RE: پایان یک زندگی 13 ساله
تبریک میگم!
آره درست شنیدی تبریک میگم!
پایان یک زندگی نه، یک مردگی 13 ساله بود این و باید جشن گرفت!
اگر به پدر و مادرت نگی چه مشکلی ممکنه پیش بیاد؟
ممکنه از جای دیگه بشنون؟
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سلام .
به نظر من شما زن مستقلي هستيد و بسيار هم با سياست و با درايت . مي تواني به گونه اي كه آنها تحريك نشوند در جريانشان قرار دهي . همه چيز به خودت بستگي داره و حق انتخابهاي زيادي داري براي طرح مسئله ولي من فكر مي كنم و كاملا نظر من است كه حق خانواده است كه شرايط تو و فرزندت را بدانند . حتي اگر كمك زيادي از دستشان برنيايد . سنجش مسئله بايد كاملا ار ديد خودت و شرايط و با توجه به انتخاب ها صورت بگيره .
از ديد من بهتره با واقعيت رو به رو بشي و رو به رو بشوند ......
سابينا جان
فائزه بچه داره و امكان اينكه بچه به پدر بزرگ و مادر بزرگش و ديگران بگه خيلي زياده و اگر هم به او گفته بشه كه اين مسئله را عنوان نكنه و با كسي در موردش حرف نزنه كار درستي نيست و .....
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
عزیزم اونا بالاخره میفهمن پس خودت بگی بهتره انشالله که مشکلی پیش نمیاد:322:
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
آنی گلم
چون خودمم در شرایط مشابه هستم و بارها با خودم فکر کردم که چطوره آدم خارج بره جدا بشه و به کسی نگه! چون مادر من هم مریض احوال هست و می ترسم با جدایی من بهش ضربه روحی شدیدی وارد بشه که تا آخر عمر خودمو نبخشم، سوال ایشون سوال منم هست و برای همین این تاپیک را دنبال می کنم که همراه با ایشون منم جواب بگیرم
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
فكر نكنم لزومي داشته باشه همه چيز رو يه دفعه گفت،چون حتي كسي به فكرش هم نميرسه كه اختلافي داشته باشيد،..يواش يواش از اختلافاتون و ناسازگاري هاتون براي خونواده دردل كنيد،بعدش ميتونيد بگيد براي مدتي تصميم گرفتيد خونه هاتون رو جدا كنيد و فعلا جدا زندگي كنيد كه دعواها و بحثاتون كمتر باشه،بعد از مدتي هم ميتونيد بگيد كه توافقي طلاق گرفتيد... اينجور ديگه همه آماده شنيدن همچين خبري خواهند بود...
مثل كسي كه همه بفهمن سرطان داره،پس شنيدن خبر مرگش چندان شوكه كننده نخواهد بود
البته اگه شوهرتون يا بچتون همه چيز رو لو نده!!!
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
به خاطر اين .....
به خاطرآن .....
ضمن اينكه محترم است به نوعي نشان دهنده ي جايگاه ما در مقام ترس - عدم تصميم گيري و عدم اهميت و توجه و احترام به خود و..........ويا حتي بسياري از مواقع از ترس رو به رو شدن با واكنش ها و يا ترس ازتصميم گيري و حتي ناشناخته ها و....
ذهن به شكل بسيار زيركانه و ناخودآگاه پاي اين و آن را به ميان مي كشد تا بگويد من اگر كاري را انجام نمي دهم و يا حتي انجام مي دهم به خاطر .....است !و يا به دليل فرار از موقعيتي كه در آن قرار دارد و.....
به طور مثال
بسيار ديده ايم كه وقتي پدر و مادري با فرزند حرف مي زنند مي گويند ما به خاطر تو اقدام به جدايي نكرديم و....!!!( در حالي كه اگر لطف مي كردند و مثل دو انسان متمدن مسير زندگي خود را پي مي گرفتند آسيب به مراتب كمتري به بچه مي خورد و....)
به بچه چه مربوطه كه فرد قادر به تصميم گيري درست و مهارت زندگي نبوده و ....كه امروز باز با اشتباهي به مراتب بزرگتر و مخرب تر از جايگاه ترس و هزار مشكل يك عمر و شخصيتش را سر بچه خراب مي كند !!!!و شخصيت و روان بچه را هم هدايت مي كند به اين سمت كه تو هم اگر در زندگي ات مشكل و ضعف داشتي سر نفر بعدي پياده كن !( شيوه ي تربيتي نادرست)
سابينا عزيز م
آنچه تو گفتي بهترين راه براي فرار كردن و روبه رو نشدن با صورت مسئله و خودت و ....است . و تو نيازمند شهامتي خانم گل . چرا وقتي انسان مسئله اي دارد بايد خودش را از مردم قايم كند ؟! به ظاهر از مردم فرار كرديم با خودمان چه كنيم ؟! در پذيرش خودو شرايط بودن راه حلي است كه نيازمند فرار از مردم هم نيست .ضمن اينكه مردم آنچنان كه ما آنها را هيولا فرض مي كنيم ترسناك نيستند مدتي حرف ميزنند بعد ساكت مي شوند چرا كه حافظه ي تاريخي قوي ندارند !
من مشكلي با مهاجرت ندارم اما نه به دليل طلاق و آنگونه كه تو گفتي .....بلكه به دليل اهداف روشني كه براي خود فرد بعداز طلاق مي توان متصور شد ....
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
آنی گلم
چون خودمم در شرایط مشابه هستم و بارها با خودم فکر کردم که چطوره آدم خارج بره جدا بشه و به کسی نگه! چون مادر من هم مریض احوال هست و می ترسم با جدایی من بهش ضربه روحی شدیدی وارد بشه که تا آخر عمر خودمو نبخشم، سوال ایشون سوال منم هست و برای همین این تاپیک را دنبال می کنم که همراه با ایشون منم جواب بگیرم
سابینا جان حقیقتش من هم مثل تو فکر می کردم. تصمیم گرفته بودم که از ایران بروم و آنجا زندگیم را بدون همسر شروع کنم.
خانواده من برای جدایی اصلا حمایتم نمی کردند و این عمل را بسیار بد می دانند. زندگی در کنار آنها و تحمل حرف مردم برایم سخت بود ولی نمی دانم چرا هرگز جرات عملی کردن فکرم را نکردم.
من از لحاظ تامین نیازهای مالی احتیاجی به همسر ندارم و از طرفی آدمی هستم که تنهایی آزارم نمی دهم. با توجه به توصیفهایی که از روابط مردم در غرب شنیده ام، احساس می کنم کاملا سازگار هستم البته منهای مسایل مذهبی و اعتقادی.
شرایط کار هم برایم مهیا بود. اگر در ایران هم بودم، هم مکان مستقل برای زندگی و هم قدرت تامین خودم را داشتم.
آنچه نداشتم فقط جرات بود!!!!!!
البته آینده معلوم خواهد کرد که این جرات نداشتنم خوب بوده یا بد! ولی اکنون نه من و نه شوهرم از زندگی لذت نمی بریم.
فائزه جان شما تصمیمت را گرفتی و عملی کردی. آفرین که اختیار زندگیت را بدست گرفتی و دست زمان نسپردی.
بنظر من هم بهتر است که به آنها بگویی که جدا شده ای. منتها با توجه به شناختی که از خانواده ات داری ابتدا زمینه را برایشان فراهم کن. سعی کن قبل از گفتن، اطمینانشان را جلب کنی که خودت و فرزندت از همه لحاظ در رفاه و امنیت هستید و خطری شما را تهدید نمی کند.
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سابینای عزیز ممنون واقعا دیگه خودمم به این نتیجه رسیده بودم این دور غلط یه جا باید تموم می شد .اگه به خانوادم نگم مساله ای که ممکنه ییش بیاد اینه که خودشون از اینور اونور بفهمند .که البته اونم به اون زودیها نخواهد بود .از یسرم نمی شنوند مسلما چون بچه فوق العاده راز دار و باهوشیه و محاله جایی عنوان کنه با اینکه 11 سال بیشتر نداره .ولی از طریق دوست و یا وکیلم ممکنه بفهمن یه چیزایی.
آنی گلم:به نظر من شما زن مستقلي هستيد و بسيار هم با سياست و با درايت . مي تواني به گونه اي كه آنها تحريك نشوند در جريانشان قرار دهي . همه چيز به خودت بستگي داره و حق انتخابهاي زيادي داري براي طرح مسئله ولي من فكر مي كنم و كاملا نظر من است كه حق خانواده است كه شرايط تو و فرزندت را بدانند . حتي اگر كمك زيادي از دستشان برنيايد . سنجش مسئله بايد كاملا ار ديد خودت و شرايط و با توجه به انتخاب ها صورت بگيره ممنونم مثل همیشه بهم انرژی می دین .مشکلم اینه که مادرم داره امسال حج تمتع میره و سال گذشته هم برادر بزرگم از همسرش بعد از 20 سال جدا شدن .از یارسال به اینور مادرم به شدت شکسته شد و خیلی افسرده شده .اول فوت بابا و بعدش هم مساله برادرم خیلی اذیتش کردن .به خاطر همین مسایله که همیشه التماسم می کنه و می کرد که یه زمان فکر جدایی نکنم.همه توی اطرافیان و فامیل انتظار داشتن من هر روز جدا شم ولی کسی توقع جدایی برادرم رو اصلا نداشت .اون خیلی ناگهانی بود .سال گذشته همین موقع باز یه بار تصمیم گرفتم جدا شم ولی اینقدر مادرم التماسم کرد که منصرف شدم..منطقش اینه که تو که شوهرت هیچوقت ییشت نیست کاری هم که اصلا به تو و زندگیت نداره دعوا هم که ندارین هزینه های زندگیتم که می ده دیگه چرا بخوای همچین کاری بکنی !! اگه بدونه که منم اینکار رو کردم خودم با دستهای خودم کشتمش!! همین هفته ییش با شوهرم و مادرم اینا رفتیم شمال .توی این چند روز مدام حواسش به روابط ما بود که ببینه خوبیم یا نه.همش نگران بود نکنه مشکلی باشه .از یارسال به اینور خیلی حساس شده..همیشه مامانم به جای همدردی فقط استرس به من می ده ..اصلا نمی خوام بدونه چون از صبح تا شب کارش میشه گریه و زاری و میره دنبال مامان شوهرم که راضیش کنه ما جدا نشیم!! مادر شوهری که من هشت ساله اصلا ندیدمش و هر بارم میره اون یه جوری صحبت می کنه که اصلا بهتره تموم بشه ولی این ول کن نیست!!خیلی دلم می خواد خودم اینجور مادری برای بچم نباشم.
مهردادعزیزم:
فكر نكنم لزومي داشته باشه همه چيز رو يه دفعه گفت،چون حتي كسي به فكرش هم نميرسه كه اختلافي داشته باشيد،..يواش يواش از اختلافاتون و ناسازگاري هاتون براي خونواده دردل كنيد،بعدش ميتونيد بگيد براي مدتي تصميم گرفتيد خونه هاتون رو جدا كنيد و فعلا جدا زندگي كنيد كه دعواها و بحثاتون كمتر باشه،بعد از مدتي هم ميتونيد بگيد كه توافقي طلاق گرفتيد... اينجور ديگه همه آماده شنيدن همچين خبري خواهند بود...
ما این 13 سال اینقدر کش و قوس داشتیم که کار از سرطانم گذشته بود!! :311: همه فامیل منتظر این مساله بودن .تا یه جایی بیرون کار داشتم به کسی نمی گفتم کجا میرم همه شک داشتن که دارم یه کارایی می کنم با اینکه هیچ مشکلی در ظاهر با هم نداشتیم ولی هیچوقت هم با هم نبودیم اصلا 10 سالی هست ما جدا از هم زندگی می کنیم .ولی اونا که مشکلات منو نمی دونن .اگه شوهرم بخواد کولی بازی در بیاره همه رو می ریزه به هم..فکر کنم همین کارم بکنه.فعلا توی شوکه .خدا رحم کنه!!:163:
همدم عزیزم می ترسم بگم اونا هی بییچن به یام که موندی اونجا تنهایی چکار!! اینجور وقتا تعصب و غیرتشون شکوفا میشه همیشه!! این 7 سالی که من تنها بودم خارج از کشور با یه دونه بچه کسی نمی گفت این چه وضعیه!! یه بارم کسی به شوهرم نگفت چرا زنت رو بردی گذاشتی تنها اومدی .ولی الان بدونن یا می خوان بیان اینجا بالا سر ما باشن که من تنها نباشم حرف یشت سرم نباشه یا می خوان من برگردم..منم اینجا خیلی آرامش دارم .بخدا یام می خوره به ایران همه اون خاطرات تلخ این چند سال برام تداعی میشه ..لحظه شماری می کنم برگردم ..دلم نمی خواد این آرامشم رو از دست بدم به هیچ عنوان.
بلو اسکای عزیزم.ممنون که بم دلگرمی میدی .عزیزم اینو هم به تو می گم و هم به سابینا که زندگی خارج از کشور خیلی خوبه و اون مسایل توی ایرانو ندارم اصلا ولی از لحاظ مالی اصلا با ایران قابل مقایسه نیست .ایران در مقابل اینجا بهشته!!! هزینه ها سرسام اور بالان و اگه کسی بی یشتوانه مالی بیاد خیلی زود کم میاره ..ییدا کردن شغل هم اصلا آسون نیست .کار زیاده ولی به یاسیورتای ایرانی حقوقی که می دن یه جورایی خنده داره!!امیدوارم عاقلانه تصمیم بگیرین.:72:
خیلی دلم گرفته کاش یکی بهم بگه کی از این حالت میام بیرون ؟؟
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سلام خانومی
به نظر منم فعلا همه چیز را به خدا بسپار و از آرامش زندگیت لذت ببر .میتونی به دوستات که از این موضوع خبر دارن و وکیلت بگی که دوست نداری الان چیزی به خانواده ات بگی.
راستی به کمک های مالی خانواده ات نیازی نداری؟
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
پاییزان عزیزم مگه میشه به کمک کسی نیاز نداشته باشم ؟؟ من اینجا مشکل مالی خاصی ندارموضعم نه بده و نه خوب ولی اینجا هزینه های زندگی خیلی بالاست با اینحال هیچ انتظاری از خانوادم ندارم .من پدر ندارم و کلا توی خانواده ما جو طوری نیست که بشه از کسی کمک خواست ..مادرم وضع مالی خوبی داره ولی به برادرامم که واقعا ممکنه نیاز داشته باشند هم کمکی نمی کنه..چه برسه به من که ...البته خودم هم هیچ انتظاری ندارم .اصلا حتی فکرشم نمی کنم که از کسی کمکی بخوام .همه فکرم اینه که اگه نتونستم خونه رو بفروشم و برگردم ایران .اینجا خیلی تنهایی اذیتم می کنه.
خیلی دلم می خواد بدونم چه مدت طول می کشه من به زندگی عادیم برگردم؟؟ کسی می تونه بهم در این زمینه کمک کنه؟؟:325:
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سلام فائزه
صبر داشته باش و سر خودت را گرم كن . آنقدر كه فضاي عادتهاي قديم بادش به سرت نيفتد .
خودت را با فكر و خيال اذيت نكن .
اتفاقا تازه از منطقه ي عادتهايي خارج شده اي و نياز هست تا به شرايط جديد در آن ابعاد عادت كني . به قاعده ي همان عادت كردن صبر كن
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
آنی عزیزم .نگرانم خیلی .انگار ترسیدم .از آینده ترسیدم .از اینکه نتونم جوابگوی فربدم باشم .نیازهاشو خواسته هاشو .....وجودمو ترس گرفته .از کاری که کردم یه درصدم یشیمون نیستم .احساس سبکی می کنم ولی ترسیدم....باید اعتراف کنم ترسیدم.....
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سلام فائزه جان
اين ترس هم طبيعي است با مشكلات زندگي و مسائل فريد از اين به بعد رو به رو ميشي و مي بيني كه آنقدر ها هم كه ترسيدي ترسناك نيست . سخت هست اما ترسناك نيست . خودت را ابدا براي فرداي از راه نرسيده نباز . خدا بزرگتر و رحيم تر از آن چيزي است كه به تصور من و تو بياد .
مگه تا امروز مسئله و مشكل كم در زندگي ات داشتي ؟ از اين به بعد هم خواهي داشت . فقط گاهي نوعش فرغ مي كنه .
و يادت باشه خدايي داري كه هميشه با تو وفريد هست. به مو ميرسه اما پاره نميشه . صبور باش نازنينم . صبور باش و آرام . زندگي جلو ميره . اين قانون است . كم و زياد - سخت و آسان - زشت و زيبا مي گذره . به نيمه پر ليوان داشته هايت نگاه كن و شاكر باش كه وضعيت بدي نداري .
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
فائذه جون شوهرت ی عوضی به تمام معنا هست! معذرت می خوام ولی حقیقته...اون خیلی تو این سالا آزارت داده پس مطمئن باش طلاقت بهترین کار زندگیت بوده ...اون بی رحمانه ترین کارهایی که که می شه در حق ی زن کرد رو در حقت کرده...اگه ادامه می دادی شاید از نظر مالی حمایتت می کرد ولی عملا یعنی تو می دونی اون ی هرزه ی عوضیه ولی باز باهاش می مونی و این شخصیت خودتو زیر سوال می بره...اینجوری تو داغون می شدی به اون که بد نمی گذشت.الانم ناراحته چون مردای هرزه مثل شوهر من و شما هم دوست دارن زن و بچه شون رو داشته باشن هم دخترای دیگرو! هم از توبره بخورن هم از آخور! آخه اینم زندگی بود؟
من می گم الان به هیچ کس چیزی نگو بزار آروم تر بشی خودت بعدا تصمیم درستو می گیری ولی توروخدااااا بیشتر فکر خودت باش...تو مهمی ...اینهمه غصه خوردی و پنهون کاری واسه چی ؟ واسه دیگرون؟ پس تو چی؟ کی به فکر تو هست؟ محکم وایسا جلوی همه بگو نه غیرتتونو می خوام نه آقا بالاسریتونو!
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
ممنونم از لطفت مریم جان که بم دلگرمی میدی ..مریم جان من اینجا قبلا نزدیک به شاید یکی دو سال پیش یه تاپیک داشتم به نام (( تجربه های من 50 ساله)) الان اصلا پیداش نمی کنم نمی دونم کجای تالار هست چون دیگه ادامش ندادم ..چند باری قبلا تصمیم به جدایی بصورت جدی گرفتم ولی هر بار با وساطت اطرافیان و یا التماس ها و منت کشی ها و قول و قرار شوهرم در حضور سایرین مساله مختومه می شد .خودمم خیلی بی اراده بودم همیشه از طلاق می ترسیدم ... انگار ته دلم همیشه می دونستم ته کارم به طلاق ختم میشه ولی هیچوقت شهامتش رو نداشتم ..حتی از تهدید های شوهرمم می ترسیدم ..اون ادم معقول و نرمالی نبود .من همیشه از نفرتش می ترسیدم .هنوزم اون زندگی برام مثل کابوسه .توی اون تاپیک خیلی چیزا نوشتم و همه حسم توی اون مدت توش بود حیف که پیداش نمی کنم!!
مریم جان خانواده من توی تمام این سالها بهم ثابت کردن که هیچوقت توی مراحل بحرانی کمکی که بهم نمی کنن هیچ که با کارهاشون کلی هم دست و پامو می بندن و میرن روی اعصابم ..3 تا برادر دارم که تنها چیزی که از خواهر داری بلدن گردن کلفتی و گیر دادن به حجاب و تماس های منه!! اگه من و بچم از بدبختی بمیریم اونا فقط به فکر زنای خودشونن ..مامانمم که نمی خوام ناشکری کنم ولی همیشه ته دلم ارزو کردم که خودم همچین مادری برای بچه هام نباشم .خدا نگرش داره ولی همین زن منو به این ازدواج مجبور کرد ..یادم نمیره چقدر التماسش کردم که اقلا اجازه بده چند ماهی نامزد باشیم و زود عقد نکنیم و هر بار می گفت این 3 تا برادر غیرت دارن اجازه نمی دن تو با یه پسر نا محرم حتی صحبت کنی!! وای یاد اوریشم برام دردناکه .اصلا سعی می کنم بهش فکرم نکنم ..برای همینه که به کسی نگفتم .نقش حمایتی که ندارند پس چه کاریه! به وقت خودش خودشون می فهمند و وقتی بفهمن اونوقت حتما اینم می فهمند که من اینقدر بهشون نزدیک نبودم که خودم بگم ..شاید یه کم روشون اثر بذاره .شایدم نذاره که احتمال اینش بیشتره .
بازم ممنونم عزیزم .برام دعا کن که این روزا رو به خوی بگذرونم.:72::72: