دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
دیگه چقدر باید غصه بخورم؟ دارم دیوونه می شم, خانواده شده واسم بلای جون, هر قدرم سعی می کنم مثل خودشون بی خیال و بیرحم بشم نمی تونم, تا برادرم کارش روال نیست من می رم تو فکر و غصه می خورم و دیوونه می شم... فکر خورد و خوراکشم, فکر همه چیز, فکر بقیه, نمی تونم خدااااااااااااااااااا نمی تونم فکرشون نباشم هرقدرم فکر من نبودند من نمی تونم فکرشون نباشم, واقعا خسته شدم, تو این 23 سال زندگی همش داشتم تحمل می کردم, چیکار کنم>؟ خسته شدم اینقدر غصه شونو خوردم.:302:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
دوست عزیز
گریه هاتو بکن
بعد با ارامش احساستو بنویس
تا بخونیمشو با هم بتونیم کمک کنیم احساست در مورد خودت و اطرافیانت بهتر بشه
داستان چیه ؟
توضیح بده :72:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط خارپشت
دوست عزیز
گریه هاتو بکن
بعد با ارامش احساستو بنویس
تا بخونیمشو با هم بتونیم کمک کنیم احساست در مورد خودت و اطرافیانت بهتر بشه
داستان چیه ؟
توضیح بده :72:
خارپشت... خودم کم مشغله دارم درس و هزار چیز دیگه باید غصه بخورم که چرا داداشم.... چند ماه پیش با داداشم بحثم شد و الانم زیاد مشکلی با هم نداریم, حالا شدم مقصر که بخاطر من از خونه رفته! کسی که چندین ساله داره از ما جدا زندگی می کنه جالبه نه؟! منم گفتم اونموقع که باید فکر بچه هاتون می بودید نبودیدو زدید تو سر و کله هم حالا شدید به فکر؟ الان دیگه به درد نمی خوره... بی مسئولیتی خودتونو دارید می ندازید گردن من؟ واقعا نمی دونید خیلی وقته رفته؟ خودم هیچی... خیلی دلم واسه داداشم می سوزه, کارش خوابیده و اصلا به خودش نمی رسه و خیلی ضعیف شده... گرچه دلم ازش خونه اما دارم دیوونه می شم, واقعا تحمل ندارم یکی از اعضای خونوادم تو سختی باشه, چکار کنم؟ واقعا حالم گرفتست, نمی دونم کجا رو جمع کنم, همه چیز رو دوشم داره سنگینی می کنه, کمرم خم شده, کمکم کن بلند شم, یه چیزی بگو...:316:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
ارررررررررررررروم باش :72:
اگه دوست داری از احساست بنویسی و درد دل کنی
اشکالی نداره ولی خب چه کمکی از ماها ساخته است
جز اینکه برات از اینا بذاریم :72::72::72:
دوست عزیز
با ارامش بشین و به مشکلات خونوادت
و نقش خودت
روابط گذشتتون
روابط فعلیتون
و اینده ای که خودت متصوری
فکر کن
مشکل اصلی و عوامل فرعی رو پیدا کن و دقیق برای ما توصیفش کن
امشب فقط میتونی غصه هاتو بگی:302::302:
اگه حسابی به مشکلت فکر کردی سعی کن در قالب کلمات اون ها رو برامون بنویسی با ارامش !!!:82:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
مرسی که برام از اینا:72: می ذاری اما من گریه نمی کنم... فقط ناراحت می شم, فقط گاهی دیوونه می شم, فقط گاهی کم میارم, فقط دیگه حوصله ندارم, فقط دیگه خسته شدم...
چکار کنم؟
چی بگم؟
یعنی چه جوری باید بگم؟
احساس بدی دارم
چه جوری باید اینو بگم؟
غصه خوردنم فایده ای نداره می دونم
نه داداشم می دونه واسش غصه خوردم
نه اوضاعش درست می شه
نه بقیه دست از محکوم کردنم بر می دارن
شرایطم رو می دونی
کلی برام نوشتی
کلی کمکم کردی
ازت ممنونم
اما نمی دونم از این واضح تر چی بگم
تورو خدا باهام تند حرف نزن
جبهه نگیر
طاقتم کمه
زود رنج شدم
یه چیزی بگو
احساس می کنم خودم نیستم
احساس می کنم تباه شدم
دیگه نمی تونم خودم رو ببینم
محو شدم
از این دنیا بدم میاد
دلداریم بده
راه حل بگو
((خداوندا)), نمی دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است,چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
دوستان میان بهت دلداری میدن
راستش من از این کارا بلد نیستم
ولی
جبهه چیه دختر خوب ؟
من در مقابل تو جبهه نمیگیرم و نگرفتم (چون نمیشناسمت ) بلکه در مورد اون چه که درباره افکار واحساست نوشتی در تاپیک قبلی باهات حرف زدم ! همین
مختصر و مفید راجع به همه اعضای خونوادت بگو
تحصیلات سن خلق و خو انتظاراتشون
برادرت کجاست؟ کی رفته ؟چرا ؟
اخه من چی بگم وقتی نمیدونم مشکل کجاست ؟
اینم دلداری :72:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
سلام،
لطفاً همانطور که خارپشت گفت کمی بیشتر توضیح دهید.
درد و دل کنید.
رفتن برادر شما چه ربطی به شما داشت؟ آیا او فقط به خاطر اختلاف با شما خانه را ترک کرد؟
او چه سنی دارد؟
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط خارپشت
دوستان میان بهت دلداری میدن
راستش من از این کارا بلد نیستم
ولی
جبهه چیه دختر خوب ؟
من در مقابل تو جبهه نمیگیرم و نگرفتم (چون نمیشناسمت ) بلکه در مورد اون چه که درباره افکار واحساست نوشتی در تاپیک قبلی باهات حرف زدم ! همین
مختصر و مفید راجع به همه اعضای خونوادت بگو
تحصیلات سن خلق و خو انتظاراتشون
برادرت کجاست؟ کی رفته ؟چرا ؟
اخه من چی بگم وقتی نمیدونم مشکل کجاست ؟
اینم دلداری :72:
سلام سلام
اینم خلاصه ای از...
برادرم چند ساله از ما جدا زندگی می کنه, چند ماه پیش باهاش بحثم شد و از اون به بعد بندرت به خونه سر می زنه... الان باهاش مشکلی ندارم حتی کمابیش با هم صحبت می کنیم که مطمئنا اگه با ما زندگی می کرد کامل آشتی کرده بودیم اما... چند روز پیش پدرم رفته بود بهش سر بزنه دیده خیلی لاغر شده و به خودش نمی رسه و از این حرفا... که ماجرا ختم شد به من... دلیل رفتنش تو چند سال پیش بخاطر اختلافایی بود که تو خونه بود اما خب پدر و مادر عزیزم مسئولیت کارهای بچه گانه و دعواهای زیباشونو که همیشه خون هم نقش مهمی داشت انداختند گردن من و خودشونو راحت کردن... حالا هم با هم خوب شدن ما شدیم گناهکار که چرا تو این کارو کردی و تو باعث فلان چیزی و... والا منم اگه پسر بودم می رفتم نه تنها از خونه بلکه از این کشور... چون در واقع خانواده وجود خارجی نداشت برامون... ما 3 تا بچه ایم و با فاصله تقریبا 5 سال از همیم من وسطی ام برادرم بزرگه و یه برادر کوچیکم دارم که دبیرستانیه و اون بیچاره هم مثل ما ولی خب شرایطش بهتر بوده... من لیسانس دارم, برادر بزرگم هم فوق دیپلمه ست و کارش آزاده, پدرم هم کارش آزاده و مادرم خیاطه و بخاطر این شغلش زمینه تجاوز به من فراهم شد و حتی خودش نمی دونه چون بالای سرم نبود و منو سپرده بود دست یه آدم آشغال که مواظبم باشه!... حالا شدند دلسوز و مهربان... از دست همشون بدبختی کشیدم, چه مادر و پدرم چه برادر بزرگم و در واقع الان نباید بهشون احساس داشته باشم اما تا می بینم یکی شون یکم کسله یا حتی ناراحته دیوونه می شم و همه کار می کنم تا از اون حالت در بیان... فکر و ذکرم می ره پیششون... اما من هیچوقت دیده نمی شم, این مشکل برادر کوچیکمم هست, بعد از کلی دعوا پدر و مادرم با هم می رن گردش و تفریح, نه نظر ما براشون مهمه نه هیچی... چی بگم؟ اونقدر اعتماد به نفسم گاهی میره پائین که به خودم زجر می دم تا دیگرانو خوشحال کنم تا بهم محبت کنن, اینقدر بی دست و پام که هیچوقت نمی تونم جواب تیکه های دیگران رو بدم... مثل خودشون! محو شدم, فقط دارم سعی می کنم بقیه روخوشحال و راضی نگه دارم... خسته شدم.
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
تل می عزیز
(اسمت یه جوریه راحت نیست یه اسم دیگه بگو با اون صدات کنیم )
به نظر من روند خوبی رو برای حل مسائلت در پیش گرفتی
اینکه تاپیک قبلیتو( و به دنبال اون پسری رو که بهش علاقه داری ازدواج و مستقل شدن از خونوادت ) رها کردی (درست میگم ؟؟)
و در یه تاپیک جدید داری راجع به مشکلات خونوادت (و به زعم من اصلی ترین دغدغه همیشگیت) بحث میکنی
همه اینها نشون دهنده اینه که رویاپردازی نمیکنی و میخوای واقع بین باشی
چیزی که خیلی از دخترا از داشتنش محرومن ربطی هم به سن نداره شاید زندگی نه چندان ارومی که داشتی این درس بزرگ رو بهت داده
که واقعیت هرچقدر هم تلخ و زشت باشه اساس برنامه ریزی ها و تصمیمات بزرگ و کوچک ماست
بدون در نظر گرفتن واقعیتی که درگذشته (دغدغه دومت )و حال صورت گرفته نمیتونیم به هدف هامون در اینده دسترسی داشته باشیم
اما قبلش بذار یه خورده با هم شاعرانه اختلاط کنیم
چند بار توی همین تالار و چندین بار در مکانای مختلف از اینکه سروده های شریعتی خیلی ساده انگارانه تفسیر میشه ابراز ناراحتی کردم
شریعتی انسان بزرگی بود که بدون درک جامع و درست از تفکراتش نمیشه اثارش رو فهمید
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
حافظ میگه
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این، من چه کنم
من اگر خارم و گر گل، چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
میخوام بگم
اساسا ما در دایره ای از جبریات محاصره شدیم (هر کدوممون به یه شکلی ) اما این اختیار رو داریم که این جبر رو به عنوان واقعیت های انکار ناپذیر زندگیمون قبول کنیم
و حالا ازادانه در شعاع اختیاراتمون (البته با فکر و دوراندیشی) دست به انتخاب بزنیم
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
اما حواسمون باشه
ما در مقابل این انتخاب های ازادانه اما در بستری از اجبار مسئولیم
" چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر "
پس دیگه غصه خوردن نداره شکایت نکن
ما در مقابل انچه میتوانستیم انجام بدیم و ندادیم مسئولیم نه اونچه که از اختیارمون خارجه
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد
آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
شریعتی متعهدانه و زیرکانه داره ادمای انسان نما رو محکوم میکنه
داره میگه ای خدا
در مقابل این سیل مشکلات این هجوم ناجوانمردانه سختی این حمله گاه و بی گاه درد و رنج
دارم میشکنم
دارم خرد میشم
نمیتونم و نمیخوام که نفس بکشم تو این بی هوایی ظالمانه روزگار
اما
من انسانم
میخوام انسان بمونم
لا اکراه فی الدین
امامن هستم تا اخرش هستم
انسان زاییده در سختیه
لقد خلقنا الانسان فى كبد
اخه اگه غیر این بود که انسان بودن معنی نداشت
چطور میشه ثابت کرد که انسانم
بدون اینکه درد بکشم درد و به جون بخرم
نمیخوام خودمو گول بزنم بگم قسمت نا قسمت من این بود
من بی تقصیرم
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
تل می عزیز
همه ما به نوعی داریم سختی میکشیم تو تنها نیستی
تو پست بعدی راجع به خونوادت بیشتر صحبت میکنیم
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
tell me عزیز،
به خاطر مشکلاتی که داشتید و دارید متاسفم.
با توجه به اینکه مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اید بسیار مهم است که شما مدتی پیش یک مشاور و روانشناس خوب بروید تا به شما کمک کند. البته خوشبختانه دوستان در اینجا به همدردی با شما ادامه می دهند. ولی فکر می کنم لازم باشد که شما پیش یک مشاور بروید تا کمکتان کند با سختی ها کنار بیایید و ضربه هایی که به شما زده شده را فراموش کنید.
بالاخره یک سایت اینترنتی محدودیت هایی دارد و مانند مشاور حضوری نیست.
آیا امکانش برای شما هست؟
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
[color=#9370DB][quote=خارپشت]
تل می عزیز
(اسمت یه جوریه راحت نیست یه اسم دیگه بگو با اون صدات کنیم )
خارپشت جان
سلام
در مورد تاپیک قبلیم خیلی خوب قانعم کردی و دارم روش فکر می کنم و به راهنمایی هات عمل می کنم,
هر اسمی دوست داری صدام کن منم اونو می ذارم اسم مستعار خودم خوبه؟
در مورد دکتر علی شریعتی هم خیلی دوستش دارم اگه به واسطه افرادی مثل اون نبود الان هیچ بودم چون جملات اونها بوده که تنها منبع آرامشم بوده و خیلی خوب با نوشته و شعر می تونم ارتباط برقرار کنم
تو تاپیک قبلی برام نوشته بودی که از خدا بیشتر می گی... دوست دارم برام از خدا بنویسی
زندگی و تمام چیزایی که تو دایره زندگی برام اتفاق افتاده رو قبول دارم و می دونم انکار ناپذیره اما آینده هنوز نیومده و خیلی امیدوارم که بتونم خوب درستش کنم و یه آدم موفق باشم و فکر می کنم ازدواج البته درستش هم یکی از راه های رسیدن به اون آینده و موفقیت باشه... الان حس می کنم تو حصار خانواده هستم اما بعد ازدواج از اون حصار در میام و خودم می شم چون در حال حاضر از خودم هیچ اختیاری ندارم و هزار تا تیکه و سرکوفت می شنوم و همش دارن برام مانع درست می کنن... نه می زارن برم سر کار نه می تونم واسه آیندم تصمیم بگیرم تا حالا هم با تصمیماتشون گند زدن تو زندگی م, مثل انتخاب رشته زورکی که من تغییرش دادم و و و...
یه سری مسائل برام وجود داره
بی حوصله هستم
اعتماد به نفسم خیلی پائین نیست اما متوسط هم نیست
حرفم رو نمی تونم بزنم
واسه اینکه طرفم رو ناراحت نکنم بهش نه نمی گم اما اون خیلی راحت می گه کار دارم یا هر چیزی
حالت افسردگی دارم
دیگه حتی کارهایی که دوستشون دارم هم انجام نمی دم مثل مطالعه و نقاشی
احساس می کنم آدم موفقی نیستم یکی می گفت یارو هیچی حالیش نیست اما همش از خودش تعریف می کنه, فکر می کنم همچین آدمی اعتماد به نفس داره
تا وقتی مجبور نشم کاری انجام نمی دم
خیلی وقته با خدا حرف نزدم و نمی تونم باهاش درد و دل کنم و فقط فکرم تو همین اتفاقها و ازدواج و این چیزا می چرخه
خارپشت عزیز
مهم نیست که دارم سختی می کشم
مهم آیندمه... همین روزایی که داره می گذره... نمی خوام در انتظار مشاوره این روزها رو از دست بدم
:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Hamed65
tell me عزیز،
به خاطر مشکلاتی که داشتید و دارید متاسفم.
با توجه به اینکه مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اید بسیار مهم است که شما مدتی پیش یک مشاور و روانشناس خوب بروید تا به شما کمک کند. البته خوشبختانه دوستان در اینجا به همدردی با شما ادامه می دهند. ولی فکر می کنم لازم باشد که شما پیش یک مشاور بروید تا کمکتان کند با سختی ها کنار بیایید و ضربه هایی که به شما زده شده را فراموش کنید.
بالاخره یک سایت اینترنتی محدودیت هایی دارد و مانند مشاور حضوری نیست.
آیا امکانش برای شما هست؟
آقا حامد... من تازگی دارم می رم پیش یه مشاور اما امکانش نیست زود به زود برم و این فاصله خب اذیتم می کنه و خیلی چیزا هم بینش پیش میاد... خیلی سعی می کنم گذشته رو فراموش کنم اما هر بار یه اتفاقی می افته و اون اتفاقها برام مرور می شه و اون احساسات دوباره میاد سراغم... نمی خوام نا شکری کنم و بگم خیلی بدبختم چون می دونم از من بدتراشم هستن اما همیشه واسم سوال بوده چرا؟ چرا خدا ما رو اوورده به این دنیا, نمی دونم چی بگم, نمی دونم چکار کنم, مثل این گیجا شدم, اصلا از خودم راضی نیستم, فکر می کنم همه از من سوء استفاده دارن می کنن... هر کی هر چی بخواد می گه و من می سپرم به خدا اما در واقع اعتماد به نفسی وجود نداره که از خودم دفاع کنم.:72:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
متین خوبه ؟
اسم قشنگیه :72: البته بین دختر و پسر مشترکه
برای اینکه بتونیم درباره مسائلت بحث کنیم باید یه لیست از اونا تهیه کنیم (مثل کاری که در مورد ازدواجت میکنی )
اول) تو ! به تنهایی
1_ارتباطت با خدا
2_ارتباطت با خونوادت
3_ارتباطت با پسری که بهش علاقه داری
4_پایین بودن اعتماد به نفست
5_احساس مورد سو استفاده قرار گرفتن
6_ . . . (بقیشو خودت بگو )
دوم )خونوادت
1_نوع روابط بین اعضا ( تنش ها و اختلافات)
2_عدم وجود همبستگی و وحدت در خونواده
3_مانع تراشی در مقابل خواسته های بحق شما
سوم )پسری که قرار همسرت باشه
1_. . . (فعلا راجع بهش بحث نمیکنیم)
چون اول باید تکلیفت با خودت و خونوادت مشخص بشه
من به یه چیز اعتقاد دارم اونم اینه که ارامش در وجود ادمه نه صرفا در دنیای خارج
میخوام بگم ازدواج راه درو نیست راه فرار نیست
اصلا فکر نکن تا ازدواج کردی از برزخی که زاییده تفکرات خودت و خب صد البته سهل انگاری اطرافیانته نجات پیدا میکنی
نه ! هیچ تضمینی نیست
رسیدن به ارامش (و به عقیده من نهایت خوشبختی ) یه مهارته
هر جا که هستی باید بتونی با یک سری ترفندها ارامش رو برای خودت ایجاد کنی حتی اگه دیگران مانعت بشن
ارامش در وجود تو باید باشه حتی باید اون رو به دیگران تزریق کنی
بحث تکراری نکنیم ولی میدونی که ارامش با اسایش دو مقوله متفاوتن و فقط بعضی وقتا با هم اشتراک پیدا میکنن
علتش هم اینه که ارامش در وجود من و اسایش در دنیای خارج از منه
ممکنه نتونم به اسایش و رفاه کامل در دنیا برسم اما رسیدن به ارامش با کسب مهارت کاملا ممکن و حتی وظیفه ماست
بعدا بیشتر حرف میزنیم الان تمرکز ندارم
حرف حامد رو جدی بگیر
ماها اینجا با هم صحبت میکنیم درد دل میکنیم از خودمون و خدا میگیم
اما فقط در حد یه دوست با تجارب و اطلاعات محدود
شاید لازمه به موازات صحبت هایی که اینجا میکنیم مشکلاتت رو جدی تر از طریق مشاور پیگیری کنی
ما فقط گپ میزنیم
ممکنه راهگشا باشه اما کافی نیست
متین عزیز
تمام حرفم اینه که اروم باش به اعصابت مسلط باش
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط خارپشت
متین خوبه ؟
اسم قشنگیه :72: البته بین دختر و پسر مشترکه
خارپشت عزیز:72::72::72:
بابت صحبت های قشنگت ممنون:104:
متین خیلی اسم قشنگیه و با معناست اما چون بیشتر واسه پسرا شنیدم یه جوری شدم اما خب... متین خانم خیلی با حرفهات آروم شده و می تونه با نظم بیشتری مسائلش رو برسی کنه
راستش خجالت کشیدم وقتی دیدم شما تو این پستم هم داری کمکم می کنی فکر کردم دارم اذیتت می کنم
به هر حال فقط می تونم بگم ممنون
می دونم ازدواج راه در رو نیست وگرنه خیلی وقت پیش ازدواج کرده بودم و الان داشتم از بچه هام می نوشتم! شما با روحیات من تا حدودی آشنا هستید و این بحث رو قبلا گفتم که با وجود مشکلاتم ازدواج رو راه فرار ندیدم اما با شناختی که از طرف مقابلم دیدم بهم آزادی عمل می ده, خیلی ترس داشتم از اینکه بعدها نظرش عوض نشه اما بهم گفت ما تو این یک سال و اندی هیچوقت مسئله ای نبوده که نتونیم بهش به توافق برسیم و اگه بعدها هم مسائلمونو مطرح کنیم می تونیم به جواب مشترک برسیم از طرفی در طولانی مدت مشاور بهم می تونه کمک کنه گرچه وقتی می رم پیش مشاور خیلی استرس دارم و راحت نیستم,
راستی این حرفت خیلی به دلم نشست: ارامش در وجود من و اسایش در دنیای خارج از منه
فکر کنم منم این دو رو با هم قاطی کرده بودم, من نباید اجازه بدم چیزی آزارم بده اما خدایی گاهی خیلی سخته, مثل وقتی که پای خانوادت در میون باشه, احتمالا پله بعد از نوشتن چیزایی که بهم گفتی اینه که برم دنبال مطالعه در مورد معایبی که تو وجودم هست و اصلاحشون کنم.خیلی بهم کمک کردی و کلیات رو بهم گفتی و چهار چوب ذهنیم رو برام تعیین کردی, فکر کنم یک ماه باید به خودم وقت بدم تا جزئیات رو در بیارم...
خیلی ازت ممنونم
خیلی کمکم کردی:326:
[size=large]دوست دارم صحبت های بقیه دوستان رو هم بدونم[/size]:122:
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
دوست عزیز
یعنی اینقدر اسم متین بد بود که رفتی یه تاپیک دیگه باز کردی
مثل اینکه من تا حالا داشتم با خودم حرف میزدم
بعد از اینکه اون لیستو تهیه کردی فهمیدی بهش حسادت میکنی ؟!
حواستو جمع کن متین تل می هرکی که هستی !
قرار بود بدون وابستگی فکر کنی
قرار بود راجع به خودت و خونوادت فکر کنی
دوست عزیز
زیبایی ایشون یه نوبه خودش یه مشکله
اما به نظر من فعلا مشکل اصلی شما نگاه دخترای دیگه به ایشون نیست
مشکلات ریشه ای و جدی تری داری که با برنامه ریزی و فکر کردنو مشورت باید حلشون کنی
قبول کن که داری از مشکلاتت فرار میکنی و میخوای همه مشکلاتت رو در خونوادت خلاصه کنی
در حالیکه هم تو و هم دوستت باید
بیشتر فکر کنید
RE: دارم دیوونه می شم... دیگه خسته شدم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط خارپشت
دوست عزیز
یعنی اینقدر اسم متین بد بود که رفتی یه تاپیک دیگه باز کردی
مثل اینکه من تا حالا داشتم با خودم حرف میزدم
بعد از اینکه اون لیستو تهیه کردی فهمیدی بهش حسادت میکنی ؟!
حواستو جمع کن متین تل می هرکی که هستی !
قرار بود بدون وابستگی فکر کنی
قرار بود راجع به خودت و خونوادت فکر کنی
دوست عزیز
زیبایی ایشون یه نوبه خودش یه مشکله
اما به نظر من فعلا مشکل اصلی شما نگاه دخترای دیگه به ایشون نیست
مشکلات ریشه ای و جدی تری داری که با برنامه ریزی و فکر کردنو مشورت باید حلشون کنی
قبول کن که داری از مشکلاتت فرار میکنی و میخوای همه مشکلاتت رو در خونوادت خلاصه کنی
در حالیکه هم تو و هم دوستت باید
بیشتر فکر کنید
نه خارپشت این چه حرفیه؟
اون لیست یکم برام وقت می بره, من امتحان داشتم و نمی شد روش تمرکز کنم امروز یکم فکرم راحت شده چون امتحانم رو دادم, ظهر داشتم به این فکر می کردم که چه مشکلاتی تو خودم هست... از خودم می خوام شروع کنم, هنوز رو کاغذ نیووردم, نمی خوام به مشکل بخورم, می خوام پله پله چیزایی که تو ذهنم سوال می شه رو عنوان کنم و از تجربه بقیه استفاده کنم و کسی رو از این بابت مقصر نمی دونم, اگه این کار درست نیست شما بهم بگو.:72::72::72::72::72::72::72: