-
من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
از بیرون رسیدم و بهم گفت خاله زنگ زد گفت چرا نیومدید بریم بیرون؟ گفتم چون شمیم خونه خاله ست, حوصله ندارم بهم تیکه بندازه یا مضخرف بگه, خیلی عصبانی شد و گفت چطور دختر عمه ت بهت بار کرد جوابش رو ندادی این بچه تا یه چیزی می گه خودت رو می کشی! (منظور از بچه دختر دایی 19 سالمه که 4 سال از منه گنده کوچیکتره, همیشه بهش می گه بچه, بچه, بچه... در واقع باید بگه بچم!) تو دوران بچگیم که به قول مامان بچه نیستی! حسابی بخاطرش کتک خوردم مادرم فقط به اون محبت می کرد و همش می یوورد خونمون یه بار داشت موهاش رو می بافت و گفت دستت رو بذار که بافتش باز نشه زود میام منم دستم رو گذاشتم و یکدفعه دستم ول شد و من رو گرفت زیر کتک و تا می خوردم زد (8 سالم بود)! امروز وقتی گفت چرا خودت رو می کشی گفتم بچگی هام یادم نرفته و گفت محبت ندیدم که بخوام بهت محبت کنم! :324:گفتم چطور می تونستی به شمیم جونت محبت کنی فقط واسه بچه خودت محبت نداشتی؟ گفت چیه عقده ای, واست عقده شده, اون طفل معصوم! گناهی نداره (خیلی عصبانیتش بیشتر شد) گفت چه کمبودی داشتی؟ پدر مادر بالا سرت نبود؟ گفتم اگه نبود شاید بهتر بود حداقل اینقدر کتک نمی خورم از تو و پسرت! فقط اسمتون روم بود و اونجا که هزار نفر بهم نظر داشتن کجا بودید؟ گفت یه بار دیگه اسم شمیم رو بیاری جلوی هر کی شده از خجالت آبت می کنم, اون اصلا تو رو آدم حساب نمی کنه, گفتم وقتی ننه بابامون آدم حسابمون نکنه از بقیه چه توقع و و و
هنوز هم بهم هیچ محبتی نمی کنه, خدا شاهده خیلی سعی کردم دختر خوبی باشم و مشکلاتشونو کم کنم که بیشتر نکنم, هر وقت تو خیابون می بینم مادری بچش رو می زنه یاد گذشتم می افتم و خیلی برام آزار دهندست:302: بیش از حد, همه این چیزا رو با گریه دارم می نویسم, ازتون خواهش می کنم کمکم کنید:325: مادر من خیلی بد اخلاقه و از طرفی مشکلات دیگه هم دارم, نمی تونم برم طرفش همیشه عصبانیه و یه وقتایی خوب می شه, هر وقت میگم بیا بریم بیرون نمیاد و من می رم بیرون بهم حسادت می کنه, حتی زن داییم هم می گه مامانت هووته؟ واقعا هم انگار هووی منه, این اخلاقش داره رو منم تاثیر می ذاره:163:.
من دیوانه وار تشنهء نوازشم
نمی خوام من رو دعا کنید تو نماز شب
تو خواسته هام همهء نیازهام رو دیدید
بگو جواب این فرزند بی آزار رو می دید؟
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
[size=medium]یعنی یه نفر نیست کمکم کنه؟ دارم دیوونه می شمممممممممممممممم, هنوزم دارم گریه می کنم, از صبح یه لحظه آروم نبودم, این چیزا کم بود کلی هم سوء تفاهم دیگه.......................................... ....................... خاله میگه کلاس می ذارم! خدا چرا هیچ کی هیچی نمی گه؟ خدایا کمکم کن, تو حداقل بهم کمک کن خدای من.:323:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
اخه دوست عزيزم چه توقعي داري براي كمك؟!
شما يه سري مكالمات با يه سوم شخص نوشتين مثل داستانهايي كه تهش تازه ميفهمي داستان از چه قراره! من كه اول فكر كنم داري با نامزدي چيزي حرف ميزني ... بعد گفتم پدرشه ... بعد مادرش ...
فقط يه جمله آخرش مشكلت رو خلاصه كردي ...
بيشتر بگو تا راحت تر بشه كمكت كرد
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
منم فكر كردم داستاني چيزي نوشتي! ببين دخترجان! شما يه سري مشكلات در گذشته داشتي كه هنوزم برات حل و فصل نشده و آثارش هنوز در زندگي شما ادامه داره. شما حتما بايد پيش يك روانشناس حاذق بري تا مسائلت دقيق و حل و فصل شه. اينجوري از اين شاخه به اون شاخه پريدن فايده نداره. گاهي اوقات بعضي مشكلات راه حل ندارن بلكه بايد راه كنار اومدن با اونها رو ياد گرفت. تاپيك زير رو بخون.
http://www.hamdardi.net/thread-14585.html
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
ببخشید شاید اینطوری نوشتن خاصیت نویسندگی هست که تومه ولی این یه قصه نیست مشکل همیشگیم با مادرمه, خیلی خودخواهه و احساس نداره حتی وقتی دارم از درد می میرم هم با حرفش حالم رو بدتر می کنه, وای می سته بالا سرم نصیحت می کنه! مادرم از بچگی همیشه به دختر دایی م محبت می کرد و منو له می کرد و همیشه ازش کتک می خوردم و 2 بار سرم رو شکونده چند وقت پیشم حسابی ازش کتک خوردم من الان دیگه 23 سالمه! با کوچکترین حرفی تحریک می شه... اونم مشکلات زیادی داشته پدر و مادر نداشته و خانواده شوهر آزارش دادن و پدرم هم دست بزن داشته و البته همه رو سر بچه هاش خالی کرده خصوصا من که شبیه خانواده پدریم بودم! کاش فقط مادرم بود برادر بزرگمم همیشه کتکم می زد و حتی چند بار کارم به بستری شدن تو بیمارستان و یکی دو بارم چند روز مدرسه نرفتم, الانم تا گفتم دلم نمی خواد با شمیم بریم بیرون انگار بهش فحش دادن قاطی کرد و حسابی زد تو برجکم منم گفتم بچگی رو هنوز یادم نرفته هنوزم مثل اونموقع ظالمی سنگ بقیه رو می زنی به سینت, از تمام فامیل حالم بهم می خوره و حرفای بالا... خلاصه زنگ زده به خاله تمام حرفا رو گفته و خالمم خیلی عصبانی از من اس ام اس داد از ما ببر و دیگه به ماکاری نداشته باش... خیلی داغون شدم, ساعت 14:20 زدم از خونه بیرون و رفتم پارک بانوان نیم ساعت اونجا بودم و الان رسیدم خونه اونجا هم مردا بودن و هر کی رد می شد نگام می کرد و می خندید! بدتر اعصابم بهم ریخت.:316::302:
وقتی دنیا می خواد که مخصوصا بسوزم, چیکار کنم؟ دلم رو با نخ سوزن بدوزم؟
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سرافراز
تاپيك زير رو بخون.
http://www.hamdardi.net/thread-14585.html
سرافراز عزیز
این تاپیک رو خوندم اما زندگی منم راحت نبوده, می دونم اعتیاد یعنی چی... نعشگی برادرم رو دیدم, پشت اتاقش گریه هام رو کردم, دعوا هم دیدم تا دلت بخواد اونم به بدترین وجه از چاقو بگیر تا آب جوش, بی پولی هم چشیدم, تو تاپیک های قبلیم یه چیزایی نوشتم مثل اینکه 7 سال یکی از نزدیکهام بهم تجاوز کرده و وقتی ازدواج کرد دست از سرم برداشت ... نمی دونم چرا من رو به این ارجاع دادی شاید چون اون خیلی صبوره؟ منم بودم, منم تو تحصیل و نقاشی و نوشتن و خیلی چیزها موفق بودم و تقدیر نامه گرفتم, اما درجه صبرم اومده پائین حتی وقتی می خوام بخندم به قلبم فشار میاد و حالم بد میشه... احساس می کنم یه آدم مردنی ام, گاهی فکر می کنم با ازدواجم شوهرم رو بدبخت می کنم چون ممکنه بمیرم, دیگه مثل 22 سالگی به خودم نمی بالم که دمم گرم و من چقدر قوی ام دیگه از زندگی پر تلاطم خسته شدم فقط خوشحالم که خودم رو ساختم و کثیف نشدم و خودم رو وا ندادم (منظورم خودم رو حفظ کردم) اما دیگه احساس قدرت نمی کنم, دلم آرامش می خواد, یه جایی دور از آشنا... دوست دارم از هر چی فامیله کناره بگیرم حتی شده 1 ماه, می خوام دلم براشون تنگ بشه و دل اونا هم برام تنگ شه, همش حرف, همش غیبت, همش حرفای پوچ و چرت پشت سر هم, چشم و هم چشمی, دخالت تو زندگی هم, آخ که آدما چقدر بیکارن!
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دخترجان! حرف من فقط به تو اينه كه وقتي نمي توني چيزي رو تغيير بدي بايد بپذيريش. تجزيه تحليل اينكه اونا چقدر بد هستن و دنيا چه جاي مزخرفيه و اين آه و ناله ها گره از كار تو باز نمي كنه. همه چيز بايد در درونت اتفاق بيفته. تويي كه بايد از لابلاي همه اين رنجها و سختي ها يادبگيري گليمتو از آب بكشي بيرون! اگر همه عمرتو صرف اين كني كه عوامل و آدمهاي بيرونيت تغيير كنن فقط جسم و روحت فرسوده مي شه. براي مثبت انديش شدن اول از شكرگذاري شروع كن. شكر بخاطر همين نعمتهايي كه خدا بهت داده:
- خدايا شكرت كه سقفي بالاي سرم هست و دختر آواره اي نيستم.
- خدايا شكرت كه سالمم.
- خدايا شكرت كه بهم استعداد دادي تا پيشرفت كنم.
- خدايا شكرت كه بي پول و الاف و محتاج نيستم.
- خدايا شكرت كه مادر دارم هرچند غرغر ميكنه اما از اينكه سايه اي بالاي سرم هست تورو شكر مي كنم.
- خدايا شكرت كه تغيير لازمه طبيعته. پس اوضاع منم تغيير خواهد كرد.
- خدايا شكرت كه اميد رو در دلهاي ما قرار دادي تا به تغيير بهتر اوضاعمون اميدوار باشيم.
- خدايا شكرت كه لباس دارم بپوشم و ديگران مسخره ام نمي كنن.
- خدايا شكرت كه زشت نيستم و مردم از من فرار نمي كنن.
و...
مي بيني؟ خيلي چيزها وجود داره كه ميتوني بخاطرشون شكرگذار باشي. همين الان و همين امروز فقط شكر كن و غر نزن. باور كن درهاي خوشي با روحيه مثبت آدم به سمتمون ميان. هيچكس از آدم غرغرو خوشش نمياد.
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سرافراز
حرف من فقط به تو اينه كه وقتي نمي توني چيزي رو تغيير بدي بايد بپذيريش. تجزيه تحليل اينكه اونا چقدر بد هستن و دنيا چه جاي مزخرفيه و اين آه و ناله ها گره از كار تو باز نمي كنه. همه چيز بايد در درونت اتفاق بيفته. تويي كه بايد از لابلاي همه اين رنجها و سختي ها يادبگيري گليمتو از آب بكشي بيرون! اگر همه عمرتو صرف اين كني كه عوامل و آدمهاي بيرونيت تغيير كنن فقط جسم و روحت فرسوده مي شه. براي مثبت انديش شدن اول از شكرگذاري شروع كن. شكر بخاطر همين نعمتهايي كه خدا بهت داده:
- خدايا شكرت كه سقفي بالاي سرم هست و دختر آواره اي نيستم.
- خدايا شكرت كه سالمم.
- خدايا شكرت كه بهم استعداد دادي تا پيشرفت كنم.
- خدايا شكرت كه بي پول و الاف و محتاج نيستم.
- خدايا شكرت كه مادر دارم هرچند غرغر ميكنه اما از اينكه سايه اي بالاي سرم هست تورو شكر مي كنم.
- خدايا شكرت كه تغيير لازمه طبيعته. پس اوضاع منم تغيير خواهد كرد.
- خدايا شكرت كه اميد رو در دلهاي ما قرار دادي تا به تغيير بهتر اوضاعمون اميدوار باشيم.
- خدايا شكرت كه لباس دارم بپوشم و ديگران مسخره ام نمي كنن.
- خدايا شكرت كه زشت نيستم و مردم از من فرار نمي كنن.
و...
مي بيني؟ خيلي چيزها وجود داره كه ميتوني بخاطرشون شكرگذار باشي. همين الان و همين امروز فقط شكر كن و غر نزن. باور كن درهاي خوشي با روحيه مثبت آدم به سمتمون ميان. هيچكس از آدم غرغرو خوشش نمياد.
آره دارم غر غر می کنم, خو.دمم از خودم بدم میاد وقتی حس می کنم دارم غر می زنم اما شرایطم رو درک کنید, من هیچ جایی رو ندارم و هیچ کسی رو که بتونم باهاش صحبت کنم, اگه دارم اینجا دردم رو می نویسم نه اینکه آدم غر غرویی هستم و همیشه اینطوریم برعکس اگه چند روز باهام برید بیرون فکرمی کنید خیلی خوشبختم و هیچ مشکلی ندارم اما از درون کلی دغدغه فکری دارم کنکور, خانواده, ازدواج, کار, همه ش با هم قاطی شده و دارم سعی می کنم دونه دونه مطرح کنم تا بتونم با تجارب شما دوستای خوبم بتونم اوضاع رو آروم کنم اگه حالم خوب بود اینجا چیکار می کردم؟ نشسته بودم سر درسم و به کارهام می رسیدم
چند دقیقه پیش دختر خاله م بهم اس ام اس داد : اگر می دانستی چقدر دوستت دارم هیچگاه برای آمدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من.
تا قبل این اس ام اس فکر می کردم دیگه پیش خاله و دختر خاله هام جایی ندارم آخه یه عمر مثل خواهر باهاشون بودم و خیلی دوسشون دارم اما وقتی اینو برام فرستاد گریم گرفت و یکم آروم شدم, دوست ندارم از خجالت حالا حالاها برم خونه خاله البته به اجبار باید برم چون دختر خاله م هفته دیگه زایمان می کنه و قول دادم کارهاش رو من انجام بدم.
:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام tell me عزیز
حرفات رو خوندم.شرایط سختی بوده. شاید من نتونم این جزییاتی رو که گفتی درک کنم. اما کلیاتش رو میفهمم. حس تنهایی و این نیازایی که گفتی داره اذیتت میکنه.
منم با این حس ها درگیرم. خیلی از مجردا با این حس ها درگیر هستن.
راه حلی که هست فقط اینه که ارتباطت رو با خدا (در هر سطحی که هست) بیشترش کنی.
با خودش صحبت کن. ازش بخواه که کمکت کنه و بهت صبر بده. از حرف زدن باهاش خسته نشو. از اینکه خواسته هات رو هر روز هزار بار بگی و یک بار هم جواب نگیری نا امید نشو. خدا داره صدات رو میشنوه. مطمئن باش بالاخره یه جای مناسب جواب همه ی دعاهات رو میده.
اگه به خودِ آدما بود، شاید تا الان خیلی ها زندگی رو گذاشته بودن کنار و فقط یه گوشه نشسته بودن و صبح تا شب گریه میکردن. اما خدا همیشه دست آدمایی که ازش کمک بخوان رو میگیره.
من هم دعات میکنم.:72:
شما هم برای من دعا کن:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
من هم دعات میکنم
شما هم برای من دعا کن
دختر مهربون واقعا خیلی مهربونی
:72:
تو تاپیک های بقیه دوستای گلم نوشته هات و راهنمایی هات رو می خونم و واسه خیلی از دوستای دیگه رو هم همینطور, من آدمی هستم که خیلی ها ازم کمک گرفتن و خیلی ها رو به زندگی امیدوار کردم حتی وقتی خودم داغون بودم اما نمی دونم چی شده که دیگه مثل حتی سال پیش خودم هم نیستم, احساس می کنم آدم ضعیفی شدم, امروز خیلی روز بدی برام بود, با یه موضوع کوچیک اینقدر رابطه م با خاله م که خیلی دوسش دارم خراب شده, بهش گفتم مگه نمی دونی مادر من همه چیزو گنده می کنه و می گه! اگه می دونستم نرفتنم اینقدر دردسر زا می شه می رفتم, آخه مامان من چرا اینجوریه, واقعا هم پیر شدم اونقدر سعی کردم عوضشون کنم
دیگه دلم آغوش گرم مادرم رو نمی خواد که همیشه کم داشتمش
دلم یه خلوت امن می خواد که توش نه موبایل باشه نه بترسی کسی نگرانته نه تلوزیون باشه نه هیچ چیز دیگه ای فقط امن باشه, نگاه کسی نباشه
خدایا کمکم کن روحیه خوبی داشته باشم وشاد باشم و از زندگی م لذت ببرم:323:
و اون متین مقاوم رو برگردون
(یاد خارپشت عزیز :72:هم می کنم که خیلی کمکم کرد و اسم متین رو هم اون گذاشت روم, خارپشت من سه شنبه وقت مشاوره دارم و می خوام نوشته هام در رابطه با اون چیزایی که گفتی بنویسم رو بهش نشون بدم, مطمئنم پستم رو می خونی پس ازت ممنونم که کمکم کردی برام دعا کن بتونم به زندگیم نظم بدم یا بهتر بگم به نیروی منفی ذهنم غلبه کنم:72:)
دختر مهربون ببخش که اینجا با خارپشت حرف زدم خیلی دوستت دارم
سرافراز جون :72:و یسا جون :72:از شما هم ممنونم یسا یادم نرفته که تو تاپیک قبلی م هم کمکم کردی مرسی:72:
دختر مهربون منم برات دعا می کنم البته اگه قابل باشم و خدا هنوز بهم نگاه کنه چون خیلی وقته نمی تونم باهاش حرف بزنم
خدایا دوستت دارم:72:
مثل همیشه:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سرافراز
منم فكر كردم داستاني چيزي نوشتي! ببين دخترجان! شما يه سري مشكلات در گذشته داشتي كه هنوزم برات حل و فصل نشده و آثارش هنوز در زندگي شما ادامه داره. شما حتما بايد پيش يك روانشناس حاذق بري تا مسائلت دقيق و حل و فصل شه. اينجوري از اين شاخه به اون شاخه پريدن فايده نداره. گاهي اوقات بعضي مشكلات راه حل ندارن بلكه بايد راه كنار اومدن با اونها رو ياد گرفت. تاپيك زير رو بخون.
http://www.hamdardi.net/thread-14585.html
سرافراز جان همه که مثل هم نیستند،هرکسی قدری توانایی وطاقت داره.
نمیشه ازهرکسی هرچیزی روانتظارداشت.روحیات tell me عزیز باشیدا فرق داره واصلا
قابل مقایسه نیست.
tell me عزیز ازت میخوام صبور باشی.صبر تنها چیزی که می تونی باکمکش بامشکلت کنار بیایی.خیلی ها اینجا شرایط تو رو داشتند وگذروندند.امیدت به خدارو ازدست نده.مطمئن باش خدا اونقدر مهربون هست که بنده هاش روهیچ وقت تنها نذاره!هرگز فکر نکن خدا دوستت نداره.شایدهم همه این مشکلات راهی باشه تا بتونی خداروبهتر بشناسی ودرکش کنی.این رو باور کن.
مطمئن باش که خدای ما
گر ز حکمت ببندد دری | *** | ز رحمت گشاید دردیگری |
|
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
tell me عزیز ازت میخوام صبور باشی.صبر تنها چیزی که می تونی باکمکش بامشکلت کنار بیایی.خیلی ها اینجا شرایط تو رو داشتند وگذروندند.امیدت به خدارو ازدست نده.مطمئن باش خدا اونقدر مهربون هست که بنده هاش روهیچ وقت تنها نذاره!هرگز فکر نکن خدا دوستت نداره.شایدهم همه این مشکلات راهی باشه تا بتونی خداروبهتر بشناسی ودرکش کنی.این رو باور کن.
مطمئن باش که خدای ما
گر ز حکمت ببندد دری | *** | ز رحمت گشاید دردیگری |
|
[/quote]
از خدا می خوام که بهم صبر بده آریانا, الان رفتم براش نوشتم و ازش تشکر کردم سرافراز یادم انداخت که بخاطر داشته هام شکرش کنم, حرفی که بارها و بارها خودم به بقیه زدم رو بهم یادآوری کرد, رفتم تو دفترچه خاطراتم نوشتم که خیلی دوستش دارم, دفترچه خاطراتم پر از اسمشه و عشقم به خدا, خدا خیلی مهربونه این بندشه که بد می کنه مثل من, امیدوارم درک حقیرم به بزرگی حضورش برسه و کمکم کنه تا این دوران رو پشت سر بذارم, می دونم بعدها چیزای دیگه ای پیش میاد و شکل مسائل عوض می شه اما ازش قدرت می خوام تا ناامید نشم و مقاوم باشم, من قبلا خیلی مشکلاتم بیشتر بود و الان در مقابل گذشته م مسائلم خیلی کم شدن اما برعکس ضعیف شدم, اما نباید ببازم, مطمئنم خدا صدام رو می شنوه شاید به واسطه دل پاک شما که برام دعا کنید:323:.
خیلی دوستون دارم:72:
آریانا ازت تشکر می کنم گلم:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام tell me عزيز ميدونم مشكلات زيادي داري واينكه صبرت لبريز شده وبا هر بحث و دعوا دلت ميگيره .ولي عزيزم اگر ميبيني بعضي از مشكلات را نميشه حل كرد يا افرادي كه باهاشون زندگي ميكنيم قابل تغيير نيستند ويا دلشون نمي خواهد تغيير كنند مي تواني با اون مشكلات كنار بياي ونميگم اون مشكلات را ناديده بگيري ولي كمتر بهشون توجه كن تا اين جوري روحيه ات خراب نشود .
ولي اين طور كه معلومه خاله ودختر خاله ات خيلي دوست دارن كه رفتن تو براشون مهم بوده.:43: :46:
تو كه ايقدر ايمانت قوي پس اين همه غم به دلت را نده كه با توكل بر خدا همه چيز درست مي شود. :72: :72: :72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط BM shadi
تو كه ايقدر ايمانت قوي پس اين همه غم به دلت را نده كه با توكل بر خدا همه چيز درست مي شود. :72: :72: :72:
شادی جونم چقدر خوب احساسم رو در قالب کلمات بیان کردی
"وبا هر بحث و دعوا دلت ميگيره"
وقتی داشتم نوشته هات رو می خوندم احساس کردم دارم از زبان مشاورم می شنومشون و بهم آرامش نگاهش رو داد, دلم براش تنگ شده با اینکه 3بار دیدمش اما خیلی آرومه, قبلش با یه خانوم رفته بودم مشاوره برای اولین بار تو زندگیم که حسابی گند زد! بجای اینکه آرومم کنه بدتر شدم و مشکلاتم رو بیشتر کرد و آخر گفت سوء تفاهم شده!!! 1 جلسه رفتم دیگه تا 7 ماه بعد فکر مشاورم نکردم, آره شاید بهتر باشه مشکلاتم رو کمرنگ کنم, ذهن منه که داره برام پر رنگشون میکنه در واقع تقصیر خودمه
خاله م که نه... خیلی بد بهم توپید و یه جورایی گفت دیگه حق نداری اسم من و بچه هام رو بیاری, انگار دنیا رو سرم خراب شد, اون همون خاله مهربونم بود؟ پس چرا درکم نکرد؟ ما فقط با خالم رفت و آمد داریم و من به دخترخاله بزرگم خیلی وابسته ام و خیلی دوستش دارم و همیشه باهاش بودم حتی خرید جهیزیه و دکتر و کلاسهای بارداریشو من می رفتم باهاش, خب آدمه یه چیزی از دهنش می پره دیگه, منم نباید می گفتم حالم از همه فامیلا بهم می خوره, بی خیال اصلا باز رفتم تو فازش الان مثل نی نی ها باز گریم می گیره
شادی ببخشید متوجه نشدم اینقدر برات نوشتم سرت درد نگیره, ببخشید
دوستت دارم:72:
مرسی خیلی بهم آرامش دادی دختر:72::46:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط nahidiv
سلام شماهم جای ابجی ام هرکمکی ازدستم بربیادکمک ات میکنم بادعا .فقط امیدت به خداباشه توکل به خدا مهربانترین قلب هامتعلق به کسانی است که بامحبت دیگران رایاد می کنند.شمارمه...
سلام ناهید جون ازت ممنون که به فکرمی اما اگه تو تالار کمکم کنی ازت ممنون می شم, از قلب با محبتت که باهاش یادم کردی ممنون و بازم مرسی گلم:72: می ترسم شمارت بیفته دست کسی اذیتت کنه اگه شخصیه دیگه جایی نذارش:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوست خوب، راستش داستانت رو که خوندم یاد یه ایمیل افتادم که هفته پیش دستم رسیده بود و بی ربط ندیدم که اینجا بذارمش ((پیشاپیش اگر بی ربطه عذرخواهی می کنم :310:))
سرنوشت را باید از سر نوشت
تصور کنید که بعنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک رابطه ی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید...؛
تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند...؛
تصور کنید که در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه بخاطر ساده ترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید...؛
تصور کنید که از سن نه سالگی دائم مورد تجاوز اطرافیان قرار بگیرید، دایی ها، پسر دایی ها، دوستان خانوادگی و کلاً همه. طوری که اولین فرزندتان را در سن چهارده سالگی و پس از نه ماه مشقت بدنیا آورید، آن هم یک نوزاد مرده...؛
تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز...؛
تصور کنید که مادرتان آنقدر فقیر است که نمیتواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید، و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند...؛
تصور کنید که آن مرد غریبه، یک ارتشی بسیار سخت گیر باشد که تصمیم دارد از همان بچگی به شما نظم و ترتیب را یاد بدهد و دائم تنبیه کند و دستور دهد، ولی شما مجبورید او را بابا صدا کنید...؛
تصور کنید که در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هم هستید، یک آمریکایی-آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است...؛
تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد...؛
الان چه کار می کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟
بله درست حدس زدید؛
الان قدرتمند ترین زن جهان هستید! محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست!؛
همه شما را بعنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند...؛
سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدمهای بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند...؛
در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان...؛
یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و ...؛
با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار، و دارایی حدود سه میلیارد دلار، بعنوان ثروتمند ترین زن خودساخته جهان شهرت دارید...؛
آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری
(Oprah Winfrey)
آخرین برنامه اپرا وینفری، مجری پرسابقه تلویزیونی پس از ۲۵ سال پخش، روز چهارشنبه ۲۵ مه 2011 پخش شد.
این مجری ۵۷ ساله، که به عنوان یکی از اثرگذارترین زنان جهان شناخته می شود، در این برنامه از پیش ضبط شده، در سخنانی که آن را نامه عاشقانه به مخاطبان خواند، به حاضران در استودیو و بیننده های برنامه اش گفت که چقدر برایش اهمیت دارند.
آخرین قسمت این برنامه پس از یک ویژه برنامه دوروزه در یونایتد سنتر شیکاگو با حضور مدونا و بیانسه ضبط شده بود.
طرفداران اپرا که آخرین برنامه او را دیده اند می گویند که هنگام آخرین خداحافظی، در چشمان او اشک جمع شده بود.
اپرا گفت: "این خداحافظی نیست. این فقط تا وقتی است که ما باز یکدیگر را ببینیم."
برنامه "اپرا" که در ۱۴۵ کشور پخش می شد، تغییرات بنیادینی در ژانر گفت و گوهای تلویزیونی ایجاد کرد و سبب شد که وینفری یکی از اثرگذارترین زنان در آمریکا و نیز ثروتمندترین زن سیاهپوست در جهان شود.
این ستاره تلویزیونی که اخیرا در فهرست موثرترین شخصیت های سرشناس، جای خود را به لیدی گاگا داده بود، در نوامبر ۲۰۰۹ اعلام کرد که به برنامه خود پایان خواهد داد.
او در بیست و پنجمین و آخرین سری برنامه های خود، روی صحنه با جان تراولتا رقصید و تمام حاضران در آن برنامه را به سفر به استرالیا مهمان کرد.
از دیگر لحظه های به یاد ماندنی در این سری برنامه ها، گفت و گوی او با باراک و میشل اوباما، جورج بوش، رییس جمهور سابق آمریکا و خانواده مایکل جکسون بود.
در آخرین برنامه که در مقابل چشم ۱۳۰۰ نفر برگزار شد، بخش هایی از سخنان تام کروز، آرتا فرانکلین، تام هنکس و استیوی واندر درباره اپرا وینفری پخش شد.
[/align]سرنوشت خودمون رو باید خودمون بسازیم
راستی یه چیز دیگه من خودم به شخصه اپرا رو خیلی دوستش دارم :46: و قطعا یکی از موفق ترین و قدرتمندترین زنانی هست که تاریخ به خودش دیده :43:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lonely sky
سلام دوست خوب، راستش داستانت رو که خوندم یاد یه ایمیل افتادم که هفته پیش دستم رسیده بود و بی ربط ندیدم که اینجا بذارمش ((پیشاپیش اگر بی ربطه عذرخواهی می کنم :310:))
چه شروع تلخ و چه پایان زیبایی
آسمان خوبم خیلی جالب بود این سرگذشت
واقعا ممنونم که برام فرستادیش
من آدمی نیستم که نسبته با آیندم بدبین باشم و خیلی خیلی هم امیدوارم و مطمئنم و ایمان دارم بهترین آینده رو خواهم داشت
آیندم دست خودمه
[size=large]من به آینده های روشنم اعتقاد دارم چونکه آینده ها اند که به من اعتماد دارند:72:
چیکار کنم که دیگه به گذشته فکر نکنم؟ خیلی برام آزار دهندست خصوصا وقتی با اتفاقایی مثل اتفاق امروز برام مرور می شه
آسمان:72:
خیلی پست خوبی بود
ازت خیلی ممنونم
تو فکر رفتم
یاد آرزوهام افتادم
خیلی وقت بود بهشون فکر نکرده بودم
قول می دم آدم موفقی شم
اول به خدا:72:
بعد به خودم:72:
بعد به همه:72:
حتما تو این دنیا یه کاری هست که باید انجامش بدم
حتی دادن یه شاخه گل به کسی:72:.[/size]
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
tell meعزیز سلام.
پست های پر از غم ات رو که خوندم،غم به دلم نشست...مسلما با توضیحاتی که دادی،سختی هایی که شما کشیدین خیلی بیشتر از کسایی مثل بوده اما اعتقادم اینه که همون سختی ها ظرفیت پذیرش شما رو هم خیلی بالاتر برده...میخوام باور کنی که کاملا درک ات میکنم و میفهمم چی تو دلت میگذره...میتونم درک کنم وقتی همه وجودت خواهش یه نوازش مادرانه میشه یعنی چی...اما به این فکر کن که همین رفتارهای دیگران باعث شده شما مستقل بار بیاین...وجودت وابسته به کسی یا چیزی نشه...جلو رفتن ات فقط به خودت بستگی داشته باشه...تل می عزیزم این یعنی خیلی...
راجع به اینکه گقتی قبلا مقاوم بودی و الان فکر میکنی که دیگه نیستی،باید بگم که کسی که توی سختی ها رشد میکنه و محکم بار میاد به همین راحتی ها نمیشکنه!!!فقط گاهی خسته میشه...گاهی سرعت اش کم میشه که این اصلا نگرانی نداره بعد از یک مدت دوباره بر میگردی به حالت اول ات خانومی.به خودت سخت نگیر و الان که خسته ای استراحت کن و نیروت رو جمع کن برای ادامه مبارزه...
نکته بعد اینکه به نظرم الان دیگه به سنی رسیدی که اجازه ندی کسی روت دست بلند کنه!!کم ترین کار اینه که از معرکه بیرون بیای،برو تو اتاق در رو قفل کن،از خونه بیا بیرون و برو خونه اقوامی که باهاشون راحتی...
از لا به لای صحبت هات احساس کردم هنوز هم با وجود 23 سال سن ترس زیادی توی وجودته و از موضع ضعف حرف میزنی مخصوصا با مادرت!! و همین باعث میشه مادر هم خیلی به شما توجه نکنن.خواسته هات رو خیلی جدی و در نهایت احترام بیان کن اما قدرت و جدیتت رو به همه نشون بده...عشقت رو به مادر نشون بده...کاری به دختر فامیلتون نداشته باش،بذار اون جای خودش رو داشته باشه و شما جای خودت،حتی اگر به اون محبت بیشتری میشه اشکالی نداره مهم اینه که شما جوری رفتار کنی که ،شما هم از مادر محبت دریافت کنی...بالاخره هر کس یه رگ خوابی داره،تا حالا به رگ خواب مادرت فکر کردی؟اصلا چرا به شمیم بیشتر از شما توجه میکنه؟مگه شمیم چی داره که شما نمیتونین اون رو به مادرتون بدین؟به این سوال خوب فکر کن و جوابش رو به ما هم بگو...
خانومی ایشالله ازدواج میکنی و محبت همسر جایگزین تمام این کم لطفی ها میشه...اما قبل از ازدواج خود شما باید به خیلی مسائل توجه کنی و یاد بگیریشون که توی پست های بعد بیشتر راجع بهش برات میگم.
اینجا هر چقدر میخوای دردو دل کن...اینجا همه دوستت دارن و تا روزی که بیای و بگی خوشحالم و مشکلاتم کمتر شده،تنهات نمیذارن:)
به حکمت خدا ایمان داشته باش...بیشتر از پیش...به این دنیا بخند و به آینده روشن ات امیدوار باش...
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام گلم!:72:
من كهنه وارد تازه غريبم~!:311:فكر نمي كنم تو اين تالار كسي به اندازه من احساس شما رو درك كنه در رابطه با مادرتون ولي:
منم بهت ميگم عزيزم خدا رو شكر كن،چون هنوز 23 سالته و خيلي فرصت داري براي تغيير در زندگيت:303:تغييرات مفيدي كه تو رو از هر روز سر و كله زدن با يه شخصيت غير قابل تغيير رها كنه و حتي شما رو براي اون و بقيه تبديل به يه شخص قابل تحسين كنه!
فقط اينو بهت ميگم با تموم وجود آرزو ميكردم زماني كه 23 سالم بود با تجربه امروز يكبار ديگه بهم برگرده اون وقت شايد منم امروز يه موجود تنها و بيكار و به نوعي شكست خورده نبودم!:163:
عزيزم قدر فرصتها رو بدون و به خدا اميدوار و در برابر فرصتها هوشيار باش و نگذار ياس و عصبانيت باعث باروني شدن چشمهات و نديدن فرصتهات بشه!:323:
به خدا ميسارمت و برات آرزوي موفقيت ميكنم!:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
به حکمت خدا ایمان داشته باش...بیشتر از پیش...به این دنیا بخند و به آینده روشن ات امیدوار باش...
شیدای گلم:72:
مرسی که درکم می کنی و اینکه حس می کنم کسی داره درکم می کنه خیلی بهم آرامش می ده:82:
هیچوقت این احساس رو نداشتم:72:
نه اینکه کسی درکم نکرده باشه
هیچوقت اینقدر راحت با کلی دوست درد و دل نکرده بودم اصلا اینهمه دوست نداشتم
"بعد از یک مدت دوباره بر میگردی به حالت اول ات" این حرف خیلی امیدوارم کرد
من مادرم رو دوست دارم و طاقت ناراحتی ش رو ندارم وقتی باهاش شوخی می کنم که ناراحت نباشه برخورد بدی باهام می کنه اون باریم که کتک خوردم ازش اونم چه کتکی! مگه ولم می کرد؟ باهاش شوخی کرده بودم مثلا لپشو می کشیدم و ازین لوس بازیا اما یکدفعه... مادر من فقط به خواسته های خودش اهمیت می ده و تا می بینه یکم خوشحالم اوقاتم رو تلخ می کنه, تا می بینه فلان چیز رو خریدم یا حتی خوردمسریع می ره واسه خودش می خره یا می خوره! بهش می گم هوو:163:
کاش محبت مادرم رو هم داشتم بهم می گه فلانی بچشو فلان جور زد و مادر بچه رو می زنه و... من گفتم اگه مادر شدن اینه آرزو می کنم هیچوقت مادر نشم!:316:
اگه اینجا نبود و امروز این اتفاق افتاده بود الان کارم به بیمارستان می کشید چون چند ماهیه وقتی عصبی می شم حالت تشنج بهم دست می ده و دست و پاهام و فکم قفل می کنه! واسه همین می گم ضعیف شدم سیم هام اتصالی کرده انگار
فکر نمی کردم امروزم روخوب تموم کنم اما با خوبی و سخاوت شما دوستام الان خیلی آرامش دارم:82:
از همه ممنونم:43:, خیلیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییی
شیدای عزیزم از شما هم خیلی تشکر می کنم و خوشحالم که می تونم بهتون تکیه کنم امیدوارم یه روزی جبران کنم:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
عزيزم قدر فرصتها رو بدون و به خدا اميدوار و در برابر فرصتها هوشيار باش و نگذار ياس و عصبانيت باعث باروني شدن چشمهات و نديدن فرصتهات بشه!:323:
به خدا ميسارمت و برات آرزوي موفقيت ميكنم!:72:
نیلوفر دلم براش می سوزه بیشتر از هر کس دیگه ای تو خانواده چون همیشه ناراحته دلم نمیاد رهاش کنم و می دونم غیر قابل تغییره اما مثل مادری که بچش داره می افته تو دره تا آخرین لحظه می خواد کمکش کنه و حتی وقتی افتاد خودش هم بدنبالش پرت می شه چون فقط نجات بچش رو می بینه, من به مادرم احساس مادرانه دارم:163:, به پدر و برادام هم همینطور, شاید بعد ازدواج بیشتر دلش برام تنگ بشه نه؟ شاید دلش واسه مسخره بازیام و شوخی هام تنگ بشه و از کاراش پشیمون شه
نیلوفر نباید به خودت این چیزا رو بگی نوشتی متولد دهه 60 هستی حتی اگه 50 ساله هم باشی باید تلاش کنی, هیچوقت به خودت نگو شکست خورده, تنها هم نیستی, مگه تو این تالار کسی می تونه بگه تنها هستم؟ تازه اینجا مثل بیرون نیست که اون آزارها و توقع های ریز تو دوستی ها باشه و همه به هم کمک می کنن, نه کسی نارو می زنه نه کسی زیر پای کسی رو خالی می کنه, سعی کن یه برنامه ورزشی واسه خودت بچینی بسته به خودت و رشته ت می تونی مربی شی این فکرا رو نکن هیچ شکستی وجود نداره:72:.
مرسی برام نوشتی:72:
تو هم خیلی فرصت داری برای تغییر:310:
راستی من پشت چشمای پر از اشک هم می تونم ببینم فقط یکم تار می شه:46:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
[size=medium]
سلام
من فک نمی کنم مشکل حادی باشه
پیش مشاور بری با کمکش شرایط بهتر میشه
می تونی تغییرات رو ایجاد کنی منتهی اول از خودت
یه نفر برام یه میلی فرستاد
برات گذاشتمش بی ربطه ولی برا ما پسرا کلی مفهوم داره
زن و چراغ جادو
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد.وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!!زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي ورقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست.......حالا بگو آرزوت چيه؟زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكيو اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگردارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزارانسال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين...من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم.مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه.مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه.مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه وفوتبال نگاه نكنه(!!!!!)ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.غول مقداري فكر كرد و
بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!
:320: :320: :320:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mohammad_1369
سلام من فک نمی کنم مشکل حادی باشه
پیش مشاور بری با کمکش شرایط بهتر میشه
می تونی تغییرات رو ایجاد کنی منتهی اول از خودت
یه نفر برام یه میلی فرستاد
برات گذاشتمش بی ربطه ولی برا ما پسرا کلی مفهوم داره
[/size]
محمد عزیز بابت پستت ممنونم و اینکه وقت گذاشتی
این ایمیل هم خیلی زیبا بود اما به قول خودت هم ردیف با مشکل من نبود ولی خیلی جالب بود حتما واسه دوستام ایمیلش می کنم
اما برام جالبه بدونم مفهومش واسه شما آقایون چیه؟
من چند جلسه ایه دارم میرم مشاوره اما فعلا داره ازم اطلاعات می گیره:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوباره تل می جان
تاپیک نامه ای که نوشتی رو خوندم و متوجه شدم که تمام لحظات بد زندگیت رو توی ذهنت نگه داشتی و دوست داری بعضی مواقع مرورشون کنی!!
عزیزم داستان زندگی اپرا پر از نکات ظریفه، اپرا نه گذشته اش رو فراموش کرده و نه ازش فرار می کنه و نه قایمش می کنه، قطعا خودش این داستان رو برای بقیه تعریف کرده در حالی که به راحتی می تونست گذشته اش رو مخفی کنه!!
فکر نمی کنم این کار رو برای این انجام داده باشه که دلسوزی و توجه بقیه رو جلب کنه!
هیچ فکر کردی چرا؟؟
اپرا گذشته اش رو به عنوان بخشی از زندگیش برای رشدش همیشه به یاد داره و باهاش کنار اومده!! رفتارهایی که شما در بچگی دیدی، چیزی نیست که از ذهنت پاک بشه و بتونی فراموششون کنی، که اگه این کار رو بکنی ممکنه توی هر برهه زمانی دیگه مثل دیروز خاطرات به سراغت بیاد و آزارت بده!
می دونم که این کار خیلی خیلی خیلی سخته و به راحتی نوشتن و توصیه اش نیست ولی باور کن ممکنه!
همه ما لحظات سخت توی زندگیمون داشتیم!
من مشاور نیستم ولی فکر می کنم بهترین کار برای شما اینه که خاطراتت رو بازگو کنی، و اتفاقا خیلی بهشون فکر کنی و بتونی به عنوان یه بخش از زندگی بپذیریشون!
ما پدر و مادر و خانواده خودمون رو انتخاب نمی کنیم، ولی انتخابها در بخش بزرگی از مسیر زندگیمون دست خودمونه، پس تلاش کن که توی اون تصمیمها و انتخابها سربلند بشی.
به نظر من اگه نتونی گذشته زندگیت رو بپذیری و باهاش کنار بیای (با تمام وجودت) و تمام آدمهایی رو که به تو بدی کردند ببخشی، در آینده در زندگیت ممکنه دچار مشکلات متعدد بشی، مخصوصا در انتخاب همسر آینده ات!
راستش فکر می کنم دختر پاکی با روحیه فعلی شما ممکنه برای رهایی از چاله ای که به ظاهر درش گرفتار شدی، خودش رو به چاه بندازه!
یه نگاهی به اسم تاپیکت بنداز:" من دیوانه وار تشنه نوازشم!"
احساس من اینه که اگه در این شرایط خدای ناکرده انسان ناجوری سر راهت قرار بگیره که کمی بهت محبت کنه و علاقه نشون بده، ممکنه دست به انتخاب اشتباهی بزنی! پس خیلی خیلی مواظب باش و سعی کن با تمام وجودت انسانها رو ببخشی، نه به حرف بلکه با قلبت! :43:
سعی نکن خاطراتت رو فراموش کنی، که ممکنه در آینده مثل یه زخم کهنه سرباز کنه و دوباره روز از نو .... اگه سعی کنی همه رو با قلبت ببخشی، خاطرات هم خودبه خود برات کمرنگ و کمرنگتر می شوند و دیگه از یادآوریشون اینقدر زجر نمی کشی.
موفق باشی دختر خوب :46:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lonely sky
سلام دوباره تل می جان
تاپیک نامه ای که نوشتی رو خوندم و متوجه شدم که تمام لحظات بد زندگیت رو توی ذهنت نگه داشتی و دوست داری بعضی مواقع مرورشون کنی!!
سلام آسمان جونم:72:
خیلی می شه برام این اتفاقها مرور می شه
شاید گاهی هم دلم می خواد مرورشون کنم که یادم نره چقدر اذیت شدم و در آینده واسه خانواده خودم کم نذارم و مثل مادرم محبته ندیدم رو بهانه نکنم
من اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت با تنبیه بدنی کار بدش رو گوش زد نمی کنم
من به شوهرم محبت می کنم و با عصبانیت باهاش برخورد نمی کنم و همش بهش غر نمی زنم
من اگه بخوام انتخاب کنم یه آدم دهن بین و قالطاقی مثل بابام رو انتخاب نمی کنم
یک سری می گن فراموشش کن اما هر کاری کردم تا بتونم فراموش کنم و یه چیزایی پیش میاد که یادشون می افتم مثلا تو اخبار می شنوم به یه دختر تجاوز شده و یاد بچگی خودم می افتم یا تو خیابون یکی بچش رو می زنه... باید این راه رو هم امتحان کنم آسمان و بپذیرم, نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه, من هنوز هم امیدوارم مادرم خوب بشه, مثل برادرم که کمکش کردم در حالیکه همه ازش دوری می کردند و بهش توهین می کردند بخاطر اعتیادش که بی اختیار شده بود من پشتشو خالی نکردم و کمکشش کردم تا ترک کنه, گاهی با نگاهم گاهی با نشستن در کنارش گاهی با زور گاهی گریه یا نوازش و بقیه با عصبانیت, بالاخره ترک کرد.
اگه تاپیک های قبلم رو خونده باشی متوجه می شی آدمی نیستم که بخاطر کمبودهام به کسی متوسل بشم و تا 4 ماه دیگه دارم نامزد می کنم با پسری که می شناسمش و تو این 4 ماه هم تصمیم نهایی م رو با کمک شما و مشاورم می گیرم, هیچوقت نخواستم مثل پدر و مادرم زندگی کنم و واسه همین از ازدواج دوری کردم و الان حس می کنم از لحاظ فکری نه کامل اما 60 درصد آماده ام و این چند وقتم دارم از طریق تالار و صحبتهای شما بیشتر خودم رو آماده می کنم و به موانعی که ممکنه برام پیش بیاد فکر می کنم و پیشگیری می کنم
من دیوانه وار تشنه نوازش مادرم هستم نه یه پسر, قبلا هم گفتم اگه قرار بود فرار کنم الان داشتم مشکلات بچه هام رو بازگو می کردم
برام دعا کن:316:
مرسی مرسی مرسی آسمان:72:
مرسی که کلی به فکرمی:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دختر خاله م بهم زنگ زد
کلی حالم رو پرسید و می خواست موضوع رو بکشونه به دیروز حرف رو عوض کردم بار بعد مستقیم گفت با خالت قهری؟(یعنی با مامانش) منم گفتم خب آره, ناراحتم که یک طرفه به قاضی رفته, کلی باهاش حرف زدم و گفت باید همون موقع با مامانم زنگ می زدی می گفتی جریان چیه اون از روی شنیده هاش قضاوت کرده و مامانت با بغض باهاش حرف زده, منم گفتم حالم خوب نبود گفت الان گوشی رو می دم گفتم نه خودت بگو چی شده هر وقت دیدمش حرف می زنم بهم گفت یه چیزی بهت بگم؟ مامانم خودش گفت بهت زنگ بزنم ببینم چیکار می کنی, آخه دیروز که بهت اس ام اس دادم : اگه می دونستی چقدر دوستت دارم, هرگز برای اومدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من و تو نوشتی من لیاقت دوست داشته شدن رو ندارم من نمی دونستم چی شده و به مامانم گفتم چرا ناراحته؟ قضیه رو بهم گفت, هم خوشحال شدم هم ناراحت, راستش دیگه به خالم حس قبلو ندارم, اصلا دلم نمی خواد ببینمش.
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دوست گلم :72:
يكمي از تيزي و تندي احساست بكاه!!!
آدم نبايد با يك محبت به اوج آسمان بره و اينقدر كسي رو پرستش كنه كه من بدون اون ميميرم و ... با يك حرف كوچيك ازش بيزار شه. :305:
شما كه اينقدر خالتو دوست داشتي . اشتباه كرده. مثل همه... مثل خودت ...
مادرت رو هم ببخش. البته نه در حدي كه خودت رو نابود كني. اما بهش محبت كن بذار ياد بگيره محبت كردن رو! وقتي نديده از كجا محبت كنه؟ انسانها بيش از اون چيزي كه فكر ميكنند تربيت پذيرن ... پس تو مادر مادرت باش ...
آسمان تنها اپرا رو گفت اما فقط اون نيست يادمه بچه تر كه بودم زندگينامه ي افراد مشهور رو ميگرفتم و ميخوندم خيلي دوست داشتم .
در بين اونها خيليهاشون بودند كه واقعا در بچگي مشكلات و فقر و ... زندگيشون رو تا مرز نابودي برده بود ...
مثلا يكيش كه يادمه لئوناردو ديكاپريو بود! ازش اصلا خوشم نميومد و خداييش فكر نميكردم در بچگي اين قدر سختي كشيده باشه . يادمه تو يكي از قسمتهاي كتاب تجاوز يك مرد به دوست كوچكش رو شرح داده بود كه لئوناردو شاهدش بود و من تا دوسه روز بعد از خوندن اون مطلب دلم براش ميسوخت . :302:
مي تونست خودكشي كنه ...
ميتونست قاتل شه و اون مردو بكشه ...
مي تونست تا ابد خودش رو محكوم به بدبختي و بي چارگي بدونه و از بخت بد خودش بناله ...
اما باور كرد كه انسانها مختارند ...
برعكس ما كه شعارشو ميديم اما باور قلبيشو نداريم .:163:
پ.ن: البته هنوزم ازش خوشم نمياد! :311:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط yasa
اما باور كرد كه انسانها مختارند ...
برعكس ما كه شعارشو ميديم اما باور قلبيشو نداريم .:163:
یسا جونم ازش بیزار نیستم, چون خیلی بهم محبت می کرد توقع نداشتم, باید خودمو درست کنم, الان احساساتیم
مادرم رو بخشیدم اما با این حرفت موافق نیستم که محبت ندیده از کجا بیاره؟ مگه ارثیه؟ محبت هدیهء خداست و محبت مادرانه خاص ترین و ناب ترین محبته, اینطور باشه منم محبت ندارم به بچم یا همسرم محبت کنم, مادرم خودش یه کاری می کنه دوباره ازش بدم بیاد
اینهمه اذیتم کرده تازه برام قیافه می گیره و چپ چپ نگام می کنه و من نازشم دارم می کشم براش چای میریزم و کاراش رو می کنم و اصلا نمی تونم اخماشو ببینم شایدم زیادی بهش محبت می کنم و تشویقش می کنم, شاید اگه جدی تر باشم و باهاش حرف نزنم بهتر باشه اما امان از دست این دل نازکم
منم زندگینامه خیلی ها رو خوندم مثل مایکل جکسون که خیلی دوسش داشتم و آرزوم بود ببینمش, یا سلن دی یوم اما من نه مایکل هستم نه لئوناردو نه سلن دیوم من خودمم, آسمان گفت باید بپذیری و این هم نیاز به زمان داره, من خودم رو محکوم به بدبختی نمی کنم یسا جان تا حالا بوده برام بسته
و واقعا باور دارم که موفق خواهم بود:310:
از ته دلم:310:
شعار نیست:305:
دارم براش تلاش می کنم:310:
فقط اومدم اینجا تا بهم کمک کنید:325:
یسا جون مرسی از نوشته هات عزیز دلم:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
اگه می خوای مشکلاتت نیاد جلو چشمت از تنهایی فرار کن.چون باعث میشه همش به مشکلت فکر کنی و اونا رو بزرگ کنی.یه راه حل کسی نیست تو فامیل مادرت قبولش داشته باشه که مشکلت رو بهش بگی شاید روش اثر بذاره
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوست گلم. عزيزم شما نه ميتوني پدر و مادرت رو عوض كني و نه ميتوني اخلاقشون رو تو اين سن تغيير بدي. واقعا خيلي از پدر و مادر ها نميدونند چقدر با تنها گذاشتن فرزندانشون اونا رو اذيت ميكنند. اما به هر حال بايد خدا رو شكر كرد وقتي سايه ي پدر و مادر بالاي سر آدم هست. تحمل حضورشون هر چقدر هم سخت باشه، از نبودنشون بهتره... پدر و مادرا هر چقدر هم سخت گير و بي احساس باشن، نعمت زندگي ما فرزندان هستن. (خدايا شكرت)
اما دوست خوبم، تا كي ميخواين تصوير گذشته رو مرور كنيد و باهاش قلب خودتونو به درد بيارين؟ بهتر نيست تجربه اش رو بردارين و بقيه اش رو بريزين دور؟ شما روحيه ي لطيفي دارين و خيلي حساسين. اين احساس شما خيلي قشنگه، اما اگر تحت كنترل نداشته باشينش، طي زندگي خيلي درگيرتون ميكنه. نبايد اجازه بدين احساستون اينچنين بر شما مسلط بشه. اگر متعادل نيست، خب تلاش كنيد متعادلش كنيد.
اما اگر ميخواين با پدر و مار مشكلي پيدا نكنيد و دعوا نشه، بهتره اگر حرفي زدنو كاري كردن، سكوت كنيد يا حد اقل در هنگام عصبانيت باهاشون بحث نكنيد. ميتونيد بياين تو سايت و درد دل كنيد. همه گوش ميدن، يا با يه دوست خوب و منطقي در ميون بذاريد تا سبك بشين. باور كنيد وقتي كه ازدواج كرديد، انقدر دلتنگتون ميشن و انقدر از رفتار هايي كه با شما داشتن پشيمون ميشن. پس خاطرات سياه رو بريزيد دور. و اون تجربه يادتون بمونه تا يه وقت با فرزند خودتون چنين رفتاري نداشته باشين و سعي كنيد صبور باشين. انشاا.... به آرامش ميرسيد.
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Arame jan
اگه می خوای مشکلاتت نیاد جلو چشمت از تنهایی فرار کن.چون باعث میشه همش به مشکلت فکر کنی و اونا رو بزرگ کنی.یه راه حل کسی نیست تو فامیل مادرت قبولش داشته باشه که مشکلت رو بهش بگی شاید روش اثر بذاره
آرام جان عزیزم:72:
من اصلا دلم نمی خواد تنها نباشم چون وقتی دور و اطرافم زیاد شلوغه و همش اینور اونورم خسته می شم و زیادم بهم خوش نمی گذره اما تو خونه احساس امنیت می کنم نمونه ش وقتی رفتم پارک بانوان اون روز آقایون هم اونجا بودن و هر کی رد می شد می خندید, من یه گوشه نشسته بودم و فکر می کردم اما خندشون و نگاهاشون که از روم بر نمی داشتند(حتی بهشون زل زدم) ناراحتی م رو بیشتر کرد و بلند شدم رفتم تا رفتم هر هر خندیدن
بیرون از خونه احساس امنیت ندارم
از نگاه آدما بدم میاد
و اینکه پسرا اذیت می کنن
تو خونه هم مطالعه می کنم, نقاشی می کنم, موسیقی گوش می دم و درس می خونم و آرومم ولی گاهی فکرای منفی میاد.
مرسی از توجهت:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shabe barooni
انشاا.... به آرامش ميرسيد.
شب بارونی خوبم:72:
هیچ کی رو نمیشه عوض کرد
خوشحالم که قراره ازشون دور بشم
عجله نمی کنم و دارم این فشارا رو تحمل می کنم
اما واقعا ازشون خسته شدم
تصویر گذشته پاک شدنی نیست
با هر اتفاقی میاد جلوی روم
امروزم چی؟ فردام چی؟ وقتی هنوز باهام درست رفتار نمی شه
واقعا دارم می لرزم و می نویسم
مطمئنم روزای خوب تو راه هستن:72:
به امید اون روز:72:
برام دعا کن:72:
عزیزم
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دنیای این روزای من هم قدر تن پوشم شده
اونقدر دورم از همه دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من هم قد تنهایی شده
تنها مدارا می کنی, دنیا عجب جایی شده!
دیروز رفتیم خونه خاله فقط از دور به هم سلام کردیم مامان با لبخند! گفت چرا خالتو نبوسیدی؟ نگاش کردم و یه خندهء تلخ بهش کردم و گفتم خب سلام کردیم فرقی نداره اما خب بعد چند دقیقه یه کم با خاله صمیمی شدیم, بیشتر نشسته بودم تو اتاق پیش دختر خاله کوچیکم و اونم برام تعریف کرد که مامانم چیا گفته! تازه فهمیدم اونم ازم عصبانیه و چرا خاله ازم ناراحته! می گه مامانت گفته که تو گفتی من برات قیافه گرفتم, ما که کلی گفتیم و خندیدیم من کی برات قیافه گرفتم؟ با بی میلی براش توضیح دادم چون واقعا دیگه حوصله ندارم, گفتم مادر من همه چیزو قاطی کرده تحویل شما داده, من گفتم شمیم برام قیافه گرفته! خلاصه شمیم که شنبه که اون دعوا اتفاق افتاد اونجا بوده و کل گزارشا رو به محض اینکه پدر مادرشو دیده گذاشته کف دست اونا, حالا دیگه خبرا به همه جا رسیده, دایی ها و ... وقتی داشتیم بر می گشتیم به خاله گفتم خداحافظ جواب نداد, با همه خداحافظی کردم و دیدم خاله داره می ره تو اتاق بلند گفتم خاله خداحافظ گفت خداحافظ!
چند وقته دیگه آروم نیستم و پرخاشگر شدم, نمونه ش من خیلی تو رانندگی صبور بودم اما تازگی یکی بپیچه جلوم یا بد رانندگی کنه بهش فحش هم می دم! از خودم بدم اومده, حوصله هیچ کی رو ندارم, از همه دور شدم, هیچ کی رو ندارم, فقط سایه هاشون بالا سرمه این تنها چیزیه که دارم اما نه درکی نه حرفی
دیروز رفتم مشاوره گفت یکم با خودت خوش بگذرون
با خودت برو بیرون
مطالعه کن
آهنگ گوش بده
اینقدر بخاطر دیگران خودت رو عذاب نده و سعی نکن تغییرشون بدی اینقدر بهشون خدمت نکن, آدما سیری ناپذیرند
یادم رفت بگم وقتی می رم بیرون مامانم پیش همه جار می زنه واسه خودش می ره بیرون من شدم کلفتشون تو خونه (حالا خودش همیشه تنهایی می ره خوش می گذرونه و خرید می کنه و تفریح می کنه) جرات ندارم تکون بخورم
تنها هم بیرون می رم همه زنگ می زنن کجایی؟ بیا خونه, واسه چی رفتی, مامانتم ببر مگه گناه کرده و ازین حرفا
تازه ...
ولش کن
بخوام بگم زیاده
خدایا همیشه گفتم دلم برات تنگ شده
هنوزم دل تنگتم
اما منو نمی بری پیش خودت
فکر کنم می خوای وقتی زندگیم افتاد رو دور خوشی ببری
تا بوده همین بوده
بای
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام بازم من غر غرو اومدم
اما اینبار نه واسه غر زدن:305:
اومدم هم از شما تشکر کنم هم یه چیزی رو بگم:72:
یه تجربهء جالب... احساساتم رو کنترل کردم, یعنی این دو روز دیگه نه با مامان شوخی کردم نه زیاد باهاش خشک بودم, بیشترموندم تو اتاقم تا وسوسه نشم بشینم پیشش و هی دستشو بگیرم و لپشو بکشم و بغلش کنم, ولی کمرم درد گرفته چون همش سرم تو کتاب و مطالعه بود و زیاد ورجه وورجه نکردم:303:, وقتی هم بیرون می اومدم معمولی بودم:160:, دیروز که چیز خاصی نشد اما امروز مادرم به بهانه های مختلف صدام می زد و می گفت بیا اینو ببین, یا می اومد تو اتاقم باهام حرف می زد! مادر من, باورم نمی شه!:310: اماخیلی سختمه اینکه اینجوری باشم, خدا کنه دوباره وا ندم و همینجوری سنگ دل باشم, شاید اینطوری مادرم راحت تر باشه, امان از دست این احساسات:316:.
دوستون دارم
مرسی از همگی که کمکم کردید:72:
یه دنیا ممنون که نوشته هام رو خوندید:303: و تحمل مشکلم رو برام راحت کردید:227: و منفی بافی هام رو صبور بودید:82: و بهم انگیزه دادید
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
عزیزم منم فقط می خواستم بگم که مشکلاتت رو خوندم . خیلی خوشم اوند که اینقدر پر جنب و جوشی.
موفق باشی .
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
راستش پست اولت رو که خوندم دلم خیلی گرفت یه لحظه پیش خودم گفتم ما نشستیم و به خودمون میگیم وای چقدر مشکل داریم نمی فهمیم مردم چه مشکلاتی دارن!! نمی دونم چه جوری بگم که برات آرزوی خوبی می کنم...آرزوی شادی...واقعا نمی دونم چون خودم تو این موقعیت نبودم نمی دونم چه کار باید کرد ولی اگر مقاله ای چیزی تو اینترنت پیدا کردم برات می فرستم
شاد باشی
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
shooji جان از اینکه برام وقت گذاشتی و نوشتی و نوشته هام رو خوندی ازت خیلی ممنونم دلی جون کتبا از شما هم تشکر می کنم:72:
مهم نیست...
اگه قراره قبول کنم خب قبول می کنم
اونقدر بعد از این برام مشکل پیش اومده که این برام کمرنگ شده
مثل اینکه پدرم 2 روز ولمون کرد و رفت فقط بخاطر یه حرف کوچیک و این دو روز کارم گریه بود و بس و اگه بهش اس ام اس نداده بودم حالا حالاها بر نمی گشت
نمی دونم کی اما یه روزی پشیمون می شن
مادرم که یکم پشیمون شده و خیلی برام عجیبه
امروز با مهربونی بهم گفت بیا صبحانه بخور
اینقدر بهم محبت نکرده وقتی باهام مهربون می شه خجالت می کشم
از وقتی بهش گفتم تو منو دوست نداری الانم دوست نداری و هیچ وقت محبتت رو نداشتم یکم تغییر کرده
بازم درد و دلم شروع شد
ببخشید:163:
اما از دل پرمه
دوستون دارم:72:
اگه نبودید...خیلی آرومم می کنه وجود شما دوستای خوب:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دوست گلم درود و آرزوهای خوب من رو هم پذیرا باش. :72:
عزیزم مادرت دوستت داره، این رو باور داشته باش، اما تنش های زندگی خودش اجازه نداده رفتار مطلوبی باهات داشته باشه.
و همین تنش ها قطعا باعث شده ذهنیت شما هم منفی بشه و گاها خودت هم کم لطفی کنی و بدتر از واقعیت ببینیش.
قربونت دنیا اون شکلیه که تو می خوای ببینیش. اگه به زیبایی های کسی نگاه کنی، پر از زیبایی می شی، و اگه به زشتیها تمرکز کنی، احساسات منفی درت برانگیخته می شه.
از طرفی وقتی نگاهت به کسی زیبا باشه، اون خود به خود زیباتر می شه (این خصوصیت هر انسانیه).
مادرت هم مطمئنا تشنه نوازشه. اما سیگنال های خاصی رو می تونه دریافت کنه. و خوشحالم که می بینم شما اونقدر فهمیده و عاقل هستی که بتونی اون سیگنال ها رو شناسایی کنی و رفتار مناسب رو بروز بدی.
عزیز دلم، زندگی انسان ها با هم متفاوته، اما یک چیز ثابته: زندگی هر کدوم از ما شامل فاکتورهای مطلوب و نامطلوب زیادی هست که با سامان بخشیدن بهشون باید آرامش رو حکم فرما کنیم.
و هدف کسب آرامش هم نیست، بلکه رشد روح و ساخته شدن شخصیت هست.
مسیر های هموار انسان های بزرگ نمی سازه گلم، مسیر ناهموار زندگیت رو به شکل رحمت خداوند نگاه کن.
دوستت دارم و زیباترین ها رو برات آرزو می کنم دوستٍ دوست داشتنی من.:72:
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
آزرمیدخت عزیزم سلام:72:
مرسی که این پست طولانی رو خوندی و با دستای قشنگت برام نوشتی:46:
از اینکه مادرم دوست دارم مطمئنم اما چه کنم که طوری رفتار می کنه که انگار چشم دیدنم رونداره, خدا رو شکر که چند روزه بهتر شده اما می ترسم بازم... امروز چند بار سرم داد کشید و خندیدم و گفتم بازم کنترلت خارج شد که تا نصف روز سعی کردی خوب شی دیگه طاقت نیووردی؟ و براش حالت تلنگر داشت:72:
وقتی دنیای اطرافم پر از بی مهری و توقع بیجا از همه چشم آدم کور می شه و قضاوتش تند می شه و چشماش زیبایی ها رو نمی بینه اما وقتی یکم از دور نگاه می کنه تازه می فهمه زیبایی هم وجود داشته:72:
مادرم تشنه نوازش مادرش و همسرش بود و اونها هم بی مهری کردند و نوازشهای من رو نمی خواد, همیشه دلم می خواست دوستش داشته باشم اما خودش با نفرتی که بهم نشون می داد از خودش دورم می کرد اما من خیلی دوستش دارم و هیچوقت نبودش رو تو تصورمم نمی تونم تحمل کنم
مسلما هدف آرامش نباید باشه چون چیزیه که ثبات نداره چون بعد از هر اتفاق اتفاق تازه ای می افته و ممکنه آرامش رو از آدم سلب کنه اما گاهی لازمه آدم فکرش رو خالی کنه و نیرو جمع کنه واسه یه اتفاق ناشناخته و این چیزیه که الان خیلی بهش نیاز دارم
خیلی دلم می خواست تو مسیرهای ناهموار زندگی م یه دلگرمی و امیدی می بود و الان این رو دارم و این امیدیه که این جمع دوست داشتنی بهم داده:72:
من هم برات زیباترین و بهترین آرزوها رو دارم و من هم دوستت دارم عزیزم:72:
واقعا ممنونم از اینهمه لطفت:72:
در پناه خدا
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
[align=justify]عزیزم من فکر نمی کنم مادرت سعی کرده باشه خودش رو کنترل کنه، رفتار شما طوری بوده که باعث این اتفاق شده.
خوب دقت کن که چیکار کردی که این تاثیر رو داشته، همونو در خودت نهادینه کن که رفتار خوب مادرت تثبیت بشه.
در ضمن گلم، درسته که مادرت از مادر و همسرش محبت لازم رو ندیده. اما اینطور نیست که نتونه از شخص دیگری کسبش کنه.
گویا مادرت سالهاست که دست به دامن دختر داییت شده، و سعی می کنه بعضی از خلا های زندگیش رو از این طریق پر کنه. بنابراین دختر داییت برای تو یه نشونه ست که بتونی راه نزدیک شدن به مادرت رو پیدا کنی.
در کل عزیزم بیش از حد روی این مشکلات تمرکز نکنی بهتره. فاصله گرفتن معمولا تاثیر مثبتی داره. همونطور که خودت اشاره کردی، از دور زیبایی ها قابل تشخیص ترن.:46:[/align]
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
فقط ازش دور شدم همین
و چند تا جمله گفتم: تو من رو دوست نداری, از اول هم دوستم نداشتی, الانم دوستم نداری و بنگ! خیلی جالبه
هر چی از آدما دور می شی بهت نزدیک می شن اما با همه این اوصاف خیلی خانوادم رو دوست دارم و براشون بهترین آرزوها رو دارم:72:
دختر دایی من به مادرم محبت می کنه اما وقتی من محبت می کنم جواب برعکس می ده
و دلیلش فکر می کنم اینه: دوری و دوستی
سعی می کنم دور باشم و دوستش:72:
آزرمیدخت جونم ازت خیلی ممنونم عزیزم:46::43::46::72:
مواظب خودت باش
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام عزیزم.جالبه تو همون مشکلاتی رو داری که منم داشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مادر من خدا رحمتش کنه اما رفتارش درست مثل رفتار مادر شما بود.رنجایی که شما کشیدی من بدترشو کشیدم.میفمم چی میگی.
من خیلی وقت بود دیگه اینجا نمیومدم(بیشتر از دو سال). اگرم میومدم حوصله جواب دادن نداشتم.اما دیدم مشکل الان شما درست همون مشکلات منه.حرفات حرفای خودمه.احساس الانت همون احساسیه که من داشتم.من 24 سالمه.و اوین بار تو 21 سالگی به خاطر مطرح کردن همین مشکل بود که با این سایت آشنا شدم .اون موقع تو همدردی دات کام مشکلمو به صورت خصوصی ارسال کردم و درخواست کمک کردم.بعد از اون مشکلات یسیار زیادی برام پیش اومده. نامزد کردم طلاق گرفتم .مادرم فوت شد بابام چند ماه بعد زن گرفت و.........درسته مشکلاتی که الان دارم بیسار فراتر از اون روزاست ولی مفهممت.من خیلی زجر کشیدم.مامانم همیشه دیگرانو به سرم میکوبید همه کارای خونه از کوچیک تا بزرگ از وقتی که دوم راهنمایی بودم رو دوش من بود.حق نداشتم جایی برم اگه میرفتم از دماغم میومد و کارم اونروز گریه میشد چون حتی حرفای زشتو ناجور میشنیدم مامان من بدتر از هوو بود.مثل کلفت از من کار میکشید من همیشه تو خونه حبس بودم .تو جداقل خونه خالت میری من حتی خونه خواهرم میرفتم باید فحشای ناجور میشنیدم.حسرت یه روز خوش به دلم مونده بود .هر چقدر سعی میکردم مطابق میل پدرو ماردم رفتار کنم بیشتر میکوبیدن تو سرم..... اینارو گفتن که میگم درکت میکنم باور کنی که راست میگم.ببخش پرگویی کردم.الان کار دارم بعدا اگه قابل بدونی میام و تجرباتمو در اختارت میزارم.
-
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوباره.راستش از چند ساعت پیش که این تاپیکو خوندم تمام خاطرات تلخ خودم برام مرور شد.
تل می عزیزم یه جا اشاره کرده بودی که قصد ازدواج داری و یه بارم اشاره کرده بودی که خوشحالی که میری و از خانوادت دور میشی.این همون احساسی که من اون موقع داشتم!!!!!!و الان یه دختر طلاق گرفته محسوب میشم.دعا میکنم خوشبخت بشی عزیزم اما مراقب باش هیچ وقت به خاطر فرار از مشکلات ازدواج نکنی.خانواده خود ادم هرچی که باشه خوب یا بد بهترین و امن ترین مکان برای ادمه.به خدا منو اینو با پوستو استخون چشیدم که میگم(یه بار سرگذشت این چند سال اخیرو مینویسم تا ببینی به خاطر رفتارای پدرو مادرم چیا به سرم اومد)
عزیزم فعلا دست نگه دار.هنوز مثل اون موقع های من یه چیزاییو از دنیای اطرافت درک نکردی.عزیزم وجودت تو پر از مهرو عطوفته این کاملا مشخصه.خیلی حساسی اینم مشخصه و بدون اینکه بگی یا حتی اشاره کنی حدس میزنم که خیلی هم باید نسبت به اطرافیانت متواضع باشی.
عزیزم اولین نکته ای که باید حتما انجامش بدی اینه که رابطتو با دختر داییت بهتر کن.دیگه هیچ وقت جلوی اون و اطرافیانت نشون نده که از کاراش ناراحت میشی به مرور زمان متوجه میشی که اینکار چقد از مشکلات تو با اونو حل میکنه.وقتی کاری کرد یا حرفی زد که ناراحت شدی مثلا با خنده بگو عزیزم میخوای منو ناراحت کنی؟من اینقد ضعیف نیستم واسه این جور چیزا ناراحت شم!!!یا جملات دیگه ای که قدرت تورو برسونه اما تو باید با نهایت آرامنش و خنده بیانشون کنی.دیگه هیچ وقت جلوی مادرت و کسای دیگه نشون نده که به دختر داییت یا کی دیگه ای حسودی میکنی این یه نقطه ضعف محسوب میشه و هروقت کسی بخواد تورو ناراحت کنه راحت میتونه ازش استفاده کنه.
قربونت برم عزیزم که اینقد دلپاکو ساده ای اما گهگاهی لازمه برای رسیدن به اهدافت سیاست به خرج بدی هیچوقت از خشونت استفاده نکن.مثلا اونروز به جای اینکه به مامنت بگی به خاطر دختر داییم نیومدم میتونستی قبلش به خالت زنگ بزنی اولش کلی قربون صدقش بری و احساس واقعی که بهش داری بیان کنی و بعدش یه بهونه توام با یکم کلاس گذاشتن بیاری مثلا اینکه خاله جونم دوستم گفت فلان درسو تو بلدی توروخدا باهام کار کن.منم هرچقد گفتم باید برم خونه خالم همون که خیلی دوستش دارمو همیشه تعریفشو میکنم ولی اون هی التماس کرد.یا یه بهونه خوب دیگه.قصدم اموزش دروغگویی نیست اما گهگاهی یه دروغ مصلحتی با یکم سیاست به خرج دادن جلوی خیلی از کشمکشارو میگیره.
و بعدش وقتی مادرت پرسید چرا نیومدی به جای اینکه عصبانی بشی و گذشته جلوی چشمت بیاد میگفتی مامان جونم میدونی که چقد خالمو دوست دارم. من براش توضیح دادم و اونم منو به خاطر نیومدنم بخشید.....مطمئن باش اونوقت اینقد عذاب نمیکشیدی .خدا زبونو واسه چی داده؟سعی کن ازش واسه مهربونی کردن استفاده کنی.
هیچوقت خاطرات تلخو بدی های دیگرونو مخصوصا جلوی خودشون به زبون نیار نازنین من.
من یه دوست داشتم همیشه بهم میگفت تا خودتو تحویل نگیری هیچکس تحویلت نمیگیره.جالب اینکه این دوستم محبوب همست.وقتی مجرد بود هرجا میرفت مخصوصا تو عروسیا همه زنایی که اطرافش مینشستن جذبش میشدن و جالبتر اینکه چند روز بعدش میدیدیم یکی از همون خانماا رفته خواستگاری واسه پسرش یا پسر مجردی که تو آشناشون داشتن!!!!!!
دوستم کار خاصی نمیکرد فقط زبون شیرینی داشت.حتی اگر میخواست ضد حال بزنه کاملا با نرمی و آرامش کامل بدون اینکه کوچکترین خشونت یا عصبانیتی تو صداش باشه اینکارو میکرد اونم تازه من که دوستش بودم بعد چند ساعت میفهمیدم که این بهم چی گفته و منظورش چی بوده!!!!
نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه ولی یادت باشه هیچوقت دست دیگران نقطه ضعف ندی و عصبانی شدن و ناراحت شدن از رفتارای دیگران اونم جلوی خودشون یه نقطه ضعف محسوب میشه مخصوصا برای کسایی که بخوان اذیتت کنن.من از وقتی اینو فهمیدم تونستم با خیلی از ادمای دوروبرم کنار بیام .سعی کنم با سیاست و خوشرویی تمام جوابشونو بدی.
اما در مورد رفتارای مادرت عزیزم تمام راه هایی که من میتونستم امتحان کردم اما جواب نداد مادر منم مثل مادر شما تو رنج بزرگ شده بود و هیچ محبتی از مادرش ندیده بود مادر بزرگ من هنوز که نوزه یه ادم خشنو عصبانیه و کاملا معلومه که چقد واسه فوت مادرم ناراحته.منم همین طور مادر یه نعمتیه که ادم تا وقتی از دستش نداده واقعا نمیفهمه که چه گوهر گرانبهایی بالای سرش بوده.حالا خوب یا بد.
عزیزم بعد اینکه رفتاراتو با دیگران بهتر کردی تو. رفتار مادرت با تو هم تاثیر میذاره.هیچ وقت از مادرت انتظار عوض شدن نداشته باش .مشکل را در خودت جستجو کن.محبتت رو بزار برای وقتی که رابطت باهاش خوبه .وقتایی که رفتارش باهات بده با کمال مهربونی نه با زبون با رفتارت نشون بده که ناراحتی.اگه میبینی بهش توجه نمیکنی رفتارش بهتر میشه به خاطر همینه.همین که برات عصبانی شد برو تو اتاق وقتایی که کتکت زد سعی کن با سیاست نشون بدی دلگیری و دلت شکسته نه اینکه واستی و بگی همیشه همینطور بودی.اون تورو 9 ماه در وجود خودش پرورش داده وقتی به دنیا امدی و کوچیک بودی درسته یادت نیست ولی شبایی که مریض بودی تا صبح بالای سرت بیدار مونده....
پس میبینی خوبی هایی هم داشته همیشه بد نبوده.
اگه دختر داییت بیشتر جذبش میکنه دلیلشو در خودت جستجو کن.خودتو ارتقا بده.سعی کن با رفتارات نشون بدی که تو از دختر داییت برتری.مهارتاتو ببر بالا.یادمه مامانم وقتی میدید من چیزی بلدم که دخترای فامیل بلد نیستن چقد پز میداد بعدا دیگه حتی جلوی مامانمم بروز نمیدادم که اینارو به خاطر جلب توجه اون یاد میگیرم بلکه نشون میدادم که اینا به خاطر ذوق هنری خودمه..اینطوری مامانم بیشتر افتخار میکرد حیف که من اینارو دیر فهمیدم یا مادرمو زود از دست دادم نمیدونم.به هرحال ببخشید که خیلی حرف زدم ولی باور کن با اینکه اینا نکته های کوچیکیه اما خیلی تاثیر داره.