-
دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام دوستان خوبین؟؟؟
نمیدونم کسی هست که هنوز منو بشناسه؟؟؟؟؟؟
امشب دیگه واقعا مستاصل شدم.
جایی جز اینجا به ذهنم نرسید کمک بگیرم.
دوستای قدیمی تا یه زمانی در جریان مشکلات من بودن.
متاسفانه حل که نشده اوضاع واقعا بد شده الان.
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه من الان باردارم.
گاهی اوقات واقعا پشیمون میشم از اینکه اینطور شد.
از وقتی فهمیدم باردارم شوهرم با اینکه میمیره واسه بچه خیلی آزارم داده.
روحی و جسمی.
مطمئنا منم بی تقصیر نیستم.
اول اینکه دریغ از یه کلام یا رفتار محبت آمیز که از شوهرم ببینم.حداقل بخاطر شرایطم.
دوم اینکه تا میتونه از نظر روحی منو اذیت میکنه.
ادم هم که دوران بارداری حساس میشه.منم به هر بهانه ای گریه م میگیره.اما اونقدر بعد از گریه اذیت میشم که بزور جلو خودمو میگیرم و میریزم تو خودم همه چیزو.چون دارو هم نمیتونم بخورم و بشدت حالم بد میشه بعد از گریه.
گریه هم نکنم بازم حالم خیلی ناخوش میشه مثل الان.
شوهرم تو این مدت چندبار رو من دست بلند کرده اونم به بهانه های واهی مثلا امروز چون بد رانندگی کردم تو همون ماشین با مشت منو زد.که این خیلی منو بهم میریزه.یبار خواستم برم پزشکی قانونی سادگی کردم و نرفتم و پشیمونم.باز یه مدرک میشد بلکه بدرد میخورد.
امروز سر همین رانندگی بد من قهر کرد و با فامیلامون نیومد بریم رستوران.قرار داشتیم من تنها رفتم و مجبور شدم راستشو به والدینم بگم.تایحال چیزی بروز نداده بودم.
بابام تلفنی باهاش صحبت کرد اونم یه مشت دروغ تحویلش داد.بابامم رو من عصبانی شد.
منم دیگه مجبور شدم تمام رفتارای بدشو بگم از قبیل کتک.
از وقتی اومدم خونه باهاش صحبت نکردم.اما وقت خواب بهش گفتم چیا گفتی به بابام؟
بعد گفتم خجالت نکشیدی به دروغ اون حرفا رو زدی؟بعد بهش گفتم که همه چیزو به خانواده م گفتم.بجای خجالت برگشت گفت با خانواده ت قطع رابطه میکنم و اونا عادتشونه دخالت و اینکه عواقب دخالتو میبینن.
بهش گفتم یعنی انتظار داری سیاه وکبودم کنی اونا چیزی نگن که دخالته؟؟؟؟؟؟؟
الان واقعا مغزم داره از اینهمه پررویی سوت میکشه.دیگه نتونستم بخوابم.
من دیگه به شوهرم علاقه ندارم.نمیتونم تحملش کنم.مخصوصا با پررویی وکولی بازی امروزش..
خواهش میکنم یه راهی پیش پام بذارین.با این بچه چکار کنم؟؟؟؟
واقعا طاقتم طاق شده
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام مهتاب جان
چی شده عزیزم؟ شما که رابطتون با هم بهتر شده بود
قرار بود به اتفاق هم برید مشاوره ، رفتین؟ چی شد نتیجه؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام عزیزم
خوشحالم اینجایی
مشاور هم جواب نداد.
باردار که شدم بنظرم شوهرمم چون میدونه مجبورم بسوزمو بسازم دیگه هرکاری میخواد میکنه.
بخدا الان میخوام تا جون دارم گریه کنم و زار بزنم.
خیلی بهم بد میکنه.خیلی اذیت میشم.دو ماهه حتی بخاطر بچه هم که شده یه محبت خشک و خالی نمیکنه که هیچ بدجور شکنجه م میکنه.
چرا زن جماعت فقط باید کوتاه بیاد و تسلیم باشه؟وگرنه کتک و عذاب روحی؟؟
من واقعا دیگه نمیتونم تو این زندگی فلاکت بار بمونم و روزی هزار بار تحقیر بشم.
خیلی غمگینم.داغونم.تموم شدم دیگه.
نمیدونم چی بگم؟؟؟؟؟؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
عزیز دلم اول از هر چیزی هر چه می خواهد دل تنگت بگو ، خودت رو خالی کن
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
گل مریم مهربونم ممنون
تو این مدت که نبودم قرص اعصابم خوردم مشاورم رفتیم.
شوهرم کماکان به حرف خانواده شه.اونم به هر قیمت.
فقط تعصب اونا رو داره.و من همیشه باید مقابل خواسته هاشون کوتاه بیام.
دیگه جون ندارم.هر روز یه مشکلی دارم.
از اولشم میدیدم این مرد من بشو نیست.خصوصیات مردانه ش فقط کتک زدنه.
باورت میشه نمیدونم چی بنویسم؟؟؟؟؟؟؟
با اینکه دلم پر از درده؟؟؟؟؟؟؟
کلا دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد.حتی بلد نیستم دیگه چجوری حرف بزنم.چجوری احساسمو منتقل کنم.
واقعا دیگه بدرد نمیخورم.فلج شدم(روحی).عین یه مرده متحرکم.دست و دلم به هیچ کاری نمیره.
فقط میشینم و میخوابم و نیازای روزمره رو اگه بتونم برطرف میکنم.
دیگه انگیزه ای هم واسه انجام خیلی کارا ندارم.عشقی ندارم.
نه فکرم کار میکنه نه جسمم.فقط میخوام بمیرم.هرلحظه آرزوی مرگ دارم.
اگه بچه نبود شاید دیگه زندگی مشترکو بی خیال میشدم.فکر کردم مثل بقیه مردم عوام اگه بچه بیاد خوب میشه.
مشاور هم گفت دیگه سن شوهرت بالاست بچه دار شین.خدا ازش نگذره به روز سیاهم انداخت.
کارم شده حسرت خوردن.حسرت گذشته حسرت بقیه.
نمیدونی چقدر خوار و خفیفم میکنه.
به راحتی آب خوردن دلمو روزی هزار بار میشکنه.مرگمو میاره جلو چشمم.
هرحرفای رو راحت به زبون میاره.یبار برگشت بهم گفت همچین لگدی بهت میزنم ده تا بچه سقط کنی.
دیگه شرم وحیا هم ریخته.
هرچی حرمت بود بینمون از بین رفته.
این زندگی دیگه زندگی بشو نیست.بمن میگه تو رو بمن انداختن.
میخوام بمیرم وقتی یادم میفته امروز چقدر با حرفام بابام غصه خورد و بروم نیاورد حیوونی.بمیرم براش.هرچی باشه مرده غیرت داره رو بچه ش.تو ناز و نعمت بزرگم کرده نمیتونه ببینه یکی دیگه داره حاصل عمرشو به این راحتی از بین میبره.خیلی پشیمونم از ازدواج و مخصوصا بچه.همش آرزو میکنم سقط بشه.الهی بمیرم من همه راحت شن.
بهم میگه نمیخوام از تو بچه داشته باشم.همون مردی که میمرد واسه بچه.
وای نمیدونی چیا میگه؟؟؟؟؟
خجالت میکشم بعضی حرفاشو بگم بدونین چقدر تحقیر شدم.
میدونم منم مقصرم.اما نه اونقدری که این بلاها رو سرم بیاره.
میدونی؟
شوهر من دیگه شرم و حیاش ریخته.مخصوصا امروز که دیگه فهمید خانواده م همه چیزو فهمیدن.
دیگه عمرا از اونا هم حساب ببره.
بنظرتون یه مدت برم خونه مادرم ؟؟؟؟؟البته اگه بابام قبول کنه.
دیگه برای خانواده م هم حرمتی قائل نیست.خانواده ای که از هیچی برای ما دریغ نکردن.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام من تاپیک قبلی شما رو خونده بودم و تا جایی که یادم هست شما همشه ازاین گلایه داشتین که شوهرتون مرد ضعیفی هست و شما نقش حمایتی رو در زندگی بازی میکنین و اینکه باید ارومش کنین و گریه میکنه و...
ایا الان هم اون مشکلاتی که قبلا گفته بودین هست و اینکه شما کاری نکردین یا حرفی نزدین که ایشون فکر کنه که خیلی ضعیفه و بخواد اینطوری خودش رو نشون بده؟
قبل بارداری هم اینطوری بود؟یا یهویی شروع شد؟
رابطه جنسی هم با هم دارین و اگه نیست از کی قطع شده؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام عزیزم ممنون از توجهت
من که چرا بهش انتقاد میکنم وقتی باز ضعف نشون میده.به هر زبونی که فکرشو بکنین.
اما الان دیگه زیاد پا پی اش نمیشم حالشو ندارم.جواب نمیگیرم
قبل بارداری هم اذیت میکرد الان بیشتر شده.
رابطه جنسی داریم اما نه زیاد.
اولين باره كه احساس كردم بابام با همه ابهتش خرد شد جلو اين نفهم.
حس ميكنم اين شوهر نامردم بابامو خرد كرد.الانم داره كيف ميكنه كه مرد به اون گندگي كه همه زيردستاش حساب ميبرن ازش.همه براش دست به سينه هستن.اين تونسته پوزشو به خاك بماله.
حس ميكنم بابام جلو شوشو كم آورد.كوچيك شد.نتونست حالشو بگيره.
شوشو هم مثل بدجنسا ميخنديد ميگفت مثلا ميخواد بابات چكارم كنه؟؟؟؟؟؟
فوقش ميگن دخترمونو ول كن.منم كه از خدامههههه و خنديد مثل اين بدجنسا
اين حرفا رو كه زد ديگه ازش متنفر شدمممممممم
نتونستم كنارم تحملش كنم كه اينقدر پست و نامردههههه
فقط دنبال راه چاره م
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب جونم سلام:43::46:
عزيزم چرا اينهمه بهم ريختي؟:305:
آروم باش و خونسرديت رو حفظ کن،عصبانيت نه براي تو خوبه و نه براي بچه،بخواي نخواي الان تو مادري و بايد امانت دار خوبي باشي عزيزم.:305:
شما که اونجور که من اطلاع داشتم مشکلتون خيلي حاد نبود؟شوهرت دست روت بلند نميکرد درسته؟يا من همه تايپيکهات رو نخونده بودم؟
چي شده؟چه اتفاقاتي افتاده؟مگه به توصيه هايي که دوستان تو تايپيکهات ميدادن عمل نميکني؟
راستش من فکر ميکردم تو توي زندگيت مشکل خاصي نداري و يه کم ناپختگيه که اول زندگي پيش مياد.
خيلي ناراحت شدم که امروز اين حرفا رو تو تايپيکت خوندم.
ميتوني بگي چي شده که شوهرت اينجور نامهربوني ميکنه؟مثلا چيکار ميکنه که تو رو ناراحت ميشکنه و از نظرت نامهربونيه؟
رفتار و واکنشهاي تو چه جوريه؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام مهتاب جان
مامان شدنت رو تبریک می گم و خوشحالم که یه نفر دیگه به جمع مامانهای تالار اضافه شده :72:
مطمئن باشید که جنین تحت تاثیر نگرانی و حالات بد قرار نمی گیرد. بنابراین دست به کار شوید و از تمامی احساسات خود طی دوران بارداری لذت ببرید.
|
اگر احساس می کنید که دوست دارید به دیوار لگد بزنید یا گریه کنید، جلوی خود را نگیرید.
|
|
کتاب "9 ماه انتظار زیبا" نوشته "پاولا اسپنسر" |
|
اگه با گریه کردن آروم میشی، خودت رو اینجوری تخلیه کن. نذار احساسهای بد تو بدنت بمونن.
برای رسیدن به آرامش، خودت به خودت محبت کن، منتظر شوهرت نباش.
البته درکت می کنم. تمام احساست و خواسته هات رو با تمام وجود درک می کنم چون خودم هم الان باردارم. ولی خانمی شوهرهای ما چون هرگز تجربه بارداری را نداشته و نخواهند داشت، درک نمی کنند.
حالا که دارو هم مصرف نمی کنی، سعی کن از روشهای ریلکسیشن استفاده کنی. من دو تا سی دی دارم که تقریبا هر روز گوش می کنم و مطابق اون عمل می کنم:
(روشهای رفتار درمانی بالینی)
1- روش تنش-تن آرامی
2- روش رهاسازی
اگه می تونی اینها را برای خودت تهیه کن.
هرروز هم نیم ساعت تو یه پارک کوچیک پیاده روی می کنم. (البته برای پیاده روی حتما با دکترت مشورت کن)
راستی چند ماهته؟
کلی هم کتاب گرفتن راجع به دوران بارداری و زایمان و تولد نوزاد و ...
شما هم بگیر و مطالعه کن و به همسرت هم پیشنهاد بده که بخونه.
برای خودت برنامه ریزی کن و به آرامش و تمدد اعصابت، خودت کمک کن. منتظر شوهرت نباش. حالا اون بلد نیست، رهاش کن و خودت دست بکار شو.
اگه می بینی دست بزن داره، زیاد تو دست و پاش نباش و باهاش یکی به دو نکن. برای خودت اونقدر سرگرمی درست کن که برای مشاجره با شوهرت هیچ وقتی نمونه.
:46::43:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام دوستای گلم
ممنون از همدردیتون مهربونا
می می جان خوبی خودت؟:72:
من خیلی وقت بود اینجا نمیومدم و پست چندانی ندارم.مخصوصا تو تاپیکام هیچی.
می می جون خودمم با چشمم میدیدم باورم نمیشد یه روز دست روم بلند کنه.البته اولشه هنوز دستش گرم نشده چندان لت و پارم نمیکنه.
جایی میزنه که تو دید نباشه.
می می اصلا این مرد یه ذره بخاطر خدا تعصب منو نداره.میشینه خانواده ش هرچی دلشون میخواد جلوش بارم میکنن.سرشم بلند نمیکنه.تا حدی که خواهر شوهر کوچیکم عصبانی میشه سر باباش که تمومش کنه.
خانواده ش هرچی امر میکنن باید انجام بدیم.به هر قیمت شده انجام میده.
یبار نمیشینه به درد دلم گوش کنه.همش نق میزنه.یبار نمیاد محبت کنه.
آخه من دلم به چی خوش باشه.اوایل باز با اینکه جربزه نداشت محبت داشت.
الان دیگه اونم نیست.دلم به هیچیش گرم نیست دیگه.انگیزه ای ندارم تحمل کنم رفتاراشو.بجز بچه.
از اولم پشتم نبود.هیچوقت حس نکردم کسی هست که میتونم بهش تکیه کنم کسی که پناهم باشه.پشت گرمیم باشه.
آسمان آبی عزیزم:72:
خوشحالم از اینکه برام پست گذاشتی
واقعا رو بچه اثر نمیذاره این اعصاب خرد کنی ها؟؟
ببین گریه که میکنم حالم خیلی بد میشه خیلی.کافیه دو دقیقه مداوم گریه کنم.جونم درمیاد تا یکی ذو روز.
من دوماهمه
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب جان مطلب بالا رو من عینا از روی اون کتاب نقل قول کردم.
اما بنظر خودم اعصاب خردی خوب رو بچه تاثیر می ذاره و باید کاری کرد که در معررض اعصاب خردی نباشیم. من برداشتم از این چند خط کتاب اینه که لگد زدن به جایی، گریه کردن، نوشتن و ... (بسته به عادت و روحیه فرد) باعث تخلیه فرد از احساسات منفی و در نتیجه رسیدن به حالت عادی و آرامشش میشه. پس بهتره اینکارها رو کرد تا اینکه آدم تو خودش بریزه.
اینکه شما بعد گریه حالت بد میشه، نمی دونم. خوب اگه واقعا گریه نکنی حالت بهتره، نکن. خودت بهتر می تونی تشخیص بدی.
سه ماهه اول بارداری خیلی حیاتیه و احتمال سقط جنین هم خیلی توش بالاست.
هم جسمی و هم روحی مراقب باش. اگه می تونی به بهانه اینکه حالت بده و ویارت زیاد شده و به بوی غذا حساس شدی و نمی تونی غذا درست کنی، یه مدت برو خونه پدرت ولی با حالت قهر نرو. برو اونجا تا هم ازت مراقبت بشه و هم یه مقداری از هم دور باشین تا بتونین خودتون رو پیدا کنین.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب جان! نبینم ناراحتیتو عزیز دلم:46: مدتها بود ازت خبری نبود تا یکجا خوندم باردار شدی و یه خبر خوب دیگه هم شنیدم:163:. گفتم خدا رو شکر پس دیگه زندگیت تو مسیر درستش افتاده. اما حالا با این تاپیک...!:302:
اول از همه مامان شدنت رو تبریک میگم. ضمنا من اگه جای اون نی نی بودم همین الان حسابی با لگد پرونی بهت حالی میکردم که من مامان ضعیف و نق نقو و دعوایی نمیخوام:160:
ببین عزیز! شما الان شرایطت با پارسال و حتی چند ماه پیش خیلی فرق میکنه. اینجور هیجانات قطعا نه برای خودت خوبه و نه برای بچه. عصبانیت و جر و بحث از قدیم گفتن خون رو کثیف میکنه (که واقعا هم میکنه) حالا یکسری هورمون توی خون میریزه که قطعا برای بجه بنده خدایی هم که از این خون تغذیه میکنه مشکلات بوجود میاره. از طرفی همسرت رو هم نباید تو حاشیه بذاری و یا فکر کنی چون حامله هستی اون صرفا دهنده باشه و شما صرفا گیرنده! حاملگی قطعا دوران راحتی نیست و یکسری توحه و مراقبتهای خاصی رو میخواد. پس سعی کن اول از همه خودت به شرایط خودت احترام بذاری و شرایط خاص خودت رو درک کنی. برای اینکه بچه ات توی بهترین شرایط در شکم ات رشد کنه، خودت رو از هر کینه ای و از هر خاطره بدی خالی کن. تا میتونی در خودت افکار مثبت رو پرورش بده و حتی کسانی را که ازشون رنجش داری ببخش و بهشون محبت کن. در این ایام قرائت قرآن و نماز و... را کمی بیشتر وقت بگذار. به غذاهایی که میخوری دقت کن و... کلی کارهای دیگه که یک مادر برای آنکه بچه سالم و صالحی به دنیا بیاره باید در برنامه اش داشته باشه.
حالا میرسیم به شوشوی محترم و البته کمی بدجنس:311: حضرتعالی.
اون پستی رو که من پاش تشکر زدم رو طوری نوشته بودی که (در عین ناراحتی نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم) انکار دو تا بچه شیطون که احیانا خواهر و برادرند با هم دعواشون شده و برادره میخواد حرص خواهر کوجولوشو درآره:163: اگر بنا بر پیشدستی در حرص درآوردن باشه که هزارتا راه وجود داره چطوری اشکشو دراری.
اما برای اینکه دلشو بدست بیاری و با خودت در زندگی همراهش کنی، فقط کافیه بی دریغ و بی توقع محبت کنی. منظورم اصلا این نیست که خودت رو به آب و اتیش بزنی تا توجهش رو جلب کنی، نه! بهش عشق بورز بدون توقع. بهش احساس مرد بودن بده. درکش کن. اما از طرفی خودت رو هم نادیده نگیر و برای دریافت نوازش و تامین نیازهای عاطفی و عیره ات فقط به کانال همسر متکی نباش. در غیر اینصورت بارها و بارها حس سرخوردگی برات بوجود میاد.
کسی رو میشناختم که شوهرش حتی جلوی دیگران زنش رو میزد و بعنوان خادم خانوادهاش به این زن نگاه میکرد. اما این زن با محبت (در طی چند سال) و مهارت و صبر الان چنان زندگیشو کن فیکون کرده که همه انگشت بدهن موندند. راجع به مهارتها این سایت بانک جامعی از مقالات و مشاوره ها رو داره.
اما راجع به شرایط فعلی، لزومی نداره قهر کنی و بری خونه پدرت. توی شرایط فعلی خودت رو الاخون والاخون نکن. کافیه کمی با همسرت سرسنگین بشی. قهر هم نکن باهاش. بچه را هم بیخودی وسط دعواهاتون نکش. تمام نیازهای همسرت را انجام بده. اگه قراره غذایی بپزی و یا کار خاصی را طبق برنامه هر روزه انجام بدی، انجام بده و باهاش حرف هم بزن. اما هیچ! دقت کن، هیچ اشاره ای به دعوای امروزتون نکن. فقط شوخی و خنده های معمول رو کمتر کن و کمی سرسنگین باش و در عین حال بی محلی هم بهش نکن. اگر ازت عذرخواهی کرد بدون اینکه دوباره بحث رو بکشی وسط، ببخشش اما دیگه اجازه نده شرایطی بوجود بیاد که کسی به خودش اجازه بده که روت دست بلند کنه.
راستی بعضی مردها خیلی دوست ندارند بغل دست بشینن و زنشون رانندگی کنه. اونوقت ممکنه به روی آدم نیارن ولی الکی به در و دیوار گیر بدن. اگه اینطوریه سعی کن رعایت کنی:163:
در ضمن داروی اعصاب خوردن هم برای شرایط فعلی ات خوب نیست، امیدوارم که با عملی کردن آگاهیهایی که میدونم داری، دوران بارداری و زایمان شیرینی رو تجربه کنی.:323:
التماس دعا:72:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام
خوبی مهتاب؟؟؟؟؟
مهتاب جان رفتی و یهو با کلی خبر متحیر کننده برگشتی مادر؟؟؟؟؟؟
عزیزم اولا تبریک میگم...دوما یه سوال...همسرت با بچه دار شدنتون موافق بود؟
از نظر مالی و روحی برای داشتن بچه اماده بود؟
جدیدا مشکلی در محل کارش بوجود نیومده که بخاطرش عصبی باشه؟
چرا میذاری کار به جایی برسه که کتکت بزنه!!!!!!فکر نمیکنی کمی از سیاست های زنونه ات باید استفاده کنی؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام دوستای گل من
چقدر خوشحالم دوستای قدیم اومدن.
واقعا ممنونم.خیلی دلم وا شد بخدا.
اسمان آبی ممنون از پیشنهادت
اما اونجا هم با این بهونه برم شوشو همش میاد ور دلم میشینه خب.
یکی دوتا کتاب باید بگیرم.البته دوتا دارماااااا
اما بی دل عزیزممممممم
عزیز کم پیدا شدی خواهررررررر
نه خانمم من انتظار ندارم فقط گیرنده باشم.اما دیگه اینقدر هم مورد بی مهری واقع نشم که ...
همونطوری که گفتی از همون دیروز تصمیم گرفتم تا جاییکه میتونم کم و کاستی نذارم براش.اما بقول شما کمی سرسنگین باشم.
معذرت که فعلا نخواسته.اما رفتارش معمولیه.
بابا خودش گفت بشین پشت فرمون.اما این شوشو به بوقققققق حساسه.منم بوق زدم کفری شد.
وای بی دل حرف کینه رو زدی.نمیتونم.من خیلی کینه ای هستم.همش هم شدتش زیاد میشه.واقعا اذیتم میکنه خاطرات بد از اطرافیان و کینه شون و حس تنفر...
کاش یه روزی خلاص بشم از این افکار.اگه میتونین در اینمورد هم کمکم کنین.اصلا نمیتونم ببخشم اونایی رو که دلخورم ازشون.
سلام غزاله گلم
همسرم دیگه این اواخر داشت جون میداد واسه بچه دار شدن.دیگه کم کم داشتیم مشکل پیدا میکردیم با مخالفتای من.اما الان که ببخشید دیگه خرش از پل گذشته الکی میگه من بچه تو رو نمیخوام و...کاریه که شده و...
هم از نظر مالی هم روحی اماده بود.
محل کارش هم مشکل خاصی نیست.
والا غزاله یهو بی هوا میزنه.
حالا اگه کار خاصی بکنم حرف خاصی بزنم کفری بشه اینقدر حرص نمیخورم میگم من تحریکش کردم.
یبار گفتم خونتون نمیام بدون هیچ حرف اضافی یا تحریک آمیزی.فقط سکوت کردم هرچی خواست گفت.دید روم اثر نمیذاره برخورد فیزیکی شروع شد.
یبار بهش به شوخی اصرار میکردم بریم پارک برگشت زد.
بار آخرم که سر بوق زدن من و رانندگی یه مشت یهو حواله م کرد.
اما دوستای گلم یه اعترافایی هم بکنم راهنمایی کنین چکار کنم
میخوام از ایرادای خودم بگم.
والا لحن من نسبتا خشنه.ژنتیکی اینجوریم.نمیتونم ناز و عشوه کنم.با ناز رفتار کنم و حرف بزنم.اصلا نمیتونم.
شوشو هم همش از این ایراد میگیره که ظرافت زنانه نداری.
در کل چندان ظریف نیستم و مظلومیت زنانه که یکی از سیاستاست ندارم.
اما برعکس ظاهرم روحیه م حساسه.خیلی زیاد.
ولی وقتی بزبون میارم همش زمخت و بی روحه حرفام همراه با عصبانیت و بیشتر باعث میشه شوهرم جبهه بگیره و حتی ناحق هم باشن طرفداری خانواده شو بکنه.با این رفتار خودم کمی بهش حق میدم جبهه بگیره خب.
اگه ممکنه دراینمورد هم راهنمایی کنین.
یوقت نگین مهتاب سعی کن ظریف باشیااااااا.والا نمیتونم.تو خونم نیست.مگه اینکه با راه و روش و آسته آسته یادم بدین.
ممنونممممممممم
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب جان ترکیدم از خنده وقتی این پست اخرت رو خوندم....:311:
خانمی اخه ناز و عشوه هم راه روش داره؟؟
یه حدسی میزنم...حدس میزنم که لحن خشنت و تریپ پسرونه ات بعد از ازدواج بیشتر شده...درسته؟اگه درست باه علتش اینه که مرد بودن همسرت رو جدی نمیگیری و خودت سعی میکنه به جای مرد ایده آلت رفتارت کنی و نقش حامی و ...داشته باشی...نمیدونم تونستم حرفم رو درست بگم یا نه....اما در کل حالات روحی زن و شوهر(البته از نظر من)مثل یه الاکلنگ هست وقتی تو همسرت رو جسور و محکم و...ندونی سعی میکنی خودت نقش اون رو بازی کنی...
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب عزیزم بسیار متاثر شدم از اتفاق های پیش آمده ، ولی هر چیزی راه و چاهی داره ، قهر کردن و خونه بابا رفتن و دخالت والدین تو این ماجراها مشکلت رو حل نخواهد کرد :305:
خب عزیز من وقتی تو مرد وجودت انقد قوی هست ، دیگه شوهرت دلیلی نمی بینه که ازت حمایت کنه ، چون تو خودت قوی هستی ، حتی شده در ظاهر ، شوهرت با یه زن ازدواج کرده ، اگر قرار بود تو هم در برخوردات باهاش مثل مرد باشی که مشخصا این ازدواج اونو ارضا نخواهد کرد ، اون به یه زن نیاز داره تا به آرامش برسه ، و اینطور که من برداشت کردم تو تا حالا این آرامش رو به شوهرت نداده ای
امیدوارم هر چه زود تر مشکلت حل بشه
راستی مامان شدنت مبارک عزیزم:46::46:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام بر یار قدیمی
وقتی دیدم اومدی خوشحال شدم ، اما از شنیدن رنجهات ناراحت. نتونستم بی تفاوت رد شم.
پستهای آخر تاپیکت رو خوندم ولی متاسفانه فرصت ندارم ، منم به نوبه خودم مامان شدنت رو بهت تبریک میگم ، فعلا فقط می تونم بگم فکرای منفی رو (کاشکی بچه دار نمی شدم و... ) از خوت دور کن. حول این نعمت به همسرت نزدیک شو ، فاصله تون خیلی زیاد شده !
با روحیه ای که ازت سراغ دارم ، و یه تصمیم قوی برا اصلاح روابط ، حتما حتما موفق میشی.
بعدا می بینمت
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
دوست عزیزم
توی این دوران خیلی طبیعیه که عصبی و بی حوصله و زودرنج و حساس باشی .اینا تغییرات هورمونی بدنت هست .اما من یه تجربه ای رو که خودم داشتم خواستم بهت بگم.
منم دوران بارداریم خیلی با شوهرم درگیری و کشمکش داشتم .اون زمان منم خیلی جوون و بی تجربه تر از الان بودم و بارها کارمون با هم به درگیری و کتک کاری و قهر کشید.اونم تا قهر می کرد می رفت خونه مامانش چند شبی مهمونی منم به امر خطیر خانه داری مشغول بودم و سنگر خونه رو حفظ می کردم..یادمه یه بار با موهام منو بلند کرد کوبید روی شیشه میز وسط مبلامون و شیشه اش خرد شد ..اون زمان منم اصلا کوتاه نمی اومدم .هر چی می گفت منم جواب می دادم کفرش دربیاد :311:
اما مساله ای که می خوام بهت بگم اینا نبود ..مساله این بود که این بچه با تمامی این کتک کاری ها موند .خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کنم که سالم هم به دنیا اومد .بماند که الان تمام زندگی منه و احساس می کنم خدا خیلی بهم لطف داشته که منو مامان کرده اما زمانی که دنیا اومد تا هفت هشت ماه اول خیلی خیلی خیلی خیلی و به طرز وحشتناکی بچه نحس و بی قراری بود ..من هفت ماه یه شبم راحت نخوابیدم .تا صبح می ذاشتمش روی پام و تکونش می دادم و همونجور نشسته می خوابیدم ..اینجوری بهت بگم که زندگی رو به همه ما و خانواده من جهنم کرده بود ..از لحاظ جسمی هم سالم بود رشدش هم خیلی خوب بود ولی فقط نحس و بد اخلاق بود و اصلا خواب نداشت و تا صبح گریه می کرد ..اینقدر اذیت شدم که گاهی خودمم می نشستم پا به پاش گریه می کردم .:311:
الان یادم میاد خودم خندم می گیره ..دیگه دکتراشم عاجز شده بودن ..خلاصه اینکه همه دکتراش می گفتن چون توی دوران بار داریت اینقدر تنش و استرس داشتی این به جنین منتقل شده .واقعا هم درست بود چون اگه دقت کنی می بینی که نوزادی خانواده های آروم خیلی آرومن ...پس بخاطر خودتم که شده از جو استرس تا جایی که در توانت هست دوری کن والا اون نوزاد بلایی سرت بیاره که شوهرت رو بذاری روی سرت حلوا حلوا کنی:305:
امیدوارم که بارداری خوبی داشته باشی
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام دوباره به دوستای گلم و مخصوصا جناب baby
متشکرم از همتون
غزاله جونم من از اول یعنی زمان مجردی هم اینطور بودم.الان باز خیلی بهترم.کلا روحیه م ظریفه اما لحنم خشنه.
نمیخوام کمبودی رو که شوهرم میذاره جبران کنم.ذاتا اینجوری هستم.البته در عمل که کارای مردونه نمیکنم چندان.بیشتر لحنم اینطوره.
گل مریم
میدونم که شوهرم به رفتارا و روحیات زنانه من نیاز داره.منم به روحیات مردانه اون.
اینم به دوستان بگم ما هردو قبل از ازدواج هم این روحیاتو داشتیم.یعنی ایشون هم قبل از ازدواج همینجوری ترسو و تو سری خور بوده.
همونقدری که اون به یه زن نیاز داره منم نیاز دارم وجود یه مردو حس کنم.مردی که بتونم بهش تکیه کنم.که واقعا از این بابت دچار کمبودم.
baby گرامی
ازتون میخوام قول بگیرم هروقت فرصت کردین مفصل راهنماییم کنین.
والا دیگه کلافه م.میدونم ناشکری میکنم.حتی داشت به سرم میزد برم بچه رو سقط کنم.ولی فعلا پشیمونم.
ببینین اونقدر تحقیرم کرده که دیگه غرورم له شده.روحم جریحه دار شده.دلم باهاش صاف نمیشه.
مردم زنشونو میذارن رو تخم چشمشون.شوهر من به من میگه تو رو به من انداختن.واقعا چی میتونم تو جوابش بگم؟؟
تا ته دلمو سوزونده.تو خونه ش کنارش احساس پوچی و بی ارزشی میکنم.دیگه جایگاهی ندارم.
امروز مادرم خیلی تحویلش نگرفت تازه آقا شاکی هم شده.میگم بجای خجالت کشیدنته؟؟
همش کارشه دست پیش میگیره پس نیفته.
یه چیزی هم بگم خیلی هم دروغگوئه.خیلی زیاد.خانوادگی پنهون کاری و دروغ گویی براشون طبیعیه.
اونروزی که بابام بهش تلفن زد گلگی کنه برای مظلوم نمایی برگشته به بابام گفته مهتاب به مامان من ....گفته به بابامم .....
باورتون نمیشه چه فحشای ناموسی بدی گفته.یعنی من گفتم.این مرد از آبروی مادرشم مایه میذاره.خجالت نکشیده بزبون آورده که مهتاب چنین گفت به مادرم.
داشتم شاخ در میاوردم.
بشدت فن بیان عالی داره.آدمو براحتی شستشوی مغزی میده.من کم میارم جلوش.یک کولی بازی میکنه برای مظلوم نشون دادن خودش.......
فائزه عزیزم ممنون خانمی
فائزه این قسمتو خوندی؟؟
شوهر منم کمی مثل مال شما خوب فیلم بازی میکنه و خودشو بین دیگرون محق جا انداخته.
خانواده خود منم منو مقصر میدونن گاهی.باورشون نمیشه چه جهنمی برام درست کرده.
من بیچاره هارت و پورتم زیاده پر سرو صدام فکر میکنن اون تو خونه هم همونطور مظلومه.
بیچاره من...
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام بر lvlahtab مادر:72:
مادر بودن همان تجربه ایست که مردان هرگز نمی توانند درک کنند. حس مادر بودن گوارای وجودتان.
وقتی واسطه مستقیم خلق یک انسان می شوی، آن وقت که شیره جانت و سلولهای وجودت در تب و تاب ارتزاق موجودی از گوشت و خونت هستند، حس کن و از این حس منحصر به فردت لذت ببر. شیرینی یک لحظه این حس جانفزا تلخی دریایی را می تواند از بین ببرد اما توجه می طلبد.
هر روز برای همه شاید تکراری باشد. اما تو هر روز شاهد رشد انسانی هستی که سراسر برایت یک معما هست.
و هر روز ، رشدش را از درون حس می کنی.
هر آدمی ممکنه هر روز به هزار جا سرک بکشد یا تغییری، هیجانی یا نقطه امید بخشی را بیابد. اما این مهم درون تو ، هر روز تو را صدا می زند. و تو را به خود باز می خواند.
او اکنون وابسته محض به توست. چه جسمش و چه روحش.
او انتظار تغذیه از تو می کشد، اکسیژن و مواد غدایی و از طرفی ضربان یکنواخت و آرامش قلبت را آرزو دارد.
موسیقی آرامش بخش حرفهایت با خودت و خدایت و مناجاتت به او عشق می آموزد.
او اکنون بیشتر حس تک والدی دارد. مادر را می فهمد. سردت شود تغییر می کند، گرمت شود تغییر می کند، آرام شوی تغییر می کند ، برافروخته شوی تغییر می کند و او هرگز به دلایلی که تو به این حالتها می رسی توجه ندارد.
اما همه اینها یک طرفه نیست.
این فقط شما نیستی که به او هویت می بخشی.
این دو سویه هست.
او به شما هویتی جدید می بخشد. و می شوی مادر و عزیز دلش. :72:
اگرچه هرگز ما خود را آماده فهم این مهم نکرده ایم. و مادر را نیز هرگز فهم نخواهیم کرد. اما دیر نیست که شما از هم اکنون تمرکز خود را بر مادر بودن خود قرار بدهید. اینکه خیلی ها مادر می شوند هیچ از ارزش مادر بودن و بی همتایی او کم نمی کند.
مانند اینست که همگان چشم دارند. اما این از ارزش چشم خردلی کم نخواهد کرد. و بینایی همیشه ارزشمند هست. و تا وقتی کسی از دست ندهد قدرش را نمی داند.
مادر بودن هم گوهر بی بدیلی هست. هر کس به درک و ارزش مادر بودن برسد شاید خود را بی نیاز از خیلی چیزها بداند.
هر کس شاید بتواند خود را تنها بداند، یا حداقل از نظر جسمانی منزوی باشد. اما تو وقتی مادر شدی. تنها نیستی.
اکنون وجودی در وجودت پنهان هست، که باید در ذهن و روحت آشکار باشد. اکنون در حال شکل گیری هست. اکنون زبانی در او شکل می گیرد که بعدا تو را مادر صدا می زند و برایت حرف خواهد زد. دستی برای او درست می شود که می خواهد دستانت را بگیرد و لبی پیدا خواهد کرد که می خواهد برگونه ات بوسه زند. و گوشی در او تشکیل می شود که آرزومند صدای لالایی گونه و گرمت هست تا در آغوشت بیارمد.
این مثنوی طولانی تر از آنی هست که بخواهیم همه آن را تحریر کنیم. و اتفاقا گاهی این مثنوی آنقدر تو را به خود مجذوب خواهد کرد، که تلخی های دیگر را فرصتی نمی ماند.
مادر بودنت را و همه اینها شدنت را صمیمانه از طرف تالار همدردی به شما و همه مادران بالفعل و بالقوه تبریک عرض می کنم. (از جمله blue sky و سایرین که با عرض شرمندگی نتوانستم وظیفه خودم را انجام دهم )
اما در مورد مسائلی که مطرح کردی. گام به گام می رویم جلو.
گام اول را از خودت شروع می کنیم. چون می دانی که دسترسی به همسرتان را نداریم و زمینه تغییر او صرفا از طریق شماست.
راهکار اول را با توجه به نوشته های خودت می نگاریم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
میخوام از ایرادای خودم بگم.
والا لحن من نسبتا خشنه.ژنتیکی اینجوریم.نمیتونم ناز و عشوه کنم.با ناز رفتار کنم و حرف بزنم.اصلا نمیتونم.
شوشو هم همش از این ایراد میگیره که ظرافت زنانه نداری.
در کل چندان ظریف نیستم و مظلومیت زنانه که یکی از سیاستاست ندارم.
اما برعکس ظاهرم روحیه م حساسه.خیلی زیاد.
ولی وقتی بزبون میارم همش زمخت و بی روحه حرفام همراه با عصبانیت و بیشتر باعث میشه شوهرم جبهه بگیره و حتی ناحق هم باشن طرفداری خانواده شو بکنه.با این رفتار خودم کمی بهش حق میدم جبهه بگیره خب.
اگه ممکنه دراینمورد هم راهنمایی کنین.
یوقت نگین مهتاب سعی کن ظریف باشیااااااا .والا نمیتونم.تو خونم نیست.مگه اینکه با راه و روش و آسته آسته یادم بدین.
ممنونممممممممم[/size]
راهکار» مهتاب سعی کن ظریف باشیااااااا
هر کس آرزومند نعماتی هست که فاقد آنست. آقایان در به در خانما هستند فقط به خاطر این ظرافت هایشان.
وگرنه عقل و زور ، نقشه کشیدن و حساب کتاب کردن و ... خودشون ختم این کارها هستند.
کل طرح بحث دعوا ، و دلیل تراشی و بهانه گیری یک شوهر را با کدام گزینه می توانید ضربه فنی کنید.
الف) خانم باید کاملا منطقی شوهر را قانع کند. تا شوهر بحث را کم کم تمام کند. :303:
ب) خانم باید هنگام تنش شوهرش را آرام سازد. و با نصیحت و راهنمایی راه صحیح را گوشزد کند. :305:
ج) خانم باید سکوت کند تا عصبانیت آقا فرو نشیند. لذا نباید جواب او را بدهد و کم محلی کند.:160:
د) خانم باید همسرش را در آغوش بکشد و ببوسد و بگوید چکار کنم که همیشه می خوامت عزیزم.... :46: :43:
خانمهایی که گزینه الف، ب یا ج را انتخاب کردند باید بگویم.
غلطه ، غلط غولوطه غلطه . اگر این کارها را می کنید دیر نباشد که تاپیک بگشایید و یکی از بی نهایت مشکلات خانواده را تحریر فرمایید.:163:
نکته:
همیش برای موفقیت و پیروزی از سلاحی استفاده کنید که حریفتان فاقد آنست. (منظور احساسات مثبت و ظریف نه آه و اشک)
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
فائزه عزیزم ممنون خانمی
فائزه این قسمتو خوندی؟؟
شوهر منم کمی مثل مال شما خوب فیلم بازی میکنه و خودشو بین دیگرون محق جا انداخته.
خانواده خود منم منو مقصر میدونن گاهی.باورشون نمیشه چه جهنمی برام درست کرده.
من بیچاره هارت و پورتم زیاده پر سرو صدام فکر میکنن اون تو خونه هم همونطور مظلومه.
آره عزیزم شوهر منم استاد مظلوم نمایی بود ولی خودتو اصلا ناراحت نکن خانمی .اینو با اطمینان بهت می گم که
اینطور آدمها خیلی هم نمی تونند باطنشون رو مخفی کنند شک نکن یه روز میاد که چهره شون برای بقیه هم آشکار میشه..همونطوری که مال من شد ولی بعد از پنج شش سال.
دوم اینکه من به شخصه از دخالت دادن خانواده خودم توی مشکلاتم نتیجه که نگرفتم هیچ نتیجه عکسم داد!! هم خودم بیشتر مقصر شدم گهگاهی هم اینکه اون دفعاتی هم که حق رو به من دادند نتیجش باز این شد که رابطه شون با شوهرم روز به روز بدتر می شد و بازم دودش به چشم خودم می رفت ...مگه اینکه بخوای قید همه چیز رو بزنی و برگردی خونه پدرت اون زمان هست که کمک اونا رو نیاز داری ولی الان اصلا به صلاحت نیست کارم برات سخت تر می کنه..ولی الان در که اون نقشش شوهر تو هست این رابطه رو خراب نکنی بهتر هست.
ولی با تمام این مسایل الان فعلا تنها چیزی که مهم هست اینه که تو داری مامان میشی .یعنی اینکه همین الانش هم شدی .پس نیاز به آرامش داری .وقتی خودت آروم باشی هم جنین آرومه هم شوهرت آروم میشه ..
و حرف آخرم اینکه خدا نکنه که شوهرت مثل شوهر من باشه ..شوهر من خیلی مشکلات حاد داشت ..امیدوارم هیچوقت اونا برای تو پیش نیاد...
یادت نره که مامان خوبی باشی:72:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام مهتاب عزیز:72::72:
شما و همسرتون یه مشکل مشترک دارید و اون ترس هست. به همسرت نزدیک شو. از او بخواه که کمکت کنه که از ترسهای موهوم نجات پیدا کنی. (این یه روشه - در واقع دارید به هم کمک می کنید تا این ترس ها رو از خودتون دور کنید)
یه توصیه دارم اینکه پستهای تاپیک خودتون
من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
رو یه بار دیگه مرور کنی. دوستان توصیه های خیلی خوبی ارائه کردن.
چقدر اونها رو بکار گرفتید؟
آیا فضائی ایجاد کردید که بشه نقش حمایتی خودتون رو کم رنگ تر کنید ، و اجازه بدید جلوه این نقش در همسرتون ظهور و بروز پیدا کنه ؟؟
تغییر رویه یه اقدام انقلابی نیست ، یه فرایند آرام و پیوسته است.
اگه از چیزی خوشت نمیاد یا متنفری ، و اتفاقا بدرد زندگیت می خوره آیا نباید از این حس تنفر فاصله بگیری؟!.
تصمیم داری بری دانشگاه ، ریاضی یکی از دروسه که اتفاقا ضریبش هم 4 ، از ریاضی هم متنفری . اگه به این حس پاسخ بدی به هدفت نمی رسی. اگه با روشهائی بر احساست غلبه کنی به هدفت خواهی رسید. کدوم رو انتخاب می کنی؟
مشکلاتتون با همسرت رو خوب خوب لیست کن و دسته بندیشون کن. یافتن مساله نصفی از حل اونه.
خوشبختانه همسرت موضوعات رو عنوان می کنه ف پس نزن استقبال کن تا هر موضوعی در خصوص رابطه داره به زبون بیاره.
یاد آوری می کنم موضوعاتتون رو:
تو تو خونه فضای شاد ایجاد نمیکنی
تو فقط به فکر خواسته های خودتی
تو حاضر نیستی واسه خاطر من به سختی بیفتی
تو تنوع ایجاد نمیکنی
تو داری روزبروز بدتر میشی(همون کسی که دو روز پیش بهم میگفت روحیاتت خیلی بهتر شده و زندگی بهتری داریم به منم کمک کن!!!)
تو سست و بیحالی
تو بمن روحیه نمیدی
تو تو تو تو تو .......
منم فقط گوش دادمو گریه کردم،
ایندفعه گریه نکن. فرافکنی هم نکن. بپذیرشون.
حالا دنبال راه حل / راه حلها باش.
یادمون باشه :
آسان ترين راه جلب محبت آن است كه تو نيز متقابلا عشق بورزي و محبت كني .
آسان ترين راه مبارزه با مشكلات روبه روشدن با آن هاست نه فرار .
آسان ترين بحث ، بحث درباره چيزهاي خوب و اميدوار كننده است . (نی نی تون یکی از اون چیزهای خوبه )
و بالاخره ساده ترين راه خوشبخت زيستن آن است كه همان طور كه براي خودت ارزش قايلي براي ديگران نيز ارزش قايل شوي
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام به همگی و یه دنیا متشکر
از جناب مدیر برای پست قابل تاملشون،که منو به گریه انداخت.و ممنون از تبریکشون.
من تابحال اینطور به وجودی که درونم داره شکل میگیره نگاه نکرده بودم.دلم یه لحظه خیلی سوخت.برای بچه برای خودم که قدرشو نمیدونم.
اونقدر تو دنیای افکار مسموم خودم غرق شدم که هنوز فرصت نکردم یه دل سیر با فرشته کوچولوم حرف بزنم.
اینکه گفتم نگین مهتاب سعی نکن ظریف باشی.منظورم اینه که بهم یاد بدین قدم به قدم این ظرافتو.نه اینکه با یه جمله بخواین مشکلمو خودم حل کنم.دنبال راهکار هستم.
راستش درمورد سوالی که پرسیدین.من هیچوقت گزینه آخرو عملی نکردم.یعنی خیلی سخته کسی تحقیرت کنه تو بغلش کنی بگی دوستت دارم.
وسط دعوا آدم تنها چیزی که بفکرش خطور نمیکنه این محبت کردنه.خطور هم بکنه غرور آدم اجازه نمیده بعد از شنیدن بعضی حرفا به طرف مقابل باز ابراز احساسات کنه.
دقیق متوجه نشدم.یعنی میگین شوهرم یا هرکس به من بی احترامی کرد من برگردم بهش محبت کنم؟؟
میشه بیشتر توضیح بدین؟
اما فائزه عزیزم
من خودم هم از دخالت دادن خانواده توی زنگیمون مخالفم حتی اگه دلسوز آدم هم باشه همین دلسوزی باعث میشه نتونه بی طرفانه قضاوت کنه.
اونروز هم اگر واقعا دروغهای همسرم رو پدرم باور نکرده بود هیچوقت بهش نمیگفتم شوهرم چه رفتاری داره.پدرم داشت منو مواخذه میکرد و فقط یکطرف ماجرا رو میدونست اونم که بیشترش دروغ بود.مجبور شدم بهش بگم اینطور هم که نشون میده مظلوم نیست.
حتی الانم پشیمونم چرا گفتم.چون پدرم خیلی خرد شد خیلی.
baby گرامی ممنون از اینکه بازم بهم سر زدین
من قبلا یعنی موقعی که اون تاپیکهای قبل رو ایجاد کردم خیلی رفتارام نسنجیده تر از این بود.یعنی الان هم نسنجیده هست بعضیاش.اما اونموقع اوضاع بدتر بود.
پیشنهاد خوبی کردین.بازم میرم میخونم ببینم چقدر پیشرفت داشتم و کجاها باز جای کار داره.
درمورد نقش حمایتی که گفتین.خب....
الان من کار خاص مردونه ای برای حمایت از خانواده مون نمیکنم.ولی در حد خودم بعضی مسائل رو به شوهرم گوشزد میکنم مسائلی که به رفتارهامون و عکس العمل اطرافیان برمیگرده.
ولی خب بازم زجر میکشم از اینکه من هرقدر هم منطقی بگم و حق با من باشه شوهرم باز جاییکه خانواده ش نظری بدن به گفته اونا عمل میکنه.و منو هم مجبور میکنه.
انگار نه انگار که من هم این وسط هستم.به آب و آتیش میزنه تا گفته اونا عملی بشه هرچند غیر منطقی.نمیدونم چرا؟؟فکر میکنم بازم موضوع ترسه...ای خدا
به جزئیات نمیپردازم اما اینو بگم من از یه مشاور تو تهران که معروف هم هستن تلفنی نظر خواستم ایشون هم گفتن کاری که خانواده همسرم انجام داده کاملا مصداق دخالت منفی هست.اما از من خواست برای حفظ زندگیم کوتاه بیام و مقابله نکنم.حتی مشاوری هم که خودمون مراجعه حضوری داشتیم مدتی.بهم گفت که خانواده همسر شما دیگه نوبرشو آوردن با این توقعات و ازم خواست سرمو گرم کارای دیگه بکنم و خلاصه بیخیالی طی کنم و وقتمو با تفریح و کار بگذرونم تا اذیت نشم.گفت شوهر شما جونش درمیره واسه خانواده ش.حتی طلاقت هم میده بخاطر اونا.بعد از طلاق هم که ...پس بهتره تحمل کنی.
الان با شوهرم ظاهرا خوبیم.اما درونم همش خود خوری دارم.تک تک کارای خانواده ش از اول زندگی مشترک یادم میفته.ببخشید تو دلم بهشون بد و بیراه میگم.نفسم بند میاد از تکرار این خاطرات تلخ.
به فک و فامیل که نمیتونم بگم بهم چی میگذره.به شوهرمم نمیتونم بگم چون خیلی تعصب داره.تو روی خانواده ش هم که نمیتونم وایستم بگم فلان وقت ناراحتم کردین یا مثلا بهشون نه بگم چون ظرفیتشو ندارن وا وضاع خرابتر میشه.مشاور هم که دیگه نمیبره چون دید به ضررش شد.
اینجا هم که آدم همه جزئیاتو نمیتونه بگه.فقط خودخوری میکنم و حالم بد میشه.الان حتی اگه تا آرنج دستشونو تو عسل بکنن بذارن دهنم برام تلخ تر از زهرماره.البته هنوزم محبت خاصی نمیکنن.حتی تو رفتار که اون که دیگه خرجی نداره...
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
lvlahtab جان
به خاطر مادر شدنت بهت تبریک میگم و از خدا در این ماه عزیز میخواهم بهت آرامشی عمیق دهد تا در سایه این آرامش فرزندی سالم پرورش پیدا کند ، ان شاء الله
عزیزم
شما خیلی باید روی ذهنت کار کنی ، به عبارتی باید کنترل ذهنت رو به دست بگیری و اجازه ندهی تلخی ها را برایت انبار کند و هر از چند گاهی جلوی رویت پخش کند . هر وقت از چیزی دلخور میشوی آنها را روی کاغذی بنویس بعد هم پاره کن و دور بیانداز و نگذار توی ذهنت باقی بمونه . از توقف فکر باید خیلی استفاده کنی .
در مورد همسرت هم بهتره سیاست جذبی را به کار بگیری .
همینکه مدتی با ظرافت و عشوه های زنانه با او برخورد کنی تغییر روند او را خواهی دید . مرد در مقابل عاطفه زن لنگ می اندازه .
بهتره روی مهارتهای کلامی خوب کار کنی ، همچنین زبان بدن . از نگاه های عاشقانه غافل نشو . کلام محبت آمیز حتی وقتی ناراحتی خود را به همسرت ابراز می کنی بسیار مؤثر خواهد بود .
خط سیرت در رابطه با نقش همسرت این باشد که :
مهم برای من این است که او وظایف اساسیش را در قبال زندگیش انجام دهد .
شما نیازهایت را در کمال محبت بخواه و دنبال نکن . گوشزد کردنها و مرتب یادآوری وظایف به مرد ، پیام ناتوانی و ضعف را در خود به همراه دارد که خود به خود آنرا به همسر تلقین می کند . بهتره شما را یک زنی که واقعاً بهش تکیه کرده و ایمان داره که تکیه گاه محکمیه ببینه ( حتی اگه درونت اینو باور نداشته باشه ، تو نقشش را بازی کن ) و اینکه خیالت راحته که چیزی کم نمیگذاره پس نیازی نیست دغدغه داشته باشی و بهش چیزی را یادآوری کنی .
سعی کن اصلاً به خانواده وی فکر نکنی و حساسیتت نسبت به ایفای نقشش در برابر خانواده اش را به صفر برسانی . مهم برات این باشه که وظایفش را در زندگی با شما انجام بدهد حال غیر از آن در خدمت کی خواهد بود مهم نباشد .
موفق باشی
مواظب کوچلوی نازت باش :43::46:
.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
[size=medium]سلام به همگی و یه دنیا متشکر
.من هیچوقت گزینه آخرو عملی نکردم.یعنی خیلی سخته کسی تحقیرت کنه تو بغلش کنی بگی دوستت دارم.
وسط دعوا آدم تنها چیزی که بفکرش خطور نمیکنه این محبت کردنه.خطور هم بکنه غرور آدم اجازه نمیده بعد از شنیدن بعضی حرفا به طرف مقابل باز ابراز احساسات کنه.
دقیق متوجه نشدم.یعنی میگین شوهرم یا هرکس به من بی احترامی کرد من برگردم بهش محبت کنم؟؟
میشه بیشتر توضیح بدین؟
اره مهتاب جون خيلي سخته وقتي يكي داره باهات ميجنگه و بدون يه لحظه توقف هر كلمه رو مثل يه گلوله به طرفت شليك ميكنه...بري طرفش و بغلش كني....بحث و جدل توي هر خونه اي هست اما اگه غرورت بذاره همه چي حل ميشه....منم گاهي مثل تو ميشم ها يعني انقدر كلمات رو توي ذهنم تكرار ميكنم تا غرورم بيشتر و بيشتر تحريك بشه و منم بحث رو ادامه بدم اما معمولا سعي ميكنم اون لحظه كه داريم بحث ميكنيم يه لحظه گوشام رو ببندم و يه لحظه ديگه هيچي نشنوم و فكر كنم مامانش هستم فكر كنم يه مامان هستم كه پسملكم داره باهام دعوا ميكنه....ديدي مادري كه داره با بچه اش بحث ميكنه؟؟
جدا دقت كردي...؟يه مادر خيلي لطيف و ظريف با بچه اش حرف ميزنه و رفتار ميكنه حتي دعوا ميكنه....وقتي حس ميكنم مامانش هستم و بچه ام متوجه نيست كه داره با چه لحني با من حرف ميزنه و ميدونم كه بعدا پشيمون ميشه...ديگه بغل كردنش و بوسيدنش برام سخت نيست...بوسه معجزه ميكنه مهتاب....دستات معجزه ميكنن....يه بار امتحان كن...باور كن كه به امتحان كردنش ميارزه...:46:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب جان! ورود دوباره ات رو به تالار و همین طور اومدن کوچولویه ناز نازیت رو تبریک میگم.
از روز اول دارم مطالبت رو میخونم؛ اما چون دوستان راهنمایی های خوبی داشتند تصمیم گرفتم که سکوت کنم.
اما امروز میخوام این جمله ی فرشته رو قاب بگیری و توی ذهنت مدام تکرارش کنی!
"مرد در مقابل عاطفه زن لنگ می اندازه . "
باور کن؛ که همین طوره! میدونم که هم اجراش سخته و هم باورش! اما بهتره که باور کنی و عملیش کنی! راستش من برعکس شما؛ بسیار بسیار حساس و احساساتی هستم، اما اون چیزی رو که در رابطه با همسرم به کار می بردم؛ منطق بود و منطق! بحث های منطقی و عاقلانه!
اما وقتی تغییر رویه دادم و روی حرف مدیر همدردی عزیز، فکر کردم و اجراش کردم؛ می بینم که شیرینی زندگیم و همسرم برام چند برابر شده! حتی درخواست هایی رو که فکر می کنی فقط می تونی با دلیل منطقی ازش بخوای، این روش تو رو راحت تر به مقصودت می رسونه!:311:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام دوباره به عزیزان و متشکر از تبریکات و راهنمایی هاتون
خب گفتین بدخلقی کرد بهش محبت کنم.
کردم جواب نداد.
بهم یبار برگشت گفت اونروز که تو افطار پیشم نبودی همچین بهم خوش گذشت.گفت خیلی کیف میده وقتی نیستی.
دیگه نیستی که نق بزنی همش.(بازم اغراق)
بگذریم
بعد پشتشو کرد به من .دراز کشیده بودیم.من اما همینطور که پشتش بهم بود گفتم :اما بدون من همیشه دوستت دارم.بعد گفتم: با اینحال بدون تو هیچوقت به من خوش نمیگذره.
اصلا روشم برنگردوند طرفم.همونطور که پشتش بهم بود گفت همش شعاره.دیگه چیزی نگفت.
نه شرمنده شد نه هیچی...
فرشته عزیز
گفتین مهم برام این باشه که وظایفشو در قبال من انجام بده
از نظر مادی کم و کسر نمیذاره اما من دلم نمیاد خرج بذارم رو دستش.
بهر حال
این از نظر معنوی و عاطفی هست که واقعا دیگه دارم عقده ای میشم و کم آوردم.
به خواسته های من اهمیت نمیده.مگر اینکه خودش هم دلش بخواد یه کاری رو انجام بده.
دیگه نمیذاره خونه فامیلای نزدیک گاهی بریم.قبلا هم که میرفتیم کلی اذیت میکرد.
خونه مادرم هم نمیبره مثل قبل.شاید هر از چند گاهی مجبوری ببره.اونم با اخم و تخم.زود هم باید پاشیم.
برای گردش شاید گاهی جاییکه خودش دوست داره میگه بریم اما جاییکه من میخوام نمیبره.بهونه میاره.
دلم داره میپوسه تو خونه.حتی شبای 5شنبه هم تو خونه م.خیلی دلم میگیره.
با فامیلامون بیرون نمیره.
ما هم بشدت اهل رفت و آمدو تفریح بوده و هستیم.
خوبه باز من مثل خانواده م افراطی نیستم تو این موضوع.خیلی اهل گردش نیستم.اما دیگه نه اینقدر که منو زندانی کنه تو خونه.
باز اگه تو خونه باهام خوب باشه و اوقات خوشی داشته باشیم تحمل میکنم.
اصلا منو محل نمیذاره.
منم به تفریح نیاز دارم.دوست دارم با شوهرم درد دل کنم.برم بیرون.دستمو بگیره.
کارم شده حسرت زندگی اینو اونو خوردن.
تو خونه هم که هستیم میگه بیا بشین کنارم.بیام پای کامپیوتر دلخور میشه.
کنارشم که هستم یا حرفمون میشه یا محل نمیده.
من دلم محبت شوهرمو میخواد.دارم خفه میشم.
خدایا من چکار کنم؟؟؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
عزیزم قرار شد این روزا فقط به فکر بچه و رشد اون و همینطور سلامتی خودت باشی .قرار شد به چیزای دیگه فعلا فکر نکنی ..همه چیز کم کم درست میشه .همه مشکلات که یه شبه با هم حل نمیشن .پله به پله باید جلو بری .الان اولین پله اینه که بچه خوب رشد کنه و خودت اروم باشی .پس چیزای دیگه در برابر اینا فعلا درجه شون پایین تره ......پس فعلا هدفت رو بذار روی همین. به چیزای دیگه فعلا گیر نده:311:
همه چی به خوبی حل میشه عزیزم .بذار جوجه دنیا بیاد ببین چطور سرتون گرم میشه که کامپیوتر و رفت و امد و تفریح و همه چی از کله تون بپره!
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
مهتاب جان عزیز دلم قرار نیست همه مشکلات تو یه شب با دوتا جمله به بهترین وجه حل بشه ، بهر حال اینم مثل بقیه مسایل زمان میخواد تا حل بشه ، به نظرت خیلی زود نتیجه گیری نکرده ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من مطمئنم این روش نتیجه خواهد داد به شرطی که
1-از ته دل باشه و بدون انتظار
2-صبر داشته باشی
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام
اومدم خبر بدم اوضاع خوبه.
از اون روز به بعد بحث داشتیم اما خیلی مختصر نه در اون حد.
فقط یکی دو تا دلمشغولی دارم
ببینید
قراره بزودی برادرشوهرم عروسی بگیره.
باید اعتراف کنم از الان ناراحتم.
آخه خانواده شوهرم برای هیچ مراسم ما هیچ کمکی نکردن.
حالا منظورم مادی نیست.
تو همه مراسما مثل مهمون نشستن.
برای چیدن جهیزیه من نیومدن.
منم از الان فکرم مشغول اینه که اگه برعکس ما برای برادرشوهر و جاریم اینطور نباشن
من خیلی غصه میخورم
البته میدونم که برای اونا کمک خواهند کرد.
چه مادی چه کار کردن برای مراسماشون چه جهیزیه بردن و .......
منم موندم چطور تحمل کنم.
برای ما هیچی هیچی کمک نکردن که هیچ.
کمی هم مشکل تراشی میکردن.
اما الان واسه اینا...
کلا میگین چطور ایت تفاوت گذاشتنشونو تحمل کنم؟؟
آخه تو خونه شونم بین منو جاریم فرق میذارن.خیلی هوای اونو دارن.فکر کنم واسه اینکه از برادرشوهرم بیشتر از شوهر من حساب میبرن.
واسه همین هوای زنشم بیشتر دارن.مخصوصا مادرش.
منم خیلی اذیت میشم.
بخاطر همین رفت و آمدمو کم کردم.مخصوصا جاریم اونجا باشه نمیرم.میدونم که با دیدن رفتار مادرشوهر شکنجه خواهم شد.
چکار کنم بنظرتون؟؟؟؟؟؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام خانوم مهتاب
خیلی خوشحال شدم
اول برای اینکه شما رو بعد مدتها دیدم که استاد مائید
دوم مادر میشیدمن همون سیاوش ایکس هستم نمی دونم شاید یادتون رفته باشه
ببینید من در جریان ازدواجتون و نوع ازدواج و مراحل شناخت و ..... نیستم و نبودم
البته من شاگرد شما و بقیه هستم
ولی با خصوصیاتی که شما از شوهرتون گفتید ایشون فتنه تشریف دارن
حالا کم یا زیادش بمونه
اصول برخورد با همسرتونو نمی دونید
و همچنین اصول صبر و بردباریو
ببینید همچین آدمهایی اگه تو هر جا و هر مرحله از زندگی جلو راهتون سبز بشه باید رفتارتون وسیاستتون طوری باشه که جذبی باشه
اگه تو محل کارت رییست اینجوری باشه باید همیشه وانمود کنی که در حال یادگیری از اونیو ارزششو بالا ببری تا احساس با ارزش بودن بکنه
حالا که ایشون شوهر شماست(البته من در باره ایشون قضاوت نمی کنم و برچسب نمی زنم) یعنی شریک زندگی شما و بابای بچتون
خوب یا بد شوهرتونه
چرا با اینکه ایشون با زبان بی زبانی به شما میگه چه جوری باهاش برخورد کنین نمی کنین؟
چرا بهش حس با ارزش بودنو نمیدین و بر عکس غرور مردانشو له می کنید
با چی؟ با این کار که حس می کنه شما مرد اونید و اونو بی عرضه میدونید و حسابش نمی کنید
من فکر می کنم حتی اون به این هم راضیه که الکی ازش تعریف کنید و حس مرد بودنوبهش بدید
زبون بریزید
اگه انتقادی دارید اول ازش کلی تعریف کنید بعد انتقادو بگید
معذرت می خوام معذرت می خوام خرش کنید
چرا نمی گیرید که ایشون قلقشون اینه و این کارا نیاز به مهارت و صبر داره
یعنی باید اول خودتونو بسازید واسه محبت کردن بی منت
یعنی یه راهیه که ممکنه طول بکشه
ولی شما نه صبرشو دارید نه اعصلبشو
نمونش همین قضیه زن برادر و ....
شما حتی اگه حقتون هم خورده بشه فعلا هیچی نگید و آروم باشید
خلاصه حرف من ساده شده ی حرف مدیر و فرشته و دوستانه
نقل قول:
شما نیازهایت را در کمال محبت بخواه و دنبال نکن . گوشزد کردنها و مرتب یادآوری وظایف به مرد ، پیام ناتوانی و ضعف را در خود به همراه دارد که خود به خود آنرا به همسر تلقین می کند . بهتره شما را یک زنی که واقعاً بهش تکیه کرده و ایمان داره که تکیه گاه محکمیه ببینه ( حتی اگه درونت اینو باور نداشته باشه ، تو نقشش را بازی کن ) و اینکه خیالت راحته که چیزی کم نمیگذاره پس نیازی نیست دغدغه داشته باشی و بهش چیزی را یادآوری کنی .
نقل قول:
کسی رو میشناختم که شوهرش حتی جلوی دیگران زنش رو میزد و بعنوان خادم خانوادهاش به این زن نگاه میکرد. اما این زن با محبت (در طی چند سال) و مهارت و صبر الان چنان زندگیشو کن فیکون کرده که همه انگشت بدهن موندند. راجع به مهارتها این سایت بانک جامعی از مقالات و مشاوره ها رو داره.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
[size=medium]سلام
قراره بزودی برادرشوهرم عروسی بگیره.
باید اعتراف کنم از الان ناراحتم.
آخه خانواده شوهرم برای هیچ مراسم ما هیچ کمکی نکردن.
حالا منظورم مادی نیست.
تو همه مراسما مثل مهمون نشستن.
برای چیدن جهیزیه من نیومدن.
منم از الان فکرم مشغول اینه که اگه برعکس ما برای برادرشوهر و جاریم اینطور نباشن
من خیلی غصه میخورم
البته میدونم که برای اونا کمک خواهند کرد.
چه مادی چه کار کردن برای مراسماشون چه جهیزیه بردن و .......
منم موندم چطور تحمل کنم.
برای ما هیچی هیچی کمک نکردن که هیچ.
کمی هم مشکل تراشی میکردن.
اما الان واسه اینا...
آخه عزیز دلم
چرا این همه به خودت و بچه ات آسیب میزنی ، پیشاپیش ذهنت رو درگیر چی کردی ؟ حیف نیست ؟ که سلامتیت به مخطره بیافته ؟ ارزشش رو داره ؟
نقل قول:
کلا میگین چطور ایت تفاوت گذاشتنشونو تحمل کنم؟؟
1 - ذهنت رو از این همه زوم کردن و جزیی نگریها دور کن ( بهره گیری از توقف فکر )
2 - هیچ توقعی از هیچ کس نداشته باش ( آرامش فکر و روح و روان و سلامت جسم از بیماریهای روان تنی نتیجه تضمینی بی توقعی است )
نقل قول:
آخه تو خونه شونم بین منو جاریم فرق میذارن.خیلی هوای اونو دارن.
خوب بزارند ، مگه مهمه ، تبعیض نشونه ضعفه ، و غصه خوردن از آن نشانه ضعف شدید تر ، چرا تو می خواهی ضعیف تر از اونها باشی ؟!!!!
نقل قول:
فکر کنم واسه اینکه از برادرشوهرم بیشتر از شوهر من حساب میبرن.
واسه همین هوای زنشم بیشتر دارن.مخصوصا مادرش.
اینها یعنی ذهن خوانی و علاجش هم توقف فکره
نقل قول:
منم خیلی اذیت میشم.
اشتباه می کنی ، اشتباه می کنی ، اشتباه می کنی که اینهمه خودتو اذیت می کنی . تو و بچه ات امانتی در دست خودت هستید ، چرا امانت داری نمی کنی و امانت را به مخاطره می اندازی .
نقل قول:
چکار کنم بنظرتون؟؟؟؟؟؟
آرامشت رو حفظ کن ، و به فکر سلامتی خودت و بچه ات باش . با توقف فکر و بی توقعی .
مهتاب جان تمام رفتارها و حالات روحیت را بچه ات دریافت می کند ، اگر می خواهی در تربیت بچه ات بعد از تولد موفق باشی و بچه ای نمونه داشته باشی ، از حالا تربیتش رو شروع کن . با کار کردن روی خودت ، و رفع ضعفها و تقویت قوتها ( مطمئن باش جنین دریافت می کند ) می خواهی بچه ات چطور بچه ای بشه در آینده ؟ همانگونه رفتار کن تا او دریافت کند ( فندانسیون شخصیت بچه ات اکنون ریخته می شود ، مواظب باش درست پی ریزی کنی ).
.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام به سیاوش عزیز
یادم اومد شما رو.
سیاوش گرامی واقعا شرمنده میکنید با حرفاتون.یه وقت اعضا جدید فکر میکنن من کی هستم؟؟
ببینید اتفاقا میتونم بگم تنها چیزی که همسرم و خانواده ش از من میخوان اینه که مقابلشون سکوت کنم و دست به سینه باشم.
خیلی سعی میکنم به شوهرم احساس با ارزش بودن بدم.اما واقعا وقتی حرف خانواده ش میشه،وقتی خانواده محترمش امر میکنن کاری بکنه...
دیگه اونموقع هست که همه چیز بهم میریزه.اون در مقابل خانواده ش خیلی مطیعه.حتی مقابل خواسته های غیر منطقی.اونم از روی ترس و نه هیچ چیز دیگه...اینو مطمئنم.
فرشته مهربان متشکرم عزیزم
با این یه مورد هم که گقتم فعلا دارم میسازم.سعی میکنم پیگیر نباشم تا اگه فرقی هم گذاشتن متوجه نشم.
سعی میکنم جاریمو دوست داشته باشم و البته برادرشوهر عزیزمو که واقعا هم دوست داشتنی هستن مخصوصا برادرشوهرم و بهشون محبت کنم و حتی میخوام تا جاییکه میتونم کمکشون هم بکنم.
خواهش میکنم منو ببخشید خیلی آزرده خاطر هستم از دست خانواده همسرم.
به هیچ عنوان نمیتونم ببخشمشون.واقعا ازشون متنفرم.یعنی تک تک خاطراتی که برام درست کردن تنفرانگیزه.
همدردای گلم
بهتون چندبار گفتم شوهرم به حرف پدر مادرشه.
واقعا تو زندگی مشترکمون احساس پوچی میکنم.احساس میکنم فقط یه ابزار هستم تو این زندگی.
آخه همش به خودم میگم جای من کجای این زندگیه؟؟
ولی به هیچ جا نمیرسم.
خدا رو شکر میکنم خانواده همسرم نظر سویی به زندگی مشترک ما ندارن.وگرنه با اشاره گوشه چشمی میتونستن از هم بپاشن زندگیمونو.
من تو این زندگی جایی ندارم.این مسئله روز بروز بیشتر از قبل آزارم میده.بطوریکمه دائما بهش فکر میکنم و گاهی بشدت کنترلمو از دست میدم.و واقعا میخوام بزنم زیر همه چیز.
خیلی بده که احساس کنی هیچ نقشی تو زندگی مشترکت نداری و یکی دیگه هست که از بیرون زندگی شما دستور میده و تو و شوهرت باید تسلیم باشین.
مثل عروسکای خیمه شب بازی.من برای چی دارم زندگی میکنم؟؟واقعا استقلالی حس نمیکنم.
هرچی میگذره تعیین تکلیفا از نظر کمیت و کیفیت بیشتر میشن و شوهر من گوش به فرمان تر...
واقعا از روی ماهتون شرمنده هستم.که اینقدر سرتونو درد میارم.
اگه نیاز بود بخواین تا بیشتر و با مصداق توضیح بدم این اوامر غیر منطقی و بیجای خانواده همسرم رو.
به خودم میگم اونا به کنار.
اگه شوهر من بتونه خوب مدیریت کنه مسئله اینقدر حاد نمیشه.
خیلی هم که تاکید کنم رو این موضوع حرف آخری که میشنوم اینه که :به تو مربوط نیست.......
اگه به من مربوط نیست پس به کی مربوطه؟؟
پس اونوقت من این وسط چه کاره هستم؟؟
اومدم خونه داری برای شوهرم بکنم و براش بچه بیارم؟؟
واقعا از نظر شما تعریف زن اینه؟؟تعریف زندگی مشترک اینه؟؟
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
سعی میکنم پیگیر نباشم تا اگه فرقی هم گذاشتن متوجه نشم.
:104::104: این یعنی تمرکز نکردن روی آنچه که نسبت به آن حساسی . آفریــــــــــــــن ، اینو به طور جدی ادامه بده .
نقل قول:
سعی میکنم جاریمو دوست داشته باشم و البته برادرشوهر عزیزمو که واقعا هم دوست داشتنی هستن مخصوصا برادرشوهرم و بهشون محبت کنم و حتی میخوام تا جاییکه میتونم کمکشون هم بکنم.
:104::104: آفرین ، بسیار خوبه و همین کار را انجام بده که بسیار عاقلانه هست .
نقل قول:
به هیچ عنوان نمیتونم ببخشمشون.واقعا ازشون متنفرم.یعنی تک تک خاطراتی که برام درست کردن تنفرانگیزه.
عوارض این نفرت فقط به خودت برمی گرده ، یعنی اعصاب خوردگی ، زجر و ناراحتی .... آنها آسیبی از تنفر تو نمی بینند این تویی که آسیب می بینی . پس این تنفر را از خودت دور کن .
نقل قول:
واقعا تو زندگی مشترکمون احساس پوچی میکنم.احساس میکنم فقط یه ابزار هستم تو این زندگی.
آخه همش به خودم میگم جای من کجای این زندگیه؟؟
چرا این همه تلقین منفی برای خودت داری ؟؟ حیف نیست ؟
عزیز دلم ، هیچ کس جای ما رو تو زندگی و موقعیت ها نمیتونه تعیین کنه الا خودمون .
تا وقتی ما پیش خودمون و برای درون خودمون جایگاه قابل قبولی نداشته باشیم دنبال این هستیم که در نظر دیگران جایگاه مقبول و مورد توجهی داشته باشیم . به عبارتی نازنینم این حال شما یک فرافکنی است . فکر کن که چرا باید دنبال این باشی که نزد شوهرت و خانواده ات جایگاهی در این زندگی داشته باشی . چرا نزد خودت و خدای خودت جایگاهت روشن نباشه . که رضایت حقیقی همینجاست . جایگاه هایی که افراد یا موقعیت های مادی بخواهد به ما بدهد با داوام نیست چون هیچکدوم از آنهایی که جایگاه ما وابسته به آنهاست دوام ندارند . اما خودت و خدای خودت همیشه برای خودت هستید .
از این وابستگی به اعتبار یافتن نزد شوهرت و خانواده اش بیرون بیا . تو قابلیت این را داری که عزیر خودت و خدایت باشی . هر کس نزد خودش عزیز باشد ، مطمئن باش دیری نمی گذرد که دیگران هم جذبش می شوند بی آنکه وابسته به این مجذوبین و تاییداتشان باشد و و غره از آن شود .
نقل قول:
خدا رو شکر میکنم خانواده همسرم نظر سویی به زندگی مشترک ما ندارن.
این کم چیزی نیست ، چرا روی اینگونه نقاط مثبتشون متمرکز نمی شوی و فکر نمی کنی که راستی اگر این ویژگی مثبت را نداشتند چه می کردی ؟؟؟؟
نقل قول:
من تو این زندگی جایی ندارم.این مسئله روز بروز بیشتر از قبل آزارم میده.بطوریکمه دائما بهش فکر میکنم و گاهی بشدت کنترلمو از دست میدم.و واقعا میخوام بزنم زیر همه چیز.خیلی بده که احساس کنی هیچ نقشی تو زندگی مشترکت نداری
هرچه بیشتر روی این مسئله تمرکز کنی و برجسته اش کنی به شوهرت هم با امواجی که میفرستی همین را تلقیتن می کنی و بدتر از بد می شود .
از تمرکز بر این نگاه منفی بیرون بیا . اعتبار و جایگاه تو ابداً وابسته به همسرت و دیگران نیست .
نقل قول:
من برای چی دارم زندگی میکنم؟؟واقعا استقلالی حس نمیکنم.
این سئوال خیلی خوبیه ، حتماً روی اون تمرکز کن و جواب منطقی و درست براش پیدا کن .
آیا برای شوهرت زندگی می کنی ؟ ، برای تایید شدن از سوی او و خانواده اش ؟ ، برای دیده شدن ؟ برای چی ؟
نقل قول:
هرچی میگذره تعیین تکلیفا از نظر کمیت و کیفیت بیشتر میشن و شوهر من گوش به فرمان تر...
گوش به فرمان باشه ، کار اونها رو انجام بدهد ، مگر مهمه ؟؟ آیا این مهم نیست ، که فرمانهای اونها در جهت به هم زدن زندگیتون نیست ؟؟ مهتاب جان این مهمه نه اینکه کارهایشان را از همسرت می خواهند و او انجام می دهد .
عزیزم اینجاست که می گویم عشق و علاقه زیاد در زندگی اختلال ایجاد می کند . از جمله عوارضش انحصار طلبی هست ، نادیده گرفتن استقلال همسر در انتخابهایش است . واقعیت اینه که اگر علاقه معقول باشد او را آزاد می گذاری در انتخاب اینکه کارهای محوله خانواده اش را انجام دهد یا خیر و دخالت نمی کردی .
مهتاب عزیزم ، شوهرت را رها کن که هرکاری می خواهد بکند ، حتی در مقابل مسئولیتهایش در قبال خودت بهش گیر نده و رهاش کن و به جای او هم احساس مسئولیت نکن و مسئولیتهای او را هر وقت انجام نداد انجام نده .
نقل قول:
خیلی هم که تاکید کنم رو این موضوع حرف آخری که میشنوم اینه که :به تو مربوط نیست.......
اگه به من مربوط نیست پس به کی مربوطه؟؟
واقعیت همینه مهتاب جان ، حتی اگر ما نخواهیم قبول کنیم . پس پذیرش اینرا داشته باش .
نقل قول:
پس اونوقت من این وسط چه کاره هستم؟؟
شما همسرش هستی ، نه برنامه ریزش .
در تعامل و تفاهم اخلاقی و روحی و فکری و عقیدتی درست قراره با هم زندگی کنید و هر کس نقش خودش را ایفا کند . اینکه اون کاری به خانواده اش نداشته باشد و ... نقش شما در رابطه با ایشون نیست و فقط خودت رو اذیت می کنی .
نقل قول:
اومدم خونه داری برای شوهرم بکنم و براش بچه بیارم؟؟
چرا برای او !!!!! اینها را همه برای خودت داشته باش عزیزم ، او هم فقط سهیم و شریک هست ، هیچکدام برای دیگری نیست ، هر دو برای خودتان هستید و برای هم
.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
فرشته جان
متشکرم از وقت و انرژی که برام میذاری.
ببینید
مواردی که میگم خانواده همسرم نظرشونو تحمیل میکنن،کارایی که از همسرم میخوان،
فقط اینا نیست که همسر من اونا رو ببره دکتر یا خرید کنه براشون یا.......
خب واقعا اینا به من مربوط نیست.
ولی اونا توی مسائلی نظرشونو تحمیل میکنن که منو شوهرم اصولا باید تصمیم بگیریم.
شوهرم با من مشورت میکنه باهم به یه نظر مشترک میرسیم که فلان کارو بکنیم.
چند وقت بعد که نزدیک میشه به انجام اون کار میبینم شوهرم میاد میگهنه اونکاری رو که تصمیم گرفتیم نمیکنیم و بابا و مامانم گفتن اینجوری بکنیم و باید هم گفته اونا رو عملی کنیم.
حتی گاهی خواسته های واقعا غیر منطقی......
ببینید مشاور هم به من گفت مصداق این حرفای خانواده همسرم همون دخالت منفی هست.
واقعا هم دخالته.
با اینکه نظر بدی به زندگیمون ندارن.
ولی با این کاراشون آشوب بپا میکنن تو زندگیمون.
واقعا میونه ما سر این کارای خانواده ش خیلی خراب شده.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
فرشته جان
ولی اونا توی مسائلی نظرشونو تحمیل میکنن که منو شوهرم اصولا باید تصمیم بگیریم.
شوهرم با من مشورت میکنه باهم به یه نظر مشترک میرسیم که فلان کارو بکنیم.
چند وقت بعد که نزدیک میشه به انجام اون کار میبینم شوهرم میاد میگهنه اونکاری رو که تصمیم گرفتیم نمیکنیم و بابا و مامانم گفتن اینجوری بکنیم و باید هم گفته اونا رو عملی کنیم.
حتی گاهی خواسته های واقعا غیر منطقی......
ببینید مشاور هم به من گفت مصداق این حرفای خانواده همسرم همون دخالت منفی هست.
واقعا هم دخالته.
با اینکه نظر بدی به زندگیمون ندارن.
ولی با این کاراشون آشوب بپا میکنن تو زندگیمون.
واقعا میونه ما سر این کارای خانواده ش خیلی خراب شده.
سلام مهتاب جان
حالا مسئله روشنتر شد . ببین عزیزم ذهنت را قاطعانه از پراکندگی های مختلف بیرون بیاور و مسئله اصلی را مد نظر قرار بده و در دیگر موارد توقف فکر را جدی به کار بگیر .
از همینجا شروع می کنیم .
نمونه هایی از تصمیم های شما و تحمیل و دخالتهای خانواده همسرت در مقابل تصمیم توافقی شما و ادله اونها را بیان کن تا باز هم مسئله که حالا اصلش معلوم شد ، روشنتر شود و بهتر بتوانیم راهنمائیت کنیم
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام ذوباره
مصداق این تحمیل نظرات اینا هستن
مثلا خانواده همسرم از همون اول منو مستقیم و بیشتر غیر مستقیم منو مجبور میکردن به جاهایی برم که اصلا علاقه ای نداشتم
مثلا قبل از اینکه فامیلای نزدیک همسرم منو پاگشا کنن
وتو همون ماههای اول عقد ما رو مجبور کردن بریم خونه فامیلاشون.و حتی بهمون اجازه ندادن تلفنی خبر بدیم که داریم میریم خونه شون.
و خیلی ناراحت شدم که اون بیچاره ها هم آمادگی رفتن ما رو نداشتن.و چقدر هم خودم و خانواده م دلخور شدیم از اینکار و خاطره بدی شد برام.
دوم اینکه وقتی میریم مسافرتی جایی یواشکی به همسرم سفارش میدن برای کی چی بگیره.
برگشتنی هم اگه مورد پسند واقع نشه دلخوری راه میندازن و بهمین دلیل من دیگه دوست ندارم قدمم رو از شهرم بیرون بذارم.
بعد اینکه مثلا برای ما تعیین تکلیف میکنن عیدی و کادو به خواهرش و به بقیه فامیل چی بدیم.
چقدر به خواهر زاده عیدی بدیم.
باورتون نمیشه چقدر این کاراشون رو همسرم اثر میذاره.
مثلا همسر من امسال تقریبا سه برابر پارسال به همشون عیدی داد.
ببینید اگه چیزی بگن یا اشاره حتی بکنن همسرم از زیر سنگ هم شده فراهم میکنه تا دلخور نشن.حتی اگه بشه قرض میگیره و کادوی اینا رو میده.اونم چیزی که دلشون میخواد.
میبینم که اصلا دوست نداره در این موارد با من مشورت کنه.چون هربار هم مشورت کردیم بعد با یه اشاره نظرشو عوض کرده.منم هرچی خودمو به درو دیوار زدم اثری نداشته.
واقعا دیگه درمونده شدم.
درمقابل همه اینا باید بگم خود خانواده همسرم در این موارد رعایت ما رو نمیکنن.یعنی به خودشون که میرسه نه محبت کلامی نه کمکی چه مادی چه غیر مادی و نه کادو درست و حسابی...
و این بیشتر حرصم میده.
ببینید
همه اینها خیلی قابل تحمل تر میشد اگه
همسرم کاملا محترمانه و قاطعانه درخواست های غیر منطقیشونو رد میکرد.
اگه همسرم به خانواده ش حدو حدود و خطوط قرمز رو تعیین میکرد.
همسر من محدوده زندگیمونو کاملا از بین برده.
خانواده ش هم دقیقا مثل بچه ای شدن که بدقلقی حرفشونو پیش میبرن.
همسرم هم همیشه چراغ سبز نشون میده.یبار ندیدم مخالفت کنه باهاشون.
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
برخورد و رفتار شوهرتون با شما و خونوادتون چطوریه؟
به جز مامان شدنتون بقیه رفتارای شما و همسرتون خیلی شبیه من وشوهرمه.انگاری خودم نوشتم.
منم همین مشکلات شما رو دارم.:72:
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام آفتاب همدرد و متشکرم از توجهت
شوهرم با من خوبه تا موقعی که مخالف نظر خانواده ش نباشم.حتی اگه موضوع به اونا مربوط نباشه و نظر بیجا بدن...
با خانواده من خوبه بیشتر در ظاهر.
اما میبینم الان دیگه حتی از محبتهای خانواده م به خود من دلخور میشه.
محبتی که پدر مادر به بچه شون میکنن.
حتی محبت کلامی یا اینکه حالم بد شد پیشم باشن...
-
RE: دیگه نمیتونم شوهرمو تحمل کنم.دوستش ندارم...
سلام همدردی منو بپذیرید مشکل منم همینه دوستان لطفا راهنمایی کنید
ولی عزیزم این رومتوجه شدم که همسرت زیادی وابسطه به خانوادشه و میخواد به اونا کمک کنه و این کمک کردن افراطیش باعث شده که اونا فکرکنند وظیفشه برای همین وقتی وظایف تحمیلیشو انجام نمیده اونا ناراحت میشن و عکس العمل نشون میدن
شما باید روز اول این مشکل رو حل میکردی که دیر دست بکار شدی و این براشون عادت شده و الان هم فقط به یه روش میتونی برش گردونی و اونم محبت و مادری کردن به اونه تا کم کم باحضور پررنگ تو اونا کمرنگ بشن هرچند که مادری کردن همسر اشتباهه ولی برای مردای این دوروزمونه که هنوز بزرگ نشدن باید مادری کرد
ما بایدیاد بگیریم اول خودمونو تحمل کنیم اونوقته که با دیگران راحت کنار میایم
تغییر سخته ولی چاره ای نیست من هم دارم زجر میکشم تا خودمو تغییر بدم چون الان باهمسرم قهرم
راستی من عاشق بچه ام بهت خیلی خیلی تبریک میگم اگه جای تو بودم جای این نعمت رو با هیچی عوض نمیکردم
موفق باشی عزیزم