بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
سلام
حتما بازم اینبار مثل همیشه من مقصرم و باید سرزنش بشم
اما اگه اینطورم بشم دیگه زذم به سیم اخر....
شوهرم 36 سالشه 5ساله ازدواج کردیم و یک دختر 2ساله دارم شوهرم خوب و مهربون ...اما ایرادی که اغلب باعث اختالافمون شده وابستگی بیش از حد و 2 طرفه اون و خانوادش به همه
برای نمونه...
- حداقل روزی 2بار با مامانش در هر شرایطی که باشه مثلا مسافرت توجاده سرکارو...تلفنی صحبت می کنه و گزارش اون روزو می ده
- شوهرم شغل خوبی داره و درامد خوب اما باورتون میشه حتی تخم مرغ و نون و شیر پدرشوهرم می گیره و وقتی می گم نه پدرجون ما خودمون...می گن شما تو کارای ما دخالت نکنین
- برای تعویض روغن ماشین...خرابی کولر نمیدونم هرچیز کوچیکی که شما تصور کنید همسرم باید به باباش زنگ بزنه و باهم برن اونکارو انجام بدن....
- وقتی می ریم خونشون و برمی گردیم خونمون باید بهشون اطلاع بدیم که خوبیم و رسیدیم خونه و بالعکس درباره اونا...
بقیه شو خودتون تصور کنید...
اما من چکار می کنم
تا امروز مدارا و همراهی
چندبار اروم باهاش صحبت کردم و گفتم که بهرحال ما زندگی مستقل داریم و...بشدت گارد گرفت و...ول کنید که چقدر جبهه گرفت و .. منم بی خیالش شدم .
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
وابستگي همسرتون تو اين 5 ساله هيچ تغييري نكرده؟ يا اينكه اين وابستگي كمرنگ تر شده
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
اما چیزی که باعث شد من برخلاف همیشه رفتارکنم ....
شغل شوهرم طوریه که 7روز خونه نیست و 7 روز هست
هفته ای که نیست مرتب روزهارو میشمرم که برگرده...
2شنبه اطلاع دادن اپاندیسیت داره
بردیمش بیمارستان من و پدر شوهر و مادرشوهرو
خودم عضو تیم پزشکیم و با جراحش تشخیص خودمو گفتم و دکترپذیرفت و عمل نشد
مادرشوهرم گفت من شب پیشش می مونم گفتم باشه هرجور شما مایل باشین پس الان – ساعت حدود3 عصر- شما برید خونه استراحت کنین بعد جاهامونو عوض می کنیم گفت من می رم ولی به این خاطر که فکر می کنم تو می خوای با شوهرت باشی و ...بعدش 1 ساعت بعد برگشت و گفت کلی خودمو سرزنش کردم که چرا اومدم ...
پدرشوهرمم مرتب می گفت این تشخیص خود جراح بود که پسرم عمل نشه که اینبار من صراحتا گفتن نه ایشون تشخیصشون اپاندیسیت بود اما تشخیص من درست بود-در موقعیت های مشابه من همیشه لبخند می زنم و همیشه سکوت می کنم-
خلاصه از شوهرم مراقبت کردم و دیروز می خواست ترخیص بشه که مادرشوهرم گفت پس من می رم خونه و شما بیاین من اولش حرفی نداشتم که از بیمارستان بریم خونه اینا اما وقتی ناراحت شدم که همکارای همسرم زنگ زدن و گفتن 2 روز دیگه می یایک خونتون و همسرم به مادرش گفت ما روز 4شنبه می ریم خونمون و مادرشوهرم گفت نه 3-4 روز اونجا هستین
بچه ها تصور کنید انگار نه انگار که منم ادمم و از خودم زندگی دارم شوهرمم تشخیصش یک مسمومیت ساده بود...
بچه فکر کنید یک هفته انتظار و بعد بدون اینکه حتی نظرت و بخوان ...
اما این همه ماجرا نبود ...من خیلی دلخور شدم مخصوصا اینکه وقتی به شوهرم گفتم منم می تونم ازت مراقبت کنم گفت نه من می رم خونه مامانم و اونجا می مونم ...
یک جنبه دیگه قضیه...
خانواده همسرم در منطقه ای زندگی می کنن که ظاهرا 4-5 درجه از منطقه ما بهتره
خودم خجالت می کشم دارم اینا رو می نویسم
پدر من از مدیران معروف و تحصیلکرده و تمام خواهران و برادرانم جزو نخبه های کشور و پزشک و دکترای مهدسی
خانواده شوهرم تحصیلات دانشگاه ازاد پولدار
شوهرم می گه شما اگه پولدار بودین که دنبال درس نمی رفتین از بی پولیتونه
البته اینم بگم از نظر اقتصادی ما وضعیت متوسط به بالایی داریم ولی اونا بهتر
و بارها و بارها و بارها وفپقتی همشون دورهم جمع می شن از بدی منطقه ای که خونه ما اونجاس و قیمت ارزونشو ...صحبت می کنن و من درونم فقط داغ می شم و هیچی نمی گم...
دو ساعت قبل از ترخیصش بود
بهم گفت خواهرش فلان تاریخ عروسیشه و لی جهیزیه شو می یاره خونه اپارتمان خودش نه اپارتمان شوهرش
گفتم چرا متراژ هردوشون که یکیه
توضیح اینکه اپارتمان شوهر خواهرشوهرم در منطقه خانه پدری منه
گفت نه منطقه ش قرق می کنه ما نمی تونیم اونجاها زندگی کنیم:302:
گفتم عروس همسایه ما دکتره پدرشم پزشکه خیلی راحت خونه بغلی ما زندگی می کنن
گفت خب اونا می تونن ما نمی تونیم...
بچه ها داغ شدم شکستم تمام حرفاشون تو ذهنم مرور شد با صدای بلند بهش گفتم از همتون بدم می یاد که اینطوری ادمو تحقیر می کنین و بعد گفتم اصلا من خونه مامانت نمی یام مگه من از خودم خونه زندگی ندارم
شوهرم گفت نیا من می رم
کارای ترخیصشو انجام دادم چون پدرش کمردرد داره وسایلو بردم داخل ماشین گذاشتم
رسوندنم خونه و رفتن
و تا الانم نه زنگی و نه...
اینهمه زحمت کشیدم...
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
سلام عزیزم من هم تمام مشکلات تو رو با چند درجه کم تر دارم
اینا رو همه رو به حساب دلسوزی پدر و مادر همسرت بذار چون واقعا هم همین طوریه
همسره منم روزی دوبار با مامانش حرف می زنه و در هر شرایطی ما دعواهای زیادی سر این مسئله با هم کردیم که جز به وجود اومدن شکاف و دلخوری چیزی نداشت
الان دیگه همسر من جلوی من به خانواده اش زنگ نمی زنه و به خواسته من کمتر از جریانات زتدگیمون گزارش می ده یا اینکه به مامانش اینا گفته که به من گزارشاتشو نگن
خلاصه نمی دوم ولی داریم همین طوری سر می کنیم
گاهی وقتا خودمو می ذارم جای همسرم می بینم واقعا منظوره خاصی نداره و فقط و فقط چون این طوری بزرگ شده داره این طور رفتار می کنه
اگه به چیزی تو این مسئله رسیدی منم خوشحال میشم استفاده کنم
ولی به نظره من دست پا زدن بیخوده تو این مسئله
من یه زمانی همسرم تلفن دستش می گرفت اضطراب خالی میشدم
یا تلفن خونمون زنگ می زد تمام اعصابم بهم می ریخت این قدر که حساس شده بودم که الان خانواده همسرم هستن خلاصه الان یه کم بهتره اوضاع
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
من الان نمی دونم باید چکار کنم
ایا باید به شوهرم یا مادرش زنگ بزنم
یا منتظر بمونم ببینم چی می شه
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
منتظر بمونيد و نگران هيچ چيزي نباشيد
اگر خواستي يك زنگ كوتاه شب بزن و حالش رو بپرس.. از خودش! به مادرش چي كار داري؟
فردا بريد عيد ديدني و عادي برخورد كنيد و بعد با هم بيايد خونه...
اين كاري كه كردي راه حل موضوع شما نيست
هيجان زده و احساساتي تصميم نگيريد...
مشكلت حل شدنيه...
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
هلینا جان آرامش خودتو حفظ کن، نگران نباش
ایشالا درست میشه
حالا من این مشکلو خیلی خفیف با خواهر کوچیکه شوهرم دارم، یعنی هرکاری بخوایم بکنیم میدونم زنگ میزنه به اون میگه و هماهنگ میکنه، من خیلی بدم میاد، ولی تا حالا به شوهرم نگفتم که چرا اینکارو میکنه
بدترین جای قضیه اینه که با وجودیکه من نشون ندادم که حساسم و خوشم نمیاد کسی از زندگیم خبر داشته باشه ولی همسرم همیشه در غیاب من با ایشون صحبت میکنه
من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ولی تا حالا سعی کردم با خواهرش بیشتر رابطه داشته باشم، آدم بدجنسی نیست ولی تو خانوادشون یه جورایی مسئول هماهنگیه، شاید باورتون نشه ولی حتی میخوان پدر مادرمو دعوت کنن، ایشون زنگ میزنه
ولی من سعی کردم زیاد حساسیت نشون ندم، و تو زندگیمون هرطوری که دلم خواسته تصمیم گرفتم، و حتی جاهاییکه احساس میکنم تصمیم ممکنه مال ایشون باشه، ردش کردم یا یه کاری کردم که اجرا نشه
کمتر شده ولی ادامه داره
بعضی اوقات لجمو در میاره، ولی هیچوقت نمیزارم همسرم متوجه بشه چون حس میکنم اینطوری بیشتر و راحتتر میتونم نظرمو اعمال کنم تا زمانیکه تو جبهه مقابل قرار بگیرم
امیدورام مشکلت زودتر حل بشه عزیزم
اما فکر میکنم این مسئله ای هست که باید تمومش کنی، اگرم بخوای این مشکلو حذف کنی، لازمه یه جایی برخورد قاطع داشته باشی، و برای یه برخورد قاطع امروز خیلی بهتر از فرداست،
من کارشناس نیستم و نظر شخصیمو میگم
حالا که این کارو کردی، ادامه بده ولی با منطق و آرامش تا به نتیجه برسی
نمیتونی انتظار داشته باشی خانوادش رابطشونو کمرنگ کنن یا همسرت اینکارو بکنه، ولی میتونی متوجشون کنی که زندگیم محدوده داره و اون محدوده باید مورد احترام دیگران باشه و بهش تعرض نشه و بعد کم کم سعی کنی دایره این محدوده رو بیشتر کنی
با تمام وجود آرزو میکنم تو برخورد با این مسئله به موفقیت دست پیدا کنی عزیز
منم از راهکارهایی که بهت میدن برای کمتر ضربه خوردنم و بهتر شدن زندگیم استفاده کنم
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sci
منتظر بمونيد و نگران هيچ چيزي نباشيد
اگر خواستي يك زنگ كوتاه شب بزن و حالش رو بپرس.. از خودش! به مادرش چي كار داري؟
فردا بريد عيد ديدني و عادي برخورد كنيد و بعد با هم بيايد خونه...
اين كاري كه كردي راه حل موضوع شما نيست
ممنونم
ولی علیرغم اینکه می دونم خیلی بد واکنش نشون دادم قلبم اینقدر رنجوره که واقعا نمی تونم برم خونشون ضمن اینکه می دونم با واکنشی که نشون می دن شاید احساس حقارتم بیشتر بشه...
دیشب بهش زنگ زدم و پیام دادم جواب نداد...
دوباره که زنگ زدم اخرین لحظه جواب داد و گفن گوشی شو داده بوده دست خواهرش ...گفت باز خوبه اون بنده خدا گوشی رو اورده که جواب بدم وگرنه جواب نمی دادم
دوست دارم زنگ بزنم ولی با حرف دیشبش احساس بدی دارم
ولی اگه این مساله طولانی بشه و خانوادش از خدا خواسته باشن چی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
هلینا جان آرامش خودتو حفظ کن، نگران نباش
ایشالا درست میشه
حالا من این مشکلو خیلی خفیف با خواهر کوچیکه شوهرم دارم، یعنی هرکاری بخوایم بکنیم میدونم زنگ میزنه به اون میگه و هماهنگ میکنه، من خیلی بدم میاد، ولی تا حالا به شوهرم نگفتم که چرا اینکارو میکنه
بدترین جای قضیه اینه که با وجودیکه من نشون ندادم که حساسم و خوشم نمیاد کسی از زندگیم خبر داشته باشه ولی همسرم همیشه در غیاب من با ایشون صحبت میکنه
من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ولی تا حالا سعی کردم با خواهرش بیشتر رابطه داشته باشم، آدم بدجنسی نیست ولی تو خانوادشون یه جورایی مسئول هماهنگیه، شاید باورتون نشه ولی حتی میخوان پدر مادرمو دعوت کنن، ایشون زنگ میزنه
ولی من سعی کردم زیاد حساسیت نشون ندم، و تو زندگیمون هرطوری که دلم خواسته تصمیم گرفتم، و حتی جاهاییکه احساس میکنم تصمیم ممکنه مال ایشون باشه، ردش کردم یا یه کاری کردم که اجرا نشه
کمتر شده ولی ادامه داره
بعضی اوقات لجمو در میاره، ولی هیچوقت نمیزارم همسرم متوجه بشه چون حس میکنم اینطوری بیشتر و راحتتر میتونم نظرمو اعمال کنم تا زمانیکه تو جبهه مقابل قرار بگیرم
امیدورام مشکلت زودتر حل بشه عزیزم
اما فکر میکنم این مسئله ای هست که باید تمومش کنی، اگرم بخوای این مشکلو حذف کنی، لازمه یه جایی برخورد قاطع داشته باشی، و برای یه برخورد قاطع امروز خیلی بهتر از فرداست،
من کارشناس نیستم و نظر شخصیمو میگم
حالا که این کارو کردی، ادامه بده ولی با منطق و آرامش تا به نتیجه برسی
نمیتونی انتظار داشته باشی خانوادش رابطشونو کمرنگ کنن یا همسرت اینکارو بکنه، ولی میتونی متوجشون کنی که زندگیم محدوده داره و اون محدوده باید مورد احترام دیگران باشه و بهش تعرض نشه و بعد کم کم سعی کنی دایره این محدوده رو بیشتر کنی
با تمام وجود آرزو میکنم تو برخورد با این مسئله به موفقیت دست پیدا کنی عزیز
منم از راهکارهایی که بهت میدن برای کمتر ضربه خوردنم و بهتر شدن زندگیم استفاده کنم
شمیم جان ممنونم ولی چطوری
من واقعا نمی دونم الان باید چه عکس العملی انجام بدم
زنگ بزنم و با مادرش صحجبت کنم و از رفتارش انتقاد کنم
نمی دونم واقعا نمی دونم
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط هلینا
ممنونم
ولی علیرغم اینکه می دونم خیلی بد واکنش نشون دادم قلبم اینقدر رنجوره که واقعا نمی تونم برم خونشون ضمن اینکه می دونم با واکنشی که نشون می دن شاید احساس حقارتم بیشتر بشه...
دیشب بهش زنگ زدم و پیام دادم جواب نداد...
دوباره که زنگ زدم اخرین لحظه جواب داد و گفن گوشی شو داده بوده دست خواهرش ...گفت باز خوبه اون بنده خدا گوشی رو اورده که جواب بدم وگرنه جواب نمی دادم
دوست دارم زنگ بزنم ولی با حرف دیشبش احساس بدی دارم
ولی اگه این مساله طولانی بشه و خانوادش از خدا خواسته باشن چی
خواهرم
موضوعاتی که می گید رو درک می کنم .. و بر خلاف آنچه در پست 1 نوشته بودید که بازهم شما مقصرید... من می گم نه! شما مقصر نیستید! و کسی قرار نیست شما رو سرزنش کنه... قلبت آزرده شده و از اینکه جای شما تصمیم می گیرند بسیار رنجیدی... واکنش شما هم بد نبوده! فکر نمی کنم کار شما رو نقد کرده باشم.. گفتم این کار (قهر) راه حل این داستان نیست... شما باید وانمود کنید که قهر نیستید! شما تمایلی به اینکه منزل پدر ایشون بمونید ندارید و این به معنی قهر نیست!
اصلا این مواقع اشتباه نکنید و با اس ام اس پیغامی نفرستید... تماس بگیرید.. اگر یک بار جواب نداد... 15 دقیقه بعد مجددا تماس بگیرید! اگر جواب نداد شما کار خودتون رو کردید...و این مشکل ایشونه که جواب نداده!
مطمئنا به نفع شما نیست که طولانی بشه... البته نمی شه گفت که خانوادش از خدا این رو می خوان! چون این مشکل شوهر شماست، نه خانواده اون... شوهر شما عملا قطبی عمل می کنه و تفکرات پلاریزه داره! به شما کمک می کنیم تا بتونید این مشکل رو اساسا حل کنید
فعلا اوضاع رو اروم کنید اگر با ایشون تماس گرفتید فقط بگید زنگ زدم حالت رو بپرسم...و سریع قطع کنید! هیچ چالشی نباشه لطفا.. اگر خواست بحث کنه بگید بعدا صحبت می کنیم!
وقتی اوضاع اروم شد می تونید با کسب مهارتها، شوهر محترمتون رو اصلاح کنید.
خواهرم، هلینا، می دونم رنجیده اید! باید هم می رنجیدید! حق هم داشتید!
اما اگر موافق باشید فعلا پرونده بیمارستان رو مسکوت می گذاریم و نمی بندیم! چون براش راهکار داریم و حلش می کنیم
در مورد انتقاد از رفتار شوهرتون یا مادر شوهرتون، فعلا دست نگاه دارید. چرا که اگر بلد نباشید چطور انتقاد کنید اوضاع بد تر می شه و پیچیده می شه...
از خودت و شوهرت بیشتر بگو... فقط همین مشکلشه که به خانوادش وابسته است؟
معلومه خیلی حساسی و احساساتت برات مهمه... و حرف اول رو می زنه...
به نظرت موانع خوشبختی شما دو نفر چیست؟
آیا شوهرت از وضعیت زندگیتون راضیه و احساس رضایت قلبی داره؟
فردا برو عید دیدنی... عادی برخورد کن! تویی که تعیین می کنی نه دیگران! یک بار برای همیشه خودت برای خودت تصمیم بگیر و نذار تو رو مجبور کنند... اگر نری مجبور شدی که قهر کنی چون چاره دیگه ای نداشتی!
فردا هم اگر خواستی بری تنها کلیدی که دستت هست احترامه! در اولویت اول به خودت، در اولویت دوم به همسرت، و سوم به خانواده ایشون
موفق باشی
سوالی داشتی بپرس... تنها نیستی!
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
[size=large]سلام:72:
(اینها همه نظر و تجربه شخصیمه ها....)
این خیلی بده که تمام زندگی ما خانم ها به همسرمون وابسته است و اگه رابطه مون با همسرمون بد بشه "داغون" می شیم. هر چی باشه امروز فردا آشتی می کنید و فقط اون "داغون" بودن برامون می مونه.
زمانی که قهر و دعوا بین من و همسرم زیاد بود من سعی کردم با کار بیرون و مهمون خودم رو سرگرم کنم و کم تر روی همسرم و ناراحتیم تمرکز کنم.
زمانی که ناراحت هستید، ببینید دقیقا چه چیزی ناراحتتون کرده و دقیقا همون رو از همسرتون بخواید و سعی کنید بحث ها و مسائل حاشیه ای رو وارد نکنید و دقیقا روی خواسته تون تمرکز کنید.
با همسرتون مهربون باشید و گذشت داشته باشید ولی مواردی رو که گذشت کردید رو اعلام کنید تا همسرتون بدونن چقدر برای زندگیتون زحمت می کشید. در مواردی که بهتون بی احترامی می شه به همسرتون بگید و ناراحتیتون رو اعلام کنید. بگذارید همسرتون خوبی ها، گذشت ها و احترام گذاشتن های شما رو ببینه و تصمیم بگیره که آیا واقعا شما لایق این بی احترامی ها هستید و یا شما شخصیت محترمی دارید و باید به شما احترام گذاشته بشه...
توی زندگی به اندازه ای که براتون ارزش قائل می شن مسئولیت بپذیرید، بگذارید همسرتون هم نقشی توی زندگی داشته باشه. بگذارید همسرتون بنزین ماشینتون باشه... هر چقدر اون به زندگی می رسه شما هم همونقدر به زندگی برسید، البته نه با لجبازی، بهش نشون بدید که وقتی اون به شما و زندگیتون توجه می کنه شما هم انرژی پیدا می کنید و به اون و زندگیتون توجه می کنید. بهش نشون بدید که انگیزه حرکت شما اون هست و اگه اون نباشه شما ناراحت و بی حوصله می شید و کارها درست پیش نمی ره...
الان هم شما ناراحت شدی، به خودت حق بده اگر هم خواستی پیش قدم بشی اشکالی نداره ولی بهش بگو که هنوز از بی احترامی هایی که بهتون شده نارحتید و دوست ندارید بهتون بی احترامی بشه ولی به خاطر نیازی که بهش دارید پیش قدم شدید...[/size]
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
ممنونم از همه دوستای خوبی که بهم کمک کردن
sci عزیز خیلی بهم کمک کردی ممنونم
همینطور که گفته بودی شبش بهش زنگ زدم خیلی سرد برخورد کرد ترسیدم گفتم کی می یای دنبالمون گفت من دنبال شما نمی یام
جا خوردم و ترسیدم ولی به روم نیاوردم خیلی قاطع گفتم خیلی خوب اشکالی نداره پس این حرف اخرته که نمی یاس دنبال ما
یهو حا خورد و گفن می خوام باهات صحبت کنم
منم همه حرفامو بهش گفتم
گفت این مساله ملک و املاک یک مساله کاریه و تو بی خود حساسی
گفت مادرم دلسوزه
....
خلاصه مثل همیشه این من بودم که مقصر شناخته شدم
دوستش دارم ولی هنوز وقتی یادم می یاد از حرفش قلبم یه جوری می شه
عید زنگ زدم مادرشوهرم عیدو بهش تبریک گفتم سرد صحبت کرد و وقتی گفتم دخترم مدام اسمشونو صدا می زنه و دلتنگشه حتی کلمه ای نگفت بیاین خونه
کمی عذاب وجدان دارم
مادرشوهرم انصافا زن خوبیه فقط تنها چیزی که منو ناراحت می کنه اینه که واقعا انتظار داره شوهرم درست مثل قبل از ازدواج عمل کنه
شوهرم هر روز باهاش صحبت می کنه...حتی اوایل ازدواج از خواب که پا می شد قبل از شستن صورتش اول به ماما نش زنگ می زد الان هم می دونم اگه زنگ صبح به تاخیر بیفته ناراحت می شه و تذکر می ده... شوهرم هفته ای حداقل 3 الی 4 بار بدون ما بهش سر می زنه و هفته یک تا دو بارهم با ما بهش سر می زنه...
از تمام حزئیات و تصمیمات زندگیمون هم همشون خبر دارن
یعنی اینطور بگم علیرغم تمام خوبی هاشون من واقعا حس نمی کنم یک زندگی کاملا مستقل دارم...
و دیگه اینکه من اشکالات زیادی دارم
بزرگترین اشکالم هم متاسفانه عاطفی و احساساتی بودنمه که خیلی دارم تلاش می کنم متعادل تر بشم
شوهرم برخلاف من اصلا اهل بروز احساساتش نیست در عمل نشون می ده ولی تا الان یکبار هم خودش به من نگفته منو دوست داره همسشه ازش پرسیدم و البته بارها و بارها براش توضیح دادم که نیاز خانم ها و بخصوص من شنیدن ....
نگار عزیز ممنونم
به نکته خوبی اشاره کردی
منم قلبا معتقدم کلا ادم نباید به هیج چیزو هیچ کس حز خدا وابسته باشه
اما من متاسفانه واقعا به همسرم وابسته ام
من در حامعه نمونه یک زن موفقم و در بیرون از احترام فوق العاده ای برخوردارم
4 تا کتاب علمی نوشتم
و تعداد زیادی مقاله معتبر علمی پژ وهشی...
سخنرانی های علمی زیادی در مجامع داخلی و خارحی داشتم همین پارسال در حالیکه دخترم 6 ماهه بودم 3 تا از مقالاتم بصورت سخنرانی در دانشگاه اکسفورد انگلیس پذیرفته شد...
ولی تا دلتان بخواهد در زندگی شخصی ناموفقم
اصلا بلد نیستم احساساتم را درست مهار کنم
شاید هم ادم پرتوقعی هستم
بهرحال جیزی که مسلمه اینه که من خودمو دوست ندارم
شاید همه عیب ها متوجه منن
شاید من انتظارم زیاده
نمی دونم
از خودم بدم می یاد
کاش می مردم
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
تو الان خسته و ناراحتی، یه غذای حسابی بخور و یک استراحت حسابی بکن. نبینم اینجوری حرف بزنی، اصلا با دخترت دوتایی جشن بگیرین:122:، برین آتلیه عکس بگیرین برای خودت چیزی رو که دوست داری بخر :72:
من وقتی خیلی ناراحت هستم با خودم فکر می کنم چه اتفاقی می تونست شرایط رو از این که هست بدتر کنه. بعدش از اینکه اون اتفاق نیافتاده خوشحال می شم و کلی انرژی می گیرم :)
شنیدی یک استادی یک لیوان رو می گیره دستش و می پرسه دست من چیه؟ شاگرداش میگن یک لیوان آب. استاد می پرسه آیا این لیوان آب سنگینه؟ شاگرداش میگن نه. استاد می پرسه اگر این لیوان آب رو چند ساعت توی دستم نگه دارم چی؟ شاگرداش میگن دستتون خسته می شه.... موقعیت شما هم همینجوریه، این لیوان رو چند دقیقه زمین بذار و استراحت کن وقتی خستگیت در رفت و نیروی تازه گرفتی می تونی به حل مشکلاتت بپردازی. "Take it easy" :82:
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
هلینای عزیز
اینقدر خودت رو سرزنش نکن .از اینکه به شوهرت واسته هستی اصلا نگران نباش این خیلی حس قشنگی هست که داری .اگر مثل من به جایی می رسیدی که سالها هیچ احساسی از بودن و نبودن همسرت نداشتی اون موقع بود که باید نگران می شدی و عذاب می کشیدی.عزیزم تحصیلات بالا و موفقیت در کار و تحصیل هیچ ارتباطی به مهارت های زندگی زناشویی ندارن .توی شغلت خبره ای چون براش سالها وقت گذاشتی تلاش کردی مدام دنبال بدست آوردن تجربه های جدید و به روز بودن توی این زمینه خاص بودی ولی خودت با خودت صادق باش آیا واقعا ذره ای به همون اندازه برای زندگی مشترکت وقت گذاشتی و دنبال به روز بودن توش بودی؟؟؟؟ مسلما نه و تازه می شه گفت که وقت و توان و تلاشی که توی این راه گذاشتی یه جورایی نیروی تو رو برای زندگی مشترکت گرفته.این مشکل تو تنها نیست عزیزم مشکل همه زنهایی هست که دنبال درس و کار بیرون می رن به نوعی .خود من دوستانی دارم که خونه دارن و اصلا دنبال درسم نرفتن ولی طوری همسر داری می کنن و طوری به زندگیشون می رسن که منی که سالها درس خوندم و اینهمه بار ادعا هستم که تحصیلکرده هستم همیشه به زندگیشون غبطه می خورم..پس هیچوقت دیر نیست و خدا رو شکر که تو هم زمینه پیشرفت توی این زمینه رو داری.همینکه نگران هستی و دلتنگی نشون می ده که علاقه به کسبش داری ولی هنوز تجربه اش رو نداری.
عزیزم من مشکلت رو واقعا درک می کنم.وابستگی یه مرد توی این سن و سال و اونم به این شدت اصلا چیز قشنگی نیست و همه خانم ها این مساله براشون به نوعی عذاب آوره چون احساس استقلالشون توی چهار چوب خونه شون زیر سوال می ره و حس اعتمادشون رو به شوهرشون خدشه دار می کنه اما مسلما روش برخورد با این مساله هم راهی نیست که تو پیش گرفتی ..راهش خیلی اسونه ولی خیلی تمرین و تجربه می خواد.راهش برعکس کاری که می کنی در افتادن با خانواده شوهرت و به نوعی نشون دادن موضع مخالفت با این رابطه نیست .درست بالعکس راهش نزدیکی بیشتر به اوناست ..به عنوان نمونه مدام برو خونشون و مدام دعوتشون کن و طوری وانمود کن که شوهرت فکر کنه تو بیشتر از خودش مشتاق ه این روابط نزدیکی ..توی این دوره که ممکنه یکی دو سالی هم طول بکشه کم کم اعتماد شوهرت رو به خودت جلب کن و بعد از اینکه مطمین شدی که شوهرت صد در صد تو رو و زندگیشو به همه چیز توی این دنیا ترجیح می ده کم کم و با مرور زمان می تونی این رابطه رو با احترام متقابل کمتر و کمتر کنی..به قول معروف باید یاد بگیری که توی زندگیت با پنبه سر ببری..عجول نباش عزیزم این پروسه خیلی زمانبر هست و شاید سالها هم زمان ببره ولی بهت قول می دم صد در صد موفق می شی چون من وضعم از تو بدتر بود و لی صد در صد نتیجه گرفتم.شوهر من هم زمان ازدواج ما چون بعد از 9 سال دارو و درمان به دنیا اومده بود و تک فرزند بود و پدرش هم فوت شده بود همین وضع رو داشت شاید خیلی بدتر تا جاییکه ما چند سال اول هیچوقت نمی شد توی هیچ سفری با هم تنها باشیم .نگران نباش و کمی خودت رو آروم و ریلکس کن.موفق باشی