مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
با خانواده ي شوهرم مشكل دارم
روزي كه وارد خانوادشون شدم هيچ ذهنيت بدي ازشون نداشتم.با خ.اهر شوهرم دوستت خيلي صميمي بودم.به مرور زمان همه چيز عوض شد.بعد از ازدواجمون تيكه ها بود كه سر من هوار مي شد. هر روز. هميشه .وقتي هم كه بهشون اعتراض مي كنم مي گن تو از كوچكترين مسائل نكته مي گيري. ولي به خدا حرفاشونو به هر كي كه مي گم دهنش از تعجب باز مي مونه.توي زندگي ما خيلي خيلي دخالت مي كنن. شش ماهه كه مي خوايم خونمون رو تبديل به احسنت كنيم.ولي نمي ذاشتن.دائما به شوهرم مي گفتن زنت ولخرجه. سالي چندتا مانتو مي خوره.نمي تونه پس انداز كنه.و به هر حال هر روز يه جوري مي خواستند تا شوهرمو راضي كنن نخره.بالاخره ما خريديم.ولي نمي دونيد چه جهنمي در زندگيم به پا شده.با خواهرش كه دوستم بود كه تماما قطع رابطه كرديم.مادرش هم.... اخه از كدوم بگم؟ خيلي احساس تنهايي مي كنم.شوهرم ظاهرا همراهمه.ولي چه فايده؟
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
نمي دونم چرا كسي جواب داده؟
يعني اينقدر مشكلم مسخره ست؟
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
سلام دوست عزیز،
یک علت اینکه دوستان کمتر به این تاپیک توجه کردن، تکراری بودن موضوع آن است.
اگر در همین انجمن "اختلاف و دعوا با خانواده همسر" تاپیک ها رو مرور کنید، و یا در قسمت جستجو "دخالت خانواده همسر" رو جستجو کنید، تاپیک های مشابه زیادی پیدا خواهید کرد که کارشناسان و خود مدیر همدردی به آنها پاسخ داده اند.
و همینطور کافی است سری به این انجمن بزنید تا چند تاپیک مشابه همراه با پاسخ مدیر همدردی پیدا کنید: کلیک کنید
موفق باشید.
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
مشکلم مسخرس یعنی چی دوست عزیز؟منم یه مشکلاتی با خانواده ی زن داداشم و خود زن داداشم دارم.اون همیشه سعی میکنه بین من و برادرم اختلاف بندازه! هر وقت میخواد اینکارو کنه ضایع میشه!
البته خوانواده شوهرت حداقل روبروت وای میستن !:311:
اینا فقط میخوان از پشت خنجر بزنن!
ببین مشکلتو زیاد باز نکردی به خاطر همین جواب نگرفتی.مهم نیست.
فقط یکی دوتا چیز یادت باشه زیر بار حرف زور نرو، و منطقی باش.
هرجا که با منطق فک میکنی حق با توست وایسا.سیاست داشته باش،بضی اوقات بذار اونا پیروز بشن تا شوهرت بیدار بشه(یه چیزی تو مایه های اینکه مظلومیتتو به ثابت کنی)
اونام خودشون کم کم با تو کنار میان.زیادم روی چیزای که میگن حساس نباش.بیخیال باش تا بتونی منطقی فک کنی.انشاا... رابطتون بعد از یه مدت خوب میشه.بستگی به طرفت داره.صبور باش.
من ا... توفیق
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
سلام دوست خوبم
طبق یه قانونی مادر شوهر و خواهر شوهر خوب وجود نداره مگر اینکه عکس اون ثابت بشه !!!!!
این قانون رو خوردم کشف کردم!!!!
پس انتظار ازشون نداشته باش حتی سر سوزنی
میشه چند تا از حرفا و کاراشون رو بیشتر بگی برامون؟
چند سالته؟چند وقته ازدواج کردین؟
اینا رو بگو تا بچه ها بیشتر کمکت کنن؟
چرا مخالف خونه خریدن شما بودن؟
چرا خواهر شوهر که دوست صمیمی شما بوده یکباره انقدر رفتارش بد شده
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
مخالف خونه خريدن ما بودند چون دائم مي گفتند كه اذيت مي شين. تحت فشار قرار مي گيرين. مجبور مي شين صرفه جويي كنيد. سختتون مي شه. ولي دروغ مي گن دليلشون اين نيستو چون تمتم خواهراشون خونه خريدند و همشون هم چند سابل شديدا صرفه جويي كردند ومادرش هميشه اونا تشويق كرده.من فكر مي كنم اونا حسادت مي كنن. چون خو دشون هم هميشه مي گن. مي گن كه ما دختري هستيم. از همون اولم به دخترامون بيشتر از پسرامون بها مي داديم . خوب حالا هم سختشونه كه ببينن پسرشون داره پيشرفت مي كنه.
يك ساله ازدواج كردم. هميشه راه مي رفتن مي گفتن. پسر خودش بايد خرج عروسيشو بده. خودش بايد همه ي كاراشو بكنه. و واقعا هم شوهرم همه ي خرجهاي خانه و مراسم رو خودش داد. ولي حالا كه خواهرش داره ازدواج مي كنه كلي از فاميل شوهرش متوقع هستن.و خواهرشوهرم بهم مي گه : اره بايد برام خرج كنن!بالاخره خانوادشن!ومن فقط نگاه مي كنم.
مامانش مي گه:همه كه مثل ما نيستن هم خرج بدن هم كادوي سر عقد. تو چشاي من نگاه مي كنه و اين حرفو مي زنه. درحالي كه هيچ كدوم از خرجاي عروسي رو اون نداده.
به هر نحوي مي خوان منو زير سوال ببرن.خواهرش مي گه فكر كردم كه مي تونم تو رو برا داداشم بگيرم بعدش عوضت كنم. ولي تو عوض بشو نيستي. نمي دونم چرا يه ادم فكر مي كنه كه بايد ديگري رو هر جور دلش مي خواد بار بياره.واقعا بيشتر مشكلم خواهرشه. اون در قالب شوخي و جدي هميشه حرفهايي مي زنه كه منو ازار ميده و همش مي خواد تربيتم كنه.
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
سلام زندگی عزیز
میدونم و درکت میکنم که یکسری حرفا واقعا دل رو میسوزونه.ولی چاره چیه؟محبت؟نشنیده گرفتن؟جواب های تند تر از خودشون دادن؟
باید رگ خواب خانواده همسرت رو پیدا کنی.
ببین من خودم خیلی سر این موضوع عذاب کشیدم.مدام چشمم رو رو به آزارا و اذیتاشون میبستم.فکر میکردم بالاخره کوتاه میان.مدام بهشون محبت میکردم.تا اینکه کم کم یه حرفای جدید و عجیبی به گوشم رسید !
اینکه مریم خودش میدونه حرفای ما درسته جوابی نمیده...یا اینکه این دختر (یعنی من)خیلی بی زبونه....و چند تا حرف مفت دیگه
اون موقع بود که به خودم اومدم.فهمیدم دردشون چیه.شدم مثل خودشون.
اونا جلو شوهرم از گل کمتر به من نمیگن اما وقتی شوهرم نیست هرکاری دوست دارن میکنن.منم دقیقا همون کار رو باهاشون میکنم.جلو شوهرم قربون صدقه میرم و وقتی شوهرم نیست هر چی میگن مودبانه 4 تا میذارم روش تحویل میدم!!
اینو خودت باید کشف کنی.که چه طوری میشه رامشون کنی.من بعد از 3 سال فهمیدم که البته دیرم بود چون خودمو شوهرم خیلی عذاب کشیدیم
و یک نصیحت خیلی خیلی مهم و حیاتی بهت میکنم.اگر شوهرت و زندگیت رو دوست داری به هیچ عنوان کارهای زشت و غلطشون رو به همسرت نگو
من یک سالی کار کردم رو خودم.از خونه مادر شوهرم که میومدیم من میگفتم میرم حموم.شوهرم هم میخوابید.من 2 ساعتی زر دوش آب گریه میکردم ولی به شوهرم نمیگفتم چیزی
کم کم دیگه گریه هم نمیکردم فقط دوش میگرفتم تا اعصابم آروم شه.الان دیگه دوشم نمیگیرم
راحت و تخت میگیرم میخوابم
پدر شوهر من هم با داشتن 4 تا خونه ئ زمین و ...خرج عروسی مارو نداد....تازه اینا که خوبه
یه چیزی بگم برات....پدر شوهر من روز عروسی ما داشت تو خیابون مسافر کشی میکرد.!!!!
اونم کجا! جلو تالار عروسی ما !!!!!!!!!!!!!!
بگذریم.میبینی.همشون یه جورایی هستن.
تو خودتو عذاب نده.زندگی سوختن و ساختنه.
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
مرسي عزيزم از جوابت
مي دونيد ايراد من اينه كه نمي تونم به شوهرم نگم. به محض اينكه نگم اون فكر مي كنه خوب ديگه همه چيز تموم شده. در حالي كه اين طور نيست.
شوهرم واقعا مرد خوبيه. با چشمام مي بينم كه اون هم داره توي اين اختلافات تحليل مي ره. اونا حتي به پسر خودشونم رحم نمي كنن و اگه فرصتي پيدا بشه به اون هم تيكه مي اندازن. براي خواهر شوهرم بهترين جهيزيه رو خريدن ولي به شوهرم هيچي كه هيچي.
دائم توي گوشش مي خ.نن كه نخر و نكن. خواهر شوهرم جديدا خيلي هم بي ادب شده. قبلا با ادب تيكه مي انداخت ولي حالا بي ادب دعوا مي كنه.
مي دونيد اون ادم با سياستيه. من خيلي زود خامش مي شم.وقتي با هم خوبيم يه جوري اداي لادماي صميمي رو در مياره كه منم باورم مي شه كه دوباره همون دوست صميمي خودمه. ولي توي همين دعواي قبلي اينو بهم گفت ككه: من اين كارو مي كنم كه يه چيزايي رو بهت بفهمونم و البته ازم حرف هم بكشه.( بالاخره تو عالم دوستي ديگه!)
ومن اشتباه مي كنم و زود باهاش خودموني مي شم. چون هنوز باورم نشده كه اين د يگه اون دوست خوب قديمي نيست. من واقعا بيشتر از اينكه از خواهرشوهرم ضربه بخورم ،از از دست دادن يبهترين دوستم ضربه خوردم. حالم خيلي بده . هرروز گريه مي كنم.اخه فكر ميكنم شايد ايراد از منه.