-
خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام
من مدت 6ماهه که ازدواج کردم، مشکلات زیادی داشتم، همسرم برای خرجی دادن یه مقدار اذیت میکرد که با خون دل خوردن و احتیاط در رفتارم تا حدودی مسائل رو جا انداختم، یا مثلا وقتی میومد خونه یا پای کامپیوتر بود یا سرش تو مجله البته نه برای اون یک ساعت اول که میگن باید آقایونو راحت گذاشت، کلا انگار داشت تنها زندگی میکرد که بازم با کلی اعصاب خوردی و حرف زدن و حتی مشاجره الآن بهتر شده
مشکل عمده ای که من الآن دارم اینه که :
1- معمولا تو جمع مخصوصا جمع دوستانش یا بین مردم منو فراموش میکنه، مثلا آخرین اتفاق اینه که دو شب پیش عروسی یکی از دوستانش دعوت بودیم ، دریغ از اینکه دست من که کفشم پاشنه دار بودو بگیره، دریغ از اینکه یه درو میخواد باز کنه اول منو رد کنه، انگار تنها اومده، اینقدر که حواسش به دوستش که همراهمون بود ، به من نبود، مثلا داشتیم قدم میزدیم دوستش رفته بود یه چیزی از تو ماشین بیاره، وسط راه میگه وایستیم که اومد ما رو گم نکنه، ولی وقتی برای شام داشتیم میرفتیم با دوستش جلو جلو رفتن و من تنها دنبالشون میدویدم. یا مثلا میخواستن با دوستشون عکس بگیرن (داماد) ، اون رفت سریع دست عروسو گرفت آورد، همسرم و دوستشم وایستادن، بعد عکس بهش گفتم : من امشب عکاس افتخاری هستم، خوشحالم که در خدمتتونم، بعد همسرم یه لحظه جا خورد، بهش گفتم باز منو یادت رفت؟ بعد چند دقیقه بهم میگه خب بیا بریم باهاشون عکس بندازیم، حیفه، اصلا حواسم نبود، یعنی یه جوری برداشت کرده بود که من از اینکه با عروس داماد عکس ندارم ناراحتم و منم طاقت نیاوردم و بهش گفتم بابت اینکه منو یادت میره ناراحتم
من واقعا دارم عذاب میکشم
وقتی میریم بیرون ، وارد مغازه میشیم جلوتر میره تو مغازه و درو ول میکنه، بارها شده در محکم خورده به من، بارها بهش گفتم خوب منو میزاری لای در، میگه به خدا من حواسم نیست، زن داری بلد نیستم، ولی خدا نکنه پشت سر ما یه دختر باشه، من که میرم تو ، درو نگه میداره تا اون خانم وارد بشه
حرف من اینکه که اگه یادش نمیمونه چرا فقط در مورد من فراموش میکنه؟
یا مثلا بارها شده بیرون باهاش حرف میزنم جواب نمیده، اگرم اعتراض کنم میگه حواسم جای دیگه بود، ذهنم درگیره، ولی خدا شاهده همین هفته یپش ، تو رستوران باهاش حرف زدم جوابمو نداد، از پشت سر یه خانمی ظاهرا دنبال دفتر رستوران میگشته، که من اصلا صداشو نشنیدم، سریع برگشت راهنمائیش کرد، بازم به روش آوردم ، گفتم خوبه صدای منو که کنارتم نمیشنوی ولی صدای بقیه رو از ته سالن میشنوی
دیگه خسته شدم، ماهها تحمل کردم، الآن یک ماهه به روش میارم
حتی دیشب ، از در اومد، شروع کرد که اگه گفتی برات چی خریدم؟ خب میدونستم یه چیز ساده خنده دارخریده، ولی از سوز دلم بهش گفتم محاله چیزی برای من خریده باشی، دوستات یادت انداختن من هستم که برام چیزی بخری یا خودت یادت موند؟ یه چند تا تیکه اینطوری بهش انداختم که ظاهرا بهش بر خورد
به خدا خسته شدم
هر کاری برای زندگیم میکنم، خودش میدونه با وجود اینکه داغونم میکنه با کاراش ولی این منم که همیشه گذشت میکنم، ولی دیگه خسته شدم، بارها شده اونقدر رفتارش برام گرون تموم شده که تصمیم گرفتم رسیدیم خونه بهش بگم طلاق میخوام
تو رو خدا بگین چکار کنم؟
اینقدر که دوستاش در جریان مسائل زندگی ما هستند من در جریان نیستم، بارها شده مسائلی رو از دهن دوستاش شنیدم که من در جریان نبودم، خیلی سخته،
واقعیتش من تصمیم گرفتم امشب باهاش حرف بزنم و ازش بخوام برام توضیح بده کجای این زندگی هستم که دائم فراموش میشم؟ نمیدونم به رو آوردن و باز کردن این قضیه که البته ابعاد گسترده ای هم داره خوبه یا نه؟ نمیدونم کار به جاهای باریک کشیده میشه یا نه؟ یا اصلا خوبه کار به جاهای باریک بکشه یا نه؟
دلم یه زندگی آروم میخواد ولی دائم تشنج و استرس با منه
این قضایا رو جسم و روحم به شدت تأثیر گذاشته، دچار لاغری شدید شدم، از لحاظ روحی کاملا خسته هستم
واقعا خسته شدم از این همه بی اعتنایی، این همه غم و این همه دل نگرانی
تو رو خدا بهم بگین چکار کنم؟
ممنون
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
دوست عزیز خوش اومدی به همدردی
چند سالتونه؟
من به شخصه فعلن نظر خاصی ندارم ولی مطمئناً هستند کسایی تو همدردی که کمکتون کتتد
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام محمد آقا
من 31 سالمه و همسرم 38 سال
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نحوه آشنایی شما با همسرتون؟
و آیا قبل از ازدواج هم موردهایی که گفتی ازش دیده بودی ؟ یا تو این مدتی که زندگی مشترکتون رو شروع کردی نسبت به این مسائل بی اهمیت شده ؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شميم جان مردهاي خانواده شوهرت رفتارشون مثله شوهرته ؟ منظورم اينه شايد فرهنگ خانوادگيشون اين جور باشه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهرم
البته که باید تحمل کنید... حرف خستگی؟ بعد از شش ماه؟ اینقدر زود بریدی خانوم؟
همه حرفهای شما صحیح و قابل درکه... دقیقا احساس بدی به ادما دست میده که در مورد خانومها خیلی غلیظ تره
مشکل خاصی نیست... حتما و بسیار ساده حل می شه
شما باید مهارتهای یک عروس جوان رو کسب کنید و تمام مسائلی که گفتید مربوط به همه عروس خانومهای جوونه
سوالام رو به سادگی جواب بده...
از شوهرت بگو
چرا انتخابش کردی؟ پسر خوبیه؟ نکات مثبت هم داره؟ چند تاش رو بگو
خودت دوست داری او چطور باشه و چگونه ازش خواستی؟
به نظرت این کارها ارادی هست یا غیر ارادی؟ شاید شوهرت مهارتهای یک مرد جا افتاده و پخته رو نداشته باشه و باید اموزشش بدید...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام دوستان
مرسی بابت پاسخهاتون
من از دیروز هرکاری میکردم با یوزرم نمیتونستم وارد بشم، چند بارم مسدود شدم، الآن دوباره عضو شدم و با نام کاربری جدید اومدم، عذر منو بپذیرید
پریسا جان:
من و همسرم با هم مراوده کاری داشتیم، من اصلا تو فکر آشنایی و ازدواج نبودم ولی ایشون ظاهرا یه 2سالی میخواسته به من بفهمونه ولی من متوجه نمیشدم تا اینکه بالاخره بهم گفت
راستش تا قبل از نامزدی خیلی خوب بود، واقعا همه چیزو رعایت میکرد البته من خیلی محدودیت برای رابطمون قائل بودم حتی دستمون به هم نخورده بود ولی بعد نامزدی بازم یه چیزایی سرجاش بود، بعد عقدمون که یکسال و 4ماه ازش میگذره ول کردن در مغازه و رد شدن از خیابون بدون اینکه حواسش به من باشه و اینطور مسائل شروع شد، من خیلی حساسم، این مسائل خیلی برام گرون تموم میشه چند بار بهش گفتم ولی فایده نداشت، یکی دوبار که خیلی بد به روش آوردم دیگه شده بود مایه خنده، یعنی خودش میرفت تو مغازه بعد یه دفعه بر میگشت میگفت باز موندی لای در؟
نمیگم هیچ تغییری نکرده ، شاید الآن یه 5% بهتر شده باشه ولی بعد عروسیمون که 6ماه ازش میگذره یه سری مسائل جدید پیش میاد که اصلا رعایت نمیکنه، مصیبت من اینه که در مورد دیگران بیشتر توجه میکنه، اگه متوجه نبود میگفتم تو باغ نیست ولی چرا فقط وقتی به من میرسه یادش میره؟
به خدا وقتی مهمون میخواد بیاد اگه بدونه یه رنگی رو دوست نداره از جلو چشم اون رنگو بر میداره که مهمون معذب نباشه ، ولی من اصلا مهم نیستم
حتی یه بار بهش گفتم اگه میدونستم زنت محکوم به تحمل همه چیز هست چون دیگه به دستش آوردی هیچوقت باهات ازدواج نمیکردم، در حد یه دوست باهات میموندم که حواست به خواسته هام باشه
آخه هروقت گله میکنم ، میگم اول آشنائیمون بهتر بود، میگه الآن به دستت آوردم ، یه جور دیگه عشقمو نشون میدم، ولی به خدا همش حس میکنم موجود اضافه این زندگی منم
ناهید عزیز
مردهای خانوادشون مثل همه مردها یه چیزایی رو رعایت میکنن ولی یه چیزایی رو خب میبینی نه، ولی اینقدر احترام و در گرو خانواده بودن تو رفتارشون هست که خب آدم بقیشو طبیعی میدونه
البته یکی از دامادهاشون کلا آدم وا رفته ایه، متأسفانه علارغم اینکه همشون این حالتشو مسخره میکنن و رفتارهای نابجاشو تعریف میکنن مثل خوابیدنش تو جمع، ولی کاراش مورد تائید همسرمه،
بازم اون خیلی چیزا رو در مورد همسرش رعایت میکنه
در کل ناهید جان، همسرم هی داره مسائلو پیش پا افتاده تلقی میکنه و ازش رد میشه وقتیم من بهش میگم اینجا ناراحت میشم اینکارو انجام بده یا نده، که تازه خدا شاهده به دور از توهین اینکارو میکنم ، همش توهین میکنه و میگه تو حساسی و غر میزنی و از اینطور حرفا
جناب SCi سلام
من با تمام وجود و با صداقت به سوالاتتون جواب میدم
همسرم پسریه که خانوادش خیلی قبولش دارن، سعی میکنه تو جمع نیازهای همه رو در نظر بگیره برای همین اکثرا مورد قبول همه واقع میشه، مسئولیت پذیره، قبلا گذشت زیادی داشت ولی الآن کمتر شده، در کل شاید خیلی از مشکلاتی رو که دیگران تو زندگیشون دارن من ندارم ولی عوضش خیلی جاها از لحاظ روحی و حضوری کم میارمش
چرا انتخابش کردی؟
چون حس میکردم تا حدود زیادی با خواسته های من مطابقت داره، حرفهاش بهم اطمینان میداد که بهتر از اون برای من نیست، سعی میکرد اعتمادمو جلب کنه
پسر خوبیه؟
شاید از لحاظ ملاک یک پسر خوب، خیلیهاشو داشته باشه، منکرش نیستم
نکات مثبت هم داره؟ چند تاش رو بگو
اول صحبتهام به چند تاش اشاره کردم
خودت دوست داری او چطور باشه و چگونه ازش خواستی؟
به خدا دلم میخواد همونی باشه که بود، من اولین قولی که قبل نامزدی ازش گرفتم این بود که عوض نشه، ولی عوض شده، خیلی کارا رو قبلا انجام میداد که الآن انجام نمیده، وقتی میبینم یه چیزایی که خوب بوده از زندگیمون حذف شده به خدا غم عالم میاد تو دلم
به نظرت این کارها ارادی هست یا غیر ارادی؟ شاید شوهرت مهارتهای یک مرد جا افتاده و پخته رو نداشته باشه و باید اموزشش بدید...
بعضیهاش ارادی بعضیهاش غیر ارادی ولی نه از روی ندونستن، از روی بی تفاوت شدنش
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم عزیز
فکر نمیکنی روی توجه همسرت خیلی حساسیت نشون دادی و این رو بعنوان نقطه ضعف استفاده میکنه اینطوری که شما گفتین پسری که تو خانواده قبولش دارن پس آدم مسئولی باید باشه ولی فکر میکنم همسرتون کارهایی مثل درو باز کردن و... رو خیلی با اهمیت نمیدونن ووقتی میبینیه شما خیلی حساسیت نشون میدی سعی میکنه اینطوری شما رو اذیت کنه تا حساسیت شما برطرف بشه به نظر من سعی کن یه مدت اصلا رو این موضوع حساسیت به خرج ندی خیلی سخته ولی تحمل کن ولی مواقعی که یک کارکوچیک برات میکنه مثل گل خریدن یا جلوی بقیه پیشت میشینه سعی کن خوشحالیتو نشون بدی مثلا بگی وای خونه مامانت که پیشم نشستی خیلی خوشحال شدم احساس غرور کردم و... چیزائی رو بگو که خوشش میاد تا بفهمه همین یه کار کوچیک چقدر خوشحالت میکنه ولی وقتی غرمیزنی و بصورت کنایه بهش میگی زود عکس العمل نشون میده این برمیگرده به مهارت کلامی شما عزیز:72:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شميم جان حق داري از اين رفتارهاي همسرت ناراحت باشي خوب يك زن دوست داره شوهرش اونو ببينه وبش توجه كنه اين انتظاره به جاييه كه از شوهرت داري .ولي حالا اون به هر دليل انتظارت را براورده نميكنه .يا بلد نيست ياد نگرفته و شايد هم طرز فكرش يا فرهنگش قديميه واين مسايل لوس بازي ميدونه
به هرحال حتما شوهرت ويژگيهاي خوبي هم داره از اون ويژگيها هم برامون بگو
راستش من نظر خودموميگم اگه مستقيم ازش بخايي اين مسايل را رعايت كنه مثلن زماني كه جلو تر ازتوميره وبه تو تعارف نميكنه اگه همون لحظه مستقيم اعتراض كني كه چرا به من بي توجهي شايد اون برداشت كنه كه ميخاي ايرادازش بگيري يا كارهاشو زير زره بين قرار دادي و ممكنه در برابرت جبهه بگيره .به نظر من اولا صبور باش اول زندگي خيلي از زوجها متوجه ميشن كه همسرشون بااون چيزي كه انتظارشو داشتن كمي متفاوته . ولي من فكر ميكنم شما با صبر ودرايت وهنرهاي زنانتون ميتونيد اين مشكل را حل كنيد عجله نكن زمان ميبره .
به نظر من مستقيم گفتن مشكلي را حل نميكنه از روشهاي غير مستقيم استفاده كن
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
راستش ما دیشب بحثمون شد
بهش زنگ زدم که برای شام چیزی بخره، گفت من سیرم چیزی نمیخورم، البته شب قبلشم همین بساط بود، من با خستگی که از کار دارم میرسم خونه شام درست میکنم، میاد خونه میگه سیرم، همون پشت تلفن ناراحت شدم ولی به روش نیاوردم، بعد سعی کردم غم از دلم بیرون کنم و اصلا فراموش کنم چی گفته
اومد خونه بعد ریموت پارکینگ و برداشت و گفت میخواد بره پارکینگ و بر میگرده، وقتی برگشت بهش میگم چه کاری بود اینقدر طول کشیده ،انگار دارم ازش سوال بیجا میکنم، سریع میره تو قیافه
البته این مشکل یکی دیگه از مشکلاتیه که من میخواستم مطرح کنم که راهنمائیم کنین، من در جریان هیچ چیز زندگیم نیستم، میخواد گوشی بخره، میخواد دکور مغازه عوض کنه، پس انداز زندگیمون، برنامه های آتی زندگیمون،
تو این مدت گفتم بزار کم کم برم جلو، یکی یکی مشکلاتو حل کنم، همه چیز که نباید از اول درست باشه، اونم اولین باره ازدواج میکنه شاید یه چیزایی رو نمیدونه،
اما هربار ازش میپرسم امروز چه خبر؟ میگه هیچی، بعد چند شب بعدش میگه مثلا هفته پیش این اتفاق افتاد، خب منم هیچی نمیگفتم ، ولی مثلا با دوستاش که میریم بیرون میبینم در جریان حتی بدمینتون خریدن ما هم هستن
دیشب که بازم رفت تو قیافه و جوابمو نداد، بهش گفتم چرا اینطوری جوابمو میدی؟ چرا یه جوری برخورد میکنی انگار چیز خیلی خصوصی دارم ازت میپرسم که هیچ ربطی به من نداره؟
میگه من اصلا حوصله توضیح دادن مسائل بیخودی رو ندارم، بهش گفتم چطور برای ساکنین ساختمون صد بارم بخوان توضیح میدی و اینو حقشون میدونی که در جریان امور باشن، خسته هم نمیشی، کار بیخودیم نیست، فقط برای من توضیح میدی مسئله بیخودی رو میخوای بهم بگی؟
با دوستات میشینی از مسائل زندگی حرف میزنی خاله زنک بازی نیست ولی میخوای بشینی با من حرف بزنی خاله زنک بازیه؟
بهش گفتم دایره رابطه همسران از دایره رابطه دوستانه بزرگتره، یعنی دوستان نباید چیزی رو بدونن که همسر ندونه ولی همسر چیزایی رو میدونه که دوستان نباید بدونن، ولی تو زندگی من برعکسه، شوهر من میخواد گوشی بخره، دوستاش میدونن دنبال چه مدلیه ولی من نمیدونم، همسر من مدیر ساختمونه، همه همسایه ها میدونن تو ساختمون چه خبره ولی من بی خبرم و اگرم بپرسم درخواست اضافه کردم
بهش گفتم تو عروسی چقدر بهم برخورده، بهش گفتم چقدر بی احترامی و بی تفاوتی نسبت بهم داره
میگه تو حساسی و من هرچیزی رو تشخیص بدم تو باید در جریان باشی بهت میگم، منم عصبانی شدم گفتم تو ملاک همه چیز نیستی، این منم که باید تشخیص بدم چی رو لازمه بدونم نه اینکه تو برام تعیین تکلیف کنی
انتظار داره مثل یه بچه بشینم تو خونه، حداکثر بی لباس یا بی کفش موندم بریم بخریم، اصلا هم بهم ربطی نداره تو زندگیم چه خبره،
به خدا دلم نمیخواد برم خونه، ولی اهل قهر نیستم، اگه برم خونه بابام اونا ناراحت میشن و همه چیز علنی میشه، همه چیز خراب میشه، دوستی هم ندارم که بتونم برم پیشش بمونم، احساس میکنم زندگیمو باختم، احساس میکنم زندگیم خیلی داغونه، دلم میخواد گریه کنم، الآن که سرکارم، حوصله هیچ کس و هیچ چیزو ندارمم، دلم میخواد برم یه جای دور
تصمیم گرفته بودم امشب نرم خونه، یعنی دیر برم، اما نمیدونم درسته یا نه
دیشب بعد بحثمون شام آوردم، بهش میگم بیا سرد میشه میگه نمیخورم، رفتم پیشش مثل همیشه باوجود اینکه من دلخور بودم بهش گفتم باید با هم صحبت کنیم، باید دلخوریمونو بگیم و سعی کنیم همونی بشیم که طرف مقابل میخواد ، حالا بیا بریم شام بخوریم، آوردمش شام خورد، یه دستت درد نکنه نگفت، بعدشم رفت نشست سر حساب کتابای ساختمون و یه جوری نشست که پشتش به من باشه به روز خودم نیاوردم، چایی دم کرد فقط خودش خورد، دیگه نتونستم تحمل کنم، بهش گفتم مرسی که وقتی باهات حرف میزنم به جای اینکه بهتر بشی ، بدتر میشی
رفتم خوابیدم، اما چه خوابیدنی؟ تا صبح خوابای عجیب غریب دیدم
جناب SCi شما میگین باید آموزش بدم؟
من نیومدم تو یه زندگی که مثل دوره مادربزرگم، آب بشم تا یه نفر دیگه ساخته بشه، من تو سن بالا ازدواج کردم که این بچه بازیها تو زندگیم نباشه، گناه من چیه که باید همش اینو در نظر بگیرم که با یکی زندگی میکنم که همه چیزو باید بهش یاد بدم؟
میشه بگین بهای این آموزش چیه؟
اعصاب من؟ جسم من؟ روحیه من؟ آرزوهای من؟ خواسته های من؟ عشق من؟
من دارم نابود میشم
کاش مثل خیلی از دخترها که میبینم شوهرشونو تحویل نمیگیرن، مثل کیف پول بهشون نگاه میکنن، خوردشون میکنن که وابستشون کنن بودم، به خدا من همیشه سعی کردم خونه براش جای امن باشه ولی اون تو زندگیش هیچی رو تغییر نمیده و همه فشارها رو به من میاره، با دوستاش میگه میخنده، به من که میرسه میگه خستم، با دوستاش اس ام اس بازی میکنه، جواب اس ام اسای منو نمیده، با دوستاش تلفنی صحبت میکنه، به من که میرسه میگه من اهل تلفن بازی نیستم،
به خدا حسرت به دلم مونده یه روز وقتی سرکارم بهم زنگ بزنه بگه چطوری؟ یا وقتی حالم خوب نیست میام سرکار یه اس ام اس بده بگه خوبی؟
اوایل ، قبل عقدمون، گاهی اینکارو میکرد ،ولی الآن اصلا
بهشم گفتم ولی میگه خب اگه خوب نبودی بهم خبر میدادی دیگه
شما بگین من چکار کنم؟
گفتین مشکلم حاد نیست و عادیه، واقعا عادیه؟
من باید چکار کنم که این مشکلاتم حل بشه؟
من واقعا تحت فشار روحی هستم، نمیتونم از کنار این مسائل بی تفاوت رد بشم، زندگیم اصلا طعم زندگی مشترک نداره
واقعا خستم
به خدا نبریدم، فقط دیگه نمیدونم باید چکار کنم
قهر کردم، بی تفاوت از کنار مشکلات رد شدم، حرف زدم ،با نگاهم نشون دادم، با رفتارم نشون دادم، هرکاری بگین کردم
فقط وقتی همه چیزو میریزم تو خودم و کاراشو به روش نمیارم و خواسته ای ندارم همه چیز عالیه و زندگیم بهشته، ولی اگه گله کنم و چیزی بخوام زندگیم میشه جهنم
و جالب اینکه که چه من دلخورش کرده باشم چه دلخور شده باشم این اونه که تو قیافست تا من برم جلو و همه چیزو درست کنم
از اینا خستم
بچه ها نمیدونین چقدر خوشحالم که بهم جواب میدین
سارای عزیز
به خدا من خیلی خوشحالم که همه ازش تعریف میکنن ولی میدونی چرا اینطوریه؟ چون راجع به همه تمام تلاششو میکنه کاری رو انجام بده که تحسینش کنن، خب میگم منم یکی مثل بقیه، چرا راجع به من اینطوری نیستی؟ چرا به نظرت دیگه بسه بخوای برای منم اینطوری باشی؟
ناهید عزیزم
من الآن حدود یک ماهه به زبون اومدم، تحمل کردم، با رفتارم نشون دادم، ولی فایده نداشت، پیش خودم گفتم، البته دیشبم بهش گفتم ، که شاید واقعا تقصیر منه که نمیگم، تو هم حق داری بگی خب اگه ناراحت میشدی میگفتی، من که علم غیب ندارم
حالا دارم بهت میگم این کارات ناراحتم میکنه
ولی اول و آخرش فرقی نداره، کاری که دوست داشته باشه انجام میده
به خدا قسم کوچکترین کاری که انجام میده پیش همه تعریف میکنم، باورتون نمیشه اگه بگم بعد عقدم چقدر به پدر و مادرم توهین کرد ولی روح پدر مادرم از این جریان خبر نداره، خانواده من فکر میکنن من هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم، فکر میکنن همسرم یه پسر فوق العادست، اگه خبر داشته باشن چطوری پشت سر بهشون توهین میکرد و منو عذاب میداد ازش متنفر میشن
ولی من سعی کردم در مقابل همه بی احترامیاش به خانوادش احترام بزارم، برای همین الآن حتی پشت سر هم احترام پدر مادرمو داره، شایدم خیالش راحته هربلائی سرم بیاره کسی گوش تا گوش خبر دار نمیشه، بعضی وقتا فکر میکنم اگه مثل بقیه عروسها ماجرا رو به بیرون خونه بکشم و جلوی چند نفر خجالت زدش کنم از ترس تکرار این قضیه رفتارشو عوض کنه
ولی دوست ندارم کسی به شوهرم توهین کنه، احساس میکنم خودم زیر سوال میرم
نمیدونم، قاطی کردم، ولی فکر میکنم همینکه تاحالا هیچکس از مشکلاتمون بویی نبرده خیلی به زندگیمون کمک کرده ولی تاوانش داغون شدن روحی و جسمی من بوده
احساس قربانی بودن دارم، این منو آزار میده
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شميم جان تو فرهنگ ما بعضي مردا اينطورين دوست ندارن همه مسايل شون مخصوصا مسايل مالي را بازنشون درميون بذارن كه البته خيل ياشتباه فكر ميكنن.
شما هم خيلي رو رفتارهاش حساسيت نشون دادي واون از اين مساله به عنوان يك نقطه ضعف شما ا ستفاده ميكنه بهتر نيست يك مدت بهش بيتفاوت بشي تا احساس خلا كنه وبيشتر به شما نزديك بشه
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
واقعا نباید خواسته هامو بیان کنم؟
ناهید جان، من دوماه اینطوری بودم که میگی، ولی یه جورایی به چیزی که میخواست رسید، اینکه من هیچی نخوام و حس کنه همه چیز بر وفق مرادمه
شاید بهم نزدیک شد ، ولی این نزدیکی تا جائی هست که من همه چیزو تو خودم بریزم نه نزدیکی که حرفمو بیشتر بفهمه
من از این رفتار نتیجه ای نگرفتم، غیر از اینکه بیشتر به خودش حق بده و تائیدی بشه برای رفتارش
چقدر طول میکشه که این رفتار جواب بده؟
چند سال؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
شمیم عزیزم.
من اینو تجربه کردم که نباید به مردها حساسیتهاتو نشون بدی چون از اونا بر علیه خودت استفاده می کنن .. به نظر من یه مدتی بی خیال شو میدونم سخته اما خوب شاید جواب بده .. در ضمن به شوهرت محبت کن..شما هنوز اول راهین. و بهتره همه راه ها رو امتحان کنید. اونقدی به شوهرت محبت کن که جای خالی محبتت رو همه جا حس کنه تا تو رو توی هیچ مراسمی و جایی فراموش نکنه.. البته گفتم این فقط یه راه و امتحانش که ضرری نداره...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
رمز موفقیت توی روابط اجتماعی اینه که اونا رو هر جوری که هستند قبول کنیم
میشه در مورد نحوه اشناییتون بگید؟
بد اینکه من فک می کنم حتی اگه بدترین انفاق تو زندگیتون بیفته شما نیابد اینجور به خودتون فاز منفی بدید
شما در صورتی می تونید رابطه رو مدیریت کنید که بدونید چی کار باید بکنید
ولی قبل از اون اول باید یه باز سازی یا تجدید قوا تو خودتون انجام بدید، چرا اینقد نا امید می زنی؟ ملت مشکلات بدتر تر از این رو حل کردن، شاید این یه امتحانی پیش روی شما؟ به همین زودی
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نه عزيزم منظورم اين نيست كه خواسته هاتو مطرح نكني .روش بيان شما به نظر من درست نيست .يك مقدار بايد مهارتهاي كلامي راتمرين كني .كتاب چراغ دل شوهرت را روشن كن را حتما حتما مطالعه كن خيلي بهت كمك ميكنه
همانطور كه گفتم از روشهاي غير مستقيم استفاده كن اين كتاب روشهاي خوبي را آموزش ميده
به شوهرت بيشترمحبت كن .سعي كن جذابيت هاتو براش بيشتر كني لحن صحبت وبيان خواستها هم خيلي مهمه .توميتوني با عصبانيت سرش دادبزني وناراحتيتو بهش بگي كه اين راه نه تنها مشكلي را حل نميكنه اوضاع را بدتر ميكنه.
بلافاصله وقتي رفتاري را ازش ديدي ازش ايراد نگير غرنزن وقتي رابطتون باهم خوبه لحظاتي كه باهم خبلي عاشقانه هستين خواستهاتو آروم و بهش بگو از كلمات عاشقانه استفاده كن .در شرايط عادي خيلي بهش محبت كن سعي كن خيلي براش جذاب باشي .وقتي رفتار ناراحت كننده ازش ديدي محبتو كم كن تا خودش متوجه بشه
به نظر من توبايد مهارتهاي ارتباطي ورفتاري وكلامي را بيشتري ياد بگيري
مردها دوست ندارن مورد بازخواست قرار بگيرن.مخصوصا اول زندگي .شايد اون فكر ميكنه تو خيلي روش حساسي ميخاي محدودش كني يا .. يك مقدار به كارهاي شخصيش كاري نداشته باش به مرور زمان اين اخلاقش با تغيير رفتار شما درست ميشه.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
فرناز عزیز مرسی که بهم سر زدی
چشم بازم عشق میورزم و از کاستیها گلایه نمیکنم، فقط برام دعا کن زیر فشار این مشکلات دووم بیارم
راستش من کلا آدم احساسی و عاطفی هستم، به همسرم اینو گفته بودم ، گفت مواظبمه و متوجه حساسیتهام هست، ولی انگار دروغ گفته، یا شاید جو عاشقانه باعث شده بود اینو بگه
آقا محمد چطوری باید تجدید قوا کنم؟
نا امیدم چون سعی کردم قبل ازدواج چشممو باز کنم، سعی کردم خواسته هامو بگم و با عقلم برم جلو که مشکلاتم کمتر بشه
حالا اینطوری شده
حداقل مسائلی که هر تازه دامادی برای تازه عروسش رعایت میکنه ، داره میشه جزو آرزوهای من
خب بگین دقیقا باید چکار کنم؟ یعنی سکوت و عشق ورزی یه طرفه راه حلشه؟
ترس من از اینه که مسائل اشتباه جا بیفته و دیگه نشه درستش کرد
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام خواهر خوبم
من گفتم مطمئن باش مشكلت حل مي شه...
اصلا اهل اين نيستم كه نصيحتت كنم و بهت بگم بسوز و بساز... درست مي شه! نه درست نشد... مي گي خداحافظ جناب شوهر! شما رو به خير ما رو به سلامت! برو بچسب به دوستات!
بيا با هم مرور كنيم و يه خورده از بالاتر نگاه كنيم.. ساده تر نگاه كنيم و كلي تر تا بتونيم كمك بگيريم و حل كنيم!
البته شما هر چقدر دوست داري مي توني جزئي ترين مسائل رو كه موجب ناراحتيت مي شه رو بگي!
من فكر مي كنم چند تا مشكل وجود داره:
ايشون در مواقعي كه نياز داري بخصوص در پروتكلهاي تشريفات و آداب و معاشرت با شما بويژه بي تفاوتند!
در مورد كارهاشون به شما هيچ توضيحي نمي دن!
نسبت به مسائل عاطفي و نيازهاي شما عكس العمل مناسبي رو نشون نمي دهند؟
مسائل بالا موجب شده از نظر روحي كمي به هم بريزي و پريشون بشي... حساس بشي و اعصابت داغون بشه... خب طبيعيه! اگر غير از اين باشي بايد شك كرد بهت!
اگر موارد ديگه اي هم هست بگو تا اول بتونيم صورت مسئله رو براي دوستان درست بنويسيم...
هر كدوم اين مسائل راه حل خودش رو داره... و گاهي يك راه حل داره...
اينكه نسبت به شوهرت حساسي و دوستش داري شايسته تقديره و بهت تبريك مي گم... طرز فكرت كاملا صحيحه
به هيچ وجه احساس قربوني شدن، وقت تلف شدن، از دست دادن فرصتهات... اگر يكي ديگه بود... رو نداشته باش...احساسات منفي رو كه تو ذهنت شكل گرفته بنداز بيرون! نذار از پا درت بيارن! اونها تو ذهن تو بيشتر هستند تا تو واقعيت! اونها شدن خوره فكرت!!
خودت گفتي نكات مثبت زيادي داره...
اينجا بي شك مهارتهاي زيادي رو ياد خوهي گرفت كه اگر به كار ببندي نه تنها مشكلت حل خواهد شد كه به آرامش خواهي رسيد...
(بازم مي گم هيچ كس قرار نيست بسوزه و بسازه... شما هم از اين قاعده استثنا نيستي! اما بايد بتونيم بعد از هر كاري با صداي بلند فرياد بزنيم من هر كاري مي تونستم كردم!)
در مورد بعضي موضوعاتي كه مطرح كردي:
تو همه زوجها اين مشكلات وجود داره... دعوا مي شه و به خانواده ها توهين هم مي شه.. (نبايد بشه) اما قرار نيست اين توهينها واقعيت داشته باشه... و روح خانواده ها از اين توهينها مطلع بشه! به هيچ وجه!
فعلا لزومي نداره موضوع به بيرون خونه كشيده بشه...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
ناهید جان به خدا من بلافاصله بهش نمیگم
جدیدا دیگه هم خسته شدم هم فکر کردم شاید واقعا روشم اشتباهه که بعضی اوقات سریع به روش میارم
اگرنه تو تمام این یک سال و چهار ماه همیشه همینطور بوده یعنی هرکاری کرده اصلا حرفی نزدم و سعی کردم تو موقعیت مناسب بهش بگم، که البته تو بهترین شرایط وقتی میخوام حرف بزنم یا چشاشو میبنده یا میگه حوصله حرف زدن ندارم
شرایط عوض میشه
جناب SCi
مرسی از پاسختون
چشم حالا که همه میگین باید ذهنمو خالی کنم و فقط محبت کنم، به خدا دوباره همه چیزو فراموش میکنم، فقط قول بدین تنهام نزارین
بهم بگین دقیقا باید چکار کنم، من هر روز میام میگم اوضاع چطوره، میشه مهارتها رو بهم یاد بدین؟
ناهید جان من اون کتابو حتما تهیه میکنم ومیخونم
به خدا هر روز سرکار، تا فرصت پیدا میکنم نکات همسرداری رو سرچ میکنم، میخونم و به کار میگیرم، ولی وقتی در مقابل جوابی نمیبینم، انگیزمو برای ادامه از دست میدم، میترسم یه روز مثل خیلی از زنهای اطرافم سرد بشم
به خدا من سر کوچکترین مسئله سعی میکنم سورپرایزش کنم، شادش کنم، حتی سر یه شام ساده، با تزئین، با درست کردن غذایی که دوست داره، نمیدونم وقتی وارد خونه میشه همیشه با خنده و شوخی
نمیگم همیشه بی تفاوته
ولی بعضی شبا، خیلی با انرژی درو براش باز میکنم بعد با قیافه خسته میاد تو، نمیدونین چقدر داغون کنندست
مخصوصا اگه قبلش اتفاقی از پای آیفون دیده باشینش، گوشی آیفونو برداشته باشید و ببینید با یکی از همسایه ها یا با تلفن با دوستش داره میگه و میخنده، بعد وقتی میاد بالا قیافش خستس
خب
شما باشید چه برداشتی میکنین؟ من فکر میکنم حوصله منو نداره، سوغاتیش برای من خستگیشه
به خدا یه مدت گفتم خب منم شاید از راه برسم خسته باشم توقع دارم اون درک کنه، کاری به کارم نداشته باشه
مصیبت ماجرا اینجاست که من یاد گرفتم هرچقدرم خسته هستم به اطرافیانم ربطی نداره، اونا مقصر نیستن که بخوام بخاطر خستگیم عذابشون بدم، ولی شوهرم تفسیرش از زندگی مشترک اینه که دیگران یا همساین یا دوست و آشنا که برای نگه داشتنشون باید خوش اخلاق و مسئول باشی ولی همسر یعنی کسی که دائما نزدیکته و باید خستگیها رو تحمل کنه
بازم میگم، خودش نیست ولی خداش هست
خیلی از شبها هم خوش برخورد میاد خونه، ولی بعضی اوقات کارایی میکنه که خیلی از لحظات خوش رو از خاطر آدم میبره
بازم چشم
چشممو رو همه چیز میبندم و دوباره شروع میکنم
دوستان از اینکه بهم جواب دادین، بهم روحیه دادین و کمکم کردین واقعا ممنونم
آرزو میکنم زندگیتون همیشه سرشار از آرامش و شادی باشه و با دیدن خوشبختیتون انرژی برای ساختن زندگیم پیدا کنم
از همتون ممنون
فقط یه سوال دیگه
با وجود بی محلیهای دیشبش، بازم امشب اومد خونه وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و مثل همیشه باهاش برخورد کنم؟
اگه باوجود این رفتار بازم برام کلاس گذاشت چکار کنم؟ منم بی تفاوت بشم؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خواهر خوبم...
اول از همه نگفتين كه صورت مسئله رو درست طرح كرده بودم؟ ايا نكته اي رو بايد اضافه كنيم يا نه؟
قرا نيست كه همه چيز رو سرپوش بذاريم كه.. بايد گله هاي شما اول تبديل به خواسته هاي شما بشوند...
قرار نيست چيزي رو دلت بمونه! فداكاري كه نيست..
اما چند تا نكته : (يادت نره راجع به صورت مسئله و مشكلات... بايد فهرست كنيم اونا رو)
عروس خانوم..
مردها با زنها تفاوتهاي زيادي دارند... مثال: من امكان داره در اوج خستگي باشم و تلفنم زنگ بزنه بي شك به دوستم نمي گم واي چقدر خسته ام قطع كن! ام به همسرم خواهم گفت چون فكر مي كنم و دوست دارم كه محرم من ... نزديك ترين فرد زندگيم در جريان اين موضوع باشه! بي شك شوهر شما به شما اين اعتماد رو كرده و بايد متوجه اين تفاوتها باشي...
مردها براي آرامش و آروم شدن سكوت مي كنند، فكر مي كنند... زنها براي آروم شدن حرف مي زنند..
مردها دوست دارن گاهي هيچكس بهشون چيزي نگه... اصلا هيچي نگيد... شكيبايي كن و همش نپرس چي شده؟ چته؟ چرا هيچي نمي گي؟؟؟ مگه من غريبه ام؟؟؟ نه تو غريبه نيستي.. اون يه مرده و اينطوري آروم مي شه! نگران نباش... خوب مي شه! اگر الان بهش بگي چي شده... يا جوابت رو نمي ده يا دعوا مي شه!
اگر مي خواي يه مرد رو داشته باشي و دل و روحش رو تسخير كني... بهترين راه صحبت كردن در مورد اون چيزي هست كه دوست داره! و علاقه منده...
اگر مي خواي چيزايي كه دوست داري بدوني رو بهت بگه بايد باهاش همدلي كني! همدردي نه! همدلي
بايد وارد زندگيش بشي... مثلا گاهي لازمه وقتي چيزي بهت مي گه يا حتي نمي گه مي فهمي.. دو تا راه داري...ناراحت بشب كه اه... چرا به من نگفتي!!! هيچي رو به من نمي گي!!! من غريبه ام... يا راه دوم: بگي نگفته بودي!!! نمي دوني چقدر خوشحال شدم!! شيريني ما يادت نره آقا... مي دوني چيه... فكر مي كنم اگر بخوام به يه ستون تكيه كنم اون ستن فقط تويي!!! چقدر تو داري پسر!!!! ( با اين چند جمله اولا كلي مسئوليت گذاشتي رو دوشش! كلي خوشحالش كردي!! و كلي ترغيبش كردي... تو يه ترغيب كننده اي نه يه ممانعت كننده! يه مدتي ترغيب مي كني! بعدش مي ري تو دنياي اون... اون وقت مي توني كمك كني كه بهترين تصميم رو بگيره)
گاهي مردها فقط حرف مي زنند... اصلا دنبال جواب نيستند! فقط گوش كن!
در مباحثه ها شنونده خوبي باش... از اولش دنبال آخرش نباش... دنبال جواب تو مغزت نگرد!
يه مدتي... به مدت يك هفته فقط نقاط مثبت او رو بيين
از خودت نگذر.. ايثار و فداكاري ممنوع! حتي در پروتكلهاي تشريفاتي...
- در رفتارهات سعي كن رفتار درست را داشته باشي... اونطوري كه دوست داري! آروم از شما ياد خواهد گرفت ولي هرگز نگو بلد نيستي! نگو به من كم توجه مي كني! نگو لاي در موندم.. نذار اين موضوعها موجب لوث شدن جريان بشه... نصيحت،انتقاد،سرزنش،ق اوت،ذهن خواني و مقايسه كردن ممنوعه!!!
مثلا مي رسيد به در ورودي يك محل: بگو اول خانومها! برو جلو! اعتماد به نفس رو در خودت تقويت كن...
از احترام چيزي كم نذار... غذا رو آوردي سر ميز... بگو اول شما! اول شما بكش! حرمت شوهرت رو خودت حفظ كن و اينطوري يادش بده...
هيچ كاري يك شبه درست نمي شه... شوهرت به مرور زمان درست مي شه! ممارست داشته باشو با اعتماد به نفس قوي انجام بده... اول زندگي خودت! بعد زندگي مشترك..از خودت نگذر! از خودت با مهارت كامل مايه بذار!
نا اميد نشو... اينجا تنها نيستي!
خانومها خيلي با تجربه هستند و بعضي هاشون با مشكلاتي دست و پنجه نرم مي كنند كه كمتر كسي طاقت تحملش رو داره... به شما مهارت رو ياد خواهند داد...
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام جناب SCi
ببخشید من رفتم ناهار، یه کمم کار پیش اومد نشد زودتر جواب بدم
راستش فهرست شما کاملا درسته، فکر نمیکنم چیزی مونده باشه که بخوایم بهش اضافه کنیم
حالا میشه بیشتر برام بنویسین؟
راستش راهکارهای شما تقریبا همون چیزیه که همیشه سعی میکنم انجام بدم ، ولی وقتی میبینم فایده نداره خسته میشم و یه طور دیگه برخورد میکنم
مثلا تو صحبتهامون همیشه آروم و به دور از توهین صحبت میکنم، ولی سریع شروع میکنه به توهین کردن و تحقیر کردن، خب منم بالاخره یه جایی خسته میشم دیگه صدام در میاد
ولی بازم چشم سعی میکنم بیشتر مراقب باشم
واقعیتش اینه که من نمیتونم اول به خودم فکر کنم بعد به زندگیم، متأسفانه من با هرکی دوست بودم همینطوری ضربه خوردم، تو دوستی واقعا همه چیزمو میزارم وسط در صورتیکه بقیه اینطوری نیستن، تو ازدواجم هم ظاهرا همینطوره، خود همسرم هم بهم میگه که من اعتراضی ندارم تو بری دنبال خواسته هات، ولی به نظرم این زندگی مشترک نیست، من یه همخونه نمیخوام، همسر میخوام
بیشتر ترسم هم از اینه که اگه من برم دنبال خوش گذرونی با دوستام، یا برم تفریح یا دنبال کلاس و اینطور چیزا اونم دیگه آتو داره و اگه بخواد زود بره و دیر بیاد و .... من هیچی نمیتونم بهش بگم
منکر نمیشم که یکی از ترسامم اینه
ولی فعلا میخوام این قضیه بی تفاوتی و بی احترامی رو درست کنم
راستش من مشکلات ریز ریز زیاد تو زندگیم دارم که این مسائل در کل داره منو از پا در میاره
میخوام یکی یکی مطرح کنم و با کمک شما و دوستان دیگه حلش کنم
الان برای گام اول باید اعتماد به نفسمو بالا ببرم و نحوه مطرح کردن خواسته هامو عوض کنم ، درسته؟
و یه زحمت دیگه اینکه به سوالی که مطرح کردم جواب بدین،
امشب باید چه برخوردی داشته باشم؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
الان برای گام اول باید اعتماد به نفسمو بالا ببرم و نحوه مطرح کردن خواسته هامو عوض کنم ، درسته؟
و یه زحمت دیگه اینکه به سوالی که مطرح کردم جواب بدین،
امشب باید چه برخوردی داشته باشم؟
اول بايد تصميم بگيري و مصمم باشي كه وضعيت رو به كل تغيير بدي... اعتماد به نفست رو بالا ببري و خواسته هات رو درست مطرح كني... يه تفاوت ديگه زنها با مردها اينه كه مردها خيلي نمي تونن ذهن خواني كنن... زنها دائم اين كار رو مي كنن! اون الان داره فكر مي كنه فلان و بهمان... داره الان اين جوري فكر مي كنه..اگر اين كار رو كنم اونطور فكر مي كنه.. نه عزيزم! اين كار رو بذاريد كنار! اصلا ذهن خواني نكنيد! خواسته ها دو دسته اند: بعضي مواقع شما هيچي رو مطرح نمي كنيد... نمي گيد! فقط با چشماتون ... رفتارتون... كردارتون به طرف مي فهمونيد.. حتي خواهش مي كنيد! گاهي اوقات حرف مي زنيد! بعضي خواسته ها رو بايد قاطعانه و ظريف گفت!!! زمان مناسب... مثلا شب وقتي كه شوهرت از كار اومده... خسته است.. زمان مناسبي نيست!! نمي گيره! خراب مي شه! نمي شه هم كه دو بار گفت...
خيلي داستانها رو با هم مرور مي كنيم... پستهاي قبلي رو با دقت بخونيد.. با نگاه تازه بخونيد...
امشب نه ! بي تفاوت نباشيد...
هيچ وقت احساس طرف مقابل رو كتمان نكنيد و دست كم نگيريد...
امشب آروم برخورد كنيد... در يك لحظه كه آروم بود بهش قاطعانه بگيد از بابت ديشب متاسفم!
اگر لازم بود... اگرم نبود نگو... شايد با توجه به شرايط،يعني اگر ديدي آرمو بود و به روي خودش نياورد... تو هم چيزي نگو! گذشت كن!
اما اگر ديدي داره خودش رو مي گيره... تو بي تفاوت نباش! جلو لاز م نيست زياد بري... بايد بذاري يه كمي آروم شه... قهر نباش! خودت رو نگير... شكيبايي كن! آروم مي شه
اما صحبتات بوي پيش داوري مي ده! اين جزء ممنوعات بود ها!!!
خوب و خوش باشيد و سعي كنيد روش جديد خودتون رو بكار ببنديد... از تنش و چالش به شدت پرهيز كن!
همين..
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شمیم عزیزم.
من مشکل شما رو خوندم . می دونی احتمالاتی که به ذهنم می رسه چیه ؟
1- ایشون قبل از ازدواجتون در همون موقعی که مراوده کاری داشتید 2 سال به شما توجه داشته و شما متوجه نبودید بالاخره به شما رسیده ولی بعد به طور خودآگاه یا ناخودآگاه بی توجهی های اون موقع شما رو جبران می کنه .
2- شاید همسر شما از اون دسته آدمای فداکار باشه که زیاد نیازها و شرایط خودش رو در نظر نمی گیره و الان که شما رو با خودش یکی می دونه نسبت به شما هم این احساس رو داره .
3- 38 سالگی یه سنیه که دیگه مرد تقریبا راه خودشو پیدا کرده ایشون تا قبل از ازدواج با شما زمان زیادی رو با دوستانشون سپری کردند و احتمالا صحبت در مورد همه چیز با دوستان خیلی وقته که براشون تبدیل به عادت شده . شاید یک سال برای ترک یک عادت قدیمی کافی نباشه.
4- ایشون نسبت به شما اعتماد به نفس کمتری داره و اینجوری می خواد وانمود کنه که شما زیاد هم آدم مهمی نیستید .
شاید این رفتارا دلایل دیگه ای داشته باشه و مواردی که من گفتم نباشه. عزیزم خودت با دید وسیعی که به شرایط داری بهتر می تونی دلیل رفتارهاش رو حدس بزنی .ولی در هر صورت چون این موضوعات اینقدر شما رو ناراحت می کنه به نظر من باید در موردش با همسرتون حرف بزنین ولی در کمال آرامش . از نیازتون به محبت و ... (نمی دونم شاید در مورد این که چی باید بگین دوستان بتونن بهتر راهنمایی کنن ) صحبت کنین و شما هم حرفای همسرتون رو بشنوید البته امیدوارم که ایشون هم صادقانه حرفاشون رو بزنن چون معمولا مردای ما به خاطر غرورشون هیچوقت مهمترین حرفاشون رو نمی زنند.
این مطلب رو هم من به همه می گم که اگه آدم به خودش و کارهای مورد علاقش برسه راحتتر می تونه با همسرش کنار بیاد چون دیگه احساس یه قربانی رو نداره .
در این هم که همسرتون باید یه سری چیزا رو آموزش ببینه شکی نیست ولی چه جوریش رو نمی دونم .
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سحرناز عزیز سلام
روزت مبارک
مرسی از صحبتهات
راستش این حرفت که اگه بریم دنبال خواسته هامون راحتتر کنار میایم، حرفیه که همسرم به من میزد ، میگفت برو با دوستات بگرد، برو سفر، برو کلاس و تفریح، ولی من بهش گفتم این کارا رو تو مجردی انجام دادم، الآن دلم میخواد همه جا با شوهرم باشم، یه جورایی میدونم اگه شروع کنم، اونم به خودش حق میده کاملا با دوستاش باشه
برای همین هیچوقت اینکارو نمیکنم، نمیدونم درسته یا نه ولی حس میکنم وضعم بدتر از این میشه
روز زن رو به همه خانمهای این سایت و مخصوصا دوستانی که اینجا بهم کمک میکنن تبریک میگم
آرزو میکنم مشکلات همگی حل بشه و طعم شیرین زندگی مشترک شاد رو بچشیم
جناب SCi سلام
دیروز خیلی تلاش کردم که بیام اینجا و طبق قولی که داده بودم براتون بنویسم که چی شد
دلم میخواست از شما و دوستان دیگه تشکر کنم که بهم کمک کردین و بهتون بگم یه جورایی اوضاع تقریبا رو به راه شده
ولی امروز
با یه دل شکسته اومدم
واقعا دیگه انگیزه سابقو برای ادامه زندگی مشترکم ندارم
خیلی داغونم، دیروز یه بار دیگه بهم بی اعتنایی شد
دیروز همسرم به من اس ام اس داد که شب خونه مامانش دعوتیم، منم گفتم باشه فقط دوتا کارت هدیه بخر که پول نقد ندیم
هیچ جوابی نیومد، در صورتیکه جواب اس دوستاشو خیلی سریع میده
به روی خودم نیاوردم
رفتم خونه، آماده شدم که بریم، از طرفی گفتم روز زن هست، خونه رو مرتب کردم، جارو و بخارشو کشیدم، به خودم رسیدم
از در اومد سه تا دسته گل دستش بود، یکیشو داد به من، گفت یکیش مال مامان تو یکیش مال مامان من
ازش تشکر کردم ولی دیدم برعکس چیزی که انتظار داشتم نه تبریکی، نه ....
خیلی بهم برخورد، احساس کردم واقعا زن این زندگی نیستم، یه کم که گذشت، باوجودیکه به شما قول داده بودم ولی اینقدر غرورم جریحه دار شد که تو صحبتهامون بهش گفتم، آره خب امروز روز مادر هست، زن هم که وجود نداره و مهم نیست ، بهش گفتم دریغ از یه تبریک، گفت خب گل دادم، گفتم چه ربطی داره، برای مامانتم گل میبریم دیگه هیچی نمیگیم؟
بعد بهم میگه امروز یه چیزی شد خیلی خندیدیم، با بچه ها نشستیم به این نتیجه رسیدیم امروز روز مادر و روز تحمیلی زن هست، دیگه از روی اجبار کادو رو میدیم ولی من امروزو روز تو نمیدونم (در کل میگه فقط روز تولد مهم هست، ولی میدونه برای من این مناسبتها چقدر اهمیت داره ولی مثل همیشه این ایشون هستن که مهمن و اگه چیزی رو لازم میدونن لازم الاجرا و اگه ندونن اصلا مهم نیست)
بعد نشستیم کارت هدیه ها رو بزاریم تو پاکت هدیه ، گفت این مال مامان من ، این مال مامان تو، اینم اضافه خریدم، گفتم برای همون اضافه تحمیلی تو خونه خریدید دیگه؟
خیلی دلم شکست، ولی بازم سعی کردم شبمون خراب نشه، رفتیم خونشون، همه ازم پرسیدن هدیه چی گرفتی عروس خانوم؟ گفتم هنوز هیچی، گفتن سورپرایزه؟ دلم میخواست بگم ، مگه من زن زندگی کسی هستم که بخوام هدیه بگیرم؟ میخواستم بگم آره یه کارت هدیه 20تومنی خریده، موندم باهاش سرمایه گذاری کنم؟ خرید کنم؟ یا بزارم برای آتیه زندگیم، ولی هیچی نگفتم
آخرش خودش برگشته میگه ، نقدی حساب میکنم، همه گفتن چقدر براش گذاشتی؟ یه کم نگاش کردم، برگشت گفت هرچقدر بخواد
با همین برخورداش همه فکر میکنن من چقدر خوشبختم، ولی نمیدونن 20 تومن هدیه روز زن تحمیلیه، فکر میکنن همه پول تو جیب ایشون سهم زن خوشبختشه
بازم هیچی به روم نیاوردم، گفتم و خندیدم
شب اومدیم خونه، فکر میکردم بغلم میکنه، هدیمو میده، ولی نشست عکسای تو دوربینو ریخت تو کامپیوتر، یه کم نگاه کرد
بعد خوابیدیم
منم تاب نداشتم، معدم درد گرفته بود و یه دوساعتی خاطرات اولین روز زن زندگی مشترکو مرور میکردم ناخودآگاه اشک ریختم، اونقدر گریه کردم و معده درد کشیدم تا خوابم برد و دریغ از اینکه بهم نزدیک بشه و آرومم کنه، مثل همیشه که از نظر ایشون وقتی من ناراحتم بهتره بهم اهمیت نده تا خودم برگردم،
البته حقم داره، بدترین بلاها رو سرم آورده و من یه چند روز سرسنگین شدم و آخرش چون سنگ زیرین آسیا هستم، همه چیزو شروع کردم، منم باشم عادت میکنم، البته این نسخه ایه که معمولا برای تازه عروسها میپیچن
امروز صبح بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگه هیچ قدمی برای زندگیم بر ندارم
تمام انگیزم، تمام احساسم زیر سوال رفته
حالا بگین چکار کنم؟ واقعا بازم باید تحمل کنم؟
مگه من از زندگیم چی میخوام ؟ از اول بهش گفتم پول و قیافه برای من مهم نیست، من ملاکم برای انتخاب همسرم اخلاق و رفتارش بود، ولی حالا میفهمم اون خوبیها برای غریبه هاست، تا وقتی منم غریبه بودم این مرد برام ایده آل بود، الآن هم همه دوستان و آشناها بهتر از همسر من کسی رو نمیشناسن، ولی من فقط احساس فریب خوردن دارم
خستم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شميم جان نوشته هاتو خوندم .رفتارهاي شوهرت ناراحت كننده است .به هر حال با شوهر ايده آل ورمانتيكي كه شماانتظار داريد فرق ميكنه .نميدونم ولي من فكر ميكنم ميتوني شوهرتو تغيير بدي احتمالا شوهرت يك سري تفكرات سنتي ومرد سالارانه داره تغيير اين تفكرات وقت ميبره شما بهش ياد بديد كه براتون بيشتر ارزش قايل شه ولي نه با اعتراض نه با انتقاد با تشويق با تاييد با محبت وقدرشناسي انتظار داري اون مثل يك مردمدرن رفتار كنه انتظاراتتو تعديل كن ابتدا مردتو با خصوصياتي كه داره بپذير با توجه به چيزهايي كه نوشتي من اين برداشت را دارم كه شوهرت روحيات خانمها را نميشناسه تو هم درسته صبوري ميكني ولي بعضي رفتارهات يك كم ناپختس
مثلا وقتي ديشب با 3 تا دسته گل وارد شد بايد خودت را خوشحال نشون ميدادي ميرفتي بغلش وميگفتي چه شوهر مهربون ورمانتيكي دارم ميگفتي ببين براي روز زن براي من گل خريده براي مامانامونم خريده تو چقدر مهربوني عزيزم بوسش ميكردي عاشقانه ازش تشكر ميكردي احساس ميكنم خيلي خشك ومتوقع رفتار ميكني همش از شوهرت انتظار داري رفتارهاشو زير ذره بين قرار دادي رفتارهاي كوچكشو (مثلن گل خردين )تشويق وتاييد كن تا رفتارهاي مثبتش تقويت بشه با ايراد گرفتن كه مثلن چرا براي من كمتر از مامانها گرفتي يك جوري زير سوالش بردي بازم مستقيم خواستتو گفتي اين روش به نظرم جواب نميده
راستي چرا از خصوصيات مثبت شوهرت نميگي؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
ناهید جان من روم نمیشه همه چیزو اینجا بنویسم
هرشب که شوهرم میاد خونه من مرتب میره درو روش باز میکنم و به محظ ورودش بوسش میکنم، صبحها چون زودتر میام سرکار، حتما میرم تو تخت بوسش میکنم و خداحافظی میکنم و اگه زیاد خوابش نیاد سربه سرش هم میزارم،
شوهر من اصلا خشک نیست، برعکس کاملا شیطون هست و کاملا سعی میکنه متوجه خواسته دیگران باشه و برآوردش کنه، من انتظار کاری که هیچوقت نکرده رو ازش ندارم، اون اهل این حرفها بود، برای همین حس کردم از خواستگارهای دیگم بیشتر بهم شباهت داره و انتخابش کردم،
مثلا دیشب تولد پدرش هم بود، بهم گفت تولد باباست ولی هیچکس هواسش نیست، باوجود تمام دلخوریهایی که پیش آورده بود گفتم آخ جون بریم کیک بخریم و تولد بگیریم، برای باباش کمربند خریده بود، یه کیف پول مردونه هم قبلا بهش کادو داده بودن، اونم گذاشت روش ، بدون اینکه بهم بگه 10تومنم گذاشته بود تو کیف، و کادوش کردیم، تا خونه باباش کلی گیر دادم به قنادیها تا کیک گیر آوردم، اونقدر خونشون شلوغ کردم که تولد باباش خوب برگزار بشه
خب
میدونه برای روز مادر یه هدیه کافی نیست، باید گل هم خرید
میدونه برای تولد که تازه یه سورپرایز بود و برای سن باباش که 80سالشه شاید همون کیک خیلی عالی بود، ولی دوتا کادو به اضافه 10تومن پول که حتما نیاز نمیدیده باهام هماهنگ کنه و بهم بگه، که جزو همون مسائلیه که به زن آدم ربطی نداره،
ولی برای روز زن ، یادش میره؟ متوجه شرایط نیست؟ مردسالاره؟ ناآشنایی به روحیات داره؟
ناهید جان، تو باور میکنی واقعا از روی ناآگاهی اینکارو میکنه؟
از نظر من دوحالت داره:
یا ناآگاهه که میدونم نیست
یا خودشو محور تشخیص مسائل قرارداده که دقیقا همینه، چون تشخیصش این بوده که روز زن معنی نداره، پس من اصلا مهم نیستم، مهم اینه که اون تشخیص داده روز من نیست و کاری انجام نداده
ناهید جان، به خدا همسر من، آخه چی بگم؟
شوهر من قبلا دوست دختر داشته، چند تا هم داشته، متأسفانه من اینو میدونم، ولی اون نمیدونه من خبر دارم
زجر این مسائل و اینکه هنوز با بعضیهاشون اس ام اسی ارتباط داره هم جزو مسائلی هست که منو داره از پا در میاره
با وجود دوست دخترهای قبلی و کارایی که میدونم براشون انجام داده بازم میگی با روحیات خانمها آشنایی نداره؟
ولش کن
اگه بخوام سفره دلمو باز کنم، ولش کن
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شميم جان
عزيزم من تمام شرح قضيه را خوندم. متاسفم به خاطره ناراحتيهات و باهات همدردي مي كنم:46:
ولي اين صحبتهاي آخرت خيلي با بقيه فرق داشت:
«شوهر من قبلا دوست دختر داشته، چند تا هم داشته، متأسفانه من اینو میدونم، ولی اون نمیدونه من خبر دارم
زجر این مسائل و اینکه هنوز با بعضیهاشون اس ام اسی ارتباط داره هم جزو مسائلی هست که منو داره از پا در میاره
با وجود دوست دخترهای قبلی و کارایی که میدونم براشون انجام داده بازم میگی با روحیات خانمها آشنایی نداره؟
ولش کن
اگه بخوام سفره دلمو باز کنم، ولش کن »
اين نشون ميده كه ناراحتي تو بيش از مسائل مربوط به رفتار همسرت با خودته!! تو از خيلي چيزها ناراحتي!!
عزيزم تمام مسائلتو بايد باز كني. نميگم براي ما. براي خودت. تمامشو. اونوقت راحتتر مي شه تصميم گرفت.
مسايل قبلي حتما قابل حله شكي نيست اما تا قبل از اين پيامت راه حلش فرق مي كرد. اما الان ...
عزيزم تا جائي كه مي توني از همسرت بگو
فكر مي كنم اطلاعات كافي براي اظهار نظر وجود نداره
همراهت :72:
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
مادام عزیز سلام
مرسی که جوابمو دادی
باشه، کل ماجرا رو براتون مینویسم تا راحتتر بتونین راهنمائیم کنین، ببخشید اگه طولانی میشه
من 4سال پیش طبق یه مراوده کاری خیلی اتفاقی با همسرم آشنا شدم، بخاطر اعتقاداتی که دارم با هر کسی و هرجایی کار نمیکردم ، مخصوصا اینکه کار مال خودم بود و تمام مراوده ها به من ختم میشد، وقتی با ایشون آشنا شدم دیدم از لحاظ شرایط برخوردی کاملا همونطوری هستند که من میخوام، من شوخیم به جاشه، تو کار هم جدیم و اصلا اهل دوستی هم نبودم
ایشون هیچوقت ازم دوستی نخواست، تو کار جدی بود و شیطونیها و تیکه هاشم به جا بود، همین قضیه منو جذب میکرد
2سال از آشنائی و همکاری ما گذشت تا اینکه یه روز ازم دعوت کرد برای وسعت دادن به کارمون و پیشرفت و باز شدن باب همکاریهای جدید غیر از ساعت کاری ببینمش، منم چون واقعا تو ساعت کاری نمیتونستم جایی برم و سرم شلوغ بود و ایشون هم همینطور قبول کردم، اونجا بود که یه بوهایی بردم از اینکه قضیه چیز دیگست،
چند وقت گذشت و یه اشاره هایی از جانب ایشون میشد، تا اینکه یه جمعه زنگ زد به گوشیم و من خیلی رسمی باهاش احوالپرسی کردم و شرع کرد که امروز ناهار بریم بیرون؟ منم گفتم من تو تعطیلات با خانواده هستم، خلاصه یه کم اصرار کرد و من زیر بار نرفتم تا اینکه عصبانی شد و شروع کرد که اگه کسی تو رو بخواد باید چکار کنه؟ چرا اصلا راه نمیدی؟ من قصدم ازدواجه و ....
خلاصه منم بهش گفتم برای آشنائی قبل ازدواج طبق رعایت محدودیتها، مشکلی نیست
از اون روز شروع شد، تلفنی، اس ام اسی ، حضوری،
رابطمون طوری بود که سر یه مقدار اصرارش بابت کنار اومدنم با مسئله ای یا درخواستی مثلا دست دادن، به راحتی بهش میگفتم خوشم نمیاد و حتی دوبار شدیدا قهر کردیم تا جائیکه من حتی تو مسائل کاری هم بهش زنگ نمیزدم، تا اینکه خودش اس ام اس داد که فکر نمیکردم اینقدر برام عزیز شده باشی، بازم بهت اس دادم یا مثلا بار دوم تلفن زد که مثلا کار داره و بعد دوباره شروع شد.
من همه چیزو راجع به حساسیتهام بهش گفته بودم، راجع به عاطفی بودنم، بهش گفتم هیچوقت دوست پسر نداشتم چون از ضربه خوردن میترسیدم، اگه بخوام وارد رابطه ای بشم اونم رابطه ای مثل ازدواج باید صد در صد مطمئن باشم، من عاقلانه پیش رفتم، بعد احساسمو درگیر کردم، به خدا سعی کردم با چشم باز برم جلو، همه چیزو بگم و هم چیزو در نظر بگیرم
همسرم واقعا ایده آل بود، سورپرایزاش، محبتاش و .... همه این مسائل منو شدیدا مطمئن کرد که کسی که منتظرش بودم از راه رسیده، من حتی بهش گفتم بابام بازنشستست، دستمون پیش کسی دراز نیست، و کلا هر چیزی که به ذهنم میرسید گفتم
هروقتم ازش پرسیدم ملاکت چیه، گفت تو همونی هستی که من میخوام، همین باش
منم همیشه ازش خواهش کردم فقط عوض نشه ، همین
نامزدیمون خیلی خوب بود، واقعا احساس خوشبختی میکردم
نزدیک عقد ، یه مقدار کنتاک پیش اومد، سر مسائلی که الآن فکر میکنم مهم نبوده، شاید اختلاف سلیقه یا ناآشنایی به روحیات هم، بعد عقدمون یک ماهی همه چیز خوب بود تا اینکه شروع کرد : مگه بابای تو سرهنگ نیست؟ پس چرا مستأجرین؟ نمیدونم بابات به فکر شماها نبوده، چقدر میخوای جهاز بیاری؟ و شروع میکرد توهین کردن به پدر و مادرم منم تو این قضیه اصلا نمیتونم کوتاه بیام، هرچی گفت بدون اینکه توهین کنم جوابشو دادم و خلاصه کلی دلخوری و غم و غصه تا اینکه یه بار بهش گفتم به خانوادم توهین میکنی، گفت من حرف بیخود زدم، عصبانی بودم و .... که خدائیشم از اون به بعد دیگه چیزی نگفته که البته دلیلش این بود که تو همون بحران وقتی میرفتیم خونشون، من کاملا به پدر و مادرش احترام میزاشتم، حتی پشت سرشون، جالب اینه که پدر خودشم بازنشستست و زندگیشونو بچه هاش تأمین میکنن ، خواهر شوهرهای من کار میکنن، برادر شوهرم هم همینطور، شوهر من فرزند آخر خانوادست، من اینا رو میفهمم ولی خدا شاهده هنوز به روی شوهرم نیاوردم، پیش خودم میگفتم بابای شما به فکرتونه؟ خرج زندگیشو دارین شماها میدین، اونوقت به پدر من توهین میکنه، ولی هیچوقت تو روش نگفتم
برای خرید جهیزیه با هم میرفتیم، کلا ما همه کارمونو دوتایی انجام دادیم، بعضی وقتا دست میزاشت رو وسایل گرون و خارجی ولی وقتی خودش میخواست چیزی بخره میرفت از بورسش و ارزون میخرید، من اوایل هرچی میگفت تهیه میکردم ولی وقتی رفتارشو دیدم حماقتو گذاشتم کنار
شوهر من مثلا تلویزیون که میخواستیم بخریم رفت آخرین مدل ال سی دی تری دی سامسونگ خرید، برای من مهم نبود، مهم برای من رفتارشه نه مدل تلویزیون خونم، ولی حالا میفهمم دوست داره چیزی رو بخره که وقتی کسی میاد خونمون به همه نشون بده، هرکی میاد خونمون زود تری دی تلویزیونو راه میندازه و نشونش میده
از بحث خارج نشم،
شوهر من 8سال تنها زندگی کرده بود، بخاطر اینکه محل کارش به خونه باباش دور بود، خونه اجاره کرده بود. تو عقدمون من زودتر میرسیدم خونه و بعضی وقتا تا بیاد خونه میشستم پای کامپیوتر، البته اینم بگم چون تنها زندگی میکرد و دنبال کارای عروسیمون بودیم من خیلی وقتا خونش بودم، خلاصه اینکه خیلی اتفاقی تو کامپیوترش یه جای مخفی یه سری عکس و فیلم که با دوست دختراش داشت پیدا کردم، داغون شدم، ازش بدم اومده بود، حتی دوست دختراش خونشم اومده بودن، تولدشونو همونطوری که برای من برگزار کرده بود براشون گرفته بود، حرفهایی که میزد مثل حرفهایی بود که به من میزد، این برای من شد عذاب علیم، وقتی بهم حرف میزد یا کاری میکرد دیگه مثل قبل خوشحال نمیشدم ، همش به این فکر میکردم که با چند نفر دیگه اینا رو گفته یا انجام داده ، یا حتی شایدم الآن ....
خیلی داغون کننده بود،
میخواستم طلاق بگیرم، ولی از اونجایی که اعتقاد دارم آدم همه سعیشو باید بکنه و در آخر آسون ترین راهو انتخاب کنه، بیخیال طلاق شدم و سعی کردم اوضاعو درست کنم، تلفنی کنترلش میکردم، یه ام پی تری پلیر با رکوردر قوی خریدم و بعضی شبها پیشش نمیموندم و صداشو ضبط میکردم ، چند بار با دوست دختراش صحبت کرد، ولی چیز خاصی نبود، ولی همینکه میدونستم بازم در ارتباطن منو داغون میکرد، همین باعث شد بیشتر پیشش بمونم، تنها نزارمش، نزدیک عروسیمون بود که بعضی وقتا گوشیشو جواب نمیداد و اس ام اساش زیاد شده بود، با منم تند میشد، یک هفته قبل عروسیمون ، که منو تو فرش فروشی تنها گذاشت و یه دفعه دیدم نیست بعد دیدم اومده بیرون مغازه داره با گوشی صحبت میکنه، دیگه خرید نکردم، اعصابم خورد شد، رفتم تو خودم، بهش گفتم خسته شدم بریم خونه، ولی خون داشت خونمو میخورد، بهش گفتم بریم پارک، گفت چیزی شده گفتم میخوام باهات صحبت کنم
بعد بهش گفتم یه چیزی هست که میخوام ازش مطمئن شم، گفت چی؟
گفتم : یه اتفاقی افتاده که من بهت چیزی نگفتم، اوایل عقدمون یه خانمی زنگ زد به گوشیم و گفت میدونی تنها زن زندگی همسرت نیستی؟ منم قطع کردم ، دوباره زنگ زد و گفت اگه نمیدونی بدون دوست دخترش حتی تو خونشم میومده
عصبانی شد و گفت چرا به من نگفتی، گفتم شمارش مال تلفن عمومی بود، گفت من پیداش میکردم و همچین چیزی نبوده و جون پدر مادرشم قسم خورد، یعنی چیزی که من با چشم خودم تو کامپیوترش دیده بودمو انکار کرد ،به راحتی هم قسم دروغ خورد، از اون شب تا حالا من نمیتونم به حرفاش اعتماد کنم، ولی ترسی که تو وجودش بود و حالت برخوردش و قولی که داد منو تا حد زیادی مطمئن کرد که مشکلی پیش نمیاد
الآن هر روز میرسم خونه بهش زنگ میزنم، بعضی وقتا از سرکارم یا خونه بهش زنگ میزنم ولی تا صداشو میشنوم قطع میکنم، همش ترس از این دارم که کسی تو زندگیم باشه، همیشه اس ام اساشو چک میکنم، ولی جدیدا پاک میکنه،
در کل احساس میکنم بهتر شده، یعنی تا حدی برای کوتاه کردن دست افراد فاسد از زندگیم موفق بودم، ولی مثلا وقتی میریم برای خرید از بعضی واکنشهای فروشنده ها متوجه میشم شوهرم یه چشمکی یا یه حرکتی انجام داده، این منو داغون میکنه، نمیدونم بخاطر حساسیت چیزهایی که دیدم بوده یا واقعا اتفاق میفته
بعد عروسی هم مشکلاتم همونطوری که گفتم ادامه داره دیگه نمیدونم باید چی بگم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
کاش تا الآن حداقل یه نفر جوابمو میداد
من نمیدونم امشبم باید همه دلخوریهامو تو دلم بریزم ؟ اصلا دوست ندارم ببینمش
از زندگیم بدم میاد
فرداشب خونه مامانم دعوتم، نمیدونم باید یه کاری کنم که فرداشب خراب نشه یا این کار یه مسکن هست و نباید به خاطر مهمونی خودمو بی تفاوت به کاراش نشون بدم
جناب SCi کاش میومدین برام مینوشتین
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
عزیزم تا حالا شده خودتو یکم سر سنگین نشون بدی و صبر کنی تا بیاد نازتو بخره. منظورم اینه ایا تا به حال سعی کردی رفتار قبل از ازدواجتونو داشته باشی؟
در بعضی موارد اگر اون به شما احترام لازم رو نمی ذاره می نوتی خودت به خودت احترام بذاری تا اوونم یاد بگیره. (مثلا قبل از اینکه وایسی ببینی ایا اون برات درو باز می کنه یا نه خودت بپری جلو در و خودتو منتظر باز شدن در نشون بدی و یا مثلا روز زن برای خودت یک هدیه بخری .
می دونی بعضی وقتها تو زندگی لازمه خودمون برای خودمون یه کاراهایی رو بکنیم و خوشبختی و خوشحالی خودمون رو در گرو توجه و محبت دیگران قرار ندیم. اینطوری شما می شوید مرکز ناز و همسرتون مرکز نیاز. (هیج سهمی نمی دهی) بعضی اوقات هم باید سهمی بدهی و سهمی ندهی یعنی کاری که شما قبل از ازدواج می کردی (به اصطلاح اینور ابیها seduce کنی همسرتو). یا با پا پیش بکشی با دست پس بزنی.
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
راستی یه چیز دیگم یادم اومد.
مردها با هم فرق دارند. ظاهرا همسر شما از اون دسته مردهایی که به چیزهایی که دسترسی نداره حریص تره. پس سعی کن یه مدت نسبت به خودت حریصش کنی و دوباره یه مدت باهاش راه بیایی و دوباره به صورت متناوب این کارو انجام بدی. البته این یک پیشنهاده خودت فکر کن ببین واقعا همسرت اینطوریه؟
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
دلجوی عزیز سلام
راستش من آرزو به دلم مونده وقتی ناراحتم، وقتی گریه میکنم یا وقتی دلم میشکنه بیاد نازمو بکشه
مثلا دیشب که اومد خونه اصلا نتونستم تحویلش بگیرم، فقط یه سلام و خسته نباشید، البته بازم درو روش باز کردم، شاید اون سعی کرد به روی خودش نیاره چی شده ولی من نتونستم، تا پارسال فقط به مامانم تبریک میگفتم اما امسال فکر میکردم یکی هست به منم تبریک بگه که نگفت، خیلی برام عذاب آوره، احساس میکنم حداقلهایی که دیگران تو زندگیشن دارن من ندارم
حالا جالبه بدونی از یکی دوساعت بعدش تا امروز که رفت سرکار و چون من 5شنبه ها تعطیلم معمولا صبحانه آماده میکنم و با هم میخوریم، یه دفعه رفت بیرون بهش گفتم صبحانه آماده کردم گفت میل ندارم و چون من رفتم دم در یه خداحافظی هم گفت و رفت
میبینی
اگه من کنار بکشم کسی که باید دوباره بره جلو منم، چه مقصر باشم چه حق با من باشه، البته منکر این نیستم که تحمل ندارم اینطوری ادامه پیدا کنه و یه جوری دوباره سر صحبتو باز میکنم
هم تحمل ندارم قهر باشیم
ازهمه بدتر من اصلا اهل قهر نیستم، من خیلی کوچیک بودم که مامانم قهرو ازم گرفت
کارم اشتباهه؟
یعنی اینقدر نباید برم جلو تا اون بیاد؟ اگه نیاد چی؟ اگه یک ماه طول بکشه چی؟
البته اینو با توجه به دل نگرانیهای دیگم که همه رو نوشتم در نظر بگیر، اگه فقط مشکل قهرمون بود شاید میشد تحمل کنم ولی اگه قهر باشیم نمیتونم بهش زنگ بزنم، دلم هزارراه میره که کجاست و ....
بعضی وقتا فکر میکنم چرا ازدواج کردم؟ منکه دنبال ازدواج نبودم، چرا اینطوری شد
تو رو خدا راهنماییم کنین، من به امید میام اینجاولی مثل روز اول کسی جوابمو نمیده،
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شميم بهاري، خواهر خوبم
متاسفم كه دير مي نويسم (به دليل مشغله هاي كاري، جلسات متعدد، هفته شلوغي داشتم)
اما هر روز كه نوشتي لحظه اي بعد آمدم و خوندم نوشته هات رو... چند بار هم خوندم
خيلي مسائل رو گفتيد... چقدر خوب نوشتيد
به نظر مي آد (از گفته هاي خودتون) كه شوهر شما از ابتدا به شما علاقه مند بوده و ايشون در ازدواج پيش قدم شده... مدتي هم تجربه زندگي و حتي به قول شما رابطه با دختران و خانومها رو داشته كه البته بايد بگم بد هم نيست.. تجربه اي بوده...همه داشته اند و اين موضوعي نيست كه فهميدنش موجب آشفتگي ذهن شما بشه
خب شما هم خيلي منطقي برخورد كرديد... با كسب مهارتهاي بيشتر در اين زمينه بسيار ساده ايشون رو به سمت خودت مي كشي كه تا اونجا كه بتونم خواهم گفت...
اما هديه روز مادر... دوست خوبم!
درك مي كنم كه احساس خوبي نداشتيد و احساس كرديد به شما اهميت كمتري داده شده... شما بي شك نمي خواهيد دسته گلي كه شوهرتون براي شما تهيه كرده رو ناديده بگيريد و منكر تفاوتهاي رفتاري مرد و زن بشيد... قبلا هم گفتم.. ضمن تفاوتهاي مرد و زن در حالت كلي ما همواره نمي تونيم احساسات خوبمون رو از همسرمون دريافت كنيم.. براي اينكه هيچ دو نفري مثل هم فكر نمي كنند... ( اون مطلبي رو كه گفته شوخي بوده. همه مردها از اين شوخي ها مي كنند شوهر شما بي سياستي كرده به شما گفته... اين حرفها چيزهايي نيست كه زندگيت رو براش بذاري زمين... روحيه ات رو خراب كني) به هيمن دليل تفاوتها... ما بايد مهارتهايي رو كسب كنيم مثلا:
شوهر شما با سه دسته گل مي آد خونه... ( اين واقعا شايسته تقديره...)
شما بايد ذوق مي كرديد... حتي اگر ناراحت بوديد خودت رو خوشحال نشون مي دادي كه اين دسته گل براي من خيلي ارزشمنده... (ترغيب و ايجاد انگيزه مي كردي) خيلي حرفها جاش خاليه!!! مثلا مي تونستي بگي مي خوام يه چيزي هم برام بنويسي... اون نوشته رو مدتها كنار آينه نگه مي داشتي...
نه اينكه بازگشت كني به شوخي كه كرده... اون شوخي بوده ! هيمن!
شميم عزيز... قرار نيست كسي سنگ باشه... چه زيرين آسيا... چه رويي... قرار نيست هيچ تازه عروسي تحملش رو زياد كنه... قراره با كسب آئين زندگي،افزايش مهارتها، صحه صدر و شكيبايي... زندگي موفقي رو بسازه
حس و روحيه ات رو خراب كردي... هي تو ذهنت به خودت سركوفت زدي... اعتماد به نفست رو خراب كردي! جلو ديگران كم آوردي... چرا؟؟؟ تو گفتي مي خواستم بگم!!! تو دلم گفتم... چرا؟؟؟ چرا مي گذاري فكرهاي منفي احساست رو بهم بريزن... جواب حرف ديگران اين بود: من يه چيزي دارم ازش كه برام يه دنيا مي ارزه... دلش دسته منه!!! همين برام كافيه! اون وقت هديه شما به نحو احسن داده مي شد!!!! با احترام... ببين براي چيزايي كه مي خواي من بعد از اين به دست بياري.. بايد برنامه ريزي كني! فكر كني... حرفات رو با ذهنت هماهنگ كني! نمي شه همسر من رو من يه تاثير بدي بذاره... بعدش من بگم بيا اين هديه رو بگير... عاشقتم!!! ولي وقتي احساس خوب مي ذاره... از دل و جونم اين رو مي گم!
اين مشكلات وقتي دو نفر با هم دوست هستند چون فقط سعي مي كنند روي هم احساس خوب بگذارند... كمتر محسوسه... و ديده نمي شه!
سياستت تو برخورد با تولد پدر خيلي عالي بوده... مهارتت هم خوب بوده! حرفي نيست...
در مورد نا آگاهي حرفي زدي... ببين مردها با زنها متفاوتند... شوهر شما هم با همه مردها... هيچ دو نفري شبيه هم نيستند! هر كسي اخلاق خودش رو داره كه الزاما ما همه اونها رو نمي پسنديم... شما هم اخلاقياتي داري كه شوهرت نمي پسنده... براي شوهرت گاهي مسائلي ملاك ارزش هست كه براي شما نيست!
شوهرت اون موقعي كه داره به پدرش كادو مي ده... داره به بزرگترش احترام مي ذاره! به تو بي احترامي نمي كنه! به تو بي توجهي نمي كنه! داره ارزش به تو مي ده! چرا.. چون نشون مي ده كه پايبند به خانواده است!!!! تو مي توني به جاي افكار تخريب كننده از زاويه ديگري به موضوع نگاه كني و احساساتت رو بگي... همون موقع كه كادو داد مي رفتي بهش مي گفتي دوستش داري! دوست داري كه شوهرته! نمي دوني چقدر خوشحالش مي كردي!! چقدر توجهش رو جلب مي كردي... باباش رو يادش مي رفت! چون دوستت داره!!!
خب... احساسات منفي رو از خودت دور كن... يه خواهش دارم:
نكات مثبت شوهرت رو ببين! بخصوص امشب...
نه لازم هست بري زيادي جلو... نه زيادي بياي عقب... همسرش باش!
هرگز كاري نكن يا چيزي نگو كه به شما دو نفر احساس بدي بده!
هرگز خودت رو دست كم نگير
منزل مادرت از كار خوب شوهرت تعريف كن و تقدير كن... و اظهار كن چقدر خوشحالت كرده!
هرگز به خاطر شوهرت و يا هر كسي ديگه از تمايلات و آرزوهاي خودت نگذر...اين گذشتن نتيجه اش مثبت نيست! به خدا منفيه!!!
همه حرفها رو نشنو... اما شنونده خوبي باش!
شوخي ها رو جدي نگير... تو هم شوخي كن! مثلا وقتي مي گه با دوستام اينا رو گفتيم... تو هم بگو منم امروز با دوستام اينا رو گفتيم... (شوخي كن... شوخي رو جدي نكن و بهش رفرنس نده)
اعتماد به نفس داشته باش...
هر سكوتي، هر حركتي، به معناي اهميت ندادن به شما نيست! مثلا مردها گاهي براي اينكه فكرشون درگيره سكوت مي كنند... مثلا اگر صبح بدون صبحانه مي ره بيرون اصلا نگو به كار من بي اهميت بوده! به خودش اهميت نداده...
اين بده! بايد بهش بگي بيشتر به خودت برس عزيزم! صبحانه نمي خوري مريض نشي... نه اينكه بگي تو من رو دوست نداري... صبحانه درست كردم رفتي!!!!
اصلا كاري نكنيد كه قهر لازم باشه... اگر هم قهر لازم بود! بگو مي خوام يه مدتي با هم حرف نزنيم و فكر كنيم...
شوهرت نكات مثبتي داره كه به بعضي هاش اشاره كردي... اما خب هيچ كسي خالي از اشكال نيست!
خانومها مي توانند نسبت به آقايون اين توانايي رو دارند كه مشكلات را با سياست و با روحيه مثبت حل كنند...
امشب خوش بگذره...بگو بايد خوش بگذره!!! بايد!!!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام جناب SCi
مرسی که برام نوشتین، گفتین تنهام نمیزارین ولی نمیدونین چقدر چشم به راه بودم ، از صبح همش اینجام که بهم بگین چکار کنم
به خدا من از خیلی چیزا گذشتم، هدیه برای من مهم نیست
وضع مالی شوهرم خوبه ولی به خدا خرجمو خودم در میارم، پول هیچوقت برام مهم نبوده و نیست
تنها چیزی که منو خیلی ناراحت کرده اینه که من هیچوقت با کسی نبودم، بعد ازدواجم فکر کردم شدم زن یه زندگی، شدم صاحب یه زندگی که مال خود خودمه، وارد یه رابطه شدم که تمام نیازهای زنانه منو که تا حالا فقط محدودش کرده بودم ارضا میکنه
ولی تو سال اول ازدواجم ، اولین تبریک "همسرم روزت مبارک" حسرتش موند به دلم
بدیش اینه که همسر من متوجه تک تک این مسائل هست، ولی من مهم نیستم
به خواهراش تبریک گفت، به مادرش تبریک گفت، فقط به من که میرسه به این مناسبتها اعتقادی نداره
باشه
بازم به روم نمیارم،
راستش میخواستم امروز قبل اینکه بیاد خونه بهش اس ام اس بدم که دلم میخواست تو اولین سال ازدواجم مرد زندگیم روزمو بهم تبریک بگه ، برای این ناراحتم
به نظرتون اینکارو انجام بدم؟
من میدونم سرتون شلوغه ، ولی تو رو خدا منو ول نکنین
بهم کمک کنین از لاک احساسی و عاطفی که دارم بیرون بیام، من سعی میکنم به تمام جنبه های روحی و جسمی همسرم کاملا اشراف پیدا کنم، هرکاری میکنم اونو در نظر میگیرم ولی اون اینطور نیست
کمکم کنین فراموش کنم چه انتظاری از زندگی مشترک داشتم، کمکم کنین به ذهنیت دوران مجردیم برگردم، یادم بیاد تنهاییم زنده میموندم
متأسفانه من وابسته شدم
چیزایی که مینویسین خیلی خوبه، ولی من وقتی از دست همسرم دلخور میشم کاملا به هم میریزم
یه مشکل هم اینه که ناخودآگاه چشمام خیس میشه، خیلی سعی کردم ولی نمیتونم جلوشو بگیرم
سعی میکنم کاری رو که گفتین انجام بدم
حتما امشب شب خوبی هست
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام عزیزم ناراحت نباش منم انقد رو این مسائل حساس بودم منم هنوز یکسال نشده ازدواج کردم ولی روز زن شوهرم حتی بهم نگاه نکرد چه برسه به گفتن یک جمله
الان به روش هم نزدم و اونم عین خیالش نیست فقط خاستم بگم فکر نکن تنها برای تو پیش میاد
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
سلام شاپرک عزیز
متأسفم
میدونم تنها نیستم ، مسئله اینه که بهش گفته بودم نمیخوام درگیر این بی تفاوتیها و بی اعتناییها بشم، قبل ازدواجم گفتم
میدونی بهم چی گفت: گفت پس باید خیلی مواظبت باشم
این حرفش بهم اطمینان خاطر داد، بهش اعتماد کردم
ولی حالا، یادش میره مواظبم باشه، خیلیم یادش میره
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
ولی تو سال اول ازدواجم ، اولین تبریک "همسرم روزت مبارک" حسرتش موند به دلم
بدیش اینه که همسر من متوجه تک تک این مسائل هست، ولی من مهم نیستم
به خواهراش تبریک گفت، به مادرش تبریک گفت، فقط به من که میرسه به این مناسبتها اعتقادی نداره
باشه
بازم به روم نمیارم،
راستش میخواستم امروز قبل اینکه بیاد خونه بهش اس ام اس بدم که دلم میخواست تو اولین سال ازدواجم مرد زندگیم روزمو بهم تبریک بگه ، برای این ناراحتم
به نظرتون اینکارو انجام بدم؟
من میدونم سرتون شلوغه ، ولی تو رو خدا منو ول نکنین
بهم کمک کنین از لاک احساسی و عاطفی که دارم بیرون بیام، من سعی میکنم به تمام جنبه های روحی و جسمی همسرم کاملا اشراف پیدا کنم، هرکاری میکنم اونو در نظر میگیرم ولی اون اینطور نیست
کمکم کنین فراموش کنم چه انتظاری از زندگی مشترک داشتم، کمکم کنین به ذهنیت دوران مجردیم برگردم، یادم بیاد تنهاییم زنده میموندم
متأسفانه من وابسته شدم
چیزایی که مینویسین خیلی خوبه، ولی من وقتی از دست همسرم دلخور میشم کاملا به هم میریزم
یه مشکل هم اینه که ناخودآگاه چشمام خیس میشه، خیلی سعی کردم ولی نمیتونم جلوشو بگیرم
سعی میکنم کاری رو که گفتین انجام بدم
حتما امشب شب خوبی هست
سلام خواهرم
نه خوب نيست... اس ام اس نزنيد! اس ام اس كاربردش اين نيست به خدا!
وقتي اومد... بدون اينكه در نظر بگيريد چه كرده و چه نكرده... بگيد مي خوام دو خط برام بنويسي... مي گه چي بگو براي روز زن! مي خوام نگهش دارم! خيلي برام مهمه...(با سياست زنونه... با مهربوني... يه وقت سرزنشش نكنيد ها!نگيد اون موقع كه نگفتي ديگه چه فايده داره!!!! وقتي نوشت بذار كنار آينه... بذار بفهمه اين روز برات خيلي مهمه!!! ) هيچ چيزي نگو!!! فقط بگو خيلي دوست دارم... مي گه آخه.. بگو هر چي دلت مي خواد بنويس!!! يه كلمه هم باشه مهم نيست! چون اولين عيد منه دوست دارم!!!
به مي ريزيد... احساسي هستيد اصلا بد نيست! چرا كه نه! هميشه گفتم: بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است...
حوادث عشقي شما رو بهم مي ريزه... طبيعيه! وابسته شدي... طبيعيه! كنترلشون كن... با تمام تلاش كنترل كن اوضاع رو... نه ايشون به شما هم اهميت مي ده! براي شما گل خريده... اما خب اينطوريه ديگه! زياد جدي نگير... سعي كن با مهارت،سياست، محبت و احترام اوضاع رو كنترل كني...
راستي هديه خيلي مهمه!!! پول خيلي ارزش داره... هر چيزي كه موجب بشه عشق و علاقه محكم بشه... مهمه!!! ميزانشه كه مهم نيست...
خدا رو شكر وضع ماليتون هم كه خوبه... بهره برداري كنيد!
جبران خليل جبران مي گه: (عليرضا هم در تاپيكي اشاره كرده)
جامهاي يكديگر را پر كنيد... اما از يك جام منوشيد
از نان خود به يكديگر قرض دهيد... اما هر دو از يك قرص نان تناول نكنيد
به شادماني با هم برقصيد و آواز بخوانيد، اما بگذاريد هر يك براي خود تنها باشد
همچون سيمهاي عود كه هر يك در مقام خود تنهاست.. اما همه با هم به يك آهنگ مترنمند...
امشب رو منزل مادر خوش بگذرونيد!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
خب تمام ناراحتی های ما از این پیش میاد که ما قبلا گوشزد کرده بودیم ولی این مردا همه چیزو فراموش میکنن ببخشید که نمیتونم راهنمایی کنم چون منم درگیر ایین مسائل هستم فقط خاستم دردو دل کنم
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
مي دونيد يك مثال مي زنم براي موضوع اهميت:
شما منزليد و داردي تلويزيون نگاه مي كنيد... از همه جا بي خبر
شوهرتون با حال خيلي بد مي آد خونه... اعصابش خيلي داغونه! با شما هم بد رفتاري مي كنه...يا اصلا به شما اهميت نمي ده... حرفاتون رو نمي شنوه و اون محبتي كه يه زن انتظار داره بگيره... رو نمي ده!
دو جور مي شه فكر كرد...
اول: اوه... چه بد اخلاقه! اصلا به من اهميت نداد... مگه چي كار كردم... بعدشم بگيد به من چه؟ چته تو؟؟؟ ديونه شدي؟؟؟ ايشون هم اذيت مي شه و داد وبيداد.... شايدم بگه اصلا تقصير توئه!!!!
دوم: چرا اينقدر به هم ريخته است!؟ نكنه اتفاقي افتاده؟! مي گذاريد يه خورده آروم باشه.. بدون اينكه حرفي بزنيد... مهمه ها! بدون اينكه حرفي بزنيد... براش آب خنك مي آريد.. چاي مي آريد... آروم مي شه موضوع رو بهتون مي گه...
با مثال بالا متوجه مي شويد كه همه رفتارها به معني بي تفاوتي نيست!!! گاهي يك درگيري ذهني براي مرد نمي ذاره به زنش محل بذاره... ولي زنها با هزار جور درگيري ذهني عشقي مي ورزند به مردشون كه بيا و ببين! اينها تفاوت مرد و زن هست... مرد اين قدرت رو نداره!!
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
میفهمم شاپرک عزیز
جناب SCi حتما همینکارو انجام میدم، مرسی
راستی من برای روز مرد میخوام براش یه کتاب بخرم، یه کتاب که بیشتر با روحیات من آشناش کنه و بتونه به مشکلاتی که من دارم کمک کنه معرفی میکنین؟
یعنی میخوام چیزی باشه که با خوندنش درکش از ناراحتیهای من بالا بره و متوجه بشه چرا ناراحت میشم
راستش من میخواستم براش یه سورپرایز داشته باشم اما حالا که برای روز زن اینطوری برخورد کرد منم میخوام فقط این کتابو بهش هدیه بدم ، همین
-
RE: خسته شدم، بازم باید تحمل کنم؟
رفتارهاي تلافي جويانه مشكلي رو حل نخواهد كرد... هرگز تلافي نكنيد! شما قراره با سياست،مهارت رفتار كنيد... تلافي نه سياستي دارد و نه مهارتي...
براي روز پدر چيزي رو بخريد كه دوست داشته باشه و به ايشون با رفتارتون نشون بديد كه چقدر اين مناسبتها مهمه!!!
مطمئنا چيزي رو بخريد كه ايشون دوست دارند...سورپرازتون رو هم حتما اجرا كنيد!!! شك نداشته باشيد
كتابها و چيزهايي كه موجب تقويت زندگي شما خواهد شد رو بخريد و دم دست بگذاريد..