بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
دوستان خوبم سلام. راستش حالم اصلا خوب نیست و احتیاج به همفکری شما عزیزان دارم.
من چند وقت قبل یه تاپیکی داشتم با عنوان " چه جوری می تونم آرومش کنم؟" که توی اون لحظات بحران کمک خوبی بهم کرد و متاسفانه الان با مشکل جدیدی روبرو شدم.
درست 50 روزه که پدرشوهرم فوت شده و من احساسات بدی نسبت به زندگیم و شوهرم و خودم پیدا کردم.
من فکر می کنم که همه چیز داره بهم تحمیل میشه و من هیچ حق انتخابی ندارم. هیچ جایگاهی ندارم و من باید مطابق میل دیگران رفتار کنم تا آدم خوبی باشم.
نمی دونم شاید این چند روز چون نزدیک دوره ی ماهیانه ام هست؛ باز بهم ریختم و انتظار توجه و محبت رو از طرف همسرم دارم.
احساس می کنم شوهرم هر چه قدر بیشتر به مادرش محبت می کنم و بیشتر دارم باهاشون سازگاری می کنم داره انتظارش بیشتر میشه! همه رو به چشم یه وظیفه می بینه که من باید انجامش بدم. :54:
حالم اصلا خوب نیست و این انتظارات و توقعات روزبه روز داره بیشتر میشه و من نگران از آینده ی زندگیم. ما تا چهلم آقا 90 درصد پیش مادرش خوابیدیم. البته درسته که اون ده درصد رو با جون و دل کنار هم بودیم و پایین با هم لحظات عاشقانه ای داشتیم. اما بعد از مراسم چهلم قرار شد که فعلا تا ماه های اول دو روز اول هفته رو ما پیش مادرش باشیم؛ سه روز وسط دختر همسایه ی بغلی که فوق العاده آدم های خوبی هستند و مادرشوهرم هم بسیار بسیار بهشون کمک می کرد همیشه! و دو روز آخر رو هم دختر بزرگش پیشش باشه!
اما دیروز مادرش اومده میگه دختر همسایه دو روز بخوابه؛ یه روز دیگه رو شما بازم بخوابید پیشم! بچه ها باور کنید که مساله تعداد روزهای خوابیدن نیست؛ مساله...
توی پست بعدیم براتون میگم.:72:
راستش مساله اینه که من نگران اینم که نکنه روز به روز توقعاتش بره بالا از ما و دایره ی انتظاراتش بزرگتر و بزرگتر بشه؟
مساله رفتارهای همسرمه که نمی تونه تعادل رو برقرار کنه و توی این چند روزی که ما بالا بودیم اصلا اهمیتی به من نداد؛ چرا؟ چون مادرش میگفت که امروز بریم خونه ی فلان برادرم تا دلمون نگیره و من مخالف بودم چون ظهر اونها خونشون بودن! مساله این شده که حالا هر وقت ناراحتی بین مون پیش بیاد جوری رفتار میکنه که مادرش بفهمه و باز هم مثل قدیم بخواد بین ما قرار بگیره که من از این مورد متنفرم!
مساله اینه که شوهرم توی بهترین لحظاتی که می تونیم کنار هم باشیم میگه یاد پدرم افتادم و اعصابم خورد شده و خسته ام و می خوام بخوابم. باور نمی کنید دیشب چقدر اذیت شدم؛ صبح رفته بودم سر کار تا ساعت 2. از اون موقع تمام کارهای خونه رو انجام دادم؛ بهترین لباس رو پوشیدم؛ بهترین آرایش رو کردم. شربت و میوه رو آماده کردم. بهش زنگ زدم که منتظرتم! آماده و منتظر بودم که بیاد خونه! آخه من همیشه شیفت کاریم بعد از ظهریه؛ این یه هقته بخاطر یکی از همکارام من صبح می یام سر کار؛ دوست داشتم حالا که موقع اومدنش خونه هستم بهترین استقبال رو ازش داشته باشم. غذایی که دوست داشت رو گذاشتم.
وقتی اومد رفت یه دوش گرفت و بعدش نشست و یه مقدار میوه و شربت خورد و گفت که کلی کار دارم باید برم؛ دید من همین جوری دارم نگاهش می کنم، اومد یه بوسه ی محکم کرد و رفت! تا ساعت 9 شب بیرون بود؛ بعدشم وقتی فقط ازش خواستم که لباس هاش رو از روی مبل برداره؛ عصبانی شد که خسته ام؛ ولم کن تازه از بیرون رسیدم؛ یه دلخوری بین مون پیش اومد و حالا تا وقتی شام بخوریم و مادرش بره؛ داشت قیافه می گرفت که من ناراحتم!
نمی دونم چرا پیش مادرش می خواد نشون بده که حتما موضوعی بین مون پیش اومده؟
صبح از ناراحتی و نگرانی از آینده ی زندگیم با ناراحتی گفتم که اصلا مگه قرار ما هفته ای دو شب نبود؛ چرا الان باید روزهای چهارشنبه رو هم ما باید بریم؟ گفت: نمی تونم مادرم رو تنها بذارم که از تنهایی سکته کنه؛ گفتم من دوست ندارم که بخوابم! گفت: دوست نداری من میرم بالا!
گفتم: یعنی حاضری زنت تنها بخوابه که مادرت تنها نباشه؟ با شنیدن این حرفش از ناراحتی داشتم سکته می کردم؛ اون قدر عصبانی و ناراحت و دلگیر شده بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم! گفت: من تا آخر عمر هم مادرم رو تنها نمی ذارم؛ گفتم: عیب نداره؛ این خواسته ات هست؛ من هم روش فکر می کنم ببینم می تونم یا نه؟ اگه دیدم نمی تونم باید یه فکر جدید بکنم، گفت: می تونی بری خونه ی بابات و این اولین بار بود که توی این لحظات این حرف رو بهم گفت و چقدر برام سخت و سنگین بود که بعد از این همه گذشت ( البته از دید اونها؛ وظیفه) بخوام این جرف رو از زبونش بشنوم!گفت: تو یه عروس بدجنسی؛ یه آدم ... گفت و بعد هم فلانی و فلانی و فلانی رو مثال زد که با مادرشوهرشون زندگی می کنن و خلاصه، فکر می کنم باید فکرامو بکنم و
به همین خاطر در مورد این مساله می خوام راهنماییم کنید که از همه ی زوایا ببینمش و تصمیم درست رو بگیرم.
ممنونم و معذرت می خوام بخاطر پر حرفیم!
و منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان:72::46:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
عزیزم چرامادر شوهرت نمیادپیش شما؟
درکت می کنم چون خودمم مشکل تورودارم،یعنی هفته ای 2 یا3 روزش روبایدپیش مادرشوهرم بخوابیم.سخته آدم خونه وزندگیشو ول کنه بره یه خونه دیگه!
ولی می دونی من همیشه فکر میکنم شاید این اتفاق برای مادرخودم پیش بیاد اون موقع من همش ازهمسرم توقع دارم زیادبهش محبت کنه و ازدل وجون بخواد پیشش بمونیم.برای همین هم این منم که پیشنهاد خیلی چیزارو میدم،عرض این چند روزه که پیششیم من هرکاری ازدستم بربیاد برای مادرش کم نمیذارم ، همسرم هم اینو خیلی خوب می فهمه، ولی موضوع همسرتو فرق داره چون شایدهنوز نتونسته خودشو بانبود پدر وفق بده،ازدست دادن عزیز خیلی سخته ومدتها طول میکشه تا آدم بتونه کناربیاد وخودشو پیداکنه!
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
del عزيز! من نظرات كارشناسانه ندارم اما دوست دارم يه چند تا نكته رو بهت بگم كه شايد متوجهش نباشي.
اولا اون دليل جسمي كه آوردي تاثير زيادي داره و براي خود بنده يهو زندگي پر از نااميدي و مشكلات چندبرابر سخت تر بنظر مي رسن. اما بعد چند روز اون پرده سياه از جلوي چشمام برداشته ميشه. پس بهتره با غذاهاي گرم و مقوي و سرشار از آهن خودتو تقويت كني.
دوم، اصلا در اين زمينه ها بهت پيشنهاد مصالحه نمي دم چون محبت و فداكاري كه بزور و فقط براي رعايت حال ديگري باشه در طولاني مدت آدم رو فرسوده مي كنه و به شكل انفجاري بعدها خودشو نشون مي ده. اونوقته كه با كمال تعجب بقيه مي پرسن چت شد؟ تو كه تا ديروز خيلي خوب و مهربون بودي؟؟
نظر بنده اينه كه حتما افكارتو با شوهرت درميون بذاري اما با عرض شرمندگي لحن گفتنت اصلا خوب نيست. يعني حالت جبهه گرفتن در مقابل مادر همسرت رو نشون ميده كه اين خيلي بده و باعث ميشه نتيجه نگيري.
مي تونستي با لحن دلسوزانه در يك موقعيت رمانتيك پس از اينكه كلي درباره مادر همسرت دلسوزي كردي بگي كه بايد اجازه بديم مادر كم كم اين قضيه رو بپذيره و ما هرچي بيشتر كنارش بمونيم وابسته تر مي شه و زمانهايي كه نيستيم خيلي اذيت ميشه. خدا وقتي درد مي ده صبرشم مي ده و اينجوري ما فقط داريم دردسر مادر رو زياد مي كنيم.
خلاصه از اين مدل حرفها بزن ايشاالله نتيجه ميگيري گل من:72:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
سلام من کوچکتر ازاونم که نظر بدم ولی چون خودمم هفته ای یه بار میرم پیش مادربزرگم درکت میکنم
ولی من با اریانا جون موافقم ازدست دادن عزیز خیلی سخته و بدترین خاطراتم معمولا از این دوران به یاد آدم میمونه که مثلا فلانی این حرف رو زد و... پس سعی کن تو این شرایط سخت خاطرات خوبی برای زندگیت رقم بزنی وفکر کن برای خودت (خدانکرده)این مشکلات پیش بیاد الان حساس هم شدی چون خیلی بهش فکر میکنی به نظرمن سعی کن به شوهرت نشون ندی خیلی حساس شدی رو این موضوع که بعنوان نقطه ضعف ازش استفاده کنه درکش کن وپیشنهاد بکن برای اینکه خیلی تکراری نشه وتنوع باشه یه شب درهفته اون بیاد خونتون یا قبل ازاینکه شوهرت پاشه بره بالا تو پیشنهاد کن که بیا زودتر بریم بالا و پیش مامان باشیم مطمئن باش جواب محبت همیشه بدی نیست فقط تحمل وصبروزمان میخواد.شوهرتو درک کن اونم الان تو شرایط سختیه تکیه گاه خونشون فوت شده واحساس میکنه الان اون تکیه گاه خونست ومیخواد به نحو احسن وظیفشو خوب اجرا کنه حتی به قیمت بحث با شما ولی شما باید الان بهش بفهمونی که همراهشی واون غیرازمامانش تکیه گاه خونه خودش هم هست.موفق باشی عزیز:323:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
ممنون از همه ی دوستانی که تا الان نظر دادن؛ فعلا می خوام نظرات رو فقط بشنوم و بعد در یک فرصت مناسب با شما تعامل داشته باشم تا بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.
و الان منتظظظظظظظظظظظظظظظظظظظررر رررررررررررررررررم که نظرات همه ی عزیزان رو در مورد این موضوع و دیدگاه های مختلف رو بشنوم.:46::72:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
گذشت زمان همه چی رو مثل روال قبلش میکنه فقط باید صبر کنی و با خونواده شوهرت همدردی کنی تو این شرایط وقتی یه عزیزی از خونواده واسه همیشه میره کل افراد خونواده بیشتر قدر همو میدونن و دوس دارن همش پیش هم باشن درست مثل شوهر و مادرشوهر شما ... الان احساس تنهایی میکنن ... حتی یه لحظه تنهایی تو اون شرایط ادمو دیوونه میکنه من کامل خونواده شوهرتو درک میکنم ... delعزیزم ایشاله هیچ وقت داغ عزیز نبینی خیلی سخته:302: یه زمان بیشتری به شوهرت بده شرایط اون کاملا طبیعیه ... اگر اون با عصابنیت جواب حرفهای شما رو میده فقط بخاطر اینه که فکر میکنه درکش نمیکنی بجای اینکه تسکین دهنده ی دل زخم دیده اش باشی بدتر نمک رو زخمش نپاش . تو که اینقدر خوبی حیف نیست بخاطر یه سوءتفاهم زندگیتو خراب کنی تا حالا باهاشون همدردی کردی یه مدت دیگه هم روش و مادر شوهرتو مثل مادر خودت بدون مطمئن باش همه چی درس میشه
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
دوستان خوبم سلام
امروز اومدم تا پاسخ دوستانی رو که لطف کردند و راهنماییم کردند و همین طور نتیجه ای رو که تا به امروز گرفته ام رو با شما در میون بگذارم.
عزیزم چرامادر شوهرت نمیادپیش شما؟
آریانای عزیز؛ خونه ی ما یه خونه ی سه طبقه ست که مادرشوهرم طبقه ی بالا و ما طبقه ی همکف می شینیم؛ زیرزمین هم قبلا مستاجر می داند و الان وسایل اضافی مون رو جمع کردیم. راستش در خونه ی ما قبلا جدا بود و ما از کوچه رفت و آمد داشتیم و مادرشوهرم اینها از خیابون اصلی؛ اما حالا بخاطر شرایط پیش اومده؛ در مشترکی رو که بین دو طبقه بود رو باز کردیم و از اون در مشترک رفت و آمد می کنیم.
اینکه یک یا دو روز برید و برگردید به نظر من مشکلی نداره؛ اما اینکه احساس کنید زندگیه دو نفره تون حالا تبدیل شده به یه زندگی سه نفره؛ یه مقدار آزاردهنده ست!
نمی دونم؛ نمی تونم تصور کنم که این اتفاق برای مادر خودم پیش بیاد! راستش فکر می کنم آدم ها هیچ وقت دوست ندارن که تصور آینده ی بد رو برای عزیزانشون داشته باشن! البته تا حدودی می تونم درک کنم شرایطش رو و توی این چند وقت و چند روز هم تمام سعیم رو کردم که تا اون جایی که می تونم درک کنم؛ اما زندگی برای همیشه به این صورت یه مقدار سخته!
اگر یه مهمونی برای چند روز باشه؛ میشه راحت باهاش کنار اومد؛ اما وقتی احساس کنی که زندگیت شده بی در و پیکر! بدون حریم! این فکر می کنم مشکل ساز بشه! الان تمام این هفته رو مادرشوهرم کل شب رو پیش ما خورده؛ توی خونه ی ما تا آخرین لحظه نشسته و دو روز رو بالا خوابیدیم؛ دو روزی رو هم که دختر همسایه اومده بوده برای خواب؛ تا ساعت 12 خونه ی ما نشستن و بعد رفتن و ما هم با وجود ایشون همین جوری مثل دو تا مهمون با حرفهای معمولی نشستیم!
فکر کنید من و شوهرم همیشه با هم شام می خوردیم؛ کنار هم می خوابیدم روبروی تلویزیون؛ من لباسهایی رو می پوشیدم که آزادتر بودم؛ کلی با هم شوخی می کردیم اما حالا باید پوشیده تر باشم؛ پامو دراز نکنم؛ فکر این که ناراحتیم و احساساتم رو بروز بدم رو نکنم؛ همه ی اینها تغییراتی هست که توی زندگی من به وجود اومده!
سرافراز عزیز؛ بله این دوران بد جوری توی روحیه ام تاثیر میذاره؛ بنابراین سعی می کنم به توصیه ات عمل کنم!
دیروز به پیشنهادت عمل کردم و با همسرم در مورد احساساتم و پذیرش این تغییرات از جانب هر دومون باهاش صحبت کردم و البته حرفهایی که صبح بهم زده بود! با کمال آرامش گفت: که همه ی حرفهای صبحم از روی عصبانیت بود. بهش پیشنهاد رفتن پیش یه روان شناس بالینی رو دادم که گفت: فکر خوبیه! اما من دوست دارم بریم پیش آقای سنگ تراشان که بیشتر در جریان زندگیمون بوده؛ و من البته چون دوست داشتم در مورد بعضی از رفتارهای همسرم؛ که یه مقدار برام سنگین بوده؛ قبل از بچه دار شدنمون با یه روان شناس صحبت کنم؛ فکر کردم که باید با مدیر محترم و عزیز همدردی صحبت کنم و نظرشون رو بپرسم در این مورد؛ ولی هر دو یقین داریم که باید مشورت کنیم و به فکر راهکارهای جدید برای زندگی مون باشیم.:46:
-----------------------------------------------------------------------------------------------
سارای عزیزم؛ ممنونم، به پیشنهادت عمل کردم و به مادرشوهرم گفتم که روزهای چهارشنبه برای اینکه تنوعی باشه؛ شما بیایید پایین! اولش قبول کرد؛ اما دیشب آخر شب گفت: که من اگه جام عوض بشه؛ نمی تونم بخوابم؛ شما بیایید پایین که من باز گفتم چه فرقی می کنه؛ بجای اینکه شما همش بالا باشید و توی اون چهاردیواری؛ بیایید اینجا پیش ما؛ اون جوری کمتر فکر و خیال می کنید؛ که گفت: نه! امشب هم به دختر همسایه میگم که بیاد! نمی دونم؛ اما امشب چون می خوایم بریم مهمونی؛ حتما دیر وقت میشه و البته فکر می کنم باز ما باید بریم بالا!
اما پیشنهاد خوبی بود؛ در مورد هم حسی هم تمام سعیم رو دارم انجام میدم. :46:
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پریسای مهربونم از شما هم ممنونم.:46:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
سلام delعزیز
خیلی خوشحالم که شوهرت عین خودت آدم فهمیده ای هست ان شالله که همیشه خوشبخت باشین
ممنون که نظر منو قابل دونستی واست دعامی کنم تو این امتحان سربلندوشاد بیای بیرون ویه تجربه خوب وشیرین تو زندگیت ورق بخوره:72::43:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
با سلام
چند نکته هست که در مورد خودت و همسرت می دانی، اما گاهی در موقعیت های فشار هر دو شما فراموش می کنید و رفتاری را انجام می دهید که دلخواهتان نیست.
شما آدم دقیق و حسابگری هستید. کمی مضطرب بوده و نگرانی آینده را بیش از حد اعتدال دارید.
همسرتان فردی هست که تحت فشار عصبانی می شود
و اکنون زمان کمی از فوت پدرهمسرتان می گذرد و او احاطه کمی بر اوضاع دارد.
شما باید با سعه صدر بیشتر و بدون نگرانی از آینده (بدون نگرانی از اینکه ممکن است این وضع همیشه ادامه پیدا کند.) در این لحظات بیشتر همسرت و مادرش را درک کنید.
در زندگی لحظات سخت و راحت زیادی پیش می آید. اما گاهی این سختی ها بیشتر متوجه یکی از زوجین هست. مثل داغ عزیزان نسبی همسر، در اینگونه موارد باید یکدلی و همدلی و همدردی همسران بیش از همیشه باشد و گذشت و سعه صدرشان ماکزیمم شود.
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
با تشکر و سپاس از مدیر همدردی عزیز؛ راستش برای بار سوم هست که دارم این متن رو می نویسم و نوشته هام پریدن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فکر می کنم در مورد هم حسی و همدردی کاملا حق با شماست و این من هستم که یه مقدار عجول و کم تحمل هستم؛ باید بیشتر به زمان اهمیت بدم! اما فکر می کنم که همسرم بشدت با خودش و احساساتش درگیر شده!
اینکه دچار عذاب وجدان شده نسبت به مادرش! اینکه چرا باید مادرش وقتی ما هستیم به دیگران رو بنذاره که بیایید و پیش من بخوابید!
اینکه ما روزها کنار هم باشیم و شبها تا آخر عمر بریم و پیش مادرشوهرم بخوابیم!
احساس می کنم همش براش شده یه غصه ی سنگین که نمی تونه براش راه حلی پیدا کنه و این افکار و احساسات و مخالفت من مبنی بر اینکه نمی خوام تا آخر عمر شبها توی خونه ی مادرش باشم؛ داره بیشتر آزارش میده و البته از این لحاظ خوشحالم که مشغول بودنش باعث شده که بفهمم که چقدر وابسته ام و باید فکری به این وابستگی که فقط و فقط شبها هست داشته باشم!
لطفا راهنماییم کنید که چه پاسخی به این درخواست همسرم مبنی بر اینکه ما تا آخر عمر شبها پیش مادرش بخوابیم داشته باشم؟
ممنون و سپاسگذارم از تمامی دوستانی که راهنماییم می کنند!:46:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
سلام دل عزیزم:
امیدوارم هر چه زدوتر شادی رو به زندگیتون برگردونی.
تاپیک شما چند روزه فکر منو مشغول کرده.
از خدا ملتمسانه می خوام چنین روزی رو نبینم و اندوه و ناخوشی از جان نزدیکانم همیشه دور باشه.
اما ممکنه اینجور اتفاق ها واسه منم بیفته. مخصوصا اینکه اخیرا شرایطی پیش اومده که گویا از تمام فرزندان خانواده همسرم فقط من و همسرم کنارشون خواهیم بود و باقی در شهری دیگر ...
چند روزه از خودم می پرسم، تو یه همچین موقعیت هایی چیکار می کنم؟
( خونه ای که برای شروع زندگی مشترکمون گرفتیم به خونه پدر و مادر همسرم نزدیکه و با توجه به تنهایی این دو بزرگوار، رابطه ما چه جوری میشه؟)
تو اینجور موارد (خدایی ناکرده) بین مادر خودم و مادر همسرم چه تفاوت هایی قائل می شم؟
مثلا اگه مجبور بشم مدت ها میزبان یکی از مادرها باشم چقدر می تونم صبوری کنم؟ چقدر توان تحمل دارم؟
توی یه همچین مواردی تغییر در فرم زندگی برای مدتی پذیرفته شده است. این مدت چقدره؟ یک ماه؟ ده ماه؟ سه سال؟ یک عمر؟!!
چطور می شه کاری کرد که این شرایط بصورت عادت در نیاد؟
این احساس تقسیم همسرم(!!) و از دست دادن توجه صد در صدیش دیوانه ام نخواهد کرد؟ ...
:54::54:
و هزاران پرسش از این دست ...
هم چنان پی گیر این تاپیک هستم ...
اما در مورد پست آخرتون ...
به نظرم به هیچ وجه پذیرفته نیست که شما تا آخر عمر چنین شرایطی رو داشته باشید. مطمئنا راحتی خلوت مشترکتان را دیگر نخواهید داشت ... مشورت ها و اظهار نظر ها و بالطبع دخالت های ناخواسته بیشتر می شه و رابطه شما رو آسیب پذیر می کنه.
راه حلش چیه؟
به نظرم همون دلائلی رو که به خاطرش نمی خوای فرد دیگه ای وارد خلوت شما بشه، راحت با همسرت در میون بذار.
مثلا:
مونسم، من اونجوری دیگه نمی تونم هر وقت دلم خواست، بغلت کنم و ببوسمت ...
یا به قول دوستان، بهتره به مادر کمک کنیم با این اندوه کنار بیاد و به زندگی عادیش برگرده. موندن همیشگی ما اونجا دردی رو دوا نمی کنه ...
اگه چیز دیگه ای به ذهنم رسید باز هم برات می نویسم ...
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
آویژه ی عزیزم؛ ممنون از توجهت!
راستش چند وقتی بود که زندگیم داشت دقیقا به سمتی می رفت که همیشه آرزوش رو داشتم؛ اما خوب؛ همیشه همه چیز طبق اون چیزی که ما برنامه ریزی می کنیم پیش نمیره و اتفاقات پیش بینی شده ای همیشه وجود دارند!
از هم حسیت ممنونم و امیدوارم که هیچ وقت همچین چیزی رو تجربه نکنی!
خیلی سخته که جلوی چشمات عزیزت رو ببنی که دائما سردرگمه! دائما توی فکره و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد!
خیلی سخته که عشق و دوست داشتنی رو که هر روز لمسش می کردی و محبت و خنده هایی که از ته دل می دیدی؛ حالا همش تبدیل شده باشه به غصه؛ به نگرانی! به آینده ای که هیچ چیز اون معلوم نیست!
اینکه هر شب همسرت اون قدر خسته ست که دیگه نای اینکه جواب حرفات رو بده نداره! اینکه ازت بخواد بهش فرصت بدی که خودش رو پیدا کنه و تو از غصه ی اینکه چند وقته از ته دلش بغلت نکرده به خودت بگی چقدر زمان نیاز داری؟ اینکه هر روز داری به این فکر می کنی که چه جوری میتونم آرومش کنم وچه جوری می تونم بهش کمک کنم که کمتر فکر و خیال کنه و ازش بشنوی که ازم توقع نداشته باش که مثل قبل باشم!
یا قبول کن که ما می تونیم سه نفری با هم زندگی کنیم؟
نمی دونم؛ پنج شنبه با هم رفتیم و وقت مشاوره با آقای سنگ تراشان برای سه شنبه ی هفته ی آینده گرفتیم توی مرکز مشاوره!
امروز هم برای فردا پیش مشاوره ی حرم حضرت معصومه (س) برای فردا وقت گرفتیم که ان شاء ا... به زندگیمون کمک کنه و بیشتر به همسرم که بتونه دوباره به زندگی عاشقانه ی قبلیمون برگردیم!
بچه ها! هنوز منتظر نظراتتون در مورد سوالم هستم و البته برام دعا کنید که به سلامت از این بحران روحی بیاییم بیرون!:72:
RE: بهترین تصمیم در این شرایط چیست؟
دل عزيز
چيزي كه مسلم است اين است كه انسان ها نياز به استقلال دارند .
همسرت در شرايط فعلي هنوز تحت تاثير از دست دادن پدر است و فكر مي كند بايد براي مادرش كاري بكند و احساس مسئوليت نسبت به مادر ، منجر به اينگونه تصميم گيري ها مي شود . به درست و غلط موضوع كاري ندارم اما به نظر من بعد از طي شدن شرايط بحران همه چيز بهتر خواهد شد .
شرايط از دست دادن عزيز به گونه اي بعضي از افراد را وادار به قبول مسئوليتهاي بيشتر و خاص مي كند و بعضي از افراد را دچار افتادگي و ميل بي حد به دريافت نوازش و تائيد . بعد از گذر بحران همه چيز بهتر مي شود صبر داشته باش
مشاوره ي حضوري هم كه گرفته اي و اين موضوع هم خيلي به حل مسئله كمك مي كند . در حال حاضر صبور باش . خدا را چه ديده اي و چه مي داني فردا چه خواهد شد ؟!اندكي صبر لازم داري و پرهيز از عجله .