-
از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام من عضو جدید سایت همدردی هستم بدجوری سر دو راهی قرار گرفتم خواهش می کنم کمکم کنید
حدود 30 سالمه ، 6 سال ازدواج کردم و یک پسر دو سال و نیمه دارم با شوهرم اختلاف نظر های بسیاری داریم که اغلب منجر به دعوا و درگیری شدید می شود من خودم شاغل هستم ولی شوهرم در ابتدای زندگی تو یه شرکت کارهای حسابداری انجام می داد که بعدها بدلیل دوری محل کارش(جاجرود) و به خاطر برخورد نامناسب صاحب شرکت علارغم مخالفتهای من از آنجا بیرون آمد و الان پیش پدرش در مغازه می ایستد مغازه شان تا دیر وقت باز است به همین دلیل شبها خیلی دیر به خانه می آید وتا بخواهیم شام و چایی بخوریم آنقدر دیر شده که نه فرصت صحبت و همنشینی داریم و نه بازی با بچه . من هم که باید صبح زود بیدار شوم تا سر کار بروم همیشه کسر خواب دارم و مدام دچار سردرد و خستگی هستم با اینهمه بار زندگی بیشتر به دوش خودم و پدر و مادر م است مادرم از بدو تولد پسرم از او مراقبت و نگهداری به بهترین نحو می کند و چون اولین نوه شان است خیلی دوستش دارند ولی شوهرم بسیار پرتوقع است و می گوید به خاطر سرکار رفتن تو بچه را نگه می دارند و هیچ منتی به من ندارند تا تقی به توقی می خورد می گوید سر کار نرو و بشین بچه رو نگه دار اصلا اگه خانه دار باشی به دیر آمدن من و دیر خوابیدنمان گیر نمی دهی در ضمن باید اضافه کنم خودخواهی همسرم به قدری است که با وجود دیر آمدن به خانه باز هم تا نصفه های شب بیدار می ماند و تلوزیون تماشا می کند از آن طرف هم فردا تا لنگ ظهر می خوابد و دیر به مغازه پدرش می رود خانواده هایمان بار ها و بارها بهش گفتند که صبح زودتر برود و شبها به خاطر من و زندگیمان زودتر به خانه بیاید ولی همش می گوید "من مردم" و تو باید مطیع من باشی تو سر کار نرو پارسال بعد از دعوا منو از خونه بیرون کرد و گفت می خواد منو طلاق بده دست منو و پدرم رو گرفت برد دادگاه ولی اونجا به من و من افتاد برگشتیم و من سه ماه خونه پدرم موندم بعد درخواست عدم تمکین و جلوگیری از سر کار رفتنم را داد اما رای به نفع من صادر شد و نتوانست جلوی کارم رابگیرد بعد از دادگاه تمکین هم با پادرمیانیهای فامیل سر خونمون برگشتیم ولی این پایان ماجرانبود و بعد از چند ماه دوباره بهانه گیریها شروع شد و مثل همیشه سر چیزای الکی و بی اهمیت درگیری شدید پیدا می کردیم و حتی چند بار دست روی من بلند کرد بار آخر انقدر من و خانواده ام را تحقیر کرد که آنها باعث شدند که ما برگردیم وگرنه پارسال کار را تمام کرده بودم من هم که عصبانی و ناراحت شده بودم به پدر و مادر زنگ زدم تا بیایند و این حرفها را بشنوند با آمدن آنها کار بدتر شد و درگیری بالا گرفت و پیش خانوادم چند بار گفت پاشو برو خونه بابات دیگه نمی خوامت از آن روز تا به الان بیش از 4 ماه است که در خانه پدرم زندگی می کنم و در این مدت دریغ از یک تماس یا اس ام اس هیچی تا سه ماه اول حتی پسرمان را که خیلی دوست داشت ندیده بود بعد از سه ماه به خاطر بهانه گیریهای پسرم و دلتنگی های او مهر مادری بهم اجازه نداد پسرم را از دیدن پدرش منع کنم در واقع خود آنها نخواستند که بچه را ببینند ولی با پدر شوهرم تماس گرفتم و گفتم اگر شما می توانید بچه را نبینید اشکالی ندارد ولی بچه این چیزها را درک نمی کند و به پدر هم احتیاج دارد با اصرار من آمدند و بچه را بردند 2 هفته نگه داشتند و آوردند حالا من ماندم و یک بچه بیگناه و یک خانواده ناراحت که همه سر چه کنم چه کنم مانده ایم هیچ کس نمی تواند راهنمایی ام کند همه می گویند ما پارسال خیلی با او حرف زدیم اگر قرار به درست شدن بود باید می شد او خودش نمی خواهد زندگی کند و کسی را نمی توان مجبور کرد در اینصورت باز هم همین آش و همان کاسه می شود من از آینده پسرم و درست تربیت شدنش می ترسم نمی خواهم بچه طلاق بشود شوهرم هم پیغام داده من زن نگرفته ام که طلاق بدهم نمی دانم مرا دوست دارد یا به خاطر مهریه بالای من این حرف را می زند تو رو خدا کمکم کنید بد جوری درمانده و غصه دارم...
گزارش این ارسال به یک مدیر آنلاین ویرایش
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام خانومی
نگران نباش مشکل اکثر خانوم ها همین هست
اگر راه حلی پیدا کردی من رو هم در جریان بگذار :72:
این پست رو صرفا برای این زدم که بدانی تنها تو نیستی که داری این سختی ها رو تحمل می کنی و با تو هم حسی کنم
شاید دوایی بر دردت نداشته باشم ولی با گوشت و پوست و استخوانم لمس می کنم چه می گویی
نگران نباش
راهنمایی های کلیشه ای هست که برایت می نویسم امیدوارو برای شما سودمند باشد
1-به داشته هایت فکر کن
2-غم هایی بزرگتر از این هست که این غم درش ذوب میشه
3-صبر و تحملت رو ببر بالا
4-عمیق فکر کن
5-اگر همسرت خطا می کند ، تو چشم پوشی کن ، تو بخشنده باش
6-خودت را نبین
7-غرق در ابدیت بشو و خدا خدا کن
8-منفعل نباش
9-برو توی تاپیک های دیگران و مشکلاتشون رو بخون تا ببینی مشکلت اونقدر که تو فکر میکنی بزرگ نیست
10-استراحت کن و بی خیال باش
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
از اینکه اینقدر سریع به درددلهایم پاسخ دادید خوشحالم و از اینکه با من احساس همدردی کردید بدون اینکه مرا بشناسید ممنونم . کاش هر یک از ما توانایی حل مشکلات و ریشه کن کردن آنها را داشتیم ولی ... کاش کسی پیدا می شد و از آینده مرا با خبر می کرد که چه کاری به صلاح خودم و پسرم است آیا در این زندگی با تمام اختلافات بمانم و بسازم یا طلاق بگیرم در کدام یک از این دو صورت پسرم کمتر دچار ضربه روحی روانی قرار می گیرد؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
تا جایی که من فهمیدم مشکل از سرکار رفتنت منشا می گیره.
تو خرج خونه کمک می کنی؟
درآمد شوهرت به تنهایی کفاف می دـه؟
ساعت چند خونه می رسی؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
عزیزم
ببین من در حد وسعم دارم باتو همدردی می کنم ، اصلا هم نمی خواهم خدایی نکرده حرفی بزنم که اگر درمانت نباشد دردت را فزون تر کند
مسلما اینکه پسرت زیر سایه هم پدر و هم مادر بزرگ بشه بهتر هست
ولی برای تامین این قضیه باید خیلی جا ها از خودت مایه بگذاری
خودت را نبینی
دردت را ، بغضت را فرودهی و دم زنی
چرا که آینده اون طفل معصوم در مقابل دیدگانت رژه می رود
و هر بار دچار دودلی و تردید بشی که نکنه اشتباه رفته ام و هی بخواهی برگردی و گذشته را مرور کنی
میشه یه پست بزنم که بشه راه چاره و علاج دردت... ولی رطب خورده کی منع رطب کند
در هرصورت
تو را ندیده چون خواهر نداشته ام می پندارم و می گویم
عزیزم طلاق و ازدواج دوتا مقوله ای هست که نیاز دارد خیلی در موردشون تحقیق کنی
ازدواج را امری خوب می دانند و همه ذوق و شوق دارند و به نوعی همدیگر را برای ازدواج توشیق می کنند و طلاق را بد دانسته و همدیگر را از آن نهی می کنند
میدانم که خواسته ات اونقدر زیاد نیست ، فقط اینکه درک بشی و همسرت برای تو وقت بگذارد ... میدانم که خوردن یک شام در کمال آرامش را خواهانی و حاضری به خاطر داشتن آین آرامش همه تلاشت را بکنی
اما خیلی وقت ها زندگی اون طوری که تلاش می کنیم بهمون پاسخ نمیده ، شاید توی همین تالار بگردی و کلی مطلب با موضوع خودت پیدا کنی و راهکارها و توصیه ها رو بخونی ، پیشنهاد میکنم با چشمی باز بخونی و بدانی دردی که داری را من هم دارم ولی درمان ندارد ، (من خودم را گول نمی زم )
اما اگر با دید گرفتن مسکن راهکارها را بخوانی می توانی برای مدتی دردت را التیام ببخشی
و مثل هر مسکن دیگری ، این مسکن ها حالت مخدر دارد و به مرور زمان باید دوز این مسکن رو ببری بالا
یه راهی که من تازگی ها دیدم این هست که وانمود کنی اصلا مشکلی نیست و مرتب به خودت دروغ بگویی که نه من خوبم و مشکلی وجود ندارد ، زندگی عالی است
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست عزیز می دانم که با شرایطی که من دارم طلاق به صلاحم نیست هر چند به قول شما باید متحمل خیلی چیزها بشوم ، مشکل اصلی من در حال حاضر این است که همسرم قدمی از قدم بر نمی دارد نه برای طلاق و نه برای آشتی کردن حتی یکبار اتفاقی همدیگر را تو خیابان دیدیم اما بلافاصله از من فاصله گرفت و رفت آنطرف خیابان انگار که من یک غریبه باشم در ضمن بیشتر از من از دست پدرم ناراحت است فکر می کند که او نمی گذارد من سر خونه و زندگیم برگردم در صورتی که اینطور نیست با این اوضاع و احوال می دانم برگشتن خودم کار درستی نیست ولی آخه تا کی منتظر بمانم و حرفهای فامیل را بشنوم چرا همسرم به این چیزها فکر نمی کند یعنی طرز فکر همه مردها چنین است؟
در پاسخ به دوست عزیزم که سوال فرموده بودند باید بگویم بله از نظر ایشون مشکل اصلی کارکردن من می باشد ولی من قبول ندارم چون من ساعت 3 به خانه بر می گردم در حالی که همسرم ساعت 11 شب می رسد به اندازه کافی وقت برای رسیدن به امور منزل را دارم درآمد همسرم هم به تنهایی کافی نیست یعنی درآمد من بیشتر است و اکثرا خرج امورات زندگی یا تهیه ملزومات برای خودم و پسرم می شود ولی به خاطر غرور بیش از حدش نمی خواهد قبول کند که من هم کمک خرجش هستم
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست عزیزم
باید این فکر و از سرت بیرون کنی که شوهرت میاد و تورو میبره چون مردا انقدر غرور دارن که خدا میدونه! شوهر منم وقتی تو کلانتری تصادفی دستم به دستش خورد دستمو پرت کردو گفت به من دست نزن یعنی خواست بگه ازت متنفرم اما تو دلش یه چیز دیگه بود تحت تاثیر حرف مامانش بوده
بعد آشتی هم خواست مثلا بگه من بخاطر زندگیم برگشتم وگرنه برگ برنده دست من بود این در حالی بود که به حبس محکوم شده بود و حقوقش به خاطر مهریه من توقیف بود!
اینو گففتم تا بدونی مردا تا چه حد مغرورن!
منم که تو دعوا و جدایی بودم همش بهم میگفتن مردا مغرورن من میگفتم خوب زنا هم احساساتین چرا غرور مرد شکسته بشه اشکال داره اما احساست زن جریحه دار بشه عیب نداره!
اما متاسفانه جامعه ما بد جا افتاده نمیشه کاریش کرد
ببین اگه شوهرت واقعا قصد طلاق و نداره شما هم بیخود راه دادگاهو نرو بری تو دادپاه رتنت با خودته بیرون اومدنت با خدا
کتاب قانونو که بخونی همه چیز به نفع زنه اما در عمل اینجوری نیست پدرت در میاد تا بخوای یه سکه از مهریتو بگیری تازه اخرشم حق طلاق با مرده میگه مهرشو میدم طلاقشو نمیدم!
بعد شوهرت میره دادخواست میده که نمیخوام زنم بره سر کار دادگاهم حقو بهش میده مگر اینکه موقع عقد شرط گذاشته باشی و ....
اگه شوهرت ناراحت از سر کار رفتنت به خاطر این نیست که به کار خونت نمیرسی و وظایفتو به درستی انجام نمیدی فقط وفقط به خاطر اینهه که نمیتونه بالاتر از خودشو ببینه به خاطر همون غرور مردونه
بابا بزرگ خدا بیامرزم واسه اینکه سر به سر مامان بزرگ بزاره میگفت" خدا تورو ماده کرده! نونتو آماده کرده"
مردا دوست دارن زنشون دست جلشون دراز کنه یه روانشناسی میگفت اگه خانومی کارمنده نباید بگه حقوقم مال خودمه هرجور دلم بخواد خرجش میکنم(اشتباهی که من کردم) باید حقوقشو کامل بده دست شوهرش مثلا 300 ت و کامل بده به شوهره بعد با سیستای زنانه(که من بلد نیستم) 500ت یا بیشتر ارش بگیره:305:
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام زیتون جون
این اولین باری نیست که کارمان به اینجا می رسد هر دفعه خودم برمی گشتم که مبادا غرورش بشکند اما چند روز بعد تو دعوا می گفت خودت برگشتی من که دنبالت نیومدم می خواستم کارو تموم کنم اهان حتما بابات نگهت نداشت هیچ کس نمی تونه به خاطر اخلاقی که داری دو روز نگهت داره و از اینجور حرفها همیشه از برگشتنم پشیمون شدم حالا فکر می کنم که اگر اینبار هم بدون اینکه بخواد برگردم عزت نفس خودم و خانوادم رو پیش فک و فامیل و دوست و آشنا از بین بردم و پیش جاری و خواهر شوهر و مادر شوهر کوچیک می شم واسه همینم تو چه کنم چه کنم موندم اصلا از کجا معلوم که هنوز هم منو می خواد و از من متنفر نیست؟نکنه پاگیرش بشم؟
در ضمن پارسال بر علیه کارم شکایت کرد اما رای به نفع من صادر شد چون در زمان عقد من شاغل بودم و کارم بر خلاف شئونات خانوادگی نبود
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان
یه شخصی آش خیلی خوشمزه ای پخش میکنه و به همه هم میده منتها ظرفش رو تو باید ببری
اندازه ی این ظرف مهم نیست می خواد اندازه یک استکان باشه و یا به وسعت اقیانوس آرام
ظرفت را طوری انتخاب کن که نه دل درد بگیری و نه زخم معده
پس برای حل این مشکل جمله ی بالا را به یاد بیار و همیشه هم برای خودت و هم برای دوستانی که بهت راهکار می دهند مشخص کن ظرفت چقدر گنجایش داره ، تا نه تو آسیب ببینی و نه اون شخصی که داره کمکت میکنه
مشکلت راه درمان داره ولی نه صددرصد اونجوری که تو می خواهی ، سعی کن با توجه به وسع خودت بهترین بهره برداری رو از راهکارها داشته باشی
یکم)
فکر طلاق رو فعلا از ذهنت بیرون ( بعدها با بکارگیری کلی مهارت و ها و روش هایی که در این تالار می آموزی اونقدر قوی می شوی که هرلحظه اراده کنی بتوانی طلاق بگیری)
دوم)
نوشتی که چندین بار کارت به اینجا رسیده و هربار تو خودت برگشته ای که مبادا غرورش بشکند ،
آنچه که مسلم هست اگر همان روش های قبلی رو ادامه دهی باز هم به همین نقطه می رسی ولی به مراتب بدتر از قبل پس تلاشت را بگذار برای تغییر خودت بدون چشم داشت تغییر همسرت (نکته1)
سوم)
همسرت تو رو دوست داره ، تو نیز او را دوست داری ولی به دلیل عدم داشتن مهارت های صحیح رفتار با همدیگر ، از هم مرتب می رنجید و نمی توانید نیاز های یکدیگر را برآورده کنید که باعث تنش و دگیری میشه
چهارم)
یه سئوال آیا تمایل داری قدری روی خودت کار کنی و در جهت پرورش شخصیت خودت اقدام کنی ؟(یه مدت اصلا به همسرت و زندگی ات فکر نکنی و تمرکزت روی خودت باشه)؟
(نکته1): این قسمت را با چشم باز بخون ، ممکن هست تو تمام تلاشت رو برای ساختن زندگی عالی انجام دهی ولی بازخورد مناسب از طرف همسرت نگیری .
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست عزیزم ، بالهای صداقت ، سلام
چرا که نه خیلی خوشحال می شوم که کسی راهکارهای عملی و سازنده برای بهتر شدن رفتار و عملکرد من در زندگی در اختیارم قرار دهد در این زمینه از طرف من مطمئن باشید فقط یک سوال برایم پیش اومد:
آیا اصلاح شدن رفتار یک طرفه موجب خوشنودی و احساس خوشبختی برای هر دو نفر بوجود می آورد یا اینکه روشهای ساختن با پستیها و بلندیهای زندگی می آموزد؟(یعنی سوختن و ساختن؟)
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیز سلام
چند روز پیش آقای همسایه مان تلفنی با همسرم صحبت کرده و او را راضی به برگشتن سر خونه و زندگیمان می کند با هم قرار می گذارند فردا حضوری همدیگر را ببینند بلافاصله بعد از آن آقای همسایه با خانومش خوشحال از اینکه او را متقاعد کرده اند به خانه پدریم آمدند تا با ما نیز صحبت کنند و به اصطلاح ما رو آشتی بدهند خانواده من نیز راضی شدند و آقای همسایه گفت فردا که بیاید من با خودم میارمش اینجا ولی نیامد و بعد از سه روز بنده خدا آقای همسایه دوباره با او تماس تلفنی برقرار می کند و علت را جویا می شود و در جواب آقا می گوید که من به شرطی دوباره حاضرم زندگی کنم که با من به شهرستان بیاید و آنجا زندگی کنیم هر چقدر آقای همسایه سعی می کند که او را متقاعد کند نمی شود که نمی شود در ضمن همسرم متولد و بزرگ شده تهران است و بسیار از شهرستانمان بدش می آید سالهای قبل حتی برای مسافرت دو سه روزه هم حاضر نمی شد آنجا برود می گفت آنجا دلم می گیرد به نظر شما داره سنگ اندازی می کنه یا از سر لجبازی و اینکه نشان دهد او مرد است این کار را انجام می دهد ؟ قبول کردن شرط او از طرف من برابر با از دست دادن کارم دیگه مخم کار نمی کنه به نظرتون چیکار کنم ؟ اصلا مگه اون باید شرط بذاره؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان
یه زمانایی لازمه برای حفظ زندگیت یه سری مساول رو با جون و دل بپذیری
منم برای زندگیم درسم کارم و موقیعت عالی اجتماعیم رو گذاشتم کنار.مهم زندگی آدمه.کار و درس و ...همیشه هست.احتمال زیاد تمام دردش کارته.خوب بی خیال کارت شو.بخشید ولی چشمش...دندش ....خودش بذار کار کنه و خرج زن و بچه اش رو بده.بدن زن ظریفه.نباید ازش کار بکشی.فوقش یه مدت بهش فشار میاد آخرم خودش به جلیز ولیز میفته و میگه برو سرکار.یکیم باهاش را بیا.به خاطر بچه ات.ولی خواسته هات رو هم آروم و با زبون مهربونی بهش بگو.الن سر لجه با کارت.کم کم درست میشه.واقعا مردا همه همینجورن.فکر نمیکنم زنی پیدا شه که بدون اینجور مشکلات باشه با شوهرش.به نظرم با داشتن بچه باید برای حفظ زندگیت خیلی تلاش کنی.البته اگرم بچه نداشتی بازم باید تلاش میکردی ولی الان بیشتر
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیزم سلام
من دیروز به خاطر زندگی و پسرم غرورم را زیر پا گذاشتم و طی یک پیامک به همسرم گفتم که اگر هنوز هم ته دلش محبتی نسبت به زندگیمان دارد به خاطر آینده پسرم هم که شده یک جلسه حضوری بدون دخالت کسی باهم صحبت کنیم یا پیش یک مشاور برویم اما هیچ جوابی نداد یعنی خواست به من بفهماند که دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست ؟ و با تمام شدن زندگی موافق است ؟ چرا بعد از گذشت 4 ماه این را یک فرصت برای دوباره ساختن نمی بیند هر کاری می کنم تا شاید از این سر دو راهی ماندن نجات یابم ولی نمی شود پدرش می گوید جفتتان یکدنده اید من یکدندم یا او ؟ من که خواستم باهاش حرف بزنم پسرم را که تا 3 ماه ندیده بود فرستادم تا شاید خونش به جوش آید و به آینده اش رحم کند ولی چه فایده! همسایه مان خواست پادر میانی کند جواب سربالا داد و از رویارویی امتناع کرد شما بگید چیکار کنم برم دادگاه و حقشو بذارم کف دستش یا به این بلاتکلیفی با تمام تحقیر هایی که از طرف همسر و اطرافیان و خانواده ام می شوم ادامه دهم؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
یک مدتی بی خیال شوهر جان شو و سرت به کار خودت گرم باشه و روی خودت کار کن . نه پیامی بفرست ونه هیچ چیز دیگر .
روی ضعفهای خودت کار کن . به پسرت برس . از پسرت استفاده ی ابزاری نکن . بگذار با پدرش ارتباط موثر داشته باشد . چیزی بهش یاد نده .........بگذار شوهرت هم یک مدت با خودش خلوت کند .................الان شرایط پیغام و.....نیست .
پیغام اصلی را هم فرستادی دیگر سکوت کن و اجازه بده زمان بگذرد . به همسرت فشار نیار .
با در و همسایه هم در مورد زندگی و شوهرت حرف نزن . غرورش را خورد نکن . به مرد همسایه و ..........هم اجازه ی دخالت نده . سکوت . سکوت . سکوت
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام ani عزیزم ممنون از اینکه مطالب مرا دنبال می کنی
ولی من واقعا از این سکوت خسته شده ام با شناختی هم که از همسرم دارم اگر من همین جور دست رو دست بگذارم اون ماهها و یا شاید سالها به این وضعیت ادامه دهد او بسیار مغرور و کینه جوست به خاطر همین نه اقدام به آشتی کردن می کند نه طلاق . هر وقت دلش بخواهد پدرش را برای بردن پسرم می فرستد و تا ده روز پیش خودش نگه می دارد بعد می بینی تا سه ماه هم سراغ بچه را نمی گیرد و من باید بیقراریهای پسرم را تحمل کنم و از درون از اینکه از دیدن پدر و مادرش همزمان محروم است عذاب بکشم الان نزدیک پنج ماه است که خانه پدرم هستم اونیز در خانه پدرش زندگی می کند و خونه خودمان که نزدیک خانه پدریم می باشد هر روز مقابل چشمانم مثال خانه ارواح شده است یک خانه بی صاحب ، خدا می داند تو این مدت چی بر سر خونه و زندگیم آمده است؟ یعنی به نظر شما من تا کی در مقابل بی توجهی ها و بی مسئولیتیهای همسرم باید سکوت کنم ؟من حتی برای برداشتن لباسها و اسباب بازیهای پسرم نمی توانم وارد خانه خودم شوم چون قفل در را عوض کرده لطفا مرا بیشتر راهنمایی فرمائید من از طرف خانواده ام بدجوری تحت فشارم
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترای عزیزم سلام
شرایطتت رو کاملا درک میکنم.منم یه زمانی شرایطی مشابه شرایط شما داشتم.ولی بچه ندارم و مدتش هم یکماه بوده.ولی میدونم که خیلی سخته.ولی این امتحانا هست تو زندگی دیگه.الان کسی دل خوشی از زندگی نداره.فعلا صبور باش.ذکر یونسیه رو بگو.بدون تنها نیستی.خدا باهاته.یکی یه روززی بهم گفت چون الان تو مشکلاتت زیاد شده مطمئن باش در آغوش خدایی.پس بخواه ازش کمکت کنه.
ببین آخه حرف حسابش چیه؟میگه طلاق؟
برای دادگاه رفتن الان زوده.
یک ماه دیگه صبر کن.اگر بازم دیدی خبری نشد(من مطمئنم فرجی میشه) اونوقت برو.چون از نظر قانونی 6 ماه که مرد نفقه نده باید تاوان سنگینی رو پرداخت کنه.
منم اون زمانی که مشکل داشتم همه گفتن برو مهریه ات رو بذار اجرا.بعد از یکما شبی که فرداش میخواستم برم دادگاه بهم مسیج داد و ...همه چی شکر خدا حل شد.
در اوج ناامیدی اگه خدا بخواد همه چی درست میشه
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام دوست عزیزم امیدوارم خوب باشی. ببین اگه واقعا شوهرت رو دوست داری اگه عاشقش هستی سعی خودتو بکن که زندگیت خراب نشه ولی به نظر من باهاش یه صحبت درست و حسابی باهاش بکن ببین اون هم دوستت داره، ببین میخواد باهات باشه یا نه، اگه جوابش منفی بود به نظرم الکی خودت رو عذاب نده ازش جدا شو چون توی زندگی عشق باید دوطرفه باشه. اگر هم جوابش منفی بود اصلا هم خودتو ناراحت نکن خدا بزرگه منم از شوهر اولم جدا شدم یه پسر 4 ساله دارم الان 11 سالش شده ولی با پدرش زندگی میکنه ، به خدا توکل کن انشااله همه چیز درست میشه.:46:
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست خوبم leilifar
سلام از اینکه نظر خودت را دادی ممنونم اما مشکل اینجاست که همسر من جواب قاطعی نمی دهد اصلا حاضر به صحبت کردن نیست خانواده اش هم می گویند ما زن نگرفتیم که روزی بخواهیم طلاقش دهیم تو خودت اینطور خواستی و رفتی اصلا قبول ندارند که پسرشان مرا از خانه بیرون کرد تازه تو این 5 ماه مادر شوهرم حتی یکبار هم به من زنگ نزده تا دلداری و نصیحت کند فقط پدر شوهرم چند بار به هوای بچه آمد و این حرفها را زد البته اونا آدمای بدی نیستند فکر کنم حریف پسرشان نمی شوند ولی در ظاهر از او جانبداری می کنند و طرف اون در می آیند شوهرم آدم بسیار یکدنده ایست می خواد من اونقدر زجر بکشم و خسته بشم تا بالاخره به غلط کردن بیافتم و حرف حرف او بشود خیلی مستاصل و درمانده ام نه راه پیش دارم نه راه پس نمی دانم چه کار باید بکنم
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
لا یرد القضا الا الدعا
میدونی تو بحث های روانشناسی و همدردی ما یه چیزی کمه
و اونم اینکه نا سلامتی ما مسلمونیم خدا داریم شیعه ایم امام داریم
و توسل و توکل و هیچ وقت فراموش نکن
با رفتار درست و آگاهی و دانایی رفتار کن
اما یادمون باشه همین تاپیک هاو شناخت ها لطف خداس به ما و اگه اون نمیخواس ما نمیتونستیم
به نظرم برای آرامش خودت و نتیجه بهتر و اینکه انقدر مستاصل نباشی یه نذر کن کارای زیادی برای
اجابت دعا هست!!!
1.سوره مزمل و چهل روز بخون برای زندگی نیکو
2.دعای توسل که واقعا اگه عاجزانه خونده شه و متوسل شی جواب میده
3.زیارت عاشورا که خیلی خیلی مجربه
4. از همه مهمتر نماز خوندن. شنیدم یکی از علمای بزرگ گفته هر کس نمازشو سر وقت و درست خوند و به جایی نرسید من ضامن هستم و بزاره پای من ! نماز درست و سر وقت واقعا کمک میکنه
مطمن باش راه رو خدا برات باز میکنه انقدر ناامید نباش همین که اینجایی و میتونی این بحثها رو بخونی و استفاده کنی خیلی خوبه و یه نعمته... شکر نعمت، نعمتت افزون کند. کفر ،نعت از کفت بیرون کند
البته فراموش نکن از تو حرکت از خدا برکت بحث های اعتماد به نفس و رفتار جراتمندانه رو بخون و نترس !
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست خوبم تنها چیزی که مرا سر پا نگه داشته و باعث شده تو این 5 ماه اینقدر صبور باشم فقط توکل کردن به خداست و تو این مدت هر کس مثل شما دعایی بهم معرفی کرده خواندم حال جواب چه باشد نمی دانم تردید من به خاطر این است که نکند صلاح کارم در جدایی باشد و من از آن آگاه نباشم اما فکر نمی کنم خدا بخواهد بچه ای از ابتدای زندگیش شاهد جدایی پدر و مادرش باشد بچه ای که با هزار ناز و نعمت به دنیا آمد و حالا مورد ترحم اطرافیان می باشد اگر ممکن است بهم بگو رفتار جراتمندانه را از کجا مطالعه کنم نم دانم در کدام تاپیک نوشته شده آخه من عضو تازه گروهم .
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیز چرا کمکم نمی کنید؟
حال مادر بزرگم اصلا خوب نیست یعنی هر لحظه منتظر مرگش هستیم چند روز تو icu بود بعد دکترها جوابش کردند مادر بزرگی که خیلی برایمان عزیز است نمی دانید چقدر من و همسرم را دوست داشت چند روزی پیش همش سراغ همسرم را می گرفت وقتی فهمید که هنوز آشتی نکردیم حالش بدتر شد همسرم هم با اینکه او را خیلی دوست داشت ولی به دیدنش نمی آید فقط یکبار در بیمارستان به ملاقاتش آمد می ترسم مادربزرگم فوت کند و همسرم در مراسم تدفین هم شرکت نکند اونوقت کینه توزی و دشمن تراشی بین دو خانواده بیشتر از این شود آخه دو سه ماه پیش عموی عزیزم در سن چهل سالگی به علت ایست قلبی فوت کرد و نه همسرم و نه خانواده اش در مراسم شرکت نکردند حتی یه تسلیت به پدر من نگفتند به همین علت بعید نیست که باز هم شرکت نکنند تو رو خدا بگید چیکار کنم اگه خودم بخوام برگردم سر خونه و زندگیم کار درستی کردم یا نه ؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترا جان سلام .من هم شرایط شمارو داشتم و بالاخره خودم تصمیم گرفتم به زندگی برگردم .غرورم را زیر پا گذاشتم و اول به خاطر پسرم و بعد به خاطر خودم که بلاتکلیف بودم این تصمیم رو گرفتم و پشیمون نیستم چون وقت برای جدایی هست ولی برای نگه داشتن چیزی که ساختی باید تمام تلاشت رو بکنی حتی اگه لازم باشه کمی از حق مسلم خودت بگذری .در واقع می خوام بگم یه فرصت دیگه به خودت بده چون تو میتونی هم ادامه بدی هم طلاق بگیری .بعضی اقایون مثل ادم بزرگا تصمیم نمی گیرند شما خانمی کن ودوباره این فرصتو به خودت و فرزندت بده .طلاق برای اون بچه همه چیزو بدتر میکنه .خودت سراغ شوهرت برو و یکبار دیگه با صبوری نه با عجله همه چیزو از نو شروع کن .ضرر نمی کنی مطمئن باش .یکبار دیگه امتحان کن ...........من هم برات دعا می کنم..............:323:
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام yasi جون
ممنون از راهنمایت خیلی دلگرمم کردی ولی توی یه جایی خوندم که نوشته بود:
اظهار عجز نزد فرومایگان خطاست اشک کباب موجب طغیان آتش است
می ترسم با این کار پرروتر بشه و نتونه به اشتباهاتش پی ببره و فکر کنه که حق با اون بوده . اینجوری چه فایده ای داره من یکطرفه چطوری می تونم زندگی رو سر پا نگه دارم؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جون .می دونم منظورت چیه ولی اگه بتونی یه بار دیگه اون زندگی رو سرو سامون بدی اسمش اظهار عجز نیست .اسمش اظهار توانایی و قدرت بالای تو برای تطبیق پیدا کردن با بدترین شرایط. اینطور که من فهمیدم مثل اینکه دنیا همینطوریه بالا پایین زیاد داره باید مرد زندگی باشیم هر چند که زنیم .من همون کاری رو کردم که به شما هم سفارش می کنم انجام بدی .من به شوهرم که از پیشم رفته بود و پیش خانوادش سنگر گرفته بود و اصلا هم به من اعتنایی نمی کرد زنگ زدم وبهش گفتم دلم می خواد برگردی و دوباره همه چیزو از نو شروع کنیم .گفتم فکر کن از امروز تازه عقد کردیم وهمه چیز همونطوری قشنگه .گفتم بیا گذشته رو هر چی بودش فراموش کنیم .وقتی دوباره برگشت هم خوشحال بودم هم نمی دونستم باید چیکار کنم چون غرورم رو شکسته بودم و ازش خواسته بودم برگرده .ولی گفتم اینهمه ادم هزار تا کار ناجور میکنه و خودشو می زنه به بی خیالی خب منم برای زندگیم یه کم بی خیال بعضی چیزا شم .و اینکارو دارم تمرین می کنم .شوهرم کم کم داره یخش باز میشه .روزای اول همه چیز خیلی سنگینه ولی کمکم که صبر کنی می بینی که داره بهتر میشه به شرطه اینکه بی خیال و بی توقع بشی و از زمان حالت لذت ببری .بی خیال غرور .شوهر ایرانی برای زن اینجوری خودشو فدا می کنه باور کن و یه بار امتحان کن و نرم نرم به دل شوهرت راه بیا و معجزشو ببین وبرام بنویس که خوشبخت شدی عزیزم......:72:
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام دوستان عزیز
چند روزی نتونستم مطالب تاپیک رو دنبال کنم ولی مثل اینکه کسی هم مطلب تازه ای برام نگذاشته بود نمی دونم کارشناس و مشاور سایت کی پاسخ مشکل من رو می دهند؟ قضیه بیش از پیش داره پیچیده میشه انگار ایندفعه گذر زمان چیزی رو درست نمی کنه هیچ همه چیزم بدتر می کنه جمعه صبح مادر بزرگم فوت کرد و غم از دست دادنش که بسیار برایمان عزیز بود داغ تازه ای بر دل غمگینمان گذاشت نمی دانستم چکار باید بکنم تو اون شرایط موضوع من به چشم دیگران نمی آمد ولی من برایم سخت بود که موقع تشییع همسرم حضور نداشته باشد چون همون طور که می دونید تو ختم و عذا فک و فامیل هفت پشت پدری و مادری آدم میان و من اصلا نمی خواستم اونا چیزی بفهمند از اون گذشته دوست داشتم بیاد و به این ترتیب کینه و کدورت بینمان از بین برود و با وساطت بزرگترها سر خونه و زندگیمون برگردیم خلاصه وقت فکر کردن هم نداشتم می خواستم هر جوری بود به همسرم اطلاع بدم اول خواستم اس ام اس بدم گفتم الان خواب دیر پیامم رو می بینه واسه همین صبح زود بهش زنگ زدم جواب تلفنم رو داد و من با گریه موضوع رو بهش گفتم در جواب تسلیت گفت و من تلفن رو قطع کردم خدا بیامرز مادر بزرگم همسرم رو خیلی دوست داشت و دم دمای مرگ همش پیگیر زندگی من بود و از جریان پیش اومده خیلی هم ناراحت بود . از تماس با همسرم به هیچ کس جز مادرم چیزی نگفتم یه جورایی خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم بهش خبر بدم تو مرده شور خونه یه چشمم اشک بود و یه چشمم به راه تا همسرم بیاد ولی باز هم تو شرایطی که باید کنارم می بود تنهام گذاشت نمی دونم چرا شاید روش نمی شد با کسی رو در رو بشه شاید هم می خواست بگه هر اتفاقی بیافته من سر حرف خودم هستم و برام خیلی مهم نیست فردای روز تشییع هم خبری ازش نشد تا روز ختم با پدرش اومد مجلس ختم تو مسجد بود شاید واسه همینم اومد با همه خصوصا پدرم دست داده بود و تسلیت گفته بود با برادر م روبوسی هم کرده بود (اینجا داخل پرانتز یه چیزی رو باید اضافه کنم دایی همسرم داماد عمه ام است و همین دایی معرف ما برای ازدواج بود ما که چیزی جز ادب و احترام از او ندیده بودیم همون موقع باعث شد بدون تحقیقات جواب مثبت به این آقا بدیم آخه جد اندر جدش را می شناختیم و داماد عمه ام هم ضمانت کرده بود ) خلاصه دای همسرم ( داماد عمه ام) هم از شهرستان با دخترعمه ام آمده بودن شاید به خاطر اونها مجبور شده بود تو مجلس ختم شرکت کنه شب قبل از ختم به خاطر کثرت مهمانهای شهرستانی و راه دور پدرم که پسر بزرگتر بود یکسری از مهمانها را برای خواب به خانه مان دعوت کرد به این ترتیب آقایون خونه ما اومدند و خانومها خونه مادربزرگ خدابیامرزم موندندو این فرصت خوبی بود تا دایی همسرم از مشکلاتمان باخبر شود اون شب تا دیر وقت من و خانوادم با دایی همسرم صحبت کردیم و در جریان ریز و درشت مشکلاتمان قرارش دادیم بسیار شرمنده و خجالت زده بود و مات و مبهوت فقط گوش می داد اصلا باورش نمی شد پدرم حرف آخر را به دایی همسرم اینطوری گفت که به خواهر زاده ات بگو حرف دلش را رک و پوست کنده بزنه اگر زندگیش رو دوست داره بیاد دست زن و بچه اش رو بگیره ببره اگه هم نمی خواد زندگی کنه ما هیچی ازش نمی خوایم از مهریه هم می گذریم بیاد مرد مردونه بریم طلاق توافقی بگیریم ولی اگه نه اینوری بشه نه اونوری و بخواد دختر منو بلاتکلیف بذاره اونوقت می ریم شکایت می کنیم و از حق و حقوقمون هم نمی گذریم فقط بگه دردش چیه ما اصراری به ادامه این زندگی نداریم و اینطور قرار شد که بعد از تمام شدن مجلس ختم انها را نگه دارند و خونه عمه ام من و همسرم رو در رو کنند تا مشکلاتمان را مطرح کرده و حل و فصل کنیم منتها همسر و پدر شوهرم با وجود اصرار دایی و بقیه بزرگترها نمانده بودند و مغازه را بهانه کرده بودند از این کار دایی همسرم از همه بیشتر شرمنده شده بود می گفت بسیار بی ادبی کرد و حرف مرا زمین انداخت آخه تو خانواده اونا این چیزا خیلی رعایت می شه واسه همین اصلا انتظار نداشت پدرم هم بسیار عصبانی شده بود و خیلی توپ و تشر پشت سرش زد مادر شوهرم که برای زایمان خواهر شوهرم به شهرستان رفته بود برای تسلیت گویی به من زنگ زد و این هم به خاطر گله هایی بود که من پشت سرش کرده بودم و دایی به گوشش رسانده بود اون شب بعد از خداحافظی با مهمانها به خانه برگشتیم و دایی گفت من هر جور شده وقتی برگشتم شهرستان با خواهرم صحبت می کنم و می گم که تکلیف را روشن کنند و نتیجه هر چه که بود به اطلاع شما می رسونم ولی دوستان عزیز باز هم می دونم بی فایده است این چیزی رو حل نمی کنه اگر رو در روی هم صحبت می کردیم همه چیز روشن می شد ولی اینطوری اونم حرف خودش رو می زنه و همه رو دچار شک و تردید می کنه و قضاوت سخت میشه ولی همه می گفتن که اگر حق با اون بود و حرف درست و حسابی برای گفتن داشت وامیستاد و حرفش رو می زد چون رفت یه جورایی خودش رو محکوم جلوه داد خلاصه نمی دونم چیکار باید بکنم پدرم با دایی همسرم اتمام حجت کرد که اگه باز هم خبری از جانب شما نشد ما خودمان همه چیز رو تموم می کنیم و اون وقت دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد که بکنه تو رو خدا برام دعا کنین دلم به حال پدر و مادرم خیلی می سوزه پدرم که داغ برادرش هنوز از دلش نرفته بود مادرش رو هم از دست داد ولی انگار غم و غصه من بیشتر از اینها اونو آزار می ده مادرم هم ناراحتی قلبی پیدا کرده حتی روز ختم از شدت ناراحتی از هوش رفت علت همه این بدبختیها مشکل من و شوهرمه و من به نوعی خودم رو مقصر می دونم کای کاش هیچ وقت نبودم تا پدر و مادرم رو تو این حال نمی دیدم همه می گن دلت به حال پدر و مادرت بسوزه اگه خدای نکرده اتفاقی براشون بیافته می خوای چیکار کنی یه بار یا برو زندگی کن و هر بلایی سرت آورد صداتم در نیار یا اگه نمی تونی یک بار برای همیشه تمومش کن و خلاص و بیشتر از این همه رو آزار نده اما من بازم سر دو راهی گیر کردم خواهش می کنم کمکم کنید
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام عزیزم
بهت تسلیت می گم . روان مادر بزرگت شاد .
به هر حال اتفاقی که افتاد جنبه های مثبت هم داشته .
فعلا انتظار ریش سفیدی دائی را داشته باش و در کنار خانواده باش و سعی کن آرامش خودت را حفظ کنی . به هر حال در شرایط بحران تصمیم گیری برای زندگی کار درستی نیست . صبر کن و آرامش خودت را حفظ کن .
احساس عذاب وجدان را از خودت دور کن . این که در این شرایط در کنار پدر و مادرت هستی فوقالعاده برای حال و روز آنها خوب است . به حرف و قضاوت دیگران کاری نداشته باش.
به هر حال سعی کن زیاد در مورد زندگی و مشکلاتت به هر کسی اجازه ی صحبت و نظر دادن ندهی . امواج منفی طول موجشان بسیار زیاد است . از خودت و زندگی ات با سکوت و صبوری مراقبت کن .
و از جانبی هم باید حق را به همسرت داد . شاید او هم زیر نگاه دیگران خجالت زده باشد . مردها در اینگونه مواقع بسیار حساس هستند و واکنش های خودشان را دارند . او هم آزرده و رنجیده است . به هر روی این اتفاق مال زندگی شماست ( شما دو نفر )
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
آنی عزیزم سلام ممنون از اینکه آرومم کردی ولی آیا به نظر شما این همه صبر کردن و دندان روی جگر گذاشتن من به جا و به صلاحه ؟ الان یک هفته از ختم مادر بزرگم می گذره و هنوز از دایی ایشان خبری نشده قرار بود تصمیم نهایی و خواسته قلبی همسرم را پرسیده و به من اطلاع بده ولی انگار وقتی زبان هر کسی به زبان آنها می خورد دهانشان مهر و موم می شود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد در صورتی که دایی ایشان وقتی در جریان ریز ریز مشکل ما قرار گرفتند بسیار ناراحت و شرمنده شدند و قول دادند حتما مارا از این بلاتکلیفی نجات دهند اما نمی دونم چی شد حتما همسر بنده از خر شیطون پیاده نمی شن خوب اون هم زنگ بزنه چی بگه قطعا روش نمی شه بگه که نتونسته راضیش کنه حالا با همه این اوصاف به نظر شما این آقا لیاقت تامل بیش از این رو داره ؟ کسی که 6 ماه از زن و بجه اش بی خبر تونسته زندگی کنه از نظر عاطفی می تونه پشتیبان خوبی باشه ؟ فکر می کنم همسرم دیگه دوستم نداره و از من متنفر شده دیگه با چه زبانی باید بگه که از ادامه زندگی خسته شده ؟ اصلا مگه میشه به زور کسی رو وادار به ادامه زندگی کرد تو رو خدا بگین چیکار کنم آیا وقت اون نرسیده که از انتظار بی خودی برای آشتی کردن دست بردارم و مراحل قانونی رو شروع کنم ؟ به خدا بدجوری بین اطرافیانم دارم خورد می شم همه غرورم شکسته و سرافکنده شدم آخه اگه تا قبل از عید هیچ اقدامی نکنم می ترسم بعد از عید خیلی دیر بشه
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترای عزیزم :72:داستانتو خوندم خیلی هم متاسف شدم که گاهی زندگی پستیهاش بیشتر از بلندیهاشه
میدونم تو شرایط خیلی بدی هستی کاملا درکت میکنم چون منم کشیدم! میترا جان اگه فکر میکنی که دنبالت میاد و میبردت این فکرو از سرت بیرون کن بشین خوب با خودت فکر کن ببین آیا زندگی و شوهرتو انقدر دوست داری که از غرورت بگذری؟و به اینم فکر کن که شوهرت چقدر دوست داره ببین اگه می ارزه برو خودت تو خونت بشین و خیلی عادی زندگیتو ادامه بده مطمئن باش شوهرت در مقابل اراده و روحیه ی قوی تو کم میاره و مطمئن باش تازه تو دلش تحسینت هم میکنه و کم کم زندگیتون میفته رو روال و همه چی یادتون میره ولی اگه میبینی که دوست داره و نمیشه با شوهرت ادامه بدی فقط از پدر و مادرت و مشاوران کمک بگیر و کس دیگه ای از فامیلارو واسطه نکن چون کار خرابتر میشه باید خودت مستقیم با شوهرت صحبت کنی چون بعضی مواقع دو طرف برای مقصر جلوه دادن همدیگه حرفای غیر واقعی میزنن که برای زندگی مثل سم میمونه و شاید دیگه نشه جبران کرد تو مادری مادر یعنی اسوه ی مهربانی و گذشت!نمیگم از حقت کوتاه بیا ولی ببین می ارزه بعد تصمیم بگیر.اینم بدون که تو تنها نیستی و خیلی از خانمها مشکل تورو دارن توکلت به خدا باشه
مترا جان میتونی سری به تاپیک من هم بزنی و داستان منو بخونی دوست دارم برام پیغام هم بزاری.
درسته زندگی الان تو زندگی راحتی نیست ولی مطمئن باش زندگی بعد طلاق هم زندگی راحتی نیست
سلام میترای عزیزم :72:داستانتو خوندم خیلی هم متاسف شدم که گاهی زندگی پستیهاش بیشتر از بلندیهاش میشه
میدونم تو شرایط خیلی بدی هستی کاملا درکت میکنم چون منم کشیدم! میترا جان اگه فکر میکنی که دنبالت میاد و میبردت این فکرو از سرت بیرون کن بشین خوب با خودت فکر کن ببین آیا زندگی و شوهرتو انقدر دوست داری که از غرورت بگذری؟و به اینم فکر کن که شوهرت چقدر دوست داره ببین اگه می ارزه برو خودت تو خونت بشین و خیلی عادی زندگیتو ادامه بده مطمئن باش شوهرت در مقابل اراده و روحیه ی قوی تو کم میاره و مطمئن باش تازه تو دلش تحسینت هم میکنه و کم کم زندگیتون میفته رو روال و همه چی یادتون میره ولی اگه میبینی که دوست داره و نمیشه با شوهرت ادامه بدی فقط از پدر و مادرت و مشاوران کمک بگیر و کس دیگه ای از فامیلارو واسطه نکن چون کار خرابتر میشه باید خودت مستقیم با شوهرت صحبت کنی چون بعضی مواقع دو طرف برای مقصر جلوه دادن همدیگه حرفای غیر واقعی میزنن که برای زندگی مثل سم میمونه و شاید دیگه نشه جبران کرد تو مادری مادر یعنی اسوه ی مهربانی و گذشت!نمیگم از حقت کوتاه بیا ولی ببین می ارزه بعد تصمیم بگیر.اینم بدون که تو تنها نیستی و خیلی از خانمها مشکل تورو دارن توکلت به خدا باشه
میترا جان میتونی سری به تاپیک من هم بزنی و داستان منو بخونی دوست دارم برام پیغام هم بزاری.
درسته زندگی الان تو زندگی راحتی نیست ولی مطمئن باش زندگی بعد طلاق هم زندگی راحتی نیست
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
عطریای عزیز ممنون از ابراز همدردیت ، تاپیک شما رو هم خوندم امیدوارم هر چه سریعتر مشکلت حل بشه اما من دیگه به آخر خط رسیدم دیروز متوجه شدم که آقا برای دیدن خواهرزاده عزیزش که تازه به دنیا آمده به شهرستان رفته به قدری ناراحت شدم که تونستم تصمیم نهایی رو بگیرم اشتباه نکنید اگر با هم بودیم حتما اصرار می کردم که با هم بریم چون نظر من اینه که چشم خواهر به دست برادرشه و برادر هر کاری برای خوشحال کردن اونا باید انجام بده ولی الان شرایط ما جوری نبود که بخواد بره اونجا تو مهمونیشون شادی کنه و خودشو بی خیال همه چیز نشون بده و اونایی رو هم که از ماجرا بی خبر بودند رو مطلع کنه این به این معنیه که پدر و مادر و خواهراش بیشتر از زن و بچه و زندگی براش ارزش داره این منو ناراحت می کنه دیگه مطمئنم که این مرد به دردم نمی خوره کسی که بیشتر از یک ماه بچه اش رو ندیده و سراغی هم نگرفته قاعدتا نباید حال و روز خوبی برا شرکت تو مهمانی و بگو بخند داشته باشه فقط آدمای بی عاطفه اینجوری هستن تو این پنج ماه این دومین باری که به شهرستان می ره درصورتی که قبلا تو زندگیمون چهار سال گذشت با تمام مناسبتها و دعوتها و عروسیها و عذاهایی که آنجا پیش می آمد و ما می تونستیم بریم ولی بعد چهار سال تونستم راضیش کنم با هم یه مسافرت کوتاه به آنجا برویم امروز از یه وکیل وقت مشاوره گرفتم می خوام همه چیزو یکسره کنم و این آقا رو به خواسته قلبی اش که تنهایی است برسونم
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام
اندکی صبوری .
همه ی حرکت های همسرت را زیر نظر گرفته ای . از فرصت پیش آمده استفاده کن و به خودت برس و روح آسیب دیده ات را ترمیم کن . بدون همسرت . درست کاری که او می کند .
این تصور زنان اشتباه است که مردان به وقت دعوا و اختلاف کک مبارکشان هم گزیده نمی شود . آنها هم آدم هستند . آنها هم آزرده می شوند . تو چه می دانی شاید همسرت با همین کاری که در طول این 4 سال نکرده سعی داره روان خودش را التیام بخشی کنه . به جای لجاجت و لجبازی روشت را تغییر بده .
تو بهتر از هر کسی می دانی که شوهرت تو را دوست دارد یا نه . ( دنبال واژه های دوستت دارم نباش . بر حسب توانایی هایش کارهایی را که برای تو و بچه کرده یادآور شو ) این مدت دعوا و واکنش های زمان جنگ را نبین در دعوا حلوا خیرات نمی شود .
از نگاه من مردی که تصمیم بگیرد زنش را طلاق بدهد برا ی مرگ مادر بزرگ او در مراسم شرکت نمی کند . هنوز بین تو و همسرت بندهایی هست . سعی کن غرور شکسته ی مردت را ترمیم کنی دختر جان . اگر غرورش آسیب دیده نبود کنارت می ماند همانگونه که وقتی که با گریه به او زنگ زدی و خبر دادی در مراسم شرکت کرد . می توانست برای تو تره هم خورد نکند و ابدا در مراسم شرکت نکند . پس هنوز مهمی . وقتی خودت بد عمل می کنی چطور توقع درست عمل کرد ن از او را داری ؟!
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام آنی عزیزم
قبلا هم توضیح داده بودم اگه آمدن او به مراسم ختم مادربزرگم را یک چراغ سبز بدانم پس چهار ماه قبل را که عموی خدابیامرزم جوان مرگ شد و این آقا در مراسم شرکت نکرد که هیچ ،حتی خانواده اش هم یک تسلیت خشک و خالی به پدرم نگفتند را چطوری توجیه کنم داغ عموم بیشتر از داغ مادربزرگم بود آن موقع آنقدر گلگی کردیم که این دفعه خجالت کشیدند تازه من روز تشییع خواستم در مراسم باشه نه سه روز بعد مثل غریبه ها بخواد ظاهر شه از اون گذشته به خاطر من هم که نباشه به خاطر دختر عمه ام که زندایی آقا هستند باید می اومدن
آنی عزیزم دوست خوبم به خدا نمی خوام زندگیمو از دست بدم الان که به این خط رسیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد خیلی برام سخته می تونم زندگی بعد طلاق رو ببینم ولی به خدا خسته شدم درکم کن آخه هیچ حرفی نمی زنه پیغام دادم که مهریه هم نمی خوام ( گفتم شاید به خاطر مهریه می ترسه جلو نمیاد) بیا توافقی تمومش کنیم ولی هیچ حرفی و هیچ حرکتی ازشون سر نمی زنه یعنی من چه شکایت کنم چه نکنم پای همه چی وایسادن پدر و مادرم به خانوادش گفتند بیاد دست زن و بچه اش رو بگیره ببره بازم کاری نمی کنند در واقع می خواد که من غرورم رو بشکنم و خودم برگردم باز هم آدم به خاطر زندگیش می ارزه اینکارو بکنه اما من همه این راهها رو قبلا امتحان کردم وقتی که برمی گردم بهم میگه خودت اومدی من که نخواستم برگردی این حرف خیلی آزارم میده و پشیمونم می کنه اصلا اگه می خواد که من خودم برگردم چرا باید قفل در رو عوض بکنه من چطوری و تا چه حد خودم رو خورد کنم از کجا بدونم که واقعا منو می خواد تو زندگیمونم بیشترین توجهات و ابراز علاقه از جانب من بود یک بار تو دعوا وقتی که باردار بودم بهم گفت آخه من دلم رو به چیه تو خوش کنم به قیافه قشنگی که داری یا به اخلاق خوشت؟ این حرف هنوز که هنوز مثل یه پتک توسرم می زنه نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی همیشه و همه جا از ظاهرم تعریف میشه از نظر قیافه و اندام هیچ چیزی کم ندارم ولی خوب می دونید که زیبایی یه چیز نسبیه شاید علف به دهن بزی شیرین نیومده باشه شاید اون موقع درست چشماشو باز نکرده بود تا منو ببینه یا شاید هم بعدا زیر سرش بلند شده نمی دونم در ضمن هم تحصیل کرده هستم هم شغل آبرومند و دائمی دارم از همه اینها مهمتر اینکه خانواده با اصل و نسب و با نجابتی دارم حالا اگه بخوام بگم که اون آقا از تمام این جهات از ما پایین تره باورتون نمیشه تنها چیزی که داره اعتماد به نفس بالاست .
یه دختر و پسر که با هم دوست می شن و هیچ تعهدی نسبت به هم ندارن بعد جدایی شون بیشتر از اینها حرف بینشون رد و بدل میشه و تا مدتها از این قضیه ناراحت می شن ما که مثلا زن و شوهر به حساب میایم نمی دونم کجای این دنیاییم با آدمای زیادی تو این مدت مشورت کردم چه اونایی که همسرم رو می شناختن چه اونایی که نمی شناختن از نظر همه رفتارهاش غیر قابل توجیه بوده بالاخره مرد مسولیت زندگی رو به عهده داره یا باید اینوری کنه یا اونوری شرعا هم که بخواهیم حساب کنیم نمی تونه 6 ماه بی خبر از زن و بجه اش باشه
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان امیدوارم خودت و پسر گلت خوب باشید.
ببین من یه پسر 5 ساله داشتم که جدا شدم. تا 7 سالگی با من زندگی میکرد بعد پدرش از من گرفت. ببین بچه از طلاق خیلی ضربه میخوره ، بیشترین آسیب را اول بچه می بینه بعد مادر، پدر چیزیش نمیشه که. به نظر من بعنوان یه خواهر کوچیکت سعی کن زندگیتو از دست ندی و اگر هم دیدی دیگه راهی نداری حداقل مهریه ات را بگیر چرا بزاری اون آزاد و راحت بدون کمترین هزینه ای بره دنبال زندگی جدیدش. اگر هم خواستی مهریه را ببخشی در مقابل بچه را بگیری حتما باید ماهیانه مبلغ بالایی برای نگهداری بچه پرداخت کنه. ببین اون دو سه سالی که بچم پیشم بود پدرش بخاطر اذیت کردن من هیچ پولی بابت بچه نمی داد ، الان شاید فکر کنی نگهداری بچه هزینه ای نداره ولی وقتی که تمام مسئولیتش با تو بود و نتونستی در مورد خواسته های بچت نه بگی اونوقت میفهمی که چه مشکلات مالی داری. منم کارمند هستم ولی چون مهریه نگرفتم و هیچ پولی نداشتم فقط یه حقوق کارمندی بود به زور از پس خرج مهدکودک و لباس و خوراک بچه بر می اومدم. امیدوارم خدا کمکت کنه هرچی که خیر هست همون بشه.
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان خوب و همراهان گرامی سلام
خواهش می کنم تنهام نذارین منو از این بلاتکلیفی نجات بدین هر چقدر سعی می کنم از نظرات دیگران و بخصوص بزرگترها استفاده کنم تا راهی را که دلخواهم است نشان بدهند نمی شود نظر اکثرشون اینه که این مرد لیاقت نداره و باید بفرستیش تا آب خنک بخوره بعضی هاشون هم می گن به خاطر بچه ات کوتاه بیا و برو سر خونه زندگیت ، اما اگه رفتی دیگه نمی تونی اعتراضی بهش بکنی و جیکت هم نباید در آد . این حرف منو می ترسونه و قدرت اراده رو ازم می گیره یک ماه دیگه عید از راه می رسه و من هنوز خونه بابامم دارم آتیش می گیرم منم دلم می خواد مثل بقیه آدما به فکر خونه تکونی و خرید کردن شب عید باشم اما 6 ماهه که از خونه زندگیم خبر ی ندارم راستی دوستان عزیز یه چیز دیگه هم شنیدم و مدام اطرافیانم دارن بهم میگن اینکه اگه زن و شوهر 6 ماه دور از هم باشند خود به خود عقد نکاحشون باطل میشه و شرعا دیگه زن و شوهر نیستند نمی دونم این حرف تا چه حد درسته ولی فکر کردن بهش هم عذابم می ده 11 اسفند 6 ماه کامل می شود بعد از اون نمی دونم باید چکارکنم می خوام اگه قراره برگردم قبل از این تاریخ باشه اما نمی دونم چه جوری راستش اصلا نمی خوام جدا بشم به نظرتون اگه کلیدساز بیارم و یه کلید از قفل تازه در خونموم درست کنم و برم سر زندگیم چه اتفاقی می افته همسرم اگه بیاد منو تو خونه ببینه شاکی نمیشه ؟ تو رو خدا بگین این کار درسته یا نه از کارشناسان عزیز هم می خوام که راهنماییم کنن به نظرتون تو این مدت همسرم هم به اندازه من متنبه شده و سعی می کنه رفتارشو اصلاح کنه یا نه پررو تر و جری تر میشه نظرتون چیه؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
mitra6057 عزيز
صبر كن . فقط همين .
مگه مي خواي به اين سرعت دوباره ازدواج كني كه انقدر مشتاقي كه زودتر تكليفت مشخص بشه . زندگي تو بكن .
بالاخره خود همسرت خسته ميشه و يه كاري ميكنه . تو اصلا بهش فكر نكن .
به خودت و كاراي شخصيت برس . فكر مي كني واقعا كار قشنگيه كه كليدساز بياري و برگردي سر خونه زندگيت ؟ خودت بشن فكر كن عكس العمل همسرت چيه !!! مگه پدر و مادرت مي خوان خداي نكرده از خونه بيرون بندازنت كه انقدر عجله داري تكليفتو مشخص كني ؟عيد داره ميرسه ؟ خوب برسه .... پاشو به خودت برس . برو واسه خودت خريد و شاد باش . رهاش كن همسرتو . اون اگه مي خواست طلاقت بده تا حالا يه اقدامي كرده بود . نگران مهريه اش هم كه ديگه نبود چون تو اونم بخشيدي . پس برو با خيال راحت به خودت و زندگي شخصيت برس و از فكرش بيا بيرون . چرا مي خواي تو شروع كننده باشي و تو درخواست طلاقو بدي ؟ بزار اگه هم قراره اقدامي براي جدايي بشه از طرف همسرت باشه .
در كنار پدر و مادرت از لحظه هات لذت ببر و قدر پدر و مادرتو بدون كه تنها كسايي هستن كه تا آخر عمرت مي توني مطمئن باشي هميشه و هميشه پشت و پناهتن و پشت رو خالي نمي كنن .
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترا آیا توان این را داری که بدون چشم داشت و توقع ، عشق بورزی؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
saboktakin جان ، دوست خوبم سلام
به خدا منم نظر شما رو دارم می تونم بازم صبر کنم تا همین جا هم تو روی همه وایسادم و صبر کردم حتی پدر و مادرم اگه دست اونا بود الان صد در صد مراحل دادگاهی و شکایت کشی رو شروع کرده بودند ولی من به فکر درست کردن زندگیم هستم البته می خوام از طرف همسرم باشه به طلاق هم فکر کردم اگه همسرم بخواد باهاش کنار میام هر چند سخته ولی من یه زن مستقل هستم و می تونم راحت با واقعیت کنار بیام تنها چیزی که منو ناراحت می کنه بیقراری پسرم به خاطر ندیدن پدرشه و اینکه همه می خوان بدونن بالاخره چیکار می خوام بکنم پدر و مادرم از اینکه این آقا داره یه جورایی به ما حرص میده و قضیه رو خیلی ساده و پیش پا افتاده می بینه و داره بدجوری لجبازی می کنه ناراحتن و من زبونم پیش اونا کوتاست میگن داره با زبون بی زبونی بهت میگه که تو رو نمی خواد این تویی که اشتباه می کنی اصلا کسی که تا این حد لجباز و یکدنده باشه و حتی حاضر نباشه بچه اش رو ببینه آدم بی عاطفه ایه و اصلا به درد زندگی نمی خوره و تا آخر عمر تو رو با این رفتاراش عذاب می ده ولی می دونید که پدر و مادر ها همیشه پشت بچه هاشون در میان و اشتباهات فرزند خودشونو به سختی قبول می کنن می دونم که منم تو زندگی زیاد اشتباه کردم یه جاهایی زیادی به همسرم گیر می دادم همه اینا رو می دونم و می تونم جبران کنم ولی همسرم به اشتباهات خودش پی نمی بره و همیشه حق به جانب صحبت می کنه مطمئنم که اگه یه سال دیگه هم بگذره سر حرف خودش می ایسته یه جاهایی گذر زمان مشکل رو خودش حل می کنه ولی در مورد زندگی من فکر می کنم فقط کینه و کدورت رو زیاد می کنه و ما رو بیشتر از پیش نسبت به هم دلسرد می کنه .
بالهای صداقت عزیز
بله هر چند سخته ولی به خاطر پسرم می تونم تحمل کنم البته با کمک شما دوستان خوبم و راهکارهایی که در اختیارم می گذارید همسرم مرد بدی نیست بسیار احساساتی می باشد خودش بارها می گفت اگه می خوایی منو رام خودت کنی با محبت این کارو بکن منم تو ابراز محبت چیزی براش کم نذاشتم منتها تا یه حرفی پیش میاد همه چیزو فراموش می کنه و انگار نه انگار که مثلا دیروز یا دیشب چقدر با هم خوب بودیم فوری شمشیرو از رو می بنده و حالا خر بیار و باقالی بار کن دیگه حرفایی که تو دعوا زده شده عمرا یادش نمیره و تا مدتها پیش می کشه و چون از دلش در نمیاد باعث میشه که دیگه نتونه باهام خوب باشه این جور موقع ها نه عذرخواهی و نه ابراز محبت اثری نداره فقط باید هفته ها به حال خودش بذاری تا بتونه خودشو پیدا کنه اما به خدا تو زندگی مسائلی پیش میاد که دست خود آدم نیست خصوصا وقتی دارای فرزند باشی تو این حالت نه می تونه گریه بچه رو تحمل کنه ، نه حوصله مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو داره و نه حوصله حرف زدن کاری می کنه که همه متوجه می شن نمی ذاره همه چیز تو چهاردیواری خونه مون بمونه میگه دست خودم نیست وقتی ناراحتم نمی تونم حالم رو پنهون کنم تو که می دونی کار ی نکن که من اینجوری بشم ، خوب صبر و تحمل آدما هم حدی داره اگه تو مدت یک سال این قضیه بخواد یکبار تکرار بشه آدم می تونه یه کاریش بکنه ولی وقتی هر ماه همین آش و همین کاسه است چیکار میشه کرد ؟ به نظرتون تنهایی میشه تمام بار زندگی رو به دوش کشید هم کار تو خونه هم کار بیرون از خونه هم بچه داری و هم ساختن با اخلاق همچین مردی قبول کنین که سخته ولی من می خوام که یه فرصت دیگه به خودم و همسرم داده بشه تا دوباره از نو شروع کنیم ولی نمی دونم چه جوری؟
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترا جان
این لینک رو بخون
کلیک کن
و نتیجه را در لینک زیر بخون
کلیک کن
مطمئن باش که تو می توانی زندگی عاشقانه ، مملو از آرامش و احترام در کنار همسرت و فرزندت بسازی
اما مشروط بر اینکه
1) از ته قلبت تصمیم بگیری
2)و تحت هر شرایطی جا نزنی ، بلکه مصمم قدم برداری
خیلی سختی ها در این راه هست ، من رفتم ، سختی های خیلی زیادی داشته و می دانم که باز خواهم داشت ( نمونه اش دو پست اولی که برایت زدم ) اما با هر سختی و بحرانی که برایم ایجاد میشه درس می گیرم تا در شرایط مشابه درست عمل کنم و اشتباه گذشته ام رو تکرار نکنم
حال اگر اون دو لینک رو خوندی و دو شرط رو قبول داری ، اعلام کن تا ادامه بدهم
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان :72::72::72::72::72:
عزیزم وقتی نوشته هاتو میخونم دقیقا با تمام وجود حس میکنم که چه حسی داری و حالت چیه و من هم درست قبل از جداییم مثل تو بودم شوهرم درو قفل کرده بود و رفته بود خونه ی مادرش و انگار نه انگار که زن و بچه ای داره و منم مثل تو برا زندگیم بال بال میزدم ..................
ولی خواهر گلم اگه میخوای شوهرت اصلاح بشه باید صبر کنی و این فراغو به جون بخری و تحمل کنی صبر کن میگن میوه ی صبر شیرینه به حرفای کارشناسای محترم هم گوش بده اونا راهنمای خوبی هستند تو الان احساسی هستی ولی اونا با منطق و اصول بهت میگن کدوم راه درسترینه.
برات آرزوی بهترینهارو دارم............................ :323:
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
بالهای صداقت عزیز، دوست خوب و همراهم سلام
لینکهای پیشنهادی شما رو خوندم جز صبوری و ثابت قدم ماندن برای رسیدن به مقصود و توکل کردن به خداچیز دیگری عایدم نشد صبر شما در زندگی بسیار ستودنی است هر چند آخر قصه تون رو نمی دونم چی شد چون توضیحات کامل نبود هنوزم با هم دارید زندگی می کنید یا خدای نکرده جدا شدید؟ همسرتون ترک کرد یا نه؟ البته ببخشید قصد فضولی ندارم اگر دوست داشتید جواب بدهید. من تصمیم خودم را گرفتم و برای حفظ زندگیم هر کاری حاضرم بکنم فقط خواهش می کنم راهکارهای واضح و عملی ارائه بدید تا یه وقت مثل سبکتکین مهربان دچار اشتباه در تصمیم گیری نشوم و بتونم با حفظ عزت نفس خودم و خانوادم قدم بردارم . در ضمن دو شرط گفته شده را هم قبول می کنم بالهای صداقت مهربان اینجا ذکر چند نکته را در مورد خودم ضروری می دانم : اینکه من آدم بسیار زودرنج و احساساتی هستم که تا حدود زیادی نسبت به اوایل ازدواجم بهتر شدم و از این بابت مشکلات زندگی را برای خودم چند برابر می کردم و نتیجه اش جز تلخی زندگی چیز دیگری برایم نبود دیگر اینکه در مورد همسرم بسیار حساس بودم و او را فقط برای خودم می خواستم و حاضر نبودم برای خودش تفریحات جداگانه ای داشته باشد به طور مثال از قلیان کشیدن همسرم در جمع فامیل بدم می آمد و چند باری که خواست این کار را بکند من خیلی بچه گانه و احساساتی و خودخواهانه عکس العمل نشان دادم و باعث شدم غرور همسرم جلوی آنها بشکند این کار من باعث شد نه تنها همسرم به سمت قلیان نرود بلکه سیگار هم بکشد هر چند دیگه جلوی جمع این کارهارو نمی کرد ولی بیرون از خونه چرا؟ اشتباه دیگر من کنترل بیش از حد همسرم بود کنترل موبایلش مبادا عکس اونجوری نداشته باشه ، کنترل کامپیوترش هر چند هر دفعه هم مدارکی برای اثبات شکیاتم پیدا می کردم ولی از هر طرفی می خواستم اونو کنترل کنم نتیجه منفی می داد ولی به خدا دست خودم نبود من اونقدر همسرم رو دوست داشتم که حاضر نبودم همسرم را با کسی و یا چیزی ولو عکس قسمت کنم دوست داشتم فقط مال من باشه و جز من به چیز دیگه ای فکر نکنه صداقت داشته باشه و منو محرم رازش بدونه منتها با اخلاقهای بد من روز به روز بدتر شد و فکر می کنم حالا دیگه عشقی که اوایل نسبت به هم داشتیم الان تبدیل به دلزدگی شده هر چند این وسط اونم بی تقصیر نبود و به جای سازش همش لجبازی می کرد ولی خوب من به سهم خودم خیلی اشتباه کردم بابت این کارها همیشه بهم می گفت من زن گرفتم شوهر که نکردم اینقدر بهم گیر می دی و بهم می گفت اگه مرد می شدی از اون مردای بددل می شدی نمی ذاشتی زنت از خونه بره بیرون . ولی خدا وکیلی اوایل اصلا اینجوری نبود من قبول دارم که خودم اخلاق اونو برگردوندم و به جای اینکه کنار هم باشیم حالا مقابل هم وایسادیم . بالهای صداقت عزیز ، دوستای خوبم می خوام گذشته ها رو جبران کنم ولی همسرم فرصت دوباره به زندگیمون نمی ده و با بلاتکلیف گذاشتن من فکر می کنم که یه جورایی داره انتقام می گیره هر چند خودش هیچ وقت اشتباهاتش را به گردن نگرفت و همیشه حق به جانب حرف زد ولی من در کنار نقاط قوتی که دارم ضعفهایم را هم می شناسم و در صدد جبران آنها هستم ولی نمی دانم با شرایط فعلی چیکار باید بکنم که اون هم به اشتباهاتش پی ببرد و بخواهد آنها را جبران کند
-
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیز و همراهان گرامی
مثل اینکه غم و اندوه و غصه خوردن برای من تمومی نداره تا میام خودمو پیدا کنم و روحیه ام را برای ادامه زندگی و تصمیم گیری عقلانی بسازم مصیبت دیگری بر سرم می آید ." عمه نازنینم هم به دیار باقی شتافت" بسیار ناگهانی و دور از انتظار همه بود نمی دانم چرا خداوند همه آزمونهای سخت را یکجا از بنده اش می گیرد یعنی ظرفیت من آنقدر بالا هست که بتوانم در عرض 5 ماه داغ سه تا عزیز ( عمو، مادربزرگ و عمه) را تحمل کنم؟ آنهم باروحیه ضعیف و مشکلاتی که خودم دارم دیگه بریدم ، دیگه خسته شدم بیشتر از پیش از دنیا سیر شدم این دنیای خاکی واقعا ارزش هیچ چیزی راندارد عمرمان را با حرص و غصه خوردن و استرس تلف می کنیم نتیجه اش سکته یا ایست قلبی می شود آخه عمه خدابیامرزم مطلقه بود و دوسالی بود که به خاطر سکته زمین گیر شده بود و بالاخره با وجود ناراحتی قلبی هم که داشت پس از دو هفته بستری شدن در بیمارستان عمرش را در سن 53 سالگی داد به شما عزیزان.
همسرم همیشه می گفت اخلاق تو مثل عمه ات است و برای شما طلاق گرفتن کار راحتی است دل و جرات عمه بیشتر از من بود و به قول خودش این جور مردها ارزش زندگی کردن ندارند و چون خودش هم شاغل بود می گفت ما احتیاجی به مردها نداریم و نباید حرف زور بشنویم در واقع همه اینها حرفی بیش نیست یک زن همیشه به وجود یک مرد نیاز دارد حالا که دارم فکرش را که می کنم می بینم ای کاش سایه شوهر بالای سرش می بود هر چند بد ، حداقل آخر عمری کسی بود تا یک لیوان آب به او بدهد چون بچه ها هیچ وقت برای آدم نمی مانند و هر کدام سر خونه و زندگیشون میرن با داشتن چهار تا پسر تنها زندگی می کرد . یادمه همیشه بزرگترها می گفتند که شوهر بد بهتر از صدتا بچه خوبه اگه یکبار باهات دعوا کنه صدبار نازتو می کشه و از دلت در میاره . حالا متوجه شدم که چقدر قدیمیا راست می گفتند.
حال خوبی ندارم و دائما با اینجور فکرها دارم خودم رو سرزنش می کنم بسیار پشیمونم از اینکه اومدم خونه پدرم کاش خداوند صبرم را زیاد می کرد . راستی همسرم هم در مراسم ختم شرکت کرد و من پسرم را فرستادم در مجلس مردونه تا پدرش را ببیند همه بهم می گفتن یکم بیشتر فکر کن ، تو کوتاه بیا اون یه مرده و براش سخته که بیاد دنبالت خوب تو برگرد . ببین زندگی همینه اصلا ارزش نداره بذار سایه پدر بالای سر پسرت باشه تو باهاش مدارا کن به فکر حرف مردم هم نباش بذار بگن خودش برگشت مهم نیست مهم زندگی خودت و پسرته ، تازه اینجوری شرمنده میشه و بعدها قدرتو بیشتر می دونه .
تو رو خدا کمکم کنید عقلم به جایی قد نمی ده ولی دلم می خواد که برگردم شما بگید چیکار کنم؟