بهش کم شده بود،چه چیزی میتونست این حالتتونو عوض کنه؟مثلا توجهات اون شمارو سردتر میکرد یا نه؟در کل چه انتظاراتی داشتید؟
من حدس میزنم چون اون الان بیتوجهی میکنه شما جذبش شدید،اره ؟
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
پس نامزدی رو واسه چی گذاشتن محسن خان؟
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
ممنون ازتون دوستای عزیزم
خیلی بهم میگفت از این رفتارت اصلا خوشم نمیاد. من تا اونجا که میتونستم سعی میکردم تکرارش نکنم. ولی هر واقعا نمیتونستم جلو بعضیاشو بگیرم، به خاطر شرایطی که توش بودم. ازش عذرخواهی میکردم ولی خودم کم کم حس کردم که اون حس سابق رو بهم نداره. بارها منو بخشید، فقط به این خاطر که پسر خوبی بودم.
یه چیزم بگم من رابطه قبلی داشتم که تو اون خیلی از احساساتم نسبت به جنس مخالف کم شد. مسبب اصلی این اتفاق رابطه گذشتمه. البته اتفاقای سالای فوقم منو آدم بیخیالی بار آوورد.
به خاطر بیتوجهیاش نیست که جذبش شدم. این مدت کلی اصرار کردم که باهام بمونه. چون واقعا عوض شدم. من به این خاطر جذبش شدم که منطقم میگه همونیه که میخوام.
دیشب آخرین حرفامونو زدیم .. گفت اگه بهت بگم با هم میمونیم عذاب وجدان میگیرم. خیلی باهاش حرف زدم. ولی انگاری داشت لجبازی میکرد. میگفت ما به درد هم نمیخوریم. تو اونی نیستی که من میخوام .. ولی میدونم فقط داشت لج میکرد. از من چیزایی دیده که نمیتونست ببخشه. کاش پسوورد ایمیلو بهش نمیدادم. شاید ایمیلایی که مال رابطه قبلم بوده، دیده. حواسم نبود که پاکشون نکردم! آخه میگفت تنها دلیلش رفتارمه. چیزی از اونا نگفت. اشتباه کردم. خیلی. دارم تقاص اشتباهامو میدم. ولی من تجربه ای نداشتم. تجربه ای که بهم بگه چجوری با یه زن باید رفتار کرد! آدما دو بار تربیت میشن. یه بار از طریق پدر و مادر. یه بارم از طریق همسرشون. که چجوری رفتار کنن با همسرشون. من دیر فهمیدم اینو. کاش مطالعه ام بیشتر بود تو این زمینه.
ولی دیگه چه فایده. امروز بعدازظهر پرواز داشت. از ایران رفته. تنهام گذاشت و رفت. من موندم و فکر و خیالِ با اون بودن و ...
فقط براش آرزوی موفقیت کردم. بهش گفتم همیشه تو قلبم میمونی. ازش معذرت خواستم بابات اذیت هایی که شده. خواستم ببخشه منو. اونم معذرت خواست. گفت حتمنی کنکورتو بخون. گفتم اگه خیالت بذاره.
اگه یه روز برگرده و بخواد باهام باشه، اولین اقدامی که میکنم از طریق خونواده هاست.
این مدت از خدا دور شدم. رنگ و بویی از بندگی تو زندگیم نیست.
دارم برا کنکور دکترای دانشگاه سراسری میخونم، برا تافل هم. ولی چه خوندنی. دو ماه دیگه مونده به کنکور. فکرش بهم اجازه نمیده. از صبح تا ساعت دو مشغول خدمتم. سر خدمتم مسئولم عاصی شده از دستم. از بس اشتباه میکنم تو کارام. خونه که میام اصلا تمرکز فکری ندارم.
امیدوارم کمکم کنین. که بتونم خودمو جمع کنم. نمیخوام یه عمر افسوس این روزا رو بخورم. بدترین مشکل که سالهاست باهاش درگیرم اینه که اعتماد به نفسم پایینه. اگه کتابی میتونین معرفی کنین، یا یه راه حلی بدین که مشکل اعتماد به نفسمو حل کنم. خیلی ممنون میشم.
خیلی ممنون که وقت گذاشتین برام.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از کی داری تو دور میشی
از من که میمیرم برات
از منی که دل ندارم برگی بیفته سر رات
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
بهت پیشنهاد میدم سخنان دکتر رائفی پور رو بشنوی،
خیلی مفیده،
هم از نظر اعتقادی کمک میکنه،
هم اعتماد به نفست برمیگرده.
مخصوصا بخشهایی که به freemasonary و شیطان پرستی مربوط میشه،چون متوجه میشی توی جهان اون جریانی که فک میکنی برقرار نیست،
حالا ایشالا یه جست و جویی تو اینترنت کنی همش هست.
روی من که خیلی تاءثیر گذاشت.
من ا... توفیق
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
آقا حامد شاید باورت نشه، من خیلی وقته صحبتای این آقا رو گوش میدم. سخنرانیای دکتر عباسی. خیلی هم علاقه دارم به موضوعاتش. البته چند ماه میشه که به خاطر کمی وقت فرصت نکردم مطالعه بیشتر داشته باشم.
از بقیه دوستان خواهش میکنم اگه میتونن نظری بدهند که کارساز باشه دریغ نکنن. مرسی.
RE: لطفا کمکم کنید بتونم برگردونمش
mohsen.parsa گرامی
به تالار همدردی خوش آمدید
دوره ای برای شما طبیعی است که به هم ریخته باشی ، چون قطع وابستگی اتفاق می افتد . اما نیازه که بلد باشی این دوره را چطور بدون عوارض ماندنی بگذرانی . برای این منظور بهتره ابتدا لینکهای زیر را با دقت مطالعه کنی و از آنها راهکار بیرون آوری .
http://www.hamdardi.net/thread-20489.html
http://www.hamdardi.net/thread-10012.html
http://www.hamdardi.net/thread-7257.html
http://www.hamdardi.net/thread-12763.html
http://www.hamdardi.net/thread-19409-post-180901.html
.