خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهید مرتضی آوينی:
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نميكرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد.
به گزارس سرویس دفاع مقدس پایگاه 598، در اولين نگاه به ميدان رزم، آنچه در ذهن تداعي مي شود چيست؟ آيا جز خون و خطر؟ اما دين مبين اسلام در صدد پرورش انسان كامل و ذوابعاد است. انسانهايي در قله شجاعت، هنگام جهاد و در قله رأفت، هنگام زندگي. در اين یادداشت، چند نمونه کوتاه از سرداران شهيد در خصوص رفتار با همسر نقل می شود:
همسر سردار شهيد عباس کريمی:
تواضع و فروتني عباس باور نكردني بود. هميشه عادت داشت، وقتي من وارد اتاق مي شدم، بلند ميشد و به قامت ميايستاد. يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم، گفتم: عباس چيزي شده، پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: «نه شما بد عادت شدهايد؟ من هميشه جلوي تو بلند ميشوم. امروز خستهام. به زانو ايستادم». ميدانستم اگر سالم بود بلند ميشد و ميايستاد. اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد. بعد از اصرار زياد من گفت: چند روزي بود كه پاهايم را از پوتين در نياورده بودم. انگشتان پاهايم پوسيده است. نميتوانم روي پاهايم بايستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت. اين اتفاق به من نشان داد كه حاج عباس كريمي از بندگان خاص خداوند است.
همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز:
شايد علاقهاش را خيلي به من نميگفت، ولي در عمل خيلي به من توجه ميكرد. با همين كارهايش غصه دوري از خانوادهام يادم ميرفت. حقوق كه ميگرفت، ميآمد خانه و تمام پولش را ميگذاشت توي كمد من. ميگفت: «هر جور خودت دوست داري خرج كن». خريد خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت مي آمد و از من مي گرفت. هر وقت هم كه دلم براي پدر و مادرم تنگ مي شد. آزاد بودم يكي دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمي گرفت. از اصفهام هم كه بر مي گشتم، مي ديدم زندگي خيلي مرتب و تميز است. لباسهايش را خودش ميشست و آشپزخانه را مرتب ميكرد.
همسر شهید مرتضی آوينی:
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نميكرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد. تمام خريد خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلايه باز نمي كرد. خلق خوشي داشت. از من خيلي خوش خلق تر بود.
همسر سردار شهيد ولی الله چراغچی:
خجالت ميكشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را جفت كند. طعنه هاي ديگران را شنيده بودم كه مي گفتند: «آقا ولي الله كفشاي اين جوجه رو براش جفت ميكنه». آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد. باورشان نمي شد. باور نمي كردند كه چقدر اصرار داره به من كمك كنه.
همسر سردار شهيد محمدرضا دستواره:
وقتي به خانه مي رسيد، گويي جنگ را مي گذاشت پشت در و مي آمد تو. ديگر يك رزمنده نبود. يك همسر خوب بود براي من و يك پدر خوب براي مهدي. با هم خيلي مهربان بوديم و علاقه اي قلبي به هم داشتيم. اغلب اوقات كه مي رسيد خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا كه مستقيم از كوران عمليات و به خاك و خون غلتيدن بهترين ياران خود باز مي گشت. با اين حال سعي مي كرد به بهترين شكل وظيفه سرپرستي اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود مي پرسيد؛ كم و كسري چي داريد؛ مريض كه نيستيد؛ چيزي نمي خواهيد؟ بعد آستين بالا مي زد و پا به پاي من در آشپزخانه كار مي كرد، غذا مي پخت. ظرف مي شست. حتي لباسهايش را نمي گذاشت من بشويم. مي گفت لباسهاي كثيف من خيلي سنگين است؛ تو نمي تواني چنگ بزني. بعضي وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر مي گشت. با اين حال موقع رفتن مرا مديون مي كرد كه دست به لباسها نزنم. در كمترين فرصتي كه به دست مي آورد، ما را مي برد گردش.
همسر سردار شهید مصطفی چمران:
يك هفته بود مادرم در بيمارستان بستري بود. مصطفي به من سفارش كرد كه «شما بالاي سر مادرتان بمانيد ولش نكنيد، حتي شبها». و من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم، يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد، مي بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مي كرد. من گفتم: «براي چي مصطفي؟» گفت: اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد.» گفتم: از من تشكر مي كنيد؟ خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها ميكنيد.»
گفت: «دستي كه به مادرش خدمت مي كند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد.» هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم.
همسر سردار شهيد حسن باقری:
وقتي اين مرد بزرگ از جبهه به خانه مي آمد آن قدر كار كرده بود كه شده بود يك پوست و استخوان و حتي روزها گرسنگي كشيده بود، جاده ها و بيابانها را براي شناسايي پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثري از اين خستگي بروز نمي داد. مي نشست و به من مي گفت در اين چند روزي كه نبودم چه كار كرده اي، چه كتابي خوانده اي و همان حرفهايي كه يك زن در نهايت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختي مي كردم.
همسر سردار شهید عباس بابایی:
نمي گذاشت اخمم باقي بماند. كاري مي كرد كه بخندم و آن وقت همه مشكلاتم تمام مي شد.
همسر سردار شهيد علیرضا عاصمی:
هميشه يك تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه مي شد، قبل از حرف زدن لبخند مي زد. عصباني نمي شد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگي موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم. گاهي وقتها از شدت خستگي خوابش نمي برد. يك روز مشغول آشپزي بدم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايي براي او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار خوابش برده. ولي با همين وضعيت خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمي داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. مي گفت: يك شب من، يك شب شما... يك شب شام آماده كرده بودم كه متوجه شديم همسايه ما شام درست نكرده ـ چون تصور مي كرده كه همسرشان به منزل نمي آيد ـ فوراً علي غذاي ما را براي آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست مي خوريم...
همسر سردار شهید اسماعيل دقايقی:
فقط تا پشت در فرمانده بود. هيچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحميل كند. توي همه زندگيمان فقط يك بار صدايش را سرم بلند كرد.
همسر سردار شهيد عباس کريمی:
حاج عباس وقتي از منطقه جنگي آمد، مثل هميشه سرش را پايين انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نميتوانم همسر خوبي براي تو باشم.» پرسيدم: عمليات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شكستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است ديگر». با روحيه عجيب و خيلي عادي گفت: جنگ ما با همه خصوصيات و مشكلاتش در جبهه است و زندگي با همه ويژگيهايش در خانه». وقتي عباس به خانه ميآمد، ما نمي فهميديم كه در صحنه جنگ بوده و با شكست يا پيروزي آمده است.
*(منبع: کتاب همسرداری سرداران شهيد، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولايت، تهران 1389)
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
گفت: «دستي كه به مادرش خدمت مي كند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد.»
این یعنی یه انسان متعالی ،
با خوندن این جمله ، بغض تو گلوم جمع شد.
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهید مهدی زینالدین :
«اولین خصوصیتی که میتوانم از او بگویم، راز و نیازی است که با خدا میکرد و آن نمازهایی است که با خلوص نیّت و توجه میخواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگی کند. در برخورد اولی که با هم داشتیم، تمام مسائل را برایم گفت او میگفت: انتهای راه من شهادت است، با این حرفها و تذکرات قبلی که داده بود، مشکلات نبودنش در خانه برایم راحت بود».
همسر شهید دقایقی:
یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.»
همسر شهید همت:
3 روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می روم، می گیرم، می آورم.»
گفتم: احوال بچه را نمی پرسی؟ گفت: تا از تو خیالم راحت نشود نه.
همسر شهید میثمی:
پرسید: «ناراحت می شی برم جبهه؟ (چون قبل از تولد بچه بود: روزهای آخر حملم بود) گفتم: آره، امّا نمی خوام مزاحمت بشوم! رفت و دو روز بعد هادی به دنیا آمد. بعد که برگشت بوسیدش و اسمش را گذاشت "هادی". پرسیدم: دوستش داری؟ گفت: «مادرش را بیشتر دوست دارم.!»
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
خیلی خیلی خیلی لذت بردم از این تاپیک . نمیدونم چرا وقتی این تاپیک و خوندم ، قلبم لرزید ، چشمام پر شد .
شاید چون عشق همه ی شهدا پاک پاک بوده که اینقدر تاثیر داشته .
واقعاً نمیدونم از شما به خاطر این تاپیک چطور تشکر کنم . با تک تک کلمات احساس شور و شعف زیادی در من جوانه زد .
..........
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهيد همت:
همّت بيشتر، نيمه شب به خانه مىآمد و سپيده صبح مىرفت. با وجود آن همه
خستگى، وقتى از راه مىرسيد، بيدار مىماند تا غذاى بچهها را خودش بدهد. حتى
گاهى لباسهايشان را مىشست; مثلاً يك شب خيلى دير به خانه آمد. من تمام روز
از بچهها مراقبت كرده بودم. مصطفى شيرخواره بود. مهدى هم تازه پا گرفته بود و
دائم پشت سر من راه مىافتاد. براى همين فرصت نكرده بودم لباسها را بشويم. به
ناچار ماندم تا حاجى رسيد. خودم را براى شستن لباسها آماده كردم كه حاجى از
من خواست تا اين كار را به او واگذار كنم. نپذيرفتم، خواستم از بچهها مراقبت كند;
اما او زير بار نرفت. ناگزير، از شستن لباسها دست كشيدم. كمى كه گذشت، حاجى
رفت و خوابيد. خيالم آسوده شد. آرام رفتم و مشغول شستن لباسها شدم. چند
دقيقه بعد، در زده شد. باز كردم و حاجى را با يك ليوان آب پرتقال جلوى در ديدم.
لبخندى زد و گفت: »شرمندهام! حالا كه قرار است لباسها را بشويى، بگذار گلويت
خشك نباشد«.
ليوان را گرفتم و گفتم: حالا برو و با خيال راحت بخواب.
حاجى رفت. مقدارى از لباسها را شستم و بيرون گذاشتم. وقتى شست و
شوى لباسها تمام شد ديدم حاجى دارد لباسها را روى طناب پهن مىكند....
به نقل از www.narjeskhatoon.ir
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
سلام می دونم این تاپیک واسه سردار های شهیده اما دلم طاقت نیورد چیزی نگم.پدر شوهر من هم شهیده.با اینکه هیچ وقت ندیدمش ولی مهرش تو دلمه.مادر شوهرم با اینکه دوباره با برادر شوهرش ازدواج کرده هیچ وقت اسم احمد(همسر شهیدش)از دهنش نمی یوفته.همیشه از همسرداری شهید می گه.منم گفتم بیام واستون تعریف کنم.
احمد همیشه تو کارای خونه کمک می کرد.تو مشهد مستاجر بودیم.برای شستن ظرف باید می رفتم حیاط.همیشه کمک می کرد.حتی وقتی واسش یک استکان چای می یوردم و بعد استکان و نلبکی رو می بردم بشورم می یومد حیاط و یکیشو از دستم می گرفت می گرفت.و مثلا استکانو خودش می شست و نلبکی رو من.
هیچ وقت سر سفره ننشستیم که احمد منو نخندونه.وقتی می رفتیم مهمونی تو جمع همیشه برام کنار خودش جا نگه می داشت و همه می دونستند چقدر همسرشو دوست داره.وقتی وارد خونه می شد حتی اگه برا چند لحظه کوتاه خارج شده بود منو در آغوش می کشید و می بوسید.
اینا رو گفتم بگم نه تنها سردارها بلکه همه شهدا همه کاراشون سر جاش بود.اگه باز یادم اومد و یا از دهن مادرشوهرم چیزی شنیدم می ام می گم البته اگه اجازه بدین
و یه نکته الان پسرش که همسر بنده باشن یه کارائی می کنن که نا خدا گاه می گم این کارش از باباش به ارث برده.البته مادرش مستقیم و غیر مستقیم می گه توی زن دوستی به پدرش رفته.البته خودم می دونم به اون نمی رسه
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهيد رجايي
آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون یك معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان كه وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیكرد كه اثر بدی داشته باشد كه چون پول ندارد نمیتواند اینها را بخرد.
موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یكدیگر بخریم. من هم كه میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد كه چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود كه چند قواره پارچه و كیف و چند چیز دیگر بخرند كه ایشان هر وقت به منزل میآمد دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد كه خیلی در مسائل مادیش با تدبیر و برنامه است.
آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل میكرد. او اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه كند. تدبیرش این بود كه در حد ممكن وسایل رفاهی خانواده را فراهم كند. روش او این بود كه اگر امكانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه میكرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میكرد، چون میدیدم به میزانی كه وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد.
****
كاش همه جووناي دم بخت اين رو ميفهميدند كه طلا و جواهر توي زندگي نقشي نداره و ميتونستن به راحتي از ماديات بگذرن اگر اين رسم و رسومات با هزينه گزاف كنار گذاشته ميشد جوونا راحتتر ازدواج ميكردن
به نقل ازwww.aviny.com
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
مادرم با اين شهيد بزرگوار، شرط کرده بود که اين دختر، صبح که از خواب بلند مي شود، بايد کسي ليوان شير و قهوه جلويش بگذارد و خلاصه، زندگي با چنين دختري برايتان سخت است.
خدا مي داند تا وقتي که شهيد شد، با اين که خودش قهوه نمي خورد، ولي هميشه براي من قهوه درست مي کرد. به او مي گفتم: براي چه اين کار را مي کني؟ راضي به زحمت تو نيستم. مي گفت: «من به مادرت قول داده ام که اين کار را براي شما انجام دهم» .
غاده، همسر لبناني شهيد دکتر مصطفي چمران
===============
منبع: طوبي ( ماه نامه ي اخلاق و تربيت ) ، مرکز پژوهش هاي صدا و سيما ، آبان ماه ، 1385 .
برگرفته از: مجله ي حديث زندگي، شماره ي33 .
به نقل از: راسخون
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
با نفست مبارزه کن دخترم!
یك روز چند تا از خانم های افسرها دور هم جمع شده بودند
یكیشان می گفت:
شوهر من آنقدر دخترم را دوست داره كه اگر دخترم نصف شب بگه كه من كنتاكی می خوام، میره و از هرجا كه شد برایش می خره.
گیتی گفت:
جدی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگه اون هر وقت روز بگه كه من كنتاكی می خوام می گه «با نفست مبارزه كن دخترم».
(از زندگینامه شهید حسن آبشناسان)
به نقل از: رهپویان
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیكردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: (ممكن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟) گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند.در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیكردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میكردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیكردند. به بچهها هم میگفتند صبر كنید تا خانم بیاید. احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم. همیشه به من میگفتند: جارو نكن.اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میكردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یك سال كه به امامزاده قاسم رفته بودیم، كسی كه همیشه در منزلمان كار میكرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر كرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین كه دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یكی ازدخترها كه در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیكردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من كاری به كار تو ندارم. به هر صورت كه میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است كه واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترك بكنی، یعنی گناه نكنی .
همسر امام خميني ره
به نقل ازwww.islamenab.ir
تصدقت شوم، الهي قربانت بروم، در اين مدت كه مبتلاي به جدايي از آن نور چشم عزيز و قوت قلبم گرديدم،متذكر شما هستم و صورت زيبايت در آيينه قلبم منقوش است. عزيزم، اميدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ كند.[حال]من با هر شدتي باشد ميگذرد؛ ولي به حمدالله تاكنون هرچه پيش آمد،خوش بوده و الان در شهر زيباي بيروت هستم(1).
حقيقتا جاي شما خالي است، فقط براي تماشاي شهر و دريا خيلي منظره خوش دارد. صد حيف كه محبوب عزيزم همراهم نيست كه اين منظره عالي به دل بچسبد.
نامه امام خميني به همسرشان
به نقل از خبرگزاري فارس
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
آقا اجازه!
حالا که رایحه عشق از شهیدی که سردار نبودند نوشتند (انشا الله اجرشان کمتر نیست و همنشین اولیا و صالحان هستند) و گلنوش از سرداری که شهید نشدند (انشا الله مقامی در شان انبیا در اون دنیا دارند) نوشتند،
ما هم از سردارانی که اصلا کلا شهید نشدند بنویسیم؟
منظورم سردارانی است که الان هنوز سر دارند و راه میروند.
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
يك خاطره از همسر لبناني و ثروتمند شهيد چمران
خیلی سختی کشیدم تا به او رسیدم. دو ماه بعد از ازدواجمان دوستم گفت: «یک چیز برایم روشن نشد! تو خیلی از ظاهر خواستگارهایت ایراد میگرفتی، چطور با او که مو نداشت ازدواج کردی؟» از او دلخور شدم، حتی کار به بحث کشید، که او اشتباه میکند. آن روز به محض بازکردن در خانه، شروع کردم به خندیدن، آنقدر که اشک از چشمانم جاری شد. پرسید: “چرا میخندی؟” گفتم: ” تو کچلی!؟ من نمیدانستم !!”
يعني انقد ايشون كمالات ديگه داشتن كه يك دختر مرفه اصلا ظاهرشونو نديده
به نقل ازhttp://charghad.ir
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
سلام
عالی بود و احساسی که از خوندن این تاپیک بهم دست داد قابل توصیف نیست
خیلی خیلی ممنون
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
قدر شناس
شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه. 1
1. نشریه امتداد شماره 11
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تاس کباب
شهید یوسف کلاهدوز
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره .
اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده .1
1. نیمه پنهان ماه ، جلد 8
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دختر یا پسر؟
شهید محمود کاوه
بعد از چند ماه انتظار خواستم خبر پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو.
شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود.
گفتم محمود تو فکر چی هستی ؟
گفت تو فکر بچه ها !
خوشحال شدم و گفتم: تو فکر بچه ها ؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست!
گفت : ای بابا ! بچه های لشکر و میگم.
انگار آب سرد ریخته باشن رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم گریه کردم .
- فاطمه خوابیدی؟
-دارم میخوابم
- چرا امشب اینقدر ساکتی؟
- چی بگم؟
- مثلا بگو دختر دوست داری یا پسر؟
خودمو جم و جور کردمو جوابشو دادم. اون هم نظرشو گفت. اون شب کلی باهام حرف زد. تا خیالش ازم راحت نشد ، نخوابید.1
1. رد خون روی برف ص 12
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سنگ تموم
شهید حاج محمد ابراهیم همت
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده.
بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام.
گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ... نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.1
1. به مجنون گفتم زنده بمان ص 52
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دست به غذا نزد
شهید مهدی زین الدین
ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم .
این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.1
1. یادگاران ص 19
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خجالت
شهید حسن شوکت پور
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب ، دوتا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنیم .
وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع میکنی منم ظرفها رو میشورم .
گفتم: خجالتم نده ، شما خسته ای ، تازه از منطقه اومدی . تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده .
نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی و خجالت بده که میخواد خانومشو خجالت بده .
منم سرمو انداختم پایین و مشغول کار شدم . 1
1. حدیث آرزومندی ص 108
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برگرفته از سایت askdin
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
خاطرات همسر شهید چمران
*** مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فکر ميکردم کسي را که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او ميترسند بايد آدم قسيالقلبي باشد. حتي از او ميترسيدم اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگير کرد. مصطفي تقويمي آورد گفتم آن را ديدهام. گفت:از کدام تصوير آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خيلي مرا متأثر کرد. با تأکيد پرسيد: «شمع؟ چرا شمع؟» اشکم بياختيار بر روي گونههايم لغزيد. گفتم: «نميدانم اين شمع، اين نور، انگار در وجود من هست. من فکر نميکردم کسي بتواند معناي شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد.» دلم ميخواست بدانم آن را چه کسي کشيده و مصطفي گفت: «من کشيدهام.» ادامه دادم: شما که در جنگ و خون زندگي ميکنيد. مگر ميشود؟ فکر نميکنم شما بتوانيد اينقدر احساس داشته باشيد. مصطفي چمران شروع کرد به خواندن نوشتههاي من. گفت: هرچه نوشتهايد خواندهام و دورادور با روحتان پرواز کردهام و اشکهايش سرازير شد.
***يادم هست در يکي از سفرها که به روستا ميرفت همراهش بودم. داخل ماشين هديهاي به من داد اين اولين هديه قبل از ازدواج ما بود. خيلي خوشحال شدم و همان جا باز کردم. ديدم روسري است. يک روسري قرمز با گلهاي درشت. شگفتزده چهره متبسم او را نگريستم. به شيريني گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسري ببينند. از آنوقت روسري گذاشتم و اين روسري براي هميشه ماند.
*** مهريهام قرآن کريم بود، و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بيت (ع) و اسلام هدايت کند. اولين عقد در صور بود که عروس چنين مهريهاي داشت. يعني در واقع هيچ وجهي در مهريهاش نداشت براي فاميلم، براي مردم عجيب بود اينها.
*** گفتم: چرا غذاي شب عيد را که مادر برايمان فرستاد نخورديد؛ و نان و پنير و چاي خورديد. گفت: اين غذاي مدرسه نيست. گفتم: شما دير آمديد بچهها نميديدند شما چي خوردهايد؟ اشکش جاري شد و گفت: خدا که ميبيند.
*** آنروز وقتي با مصطفي خداحافظي کردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشک ريختم. براي اولين بار متوجه شدم که مصطفي رفت و ممکن است ديگر برنگردد. آن شب خيلي سخت بود. بالاخره در زمان محاصره پاوه براي هميشه به ايران آمدم.
*** بيشتر روزهاي کردستان را در ميروان بوديم. آنجا هيچ چيز نبود. روي خاک ميخوابيدم. خيلي وقتها گرسنه ميماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير و ... خيلي سختي کشيدم. يک روز بعدازظهر تنها بودم روي خاک نشسته بودم و اشک ميريختم. که مصطفي سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهي کرد و گفت: من ميدانم زندگي تو نبايد اينطور باشد. تو فکر نميکردي به اين روز بيفتي. اگر خواستي ميتواني برگردي تهران ولي من نميتوانم اين راه من است... گفتم: ميداني بدون شما نميتوانم برگردم... گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اينکه خوشحال شدي ديدي من برگشتهام؟ من امشب براي شما برگشتم. گفتم: نه مصطفي! تو هيچوقت به خاطر من برنگشتي براي کارت آمدي. با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپيما نبود تو ميداني من در همه عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نکردهام. ولي امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپيماي خصوصي آمدم که اينجا باشم. گفتم: « مصطفي من عصر که داشتم کنار کارون قدم ميزدم احساس کردم اين قدر دلم پر است که ميخواهم فرياد بزنم خيلي گرفته بودم. احساس کردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم باز نميتوانم خودم را خالي کنم. آنقدر در وجودم عشق بود که حتي اگر تو ميآمدي نميتوانستي مرا تسلي بدهي.» خنديد و پاسخ داد: تو به عشق بزرگتر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسي که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضي نکند. حالا من با اطمينان خاطر ميتوانم بروم.
*** فکر کردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساس بود. يکبار که دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي ميآوري؟ ولي آن شب تکان نخورد تا اعتراضي کند نسبت به بوسيدن پايش. همانطور که چشم هايش بسته بود گفت: من فردا شهيد ميشوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواستهام و ميدانم خدا به خواست من جواب ميدهد. ولي من ميخواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نميشوم و بالاخره رضايتم را گرفت و بعد دو سفارش کرد يکي اينکه در ايران بمانم و دوم ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان ...، تند دستش را گذاشت روي دهنم و گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم. اما چه کسي ميتوانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «ميخواهم ياد بگيرم چطور صورتت را با چشم بسته ببينم.»
*** کتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيد ميشود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدم ميخواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه وقتي او را ديدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي که با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.
*** او را به مسجد محله بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم را روي سينهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بود وداع سختي. تا روز دوم که مصطفي را بردند. وقتي او را به خاک سپردم بايد تنها برميگشتم. احساس کردم پشتم شکسته است.
*** حالا هرازگاهي نوشته او را ميخوانم:
خدايا من از تو يک چيز ميخواهم. با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهايش نگذار. من ميخواهم که بعد از مرگ او را ببينم در پرواز. خدايا! ميخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و ميخواهم به من فکر کند مثل گلي زيبا که در راه زندگي و کمال پيدا کرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود. ميخواهم غاده به من فکر کند مثل يک شمع مسکين و کوچک که سوخت در تاريکي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس کوتاه.
ميخواهم او به من فکر کند مثل يک نسيم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوي کلمه بينهايت.
منبع:کتاب چمران به روايت همسر شهيد
http://omeabiha1.blogfa.com/post-21.aspx