خدایا
از کودکی ، در پی تو بودم
در حیاط مادربزرگ می دویدم
به آسمان ها نگاه می کردم
همیشه بر این باور بودم
خانه ی تو ، در ابرهاست
در کنار خورشید ست
ولی ،
در تاریکی شب
در حیاط مادربزرگ ،
ابرها پیدار نبود
خورشید هم با ما قهر بود
در تنهایی خودم بودم
به آسمان نگاه کردم
ماه و ستاره دیدم
به خودم گفتم
شاید ، در آنجا باشی
ولی ،
با گذشت زمان
آنها هم ، من و ترک کردند
هر چی پرسیدم
از خود ، از آسمان ، از ابرها ، از خورشید، از ستاره
که خدا کجاست
از دوست من خبر دارید
آخه پدر بزرگ گفته بود
خدا بهتریت دوسته
گفتند :
هر چه تو دیدی کار خداست
به آنها گفتم ، خانه ی خدا کجاست ،،،
جوابی ندیدم
ولی، لبخند ستاره را دیدم
درخشش ماه را دیدم
گریه ابرها دیدم
مهربانی خورشید را دیدم ،
ولی باز نفهمیدم تو کجایی
خدایا ، تو کجایی
سال ها گذشت
تا که يک شب ، دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست
گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند
با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد
گفتمش
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟
گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش ، روشني
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادر مهربان است
دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد
هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي ست
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديکتر
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوستِ پاک و بي ريا
با او درد و دل کنم
مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل باران ، قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت ، آواز خواند
با او
بر فراز ابرها ، میشود
پرواز کرد
به ستاره لبخند زد
به خورشید سلام کرد
آری ....
سلام من به تو ، ای ، پادشاه مظلوم
مگر میشود
پادشاه هم مظلوم باشد .
آری !