پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
سلام
من اشتباه کردم. فکر میکردم که کارم درسته ولی الان میفهمم که اشتباه محض بود.
میخوام از این کابوس و دیونگی بیام بیرون.
4 سال پیش پسر همسایمون به من علاقه مند شد و من هر بار به پیشنهاد دوستیش جواب رد دادم.مدت 3 سال همیشه تعقیبم میکرد و هر بار منو تهنا گیر میاورد ابراز علاقه میکرد و و و ....
من حتی به داداشم و مامانم گفته بودم که ایشون مزاحم من میشن.و هم مامانم هم داداشم با اون درگیری لفظی داشتن.مطمئنم تا حالا یا داداشم اونو کشته بود یا اون داداشمو ولی چون همسایه ایم برای اینکه ابروریزی نشه خیلی تحمل کردیم.
اما یک سال پیش من به دلیل مشکلات خونوادگیم خیلی افسرده و تنها بودم یکی رو میخواستم که آرومم کنه . و باهاش دوست شدم.
پسر خوبیه ، متین و سربزیر و مهربون
و خیلی دوسم داره.همه اعضای خونوادش میدونن.اما خونواده من نه.چون نه پدرم نه مادرم و نه حتی داداشم از اون و خونوادش خوششون نمیاد. ولی چون من با داداشم راحتم بهش گفتم که باهاش رابطه دارم.اون موقعها میگفتم دوسش دارم و داداشم بخاطر من چیزی نمیگفت.
همه خانمهایی که تو فامیل اونا هستن چادرین در حالیکه ما اونجوری نیستیم.ازم خواست چادر سرم کنم اما من گفتم نه.قبول کرد گفت تو هرجوری باشی من قبولت دارم.اوایل اشناییمون میگفت وقتی ازدواج کردیم بیرون از خونه کار نمیکنی و من بازهم بهش فهموندم که الان عصر هجر نیست و از این حرفا. خیلی باهم تفاوت داشتیم و داریم.خیلی بحثمون میشد و اون هربار کوتاه اومده . من بهش گفتم من هرجوری که هستم تو عاشق من شدی پس چرا ازم میخوای زندگیم رو به کل عوض کنم.
رابطمون خیلی خوب بود تنها چیزی که منو اذیت میکرد بعضی رفتاراش بود.مثلا وقتی عصبانی میشد دیگه نمیدونست چیکار کنه هرچی که به ذهنش میومد رو به زبونش میاورد و بیشتر وقتا به من توهین میکرد و من هم خیلی بدتر از خودش جوابشو میدادم و بعدش که اروم میشد به غلط کردن میفتاد و میگفت وقتی عصبانیم کنترلمو از دست میدم.
بنظر من دوشخصیتی بود .ینی مثلا الان باهم خوب و مهربون میحرفیم یه ساعت بعد که اعصابش از چیزی خورد شد یه ادم دیگه میشه .
من بخاطر این رفتاراش رابطمو قطع کردم و اون دست از سرم برنداشت یکماه و نیم همینجوری جوابشو نمیدادم و کلا بیخیالش شده بودم . اما وقتی فهمیدم داره به مسافرت خارج از کشور بمدت یکماه میره کلا عوض شدم همون احساس قبلی سراغم اومد و بهش گفتم که دوسش دارم یه هفته بعدش برگشت ایران و بازهم رابطمونو شروع کردیم.ایندفه عوض شده بود مثه قبل رفتار نمیکرد و خیلی خیلی مراعات منو میکنه. دیگه مطمئن بودم که همیشه باهاش میمونم اما دوباره یکماه که از اون اتفاقا گذشته بازم بعضی وقتا حس میکنم که دوسش ندارم ینی هیچ حسی بهش ندارم.نمیدونم چرا اینجوری شدم . احساسم زود زود عوض میشه یه روز خیلی دوسش دارم ولی فرداش ازش متنفرم یا هیچ احساسی ندارم.
برای همین بهونه ای اوردم و رابطمو قطع کردم ولی بعضی وقتا حالشو میپرسم .اونوقتایی که حس میکنم دوسش دارم !
و ایندفه واقعا نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم برم یا بمونم.چون اصلا احساس واقعیمو نمیدونم. احساسم بهش متغیره. با اینکه پسر خوبیه و خیلی دوسم داره هم میخوام تنهاش بزارم هم دلم نمیاد دلشو بشکنم.
حس میکنم من یه مشکل بزرگ دارم.من قاطی کردم. احساساتم ثابت نیس که بخوام تصمیم بگیرم.
و به این نتیجه رسیدم که خیلی خیلی برام زوده که یه رابطه عشقی داشته باشم و به ازدواج فکر کنم
میخوام درس بخونم پیشرفت کنم.میخوام فقط به درسم فکر کنم نمیخوام هیچی جز درس ذهنم رو مشغول کنه. اصلا عشق و عاشقی برام مثه یه جک میمونه. اصلا نمیخوام هیچ پسری طرف من بیاد. وقتی همکلاسیام به نحوی مستقیم و غیر مستقیم میخوان سر حرفو باز کنن و با من حرف بزنن میخوام با تمام خشمم زیر مشت و لگدم خورد و خمیرشون کنم . میخوام هرچی پسره برن یه سیاره دیگه دلم میخواد دنیام از هر چی پسره پاک بمونه.من تحمل هیچ پسری رو ندارم.( قصدم توهین به پسرای این سایت نیس)
خواهش میکنم یکی راهنماییم کنه . من با این دوستم چیکار کنم؟ چجوری رابطمو قطع کنم که بهش اسیبی نرسه ( البته میدونم که خیلی به من وابستس ولی من نمیتونم بمونم...)
ببخشید که طولانی شد :33::33
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
خب عزيز من بذار كم كم جلو بريم.خيلي وقتا ما درون خودمون به آرامش نميرسيم و اونو در يه نفر ديگه جستجو ميكنيم كه يه اشتباه مسلمه.
وقتي خواسته هاي واقعي خودمونو نمي دونيم در ابتدا به خاطر بدست آوردن دل كسي كه فكر ميكنيم مايه سعادت و آرامش ماست خواسته هاشو ميپذيريم يا باهاش چونه ميزنيم( چه حق باهاش باشه چه نه)
خواست اول من اينه كه تو دختر گلم بدوني توقعات تو از خودت و زندگي چيه؟دوم بايد براي مستحكم كردن روح خودت يه سري مهارت بدست بياري..اگه ديدن يه دعوا در بيرون تو رو بهم ميريزه يعني شكستني هستي و اين يعني آماده بسياري از پيشرفت ها نبودن گلم!
لطفا اهداف خودتو برا بهتر شدن روحيه و زندگيت معين كن..اگر بعد از تمامي اين تلاش ها هنوز اون آقا برات موردي بودن واسه زندگي بعد بهشون فكر كن.لطفا يه كاغذ بردار روش بنويس
1. من كيم؟2. چه خوبي ها و از نظر خودم چه نكات نيازمند اصلاحي دارم؟3. چي از خودم ميخوام؟4. چي از زندگي مي خوام؟آروم و با حوصله.. سر فرصت دونه دونه بنويس..باشه؟:72:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
واقعا ممنونم بخاطر نظراتتون
خیلی خیلی ارومم کردین ملاحت عزیز
حس میکنم که کم کم از درون میخوام که این وضعیتم رو تغییر بدم.یه تغییر مثبت و عالی!
درسته که نمیدونم چی میخوام و واقعا کیم ولی انقدر مینویسم و فکر میکنم و رو خودم زوم میکنم تا بلخره بفهمم!:43:
بازم ممنون از همتون
خیلی خیلی دوس دارم که بازم نظر بدین.:72::72::72::72::72:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
خب خب من یه چیزایی درمورد خودم نوشتم ولی خیلی کتابی نوشتم لطفا بهم نخندین. ولی دوس دارم نظراتتون رو بدونم. :43:
من کی هستم؟
خیلی حساس و شکننده ام. از دروغ بیزارم. دنیا باید بر وفق مراد من باشد. تنهایی را گاهی دوست دارم. باید آزاد باشم. هروقت که هوای رفتن داشته باشم هوایی تازه میکنم و برمیگردم ( به زندگی). من در بند افکار منفی گرفتارم. و رهایی از این را میخواهم. دنیای من رنگارنگ هست ولی من رنگهای زیبای دنیایم را نمیبینم. ساده تر بگویم "من چشمهایم را بسته ام." من خودم را به چاه عمیق و تاریکی انداخته ام.دلم نمیخواهد کسی از آن بالا طنابی بیندازد و مرا بیرون بکشد. دوس دارم و باید خودم ، خودم را از این چاه تاریک نجات دهم.
من روشنایی را دوست دارم. من امید و شادی و خوشبختی را دوس دارم.من خنده ی درونم را دوست دارم. من کودک درونم را که گاهی شیطنت هایش بسیار پرانرژی فوران میکند دوست دارم. من جذابم. لبخند من جذابترین لبخند دنیاست. من مردم را دوست دارم. من در هر کاری موفق هستم. و شاید کمی مغرورم.چون خودم را برتر از دیگران میدانم(از این جهت که حس میکنم منطقی تر از همه هستم و یک جورایی عقلم بیشتر کار میکند!) ولی گاهی این حس را ندارم.
اگر بخواهم دور خودم حصاری بکشم و همانجا بنشینم هیچ کس و هیچ کس نمیتواند مرا از آن حصار بیرون بکشد.و هروقت که این حصار را شکستم و دوان دوان دنیا را پیمودم و با قهقه های بلندم همه جا پا بگذرام کسی جلودار من نمی شود.هیچکس و هیچ کس
من دنیای اخرت را پر از خوبی میبینم.معتقدم در آنجا زندگی جاویدان در انتظار من است . خیلی دوست دارم که در آن دنیا زندگی کنم.(زندگی جاویدان)
ولی تو این دنیا هدفهایی دارم که علاقمندم به آنها برسم.
اهداف من : ادامه تحصیل تا دکترا و بالاتر از آن.
میخوام انقدر ثروت داشته باشم تا بتونم به همه ادمای ضعیف و فقیر جهان کمک کنم.و براشون شهری بسازم!
میخوام تمام زبانهای دنیارو بدونم.میخوام از همه علوم جهان باخبر باشم.
میخوام از زندگی لذت ببرم.میخوام خونه ای رویایی و بزرگ بسازم (ولی نمیدونم که میخوام جنس مخالفی تو خونم باشه یا نه!)
وقتی نیاز به آرامش دارم تصور میکنم که تو قایقی دراز کشیدم روی رود آرومی که آسمون بارونیه و فقط و فقط صدای شر شر بارون رو میشنوم قایقم هم آروم آروم حرکت میکنه لبهای منم میخنده....
من شعر میگم.از خودم از بارون از آسمون از اتاقم از احساساتم.
من همیشه خدارو دوست داشتم و میدونم که اونم منو دوس داره و همیشه پشت و پناه منه.همیشه ازش سپاسگذرام.
دلم میخواد دستای خدارو با محبت فشار بدم...!
=================================
شاید حرفام غیر ممکن باشن ولی از خواستن اینا لذت میبرم.
نظرتون چیه بچه ها؟؟ بیخیال خودم و دنیای خودم بشم یا چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟/
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط 3aba
من کی هستم؟
خیلی حساس و شکننده ام. از دروغ بیزارم. دنیا باید بر وفق مراد من باشد. تنهایی را گاهی دوست دارم. باید آزاد باشم. هروقت که هوای رفتن داشته باشم هوایی تازه میکنم و برمیگردم ( به زندگی). من در بند افکار منفی گرفتارم. و رهایی از این را میخواهم. دنیای من رنگارنگ هست ولی من رنگهای زیبای دنیایم را نمیبینم. ساده تر بگویم "من چشمهایم را بسته ام." من خودم را به چاه عمیق و تاریکی انداخته ام.دلم نمیخواهد کسی از آن بالا طنابی بیندازد و مرا بیرون بکشد. دوس دارم و باید خودم ، خودم را از این چاه تاریک نجات دهم.
من روشنایی را دوست دارم. من امید و شادی و خوشبختی را دوس دارم.من خنده ی درونم را دوست دارم. من کودک درونم را که گاهی شیطنت هایش بسیار پرانرژی فوران میکند دوست دارم. من جذابم. لبخند من جذابترین لبخند دنیاست. من مردم را دوست دارم. من در هر کاری موفق هستم. و شاید کمی مغرورم.چون خودم را برتر از دیگران میدانم(از این جهت که حس میکنم منطقی تر از همه هستم و یک جورایی عقلم بیشتر کار میکند!) ولی گاهی این حس را ندارم.
اگر بخواهم دور خودم حصاری بکشم و همانجا بنشینم هیچ کس و هیچ کس نمیتواند مرا از آن حصار بیرون بکشد.و هروقت که این حصار را شکستم و دوان دوان دنیا را پیمودم و با قهقه های بلندم همه جا پا بگذرام کسی جلودار من نمی شود.هیچکس و هیچ کس
من دنیای اخرت را پر از خوبی میبینم.معتقدم در آنجا زندگی جاویدان در انتظار من است . خیلی دوست دارم که در آن دنیا زندگی کنم.(زندگی جاویدان)
ولی تو این دنیا هدفهایی دارم که علاقمندم به آنها برسم.
اهداف من : ادامه تحصیل تا دکترا و بالاتر از آن.
میخوام انقدر ثروت داشته باشم تا بتونم به همه ادمای ضعیف و فقیر جهان کمک کنم.و براشون شهری بسازم!
میخوام تمام زبانهای دنیارو بدونم.میخوام از همه علوم جهان باخبر باشم.
میخوام از زندگی لذت ببرم.میخوام خونه ای رویایی و بزرگ بسازم (ولی نمیدونم که میخوام جنس مخالفی تو خونم باشه یا نه!)
وقتی نیاز به آرامش دارم تصور میکنم که تو قایقی دراز کشیدم روی رود آرومی که آسمون بارونیه و فقط و فقط صدای شر شر بارون رو میشنوم قایقم هم آروم آروم حرکت میکنه لبهای منم میخنده....
من شعر میگم.از خودم از بارون از آسمون از اتاقم از احساساتم.
من همیشه خدارو دوست داشتم و میدونم که اونم منو دوس داره و همیشه پشت و پناه منه.همیشه ازش سپاسگذرام.
دلم میخواد دستای خدارو با محبت فشار بدم...!
=================================
شاید حرفام غیر ممکن باشن ولی از خواستن اینا لذت میبرم.
نظرتون چیه بچه ها؟؟ بیخیال خودم و دنیای خودم بشم یا چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟/
دوست عزیزم بسیار خوب خودت را آنالیز کرده ای پس معلوم است خودت را خوب می شناسی
و سرگردان نیستی!..اما افکارت منظم نیست و خودت را تنها می بینی و نمی دانی که چگونه
به این اهداف برسی و همین موضوع کلافه ات می کند و خودت را در مسیر زندگی سرگردان
می بینی...پس!!!!!!!!!!! اندکی تامل!
خوب الان وسط جاده زندگی ایستاده ای و می خواهی بدانی که به کجا چنین شتابان؟؟؟
این یعنی برداشتن اولین گام مثبت برای برنامه ریزی و نظم دهی به سیستم فکر و طرح ریزی
برای یک زندگی ایده آل
اگر می توانی کمی جزئی تر وارد همین خواسته هایی که مطرح کردی شو و بگو چگونه
می خواهی به این اهداف برسی...این ها را بگو تا امشب با یک دنیای زیبا شما را آشنا کنم
منتظر پاسخ های خوبت هستم
امشب برمی گردم...
:72:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
نقل قول:
بسیار خوب خودت را آنالیز کرده ای پس معلوم است خودت را خوب می شناسی
و سرگردان نیستی!
اره شاید تاحدودی حرفتون درست باشه ولی من هنوزم سرگردانم.ببینین من نمیتونم از عشق پاک و قشنگ و بزرگ اون بگذرم ولی از طرفی هم نمیخوام با هیچ پسری ارتباطی داشته باشم چون نمیخوام به مامانم دروغ بگم من تا حالا هر موردی داشتم به مامانم گفتم ولی اینو نمیتونم چون مامانم از اون خوشش نمیاد.
من هم میخوام عشق اونو داشته باشم هم باهاش نمونم. نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه.
دیشب خیلی فکر کردم بهار جان من دوسش دارم ولی نمیخوام باهاش ارتباطی داشته باشم.
نقل قول:
اگر می توانی کمی جزئی تر وارد همین خواسته هایی که مطرح کردی شو و بگو چگونه
می خواهی به این اهداف برسی...این ها را بگو تا امشب با یک دنیای زیبا شما را آشنا کنم
خب همونطور که قبلا گفتم میخوام تنها چیزی که ذهنمو مشغول کنه درس باشه درس درس درس و موقعیت و شغلی که میخوام و کارایی که میخوام انجامش بدم مثلا همین موردی که درمورد افراد فقیر گفتم من همیشه به این فکر میکنم و هروز به ایده ی خودم بال و پر میدم و راه چارش رو تو ثروت کلان میبینم....
من خیلی دوس دارم از همین الان یه شغلی داشته باشم و فعالیت کنم حتی پولش برام مهم نیس فقط میخوام فعالیت کنم . تنها درس خوندن روحیه ی حریص به فعالیت منو ارضا نمیکنه. حتی اگه بگن دخترا باید برن سربازی یا جنگ من داوطلبانه میرم چون همیشه دوس دارم کار کنم . دوس دارم ورجه وورجه کنم و هر هنر و کاری رو یاد بگیرم ولی متاسفانه فعلا هیچ هنری رو بلد نیستم....
فکر کنم الان دقیقا بدونین چی تو ذهنم منو اذیت میکنه
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
بهار عزیز میشه لطفا درمورد این دنیای زیبایی که میگی بیشتر توضیح بدی؟؟:72::72:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
خوب صبای عزیز اگر موافق باشی وارد دنیای زیبای زندگی شویم
اگر اجازه بدهی در این تاپیک ابتدا در خصوص سر درگمی شما در زندگی صحبت کنیم و بعد به
مقوله روابط احساسیتان بپردازیم زیرا مطمئن هستم که اگر مسائل زندگیت حل شود حتما پاسخ
این رابطه احساسی را پیدا خواهی کرد ولی برای حل مسائل روح و زندگیت هر عاملی را که
آرامشت را بهم می ریزد کنار بگذار...باشد؟
خوب حالا آماده ای؟
برویم که وارد دنیای دختر خوب و شاد و پر انرژیمان شویم...
دوست عزیزم ما انسانها به واسطه 2 عامل در زندگیمان خوشبخت یا بدبخت می شویم و به
واسطه همین 2 عامل رویاهایمان پرو بال می گیرد و به واقعیت مبدل می شود یا دچار
ناکامی می شویم...این 2عامل عبارتند از :
1- اندیشه و تفکر ما
2- باور ها و اعتقادات ما
اگر ما زیبا و درست بیاندیشیم همانند یک پرنده سبک بال هستیم که آماده پریدن است اما...
اما این پرنده برای پریدن نیاز به دو بال زیبا و قدرتمند دارد تا بتواند در آسمان پرواز کند و خود را
به سرزمین های زیبا برساند!...درست است؟
خوب ذهن ما انسان ها نیز پر از اندیشه های مثبت یا منفی است و پر از رویاهای زیبا و روح
ما بسیار بلند پرواز است و بی نهایت را طلب می کند و می خواهد اوج بگیرد و رویاهایش را
محقق سازد اما با کدام بال؟ ... بله! این بال همان باور ماست و تلاش در جهت آن باور قدرت
ما در پر گشیدن و اوج گرفتن...
چرا این سخنان را برایت گفتم؟
چون می خواهم بدانی که یک عامل بسیار قدرتمند در درون ما وجود دارد به نام ضمیر
ناخود آگاه ... این عامل قدرتمند که در هر انسانی تعبیه شده بسیار توانا است و قدرت اتم را
در دستانش دارد و با تمام کائنات در ارتباط است ولی در عین حال همانند کودکی خردسال
بسیار ساده دل است!...خوب حتما می گویی این که خیلی خطرناک است...از یک طرف
بسیار قدرتمند است و از طرف دیگر بسیار ساده و ممکن است به خود آسیب بزند...بله
درست فکر کردی...و ما انسانها هر روز اندیشه های مختلفی را در ذهنمان پرورش می دهیم
و ضمیر ساده دلمان آن ها را باور می کند و در ما باور می سازد و امان از وقتی که این باور
غلط باشد یا ما را بی انگیزه و افسرده بپندارد...آن موقع است که مرغ فکر ما هرگز نمی پرد
زیرا بال و پری برای پریدن ندارد تا به سرزمین آرزوهایش برسد...اندیشه اش هم که زیبا و قوی
نیست پس روح ما در جسم ما محبوس می شود و یک گوشه کز می کند و فریاد می زند اما
به فریادش نمی رسیم!
شنیده ای که می گویند روهایت را به اندازه تلاشت بزرگ کن؟...منظور همین حرف هایی
است که گفتم...حالا به من بگو که چقدر خودت را دوست داری و چقدر خودت را باور داری؟
تو روح شاد و پر انرژیت را محبوس کرده ای و پرو بال پریدن را از او گرفته ای و همین باعث زود
رنجی ها و افسردگی توست...می بینی که چه ظلمی به روحت رواداشته ای؟
به حرفهایی که گفتم خوب فکر کن تا ادامه صحبت ها را برایت فردا شب بگویم
ادامه دارد...
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
ممنون بهار جان
حرفات ارومم میکنه
اره من خودمو دوس دارم ولی این احساس سردرگمی این ناراحت و ساکت بودنم این افسردگیم هم خودمو اذیت میکنه هم اطرافیانمو.
من خیلی سعی میکنم از این حالت بیرون بیام . ولی فقط برای چند ساعت میتونم خوب باشم و بعدش دوباره حالم بد میشه.به قیافم تو اینه نگاه میکنم انگار که یه غریبه رو میبینم. من خودم نیستم. هربار که تو اینه به خودم لبخند میزنم میبینم که این لبخند من نیس....
امروز خیلی اتفاقی دوستمو تو خیابون دیدم خیلی اشفته بود. اون همیشه ریشش رو میزد ولی امروز نه....اصلا یجوری بود.به نظرم اونم برام غریبه بود...
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
امروز خیلی حالم گرفته س ..... یه چیزی اعصابمو خورد کرده ...من از وقتی اینجوری ناراحت و دپرسم همش بد میارم..... چند روز پیش یه کنفرانسی دادم که هر لحظه ش به خودم لعنت میفرستادم.... من اصلا استرس نداشتم ولی وقتی شروع به حرف زدن کردم صدام میلرزید و کلماتو درست نمیتونستم هجی کنم ...منی که خونده بودم و میدونستم میخوام در مورد چی حرف بزنم به کل همه چی از ذهنم پریده بود .... مغزم اصلا کار نمیکرد .... یه لحظه چشمم به دوتا از همکلاسیای پسرم افتاد سرشون رو انداخته بودن پایین صورتشون رو نمیدیدم...نمیدونم داشتن به من میخندیدن یا اینکه سرشونو انداخته بودن پایین تا من هول نشم!!!!! من اصلا همچین دختری نیستم که بخاطر کنفرانس و این جور چیزا هول بشم ........ احساس میکنم چون درونم رو گم کردم رفتارام غیر قابل پیش بینی شده....احساس میکنم تو نظر اون دوتا پسر ضعیفم .... شاید یجورایی تحقیر شدم....
من اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم.... با اینکه منتظر هیچ کسی نیستم مدام به گوشیم نیگا میکنم که ببینم اس ام اسی دارم یا نه....
هرکسی که با من حرف میزنه میخوام خفش کنم که چرا با من میحرفه....
من حوصله ی هیچ چی رو ندارم.
دلم میخواد یکی با من حرف بزنه ارومم کنه ولی حتی حوصله اینم ندارم.....:302::302::302::302::302::302:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
سلام صبای عزیز
خوب دوست عزیز به حرفهایم خوب فکر کردی یا فقط می خوانی؟
نیازی به سردرگمی نیست!...زندگی با تمام پیچیدگیهایش بسیار ساده است به شرطی که خودت آسان بگیری و
شرایط را سخت و پیچیده نکنی!
نگاه یا رفتار دیگران چه اهمیتی دارد وقتی تو خودت را باور داری و خودت را دوست داری؟؟... معمولا گاهی آدم دلش
می خواهد زندگی متوقف شود و او در جایی به دور از همه بنشیند و با خود خلوت کند و حتی دوست دارد زمان بایستد
و این حال تو طبیعی است اما یادت باشد زندگی همیشه جاریست و زمان برای ما نمی ایستد!
همه چیز را رها کن و منتظر کسی نباش تا به آرامش و ثبات برسی...آن موقع خودت را به آغوش پر مهر پرودگار
بسپار تا ببینی او برایت چه می خواهد چون اول و آخر او صاحب همه هستی است و اگر اراده او بر چیزی تعلق
بگیرد من و شما فقط چون تخته پاره ای بر موج هستیم پس به جای ترسیدن از امواج دریای متلاطم زندگی و
چسبیدن به تخته پاره ای فرسوده خودت را به امواج زندگی در سایه حمایت و لطف پروردگار بسپار و با جریان زندگی
تو هم جاری شو و روحت را آزاد کن تا بتواند به تو بال و پر بدهد و اوج بگیرد...اما چگونه؟ این را هم می گویم!
تا آنجا برایت گفتم که ذهن ما که کارخانه اندیشه و تولید فکر است به ما باور می دهد و این باور به ضمبر نا خودآگاه
ما فرستاده می شود و ضمیر ما با کائنات ارتباط برقرار می کند و اتفاقات عالم بر اساس همین تفکر ما رقم
می خورد که این همان مفهوم اختیار است!...خوب تو یک دختر پر از انرژی هستی اما این انرژی ها را کجا صرف
می کنی؟...آیا قدمی برای تخلیه این انرژی به شکل درست برداشته ای مثل شعر سرودن ، درس خواندن یا ورزش؟
اگر ما سعی نکنیم افکار منفی را متوقف کنیم و دائم بگوییم : امروز خیلی حالم گرفته س ..... یه چیزی اعصابمو
خورد کرده ...من از وقتی اینجوری ناراحت و دپرسم همش بد میارم پس ضمیر ناخود آگاه ما این سخنان
را می شنود و می گوید خوب صاحب من بیحوصله است و میگوید همش بد می آورم پس باید برایش شرایطی بد را
درست کنم ...می دانی چرا ؟ چون ساده دل است و هر حرفی را که تو می زنی باور می کند و در پی آن
یک سیگنال مثبت یا منفی -بسته به نوع تفکرت - به عالم می فرستد و همن سیگنال صادر شده از تو به صورت یک
فرمان بر عالم اثر می گذارد و نتیجه اش می شود ماجرای پیش آمده تو در کنفرانس!
حالا برعکس این موضوع نیز صادق است!...یک روز صبح از خواب بیدار که می شوی پنجره را باز می کنی و
می گویی به به چه هوایی...چه صبح فوق العاده ای...چقدر همه چیز زیباست ...امروز حتما روز خوبی خواهم
داشت...روزی پر از خیر و برکت!...باز هم ضمیرت این حرف را می شنود و می گوید خوب...صاحب من ، مرا مکلف
کرده که روزی برپار و خوب برایش به ارمغان بیاورم پس باید دست به کار شوم ویک سیگنال مثبت به عالم
می فرستد و آن روز به اصطلاح روز شانس شماست و همه چیز عالم زیباست!
اما چیزی به اسم خوش شانسی یا بدشانسی وجود ندارد...اتفاقات زندگی ما برخواسته از نوع تفکر و نگاه ما
وباورهای ما در زندگی است!
حالا با دانستن این موضوعات باز هم می خواهی بگویی افسرده ام تا ضمیر ناخودآگاهت که کودکی ساده دل است
بشنود تا شرایط بدی برای تو فراهم کند؟...بهتر نیست سخنانی خوب به او بگویی تا در تو روحیه ای شاد بسازد؟
نظرت چیست؟
تا همینجا را داشته باش و به حرفهایم خوب فکر کن تا باز هم برایت بگویم ....
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
خیلی خوب بود حرفات ، خیلی خیلیییییی خوب:72::43:
من امروز روز خوبی داشتم نسبت به روزای قبل که اصلا نمیخندیدم امروز کلی با دوستم بگو بخند داشتم....
دلیلش فقط یه چیزه. اونم اینه که امروز صبح قبل اینکه از تختم بلند شم گفتم خدایا امروزم رو به تو میسپرم.امروز بهترین روز من خواهد بود. خدایا بخاطر اینکه یه روز دیگه بهم فرصت دادی تا زندگی کنم ازت ممنونم.میدونم همیشه پشت و پناهمی امروز هم با من خواهی بود. پس روزمو با اسم تو شروع میکنم یه بسم..... گفتمو بلند شدم....:310:
و یه چیز دیگه فهمیدم... یکی از همکلاسیام اتفاقی با من دردل میکرد مشکل اونم دقیقا مثه مشکل من بود. اونم تنها هدفش درس خوندنه و ازاد بودن فکرش...ولی از دوس پسرش که 7 ساله باهم دوستن نمیتونه جدا شه . دقیقا مثل من.... از این جهت که دیدم تنها من نیستم که همچین مشکلی دارم خوشحال شدم حس کردم مشکلم زیادیم مشکل نیس قابل حل شدنیه.....
من این اتفاق رو اینطور پیش خودم درک کردم که دردل همکلاسیم یه پیام از طرف کاینات بود .... حالا دیگه مطمئنم با توکل بخدا حل میشه و روزای خوبم تو راهه و به این زودیا یه خبر یا اتفاق خوبی میفته. فقط باید صبر کنم تا زمان بگذره و فکر کنم!
اما بهار عزیز خیلی حرفات حالمو خوب میکنه واقعا ازت ممنونم بخاطر خوبیات..... بازم بی قرار شنیدن حرفاتم....مشتاقانه منتظر ادامه صحبت هات هستم عزیزم....:43::72::72::72::72::72:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
سلام امیدوارم زود به یک تمرکز و ارامش برسین که از این سردرگمی در بیاین
یه نکته شما که روانشناسی میخونی به استادهای خوبی باید دسترسی داشته باشین تو این زمینه به نظرم به یکیشون مراجعه کنید که برای به ثبات رسوندن روحیتون کمکتون کنه ولی در مورد این رابطه اصلا نیاز به مشاوره نیست این رابطه هم دنیا و هم اخرت جفتتون رو الکی نابود میکنه واقعا هیچ سودی نیست این وسط حتی به عنوان دوستی بهش نگاه کنی چه برسه ازدواج اگرم ازواج نیست که این پسره حیفه اینجوری باهاش بازی بشه ......:305:
RE: پایان رابطه عاطفی به خاطر تفاوت های فرهنگی (مقصر منم)
سلام دوست عزیز
ممنون از نظرتون :72:
ولی آخه من که ایشونو بازی نمیدم.....:302:
نیدونم یجوری احساساتم نسبت بهش ثابت نیس یعنی گاهی وقتا دوسش دارم و گاهی هیچ احساسی ندارم.
کاملا میدونم که رابطه ما دوستی یا ازدواج هم باشه هیچ سودی نداره و به جایی نمیرسه ولی عذاب وجدانم راحتم نمیزاره اصلا نمیتونم قبول کنم که ایشونو رها کنم. اون خیلی ثابت قدم و وفادار مونده ولی من نمیتونم تکلیفمو با خودم مشخص کنم. :(