چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام به همه بچه های تالار :72:
نمیدونم از کجا شروع کنم , تو مدتی که عضو تالار شدم خواستم مشکلم رو حل کنم , مطرح کردم ولی راستش یه جورایی داشت به بیراهه میرفت , بعد شروع کردم به گشت زدن توی تالار و مشکلات بچه های دیگه رو خوندم , یه چیزایی هم یاد گرفتم ولی مشکلم حل نشد . خیلی احساس تنهایی میکنم با خودم فکر میکنم شاید افسردگی گرفتم .
مشکل من گذشته است . گذشته ای که تموم شده ولی خاطراتش همه جا دنبال منه , همش میخوام ازشون فرار کنم و بگم نه من مشکلی ندارم , همسر خوب و زندگی خوب دیگه چی میخوای ......... ولی هر چی پیش میره افسرده تر میشم و میبینم واقعیت اون طوری نیست که من میخوام به خودم تحمیل کنم .:303:
از زمانی که با همسرم عقد کردیم مشکلات زیادی داشتم و متاسفانه با وجود تمام تلاشی که خودم و همسرم انجام میدیم تا این گذشته تلخ رو توی زندگی مشترکمون فراموش کنیم فایده نداره . البته همسرم خیلی بهتر کنار میاد و همیشه سعی میکنه منو آروم کنه ولی آرامش من برای زمان کوتاهیه و بعد دوباره به هم میریزم.
کوچکترین اتفاقی منو به گذشته میبره. خودم میدونم که نباید این طور خودم رو اذیت کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم . احساس درماندگی میکنم.
تاپیک دوستای خوب تالار رو میخونم شاید بتونه بهم کمک کنه ولی یه کم مشکل من متفاوته.
من قبلا مشکلاتی داشتم که تا حدودی ( نمیگم کاملا از بین رفتن ولی خیلی کمتر شدن )
از بین رفتن ولی من نمیتونم فراموش کنم . خیلی بده میدونم ولی من حتی الان توی بهترین لحظات زندگیم به یاد گذشته تلخ میفتم و غصه میخورم .
با وجود اینکه قبلا خیلی دختر شاد و سرزنده ای بودم الان دیگه اصلا این طور نیستم , همسرم به زور منو میخندونه , بعضی اوقات بهم میگه دلم برای اون خنده هات تنگ شده , ازم میخواد مثل قدیما از ته دل بخندم ولی من نمیتونم , میخندم ولی نه از ته دل .اونم اینو میفهمه.
حس میکنم دارم عذابش میدم , دائما ازم حالم رو میپرسه از اول صبح تا شب .مدام میگه الان حالت خوبه ؟ راستش اکثر مواقع روم نمیشه بهش بگم حالم خوش نیست و سعی میکنم طوری وانمود کنم که انگار حالم خیلی خوبه ولی .........:316:
کمک میخوام برای خودم , برای اینکه اوضاع خودم خوب بشه , نمیخوام کسانی رو که قبلا آزارم دادن محاکمه کنم یا رفتارشون رو عوض کنم چون میدونم نشدنیه ولی میخوام خودمو درست کنم .
لطفا کمکم کنید , چطور میتونم فراموش کنم ؟
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام.داشتن همسری به این خوبی بزرگترین دلیل واسه شاد زندگی کردنه.تو تالار بچرخید و ببینید واقعا بعضی از دوستان با چه مشکلاتی دارن دست و پنجه نرم می کنند.
ما فقط می تونیم بگیم به گذشته فکر نکن گذشته هر چی بوده تموم شده...خودت باید به خودت کمک کنی گذشته خیلی از ما پر از موارد آزار دهنده است،فکر نکن فقط اتفاقای ناخواسته واسه شما افتاده.من هر وقت اتفاق بدی واسم می افته با خودم فکر می کنم این اتفاق بد چه درسی می خواست به من بده و چه تجربه ای می خوات به من یاد بده.
قدر همسر و زندگیتو بدون و خدارو زیاد شکر کن.خدارو باور کن و بدون کارهاش بی حکمت نیست
موفق باشی:72:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
وقتی مسئله ای در گذشته برامون عذاب آوره , تا وقتی اون مسئله رو سعی کنیم قایمش کنیم دوباره می زنه بیرون و نارحتمون می کنه
شما هم داری این کار رو انجام می دی.... هی سعی می کنی قایمش کنی اما نمی شه.... تا کی می خوای قایمش کنی؟
بیارش بیرون... خوب نگاش کن... تحلیلش کن, هضمش کن, حلش کن, اینطوری می تونی تا آخر عمر آروم بشی, چون اون مشکل دیگه برات حل شدست و قایمش نکردی...تو علم روانشناسی روشی هست به اسم سود و زیان
ما یک فکر داریم که بطور بدیع اتفاق افتاده و نمی شه کاریش کرد...
تحلیلش می کنیم
این فکر چه سود ها و چه زیان هایی برای من داره:
با مثال عرض می کنم
فکر: تو بچگی مادرم تو خیابون باهام بد صحبت کرده
وقتی به این موضوع فکر می کنم 70 درصد ناراحت می شم
سودهایی که فکر کردن به این موضوع برام داره:
من این رفتار رو با هیچ کسی انجام نمی دم
اگه دیدم کسی این رفتار رو انجام می ده بهش تذکر می دم... مثلا یکی از فامیلها
رفتارهای مادرم رو پیش بینی می کنم (مثلا باهاش نمی رم بیرون یا وقتی باهاش بیرون هستم راجع به مسائلی که حساسه باهاش صحبت نمی کنم یا اینکه اصلا باهاش صحبت نمی کنم)
ضررهایی که این فکر برای من داره:
وقتی می بینم کسی این رفتار رو می کنه خیلی ناراحت وعصبی می شم.
با یادآوری این موضوع به هم میریزم
احساسم به مادرم عوض می شه و ازش بدم می یاد (شاید تو اون لحظه هیچ مشکلی هم باهاش نداشته باشم)
رفتارم رو باهاش تحت الشعاع قرار می ده
رفتارم باهاش باعث درگیری و ناراحتی هردومون می شه
روی روابطم با افراد دیگه تاثیر منفی می ذاره
خاطرات بد دیگه م رو فعال می کنه
حالا شروع می کنم به ساختن فکر جدید به این صورت که ضررهاش بهم ضرر نرسونن و سودهاش برام مفید باشن... یه فکر جدید واسه خودم می نویسم:
درسته که مادرم باهام تو خیابون بد صحبت کرد اما فکر کردن به این موضوع برام ضرر داره و آزارم می ده پس نباید بهش فکر کنم, فقط سودهاش رو بر می دارم و فکرم رو کنترل می کنم.
بعد از ساخته شدن فکر جدید احساس ناراحتی من به 10 درصد کاهش پیدا می کنه چون این فکر از این: تو بچگی مادرم تو خیابون باهام بد صحبت کرده تبدیل به یه فکر قابل قبول تر شد و هضمش برام خیلی راحت تر شده....
این تکنیک سود و زیان فوق العاده کاربردی هست و می تونی با توجه به مواردی که برات پیش اومده ازش استفاده کنی, خیلی جواب می ده, یک بار امتحان کن اونوقت خودت خواهی دید:72:.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سارا جون ممنون :72:
این که همسری خوب دارم منکرش نیستم و به خاطرش همیشه خدا رو شکر میکنم حتی اینو به خودش هم میگم , همیشه بابت این که باعث ناراحتیش میشم ازش معذرت خواهی میکنم ولی اون همیشه میگه تو اینطوری نبودی , به خاطر من اینطور افسرده شدی حالا من باید به خاطر تو کمکت کنم و مراقبت باشم . همیشه وقتی حالم خوش نیست میگه برات چکار کنم , تو بگو هر کاری بگی انجام میدم تا شاد بشی ولی واقعیتش من حتی خودم هم نمیدونم باید چکار کنم .:302:
تو تالار هم زیاد چرخیدم به همین خاطر وقتی مشکلات دوستای دیگه رو دیدم فکر کردم مشکل من خیلی حاد نیست و میتونم با خوندن این مطالب و سعی کردن برای شروع یه زندگی شاد همه چیز رو کم کم به فراموشی بسپارم و سعی خودم روهم کردم ولی نشد . با کوچکترین اتفاقی یاد چیزایی میفتم که نباید بیفتم و اونوقت روزم و شاید حتی یک هفته خودم رو خراب میکنم و نا گفته نماند همسرم رو هم نگران میکنم .
به خدا دست خودم نیست نمیخوام دائم پای گذشته رو تو زندگی حالم باز کنم ولی هر کاری میکنم آخرش به بن بست میخورم و بر میگردم سر جای اولم.
سلام متین جون :72:
ممنون از راهنمایی خوبت
یعنی به نظر شما من باید تمام ناراحتی های گذشتم رو اینطوری تحلیل کنم ؟
در مورد مثالی که زدید و سود و زیانهایی که نام بردید واقعا اینطوره و منم خیلی اوقات اینها رو برای خودم تکرار میکنم ولی به نتیجه نمیرسم , فکر میکنم دلیلش اینه که توانایی ساختن فکر جدید در مورد اون مشکل رو ندارم .
بعضی از مشکلات هم هستند که نمیشه براشون یه سود یا زیان تعریف کرد . این طور مشکلات اصولا دلیل خاصی نداره یعنی مثلا اصلا خودم نمیدونم چی شده یا اگه فلانی باهام برخورد بدی کرد دلیلش چی بود و حتی وقتی از خودش دلیلش رو میپرسم نمیتونه جوابی بده , شاید بگید خب از روی نادونی یه رفتاری کرده باید فراموش بشه , منم اگه این برخورد وقتی اتفاق بیفته که جز خودم کسی متوجهش نشه راحت میتونم تحمل کنم و فراموش کنم ولی وقتی اطرافیان متوجه اون رفتار بشن خیلی خجالت زده میشم و اونوقته که چه با دلیل باهام بد رفتار شده باشه و چه بی دلیل نمیتونم فراموشش کنم .
همین باعث شده که گوشه گیر بشم , البته توی خونه بیشتر گوشه گیرم توی جمع سعی میکنم برای چند ساعت هم شده خودم رو خوشحال و شاد نشون بدم ولی این مشکل منو حل نمیکنه .
دیگه واقعا نمیدونم خودم مقصرم یا گذشته ای که داشتم یا کسانی که روزهای خوش زندگی منو خراب کردن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همسرم میگه بریم پیش یه روانشناس , اما من خیلی دوست ندارم , اصلا توانایی این که رو در رو در مورد گذشته با کسی صحبت کنم رو ندارم , زود بغض میکنم و دیگه نمیتونم حرف بزنم , از این شاخه به اون شاخه میپرم , وقتی موضوعی منو یاد گذشته میندازه همه چیز با هم میاد تو ذهنم و نمیتونم از هم تفکیکشون کنم و یا اولویت بندی کنم به همین خاطر اگه هم بخوام حرف بزنم خیلی حرفام متلاشی از همه , حتی خودم هم بعضی وقتا از حرفهام سر در نمیارم چه برسه به دیگران.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
اگه فکر می کنی این طوریه حتما پیش یه مشاور خوب برو و البته همسر ت رو هم ببر.
شاید همین محبت کردن همسرت به این قضیه دامن بزنه....ببین همین که دائم مواظبت هست که یاد گذشته نیوفتی باعث می شه بیشتر به یاد گذشته بیفتی.این قانون جذبه.
مثلا می گن وقتی می خوای از چاقی جلوگیری کنی به این فکر نکن که من چاقم این طوری چاق شدن رو جذب می کنی طوری خودتو تصور کن که الان اندام مناسبی داری.
شما هم وقتی می خوای گذشته رو فراموش کنی به این فکر نکن من باید گذشته رو فراموش کنم چون این طوری گذشته رو بیشتر جذب می کنی.به این فکر کن که من دارم شاد زندگی می کنم و آینده زیبا در انتظارم هست.
همین که تا اخمات میره تو هم همسرت نگران میاد و ازت می پرسه: چی شده عزیزم ،یاد گذشته افتادی؟؟
باعث می شه گذشته رو دوباره به زمان حال وارد کنی.در واقع شما اصلا نمی ذارید گذشته از زندگی امروزتون خارج بشه این رو به همسرت هم بگو
من مطمئنم شما با این عشقی که بهم دارید از پس حل کردنش بر میایید:72:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام ترگل عزیز:72::72:
نمیدونم این گذشته ای که میگی چیه، یا چه کسانی رو توی خراب شدن و افسرده شدن زندگی امروزت مقصر میدونی.
نقل قول:
دیگه واقعا نمیدونم خودم مقصرم یا گذشته ای که داشتم یا کسانی که روزهای خوش زندگی منو خراب کردن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیزم، گذشته ی شما رو هرکسی خراب کرده، مهم نیست. چون گذشته.
مهم الانه. که هیچ کس توی خراب کردنش مقصر نیست جز خودت.
اینجوری که تعریف کردی الان دیگه ظاهراً نقش اون آدمای مقصر، توی زندگیت پر رنگ نیست.
پس از این به بعدش تقصیر خودته.
شما بهترین نعمت رو داری ترگل جان. اگه الان با همسرت نباشی، خدای نکردی بعداً که همسرت از این حالتات خسته ی خسته شد باید حسرت بخوری.
پیشنهاد همسرت عالیه.
نقل قول:
همسرم میگه بریم پیش یه روانشناس , اما من خیلی دوست ندارم , اصلا توانایی این که رو در رو در مورد گذشته با کسی صحبت کنم رو ندارم , زود بغض میکنم و دیگه نمیتونم حرف بزنم , از این شاخه به اون شاخه میپرم , وقتی موضوعی منو یاد گذشته میندازه همه چیز با هم میاد تو ذهنم و نمیتونم از هم تفکیکشون کنم و یا اولویت بندی کنم به همین خاطر اگه هم بخوام حرف بزنم خیلی حرفام متلاشی از همه , حتی خودم هم بعضی وقتا از حرفهام سر در نمیارم چه برسه به دیگران.
نمیتونی حرف بزنی، درست، اما میتونی بنویسی که. موقع نوشتن هر چقدر که دلت میخواد با نوشته هات گریه کن. هر حسی توی دلت هست با کلمات، بیار روی کاغذ. هر خاطره ای که اذیتت میکنه.
فکر کن برای یه دوستی که از زندگیت چیزی نمیدونه میخوای بنویسی.
شاید چند روز طول بکشه نوشتنش. شاید هی بنویسی و پاره کنی تا بتونی منسجم بنویسی. شاید چند بار چک نویس و پاک نویس کنی. اما همه ی اینا لازمه.
اگه توی نوشتن هم از این شاخه به اون شاخه میپری، چند تا برگه بذار جلوت، هر موضوع جدیدی که به ذهنت میرسه توی یه برگه ی جداگانه بنویس. سعی کن برای هر موضوعی که یه برگه برداشتی، تا جایی که میشه توضیح بدی.
اینجوری هم همه چیز رو گفتی، هم وسط موضوعات موضوع جدید باز نکردی.
آخرش هم همش رو پشت سر هم منظم کن. همین.
وقتی رفتی پیش روانشناس، فقط برگه ها رو بهش بده.
بهش بگو که نمیتونی اینا رو شفاهی بگی.
مطمئن باش با این کار بهترین لطف رو در حق همسرت انجام دادی.
شما که میگی همسرت انقدر خوبه و تمام مهربونی هاش رو میبینی، دوست نداری محبتاش رو جبران کنی؟
با این کار خوشحالش کن تا بیشتر قدر خودت رو بدونه.
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی و از زندگی خوبت لذت ببری:72::72:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
من فکر می کنم شما دچار افسردگی شدی و باید به روانشناس مراجعه کنی و با حرف زدن حتی با گریه مشکلاتت حل می شه. اولش سخته و همش گریت می گیره و لی بعد برات عادی می شه و میشه یک قسمت از گذشته که دیگه هراسی از یاد اوریش نداری. به همسرت بگو حاضری بری.
همچنین به نظرم حتما یک ورزش رو شروع کن برای قوی شدن روحیت خیلی خوبه.
همچنین برنامه های تفریحی و مسافرتی با همسرت در روزهای تعطیل بذار. به مدت یکسال. اینهم خیلی کمک می کنه تا به زندگی عادی برگردی.
نترس. می دونم به خاطر اینکه روجیت ضعیف شده حتی اراده این رو نداری که بخوای در جهت بازگشت به زندگی عادیت قدمی برداری اما خدا رو شکر همسرت باهات همراهه و می تونی از اون کمک بگیری و این کارهایی که گفتم رو اگر صلاح می دونی شروع کنی. تاثیرشون رو خیلی زود می بینی.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
ترگل جان... سعی کن خودت رو از این وادی بکشی بیرون...
بله عزیزم باید اینجوری تحلیل کنی, این راه علمی ش هست و راه های دیگه هم وجود داره
راستی یوگا و مراقبه هم بهت خیلی کمک می کنه, عزیزم میتونی هر وقت اون فکر می یاد سراغت شروع کنی به سرگرم کردن خودت این هم جواب می ده اما برای کوتاه مدت... بهترین کار همون تحلیلشونه
هر فکری واسه آدم یه سودی داره
تحلیل نه اینکه چرا طرف اون کار رو کرد... این نوع تحلیل خودش یه روش هست که برات توضیح می دمش
اگه به مثال بالا هم توجه کنی گفتم من ننوشتم چرا مادرم... نوشتم مادرم فلان کار اشتباه روانجام داد
فکر: خواهرم تو مهمونی من رو تحقیرکرد
این فکر 90 درصد من رو آشفته می کنه
سود:
خودم دیگران رو ناراحت نمی کنم و همچنین خواهرم رو که خجالت بکشه از کارش
دیگه با احتیاط بیشتری با خواهرم رفتار می کنم و باهاش سنگین تر برخورد می کنم
سعی می کنم با هر شخصی در حد و حدود خودش صحبت کنم
حتی این مورد:
می رم تو سایت های مختلف و دنبال علت می گردم و کلی مطلب دستگیرم می شه
هم می تونه سود باشه... چون کلی اطلاعاتت می ره بالا...
ضرررهاش:
از خواهرم بدم می یاد و تو اونلحظه اگه بیاد بهم چیزی بگه حالش رو می گیرم
این احساس نفرت باعث می شه نتونم ببخشمش و شاید تا آخر عمر برام کینه بشه
رابطه م با شوهرم هم بد می شه چون مدام به رفتار اون فکر می کنم و ناراحتم و همسرم هم ناراحت می شه و در طولانی مدت عواقب بدی روی زندگیم داره
فکر جدید:
درسته که خواهرم تو مهمونی باهام خوب صحبت نکرد اما وقتی فکرکردن به این موضوع بخواد باعث شه زندگیم خراب شه همون بهتر که فکر نکنم
احساس ناراحتی: 20 درصد
حال من بهتر می شه.....
مهم ترین و شیرین ترین قسمتش همین ساختن فکر دومه... شاید مراحل بالاترش بتونن کمی حالت رو خوب کنن اما این مثل این می مونه که شما موادت رو ریختی تو قابلمه اما بهش چاشنی و ... اضافه نکردی و نپختیش در نتیجه قابل خوردن نیست پس فکرت رو قابل قبول بکن برای خودت چون این خیلی خیلی اهمیت داره... مهم ترین قسمتشه
عزیزم حواست باشه که چجوری فکرت رو تغییر بدی:
فکر اول: خواهرم تو مهمونی من رو تحقیرکرد
فکر دوم: خواهرم تو مهمونی باهام خوب صحبت نکرد
درسته که منفی هست اما تو فکر دوم از صفت منفی استفاده نکردم
یه تکنیک دیگه به اسم تکنیک برسی شواهد هست:
فکر: خواهرم تو مهمونی من رو تحقیرکرد
من 90 درصد عصبانی هستم
عوامل تائید کننده ی فکر:
خواهرم همیشه این اخلاق رو داره و بقیه رو دست می ندازه و تحقیر می کنه
اون خودخواهه
عصبی و افسردست
عوامل رد کننده ی فکر:
خواهرم من رو دوست داره
شاید از شخص دیگه ای ناراحت بوده
شاید بخاطر اینکه افسردگی داره اینطوری رفتار می کنه
حتما از حرفم ناراحت شده که اینجوری جبهه گرفته
می بینی؟ شواهد رو در مورد اتفاق برسی می کنیم
فکر جدید: درسته که خواهرم باهام خوب برخورد نکرد اما خواهرم من رو دوست داره و شاید از شخص دیگه ای ناراحت بوده... شاید هم چون افسردست اینطوری رزفتار کرده و من باید درکش کنم.
حالا که اینطوری فکر میکنم 10 درصد عصبانی هستم...
80 درصد حال من رو بهتر کرد... چطوره؟
می تونی از خود خواهرت هم دلیل بخوای برای کارش
تکنیک سود و زیان واسه مواقعی هست که اون اتفاق افتاده... یه اتفاق بدیع... نمی شه تحلیلش کرد و فقط باید هضمش کرد
تکنیک برسی شواهد واسه وقتیه که اتفاقی افتاده و شما دقیقا نمی دونی چرا...
عزیزم از حالا جلوی ضررها رو بگیر, قوی باش, مطمئنا هر انسانی می تونه مشکلاتش رو هضم کنه به شرطیکه سعی نکنه پنهونشون کنه:72:.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام دوستای خوبم :72:
از راهنماییهاتون خیلی ممنونم:43:
سارای عزیزم این که میگم همسرم خیلی احوالم رو میپرسه این طور نیست که دائم بپرسه به یاد گذشته افتادی ؟ یا مثلا به خاطر گذشته ناراحتی و .......... اون حالم رو زیاد میپرسه صبح که از خواب پا میشیم میگه امروز حالت چطوره ؟ منم میگم خوب ,عالی اونم میگه خدارو شکر و توی طول روز هم به همین شکل , اصلا این طور نیست که احوالپرسی همسرم من رو یاد گذشته بندازه, به هیچ وجه , اتفاقات دیگه ای هست که باعث میشه من یاد گذشته بیفتم . ممکنه تا یک ماه هیچ اتفاقی نیفته منم حالم خیلی خوبه یعنی نا چیزی باعث ناراحتی و یاد آوری گذشته نشه حالم خیلی خوبه . ولی به هر حال به حرف شما گوش میدم و از همسرم میخوام زیادی احوالم رو نپرسه شاید به قول شما قانون جذب از بین بره و این بتونه بهم کمک کنه.
دختر مهربون حق با شماست منم خوب میدونم که الان مقصر خودم هستم به همین خاطر خیلی قصد ندارم از گذشته و اتفاقاتش حرف بزنم چون این خودم هستم که باید درست بشم . البته این که در مورد خستگی همسرم گفتید قبول دارم , حواسم بهش هست با وجود اینکه اکثر مواقع خودم وضع روحی خوبی ندارم سعی میکنم به روی خودم نیارم , به اندازه کافی هم بهش محبت میکنم درسته که بعضی اوقات از لحاظ روحی موقعیت خوبی ندارم ولی هیچ وقت محبت به همسرم و احترام بهش رو فراموش نمیکنم و با این که شاغل هستم توی هیچ کاری که وظیفه یک زن توی زندگیشه براش کم نمیذارم . در مورد مشاور هم قبول دارم ولی یه مشکل بزرگ هست اونم اینه که اگه مادر شوهرم و خواهرش بفهمن که من پیش روانپزشک میرم واویلا!!!!!!!!!!!!!! اونوقته که منو مرده فرض میکنن و میرن برای همسرم خواستگاری و همه جا میگن دیوونه شده ( دیگه نمیگن که ما دیوونش کردیم ) هر چند برای اونا فرق نمیکنه من مدام پیش روانشناس برم یا پزشک پوست یا زنان هر دکتری رو که 3 بار برم دیگه نمیتونم پسرشونو خوشبخت کنم و باید طلاقم بدن.
نه که بگم این حرفها روی همسرم تاثیر میذاره و اون از من جدا میشه , نه , اگه اینطور باشه که خیلی احمقانه است , ولی این حرفها و این کارها عذابم میده , شهر ما شهر کوچیکیه و خیلی زود صحبت از من میفته روی زبونا .
میدونم این اتفاق میفته به همین خاطر نگرانشم واصلا به همین خاطر اومدم اینجا عضو شدم , که نرم پیش روانشناس . در مورد نوشتن تا حالا چند بار این کار رو کردم شاید نزدیک به 100 صفحه نوشتم ولی میبینم بازم ادامه داره ولش میکنم . بعد از چند وقت دوباره یه چیزایی یادم میاد مینویسم و .......... همسرم همه نوشته های منو داره میگم پارشون کن میگه میخوام چند وقت یه بار بخونمشون تا یادم نره باهات چه کار کردن و به خاطر من چه چیزایی رو تحمل کردی .
دلجوی عزیز من چون شاغل هستم وقت رفتن کلاس ورزش رو ندارم ولی گاهی اوقات با همسرم توی پارک جلوی خونمون بدمینتون بازی میکنیم این ورزش مورد علاقه منه. دوچرخه سواری هم میریم چون عاشق دوچرخه سواریم.
در مورد مسافرت و تفریح هم چیزی کم نداریم توی 5 سال ازدواجمون اکثر شهر های ایران رو رفتیم و به قول همسرم دیگه کم کم باید به فکر دبی و آنتالیا و مالزی و..... خلاصه این مسافرتها باشیم . همسرم تمام تلاشش رو برای خوشحالی من میکنه منم همیشه ازش تشکر میکنم وهمیشه بهش میگم که ارزش زجر کشیدن رو داشته و داره ولی .............. هیچکدوم باعث نمیشه روحیه از دست رفته من به این راحتی برگرده .
به خدا دارم همه تلاشم رو میکنم . از همین دیروز شروع کردم ولی کاش شما هم همراه من باشید چون نمیخوام همسرم رو دوباره دچار استرس و نگرانی بکنم اون همه چیز رو میدونه و تمام تلاشش رو برای من انجام میده ولی مشکل که همسرم نیست مشکل خودم هستم و باید درست بشم , بشم مثل قدیم , شما نمیدونید من قبلا چی بودم وقتی به همسرم میگم از خودم بدم میاد , چرا اینطوری شدم اون میگه تو الانم خوبی , آخه قبلا دوستام بهم میگفتن تو فرشته ای خوش به حال کسی که میخواد همسر تو باشه , ولی الان ............ هر چند همسرم بازم میگه تو فرشته ای ولی خودم خوب میدونم که نیستم اونه که فرشته است.:46:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام متین جون:72:
خیلی ممنون که دوباره جواب دادی:46:
نوشته هات رو چند بار خوندم و سعی کردم بهشون خوب فکر کنم . از همین دیروز شروع کردم ولی راستش این تحلیله خیلی سخته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مثلا دیروز یه اتفاق خیلی کوچیک و ساده منو یاد گذشته انداخت . این جور وقتا از ته دلم آه میکشم.
دیروز تلفن رو برداشتم گفتم یه زنگ به مادر شوهرم بزنم آخه چند روز بود حال خوبی نداشت. خلاصه داشتم با مادر شوهرم احوالپرسی میکردم که قاه قاه صدای خنده برادرشوهرم و جاریم بلند شد , صدای خندشون تمام خونه رو برداشته بود , به مادر شوهرم گفتم چیه به چی میخندن ( لازم به ذکر که برادرشوهرم دو هفته است که عقد کردن ) مادر شوهر هم قضیه رو گفت و منم یکی دوتا پیغام فرستادم که مادر شوهرم هم واسطه بود و خلاصه اونا گفتن و من گفتم کلی خندیدیم . تا اینجاش که خیلی خوبه , ولی بعد به محض اینکه خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم رفتم تو فکر , به خدا این اتفاق ناخداگاه میفته , یه دفعه آه کشیدم دست خودم نبود , یاد گذشته افتادم آخه من آرزو به دلم موند یه بار توی دوران عقد خونه مادرشوهرم جوی حاکم باشه که بشه خندید نه قاه قاه فقط بشه یه لبخند زد . این برای من که خیلی هم خوش خنده بودم خیلی سخت بود .چون وقتی میخندیدم همه از خندیدن من میخندیدن حتی اگه نمیدونستن قضیه چیه , اگه یکی برام یه لطیفه تعریف میکرد اونقدر میخندیدم که یادم میرفت به چی داشتم میخندیدم . ولی وقتی وارد اون خونه شدم مادرشوهرم باهام خیلی بد رفتاری میکرد و بی احترامی , مثلا همیشه پشتشو به من میکرد و مینشت , همسرم میگفت هر چی اون پشتشو بهت میکنه جات رو عوض کن و بشین رو بروش تا از کارش خجالت بکشه منم نه مداوم ولی این کار رو میکردم و هربار سریع عکس العمل نشون میداد و روشو بر میگردوند . هیچ وقت وقتی من اونجا بودم سر سفره نمیومد بشینه . هر وقت میرفتم توی آشپزخانه که کمکش کنم بهم میگفت برو سر جات بشین هنوز معلم نیست عروس ما بمونی یا نه . براش کادو میخریدم که شاید یه کم احساسش بهم عوض بشه میگفت کی گفته برام کادو بخری , بعد یه مکث میگفت : حالا خریدی یا پیداش کردی :302:
خلاصه این که جو خیلی بدی حاکم بود با این که من دانشجوی سال آخر بودم و فقط هفته ای یه بار میرفتم اونجا ولی خیلی برام عذاب آور بود .خلاصه دیروز وقتی این خنده ها رو شنیدم از ته دلم آه کشیدم و گفتم خوش بحالشون چقدر خوشن , اونوقته که خیلی سوالات اومد توی ذهنم که مثلا چرا من این دوران رو نداشتم ؟ چرا اون همه روزهای منو خراب کرد؟ و خیلی سوالات دیگه؟؟؟؟؟
سعی کردم بهش فکر نکنم ولی نشد, سعی کردم تحلیلش کنم ولی بازم نشد یعنی اصلا نفهمیدم سود و زیانش چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟
نمیگم به برادرشوهرم و همسرش حسادت میکنم یا اگه دورانی از زندگی من خراب شده چرا برای اینا این طور نیست. یه موقع اشتباه برداشت نکنیدا !!! نمیگم چرا این روزا به اونا خوش میگذره , چون امیدوارم همیشه خوش باشن و اصلا دوست ندارم اتفاقاتی که برای من افتاده برای جاریم هم بیفته شاید چون میدونم چقدر عذاب آوره , ولی راستش حسرت میخورم چرا من نتونستم به آرزوهام برسم ؟ چرا بهترین روزهایی رو که هر دختر از نوجوانی منتظره که سر برسه از دست دادم ؟ چرا اینقدر خاطره تلخ از اون روزها دارم که خاطرات خوب یادم نمیاد اصلا مطمئن نیستم خاطرات خوبی هم توی اون دوران داشته باشم !!!!!!!!!!
متین جون این یه اتفاق کوچیک بود که دیروز افتاد و ناخودآگاه منو به گذشته برد و حسرت روزایی که از دست دادم میدونم نباید به خاطر روزهایی که در گذشته از دست دادم این روز های خوبم رو هم از دست بدم ولی شما هم خوب میدونید یه دختر چقدر آرزوهایی برای زندگی آیندش داره , برای وقتی عروس میشه و لباس عروسی به تن میکنه و خیلی چیزای دیگه حالا وقتی این خاطرات شیرین با تلخی رقم میخوره هضمش و فراموش کردنش سخته , وقتی شب حنابندونته و توی آرایشگاه منتظری تا لباستو برات بیارن , اونوقت میان میگن لباست گم شده , آخه مگه میشه لباسی که توی کمد آویزونه پا در بیاره و بره , اونوقت حتی آرزوی پوشیدن اون لباس برای همیشه رو دلت بمونه:302:
متین جون اتفاق دیروز و اون تلفن و یه دفعه رفتن به گذشته , این از ساده ترین چیزایی بود که منو به گذشته میبره شما چطور اینو تحلیل میکنی ؟ ممنون میشم اگه بهم کمک کنی :72:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
ترگل جان امیدوارم همیشه اینقدر رابطه تون خوب و صمیمی باشه... مطمئنا همسرت بهترین کمکه برات
ببین عزیزم همه ی ما در گذشته برامون اتفاقات بدی افتاده, حتی خوشبخت ترین افراد تو بهترین حالت هم سوگ عزیزانشون براشون ایجاد غم می کنه درسته؟
پس تو زندگی همه هست... تفاوتش تو افراد مختلف مسئله ی پذیرشش هست:72:
بذار یه کم از خودم برات بگم...
من تو بچگی مشکلات فوق العاده زیاد داشتم... یه جورایی تو خون و جنون بزرگ شدم, نتیجه ی بی توجهی خانوادم تجاوز به من بود... 7 سال توسط فامیل درجه ی 2 مورد تجاوز قرار گرفتم... دبیرستانی که شدم بخاطر این موضوع و اعتیاد برادرم و شکست اقتصادی پدرم (شکستی که از عرش ما رو اوورد به فرش) افسردگی شدید گرفتم.
تو اون دوره اون مسائل رو تو خودم هضم کردم... طولانی بود چون چند اتفاق نابهنجار ریخت رو سرم و از طرفی خونه ی ما همیشه دعوا بود.
این گذشت... رفتم مشاور و بهش از گذشته م گفتم چون لازم بود... باید من رو می شناخت, تو جلسات اول که قرار بود بهش گذشته م رو بگم پیش خودم تکرار می کردم که چجوری بگم که گریم نگیره یا به جمله بندی م فکرمی کرد... همین تکرار باعث شد دوباره افکار گذشته بیاد سراغم, تمام اینها باعث استرس شدیدی تو من شده بود... خودم هم نمی دونستم چرا؟؟؟
یه تاپیک باز کردم به اسم "استرس عذابم می ده" بدون هیچ دلیلی شبانه روزی استرس داشتم, با یه اتفاق کوچیک می لرزیدم و خوم رو می باختم.. خیلی از باز کردن اون تاپیک نمی گذره اما باز تونستم خودم رو جمع و جور کنم.
با استفاده از همون تکنیک هایی که بهت گفتم و مهم تر از همه با خواستن خودم
نمی دونم تا چه حد مضشکلات گذشتت آزار دهندست و نمی دونم از چی داری رنج می بری... نمی خوام خودم رو با شما مقایسه کنم, فقط می خوام بگم مشکلات هر قدر هم برای یک انسان حاد باشه انسان قدرت هضمش رو داره... مطمئن باش تا عمر داری نمی تونی فراموش کنی تنها راه پذیرش مسائل هست
وقتی ما یک مسئله رو تو ذهن خودمون کوچیک می کنیم و یه فکر جدید می سازیم دیگه تا عمر داریم اون مسئله فقط چند درصد ناچیز اذیتمون می کنی... دیگه باعث بوجود اومدن ضررهای زیاد نمی شه, عوضش بیشتر سودش عایدمون می شه.
تو همش با خودت یه صحنه یا یه اتفاق بد رو مرور می کنی
مثل درس خوندن...
وقتی یه درس رو تو ذهنمون مرور می کنیم برامون جا می افته
در نتیجه اون رو از حفظ می شیم
وقتی هم اون اتفاقات منفی رو مرور می کنیم ورودی منفی به مغز می دیم.. روی ضمیر ناخودآگاهمون تاثیر می ذاره... ذره ذره اون احساسات بد بیشتر و بیشتر می شه و حالمون رو بد می کنه و در مواردی تو لاک دفاعی می ریم.
تمام لذت یا نفرت های دنیا تحت فرمان مغز هست و مغز هم تحت فرمان اراده ی ماست... اولش سخته, شاید با اون فکرا اول لذت ببری... تخلیه شی... گریه کنی اما در دراز مدت نتیجه ی عکس داره... چون داری تکرارش می کنی.
فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند.
در مورد خانواده ی همسرت هم باید بگم:
نگران نباشيد که مردم درباره شما چه فکر مي کنند...در واقع آنها اصلا راجع به شما فکر نمي کنند!!!.
توقع...
نمی دونم ما خانمها چه اصراری داریم مادرشوهرمون دوستمون داشته باشه
یا اینکه چرا اینقدر روش حساسیم؟
بعضی ها می گن من مادرشوهرم رو مثل مادرم دوست دارم...
مثل مادرم یعنی چی؟ مگه مادرتون باهاتون قهر نمی کنه, یا حتی گاهی تیکه نمی ندازه؟ پس باید از مادرتون هم کینه بگیرید؟
اولا همیشه واسه بقیه خوبی بخواه تا خوبی هم نصیبت بشه
به جای اینکه آه بکشی و بگی خوش به حالشون و ... بگو چقدر خوب که دارن می خندن
تازشم شما که همیشه اونجا نیستی, زندگی آدما پر از غم و شادیه
از ته دلت بخواه که شاد باشن
آدم حتی برای دشمنش هم باید خیر بخواد
سعی کن اگه مادرشوهرت خوب رفتار نمی کنه ازش فاصله بگیری نه اینکه بچسبی بهش
خدا رو شکر که همسرت مرد با درکیه و پشتته
پس از چی نگرانی؟
نمی گم بی احترامی کن... باهاش معمولی رفتار کن, بهش نچسب
آدما وقتی از یه چیزی فاصله می گیرن ارزشش رو بیشتر می فهمن:72:
شما هم باید فاصله بگیری...
شاید هم مادرشوهرت به اشتباهش پی برده و این بار رفتار درستی نشون داده
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام دوست خوبم
شما را کاملاً درک میکنم چون خانواده شوهرم تقریباً همین اخلاق ها را دارند....
گذشته ها گذشته !!!!
شما نبایدبرای کسی که برای شما اهمیت ندارد خودتان را اذیت کنید اصل همسرتان است که عاشقتان است و برای شما حاضر است هر کاری بکند این خودش یک نعمت بزرگی است که خداوند به فرشته اش عطا کرده است خیلی ها از این نعمت بزرگ بی بهره اندودر حسرت یک لبخند کوچک همسرشان هستند .
فقط به خودت و همسرت فکر کن ! با فکر کردن به گدشته کاری درست نمیشود و ارزشی هم ندارد که به خاطر آن فکر و زندگیت را خراب کنی...............
موفق باشی
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
متین جون ممنون که جوابمودادی
از اتفاقاتی که توی زندگیت افتاده متاسف شدم , امیدوارم که حال و آینده خوبی داشته باشی .:72:
عزیزم منم توی دوران کودکی و نوجوانی مشکلاتی داشتم ولی مشکلات بعد از ازدواجم ..............
متین عزیز اینومیدونم که همهی آدما توی زنگیشون مشکلات دارند , ولی هر کس به یه نحوی و یه شکلی , اینم میدونم که بزرگ و کوچک بودن هر مشکل دست خود ماست این که چطور بهش نگاه کنیم .
متین جون فکر کنم کار درستی نباشه که اینقدر زود قضاوت کنی , من که گفتم از این که میبینم برادرشوهرم و همسرش شادن خوشحالم و از ته دلم آرزو میکنم روزهایی رو که من دیدم جاریم نبینه پس چرا قضاوت بد میکنی و فکر میکنی از خوشحالی اونا ناراحتم, نه عزیزم من از گذشته ناراحتم و مشکل الان من این نیست که چطر گذشته بد رو تبدیل به یه گذشته خوب بکنم چون امکان نداره , مشکل من الان اینه که چطور این گذشته رو به یاد نیارم ؟ چکار کنم که همه جا دنبال خودم نکشمش؟
من آدم تنگ نظری نیستم , در حال حاضر هم زندگی خوبی دارم و به زندگی کسی چشم ندارم , چیزی که منو اذیت میکنه خودم هستم و افکارم که نمیدونم چطور باید از دستشون خلاص بشم .
اکثر مواقع استرس دارم و همیشه فکر میکنم اتفاق خاصی قراره بیفته , البته نا گفته نماند که در مورد استرس و اعتماد به نفس مطالب خوب رو از تالار یاد گرفتم و حتی بعضی از اونا رو پرینت گرفتم و همراهم دارم و تا استرس پیدا میکنم اونا رو میخونم و سعی میکنم مو به مو انجام بدم تا استرسم کم بشه و میتونم بگم تا حدی بهتر شدم. در مورداین مشکلم هم قصد دارم همین کار رو انجام بدم ولی به همیاری و همدردی و کمک دوستای خوب تالار نیاز دارم.
متین جان کی گفته که من اصرار دارم مادر شوهرم دوستم داشته باشه ؟
مشکلات من با مادر شوهرم فقط دوست داشتن یا نداشتنم نبود آزاری بود که چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و همین طور اجتماعی بهم رسونده و میرسونه. در ضمن من به مادر شوهرم احترام میذارم چون همسرم برام عزیز و دوست داشتنیه , چون همسرم رو دوست دارم و چون همسرم من رو دوست داره واین احترام و محبتی که به مادر شوهرم میکنم به خاطر وجود همسرمه نه به خاطر خودش . چون بین من و مادرشوهرم اتفاقاتی افتاده که قلبا نمیتونم دوسش داشته باشم ولی طوری رفتار میکنم که همه فکر میکنن با همه آزار و اذیتش من دوسش دارم.
در مورد دوری و فاصله هم باید بگم ما به خاطر دخالت و اذیت و آزار مادرشوهرم و یکی از خواهراش از شهرمون اومدیم تهران و از اونا دوریم . دوری از مادرم برام خیلی سخت بود برای اونم همینطور ولی خودش من رو راضی کرد گفت : تو اینجا جلوی چشمای من داری ذره ذره آب میشی , حاضرم هیچوقت نبینمت ولی جایی زندگی کنی که آرامش داشته باشی , همین که بدونم داری تو آرامش زندگی میکنی برام کافیه . این طوری شد که اومدیم تهران ولی همونطورکه گفتم الان زیاد پیش مادر شوهرم نیستم که بتونه اذیتم کنه ولی گذشته داره عذابم میده .
فکر کردن به گذشته است که نمیذاره راحت زندگی کنم.
خدایا کمکم کن , چطور از این افکار راحت بشم:323:
پریسا جون سلام:72:
ممنونم که باهام همدردی کردی:72:
حقیقتش منم برای این که زندگی خودم رو بیشتر از این با این افکار خراب نکنم اینجا هستم و از دوستای خوبم کمک خواستم . اگه این یاداوری ها کاملا دست خودم بود میتونستم مهارش کنم ولی باور کنید , نمیدونم باید چطوری بگم که برای شما هم قابل درک باشه ولی اصلا و ابدا دست خودم نیست , نمیتونم فکرم رو از رفتن به گذشته مهار کنم .
وگرنه خودم میدونم که این افکار بد گذشته میتونه زندگی خوبی رو هم که الان دارم نابود کنه . به همین خاطره که نگرانم , نگرانی من به خاطر اتفاقات گذشته نیست چون دیگه اتفاق افتاده و من نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم و همه چیز رو دست بکنم , نگرانی من به خاطر زندگی حال و آیندمه , میترسم خراب بشه , اومدم تالار تا با دوستای خوبم هم فکری کنم که چطور میتونم گذشته رو فراموش کنم . همسرم واقعا یه فرشته است منم نگرانم این فرشته رو از دست بدم :316:
از این که همش استرس و نگرانی خودم رو بهش انتقال میدم واقعا نگرانم و دنبال یه راهی هستم که بدون اینکه به همسرم فشار بیارم و اون رو هم دچار استرس و نگرانی کنم , مشکلم رو حل کنم .
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
ترگل عزیزم... شاید نتونستم درست منظورم رو بیان کنم و عذر می خوام از این بابت... وقتی داشتم می نوشتم منظورم مادر شوهرت بود و حس کردم از اینکه با عروس جدیدش می خنده و با شما نمی خندیده ازش ناراحت شدی...
می گی می خوای گذشته رو به یاد نیاری
تو پست های قبلیم هم گفتم همچین چیزی ممکن نیست
باید هضمش کنی جز این هم راهی وجود نداره:72:
اینکه گفتم اصرار داری بخاطر این هست که سعی می کردی دلش رو بدست بیاری گلم
ترگل می شه ازت بخوام اگه برات مقدوره بیشتر راجع به افکارت صحبت کنی؟ چه فکرهایی برات می یاد که ایجاد ناراحتی می کنه؟ اصلا بیا با هم برسی ش کنیم شاید اینطوری بهتر باشه... من هم تا جایی که بتونم کمک می کنم.
ولی اصلا و ابدا دست خودم نیست , نمیتونم فکرم رو از رفتن به گذشته مهار کنم .
گفتی دست خودت نیست.... شاید اینکه اون فکر بیاد دست خودت نباشه اما مهارکردنش کاملا دست خودته
حالا که نمی خوای فرشته ی زندگیت رو از دست بدی ازش کمک بگیر... نیازی نیست بهش بگی کمکم کن چون خودش داره این کار رو انجام می ده, سعی کن بیشتر به عشقت فکر کنی و کمتر به گذشتت, مطمئنا می تونی به افکارت غلبه کنی.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام متین جان:72:
عزیزم من واقعا ازت ممنونم که سعی داری بهم کمک کنی:72:
راستش فکر کردم داری زود در مورد من قضاوت میکنی , شایدم تقصیر از نوع توضیحات من باشه , به هر حال من شرمنده ام .:316:
متین جان اینکه گفتی مادر شوهرم با عروس جدیدش میخنده و با من نمیخنده این طور نیست , در حال حاظر مادر شوهرم با من رابطه خوبی داره , البته برای بدست آوردن این رابطه خیلی تلاش کردم هیچ کس حتی تصور نمیکرد که من بتونم ان رابطه را با مادر شوهرم برقرار کنم , من قبلا دل مادر شوهرم رو بدست آوردم . مادر شوهرم من اخلاق خاصی داره , کم حرف میزنه , وقتی هم حرف میزنه تماما حرفاش با کنایه است اصلا عادت نداره حرفشو واضح و به قول معروف صاف و پوست کنده بزنه به همین خاطر باعث ناراحتی اطرافیانش میشه .
مثلا اگه به من بخواد بگه استکانها رو از رومیز بردار بذار تو آشپزخونه , این طوری میگه , قدیما عروسا چار تو استکان رو میز بود جمع میکردن میبردن تو آشپزخونه . این ساده ترینشونه , 5 سال باهاش کلنجار رفتم تا بهش بفهمونم حرفی رو که میتونه خیلی ساده بیان کنه با کنایه نگه تا باعث دلخوری نشه . میبینی مثال بالا خیلی ساده است یه حرفی که میتونست ساده بیان کنه و من هم با روی خوش بهش بگم بله , چشم ولی اون طوری بیان کرد که من ناراحت شدم البته کاری رو که میخواست انجام دادم ولی با دلخوری .
شکر خدا الان دیگه خیلی کمتر از این جور حرفها ازش میشنویم و همه میگن به خاطر منه که اون بهتر شده , ولی متین جون نمیدونی چی بهم گذشت تا حالا مادر شوهرم باهام خوبه و بهم احترام میذاره , این که با عروس جدید میخنده از تلاش 5 ساله منه وگرنه بلاهایی که به سر من اومد به سر عروس جدید هم میومد . من خوشحالم که نذاشتم روزهای خوش زندگی یکی دیگه مثل من خراب بشه ولی خودم خورد شدم , شکستم . الان مثل یه ظرف چینی ام که افتاده و شکسته و با چسب و وصله دوباره میشه به عنوان یه ظرف ازش استفاده کرد ولی زیبایی قبل رو نداره .
توی دوران عقد و نامزدی و عروسی خلاصه همهی این روزهای خوب زندگی من خاطرات بدش بیشتر و بیشتر و بیشترن.
متین جونم مادر شوهرم خیلی اذیتم کرد , خیلی زیاد , الان باهام خوبه چون یه جورایی فهمیده اشتباه کرده ولی دیگه من روزهای از دست رفته رو بدست نمیارم , اون روزا دیگه خراب شده و نمیشه اونا رو درست کرد , من از حسرت اون روزهاست که دائما گذشته رو به یاد میارم .
باورت میشه 4 ساله ازدواج کردم حتی یک بار فیلم عروسی یا عقد یا نامزدیم رو ندیدم . حتی از دیدن فیلم هاش هم حالم بد میشه , حتی نمیتونم به دیدنشون فکر کنم .
همش با خودم میگم گذشته دیگه گذشته مهم نیست و نباید بهش فکر کنم و الان مهمه که دیگه اون روزا تکرار نشه , باور کن وقتی اطرافیانم بهم میگن چرا اینقدر به مادر شوهرت احترام میذاری مگه یادت نیست چه بلاهایی سرت آورد بازم همین جواب رو بهشون میدم که اون روزا گذشته مهم الانه که مادرشوهرم باهام خوبه . ولی خودم همیشه به یاد میارم . اصلا هم دست خودم نیست .:302:
همه چیز از روز خواستگاری شروع شد .
شاید باور نکنی ولی اجازه نداد ما با هم حرف بزنیم . گفت اگه میخوای حرف نزده بگو بله .
مامانم که دیدی اینجوری نمیشه جواب داد بدون اینکه مادر شوهرم بفهمه به همسرم زنگ زد و گفت که بیاد خونه ما تا با هم حرف بزنیم اونم اومد و ما حرفهامون رو با هم زدیم . مادرم گفت بهتره یه مدت تلفنی بدون اینکه کسی بفهمه با هم صحبت کنید تا هم دیگر رو بهتر بشناسید و همینطور هم شد تا وقتی که قرار بر نامزدی شد .
شب نامزدی همه ی فامیل بودن نه گذاشت پسرش بیاد پیش من نه حتی گذاشت دسته گل رو بهم بده . شب نامزدی هیچ کدوم از خانوما داماد رو ندیدن . بعد باید انگشتر نامزدی رو دستم میکرد و چادر سرم مینداخت . الانم وقتی یادش میفتم تمام تنم میلرزه , بهش گفتن مادر داماد بفرمایید بلند جلوی همه گفت : من انگشتر دستش نمیکنم بدید خودش بکنه دستش . اصلا باورم نمیشد همسرم بهم نگفته بود میتونه تا این حد آبروریزی کنه . اون فقط گفت دوست نداره من با دختری حرف بزنم به همین خاطر اجازه نمیده با هم حرف بزنیم که بی منطقه و نمیشه کاریش کرد .توی مراسم نامزدی تمام تنم داشت میلرزید , کف دستم خیس عرق بود یه عرق سرد . بقیشو نگم بهتره ...................:302:
الان هر نامزدی که میرم ناخوداگاه یاد نامزدی خودم میفتم و به هم میریزم .
روز عقدم توی محضر جلوی همه فامیلها وقتی من دفاتر رو امضا کردم گفت : دلم میخواد همه ی دفتر های دفتر خونه رو پاره کنم و آتیش بزنم . جلوی همه تو چشمام نگاه کرد و گفت دوست ندارم تو عروسم باشی . سر سفره عقد بهش گفتن مادر داماد ظرف عسل یادت رفته بیاری گفت : حیف عسل که تو دهن این بخوان بذارن . مامانم رفت سریع عسل خرید و اومد وقبل از این که بله بگم عاقد گفت زیر لفظی عروس خانوم بدید تا بله رو بگه , گفت ما از این پولا نداریم خرج کنیم زیر لفظی نمیدیم که بله نگه , عاقد چند تا آیه خوند و گفت خدا ازتون بگذره , و..............:302:
اگه دختر بدی بودم و بی ایمان و یه دختر ناسالم دلم نمیسوخت , اگه یه دختر زشت و بیریخت بودم بازم دلم نمیسوخت , اگه بیسواد و بی فرهنگ بودم بازم دلم نمیسوخت ولی ...............:302:
خلاصه متین جون خیلی زیاده لحظه به لحظه زندگیم توی 4 ساله همین شکل گذشته .
الان مادر شوهرم خوبه ولی من نمیتونم گذشته رو فراموش کنم نمیتونم به خاطر خراب شدن روزهایی که میتونست بهترین روزهای زندگیم باشه ازش بگذرم . در ظاهر همه چیز رو فراموش کردم ولی قلبا نمیتونم . نه که فکر کنی نمیخوام , به خدا میخوام ببخشم و دیگه بهش فکر نکنم ولی نمیشه همهی تلاشم رو کردم اما نشده .
تو رو خدا یکی بهم کمک کنه , یه راهی , یه شیوه ای , نمیدونم یه کاری که به ذهن من نرسیده , من که روانشناسی نمیدونم شما اگه میدونید بهم کمک کنید :316::316:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
عزیزم یه سوال: در مقابل مادرشوهرت که این حرفا رو میزد خانوادت مخصوصا مادرت هیچی نمیگفتن؟ ؟؟؟؟؟؟
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
پریماه عزیزم سلام:72:
عزیزم مادر من خیلی آروم و خوب حرف میزنه , اهل دعوا و بگو مگو نیست , وقتی مادرشوهرم این حرفها رو میزن یا کارهایی میکرد که نباید انجام میداد مادر میرفت کنارش و آروم بهش میگفت با این حرفها تنها کاری که میکنی باعث ناراحتی دو تا جوون میشی و نظر دیگران رو در مورد خودت بد میکنی . این کار رو نکن دو روز دیگه روت نمیشه تو صورت پسرت نگاه کنی . تو محضر بهش گفت : تو که نمیخواستی اصلا چرا اومدی خواستگاری ؟ گفت : پسرم خواست بیام منم فکر نمیکردم شما قبول کنید وگرنه غلط میکردم .مادرم گفت حالا که دیگه همه چیز تموم شده بیخود نه خودتو اذیت کن نه این دو تا جوونو . گفت : حالا هنوز تموم نشده باید ببینیم تا تحملش چقدر باشه . تو چشمام نگاه کرد و گفت : خیلی امیدوار نباش .
هر چی میگفتی یه بدترشو جواب میداد .
مادرم خیلی به خاطر من غصه میخورد ولی همیشه بهم میگفت هر چی میگه تو جوابشو نده , بهش احترام بذار .
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
عزیزم من هم مثل شما یک زمانی همش گذشته رو بدون اینکه بخوام مرور می کردم . البته در مورد شوهرم مثل یک نوار میوند توی ذهنم هر کارم می کردم این نوار دکمه خاموش نداشت.ا من هر بار شروع می کردم به انجام یک کار فکری که نیاز به تمرکر داشت یا می رفتم بیرون یا زنگ می زدم با کسی حرف می زدم تا حواسم پرت شه یا شروع می کردم به قران خوندن. خلاصه مجال بال و پر گرفتن خیال رو به خودم نمیدادم. خوب من توی کشور غریب هم بودم و خیلی کسی دور و برم نبود که سرمو با چیز دیگه ای شلوغ کنم. اگرچه دانشگاه می رفنم. خلاصه از روشهای توقف فکر استفاده کردم و بعضی اوقاتم شروع می کردم به بر شمردن نعمتهایی که خدا بهم داده و یکی یکی خدا رو برای داشتن هر کدوم شکر می کردم. اینجوری بعد از 6-7 ماه کلا این افکار دست از سرم برداشتن. البته گاهی دوباره پیداشون میشه (مخصوصا اگر مساله ای پیش بیاد) اما باز با بیاد اوردن نکات خوب زندگیم اون افکارو مهار می کنم. امیدوارم این روش به درد شما بخوره. روش قبلی که تو پست قبلیم گفتم برای مادرم وقتی جوون بود یک روانشناس توصیه کرده بود و با کمک پدرم مادرم از این افکار خلاصی پیدا کر ( با مسافرتهای دو هفته یکبار و صحبت کردن با مشاور و البته تغذیه مناسب و ورزش). مادر من هم از رفتار خانواده شوهرش در اوایل ازدواجش در عذاب بود و بعد از اینکه با خانواده شوهرش همه چیز خوب شد این خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشتن.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
deljoo-deltang عزیز :72:
از راهنماییهات ممنون:72:
دارم همه تلاشم رو میکنم تا حرفهای شما دوستهای خوبم رو دائم مرور کنم . برام دعا کنید بتونم از پسش بر بیام چون این واقعا برام یه مشکل بزرگ شده که برای حفظ زندگیم باید درستش کنم .:323:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام دوستای خوبم:72:
من واقعا از راهنماییهاتون ممنونم
این چند روزه نتونستم وارد تالار بشم نمیدونم مشکل چی بود , ولی خوشحالم که امروز تونستم وارد بشم .
توی این هفته خیلی تلاش کردم که به حرفهای شما عمل کنم خصوصا حرفهای متین جان که خیلی بهم کمک کرد. این هفته رو خیلی خوب پشت سر گذاشتم , نمیگم یاد گذشته نیوفتادم ولی خیلی زود سعی کردم تحلیلش کنم و کنارش بزنم و از این بابت خیلی خوشحالم :227:چون هر وقت این مشکل برام به وجود می آمد حداقل چند روز طول میکشید تاباهاش کنار بیام و فراموش کنم , ولی الان حداکثر یکی دو ساعت بهش فکر میکردم اونم نه فکری که عذاب آور باشه , فکری که برای حل مسئله خودم رو باهاش درگیر میکردم . این نه تنها عذاب آور نبود بلکه خیلی هم شیرین بود .:310:
امیدوارم بتونم بازم به این شکل ادامه بدم و بعد از یه مدت کم نیارم .:323:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام
همه ما گاهی توی زندگی چیزایی برامون پیش میاد که مطابق میلمون نیست .ولی ما باید زندگی کنیم .زمان داره میگذره و برامون خاطره میذاره .اگر همسرت اینقدر خوبه سعی کن باهاش خاطره های خوب بسازی .همه بنده خداییم و اگر کسی به تو بدی کرد به کوچکی اون فرد در برابر خداوند فکر کن بعد میبینی که نحوه رفتارش باتو چقدر بی اهمیت می شه .من فکر می کنم تو خودت خودت رو باید آموزش بدی تا از زندگی بهره ببری. احتمالا زندگی بدون مشکلی داری که دست از سر مشکلات گذشته برنمی داری .قدر این زندگی خوب رو بدون و یاد بگیر که استفاده لازم را از این زندگی خوب ببری .در ضمن فکر میکنم همسرت تو رو لوس کرده و لی لی به لالات گذاشته و تو هم از اونجایی که مهارت شاد زندگی کردن رو نداری نازت برای همسرت را به صورت ناراحتی از گذشته ابراز می کنی
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
mmba عزیز سلام
به تالار خوش اومدی
ممنونم عزیزم . حرفای قشنگی زدی ولی این که گفتی همسرم لی لی به لالام میذاره و من براش ناز میکنم نه اشتباه میکنی . اتفاقا من دائم سعی دارم اگه بابت موضوعی ناراحت میشم اونو از همسرم پنهان کنم چون دوستش دارم و میدونم اونم منو خیلی دوست داره و ناراحتی من اذیتش میکنه به همین خاطر سعی میکنم به روی خودم نیارم . از آخرین پست من نزدیک یک ماه میگذره و توی این یک ماه من واقعا شاد زندگی کردم همونطور که قبلا بودم , حتی جالبه بدونید وقتی ناراحتم و دلم گرفته به مادر شوهرم زنگ میزنم و با وجود اینکه دلخوریهام از طرف اونه , باهاش صحبت میکنم , البته حرفهامون معمولیه راجع به گذشته حرفی نمیزنیم ولی همین به من این آرامش رو میده که باور بکنم گذشته ها گذشته و الان دیگه رابطه من و مادر شوهرم مثل قبل نیست , در واقع هر وقت یاد گذشته میکنم به مادر شوهرم زنگ میزنم تا به خودم ثابت کنم که دیگه دلیلی برای ناراحتی وجود نداره و اونوقت شاد شاد میشم . از این بابت خوشحالم .