نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
وقتی همسرم از من خواستگاری کرد میدونستم که خیلی دوستم داره من دوستش نداشتم اما بهش اعتماد داشتم. رفتم با یک مشاور خوب هم صحبت کردم. بهش گفتم که من دوستش ندارم و یک سری کارهاش خیلی بدم میاد و اصلا به شدت حالم گرفته میشه وقتی این کارها رو میکنه. الان بعد از 7 سال زندگی میبینم که هنوز همون چیزهاست که من دوست ندارم و اذیتم میکنه. مشاور بهم گفت که تو کلا آدم گیر بده ای هستی و تو هر کسی یک چیزی پیدا میکنی. یک جور وسواس داری که هر چند وقت یکبار باید به یک چیزی گیر بدی تا انرژی وسواست خالی بشه و طرفت خیلی آدم خوبیه و این حسهای تو ناشی از مشکل خودت هست. منم خودم به این حالت گیر بده در خودم پی برده بودم برای همین حرفش رو قبول کردم و گفتم که مشکل از منه و خلاصه در یک شرایط ای بودم که بهتره بگم که خودم رو مجبور به این ازدواج عاقلانه کردم.
ولی من از همون اول با همین رفتارهایی که دوست نداشتم روبرو میشدم و کم کم برام باز میشد که ریشش چی هست. با این حال من هم کم کم بهش علاقمند شدم و حتی گاهی حس میکردم عاشقشم. همون رفتارها از همون اول گاهی چنان توی ذوقم میزد که همه چیز از بین میرفت. هنوزم همینه. من با یک دنیا احساس و شوق میرم طرفش و سرخورده و غمگین برمی گردم . بیشتر وقتا اون توی خودشه. عصبانیه. من اولها فکر میکردم من زیادی گیر میدم اما بعد کم کم دیدم که نه با دیگران هم مشکل داره. کلا سخت ارتباط برقرار میکنه ودر برابر چیزهای جدید خیلی مقاومت می کنه. در یک کلام بخوام تعریفش کنم آدم سخت گیری هست در همه چیز از خرج کردن گرفته تا غذا خوردن و موسیقی گوش دادن. منشا این رفتارهاش هم برام روشنه. یک پدر سخت گیر وکلا یک خانواده پر مشکل.
در کل مشکل حاد نداره همسرم اما این مشکلات کوچیک که پیش زمینه هر روز زندگی هست منو حسابی خسته کرده. من دیگه احساس خوشبختی نمیکنم. برای خیلی هاش هم تلاش کردم و تا حدی هم نتیجه گرفتم اما دیگه خسته شدم. حتی احساس می کنم افسرده شدم. انرژیم به شدت کم شده. صبح ها به زور از خواب بیدار میشم و گاهی به خودکشی فکر میکنم. بیشتر ازهمه به خاطر حس بدی که نسبت به خودم دارم که فکر می کنم من به همسرم خیانت کردم که در حالی که دوستش نداشتم باهاش ازدواج کردم و حالا هم اگربخوام جدا بشم باز میخوام یک ضربه دیگه بهش بزنم. البته خودم هم از نظر احساسی خیلی بهش وابسته هستم ولی شک دارم که این عادت هست یا دوست داشتن.
از خیلی چیزها می ترسم ...ا زخیانت... از بچه ای که پس فردا بیاد و اذیت بشه ... از اینکه یک زن افسرده ای بشم که حسرت زندگی دیگران رو دارم. مخصوصا که جدیدا مسائل جنسی هم برام یک غصه شده و اصلا دلم نمیخواد. انگار شوهرم هیچ جذابیت جنسی ای برام نداره. با اینکه تمایلم به اینه که تو این زندگی بمونم اما میخوام بر اساس عقلم تصمیم بگیرم نه بر اساس راحت طلبی که بخشیش میتونه عادت به شرایط موجود و تنبلی برای تغییرش باشه. سرگذشت بقیه رو هم که میخونم میبنم که خیلی وقتا همین تنبلی ها یا ترس از جدایی ها باعث شده اوضاع از کنترل خارج بشه. منم یک آدمی هستم که معمولا به چیزی که دوس ندارم اونقدر ادامه میدم تا از حالت تعادل روانی خارج بشم و بعد یک جورایی مجبور به تغییرش بشم.
من و شوهرم هر دو تحصیلات بالا داریم و فعلا ایران نیستیم. از لحاظ خانوادگی زمین تا آسمون با هم فرق داریم. خانواده ما همه تحصیلات بالا دارن و تو خانواده اونا فقط همسرم هست که درس خونده. اینا برای من مهم نیست ولی فکر میکنم گاهی برای خودش مهم می شن و نسبت به خانواده من جبهه میگیره. یک چیز دیگم هست که اذیتم میکنه اینکه تو رفتار و حتی گاهی بیان بقیه می فهمم که من از شوهرم از نظر ظواهر اجتماعی بالاترم. این برخوردها اینقدر اذیتم میکنه که تقریبا هر کسی این حس رو به من داده باهاش قطع رابطه کردم و بیشتر سعی میکنم با کسانی رفت و آمد کنیم که شوهرم رو قبول داشته باشند. اما گاهی هم حس هدر رفتگی به من میده.
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
چرا هیچ کس جواب نداده :((
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام نگین جان وزودتو تبریک میگم
ولی متاسفم با وجود تحصیلات بالا چرا با این مسائل کوچیک حاضر میشی خودتو ناراحت کتی و به جدایی فکرکنی؟
من اصلا به مشکل خاصی تو حرفات نرسیدم لطفا بیشتر توضیح بده
ایا همسرت هم با تو مشکل داره یا اون از زندگیتون راضیه
برای این مشکلات کوچک خودتو ازار نده و اگه مشلت حادتره اول باخودت روراست باش و من فکرمیکنم باید اعتماد بنفس خودتوبالا ببری
در ضمن تو تالار یه گشت بزن ببین دیگران ازجنله من از چه مشکلاتی گلایه داریم
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
عزیزم از زندگی روزمرت بگو کار؟ تفریح؟ سرگرمی؟ رابطه عاطفی؟
فکر نمیکنی چون خانوادتون تحصیلکردن این شمایید که نمیتونید با قضیه کنار بیاید؟
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام نگین عزیز:72:
صبر داشته باش
دوستان حتما میان کمکت میکنن
از خودت بیشتر بگو
چه طور تونستی 7 سال زندگی کنی؟پس معلومه که به هر حال قابل تحمل بوده
البته میتونی یه کم از حساسیت هاتم کم کنی
مثلا در مورد اون مسائل ریز که صحبت کردی از اول متوجهش نشده بودی؟
بهت یه پیشنهاد میدم
یه سرچ تو تالار بکن
موضوعات مختلف رو بخون مطمئنم دیدت باز تر میشه
ببخشید من تو این مسئله زیاد وارد نیستم.
اگه صبر داشته باشی و فعالانه تاپیکت رو دنبال کنی از راهنماییهای دوستان عزیزمون بهره مند میشی
موفق و شاد باشی
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام
من فکر کردم که دیگه کسی این متن رو نمیخونه چون کلی موضوع بعد از این ارسال شده بود..
نیلو جان تحصیلات به هیچ وجه تضمین نمیکنه که شما از نظر روانی هم آدم سالم و خوشحالی باشی. درسته مشکلم وقتی از بیرون بهش نگاه کنی خاص نیست اما خیلی آروم آروم اعصاب رو داغون میکنه یا من خیلی آدم ضعیفی ام. نمیدونم.
یکی از اخلاق های شوهرم اینه که خیلی تو خرج دقت میکنه. دلم نمیاد بگم خسیسه ولی خوب واقعیت اینه که هست. البته واقعا هم خیلی بهتر شده اما من انگار 7سال خیلی خوب برخورد کردم و همه انرژیم رو مصرف کردم دیگه انرژی ندارم که بخوام باز خوب برخورد کنم. یک نمونه اش اینه که ما بلند شدیم با پدر من رفتیم یک کشور دیگه برای دیدن یک اثر توریستی خاص. توی صف بلیط میگه بلیطش گرونه نمی ارزه ... بعد که دید من ناراحت شدم ادامه نداد وگرنه میخواست بگه نریم ... یعنی شما باشین واقعا حالتون گرفته نمیشه؟ من آدم حساسی ام؟
. آدم خشکیه. دو ماه از هم دور بودیم و وقتی رفتیم پیش هم کریسمس بود و تعطیلات. با اینکه از قبل حرفش رو زده بودیم که بریم مسافرت باز رفت سر کار. ما تو این هفت سال طولانی ترین مسافرتی که با هم رفتیم 3 روز بوده و توی همشون حتما یک دعوایی کردیم . اینم بگم که کلا ایران با هم زندگی نکردیم. از اولش خارج بودیم.
من کلا از نظر ظاهر آدم ساده ای هستم. خیلی اهل قرتی بازی نیستم. اما برای پوشیدن یک کفش پاشنه بلند 3 سانتی هم با هم بحث کردیم. سر اینکه من چه رمانی میخونم باهم بحث کردیم. سر اینکه لباسش رو خوب اتو نکردم و مردم میگن که من بلد نیستم اتو کنم. تا حالا خونه دوست یا فامیل من نرفتیم که بعدش بداخلاقی نکنه. در حالی که من رابطم با فامیلهای اونا و دوستاش خیلی خوبه. به هرحال ممکنه ناراحتی هم پیش بیاد اما در کل نشده بریم خونه کسی من بداخلاق باشم اونجا. اما اون خدا میدونه چند بار تا حالا اشک منو سر این موضوع درآورده.
من واقعا با اینکه خانوادش تحصیلات ندارن مشکلی ندارم. اصلا رابطه من با خانوادش بهتر ازرابطه خودش باهاشونه. برادرش رسما بهم گفت که تو به ما نزدیکتری. البته با این مشکل دارم که اصلا با هم خوب نیستن و توشون محبت خیلی کمه. اینکه همش تو خانوادشون دعواس. اما با تحصیلاتشون نه. اتفاقا من با اونا یک خوشی هایی دارم که با خانواده خودم ندارم.
شوهرم وقتی آمد خواستگاری گفت که اگر تو بخوای رابطم رو با خانوادم قطع میکنم که البته من همونجا گفتم که من هیچ وقت همچین چیزی رو نمیخوام. بعد همچین آدمی موقع خرید حلقه زنگ زده از مامانش اینا بپرسه که حلقه ای که من پسندیدم قیمتش معقوله یا نه. اینقدر هم سادس که اینو به من میگه.
کاش فقط در خرج کردن دقت میکرد. موضوعی نیست که من با شوهرم سرش بحث نکنم و کارمون راحت پیش بره
خیلی دارم پراکنده می نویسم. خستم. مغزم دیگه نمیتونه جمع بندی کنه. اون شبی که اولین متن رو اینجا نوشتم بهش گفتم بیا به جدایی فکر کنیم. زندگیمون رو بررسی کنیم ببینمی باید ادامه بدیم یا نه. الان وقته بچه دار شدنمون هست. اما من واقعا شک کردم که باید بچه دار بشیم یا نه. شوهرم یک بچه تو خیابون سرو صدا کنه شروع میکنه غرغر چطور میخواد با بچه خودش که هزار بار اعصاب بیشتری میخواد کنار بیاد. بچه بیچاره چطور با این همه سخت گیری جای رشد پیدا کنه؟ ضمن اینکه خیلی بچه دوست نداره و بیشتر به خاطر اینکه فکر میکنه پیر شد تنها میشه میخواد بچه داشته باشه. خودش اینو به صراحت گفته.
من دانشجو هستم و حسابی سرم شلوغه. من پر از حس تجربه کردن و اهل ریسک اون تجربه جدید رو اصولا در مورد هر چی باشه رد میکنه و به شدت محافظه کاره. ما تا حالا شاید یک دو بار رستوران خارجی رفتیم که غذاهای جیدید امتحان کنیم نرفتیم چون ایشون از قبل میدونن که غذاش رو دوست ندارن. هر بارم غرغر کرده بعدش که من که گفتم ما دوست نداریم.
از نظر عاطفی هم بیشتر منم که دارم به این رابطه آب میدم که زنده و سرحال بمونه. اون خیلی کم. و همش هم بعد از درخواست منه. من بهش میگم بهم بگو دوستت دارم. بهش میگم فردا تولدمه هدیه بخر (باز یادش میره البته) و ...
کلا جز منفی درش نمیبینم. ای کاش میتونستم بدون ضربه زدن بهش ازش برای همیشه دور بشم.
از نظر جنسی هم اصلا از رابطمون راضی نیستم. برام تبدیل شده به یک رابطه اجباری که روح و جسمم رو آزار میده.
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
دوست دارم خودم رو یک بار دیگه بررسی کنم. ببینم چقدر از افسردگی الانم مربوط به رفتارهای شوهرمه چقدرش مربوط به خودم. این مهمترین چیزیه که الان میخوام بدونم.
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام دوست عزیز.چیزی که به نظرم اومد این بود که شاید بهتر باشه روی نکاتی که با همسرتون درش کاملا توافق دارین بیشتر کار کنید یعنی روی علایق مشترکتون.میفهمم که چفدر سخته که همسر آدم نیازهاشو نبینه و از نظر روحی ادمو ارضا نکنه(من خودمم تا حدودی همین مشکلو دارم) اما بالاخره چیزهایی هست که هر دوی شما بهش علاقه داشته باشین و با پرداختن به اونا روابطتونو مستحکم تر کنید .
یک نکته دیگه هم که توی نوشته تون به چشم من اومد این بود که با توجه به این که شما موقعیت بهتری از همسرتون دارید و خیلی وقتها هم دیگران اینو بهتون گوشزد کردن شاید ناخواسته این موضوع رو توی رابطه تون وارد کرده باشین.
بررسی رفتار خودتونم کار جالب و مفیدیه اما شاید اگه با کمک یک مشاور که زاویه دید جدیدی رو به شما نشون بده انجام بشه نتایج بهتری براتون داشته باشه
موفق باشین
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
چیزهایی که فکر میکردم روش توافق داریم رو حالا می بینم نداریم ... اینم خیلی تو ذوقم خورده. مثلا از نظر اعتقادی فکر میکردم خیلی شبیه هم هستیم. من خیلی مذهبی نیستم و اصلا یکی از دلایل انتخاب همسرم این بوده که فکر میکردم مذهبی نیست. آدم گیر بده ای نیست. اما الان می بینم روی یک چیزهایی گیر میده که آدم مذهبی هاشم دیگه گیر نمیدن. مثل همون مورد کفش پاشنه بلند.
یک طوری شدم که همیشه از دستش عصبانی ام. خشم دارم نسبت بهش حتی وقتی پیشم نیست. الان ازش دورم و دلم میخواد که هیچ وقت برنگردم. مشکل اینه که من از اول دوستش نداشتم. و البته خودم رو مسوول میدونم برای این برای همین 7 سال زندگی کردم و واقعا تلاش کردم که زنگیم رو بسازم و شوهرم رو دوست بدارم. اما نشد. همش به خودم میگم کم از خیانت نیست که با کسی که دوست نداری ازدواج کنی. هر چی فکر میکنم می بینم که جدایی بهترین راه حل هست لااقل خیالم راحته که مثل یک انسان شریف زندگی میکنم و هر روز به کسی که دوستش ندارم دروغ نمیگم.
اصلا بهتر بود اسم این تاپیک رو بزارم که شوهرم رو اصلا دوست ندارم و اون هیچ جاذبه جنسی هم برام نداره.
فکر میکنم اصل اصل موضوع من اینه که شوهرم جاذبه جنسی برای من نداره و از اول نداشته. راستش هیچ وقت جرات نداشتم این موضوع رو از ذهنم خارج کنم و جایی بنویسم. چون همیشه خودم رو مقصر میدونم و میگم که مگه کور بودی روزی که میخواستی ازدواج کنی. میدونم که خیانت کردم هم به خودم هم به اون.
اون هم بی تقصیر نیست. هیچ وقت مثل یک مرد منو نگاه نکرده. روز اول عقدموون من نگاهش کردم ولی حتی نفهمیدکه این نگاه یعنی چه ... ماه عسلمون به من دست نزد.
میلی جنسیش خوب و حتی زیاده اما خالی از نشانه های مردانگی.
شوهرم جاذبه جنسی برایم ندارد. دوستش ندارم.
امیدوارم از سردرگمی درییام زودتر.
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام عزیزم نگین جان لطف کن سن خودت و همسرتو بگو،
برداشت من اینه که تفاوت سنی داشته باشید.
بیشتر از خصوصیات همسرتون بنویسید؛
برام جالبه که 7سال تحمل کردید یعنی تو این 7سال همیشه این دلخوریا رو ازش داشتید و ادامه دادید و دم نزدید و الان به چه دلیل بعد از 7سال از زندگیتون گلایه دارید
ایشون از اون اول هم ابراز علاقه نمیکرد (باوحود اینکه میگید دوستون داشته و شما دوستش نداشتید) فکرنمیکنید همین تلقین (از اولشم دوستش نداشتم) باعث این مشکلات شده؟!
شابد این مشکلات به دلیل تفاوت حنسیت باشه و به دلیل عدم شناختتون فکرمیکنید اینا نقصه یه مطالعه رو کتاب مردان مریخی زنان ونوسی اثر جان گری داشته باشید
با اینحال تا اطلاعات کاملتری نداشته باشم نمیتونم جواب قانع کننده ای بدم
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام آناهیتای عزیز!
به تالار خوش آمدی:72:
عزیزم شما باید برای مشکل خودت یه تاپیک جداگانه باز کنی تا دوستان و مشاوران تالار به کمکت بیان.
برای این کار اول به انجمن مورد نظرت برو ( مثلا روانشناسی عمومی و مشکلات فردی) بعد روی موضوع جدید کلیک کن و هر چه میخواهد دل تنگت بگو:43:
اینجوری میتونی از نظرات دیگران بهره مند بشی.
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
نیلو جان واقعا ممنون که جواب دادی. الان خیلی احتیاج دارم به اینکه یکی از بیرون به شرایطم نگاه کنه.
من 32 هستم و شوهرم 34.
بله من همیشه دلخوری داشتم. البته همیشه سعی کردم که با خودش صحبت کنم. چون به صحبت تو زندگی زناشویی اعتقاد زیادی دارم. به چند دلیل تا حالا ادامه دادم:
- خودم آدم بی مشکلی نیستم و از مشکلاتم خبر دارم و بنابراین فکر میکردم که منم مقصرم در بوجود آمدن یک سری رفتارها.
- مصمم بودم به ادامه زندگی. به خصوص که چون اول شوهرم رو دوست نداشتم و با علم به این موضوع ازدواج کردم همش احساس گناه داشتم و اینکه من نمیتونم به این راحتی زندگی یکی دیگه رو خراب کنم. برای همین واقعا سعی کردم که زندگیم رو بسازم و به خاطر این احساس کم نذارم . البته اینم بگم که بوده وقت هایی که خیلی حس کردم دوستش دارم اما خیلی زود از بین رفته.
حالا چرا دیگه تحملم تموم شده:
- می بینم که افسرده شدم. چاق شدم. از خودم و هیکلم بدم میاد. به شدت عصبی شدم. میخوام همه چیز رو بزنم بشکونم گاهی. آدمی نیستم که خودکشی کنم اما گاهی فکر میکنم ای کاش میشد خودکشی کرد. همه اینا باعث شده که فکر کنم چرا باید تحمل کنم؟ نگران خودم شدم. ذهن جنسیم هم خراب شده. فکرهای بدی میکنم گاهی که اگر لازم شد و جرات کردم بازش میکنم. یک جورایی فکر میکنم همسرم در رسیدن من به این شرایط موثر بوده. به خاطر ایرادهای همسرم نه دیگه علاقه ای به لباس زیبا خریدن دارم. نه دوست دارم غذای جدید بپزم. نه دوست دارم محصولات جدید رو امتحان کنم. عاشق سفرم اما دیگه هیچ انگیزه ای برای برنامه ریزی و سفر رفتن ندارم. حتی برام مهم نیست که زندگیم رو بهبود ببخشیم. چون می دونم برای هر کدوم از اینها احتمالا باید یک انرژی اضافه صرف کنم. در یک کلام حس زندگی در من مرده. حتی من که عاشق بچه بودم دیگه دوست ندارم بچه دار بشم.
نیلو جان من کتابی که گفتی رو علاوه بر چندین کتاب دیگه (از جمله چراغ دل زنت را روشن کن و چراغ دل مردت را روشن کن) خوندم و از همسرم هم خواستم بخونه. اونم هر سه تای این کتابایی که اسم بردم رو خونده. من حتی چیزهایی که یادش میرفت رو تایپ میکردم میگذاشتم رو دسکتاپ کامپیوتر که بخونه و یادش بیاد. انصافا هم تمام این کارها خیلی اثر ها داشته. هرچند اگر من باز ول کنم همه چیز مثل اول میشه. انگار تمومی نداره هر چی درست میکنی باز خراب میشه. این منم فقط که به فکر بهبود زندگی هستم. شوهرم انگار خیالش راحته که یکی هست که حواسش به زندگی هست.
میدونم شوهرم منو خیلی دوست داره. ابراز علاقه هم میکنه اونقدری که به هر حال من تا حالا باور داشتم که منو واقعا دوست داره. اما الان یک کم هم شک کردم که منو برای چی دوست داره؟ حس میکنم چون می تونه بامن پز بده بگه این زنمه. شایدم این فکر خیلی بی انصافی باشه. نمیدونم واقعا. اینجاش رو مطمئن نیستم. :(((
چرا شاید اینکه از همون اول دوستش نداشتم به هر حال یک مشکلاتی ایجاد کرده. به هر حال اونم حتما می فهمیده. البته رفتارهای خودش از روز اول حلقه خریدن باعث شد که این حس شدیدتر بشه. اما بعدا که روابط بهتر شد من به جایی هم رسیدم که خیلی دوستش داشتم اما میگم خیلی عمیق نبود. هنوزم گاهی این اتفاق می افته اما خیلی راحت از بین میره.
خیلی حرف زدم امیدوارم همش کلی گویی نبوده باشه و یک کم روشن کرده باشه ماجرا رو.
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام اناهیتا جان شما پاسخگوی سوال نگین هستید یا جداگانه مشکلتان را در اینجا مطرح کردید؟ متوجه نمیشم میشه توضیح بدی؟
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
نیلو جان من آناهیتا نمیبینم اینجا؟
من عنوان یکی از پستهام رو عوض کردم. شاید اونو میگی...
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
نه عزیزم یکی از دوستان تازه وارد مشکلش رو دز تاپییک شما مطرح کرده بود گیج شدم که حذف شد
(خودم آدم بی مشکلی نیستم و از مشکلاتم خبر دارم و بنابراین فکر میکردم که منم مقصرم در بوجود آمدن یک سری رفتارها)
میشه در این مورد توضیح بدی؟
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
مشکلاتی مثل زودرنجی. نکته بینی گاهی.
چرا هیچ کس نیامده اینجا کممکک جز نیلو ... :( آیکون گریه شدید نداره اینجا؟ از اینا : (((((((((((((((((
نیازمند یاری سبزتان ...
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط negin-mardani
( آیکون گریه شدید نداره اینجا؟ از اینا : (((((((((((((((((
نیازمند یاری سبزتان ...
:302::302::302::302::302:
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
عزیزم من فکر میکنم همین حساسیت بیش از حد و زودرنجیت باعث این مشکلات شده
سعی کن چندوقت رو خودت زوم کنی فکرمیکنم بهتر بشی
دوست داری تو زندگیت همه چی به میل منطق تو باشه و بخاطر همین خودتو عذاب میدی و اینقدی که این مسائل برای تو مهمه برای همسرت مهم نیست
اگه دوسش داشتی راحتتر با این مسائلش کنار میومدی ولی حالا نقصاشو پررنگ میبینی و درکنارش این تلقینه (دوسش ندارم) واقعا مضره واگه هم بخواد عشقی دروجودت شکل بگیره ناخوداگاهت مانع میشه
همش هم تو مقصر نیستی فکرمیکنم همسرت از اون دسته مرداییه که تا بفهمن عشقشون فقط مال خودشونه کمتر به روش میارن و فراموش میکنن که طرف مقابلشون یه ونوسیه که اگه بخوان همیشه این ونوسی رو داشته باشند باید مکررا بهش بگن که دوسش دارن
باید این موضوع رو به همسرت گوشزد کنی
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
به سنجاب : کاش همه جوابا اینقدر زود میومدن ...
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
ببین نگین جان درسته که برات سخته که با شرایطی کنار بیای که ببه میلت نییست ولی این شرایط نباید باعث بشه که نتونی همسرتو دوست داشته باشی من مشکلم خیلی حادتر ازایناست تو میتونی خیلی راحت با این موضوع کناربیای
تو میتونی همسرتو دوست داشته باشی و درکنارش از زندگی لذت ببری
به رفتارای دیگه اش فکرکن همسرت که همش نقطه ضعف نیست حتما خصوصیاتی داره که تو دوست داشته باشی به اون خصوصیاتش بیشتر توجه کن و دوربینتو بچرخون سمت اونا و تا جایی که میتونی به علایق خودت،خودت توجه کن تا این نیازت اشباع بشه و توقع نداشته باشی که همسرت به علایقت توجه کنه
همیشه یادت باشه که عشقی که خوده ادم میتونه به خودش بده هیچکس نمیتونه بهش بده و فراموش نکن که اون یه مرده و مرد با زن فرق داره و روش ابراز احساسات و بیان مسائلش هم با زن فرق داره
امیدوارم که به زودی مشکلت حل بشه
RE: نمیدونم که باید جدا بشم یا ادامه بدم
سلام خواهر گلم نگين جان
من احساس مي كنم مشكل شما به دليل تلقين كه به خودتون دارين مبني بر بي علاقگي به همسرتونه و ايشون هم از اين بي علاقه گي خبر داره بنابراين هيچ تلاشي در جهت رفع اين مشكلات نداره شايد فكر ميكنه بي فايده اس.بعدشم اصولا همه آدمها سر يه سري چيزا حساسيت دارن شما بايد در رابطه با مهارتهاي ارتباطي بينتون بيشتر مطالعه كنيد و هيچوقت انگشت روي نقاط ضعف همديگه نذاريد.
اين علائمي هم كه شما راجع به خودتون گفتين علائم افسردگي شديده كه عوامل محيطي و عدم داشتن ارتباط موثر با اطرافيان و روزمرگي و يكنواختي و نداشتن تفريح و كمرنگ شدن بعدهاي مذهبي ميتونه از دلايل عمدش باشه (بر اساس مطالعاتي كه من راجع به افسردگي و انواعش داشتم ميگم) كه بايد با مراجعه به متخصص و ورزش كردن حل بشه.
به هر حال از نظر من شما حتما بايد روي نقاط مثبت همديگه هم تمركز كنيد و اونا رو پررنگتر كنيد تا به نتيجه برسيد و اصلا به جدايي فكر نكنيد.
بعدشم اين زندگي كه 7 سال تداوم داشته و انرژي صرفش كردين تا به كلي شناخت از هم و خانواده هاي هم برسين مطمئناٌ ارزش داره براي رفع يسري سوء تفاهمات تلاش مضاعف كرد.
با آرزوي بهترين ها براي شما و همسرتون:43::72: