-
دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام دوستان
خیلیهاتون منو میشناسین،
من به سوالات مدیر سایت جواب میدم، در حقیقت چیزهایی هستند که هرکسی که تاپیکمو دنبال میکرد میدونه
ولی بازم لیست کردم
اقلیما جان، لیلای عزیز و جناب SCi ، ممنونم که منو تنها نزاشتین و میخوام بازم کمکم کنین تا مشکلاتم حل بشه و امیدوارم با بسته شدن دوباره تاپیکم همین یه کم امیدی که به حل مشکلم کنار شماها دارم از دست ندم :72:
پست اول: خلاصه مشکلتون
1- بی تفاوتی شوهرم
2- مسائل مالی
3- پیش قدم شدن من بعد از هر دعوا و مشاجره و اینکه سعی کردم یه بار نرم جلو ولی مدتها طول کشید و آخرشم خودم پیش قدم شدم
4- استرس و اضطرابی که بابت هر خواستم دارم و ترس از برخوردی که بعد از مطرح کردنش میشه (واقعا رو جسمم اثر گذاشته و دچار طپش قلب و معده درد میشم)
5- هیچی راجع به مسائل مالی و تصمیماتی که داره بهم نمیگه
6- همیشه منو مقصر میدونه و همیشه میگه اگه من مشکلی دارم دلیلش تو هستی
7- برای خرج کردن من چرتکه میندازه ولی تو بقیه زمینه ها به راحتی خرج میکنه
8- جدیدا که بهم میگه سر کار نرو
9- فکر و خیال و ترس از مورد خیانت قرار گرفتن
10- استرس و سکوت و بدون عشق سپری شدن لحظه هامون تو سه هفته اخیر
پست دوم: خلاصه جوابهایی که گرفتید
1- تمرین تنفس
2- احترام به خودم
3- تمرین مهارت گفتگو
4- مبارزه با منتقد درونی
5- رسیدگی به مسائل شخصیم و بی توجهی به مشکلات و بی اهمیت شمردن رفتارهای شوهرم
پست سوم: خلاصه مطالعات و پاسخهای مشاوران به مشکل مشابه خودتون را جمعبندی کنید
من تمرین تنفسو به خوبی یاد گرفتم و خیلی جاها کمکم میکنه
سعی میکنم به خودم احترام بزارم و اول به خودم فکر کنم ولی بعضی اوقات حس میکنم این کار در تعریف عشق نمیگنجه و میترسم باعث بشه همسرمم دیگه به نیازهای من بها نده و از هم دور بشیم در کل کلید تشخیص مکان و زمان برای اینکه کجا خودمو مقدم بدونم و کجا همسرمو گم کردم
تمرین مهارت گفتگو، که با هر ترس و واهمه ای که بود بالاخره امتحانش کردم
آرامشی بابت اینکه حرفمو زدم بهم دست داده ولی خب تبعاتش داره اذیتم میکنه و نمیدونم من مهارت گفتگو رو خوب اجرا نکردم یا همسرم مهارت شنیدنشو نداشت
با منتقد درونیم جدیدا دارم مبارزه میکنم، خیلی سخته، هنوز نتونستم ساکتش کنم، و از همه بدتر اینکه حملاتش خیلی بیشتر از قبل شده و واقعا باهاش دچار مشکل هستم
به کارهای شخصیم میرسم و وقتی همسرم بی تفاوته یا ازم دوری میکنه دیگه نمیرم سراغش و میرم دنبال کارهای خودم ولی زیاد آرامش ندارم و همسرم زیاد براش مهم نیست و یه جورایی انگار از خداشه که دنبال کار خودم باشم ، احساس تنهایی میکنم ، نشون میدم برام مهم نیست رفتارش ولی برام مهمه و از درون داغونم میکنه
پست چهارم: آنجه از مشکلتون که باقیمانده قرار دهید.
تمام مشکلاتی که دارمو نوشتم و راجع بهش توضیح دادم
من میخوام برم ارایشگاه چون شنبه عروسی دعوتیم، و میخوام ازش پول بگیرم
الآن چند روزه استرس اینو دارم
اینکه بهم بگه نمیخواد بری، خودت میری سرکار پول داری خرج کن، یا مثل بیشتر مواقع تشخیص میده نیازی ندارم و ...
باید چکار کنم؟
چطوری مطرح کنم؟
من هم با آرامش هم با دعوا هم تو شرایط مساعد هم نابسامان به هر روشی که فکر کنین تا حالا حرف زدم ولی براش فرقی نداره تو اوج عشقبازیم که بهش بگم خیلی راحت شرایطو عوض میکنه و دلش نخواد کاری انجام نمیده
اگه راهنمایی کنین که چطوری باید مطرح کنم ممنون میشم
باتوجه به اینکه فردا باید برم و وقت زیادی ندارم، شب باید پول با خودش بیاره پس تو بازه زمانی بعد از تعطیل شدنم تا قبل از اومدنش باید بگم و اینکه از چند ماه پیش تو یه بحثی بهش گفتم میخوام برای عروسی آخر شهریور برم ارایشگاه و تغییر کنم
ممنون
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم جون منم مثل تو برخی از این مشکلات را دارم. من هر وقت پول بخواهم شوهرم میده ولی متاسفانه من هر وقت می خواهم پول بگیرم سختمه چون شوهرم حاضر نیست سر ماه به من پول بده و میگه هر وقت خواستی بیا بگیر. به هر حال تو را درک می کنم و می دانم وقتی جواب نه تو چیزی بشنوی چقدر سخته. من خودم دیگر برخی مواقع به سمت لجبازی می روم که ممکنه زیاد کار درستی نباشه. اما تو با آرامش بگو و سعی کن در ابتدا مبلغ کمی بخواهی. به هر حال اون حق نداره برای تو تعیین تکلیف کنه که نیاز داری بری آرایشگاه یا نه؟ نمی دانم شاید درست نباشه که اینو می گم ولی من شاید اگر از شوهرم پول بخواهم و بگوید نه شاید اصلا به آن عروسی نروم. چون این یکی از پیش پا افتاده ترین مسائل زندگیست و تو نباید در این مورد کوچک دچار استرس باشی.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
natalie عزیز مرسی که باهام همدردی کردی و برام نوشتی
خب نمیتونم نرم عروسی، نه دلم میخواد تو فامیلشون تو دهنا بیفتم نه دوست دارم مشکلاتمونو دیگران بدونن
ولی واقعا برام سخته
همیشه دلم یه زندگی آروم میخواست
من آدم ولخرجی نیستم، از عقدمون تا الآن با احتساب همه مناسبتها و هدایا و خرجایی که برام کرده حاضرم قسم بخورم 1میلیون خرج نکرده برام، یعنی تو یکسال و هفت هشت ماه
خیلی زور داره وقتی رعایت میکنی بهت بگن اصلا هم کم خرج نیستی، خیلی هم هزینه سازی و اینکه برای کمترین خرجی که یه زن داره بخوای اینطوری استرس بگیری
شاید مشکل از خودمه
من فکر میکنم کم خرج بودنم باعث شده توقعش بالا بره
نمیدونم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
ببین من واقعادرکت می کنم ولی این خیلی مشکل بزرگی نیست. زیاد حساب نکن برات چه کارهایی کرده و چی نکرده چون مطمئنا مسائل زیاده. من میگم این حقته که ازش بخوای و با ملایمت بخواه. تو زیاد در مورد شوهرت توضیح ندادی که مثلا اگه دعوا کنی چی میشه؟ چه عکس العملی نشون میده؟ ولی من مسائل تو را داشته ام و واقعا هیچی مثل آرامش نیست. سعی کا ازش پول بگیری حالا هر چقدر هم که شده. مثلا بهش بگو رفتم یکجا آرایشگاه هم کارش خوبه هم قیمتش خوبه. ببین البته میگم مردها هر طور باهاشون رفتار می کنی عادت می کنند زیاد بخوای عادت می کنند کم بخوای عادت می کنند. سعی کن زیاد بخوای ولی به صورت تدریجی نه یکدفعه که عصبانیش کنی. امیدوارم عروسی بهت خوش بگذره عزیزم.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
ناتلی جون ممنون
تاپیکهای قبلیم به اسم "خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟" بود
اگه خواستی بخون
وقتی دعوامون میشه، همه چیو زیر سوال میبره، خودشو محق میدونه و مثل الآن که سه هفتس قهره، محل نمیزاره، میره دنبال کارای خودش و سعی میکنه نیاد طرفم
شاید بگی واکنش خاصی نداره ولی این رفتارش مال اینه که میدونه اینطوری من خیلی عذاب میکشم
و من دارم سعی میکنم مدارا کنم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم جون چی شد رفتی عروسی؟ چکار کردی؟ خوش گذشت؟ ببین خوب بده که بهش نقطه ضعف دادی نشان بده که میتونی خودت رو سرگرم کنی. کتاب بخر بخوان .بهترین سرگرمی. من فکر می کنم شاید زیاد بهش اهمیت دادی و یم جورهایی در حقش مادری کردی جای اینکه زنش باشی. در حال حاضر سعی کن آرامشت رو حفظ کنی تا تا اوضاع آرام تر بشه.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام natalie عزیز
مرسی که بهم سر زدی
راستش تا قبل ورود به تالار، یه جورایی با هم قهر بودیم
البته اتفاقهای ناجور زیادی افتاد ، ولی زمان ورود به تالار، دستمو گرفت و بهم لبخند زد و گفت سعی کن بهت خوش بگذره
یه کم ته دلم حس کردم بخاطر مراسمشون میخواد مثلا آرومم کنه، اما سعی کردم با این فکر منفی بجنگم
شبش که برگشتیم خونه، یه کم بهتر شده بود
ولی خدا رو شکر از دیروز مثل سابق شده
نمیدونم
چقدر این ماجراهای این چند روز به ریشه زندگیم آسیب رسونده نمیدونم
برام دعا کن:43:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شميم جان
مگه چه اتفاق هايي در اين چند روز افتاده كه فكر مي كني به ريشه زندگيت آسيب رسونده؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم عزیزم حوشحالم که خوشحالی
مطمئن باش همسرت دوستت داره فقط اتفاقات اخیر یکم لجبازش کرده
حرفی که از دل براید بر دل نشیند
حرف اون از ته دلش بوده که به دل تو نشسته
سعی کن اوضاع رو ثابت و اروم نگه داری و حساسیت خودتم کم کنی
یکی از بزرگترین مشکلات من و تو حساسیتمونه که باید کم شه
برات ارزوی بهترین ها رو دارم دوست خوبم:43:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم جونم
عروسی خوش گذشت؟؟؟ آرایشگاه رفتی؟؟ چی شد...
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
لیلا جون، اقلیمای عزیز و پریمای مهربون
مرسی که بهم سر میزنین
به خدا دلم میخواد مثل سابق بیام اینجا و بنویسم، راهنمائیم کنین ، قبلا سرعت بیشتری تو حل مسائلم داشتم
ولی یه جورایی دلزده شدم، میترسم بیام بنویسم و دوباره تاپیکمو ببندن
دیدین جناب مدیر اومد بهم گفت یه چیزایی رو توضیح بدم، بعد از دو هفته؟ بعد بخاطر اینکه توضیح ندادم تاپیکمو بست، اما اینجا رو که راه انداختم، و تو پست اولم جوابها رو نوشتم، نمیاد یه سر بزنه
ول کنین
لیلا جون
اتفاقهای خیلی بدی افتاد، جر و بحث سخت با مطرح شدن چیزهایی که برای هردومون دلسرد کننده بود
من همه چیزو گفتم، حتی موضوع شماره اون عوضی که با شوهرم در تماسه، و اونم یه چیزایی گفت که برای داغون کردن یه زندگی، کافی بود
کار به جایی رسید که من ساعت 8شب از خونه زدم بیرون
بخوام بگم خیلی طولانیه، حالا شاید سر فرصت بشینم همه رو بنویسم و بزارم
دلم میخواست راهنمائیم کنین
ولی همینکه میبینم با وجود پست نزدن من میاین و سراغمو میگیرین خیلی دلگرم میشم و احساس میکنم دوستانی دارم که همیشه میتونم بهشون تکیه کنم:43:
اقلیما جون
مرسی عزیزم، اگه تو نبودی که تا حالا فنا شده بودم:46:
پریماه جان
مرسی، خوب بود
تا دم تالار که یه جورایی قهر بودیم، ولی خواستیم بریم تو، دستمو گرفت و بهم گفت : سعی کن بهت خوش بگذره
شب خوبی بود، کم کم حالتهاش عوض شد
و دیشب ، مهمون هم داشتیم، و همه چیز مثل سابق شده، فعلا که اوضاع خوبه
نمیدونم مسائلی که پیش اومد شده آتیش زیر خاکستر یا باعث شده اوضاع بهتر بشه، واقعا نمیدونم :303:
راستی موهام خیلی خوشگل شد، شوهرمم خیلی خوشش اومد، همه تعریف میکردن
مرسی که پرسیدی :43:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شميم جان منفعل رفتار نكن. بيا مشكلاتت را مطرح كن تا حل بشند.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام عزیزم مطمئن باش تنهات نمیذاریم.به تایپیک اقلیما و گلبرگ یه سر بزن .یکم اونجا بحث حقوق زن و ... داغ شده .شما هم نظر بده
راستی هزینه ی آرایشگاهو همسرت داد؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
لیلا جون، زمانیکه تاپیکمو بستن من تو اوج بحران بودم
تقریبا میتونم بگم یکماه اخیر همش با ماجراهای ناخوشایند و با سختی گذشت که از بعد از بسته شدن تاپیکم هیچی ننوشتم
میخواستم بنویسم دیدم خیلی طولانی میشه و از اون گذشته الان اوضاع بهتره
بعد از این مینویسم
ممنون:72:
چشم پریماه جون، حتما سر میزنم
آره هزینشو داد، البته یه کم غر زد ولی وقتی رفتیم برای حنابندون و دید همه زنها به خودشون رسیدن و همه هزینه ها رو هم شوهرا دادن، خیلی بهتر شد
جالبه بگم، تو روز عروسی، هی راه میرفت میگفت پول نمیخوای؟ :311:
نمیدونم باید رو موضع خودم بایستم یا نه، باید حقوقمو بزارم وسط، یا بهش بگم چکارش میکنم یا بازم ازش پول بخوام
واقعا نمیدونم
من پول خوره ندارم، فقط میترسم مثل زنهایی بشم که اگه یه قرون بخوان برای خودشون خرج کنن شوهرشون توقع نداره، چون عادت کرده به نداشتن خرج زن
این منو میترسونه:163:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم شروع کن به نوشتن .منتظریم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
بعضی وقتا دیگه نمیدونم تحمل کردنم و خرد شدن غرورم باید بیشتر از این ادامه پیدا کنه یا نه
من سعی می کردم باهاش صحبت کنم ولی صحبت نمیکرد و تو قیافه بود
به بعضی کارام واکنش میداد ولی با بی تفاوتی
من هنوز حقوقمو نگرفته بودم، ایشونم که کارشون آزاده و خیلی راحت برای خودشون خرج میکنن،
من هر وقت پول تو کیفم باشه یه قرون از ایشون نمیگیرم ، میگم یه کمکی باشه،
بهش گفتم، برام اس ام اس اومده، خطم یه طرفه شده، تا حقوق بگیرم برام پرداختش میکنی؟
رفت دم در، منم جوابی نشنیدم ولی شناسه و پرداخت قبضمو رو کاغذ نوشتم و بردم براش، با اخم ازم گرفت، با تندی میگه چقدره؟ من زیاد پول ندارما، خیلی بهم بر خورد بازم گفتم
هرچند میدونم دروغ میگه و بامبول جدیده ولی اشکال نداره، گفتم 35-6تومنه، گفت اوکی،
تا آسانسور درش بسته بشه برگشته میگه قبض دیگه ای نداری؟ مال کس دیگه؟ بعد سرشو تکون داد و در آسانسور بسته شد
دلم داشت میترکید
تو تمام زندگیم برای خرجای بزرگم هم التماس نکردم حالا ایشون برای من اینطوری میکرد،
انگار من غریبم و یه همخونم بعد توقع دارم دنگ منم بده
خیلی حالم بد شده بود
میخواستم عصرش برم خونه بابام، میخواستم تمومش کنم،
میخواسم براش یه نامه بزارم و هرچی دلم میخواد توش بنویسم از تمام کارهاش و برم
دیگه خسته شده بودم
یه جوری رفتار میکنه انگار طلبکاره و منم یه خطاکاره بالفطره
یه شب اومدم خونه دیدم پرینتر جدیدی که خریده رنگاش برگشته رو پرده، درحالیکه روز اول
بهش گفتم خطری برای پرده نداره گفت نه، من خیلی ناراحت شدم دیدم رنگی شده،
ولی هیچی نگفتم، اومد خونه خواست پرینت بگیره دید پرینتر مشکل داره، گفت چیزیش شده؟
گفتم من اومدم دیدم رنگا برگشته ببین پرده هم رنگی شده
بعد از یکساعت بهش گفتم پرینتر خراب شده؟ چی شده؟ داشتم پیگیری میکردم برگشته به تندی
میگه خراب شده دیگه، هر چی بوده شده، انگار من خرابش کردم
به خدا دیگه تحملشو نداشتم
یه شب زود اومد خونه، استراحت کرد، میوه خوردیم، شام خوردیم و من بهش گفتم حالا که زود اومدی خونه، بیا بشینیم صحبت کنیم، ببینیم کی چی تو دلشه؟ گفت باشه بگو، گفتم نه دیگه تو ناراحتی تو بگو، امشب میخوام فقط بشنوم
گفت تو حقوقتو چکار میکنی اینقدر از من پول میگیری، (به خدا قسم تو این یازده ماه زندگی اگه به زور تا 1میلیون خرج من کرده باشه، یعنی با احتساب تمام مناسبتها و خریدها و کل خرج و مخارجی که من براش داشتم شاید ماهی 100 هم نشه) ، گفتم من هی پول میگیرم؟ خب وقتی حقوقم تموم میشه از همسایه ها که نباید پول بخوام، از تو باید بخوام، برگشت گفت اصلا نمیخوام بری سرکار، بشین تو خونه خودم خرج میکنم
بهش گفتم اولا که موضوع سرکار رفتن من نیست، تو هم حق اینکه بهم بگی برو سرکار یا نرو نداری، از اول شرطم این بوده و ثبت هم شده، بعدشم به اندازه حقوق من ماهیانه کمتر برام خرج میکنی شاکی هستی، اگه نرم سرکار که همینم باید خودت بدی
میگه میدم، عوضش به شعورم توهین نمیشه، هم حقوق داری هم از من پول میگیری
بهش گفتم این موضوع که اصلا قابل بحث نیست چون من آدم خونه نشستن نیستم، دیگه چی تو دلته، گفت همش همینه، قضایای مالی، بعد شروع کرد به توهین که مردم چطوری پول در میارن و تو نمیتونی و .... و هی توهین کرد، منم آخر سر بهش گفتم تو هم اگه میبینی با داشتن شغل آزاد قد یه کارمند نمیتونی خرج کنی برو یه جا کارمند شو که خیالمون راحت باشه سر برج یه حقوقی داریم، که بهش بر خورد
بعد شروع کرد به توهینهای دیگه و هی گفت تو هیچی نداری بگی ، تو یه جایی دیدم موقعیت مناسبه گفتم منم خیلی جیزا رو دارم تحمل میکنم ، گفت چی؟ گفتم دوستم زنگ زده به من میگه شمارتو عوض کردی؟ میگم نه، میگه پس این شماره کیه به من زنگ میزنه، شماره رو برام خوند دیدم شماره تو هست، گفت کی؟ گفتم تو با گوشیت شمارشو بگیر ببینم سیوش کردی یا نه
بعد شماره دوستمو تو گوشیش پیدا کردم، بعد از کلی انکار و اعصاب خوردی و دراومدن اشک من، برگشت بهم گفت واقعیتش اوایل عقدمون هی برات اس ام اس میومد، منم حساس شده بودم، شمارشو برداشتم چک کردم ببینم کیه؟ بهش گفتم یعنی من نباید بهت اعتماد کنم گوشیمو بزارم تو خونه؟ گفت این راه خوبی بوده چون از تشنج فضای خونه جلوگیری کردم و خلاصه کلی ماجرا سر این داشتیم
بعشدم ماجرای اون عوضی که بهش زنگ میزنه رو گفتم، اتفاقا اون روز باهاش تماس گرفته بود، گفت از همکارامه، گفتم جدی؟ از شرکتهایی که باهاشون کار میکنی فقط خانمها باهات در تماسن؟ و کلی هم سر اون بحث شد، آخرشم گفت تو همه چیز منو بردی زیر سوال و یه سری ننه من غریبم بازی درآورد
کاش چیزایی که میدونستم رو نمیدونستم ، اونوقت راحتتر با قیافه ای که گرفت کنار میومدم و باورم میشد که چیزی وجود نداره
ولی همینکه اینطوری بهش گفتم و کلی در مورد مردهایی که خیانت میکنن صحبت کردم و توهین کردم بهشون، خودشو جمع و جور کرد، و تا حد زیادی مطمئنم اگرم چیزی باشه از ترسش کاتش میکنه
ولی تا قبل عروسی ، همش تو قیافه بود و هربار حرف میزدم میگفت تو همه چیزو زیر سوال بردی، اصول و ریشه زندگی رو و من دیگه نمیتونم مثل سابق باشم
حتی یه بار قبل عروسی که رفتیم بهم گفت از چشمم افتادی و دیگه حس سابقو بهت ندارم
البته این خلاصشه، خیلی مسائل ریز و درشت دیگه هم اتفاق افتاد ولی مهمترینهاش که باعث تشنجهای بزرگی شد اینا بود
که البته ، نمیدونم بازم سر باز میکنه یا نتایج خوبی داره
بهم میگین باید چکار کنم ؟ باید رو مواضعم در مورد مسائل مالی بایستم یا نه؟ موضوع اون عوضی رو پیگیری کنم یا نه؟
آخه بهش گفتم یه بار باید بهش زنگ بزنی، بزنی رو آیفون و باهاش گرم صحبت کنی من از برخورد اون حیوون میفهمم چه خبره
یه کم ترسشو داره ولی میگه طلاکه پاکه چه منتش به خاکه، ولی نمیدونه من چه چیزایی دیدم و میدونم
خیلی سخته، من برام مهم نیست اون حیوون چکار کرده ولی میخوام کاتش کنم ، نمیدونم الآن کامل کات شده یا نه
ببخشید
دیدین گفتم طولانی میشه
ولی از اینکه پیگیری میکنین و وقت میزارین واقعا ممنونم
:43:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شميم جان خوبي عزيزم؟
چرا به صورت حضوري پيش مشاور نمي ري؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام پریماه جان
خوبی؟ تعطیلات خوش گذشت؟
برای من هم بد نبود، یه دلخوریهایی بالاخره پیش میاد ولی بیشترش خوب بود خدارو شکر
تو چه خبر؟
لیلا جان سلام
چطوری؟ خوش گذشته ایشالا؟
مرسی که بهم سر میزنی، راستش در مورد مشاوره حضوری من اصلا بهش اعتقاد ندارم
یعنی اولش داشتم، تو دوران عقدمون وقتی چند بار مشاجره پیش اومد رفتم پیش مشاور، بهم مشاوره بچگانه ای داد که اگه بهش عمل کرده بودم حتما الآن پشیمون بودم
لیلا جان من دارم سعی میکنم یاد بگیرم و به کار ببرم
یه تغییراتی ایجاد شده ولی بعضی مسائل اساسی هست و مسلما وقت بیشتری میبره و نکات بیشتری باید یاد بگیرم
برام دعا کن که به شرایطی که میخوام برسم
خودت چه خبر؟
اوضاع روبراهه؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام عزیز دلم.منم خوبم خداروشکر.اگه خدا قسمت کنه فردا با همسرم میریم مشهد هم زیارت و هم سیاحت.چندماهی میشه که خیلی کارم توی شرکت زیاد شده و واقعا خستم احتیاج به یه سفر دارم ...اونجا نائب الزیاره همتون هستم(اگه لایق باشم)
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
وای پریماه جان چه خوب
آرزو میکنم کلی بهت خوش بگذره
التماس دعا، مرسی عزیزم
راستی
سوغاتی یادت نره :311:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شميم جونم.
هر جور صلاح مي دوني. آره راست مي گي من هم گاهي احساس مي كنم تنها كسي كه مي تونه بهم كمك كنه خودم هستم.
من هم خوبم عزيزم خدا را شكر. پيشنهادات جناب دانشمند و دوستان ديگه را به كار مي برم و به دور از مادر شوهر زندگي نسبتا آرومي دارم.
راستي يك خبر خنده دار. جاري ام هم ديگه با مادر شوهرم رفت و آمد نمي كنه. :311: نمي دونم چي شده؟! فقط مادر شوهرم زنگ زده بود به مهدي و موهاش را دونه دونه مي كند و براي مهدي تعريف مي كرد.:161::161::161: و مي گفت همش تقصير ليلاست. چون ليلا رفت و امد نمي كنه اونم رفت و آمد نمي كنه.
مهدي هم بهش گفت زندگي اونا ربطي به زندگي ما نداره و نمي خواد آرامش زندگيش را به خاطر زندگي برادرش به هم بزنه. گفت اوايل زندگي اش هم كه اين كار را كرده اشتباه كرده و ديگه تكرارش نمي كنه.
برام دعا كنيد.
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام لیلا جون
خوبی؟
ایشالا همیشه شاد باشی گلم
مرسی که بهم سر میزنی
حالا مادر شوهرت چرا به تو گیر میده؟ بگو اخلاقتو درست کن همه باهات رفت و آمد میکنن :311:
لیلا جون من به شدت سرماخوردم
هههههههه، اینقدر درد دارم که دیگه دردای دیگه یادم رفته
ولی رفتار همسرم خوب شده
فعلا مشکل خاصی نیست، فقط یه سری مسائل که شده آتیش زیر خاکستر و نمیدونم کی سر باز کنه
تو این دو روز اتفاق جالبی برام افتاده
تو این حدود 2سالی که از عقدمون میگذره و 11ماهی که از عروسیمون میگذره
پیش اومده بود که حالم خیلی بدتر از این شده بود، یعنی یه جورائی رو به قبله بودم، شوهرم هیچ وقت زنگ نمیزد که حالت خوبه؟ مردی؟ موندی؟
ولی این دوروز ، همش حالمو میپرسه، امروز صبح حالم بد بود، وایستاد من آماده شدم منو رسوند شرکت بعدشم گفت اگه حالت بد شد بگو بیام دنبالت
باور نمیشد، بخدا با وضعی که دارم باید حالم بدتر از این باشه ولی بخاطر رفتار همسرم و خوشحالی که بابت واکنشهاش دارم، حالم خیلی بهتره
دیدم همیشه تلخیها رو میگم
گفتم از سورفیلیزهای خوبم بگم :227:
فعلا که اینطوریه
تا ببینیم چی میشه:46:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم عزیزم هیچ آتیش زیر خاکستری وجود نداره مطمئن باش
زندگیت 80 درصدش دست خودته و می دونم هم که بهت ثابت شده
فقط حساسیتتو کم کن و خو شبین باش
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام دوستان خوبم
اقلیما جان ممنون
راستش وقتی مشکلی پیش میاد، احساس بدی پیدا میکنم، اینکه همه چیز خرابه و هیچی سرجاش نیست و این باعث میشه تمام خواسته ها و آرزوهام رو با شرایطی که دارم مقایسه کنم و ناامید بشم
خیلی احساس بدیه
امیدوارم هیچکش تجربش نکنه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم جان
ای کاش یه نموداری می کشیدی و روند زندگیو روش رسم میکردی وقتی صعودی باشه این روند دیگه با یه ناراحتی فکر نمی کنی همه چیز خرابه مهم این نیست که همه چیز یهو بشه اونی که میخوای مهم اینکه زندگیت و رابطت رو به بهبود و نمودار زندگیت رو به بالاست:72:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام دوستای خوبم
اقلیما جان، لیلا جان، خوبین؟
سحر عزیزم مرسی که برام نوشتی
راستش من یک هفتس به شدت سرماخوردم، یعنی تقریبا این هفته اصلا سرکار نرفتم، امروز رفتم که 2ساعت بعدش فرستادنم خونه :227:
وضعیت زندگیم شکر خدا خوبه، یعنی یه جورایی اینقدر حالم بده و به خاطر داروها اینقدر بی حالم که حس بهم ریختن اوضاعو ندارم :311: فعلا همه چی امن و امانه
و البته...
من از اول ماه شروع کردم هزینه هایی که میکنم تو یه دفترچه یادداشت که تو میز کامپیوتره و میدونم همسرم ازش برگه میکنه نوشتم که ببینه، بقیه حقوقمو جلوی کمدم گذاشتم و یه جورائی غیر مستقیم داره میبینه حقوقم کجا خرج میشه، این جمعه تولد پدرم هست، رفتیم هدیه بخریم، برعکس همیشه که وقتی تولد کسی از خانوادم هست عقب وای میسته و میگه حساب کن و من به شدت ازش متنفر میشم و تو دلم میپرسم چطوری در جایگاه یک مرد میتونه اینکارو بکنه، رفتیم من گفتم چی بخریم و پا به پام گشت و خودشم حساب کرد و هیچ حرفی بابت هزینش نزد
امیدوارم این یک نقطه عطف باشه نه اینکه تو دعوای بعدی بخوادمنتشو سرم بزاره
این تقریبا یه اتفاق مهم و خوبه ده روز اخیر هست
به اضافه اینکه همیشه وقتی حالم بد میشد، از دوران عقدمون تا حالا، حتی وقتی بدترین حال رو داشتم حتی اس ام اس نمیزد بگه مردی یا موندی؟ چه برسه به زنگ زدن
ولی این سری که مریض شدم کلی کارای خونه رو انجام داد، بهم زنگ زد، حتی امروز منو رسوند شرکت
برام دعا کنین این مسائل تو زندگیم پابرجا بمونه، دعا کنین یه اتفاق نباشه
فعلا همه چیز رو به راهه و آرامش برقراره
من سعی کردم خیلی حساسیتهامو کم کنم
سر گوشیش دیگه نرفتم
رو تلفنهاش دیگه زیاد حساسیت نشون نمیدم
تمرین تنفس رو خیلی بیشتر کردم
ودارم سعی میکنم چیزهایی که دوستانم اینجا بهم یاد دادن به اضافه مهارتهای جناب SCi رو کامل بکار ببرم
آرزو میکنم مشکل همه حل بشه و مشکلات منم دیگه برنگردن
استرس برگشتن اون روزهای تلخ منو خیلی میترسونه
دعا میکنم که هیچوقت بر نگردن
دوستتون دارم
بخاطر تمام حمایتها و کمکهاتون و اینکه اینجا رو دارم تا وقتی مشکلی پیش میاد بیام و آروم بشم و راه حل پیدا کنم ازتون ممنونم :43:
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام
صبح بخیر
من روزهای خیلی بدی داشتم
جمعه تولد پدرم بود و همسرم اینو میدونست، ما برای پدرم یه چیزی که دوست داشت رو خریدیم و من از برادرم خواستم هزینه ای که میخواد برای کادو بکنه بزاره ما مکمل هدیمونو بخریم که هدیه پدرم کامل بشه
نکته : برادرم هدیه ما رو ندیده بود و من میخواستم مکمل هدیه تا حد امکان به هدیه ما بیاد و ست بشه
با این فکر گفتم ما میخریمش، هم برادرم راهش دور بود و هم دلیل اصلیش همونی بود که گفتم چون رنگ کادوی ما رو نمیدونست
قبلا هم به همسرم گفتم که بریم اینو بخریم و چیزی نگفته بود
یه جریان دیگه :
پنج شنبه ظهر همسرم تماس گرفت و گفت پدرش ما رو دعوت کرده برای جمعه ناهار (از اینکه به من زنگ نمیزنن و دعوت نمیکنن ولی انتظار دارن زنگ بزنم دعوتشون کنم بگذریم) بهش گفتم خب ما ناهار دعوتیم برای تولد
نکته : خیلی تصمیمها رو میگیره و قرارها رو میزاره و من مثلا شبش میفهمم که ناهار دعوتیم یا شام اگرم بهش بگم چرا زودتر نگفتی میگه مهم نیست و مسئله ای نیست که بخوام بهش گیر بدم یا تصمیماتی برای زندگیمون میگیره که من گاهی از زبون اینو اون میشنوم و از نظرش من الکی حساسیت نشون میدم
گفت چرا نگفته بودی؟ گفتم من دارم دارو میخورم گیجم بعدشم فکر نمیکردم دقیقا روز تولد پدرم همه بخوان ما رو دعوت کنن، خودمم ناراحت شدم که برنامشون بهم ریخت حالا تماس بگیر ببین امشب یا فرداشب هر کدوم راحتن میریم سر میزنیم
دیگه همسرم به من زنگ نزد
تازه یه کم حالم خوب شده بود که 5شنبه شب که میخواستم برگردم خونه به شوهرم زنگ زدم و نزدیک محل کارش همدیگه رو دیدیم
بهش گفتم بریم ماشینو برداریم بریم هدیه برادرمو بخریم که صبح راحت بریم خونه بابام اینا و زود هم بیدار نشیم
اولش یه کم فکر کرد و گفت بزار فردا میریم، گفتم باشه
تو تاکسی یه دفعه شروع کرد چرا به من نگفته بودی ناهار دعوتیم ، چرا اینطوری چرا اونطوری
منم هیچی نگفتم
رسیدیم خونه، یه دفعه قاطی کرد و هی گفت به من چه هدیه برادرتو بخرم، گفتم تو برای کسی کاری انجام نمیدی؟ کسی برات کاری انجام نمیده؟ از اینا گذشته دلیل اینکه میگم ما بریم بخریم چیه؟ چون برادرم کادوی ما رو ندیده،
میگه خب بهش میگفتی بیاد هدیه ما رو (که وزنشم زیاده برای رو دست بردن) بیاد برداره بره همرنگشو بخره
گفتم چیه ؟ فقط تو میتونی تصمیم بگیری چه کاری برای کی انجام بدی؟ منم حق دارم یه جاهایی قول بدم ، تو دلم گفتم چون تو این قضیه نمیتونی خودنمایی کنی ناراحتی که انجام نمیدی
به خدا حالم از شوهرم به هم میخوره
بعد حرف کشیده شد یه دفعه برگشته میگه چرا بهم نگفتی ناهار دعوتیم؟ زنگ زدم به پدرم که بگم ناهار نمیتونیم بیایم برگشته گفته چیه؟ رگتو زده؟ (یعنی من آنتریکش کردم که نریم) بعدشم میگه رفتی زیر سوال و ذهنیت منفی برای پدرم ساخته شده حتی اگه درست نباشه من خیلی چیزا دلم میخواست بگم ولی هیچی نگفتم فقط حالم از پدرش که در ظاهر مرد موجهیه خورد به هم ، داره میره حج ولی با این کارش و خورد شدن اعصابم و آنتریک کردن همسرم و تهمتی که به من زده من که ازش نمیگذرم و مطمئنم حجش قبول نیست ، تازه این اولین باریه که از دهن شوهرم پرید، نشستم فکر کردم دیدم خیلی حرفا از شوهرم میشنوم که از تعجب شاخ در میارم و وقتی بهش میگم بیشتر توضیح بده از زیرش در میره و تازه فهمیدم همش کار خانوادش بوده و من احمق همیشه فکر میکردم خانوادش به زندگیمون کاری ندارن و از همه بیشتر از همسرم متنفر شدم که خودشو یه شخصیت مستقل نشون داده بود در حالیکه به راحتی با یه تهمتی که میدونه تهمته با من این رفتارو داره چه برسه حرفهایی که ممکنه حس کنه شاید راست باشه
از همشون متنفر شدم
دیگه هیچی نگفتم ، تا آخر شب چند تا کار بچگانه انجام داد که اهمیت ندادم و گرفتم خوابیدم
صبح بلند شدیم و با هم حرف نزدیم یه کم چرخید و من لباسهامو پوشیدم ، گفتم اگه نیومد خودم میرم هدیه برادرمو میخرم، تا دید لباسهامو دارم میپوشم کم کم شروع کرد به لباس پوشیدن، بعدشم رفتیم خرید و همش با تندی و بی ادبی بهم میگفت زود باش خرید کن
وقتی برگشتیم من با عجله کارامو کردم و کادوها رو آماده کردم و اون رفت تو ماشین نشست و منم بهش ملحق شدم، از در پارکینگ که اومدیم بیرون گفت میزارمت خونه بابات، من ناهار میخوام برم خونه بابام
گفتم ما دعوت شدیم ،تولده، چرا میخوای آبروی منو ببری و تولد بابامو خراب کنی
بعد یه حرفایی زد که آتیش گرفتم و هرچی دلم خواست گفتم
گفتم چیه ؟ آنتریک کردن این کاریه که بابات کرده و تو رو از دیشب انداخته جون من و تو سر چیزی که میدونی تهمه و واقعیت نداره اینکارو میکنی، رگ زدن اینه نه کار من
بهش گفتم ، برای تولد پدر جنابعالی، روز مادر من از رفتن خونه مادرم صرفنظر کردم گفتم تولد الکی و هول هولکی برگزار نشه و تازه تو گفتی کنسلش کنیم و من اصرار کردم (هیچوقت برای باباش تولد نگرفته بودن و روز مادر هیچکس هواسش نبود که تولد باباشه، و من کلی وقت گذاشتم برای خرید کیک و هدیه و تولدش تا ساعت 12:30 طول کشید و من آخر شب رفتم بابامو از خواب بیدار کردم و گل پژمرده دادم تا بزارن تو گلدون مامانم صبح ببینه ما دیر اومدیم و خواب بود) بهش گفتم مامان من یکبار بهم نگفت ، چیه؟ شوهرت یه کاری کرد نیاین دیدن من؟ یا اینطور حرفها ،دلم میخواست بهش بگم این تفاوت شعور و فرهنگ خانواده من با خانواده تو هست که قورتش دادم و نگفتم
گفت هیچکس منو آنتریک نکرده و فلان و ....
و منم بهش گفتم اگه تولد خراب شد دیگه نمیخوام ببینمت، اگه رفتی واسه همیشه برو
دم خونه بابام منو پیاده کرده ، برگشته میگه تا تو باشی دیگه از این به بعد نه به کسی قول بدی براش کاری بکنی نه یادت بره به من بگی کی کجا دعوتیم
به خاطر تمام حماقتهام، تمام سکوتهایی که وقتی گند میزنه میکردم ، تمام اشکال نداره هایی که بخاطر خراب شدن ذهنتیت برای تعطیلاتمون میگفتم ، حالم از خودم به هم خورد
از این به بعد منم میخوام با آبروش بازی کنم
دیروز ساعت 5 اومد خونه بابام، منم هیچی نگفتم ، به مامان و بابام گفتم دم خونتون که رسیدیم باباش زنگ زد که نمیدونم لوله ترکیده یا چی شده و اون مجبور شد بره و گفت ناهار بخورین چون معلوم نیست من کی برسم
مامانم باور نمیکرد ولی اینقدر نقشمو خوب بازی کردم که همه باور کردن
بعدشم ساعت 5 اومد و تولد گرفتیم و همه چی خوب بود ، البته ظاهر سازی تو خونشه
آخر شب
همسرم که میگفت نباید برای برادرم کاری انجام بدم، برد رسوندشون که هم پدر مادرم هم برادرم و خانمش بهم غبطه بخورن که چه همسر مهربونی دارم، همیشه ظاهر سازیه کاراش، همیشه کاری میکنه که تو چشم باشه و خارج از اون هیچکاری نمیکنه، من نمیتونم با این اخلاق بدش کنار بیام، آدم مردم فریبیه ،فقط دنبال تائید دیگرانه به هر قیمت
آدمیه که دو رو هست، پشت سرت برات میزنه ولی تو روت قربونت میره
از دیشب ازش بدم میاد، برخلاف همیشه که وقتی قهر بودیم به هم میریختم و تو فکر و خیال میرفتم دیشب عین خیالم نبود و از خانوادش هم متنفر شدم
میخوام برم مشاوره، میخوام ببینم طلاق چه تبعاتی داره برای روح و جسمم که این زندگی نداره، واقعا میخوام یه تصمیم درست بگیرم
زندگی که توش هیچ مسئله ای به من ربطی نداره و من در جریان نیستم و باید فقط فداکاری کنم در مورد ضعفهاش، ندانسته هاش، کارهای اشتباهش و ...
ولی اون حق داره مثل یه بچه منو تنبیه کنه، تنمو بلرزونه، حتی ضعفهای جسمانیمو که از اول میدونسته ، مثل اینکه بهم میگه تو ضعیفی یه سرماخوردگی میندازدت، در حالیکه خیلی از زنها با یه سرماخوردگی میفتن و از جسمم ایراد میگیره که چرا ضعیفی ولی هی بهم میگه چاق نشو و ...باید همه اینها رو بشنوم، دلم بگیره و اذیت بشم و حتی تو یه مسئله ساده مثل ایندفعه اینطوری بلوا به پا کنه و ... تازه راجع به بچه هم صحبت کنه
من نمیخوام بچه دار شم
من عاشق بچه هستم، همیشه آرزوی مادر شدن داشتم
ولی حالا
احساس میکنم نمیخوام بچه دار شم ، مخصوصا از همسرم
باورم نمیشه با عشق اومدم تو این زندگی ولی سر سال نشده، هنوز عکس و فیلم عروسیمونو نگرفتیم اینقدر سرد و متنفر شده باشم، دیگه نمیتونم همسرمو تحمل کنم
فکر اینکه بچم این رفتارهاشو ببینه یا خدائی نکرده زبونم لال، بخواد مثل اون بشه منو عذاب میده
شما خودتونو بزارین جای من ، اگه بودین چه حالی داشتین؟ راجع به زندگی من چه فکری میکنین؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
راستی یه چیزی بگم
من از طلاق متنفرم، اصولا ازدواج نکردم که طلاق بگیرم، ولی دیر ازدواج کردم ک خوب ازدواج کنم نه اینطوری
من اگه میگم طلاق نه نوشتنش برام راحته نه گفتنش
ولی
دلم نمیخواد مثل خیلیها بعد از بیست سال زندگی و با وجود داشتن بچه، از شدت فشار و اعصاب خوردی بیفتم به روز زنهایی که میرن دنبال مردای دیگه ، خیانت میکنن، سعی میکنن چیزهای از دست رفتشونو تو خوش گذرونی با دوستاشون یا هر چیز دیگه پیدا کنن
من دلم یه خانواده میخواد
یه خانواده محکم
و میترسم یه روزی تحمل این فشارها رو نداشته باشم
مگه آدم از زندگیش چی میخواد غیر از محبت و عشق و یه دل خوش؟
منکه غیر اینا چیزی نمیخوام
ولی احساس میکنم عمرم داره کوتاه میشه، جسم و روحم داره بیمار میشه
اگه میگم طلاق بخاطر اینه که نمیخوام با سرطان بمیرم، نمیخوام قشنگترین لحظات زندگیم، جوونیمو حروم کنم
نمیخوام عمرمو تلف کنم
نمیخوام عمرمو با بدترین و تلخترین تجربه ها بگذرونم
پس لطفا فکر نکنین میخوام از زیر مسئولیت شونه خالی کنم یا از مشکلات فرار کنم
حس میکنم با تلاشهام نشون دادم که حاضرم هر فداکاری و هر تلاشی بکنم ولی به شرط اینکه جواب بگیرم
البته نه تو 30 سال بعد
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
چه خوب که هیچکی بهم سر نمیزنه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم جان دوست خوبم سلام
از اینکه روزت خراب شد متاسفم
ولی اسم این رفتار همسرت نذار دورویی بذار حفظ ابرو
من و خیلی های دیگه بارها و بارها تو شرایط خیلی بدتر قرار گرفتیم و تازه همسرمون حفظ ابرو نکرده و نیمده
حالا حداقل همسرت یکم حفظ ابرو می کنه
من فکر میکنم وقتی مهارت وتمرینات انجام میدی همسرتم رفتارش بهتر میشه ولی تو یهو از کوره در میری خسته میشی
البته حق داری ادم گاهی کم میاره کلافه میشه ولی مسایلت بنحوی نیست که فکر طلاق بکنی دختر خوب
:72: شرایط هرروز بهتر میشه فقط اروم باش و مهارت هارو انجام بده
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
صحرا جون مرسی که برام نوشتی
از صبح چشمم خشک شد که یکی یه خط برام بنویسه
صحرا جان تو زندگی هر کدوممون چیزهایی هست که اون یکی آرزوشو داره
ولی میخوام بدونم چرا میگی زندگی من داره بهتر میشه؟
من همیشه احساس میکنم دارم تو یه دایره زندگی میکنم و چند وقت یکبار میرسم سر دایره و دوباره همه چی تکرار میشه
یه روزایی فکر میکنم زندگیم خوبه ولی دوباره مشکلات قبلی به شکل دیگه تکرار میشه
واقعا این زندگی خوبه؟
صحرا جون به خدا حفظ آبرو نیست
فقط دوست داره تو چشم باشه
اگه نباید برای برادرم کاری انجام بدیم که خب یه چیز همیشگیه، نه وقتی ایشون صلاح میدونه
مگه من بچم که اجازه نداشته باشم قول کاری رو به کسی بدم؟
فقط دلم میخواد یه موردی پیش بیاد که مثلا بگه برای خانوادش بریم چیزی بخریم، اونوقت منم بهش میگم من وقتمو برای کسی نمیزارم و مسئول انجام کارهای دیگران نیستم
تا حالا همیشه هرکاری خواسته برای خانوادش انجام بده ازش حمایت کردم اینم دستت درد نکنشه
از حالا به بعد میشم مثل خودش
واقعا این راه درسته یا مثل احمقها اون منو عذاب بده و من ازش حمایت کنم؟
واقعا کدوم درسته؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم، خواهر عزیزم،
اگر وقت کردی پست 28 همین تاپیک رو بخون و بگو این دو زوج چه خطاهای رفتاری مشخصی دارند؟
لطفا دقیق بخون
فهرست کن
و بگو چی کار کنند؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم جان
به من قول دادی که اینقدر راحت سر مسائلی که ممکنه تو زندگی همه باشه حرف طلاق و جدایی رو نیاری ولی..
تو حق داری ناراحت باشی ولی نباید تا اینجا پیش بری....
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
جناب Sci می نویسم
اقلیما جان، من دختری بودم که سر هر مهمونی یا عروسی اونقدر شاد بودم که به همه انرژی مثبت میدادم، سر هر مهمونی اونقدر سر زنده بودم که بهم خوش میگذشت
اما الآن مدتهاست ، یعنی از عقدمون، هیچ مهمونی یا عروسی و تولد بدون استرسی نرفتم
جسمم درگیر شده، روحم آزرده شده
من یه سوال ازت دارم
حد تحمل تا کجاست؟ باید چی بشه که آدم به فکر طلاق بیفته؟ دل آدم چقدر باید بشکنه و چقدر باید تحقیر بشه تا از طرف مقابلش متنفر بشه؟
به نظرت هنوز جایی برای تحمل دارم؟
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم خواهر خوبم سلام
من فکر میکنم زندگیت بهتر داره میشه و قطعا" هم شده از روی پست های خودت پست های روزهای اولت بخون یادم میاد از بی توجهی همسرت از سکوتاش ... خیلی تو عذاب بودی ولی حالا مهارت هارو یاد گرفتی و تا جایی که انجام میدی خوبم جواب میگیری وقتی بیخیال میشی دوباره میشه شرایط قبل ببین ساده بهت بگم اگه تصور میکنی همسرت الان باید بشه ایدهال تو در اشتباهی ولی همین که قدم به قدم به ایده الات نزدیک میشه این خیلی خوبه ولی تو تو یه دایره نیستی و سوار یه موج Sin شدی وقتی منحی بالا میره میگی vaoooooooooo زندگیم بهترین وقتی این منحنی رو به پایین خودتم روش میشینیو سر میخوری سریع پایین . شمشم جان خیلی بهتره اگه این موج از دور نظاره کنیو و سوارش نشی
ببین شمیم تو اسمش بذار تو چشم گذاشتن قبول حالا بمن بگو اگه اونروز تولد نمیومد یا نه میومد تولد عصرم خیلی سرد خداحافظی میکرد بهتر بود؟؟؟؟ اینکه با وجود مشکل یه جوری جلو بقیه وانمود میکنه که همه چی ارومه ... این خیلی خوبه چون مشکلات شما فقط و فقط مال شماست
گفتی که تو حق داری قول بدی بله کاملا" درست ولی فقط و فقط از سمت خودت نه همسرت یا کسه دیگه من اگه جای تو بودم بی دعوا بی بحث اونروز بهش میگفتم میتونیم یکم زودتر منزل پدرت بریم یه لقمه با اونها بخوریم بعد بیایم خونه ما و با اونام باشیم که دل هردورم بدست بیاریم اونموقع عکس العمل همسرت خیلی متفاوت بود . یا خودم تنها میرفتم به قولم عمل میکردم و هدیرو می خریدم
ببین شمیم جان نه خودت واسه کسی بکش نه از اونور بگو دیگه ازشون متنفرم و کاری نمی کنم واسشون و... حد تعادل بهترین چیز تا با این یه جمله محبت های قبلت بردی زیر سوال من الان به این نتیجه رسیدم برای کارایی که برای اطرافیانم میکنم حد و مرز داشه باشم که نه یهو برخورد اونا حالم بد کنه نه قطع کار من حال اونارو بد کنه عشق محبت فداکاری همه و همه خوبه بشرطی که بدون توقع باشه بی چشمداشت باشه حالا که ماها به اون ظرفیت هنوز نرسیدیم پس بهتر کنترل شده انجامش بدیم البته این نظر من
واقعا این راه درسته یا مثل احمقها اون منو عذاب بده و من ازش حمایت کنم؟
یه جمله ای یه بار sci بهم گفت خیلی واسم جالب بود و تو ذهنم موند خیلی جاهام بهم کمک کرد منم اعتراض کردم مثل تو گفتم چرا همش من باید تلاش کنم سعی کنم این روند بهتر کنم بعد sci یه پاسخ کوتاه داد گفت چون تو موثرترین ادم تو این زندگی هستی حالا شمام همینی قرار نیست هر رفتار اشتباهیو حمایت کنی و تایید ولی قرارم نیست قهر کنی یا پرخاشگری فقط فقط ااعتبار سازی + رفتار جراتمندانه
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
جناب SCi
تقصیر من اینجا بود که تو حالت تب و لرز و داروی خواب آوری که میخوردم، ذهنم یاری نکرده بود به ایشون اطلاع رسانی کنم که مهمونی ظهر هست، و ظاهرا گناه بزرگیه ولی ایشون که فراموش میکنه و من مجبور میشم بخاطر نگفتنش برنامه ای رو به هم بزنم مهم نیست و پیش میاد
ولی همسرم
تو شرایط سخت منو تنها میزاره ، تو یه محیط پر از تنش و مثل یه بچه تنبیه میکنه
عید که رفتیم به باباش اینا سر بزنیم، تو خونشون یه دفعه دیدم یکی یه پاکت به مامان و باباش داد و من روحم خبر نداشت، اینقدر بهم بر خورد، اینقدر ناراحت شدم که یه تصمیمی تو زندگیم گرفته میشه ولی من مثل بقیه که تو جمع غافلگیر میشن منم غافلگیر میشم
یا اگه تصمیمی برای زندگیم در آینده قراره گرفته بشه همه میدونن غیر از من
مثلا از زبون مادرم شنیدم که گفت میخواین باغچه بخرین؟ من گفتم یعنی چی؟ گفت شوهرم به برادرم گفته طرف دماوند و اینا یه باغچه چه قیمته؟
یعنی با من صحبت نمیکنه ولی با همه مشورت میکنه
اینا هیچکدوم باعث دلخوری نیست نه؟
یا وقتی روز مادر یه دفعه در حالیکه کادو خریده بهم میگه تولد باباشه ، من به جای اینکه به روش بیارم به عنوان زنش حق دارم بدونم قراره این اتفاق بیفته باهاش همراهی میکنم و کلی وقت میزارم برای خرید کیک و آخرشم نمیرسم به مادر خودم سر بزنم اصلا مهم نیست و وظیفم و زن زندگی هستم ؟ ولی ایشون حق داره به راحتی ناراحت بشه و بهش بر بخوره و تلافی کنه؟
بازم بگم؟
بگم چه کارهایی کرده ولی من به جای اینکه آزارش بدم تو خودم ریختم و سعی کردم بهش خوش بگذره؟
دیگه خسته شدم
چرا همش من؟
نمیخوام سنگ زیرین آسیاب باشم
نمیخوام
این گناهه؟ من محکومم که همیشه توهین بشنوم و استرس داشته باشم و شرایط و برای شوهرم آماده کنم که به زندگی دلگرم بشه؟
جای من تو زندگی کجاست؟
میشه یکی برام توضیح بده؟؟
صحرا جان سلام
بازم مرسی که برام نوشتی
من یه سوال ازت دارم، واقعا اگه برام توضیح بدی ممنون میشم
سوال من اینه که چرا من آدم خوبه این زندگی باید باشم؟
تو آزمایش سالیانم نشون داره پرولاکتین خونم بالاس، معدم گاهی درد میگیره، اینقدر لاغر شدم که چشمام گود افتاده و همه اینا از زمان عقدمون شروع شد و از سر رفتارهای استرس زای شوهرم
ما عقد کرده بودیم ، اسفند ماه و همسرم میگفت فروردین عروسی کنیم
در حالیکه ما 10ماه نامزد بودیم و هروقت بهش گفتم عقد کنیم یا تاریخ تعیین کنیم میگفت حالا بزار ببینیم چی میشه و منم به این فکر میکردم که سر فرصت و با رضایت دو طرف عقد کنیم
ولی بعد عقد سریع تاریخ عروسی رو تعیین و اصرار میکرد و من خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی میگم عقد کنیم به راحتی میگه بزار برای بعد و من باید به دلش راه بیام و وقتیم میگه زود عروسی کنیم بازم من باید به دلش راه بیام و مهم نیست که میگم فرصت میخوام برای جهیزیه و آمادگی خودم
بعد دو هفته عمم ما رو پاگشا کرد و همه رو دعوت کرد
با مصیبت راضیش کردم بیاد، چون ایشون میگفت به جای مهمون بازی برو دنبال کارات که به فروردین برسیم و منم بهش گفتم مهمونی ربطی به کارهای ما نداره و من کلا برای فروردین آمادگی ندارم و باید قبلا فکرشو میکرد همون زمانی که من اصرار داشتم روی عقد
و با دعوا و مصیبت اومد، نشست و به پدر مادرم بی محلی و بی احترامی کرد تو جمع و بدترین مهمونی عمرمو البته بهتره بگم اولین مهمونی استرس زای عمرمو برام رقم زد
ولی هر هفته پنج شنبه جمعه پدر مادرش یا خواهرهاش ما رو دعوت میکردن و ما میرفتیم
صحرا جان بازم برات بگم؟
وقتی میگم خسته شدم به دو تا تاپیکی که اینجاست استناد نکن
همیشه یه دلم اشک بوده و یه دلم خون
همیشه وقتی یکی ما رو دعوت میکنه ، البته از طرف خودم، یعنی خانواده یا بستگانم عصبی میشم
چون میدونم کلی ماجرا و اعصاب خوردی دارم که برم و تو جمع باید منتظر هر چیزی باشم
ولی ایشون قبل و بعدش اعصاب منو خورد میکنه و تو جمع اگه نشینه و بی محلی کنه سعی میکنه به دل همه راه بیاد که آخرش بگن وای خوش به حال زنش
من تا کجا باید تحمل کنم؟
چرا من نباید آرامش و شادی باطنی داشته باشم
میگی باید خودم میرفتم هدیه برادرمو میخریدم
من میخواستم اینکارو بکنم، تو پستی که دادم هم نوشتم، ولی یه سوال
زندگی مشترک یعنی چی؟
اگه قراره من همه خواسته ها و آرزو ها و کارهامو خودم انجام بدم ، پس زندگی مشترک کجاست؟ ببخشید، فقط تو همون یه موردی که یه نفری نمیشه انجام داد؟
چرا تو هر جریانی من باید حمایتش کنم و از نظر همه حتی بچه های این سایت و حتی خود تو این حمایت باعث استحکام زندگی و اصل زندگی مشترکه و لی در مورد خواسته های من یه خواسته و انتظار اضافیه؟
تو رو خدا اینا رو برام توضیح بدین
من نمیفهمم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام دوستان خوبم
دو شبه همسرم که میاد خونه، یه سلام و والسلام
برعکس همیشه که اگه دلخوری یا قهری پیش میومد میرفتم جلو و سعی میکردم حرف بزنم و کم کم دلخوری حل بشه، اینبار اصلا دلم نمیخواد حرفی بزنم
خیلی ناراحت و دلشکسته هستم
اصلا برام مهم نیست دیر بیاد، اصلا باهاش حرف نمیزنم، فقط جواب سلامشو میدم
اینبار میخوام تا هرجا هم طول بکشه اون بیاد جلو، چون من به اندازه تقصیرم ازش عذر خواهی کردم ولی اون سعی کرد به تنبیه و عذاب دادن من، دیگه نمیخوام کارهاشو تحمل کنم و میخوام بهش بفهمونم که اگه 6سال کوچکتر هستم دلیل نمیشه بخواد باهام اینطوری برخورد کنه
برام بنویسین
دوست دارم نظراتتونو بخونم
منتظرم
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
شمیم جان سلام
ببخشید که دیر پاسخ دادم
سوال من اینه که چرا من آدم خوبه این زندگی باید باشم؟
قرار تو ادم موثر زندگیت باشی ادم خوب باشی نه ادم مظلوم این زندگی !!!! وقتی نقش تو میشه مظلوم نقش طرف مقابلتم میشه ظالم ولی وقتی تو ادمی موثر باشی معنیش این نیست که همیشه باید فلان رفتار خاص داشته باشی معنیش اینکه هر رفتار و برخوردیو به فراخور زمان و مکان و موقعیتش داشته باشی . راستش نمی دونم چقدر ایدم درسته ولی من شخصا" تصمیم دارم هنرم بخودم حداقل ثابت کنم و کنترل زندگیم دست خودم باشه اجازه ندم اخم طرفم گریم در بیاره و خندش به اسمونام ببره دارم سعی می کنم از مهارت هایی که دارم اینجا یاد میگیرم استفاده کنم تمام تلاشمم می کنم ولی اگه نشد یک لحظم واسه ادامه زندگیم تردید نمی کنم و با ارامش رها میکنم ولی کافیه تو این مدت نمودار زندگیم صعودی باشه اونوقت هرچی لازم باشه تلاش می کنم چون این زندگی من و نمی خوام براحتی ببازمش . ببین شمیم جان این مشکلاتی که مطرح کردی اگه بری تاپیک 1 منم بخونی خیلی خیلی حادترش منم داشتم و دارم راه حلیم واقعا" براش ندارم و بلد نیستم یعنی اگه الان 4 سال پیش بود خیلی هنرمندانه حلش کرده بودم ولی حالا که به اینجا رسیده نمیدونم چی کار کنم ولی سعیم می کنم قدم به قدم مسایل کمرنگ کنم . شمیم یه چشم ما اشک بوده یکی خون این خوب نیست این هنر نیست کسی به ما مدال افتخار نمیده که به به شماها چه صبورید راحت بگم اسممون میشه یه ادم بی مهارت که عرضه نداشته زندگیش و سرو سامون بده روح و جسممونم از بین میره پس این روند و توام تمومش کن ! و یه فرصت زمانیو واسه خودت تایین کن و همه تلاشتم بکن اگه دیدی روند زندگیت بهتر شد پس امید داشه باش به خوب شدن زندگیت ولی خواهشا" ببیا توام قول بده عکس العمل های فضایی نشون ندی 0 و 1 نباشی یا الکی کوتاه بیای یا وایسی گیر بدی تعادل یاد بگیریم و از مهارت هایی که اینجا یاد میگیریم کمال استفادرو ببریم :72:
([color=#FF0000]اگر میخوام قواعد بازیو عوض کنم اول قواعد رو یاد می گیرم)
-
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام صحرا جان
مرسی که نوشتی
دیشب رسیدم خونه، رفتم تو آشپزخونه مشغول کار شدم که دوستم زنگ زد بهم و شروع کردیم به صحبت
یه دفعه شوهرم اومد (یک ساعت زودتر از حالت عادی و دو ساعت زودتر از این دو شب اخیر)
درو باز کردم داشتم با دوستم صحبت میکردم
دیدم یه دسته گل خریده (معمولا برای میز ناهار خوری گل میخریم که البته همیشه وقتی با گل میاد اینطوری تلقی میکنیم که برای من خریده و منم خیلی ذوق گل طبیعی دارم) اینقدر دلم گرفته بود که اصلا اهمیت ندادم و فقط یه سلام کردم البته دستمم به غذا بود و تمیز نبود و گل رو از دستش نگرفتم و البته اونم تلاشی نکرد که بهم بده
من رفتم مشغول آشپزی شدم و وقتی کارم تموم شد اومدم از کنار میز ناهار خوری رد شم، دیدم یه کارت دوستت دارم روشه
همیشه وقتی این چنین چیزی رو میدیدم حتی اگه قهر بودیم ، میرفتم بوسش میکردم و همه چی رو فراموش میکردم ولی ایندفعه اینقدر غرورم بد شکسته که فقط بهش گفتم بابت گل ممنون، کارت روشو الان دیدم، قشنگه
بعد
باخودم حرف زدم و راضی شدم باهاش صحبت کنم
یکی دوتا تیکه پروندم که با اوهوم جواب داد و یه جوری انگار خیالش راحت بشه از بخشیده شدنش دوباره دست پیش گرفتو یه جوری رفتار میکرد انگار همه اشتباهات از من بوده
منم حرصم گرفت
دیگه ادامه ندادم
فقط موقع خواب بهش شب بخیر گفتم
راستش تا الآن به راحتی از همه چیز چشم پوشیدم و گذشتم ولی واقعا دلم نمیخواد باهام مثل یه بچه کوچولو رفتار بشه برای همین میخوام بهش ثابت کنم وقتی مقصره اون باید جبران کنه نه من
به خدا همیشه بخاطر غرورش و مرد بودنش کوتاه اومدم و اینم نتیجشه که حس کنه من بچم، میخوام بهش نشون بدم منم غرور دارم و حق نداره هرکاری دلش میخواد انجام بده و با یه دسته گل خشک و خالی و بدون عذر خواهی یا محبت بتونه همه چی رو فیصله بده
حتی اگه محبتو تو کارت دوستت دارم هم ببینیم
برای چی وقتی کوتاه اومدم و دارم باهاش حرف میزنم بی محلی میکنه؟
یعنی در هر صورت باید حق به جانب باشه و من باشم که منت میکشم؟
خیلی سنگین بود برام