RE: شبیه داستان حضرت یوسف
چه مشاهدات وسیعی چه علاقه ای نشون دادن بچه ها بازم از این داستانا می نویسم واقعا که ...................
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
سلام به دوستان تالار همدردي و دانا خانم
دانا خانم ناراحت نباش كم كم بچه ها استقبال مي كنند .
دوستان همونطور كه دانا خانم خلاصه اي از سرگذشت جناب رجبعلي خياط رو براتون گفت من هم اضافه مي كنم كه ايشون به دليل همون ترك گناه به فضايلي نائل اومدن كه بنده 8 سال پيش سرگذشت ايشون رو در كتاب ((كيماي محبت )) خوندم و شيفته شخصيت ايشون شدم . من با اجازه دانا خانم خلاصه اي از زندگينامه و شخصيت ايشون رو از اين سايت گرفتم كه براتون مي زارم :
زندگی
عبدصالح خدا "رجبعلی نکوگویان" مشهور به جناب شیخ و شیخ رجبعلی خیاط در سال 1262 هجری قمری در شهر تهران دیده به جهان گشود.پدرش مشهدی باقر یک کارگر ساده بود ،هنگامی که رجبعلی دوازده ساله شد پدر از دنیا رفت و رجبعلی را که از خواهر و برادر بی بهره بود تنها گذاشت.
مادرش نقل می کند:هنگامی که تو را در شکم داشتم شبی پدرت غذایی را به خانه آورد خواستم بخورم دیدم که توبه جنب و جوش آمدی و با پا برشکمم می کوبی،احساس کردم که از این غذا نباید بخورم ، دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم...؟پدرت گفت حقیقت این است که این ها را بدون اجازه از مغازه ای که کار می کنم آورده ام ! من هم از آن غذا مصرف نکردم.
این حکایت نشان می دهد که پدر شیخ ویژگی قابل ذکری نداشته است .از جناب شیخ نقل شده است که : احسان و اطعام یک ولی خدا توسط پدرش موجب آن گردیده که خداوند متعال او را از صلب این پدر خارج سازد.
شیخ پنج پسروچهار دختر داشت که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت .
خانه شیخ
خانه خشتی و ساده شیخ که از پدر به ارث برده بود در خیابان مولوی کوچه سیاهها(شهیدمنتظری)قرارداشت .وی تاپایان عمردرهمین خانه محقر زیست
فرزندش می گوید: هر وقت باران می آمد باران از سقف منزل ما به کف اتاق می ریخت روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیتهای کشوری به خانه ما آمده بودند ما لگن و کاسه زیر چکه های باران گذاشته بودیم،او وضع زندگی ما را که دید رفت دو قطعه زمین خرید و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریدم و دیگری را برای خودم.پدرم گفت: آنچه داریم برای ما کافیست.
یکی دیگر از فرزندان شیخ می گوید: من وقتی وضع زندگیم بهترشد به پدرم گفتم آقاجان من چهارتومان دارم و این خانه را که خشتی است شانزده تومان می خرند،اجازه دهید در شهباز خانه ای نو بخریم .شیخ فرمود: هروقت خواستی برو برای خود بخر برای من همین جا خوب است .
پس ازازدواج طبقه بالای خانه راآماده کردیم وبه پدرم گفتم:پدر جان افراد رده بالا به دیدن شما می آیند، دیدارهای خود را در این اتاق ها قرار دهید فرمود: نه،هرکه مرا می خواهد بیاید این اتاق،روی خرده کهنه ها بنشیند،من احتیاج ندارم.
این اتاق ،اتاق کوچکی بود که فرش آن یک گلیم ساده و در آن یک میز کهنه خیاطی قرار داشت.نکته جالب این است که چدین سال بعد ،جناب شیخ یکی از اتاق های منزلش را به یک راننده تاکسی به نام مشهدی یدالله ماهیانه بیست تومان اجاره داد تا این که همسرش وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد که مرحوم شیخ نامش را معصومه گذاشت هنگامی که در گوش نوزاد اذان واقامه گفت یک دو تومانی پر قنداقش گذاشت و فرمود: آقا یدالله حالا خرجت زیاد شده از این ماه به جای بیست تومان هجده تومان بدهید.
لباس شیخ
لباس جناب شیخ بسیار ساده وتمیز بود،نوع لباسی که او می پوشید نیمه روحانی بود ،چیزی شبیه لباده روحانیون بر تن می کرد وعرقچین برسرمی گذاشت و عبا بر دوش می گرفت.نکته قابل توجه این بود که او حتی در لباس پوشیدن هم قصد قربت داشت ،تنها یک بار که برای خوشایند دیگران عبا بر دوش گرفت در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند.جناب شیخ خود این داستان رو اینگونه تعریف می کند:
"نفس اعجوبه است،شبی دیدم حجاب (نفس و تاریکی باطنی)دارم و طبق معمول نمی توانم حضور پیدا کنم ،ریشه یابی کردم، با تقاضای عاجزانه متوجه شدم که عصرروز گذشته که یکی از اشراف تهران به دیدنم آمده بود گفت:دوست دارم نماز مغرب و عشاء را با شما به جماعت بخوانم، من برای خوشایند او هنگام نماز عبای خود را به دوش انداختم..."
غذای شیخ
جناب شیخ دنبال غذاهای لذیذ نبود ، بیشتر وقتها از غذاهای ساده مثل سیب زمینی و فرنی استفاده می کرد. سرسفره،رو به قبله و به دو زانومی نشست و به طور خمیده غذا می خورد ،گاهی هم بشقاب را به دست می گرفتو همیشه غذا را با اشتهای کامل می خورد و گاهی هم مقداری از غذای خود را در بشقاب یکی از دوستان که دستش می رسید می گذاشت. هنگام خوردن غذا حرف نمی زد و دیگران هم به احترام ایشان سکوت می کردند . اگر کسی او را به مهمانی دعوت می کرد با توجه،قبول یا رد می کرد،با این حال بیشتر اوقات دعوت دوستان را رد نمی کرد.
از غذای بازار پرهیز نداشت، با این حال از تاثیر خوراک در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونی های روحی را ناشی از غذا می دانست. یک بار که با قطار در راه مشهد می رفت احساس کوری باطن کرد،متوسل شد پس از مدتی به او فهماندند که:این تاریکی در نتیجه استفاده از چای قطار است.
کار
خیاطی یکی از شغلهای پسندیده در اسلام است.لقمان حکیم نیز این شغل را برای خود انتخاب کرده بود. در حدیث است که پیامبراکرم (ص) فرمود: "کار مردان نیک خیاطی است و کار زنان نیک ریسندگی"
جناب شیخ برای اداره زندگی خود این شغل را انتخاب کرد و از این رو به شیخ رجبعلی خیاط معروف شد.جالب است بدانیم خانه محقر و ساده شیخ،با خصوصیاتی که پیشتر بیان شد کارگاه خیاطی او نیز بود.
جناب شیخ در کار خود بسیار جدی بود و تا آخرین روزهای زندگی تلاش کرد تا از دست رنج خود زندگیش را اداره کند.با اینکه ارادتمندان وی با دل و جان حاضر بودند زندگی ساده او را اداره کنند،ولی او حاضر به چنین کاری نشد.در حدیثی از رسول اکرم(ص)آمده است: "هر که از دسترنج خود گذران زندگی کند، روز قیامت در شمار پیامبران باشد و پاداش پیامبران بگیرد"
و در حدیث دیگری فرمود: "عبادت ده بخش دارد که نُه بخش آن در طلب روزی حلال است"
یکی از دوستان شیخ می گوید: فراموش نمی کنم که روزی در ایام تابستان در بازار جناب شیخ را دیدم ،درحالی که از ضعف رنگش مایل به زردی بود . قدری وسایل و ابزار خیاطی را خریداری و به سوی منزل می رفت،به او گفتم:آقا قدری استراحت کنید ، حال شما خوب نیست. فرمودند : عیال و اولاد را چه کنم؟
در حدیث است که رسول اکرم(ص)فرمود:
خداوند دوست دارد که بنده خود را در راه بدست آوردن روزی حلال خسته ببیند.
و یافرمودند:
ملعون است،ملعون است کسی که هزینه خانواده خود را تامین نکند.
بقيه مطالب رو خودتون زحمتش رو بكشيد و از اينجاببنيد
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
دوستان مطالب بسیار جالبی بود. متشکرم
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
واقعاً جالب بود
آيا واقعا خداوند با همه معامله مي كند يا اينكه افرادي را دستچين مي كند؟!
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
خيلي جالب بود تا به حال فكر ميكردم همچين چيزي فقط مختص حضرت يوسف.....
اگه بازم از اين داستانها دارين لطفا برامون بذارين من كه خيلي خوشم اومد.
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
خیلی ممنون دانا و عرفان عزیز . استفاده کردم .
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
ممنون داناي عزيز
" ایشون نقل می کنند : روزی از چها ر راه مولوی و از مسیر خیابان سیروس به چهار راه گلو بتدک رفتم و بر گشتم فقط یک چهره ی ادم دیدم"
اما فکر کنم خيلي سخته وقتي آدم يه چيزائي ببينه که بقيه نمي تونن ببينن ،نه؟
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
دانا وعرفان عزيز عجيبه ولي من تا الان ايشونو نميشناختم حتي اسمشونو هم نشنيده بودم... مرسي به اطلاعاتم اضافه شد... :303:
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
طبق این داستان ایشون رو خداوند قبلا مقام داده بودند! این نوع مقام دادن تا چه حد می تونه پسندیده باشه. اینکه یک فرد قبل از داشتن اختیار نظر کرده پروردگار باشه! در هنگام تولد حتی! به هرحال ..
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
این قضیه برای یکی دیگه از دوستان من پیش اومده. ایشون تدریس می کنند . به دلیل مشکلات مالیشون. یک بار همین اتفاق برای ایشون در منزل دختر افتاد.ایشون از اون خونه میان بیرون. مثل ابر بهار یک پسر گریه می کرد بنده خدا شوکه شده بود از اینکه یک دختر با اون وضع جلوشون اومده بود و اصلا این رو جز افتخارات خودشون هم به حساب نیاورده بودند! طوری که تدریس رو با وجود مشکلات مالی رها کردند . فقط متاسفانه یخورده چشم برزخی ! بهشون تعلق نگرفته بود.
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
ممنون بسیار جالب و تاثیر گذار بودن ای کاش همه از امتحانات اللهی موفق و سر فراز بیرون بیان...
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
به نام خدا با سلام من به ایشان بسیار ارادت دارم نه اینکه دیده باشم ایشون رو ولی واقعا ازوقتی دیدم این مقاومت ها رو میشه کرد روم خیلی اثرگذاشته می بینم انسان می تونه از همه چی بکنه , این فوق العاده است , قدرت نگهدار ی و خویشتن داری در اوج هیجان و خواستن , خیلی خوبه که انسان اینهمه قدرت داره , خب معلومه کسی که بتونه اینهمه خودش رو کنترل کنه معیارهای زندگی دستش می افته و باخدا اشنا میشه , این ادم قوی میشه و بعدش درست هم خیاطی می کنه چون اززن کنده حالا بیاد از حق مردم بخوره , حالا بیاد غیبت کنه دروغ کنه , نه بابا ! قویه ! ادم قوی که چند وچون نداره , خوشش میاد از خدمت , خوشش میاد ازساده زیستی , خودشو که نمی خواد نمایش ا ین مردم دنیا بده , برن برای نمایش زنای کاباره ببینند , چارتا دلقک ببینند که طوری نشستن انگا ر مخترع ماشینشونند , بره کارهای خاله باجی هاروببینه که حالا قرتی شدند , این ادم روحش بلنده , ننگ ونامش فرق میکنه , ادم روح بلند که پست نمیشه , به بچه اش نمیگه مبادا پاک کنت روبه دوستت بدی , برو پشت دیوار بخور دوستت نبینه , نمی دونی روحیه رو از بچه اش می گیره روحی مردونه که کوه رو می تونه تکون بده , خدا که بنده اش نیست , خدا که دستش بازه , گنج خدا که تمومی نداره و معامله اش با ادم پایان نداره , خاک تو دست مرد خدا طلا میشه به ابر فرمان میده , ماها غافلیم که در خونه رو بستیم و می ترسیم گدا بیاد پشتی خونه کثیف بشه گرد وخاک بیاد خونه , ای خدا یه همچین مردخدایی رو سرراه کسی که مطلب رو داده بود بذار ,...موفق باشید
RE: شبیه داستان حضرت یوسف
واقعا عالی بود دانا جون از اینکه این پست رو گذاشتی واقعا ممنون