احساسات متناقض به خونواده
من گاهی به خونوادم خیلی علاقمند،گاهی بی تفاوت،گاهی بی علاقه،گاهی متنفر میشم.این طبیعیه؟؟
راهی هست که احساسات منفیم بهشون رو دفع کنم؟اصلا به اینکار نیازی هست؟
در بدترین حالات حس دلسوزیم بهشون قطع نمیشه در حالیکه دلم میخواد تلافی کنم،این کار باعث نمیشه خشممو تو خودم بریزم و ازارم بده؟
RE: احساسات متناقض به خونواده
سلام
ما انسان ها موجودات پویایی هستیم. همه چیزهایی که مربوط به ماست در حال تغییره (جسمی و یا روحی) پس اینکه نسبت به دیگران با توجه به شرایط مختلف، احساس متفاوتی داشته باشیم، کاملا طبیعه.
ولی در مورد خانواده چون تعلق خاطر ما خیلی قویه. احساسات ما همیشه تحت تاثیر علاقه زیادمون به اعضای خانواده مون قرار داره. تغییر داره، اما اون زمینه مثبت همیشه هست.
فکر میکنم واژه "تنفر" رو اغراق کرده باشی!!
پیش میاد که ما از دست هم خیلی رنجیده خاطر بشیم ولی پیوند محکمی که بین اعضای یک خانواده وجود داره اونقدر قوی هست که هیچ وقت گسسته نشه.
نقل قول:
راهی هست که احساسات منفیم بهشون رو دفع کنم؟اصلا به اینکار نیازی هست
معلومه عزیزم. معلومه که باید احساسات منفی تو نسبت به خانوادت به حد اقل برسونی چه بسا که باید صفر بشه.
با توجه به تاپیک های دیگری که باز کردی حدس میزنم خیلی تحت فشاری و این احساساتت مقطعی هستند انشا الله
وقتی به آرامش خاطر رسیدی بیشتر بررسی شون کن
در آخر اینکه خانواده سالم یکی از بزرگترین و اولین نعمت هایی که خداوند به ما عطا میکنه ولی از بس جلو چشممونه نمیبینیمش:305:
RE: احساسات متناقض به خونواده
بنظر من یک مقدارش طبیعیه بخاطر فشارهایی که به آدم میاد، من خودم گاهی که حس منفی دارم حتی توی شرایط خیلی بد همیشه به خودم یادآوری می کنم تک تک حمایت ها و زحمت های خانواده ام رو , اونا هم آدمن قرار نیست همیشه کامل باشن و کاراشون درست باشه اما فراموش نکنیم که همیشه دوستمون دارن ، اونوقت دوباره یادم میاد که چقدر دوستشون دارم و همه احساسات منفیم از بین میره .
RE: احساسات متناقض به خونواده
احساس میکنم یه جسم سیاه و سنگین در هم پیچیده تو قلبم رسوخ کرده.و من همیشه یه پارچه زیبا روش انداختم.همیشه از دیدنش وحشت داشتم و الان حس میکنم قلب سنگینه.گاهی احساس میکنم دوستتر دارم سینه ام رو باز کنم قلب رو بشکافم و اون جسم سیاه رو بیرون بکشم.
گفتن از خونواده ام مثل کندن تیکه های تن میمونه.همونقدر زجر اور.همونقدر درداور.
پنهان کردن لنجزاری دربین گلهای زیبا و درختان سرسبز و نشان دادن به همه که زندگی ما اینه،این درختان سبز.نشان دادن لجنزار مثل تکه تکه کردن تن سخت و دردناک است
حس بدی دارم.ارامش ندارم.انگار ان پارچه زیبا و ان درختان سبز ارومم نکرده.انگار ان جسم سیاه و ان لجنزار هنوز ازارم میدهم.تا کی برای خودم انکار کنم؟
انگار انکار و ندیدن و توجه نکردن اثر خود را از دست میدهند و من دنبال مسکن جدیدم.دارویی ارامش بخش
قلبم درد میکند.گاهی گریه چقدر به درد میخورد اما نمی اید و بغض...
RE: احساسات متناقض به خونواده
بهار66 عزیز
نیازه بطور حضوری نزد مشاور بری و از این احساسات متناقض و شرایطی که این حالات پیش میاد حرف بزنی تا بررسی بالینی صورت بگیره و با ریشه یابی بتوانی کمک لازم را برای یکپارچه شدن احساس پایدارت نسبت به خانواده و یافتن آرامش دریافت کنی .
موفق باشی
RE: احساسات متناقض به خونواده
فرشته مهربان رفتم ولی با صحبتهایی که کردیم بهم گفت بخاطر شرایط خونوادس و بعد به این نتیجه رسید که نمیتونم کار خاصی براشون بکنم و بهتره ازشون فاصله بگیرم.
بهم گفت میبایست برای حل شدن مشکلات والدینم مشاوره برن که هر ترفندی که بکار بردیم فایده نداشت و راضی به رفتن نشدن.
خوب من خسته شدم دیگه.
RE: احساسات متناقض به خونواده
این یعنی هیچی؟بسوز و بساز؟حداقل یه راهکار که اتفاقات رو ندید بگیرم.کور و کر بودن چه جوریه؟:302:
RE: احساسات متناقض به خونواده
[align=justify]بهارخانوم
یکبار دیگر تاپیکهایی که برای مشکلاتت تا به امروز زدی را نگاه کن ...
در اکثر آنها تو دیگران را مقصر دانستی و خودت را مانند شخصی که به او ظلم شده و یا هیچ نقشی در این مشکلات نداشته جز اینکه فقط و فقط مجبور شده است مسائلی که دیگران برایش ایجاد کره اند را بپذیرد ..... اما چـرا؟
واقعا اینطور بوده ...!؟
فکر میکنی خودت چقدر در بوجود آمدن یا تکرار این مسائل نقش داشتی؟
همانطور که عکس العملی که دیگران در مقابل ما دارند در جواب عملی است که ما انجام میدهیم ماهم یک جسم نیستیم و در مقابل رفتار دیگران ما هم کارهایی میکنیم.
فکر میکنی عمل ها و عکس العمل هایت چقدر درست بوده؟
کجاها باید قاطعانه عمل میکردی که نکردی؟ ... کجاها باید منفعلانه عمل نمیکردی که کردی؟ ... کجاها باید تلاش بیشتری میکردی و نکردی و امروز از چشم دیگران میبینی؟
کجاها خانوادت به صلاحت عمل کرده اند و چون باب میل تو نبوده از آنها متنفر شدی؟
چرا سعی نکردی به پدر و مادرت نزدیکتر شوی و رگ خوابشان را پیدا کنی؟
همه میدانند رابطه دختر و پدر چقدر میتواند دوست داشتنی و خوب باشد، تو چقدر از ظرافتهای دخترانه در این رابطه استفاده کرده ای تا بتوانی در مواردیکه نظر پدرت با تو یکی نیست او را متقاعد کنی؟
اگر در گذشته اشتباهاتی داشتی که تاثیر آن تا به امروز در زندگی تو وجود دارد و اگر سهم خودت از آن اشتباه را قبول کردی باید اینرا هم بدانی که هیچ پدر و مادری بخاطر اشتباهات فرزندش به او جایزه نمیدهد!!
چقدر سعی کردی اعتماد خانوادت را جلب کنی؟ چقدر توانایی هات را به آنها نشان دادی؟ چقدر با آنها روراست بودی؟
تا وقتیکه تو به آنها اعتماد نداشته باشی و آنها را بعنوان نزدیکترین، دلسوز ترین و قابل اعتماد ترین افراد زندگی ات ندانی و برای مشکلاتت (هرچند هم که مواخذه یا سرزنش شوی) از آنها کمک نخواهی، انتظار نداشته باش آنها به تو و توانایی هایت اعتماد کنند.
در این تاپیک صحبتهای بسیار خوبی شده است که توصیه میکنم آنها را بخوانی البته موضوع آن چیز دیگریست ولی پستهای دوستان بخصوص خانوم ani ـ خانوم سرافزار ـ خانوم فرشته مهربان ـ آقای مدیر همدردی و آقای sci را حتما بخوان چراکه در آنها به نکاتی اشاره شده است که میتوانی از آنها برای قوت بخشیدن به شخصیت خود استفاده کنی. بخصوص پست 89 خانوم آنی صحبت های بسیار خوبی شده.
http://www.hamdardi.net/thread-19615-page-9.html[/align]
نکاتی برای رهایی فرد از آشفتگی ذهنی
فراموش کن تا بخاطر آوری
چگونه آرامش بیابیم
رسیدن به آرامش ذهنی
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
ارزیابی ما از وقایع چگونه است
برنده در زندگی
بگذار بگذرد
برای آزاد شدن
RE: احساسات متناقض به خونواده
ok،pkمیخونمشون.اما در مورد سوالاتت.:منم مقصرم.
اما به من جواب بده.تا حالا شده تو دوران بچگی همه فامیل بسیج بشن که زندگی پدرو مادر تو رو درست کنن؟تا حالا شده پدر و مادرت از 7روزهفته 8روزش رو با هم دعوا کنن،کتک کاری،قهرو...واین اتفاق انقد براتون روزمره بشه که اگه بعد از3-4 روزدعوانشه تعجب کنید؟تا حالا شده تو بچگی مادرت قهر کنه و تو رو با خودش ببره و تو سرگردون این ور و اون ور بشی؟تا حالا شده پدرت مادرت رو بیرون کتک بزنه؟تا حالا شده وقتی خواهرت به دنیا میاد همه بهت بگن تو مواظبش باش مامانت نمیتونه؟تا حالا شده یه راز مهم و خصوصی رو به مادرت به عنوان درددل بگی و بعد ببینی با همه تاکیدی که کردی که بین خودمون باشه بفهمی به همه گفته و اگه احیانا بینتون بحثی پیش بیاد از اون موضوع سواستفاده کنه؟تا حالا شده مادرت همیشه بیخیال زندگیش باشه جوری که حتی همسایه ها هم با تموم پنهانکاری که کردین بفهمن و بهتون بگن؟تا حالا شده خواهرت دندون درد بگیره و اشک بریزه و بعد همه بیخیال نگاش کنن و تو مجبور بشی خودت اونموقع شب پاشی که ببریش دکتر تا بلاخره یکی به رگ غیرتش بر بخوره؟تا حالا شده از درد به خودت بپیچی و از مادرت بخواهی از داروخونه سر کوچه قرص بگیره اما بگه به من چه؟تا حالا شده پدرت به همه لج کنه و بیخیال بشه و تو به زمین برفی نگاه کنی و ماتم بگیریکه مثلا چه جوری پالتو بخری و فردا بری دانشگاه؟پدر من ندار نیست اما وقتی به یکی لج کنه تصمیم میگیره همه رو نابود کنه.
تا حالا شده خوتون دعوا بشه به قصد کشت همو بزنن؟تا حالا شده همه خونواده از خونه فراری و دنبال راهی برای دور بودن از خونه باشن؟تا حالا شده با صاحب کارت به مشکل بخوری و سر کار نری و حقوق نگیری و پدرت کلید کنه ... تومنی که بابت فلان چیزگرفتی رو همین الان بده و مدام رو اعصابت راه بره؟پدر من ندار نیست که اگه بود میگفتم نداره و والسلام اما او...
شده پدر و مادرت با این سن و سالشون هنوز با هم دعوا کنن؟همه تو این خونه تصور میکنن فدا شدن و ازبین رفتن.
اما ازبیرون ما خونواده ابروداری هستیم.ابرویی که ما حفظش کردیم.
شده به حدیبرسین که دیگران و خود شما بچه ها خواهشکنین طلاقبگیرن؟شده پدرت بارها بخواد مادرتو طلاقبده اما ازترس حرف مردم اینکارو نکنه؟اصلا شده مادرت راه بره و پدرت عین ضبط تا میبینش بهش ناسزا بگه.هر لحظه که میبینش...
شده پدرت یه حرف رو هزاران بار به مادرت بگه اما مادرت هنوز به روش غلط خودش ادامه بده؟
شده دنبال راهی باشی که دیرتر خونه بیای یا فقط یه ساعت ارامش داشته باشی اما تو خونه پیدا نکنی؟اونوقت فقط برای گذروندن وقتت بری..............................؟
اینها فقط مال من نیست.تو این خونواده هم فکر میکنن حیف شدن و همه ناراضی و با این مشکلات دست به گریبانن.
تا حالا شده همه اینا تو تمام مدت تکرار بشه نه 1با نه ده بار نه صد بار............
از بیرون همه فکر میکنن من یه دختر خوشبخت با خونواده عالی ام
فکر میکنیدلم نمیخواد مشکلمو به خونوادم بگم و خودمو راحت کنم و انقد عذاب نکشم.......اما ای دل غافل اون موضوعی که از افشاش میترسم دست پخت همین پدر و مادره
بازم هست دوست داری بشنوی؟
RE: احساسات متناقض به خونواده
متاسفم pk جان که تند رفتم.ببخشید.
اما همشون عین حقیقته . به خصوص الان که مسئولیت خیلی چیزا با منه مسائل خونمون خیلی اذیتم میکنه و تحت فشارم.حس میکنم خسته ام.نمیخوام مظلوم نمایی کنم ولی شاید چون این تاپیک رو بعد اون تاپیکم نوشتم این جوری برداشت کردی.اگه تونستم بهت پیغام خصوصی میدم و یه سری چیزا راجب همه تاپیکام بهت میگم
بازم ممنون:72::72:
چقدم تو پست قبلیم کلمه هام بهم چسبیدن!!!!!!:311:
RE: احساسات متناقض به خونواده
نمیدونم بهار جوون چقدر اعتقادات مذهبی داری
اما برو سراغ خدا
مهمترین چیزی که کمک میکنه و بهتر از هر دعا و ورد و چیزیه خوندن نمازهای واجبته اونم سر وقت
کلا ترک حرام و انجام واجب
بت قول میدم معجزشو تو زندگیت ببینی
فقط با خدا معامله کن
به خاطرش این کارو (نمازها سر وقت)انجام بده
وبخواه کمکت کنه
RE: احساسات متناقض به خونواده
[align=justify]سلام بهار خانوم
خوشحال شدم اونارو نوشتی و حداقل کمی خالی شدی
اما درباره سوالاتی که از من پرسیدی شما در مورد من و بچه های این تالار چطور فکر میکنی؟
من تابحال تاپیکی توی این تالار که درباره مشکلات شخصی زندگیم باشه نزدم اما این به این معنی نیست که هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم و یا هیچ اشتباهی تو زندگیم نکردم!! هرکس مشکلات خودشو داره و هرکس اشتباهاتی مرتکب شده، توی این دنیا هیچکس نیست که مشکلی نداشته باشه یا اشتباهی نکرده باشه، که اگر باشه بشر نیست!
بهار این حرفایی که میزنم نصیحت نیست. دروغ نیست. حرفهای کسیست که این مراحل را طی کرده. حقیقتیست که من شخصا تجربه کردم. من میفهمم ناشکری یعنی چی چون زمانی آنقدر ناشکر بودم که هر وقت به خداوند گله میکردم و از او کمک میخواستم قرآن را بازمیکردم و خودش گواه است که بارها و بارها باسوره الرحمن بامن حرف زد: فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ : پس كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را منكريد!!؟
هیچوقت فکر نکن مشکلات تو از بقیه بدتر هست، این تاپیک توست عزیزم و برای مشکلات تو باز شده و جای گفتگو درباره من و مشکلاتم نیست اما اگر در پیغام خصوصی مشکلات زندگی خودم را ریز برات بنویسم متوجه میشی که از چه جهاتی کاملا درکت میکنم و دقیقا احساست را میفهمم.
بهارجان، منظور من این نبود که مظلوم نمایی میکنی نمیدونم چرا این برداشت را از حرفام کردی... در مورد سهمت از مشکلات، منظورم مشکلات پدر و مادرت نبود، بلکه مشکلات و اشتباهات خودت بود که شخص تو توی این چند سال که از خدا عمر گرفته مرتکب شده و کارهائیکه که در حیطه توانایی های تو بوده اند و هستند.
مثلا در تاپیک دیگت از اینکه چرا پدرت نزاشته رشته مورد علاقتو بخونی ناراحت بودی. گفتی بخاطر علاقم به پدرم به خواستش عمل کردم اما گاهی هم پشیمون میشم از اینکار. اگر اینکارو بخاطر پدرت کردی پس ناراحتی برای چی؟ اگر هم بعدا از تصمیمت پشیمون شدی این اشتباه تو بوده که سعی نکردی بخاطر رشته مورد علاقت تا جایی که در توانت بود تلاش کنی. نهایتا پدرت از تو دلخور میشد که بعدا میتونستی از دلش دربیاری. البته هنوز هم فرصت هست اگرچه سخت تر از گذشته اما اگر بخوای از پس سختیهاش برمیای. جمله معروف خواستن توانستنه اما مشکل ترین قسمت تصمیم، همون خواستنه! اینجا باید بیش از پدرت از خودت ناراحت باشی.
حدس میزنم قسمتی از ناراحتیت از خانواده مربوط به خواستگاری میشود که گفتی خانوادت مخالفت کردند و نشد. نمیدونم چه ماجرایی بوده، چقدر بهم علاقه مند بودید، چطور شروع کردید و چقدر خانواده هاتون در جریان بودند و چقدر باهاشون روراست بودید یا اینکه اصلا این ازدواج به صلاح شما بوده یا نه.
اما خودت فکر میکنی در تمام این اتفاق ها تو چند درصد درست جلو رفتی؟ چند درصد طبق شرایطی که داشتی درست عمل کردی؟
در آن لحظاتی که در زندگیت نوبت تصمیم گیری و عمل کردن تو بود چقدر درست و منطقی تصمیم گرفتی و چقدر به تصمیماتت عمل کردی؟ (اگر به خودت جواب اینارو بدی شاید بفهمی آنقدرها هم که فکرمیکنی دیگران مقصر نیستند) [/align]
RE: احساسات متناقض به خونواده
بهار جان
وقتي هر كدوم از ما در بيرون خونه هامون شروع به حرف زدن ميكنيم يا عمل ميكنيم همه تصور ميكنن ما و والدينمون متخصصين مشاوره.. دانشمندان پنهان و .. و.. و.. و.. هستيم.حقيقت اينه كه مشاجره ها.. بحث ها دعوا ها خصومت هاي كوچك در همه خونه ها هست و در 20 تا 80 در صد خونه ها چنان زياد ميشه كه روند متعارف زندگي رو مختل ميكنه.به قول نويسنده اي اگه در و ديوار خونه ها به صدا دربياد خدا ميدونه چي مي شنويم !!!
خب حالا ما چه كنيم اگه فرزند خونه اي نا آرام هستيم؟
1. خودمونم در گير شيم.
2. فرار كنيم.3. منزوي بشيم.
اين سه رفتار كه هر كدوم زيان هاي خودشو داره به صورت تنهايي يا باهم بكار ميره..و منجر به اشتباهات و زيانهاي بعدي هم ميشه.
به طور موقت برخي از اين رفتار ها در شرايط خاص بد نيستن اما در مجموع كسي كه بايد مقاوم بشه شمايي.به مشاوره رفتن ادامه بده.من در محيط هايي كه توش آزار ميديدم و ناگزير به حضور مداوم درشون بودم براي خودم غاري درست كردم كه ديواره هاش خودم بودم. هميشه جواب نمي داد اما اغلب خوب بود. ببين تصور كن من درس دارم كار دارم محيطم هم پرتنشه. تنها بخشي از وقت من ميتونه صرف بهبود محيط پر تنش اطرافم بشه.
ما نمي تونيم خانواده مونو دور بريزيم بهار جان. اما قرار نيست اگه اونا قصد غرق كردن خودشونو داشته باشن ماهم باهاشون غرق شييم.
همه ما در لحظاتي آرزو كرديم و ميكنيم اي كاش پدر يا مادرمون درك بهتري از ما داشتن.. يبا فلان اشتباهو در حق ما نميكردن.. اي كاش پدر يا مادرمون حتي فلان پدر و مادر بود كه مي شناسيمش..اما ايبن حس در واقعيتتغييري ايجاد نميكنه.
من ميدونم كه بسياري از مشكلاتي رو كه امروز متحمل ميشم در نتيجه عدم استفاده صحيح والدينم از اختيارات پدر و مادري خودشونه!الان من چه كنم كه پدرم 18 سال قبل در آستانه شروع بكارم مانع كاركردنم در يه شهر بزرگ و موندن در اين شرايط سخت شدن؟
الان چه كنم كه مادرم در فلان شرايط به جاي آرامش تنش ايجاد كردن و تلاش هاي من بيست و سه ساله اون زمان نتونست همه چي رو به حال اول برگردونه؟
اينا همون پدر و مادر مهرباني ان كه ديشب براي و هر وقت بيمارم برا كسالتم نگران ميشن و زحمت ميكشن.
اينو يقين بدون كه احساسات بسياري از مادر قبال والدينمون گاهي بسيار دوگانه ميشه. چون آونها انسان كامل كه نيستن هيچ گاهي به خاطر اختياراتي كه شرايط اجتماعي و خانوادگي و قانون و عرف بهشون اده چنان آسيبي به ما مي رسونن كه قابل جبران نباشه.
با گذر زمان يادميگيريم اشتباهات اونا رو ببخشيم و خوبي هاشونو به پاس زحماتي كه برامون كشيدن بيشتر ببينيم و در عين حال بكوشيم اون اشتباهاتي كه اونا كردن ما هرگز تكرار نكنيم!
RE: احساسات متناقض به خونواده
دانوب عزیز درست حدس زدی خیلی تحت فشارم اما با این سایت سعی دارم خودمو پیدا کنم.:72:
pkعزیز
من اصلا خودم و مشکلاتم رو با دیگران مقایسه نمیکنم.اصلا ازاین کار خوشم نمیاد.کلا هم ادمی نیسام که تو زندگی دیگران کنجکاوی و مشکلاتشون رو شناسایی کنم.حتی تو این تالار هم که پست میذارم فکر میکنم اول به درد خودم میخوره بعد شاید گره از کار کسی باز کنه.
خوب من الان راجب خونوادم حرف میزنم و احساسات مختلف و متضادی که بهشون دارم.
در مورد درس...من اونموقع 15 سالم بود و همونطور هم که تو اون تاپیکم گفتم پدرم شخصی که اگه کسی مخالف نظرش رفتار کنه نه تنها دلخور میشه بلکه کلا چتر حمایتشو دریغ میکنه که شامل محبت ،مسائل مالی و...میشه.تازه تو اون سن من فکر میکردم که پدرم واقعا داره درست میگه و اگه مطابق حرفش رفتار نکنم حتما ضرر میبینم اما اینطور نشد.(حتما پدرم صلاح منو تو این میدونسته ولی لزوما اونچه که پدرم فکر میکنه مصلحت من نیست):300:
در مورد خواستگاری...نه اشتباه میکنی.ازشون دلخور نیستم که چرا من با اون فرد ازدواج نکردم،چون من به شدت خودمو تو این موضوع دست خدا سپردم و تلاش خودمو هم کردم اما ازنوع رفتارشون بله ناراحتم.ناراحتم که چرا اجازه میده دیگران در مورد هر مسئله ما اظهار نظر کنن و ما مطابق میلشون رفتار کنیم.پدر من به شدت دهن بینه.
بذار یه کم موضوع رو بازکنم.خواستگار کاملا رسمی و ازاشناهای ما بود.2مرتبه اول من جوابم منفی و پدرم مثبت بود.(کلا من به هیچ کس جواب مثبت نمیدادم بنا به دلایلی که اگه لازم باشه خواهم گفت).ماجرا ازجایی شروع شد که من ازپدرم خواستم جریان خواستگاری به بیرون درز نکنه و خودمون(منظورم خونواده اس)راجبش تصمیم بگیریم.اما پدرم به عموها و خاله هام کامل گفت.این روندی که میگم نزدیک یک سال طول کشید.با اصرار خونواده پسر بیشتر با هم اشنا شدیم و من کم کم به اخلاق و رفتارش واقعا علاقمند شدم.اما...عموی بزرگوار بنده که خبردار شد شروع کرد بین ما و خونواده اونها رو بهم زدن(نه اون عموم که تو اون تاپیک گفتم کمکم کرد).دقیقا مثه خاله خامباجی ها از اونا پیش ما بد میگفت و از ما پیش اونا.عمویی که بارها به صراحت گفت چرا سراغ دختر من نیومدن.!!.بابای خوش خیال منم فکر میکنه داداشش خیلی دلسوز ماست.یه دفعه تغییر نظر داد و مخالف شد.اون بنده های خدا به هر روشی که فکر کنین متوسل شدن بابامو راضی کنن،تقریبا تمام فامیلمون با خواستگارم اشنا شدن و همه تاییدش کردن وتلاش کردن نظر بابام عوض شه.خلاصه سرتون رو درد نیارم که بگم ما چه بدبختیا کشیدیم.فقط از همین مورد میتونم یه کتاب بنویسم.حتی پدرم بهشون جواب رد هم نمیداد اونا رو راحت کنه.
دعوا...بحث...منم واقعا خسته شدم.برای همین جواب منفی دادم.هر چی اصرار کرد گفتم نه.دوسش داشتم ولی دیگه بیشتر ازاین تحمل نداشتم.هرچی این و اون رو واسطه کرد گفتم نه .مایی که به هم نازکتر ازگل نمیگفتیم روز اخر چنان حرفای خجالت اوری بهش زدم که مهرم ازدلش بره بیرون.....
حالا بعد ازاین همه مدت عموم عذاب وجدان گرفته و به من زنگ زده که چرا جواب منفی دادی؟اون خیلی پسر خوبی بود.شرایطش خیلی خوب بود.بابام هم یهو تغییر نظر داد که جواب مثبت بده.حالا من میگم نه دیگه من بیخیال این ادم شدم میگه چون من میگم اره تو هم باید جواب مثبت بدی.
خداییش من به این ادم چی بگم؟ها؟البته من کلا اون موضوع رو بیخیال شدم ولی رفتارای بی منطق پدرم ناراحتم میکنه.
پدرم کلا:زورگو به شدت،لجبازبه شدت،دهن بین به شدت،بد خلق و غرغروست و همیشه دنبال اینه که همه ازش تعریف و تاییدش کنن.(خیلیبراش مهمه.حتی مهمتر از زندگیش).:300:
:305:من که super woman نیستم.گور بابای ازدواج ولی رفتارای بدش همیشه هست.من مگه چقد تحمل دارم.انقد بدم میاد همیشه میخواد مطابق میلش باشیم یا اینکه همه چیزو قطع میکنه.
من واقعا خسته شدم و به شدت بریدم.
ملاحت جان.ازاول تا الان ما گیر و گرفتار مشکلات پدر مادرم بودیم.این دو تا موجود که خودشونم واقعا تحت فشار و در عذابن دیگه بدجوری خستم کردن.مگه من گناه کردم که هی باید جور همه چیشون رو بکشم.من که ازسنگ نیستم.اهن و سنگ هم چندتا ضربه بخورن خم یا متلاشی میشن.محض رضای خدا یه بار نیومدن بخاطر خودشون،نه ما،یه سر و سامونی به این زندگی کوفتیشون بدن.حداقل دلشون واسه خودشون بسوزه.فقط هر کدوم خیال میکنن به خاطر ما بچه ها تحمل کردن و از مون انتظار و توقعات فراوون هم دارن:311:
هزار بار گفتیم بهشون بخاطر ما فداکاری نکنین.یا زندگیتون رو درست کنین یا جدا شین.البته پدرم خواهان جدایی بوده به شدت.اصلا خودش میگه بعد از عقد که رفتارای مامانم رو دیده فهمیده به درد هم نمیخورن اما ازترس حرف مردم نتونسته چیزی بگه،هنوز هم افسوس میخوره
وای چه طولانی شد:311:
RE: احساسات متناقض به خونواده
بهار جون درکت می کنم چون خودمم دقیقاً زیاد دچار این احساسات میشم و اکثر اوقات محیط خونمون برام بجای یک محیط امن یک محیط نا امن و زجر آوره. اما باید سعی کنی خودت رو با چیزای حتی خیلی کوچیک از این فازها بیاری بیرون تا خدای نکرده دچار افسردگی نشی.
بهار جون اگر واقعاً می گید پسر خوب و خانواده خوبی بود خاستگارت و الان پدرت موافقه از روی لج و لجبازی ردش نکن دختر چون تو به یک فردی که بهت آرامش بده خیلی احتیاج داری. این آقا هم که بسیار مصرند به ادامه رابطه پس چرا داری لگد به بختت بزنی. پدرو مادرت رو با مشکلاتی که دارن رهاشون کن و برو سمت زندگی پر از آرامش خودت و سعی کن برای خودت و خانواده بعدی خودت یک محیط آروم و عاری از تنش درست کنی.تنها راهت جدایی از اون خانواده است نه جدایی به هر نحوی، جدایی با تصمیم گیری عاقلانه نه انتخابی کنی که خدای نکرده پشیمون بشی و این محیط پر از تنش امروز خونه ات برات بهتر باشه. اگر شخص قابل اعتمادی که درکت کنه و مایه آرامش زندگی ات بشه رو پیدا کردی معطل نکن. ایشالله هر چه زودتر به آرامش می رسی عزیز دلم:46:
RE: احساسات متناقض به خونواده
[align=justify]سلام بهارجان
میدونم روحت خسته شده از فشارها، همه مون کم و بیش چنین فشارهایی را تحمل میکنیم
اما باور کن پدرو مادرتم این وضعیت را دوست ندارن و رفتارهای نارحت کنندشون بخاطر بد بودنشون نیست شاید بخاطر نداشتن مهارت تو ارتباط درست یا کلی تر بگیم بخاطر ناآگاهیشونه. منصفانه نیست بخاطر نا آگاهی کسی ازش متنفر بشیم
دیل کارنگی میگه : همه را شناختن به منزله همه را عفو کردن است
اینها همه بیماریهای روح آدماست،
بیماریهای روحی بخاطر کمی های آدماست،
کمی های آدما هم بخاطر ناآگــــاهی و جهـــله،
جهل آدماست که باعث عصبانیت، لجبازی، بدخلقی، و خصوصیات اخلاقی بد میشه،
مسلما پدر و مادرت خوبیهایی هم دارن ....... راستی از خوبیهاشون نگفتی :rolleyes:
حق با توئه بعضی محنت هارو دیگران برسر ما میارن
هر وقت محنت و رنجی برات پیش اومد فقط روتو بکن به سمت خدا و فقط پیش اون شکایت کن، وقتی شكايت غم و اندوه خودتو پيش خدا ببری مطمئن باش ازعنايت خدا چيزى دریافت میکنی که نمیدونستی. اینکارحداقل خاصیتی که برای آدم داره اینه که به آدم آرامش میده چون مکالمات ما باخدا تنها گفتگوهائیه که سعی میکنیم منصفانه تر از همیشه حرف بزنیم حتی اگر شکوه باشه، وقتی با خدا صحبت میکنی به یه دریای بینهایت متصل میشی که همه اندوهتو تو خودش میشوره!
میدونم ممکنه خسته باشی احتیاج به ترمیم و آرامش داشته باشی و شاید این آرامش را پیدا نمیکنی، اما سعی کن برای خودت بوجود بیاری یه زمان مشخص برای تجدید قوا بزار، سعی کن یه تایم یا یه روز مشخص هفته را برای خودت درنظر بگیری و اون روز فقط آروم و شاد باشی.
هرکاری که بهت آرامش و شادی میده بکن
هرجایی که بهت آرامش میده برو (پیش مادربزرگ، دوست، پارک، امامزاده، هرجایی که دوستش داری ... )
فقط فکرهایی بکن که بهت آرامش میده،اسم اون روز را روز آرامش بزار و مثل یه برنامه بهش عمل کن. شاید میگی نفست از جای گرم درمیاد یا دل خوش سیری چند؟ حداقل فکرکن داری تمرین آرامش میکنی. میدونی بهار آرامش ذهنی مالکیت اکتسابی همیشگی نیست چون شرایط زندگی برای همه همیشه یکسان نیست.
بعضی از نا آرومیها، عدم اعتماد به نفس، و مشکلات ما ریشه ش تو مشکلات خانوادهامونه.
آما آیا درمانی برای باور زخم خورده ی افرادیکه تو خونواده های پرازمشکل بزرگ میشن وجود داره؟
حتماهست. ریشه باورخیلی از آدمابدلیل سوء استفاده های روحی،حرفی، احساسی و فیزیکی مسموم شدست.
سعی کن خاطرات و تصویرهای بد گذشته را فراموش کنی چون متعلق به گذشته هستن مگر اینکه خودت بخواهی اونارو الان یا آینده دوباره مرور کنی.
همه مون تو زندگی افسوس هایی داریم. افسوس خوردنهاتو با یه رویا یا یه فکر جایگزین کن.
اگر افسوس میخوری که مثلا چرا پدرت چتر حمایت مالی و احساسیشو ازت دریغ میکنه، به این فکرکن که اینکارش هرچند غلط باشه اما میتونه تورو به فکر کار و استقلال مالی بندازه یا میتونه تورو به فکر بندازه که در آینده چطور با بچت رفتار کنی یا حداقل اشتباهات اونهارو تکرار نکنی.
اعتماد به نفس یه بچه خیلی مهمتر از شادی بچه ست.
چون بسادگی میشه هرچیزی که بچه میخواد بهش بدی و خوشحال و شاد نگهش داری هرچقدرم گرون باشه اما کار سختی نیست. اما با این روند اعتماد به نفسش را له میکنی! اعتماد به نفسی که ترکیبی یکسان از ابتکار، کاردانی، تخیل، استقلال فردی و ثبات رای اونه.
بعضی کمبودها خیلی هم بد نیست حداقلش اینه که تو میتونی خودت اون کارو انجام بدی!
گفتی احساسات متناقض به خونواده ...
به تردیدهای خودت شک کن!
اگه از جهاتی به خانوادت اعتماد نداری، به افکار منفیت درباره اونها هم اعتماد نکن.
حتی اگه بهبود کاملی هم وجود نداشته باشه یه بهبود نسبی مطمئنا هست.
سعی کن به خانوادت توجه کنی.
مثلا هرزگاهی بی مناسبت براشون گل بخر، تولدشونو جشن بگیر، وقتی کنارشون هستی سعی کن یه گفتگویی راه بندازی که بینشون بحث های شاد و مثبت بوجود بیاد تا خوش بینی و اشتیاقشونو تحریک کنه :72:
شاید بگی چطور میشه کینه ای که از کسی تو دلم هست از بین ببرم؟
اگر آدم بخواد كينه هارو بطور كلي از دلش بیرون کنه بايد لبه تيز تيغ خشم و رنجيدگيش را به جاي شخص به طرف صفات اون شخص بگیره.
از تكبر بايد بيزار بود نه از متكبر و با ظلمت و جهل بايد كينه داشت نه با ظالم و جاهل. اونچه که عين زشتیه اين صفاته و هرکسی ميتونه ازهر صفتي بتدريج فاصله بگیره. بنابراين درست مثل مادري بايد رفتار كرد كه صفات نامطلوب بچش را دوست نداره اما بچش را دوست داره و سعی میکنه به نوعي سلامتی اونو بهش برگردونه. [/align]
RE: احساسات متناقض به خونواده
ازمون دامادها
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالیکه در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیزخورده و خود را درون استخر انداخت.دامادش فورا ..شیرجه رفت تو اب و او را نجات داد.فردا صبح یک ماشین پژو206 نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود:متشکرم!ازطرف مادر زنت.
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فورا شیرجه رفت توی اب و جان زن را نجات داد.داماد دوم هم فردای ان روز یک ماشین پژو 206نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود:متشکرم!ازطرف مادر زنت.
نوبت به داماد اخری رسید.زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را درون استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده این پیرزن ازدنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیندازم؟همین طور ایستاد تا مادر زنش در اب غرق شد و مرد.فردا صبح یک ماشین بی ام و اخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:متشکرم !ازطرف پدر زنت.:311:
اینم واسه اینکه این تاپیک خیلی سیاه و غم انگیزنباشه.:72:
pkجان احساس نمیکنی یه کم ارمانی فکر میکنی؟
درسته منصفانه نیست به خاطر نااگاهی از کسی متنفر بود.اما ایا انصاف هست بخاطر نااگاهی کسی به من اسیب وارد بشه؟روح و روان ادمها اسباب بازی یا وسیله خراب شده نیست که راحت بشه تعمیرش کرد یا ازمغازه یه دونه نوش رو خرید
پس مسئولیت کجاست؟چیه؟
این خونواده ازتمام ظرفیت و تحمل من استفاده کردن جوری که اگه همسر ایندم بخواد کوچکترین ناراحتی ایجاد کنه این ظرف لبالب پر سرریز میشه.این چطور؟انصافه؟
این درسته که سهم شوهر و فرزندان ایندم رو هم از تحملم استفاده کردن؟
این درسته که به جایی رسیدم که خواستگارام رو از هفتاد و هفت خانی رد میکنم و باز ترس دارم که نکنه تو زندگی مشترک کوچکترین ناراحتی بینمون بوجود بیاد،چون من طاقت ندارم!
این درسته که حساب احساس و تحملم رو خالی کردن
بله ..خوب و بد مطلق وجود نداره اما تو یه بوم سفید که با رنگ تیره پر شده و احیانا بعضی جاهاش سفید مونده رو تیره میبینی یا روشن؟
1000کیلو بدی رو بهتر و بیشتر میبنی یا چند گرم خوبی؟
باور کن احتیاجی ندارم کارهای پدر و مادرم رو توجیه کنی.
نیازی نیست که برنامه ای که هر روز تکرار میشه رو بگی گذشته و فراموش کن.
من در جستجوی الانم..........
یه موضوع دیگه...من خیلی حرص میخورم...و کلا نمیتونم نسبت به خونوادم بی تفاوت باشم
راستی صندوق رو خالی کردم:72:.
RE: احساسات متناقض به خونواده
[align=justify]نمیدونم بهارجان شاید بنظر تو آرمانی باشه اما این تفکر که کارهای زشت آدما از روی جهلشونه حتی اونایی که به ما آسیب میزنن! به من به شخصه خیلی کمک کرده تو زندگی در مورد همه اطرافیانم و باعث شده خیلی راحت تر آدما و خصوصیاتشونو بپذیرم، تجربیات شخصیمو برات نوشتم که شاید برات کمکی باشه.
ناراحتی در حد طبیعی از رفتارهای بد دیگران قابل انکار نیست اما تنفر خیلی شدیدتره.
نه مسلما اونی که تو گفتی هم انصاف نیست که از ناآگاهی کسی به ما آسیب وارد بشه من منکر این آسیب ها نیبستم، اما قسمتی از همین آسیبها با نوع تفکرات ما از آدما بیشتر و پررنگتر میشه و حداقل به خودما و ذهن و روحمون بیشتر آسیب میزنه.
مثلا تو اگه با یه نفر دعوات بشه و اون به تو چند تا فحش بده بعد بیایی خونه اگه توی مسیر مدام دعوا را از ابتدا تا انتها با خودت تو ذهنت هی مرور کنی وحرص بخوری راحت تر و آرومتری یا اینکه فراموش کنی و فکرکنی یه آدم نادون یه کاری کرد من چرا حرص بخورم و دیگه بهش فکرنکنی؟ درکدوم حالت آروم تری؟ خودمن تو حالت دوم راحت ترم.
من منکر مسئولیت خانواده نیستم، اینارو نگفتم که بگم همه چی رو گل وبلبل فرض کن نمیگم الکی خوش باش، مسلما اینا اشتباهات پدر مادر توئه بهار اما فقط اشتباهاتشونه نه سوء نیتهاشون!
خودت داری میگی انقدر از جهت خانوادت اذیت شدی که دیگه ظرفیتت تکمیل شده! این حرف یعنی چی؟ یعنی تو هم توی دعواهای اونها اگرچه فیزیکی شرکت نمیکنی اما ذهنی بهشون فکرمیکنی و مرور میکنی، و انقدر اینها مدام تکرار میشه که توی ذهن تو تبدیل شده به یه توده سخت سنگین غیرقابل تحمل!
این حرفها برای این نیست که اشتباهات پدر ومادرت را توجیه کنیم، نه، اشتباهات اونا سرجاش، اونا باید به فکر حل اشتباهاتشون باشن اما اینا چیزی رو عوض نمیکنه، ولی وقتی تو ذهنیتت را در مورد اونها بر این مبنا بزاری که خیلی رفتارهاشون از روی ناپختگی و ناکارآمدی یا ناآگاهیاشونه، درون پدر و مادرت نه اما حداقل یه چیزی توی ذهن خودت تغییر میکنه و اونم اینه که راحت تر اشتباهاتشونو می پذیری.
اینم به معنی این نیست که نسبت به خانوادت بی تفاوتی کنی! اتفاقا برعکس، من تو پست قبلمم برات نوشتم که سعی کن بیشتر به خانوادت توجه کنی، اما توجه منفی بهشون نکن! حرص برای چی میخوری؟
من برخلاف اون مشاورانی که پیششون رفتی و گفتن از خانوادت دور باش میگم بهشون نزدیک باش، اما نزدیکی مثبت، از قسمت روشن و پاک ذهنت و احساست بهشون نزدیک شو اما از جنبه منفی و تیره و خسته روح و فکرت هرچه بیشتر فاصله بگیری راحت تر رفتارهای بدشونم میپذیری. نمیدونم تونستم منظورمو بهت برسونم یا نه...
نیازی نیست که برنامه ای که هر روز تکرار میشه رو بگی گذشته و فراموش کن.
منظورمو در این مورد خوب متوجه نشدی بهار، اینکه گفتم : "سعی کن خاطرات و تصویرهای بد گذشته را فراموش کنی چون متعلق به گذشته هستن مگر اینکه خودت بخواهی اونارو الان یا آینده دوباره مرور کنی."
منظورم اینه که اگر فرضا امشب پدرومادرت دعوایی میکنن اگرم میخواهی فکرکنی فقط به همین دعوای امشب فکرکن و نرو سراغ دعواهایی که اونا از دوران بچگیت تا الان داشتن را مرور نکن وبیا جلو!
اون دعواها و تصویرات بد گذشته مال قبل بودن، دعوای امشب مال امشبه، دعوای فردا هم مال فردا ...
البته خودمونیم هر روز هم تکرار نمیشه اینجا رو کمی اغراق کردی! خودت توی پست های قبلت گفتی اگر 3 یا 4 روز دعواشون نشه تعجب آوره برامون! پس یعنی بوده زمانی هم که 3-4 روز دعوایی نباشه ...
راستی توضیحاتی که به صندوقت فرستادم که جنبه کمکی ندارن
شاید فکرهم نمیکردی که pk1365 چنین مشکلاتی داشته و داره، فقط خواستم بدونی عمیقا درکت میکنم:72:[/align]
RE: احساسات متناقض به خونواده
شارژم تموم شد.شارژ میکنم و بهت پیغام میدم.
ممنون عزیزم:72:َ