-
از خونه فرار کردم a run away girl
مشکلات زن و شوهرها را که می بینم می گم خوش به حالشون. اقلا با یه نفر مشکل دارند. من با یه عالمه آدم مشکل دارم. مشکلی که قابل مشاوره رفتن نیست. با مشاوره نمی شه روی 12-10 نفر آدم کار کرد که ... این مشکل شاید با همفکری حل بشه. شما راه حل بدید شاید بشه کاری کرد.
یه خانواده ی پرجمعیت دارم. دوازده سال پیش بخاطر مشکلی که خانم برادرم داشت دو سال با ما زندگی می کردند. خونه ی خودشون نزدیک ما بود، اما خب به علت بیماری خانمشون مجبور شدند که در را ببندند و بیایند خانه ی ما. به هر حال خانواده و دوستی برای همین روزهاست. روزهای سختی که اونها می گذروندند. ایشون بهبود پیدا کردند و رفتند سر زندگیشون. بچه شان هم دیگه دوساله شده بود.
خواهرم می رفت دانشگاه و خانواده ی همسرش مخالف بودند و مامانم برای این که بتونه اونها را راضی نگه داره و خواهرم بتونه درسش را بخونه و به زندگیش هم برسه دو سه سالی هم وقت و بی وقت بچه ی اون را نگاه داشتیم ( هر وقت کلاس داشت که می شه حداقل هفته ای سه چهار روز ) تا اون بچه هم بزرگ شد و مامانش هم فارغ التحصیل شد.
خواهر بعدیم باردار بود که خواهر کوچیکم اعلام کرد که مامان ما دیگه نمی تونیم بچه داری کنیم. خواهش می کنم این یکی را دیگه قبول نکن. اما مادر من اصلا اهل حرف گوش کردن و واقعیت را دیدن نیست. بچه ی بعدی آمد و الان به سلامتی کلاس اول است. در این فاصله دو تا بچه ی قبلی هم صاحب دو تا برادر تپل مپل خوشگل شدند که علاوه بر خدمات ثابت به این دختر کلاس اولی، خدمات موقت هم به اون دو تا آقا پسر گل داشتیم ...
از سرکار خسته و داغون می آیی خونه که یه دوش بگیری، یه لیوان چای بخوری، یه دقیقه چشماتو ببندی و ... یکی از سرو کولت می ره بالا، اون یکی داره گریه می کنه که مامانش اومده دنبالش و نمی خواد بره و ... مامان غذا درست نکرده چون از بچه داری نرسیده ... اگه بخوام از مصیبت هاش بگم تا فردا هم تمام نمی شه. تو این روزگار و با این ترافیک و هوای آلوده و فشار زندگی و دردسرهاش شما فکر کنید که ما 5 تا بچه ی دو تا دوازده ساله داریم. وقت و بی وقت، صبح و شب، بی برنامه و .... دایم یکی داره می ره یکی می آد. شغلشون هم ثابت و مشخص نیست و شیفتی است یعنی شما فکر کنید من دختر مجرد بچه ی 4 ماهه ( اون موقع مرخصی ها 4 ماه بود فکر کنم ) را شب تا صبح باید نگه می داشتم. بچه ای که شیر مادر می خورد و تا صبح گریه و نق تا مامانش بیاد ... نه یک شب و دوشب ... همیشه ....
با اینکه امکان تحصیل در بهترین دانشگاه تهران را داشتم فرار کردم. فرار کردم شهرستان تا یه نفس بکشم. حالم از هر چی بچه است به هم می خوره. هزار دفعه با مامان بابام صحبت کردم که تو رو خدا آرامش و زندگی ما را هم درنظر بگیرید. اینها که رفتند خودشون می دونند و زندگیشون. اینجا خونه ی ماست. نه هتل، نه کاروانسرا، نه مهد کودک ...
متاسفانه راه به جایی نبردم. خیلی خیلی خسته ام.
اما مشکل الان من. این داستان هنوز ادامه دارد. هنوز هم خانه ی ما دقیقا مثل یک هتل دایم یکی داره می ره یکی می آد. یه بچه گریه می کنه که نمی خوام برم. اون دوتای دیگه افتادن به هم و دارن از در و دیوار می رن بالا. یکی دیگه صدای کارتون دیدنش خونه را تو سر گرفته و تو خسته و مات که خدایا جای من کجای این خونه است؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دو تا خواهر مجردم دارن تو این شرایط زندگی می کنند. خیلی دلم براشون می سوزه. چون بینهایت عصبی و خسته هستند. با کوچکترین حرفی عصبی می شوند و به هم گیر می دهند. چون تو خونه آرامش ندارند. من امروز یک ای میل به خواهر برادرهای متاهلم و همسرانشان فرستادم. گفتم که لطفا دیگه هیچ بچه ای را حتی برای یک ساعت خونه ما نذارید. گفتم که دیگه بی دعوت خونه ما نیایید. گفتم که ملاحظه زندگی اون دو تا دختر را بکنید. گناه نکرده اند که مجردند و تو اون خونه.
بارها بهشون گفتیم که نیایید ولی اصلا انگار نه انگار. صدای زنگ می آد. در را باز می کنی و می بینی یه بچه داره از پله می آد بالا. بهش می گم مامانت؟ می گه رفت. من به بچه چی بگم؟ بچه را از لای در می کنند تو و می رن تا شب، عصر هر وقت شد می آیند شامشان را می خورند و بعد بچه را می برند.
شما بگید دیگه چه مدلی بگم؟
من فرار کردم . اما اون دوتا چی؟ می دونم الان انتظار داشتید داستان یک دختر خیابانی را بخوانید. ببخشید که خلاف انتظارتان بود. اما خواهش می کنم حتی اگر شده یک خط برام بنویسید. شاید از جوابهای شما به یه جایی برسم.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سلام سارگل جان
خوش اومدی:72:
عزیزم سخت نگیر!
این نیز بگذرد!
می دونی خانمی درکت می کنم. منم تنهایی و سکوت رو خیلی دوست دارم. ولی وقتی به قول خودت نمیشه دیگران رو تغییر داد، خوب لاجرم باید راه صبوری و سازگاری رو پیش گرفت.
عزیزم شما فعلا بچسب به درست و به دوتا خواهرت هم توصیه کن که درسشون رو تحت هر شرایطی بخونن. به این فکر کن که انشاءا.. که خودتون هم متاهل شدید، اون موقع شما هم از این امکان می تونید استفاده کنید.
ببینید من جای شما بودم خیلی خودم رو پیش بقیه خواهر و برادرام خراب نمی کردم. صاحبخونه راضیه، پس کار سخته.
سعی کن دیدت رو به قضیه عوض کنی و فرض کنی اصلا رفتی تو پارک درس بخونی!
فقط برای خودت یادت باشه که "فرزند کمتر زندگی بهتر برای همه"
عزیزم از جوونیت لذت ببر. بجای شلوغ کاری بچه ها، صداقتشون رو ببین.:46:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
متشکر بلو اسکای از جوابتون.
ولی من با این نیز بگذرد مخالفم.
آخه تا کی و چه گذشتنی؟؟ ببینید من در دوازده سال گذشته 5 تا بچه بزرگ کردم. می تونید تصور کنید یعنی چی؟
به اندازه یک پیرزن شصت ساله خسته ام.
از هر بچه ای حالم به هم می خوره. بچه که می بینم حس می کنم یکی داره تو سرم داد می زنه. یکی داره عذابم می ده.
می گذره ولی به قیمت روانی شدن بقیه. من می تونستم شرایط خیلی بهتری داشتم اگر دیگران می دونستند که حد و حقشان چیست و مزاحم زندگیم نبودند. من از این ناراحتم که بسیار پرخاشگر و عصبیم و همه اش واسه اینه که بهترین سالهای زندگیم به بزرگ کردن 5 تا بچه گذشته و این مشکل تمام شدنی نیست و هنوز هم ادامه داره. دلم برای اون دو تا و اعصاب خراب خودم می سوزه.
من هیچوقت هیچوقت هیچوقت هیچوقت بچه دار نمی شم. در ضمن منی که این سختی را تحمل کردم هیچوقت حاضر نمی شم برای راحتی خودم و ... دو تا خواهر مجردم بچه ی ششم را هم بزرگ کنند. هیچوقت هیچوقت هیچوقت هیچوقت ....
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
عزیزم شما شاید نتونی به مادرت و پدرت بگی که نوه هاتون رو خونه راه ندید، ولی گلم می تونی بچه بزرگ نکنی!
خانمی نه تو و نه خواهرهات نگهداری از بچه را قبول نکنید و تو این زمینه کمکی هم به مادرتون نکنید. (فرضا درس خوندن رو بهانه کنید) مادرت اگه ببینه تنهایی از عهدش بر نمی یاد خودش بچه ها رو جواب می کنه.
ولی سر و صدای بچه ها رو دیگه باید قبول کنید.
ببین گلم اینکه شما بچه داری می کنی و بعد غر می زنی که چرا کردم، بنظرم اصلا منطقی نیست. مگه اینکه کسی مجبورت کرده باشه که یه بحث دیگه ست.
راستی سارگل جون مربی های مهدکودک که با حساب شما خیلی باید داغون باشن.
البته من درکت می کنم، چون تو پست قبلیم هم گفتم که من خودم هم تنهایی و سکوت رو دوست دارم.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
بلو اسکای عزیز،
تو خونه ای که در هر لحظه اش حداقل سه تا بچه دارن می دون و داد می زنن و محدودیت خونه ی خودشون را ندارند و کسی هم زورش بهشون نمی رسه و از اون طرف مسولیتشون هم هست که حالا اگه یکیشون بیفته و خون از دماغش بیاد باید اخم و تخم مامان باباش را هم جمع کنی و اگه خدای نکرده اتفاق بدی بیفته که خودت هم عذاب وجدان می گیری ( یکیشون یه چیزی بکنه تو چشم اون یکی ... ) چیکار می شه کرد؟
کجای خونه قایم بشی که یکیشون نیاد سراغت بگه خاله جیش دارم و اون یکی نیاد بگه عمه بیا ببین اون یکی من را می زنه و ....
باید تو این شرایط باشی تا بفهمی چی می گم.
مربی مهد شغلش است. بچه ها ازش حساب می برند. بچه ها تحویل خودش هستند و با سیاست و برنامه یکسان. من یه چیزی می گم بچه گریه می کنه می ره سراغ مامانم، مامانم برخلافش را می گه. اون یکی گوشی را برمی داره زنگ می زنه به باباش، مامانم داد می زنه که آبرومون رفت. بچه داره به باباش می گه و ... بابام از راه می رسه و می گه چرا کنترل تلویزیون شکسته؟ می گم فلان بچه شکست. می گه چرا مواظبش نبودی و .... یه آشفته بازاری است که قابل وصف نیست.
مث اینکه من بگم مراقبت از مریض سخته، شما بگی پس پرستارها چی بگن؟
در ضمن اون مربی مهد عصر می ره خونه اش استراحت می کنه. اما من عصر خسته از سرکار می رم خونه که استراحت کنم که این شیفت عصر و شب شروع می شه. یعنی 24 ساعت درگیری و شلوغی و کار و ... گفتم که حتی شیفت شب هم می گیرند و بچه را باید شب هم نگه داریم .... اون هم بچه های شیطون و پرتوقع امروزی که به هیچ صراطی مستقیم نیستند. شما انشالله یکیش را خواهید داشت. بعد ببینید دیگه هیچوقت هوس دومی را می کنید. من 5 تا داشتم !!!
فقط باید بگم خدا کاش به بقیه این قدرت را بده که کمی هم انصاف و منطق داشته باشند و فقط خودشون را نبینند.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل خانوم سلام
معلومه که مادرتون از اون زن هایی ساده ای هست که نتونسته خونه رو مدیریت کنه و تو رو دروایستی و احساسات مادربزرگی گیر افتاده
من شما رو درک می کنم چون به نوعی با مشکل شما درگیر بودم، مال من از طرف داییهام بود ، من 5 تا دایی دارم همه متاهل که دو تاشون شهرستان هستند و تا تقی به توقی می خوره و دوتا روز پشت سر هم تعطیل میشه میان خونه ما ، بعد صدای جیغ و ریغ بچه ها و ...، تازه مادرم هم مریض احواله و انتظار دارن من پاشم براشون دولا راست شم، البته راستش من این کارو نمی کنم چون اونموقع از فردا دیگه کلا اسباب کشی می کنن خونه ما:311:
من هر وقت دو روز تعطیل میشه و برا خودم برنامه میریزم که درس و یا کارهای عقب مونده مو بکنم امکان نداره اینها نیان و برنامه هامو به هم نریزن... حالا کلی هم حرفو حدیث که سابینا به مادرش کمک نمی کنه و اتاقش نامرتبه و ...
تازه خیلی وقتها میشه من با نامزدم درگیر میمشم و نیاز به تنهایی دارم، یه هویی میبینی اومدن و من مجبورم ادای آدمهای شادو در بیارم و ...
خوب همه اینها رو گفتم ولی به نظر من سه تا خواهر بشینین و با پدر و مادرتون صحبت کنید، بهشون بگید که چه دردسری برای شما درست کنه و وظیفه هر پدر و مادری هست که از فرزندش مراقبت کنه ، خانواده شما با این کار بی مسئولیتی رو هم به عروس ها و برادرهاتون یاد می دن
دیگه این که عزیزم الحمدالله الان هزار جور مهد و امکانات برای بچه ها وجود داره، چرا از اونها استفاده نمی کنن؟/
البته به مادرتون هم باید حق داد چون به هر حال پاره جیگرشه و نمی تونه بگه نیارین...
ولی خوب بهشون بگید هفته ای دو روز و یا یه روز این وظیفه رو قبول کنه ( مواقعی که شیفت عروسهاتون با مهد جور در نمیاد ) و بقیه رو بگه که بچه ها رو به مهد بسپارن
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سلام دوست خوبم. خب درك كردن حال شما براي من چندان راحت نيست، اما مقايسه كردن چرا! من يه خواهر دارم كه يه كوچولوي خوشگل 2 ساله داره كه البته خيلي هم شيطونه. (به خاله اش رفته:311:) اما متاسفانه سالي سه ماه بيشتر ايران نيستند. :302: تو اين سه ماهي كه ايران هستن، من هر لحظه نگرانم كه اين مدت تموم شه و خواهرم بره. تا قبل از تولد فرزندش دلتنگ ميشدم ولي نه به اندازه ي حالا. من بايد هر لحظه دعا كنم زود بگذره و برگرده. حاضرم شب ها رو تا صبح كنار بي تابي هاش بمونم و روزها رو هم تا شب باهاش بازي كنم، تا شايد به بهانه ي اون لحظه هاي سخت زندگيمو فراموش كنم. اما حيف. حيف كه نيست و حالا مجبورم شب و روز توي سكوت خونه درگير مشكلاتم باشم. اونو به خاطر همه چيزش دوست دارم. مثلا يكيش اينكه خانواده ي سرد و بيروح ما رو به بهونه ي دلتنگيش دور هم جمع ميكنه.....
اينا رو گفتم تا بدوني هميشه ما قدر چيزايي رو كه داريم نميدونم. شايد اگر من هم نميدونستم روزي از پيشمون ميرن مثل شما فكر ميكردم. بچه يه نعمته. حتي سر و صدا هاش. حتي اذيت هاش. من هم درس دارم. اما سعي ميكنم تو دانشگاه بخونم و بيام خونه و كارهامو زود انجام ميدم تا بتونم وقت بيشتري رو باهاش بگذرونم. به خدا بچه ها سكوتشون از سر و صداهاشون بدتره. اگر اين بزرگترين مشكلتونه، خدا رو شكر كنيد و ناسپاس نباشيد. كاش يه نگاه به مشكلات ديگران هم مينداختين. مثلا اونايي كه فرزندشون رو از دست ميدن، يا اونهايي كه بايد تو غربت و تنهايي منتظر مرگشون باشند.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سلام سارگل جان
من البته به قدر شما نه ولی تا حدی این مسئله رو داشتم.
روز اول هم به پدر و مادرم گفتم که تحمل ندارم و دیدم که گوششون بدهکار نیست!
چند بار به کنایه به خواهران و برادران گفتم ولی فایده نداشت. ولی توصیه قشنگی دار برات و اون اینکه:
شما تا وقتی تو خونه باشی و کار نکنی بهت می گن دختره تنبله و تازه بعدش بهت گیر می دن که تو مگه خاله / عمه بچه نبودی! چرا بینیش خون شد و ازت حساب بکشن...
بهترین راه اینه که اولا برگرد خونتون و بعدش اگه دانشجو هستی مرتب سرکلاسها حاضر شو و یا فکر کنم کارمندید باز هم تا می تونید اضافه کار کنید و وقتی اومدید خونه بعد از یه استراحت مختصر و ناهار به بیرون بروید.
حالا بیرون برید چه کار؟
1- یه شغل دوم که باعث کسب پول بیشتر میشه
2- یادگیری یه چیز جدید و رفتن به کلاس
3- با همکاران قرار بذارید که هفته به هفته جلسه بذارید و مراسمهای جشن تولد و جلسات دیگه بهانه های خوبی هستند.
4- با دوستتون برید کیک بستی بخورید و لذت ببرید.
5- در یک کتابخانه عضو شوید و اونجا به مطالعه بپردازید و ادامه تحصیل بدهید.
تازه این راه کارهایی که گفتم باعث می شه بیشتر در جامعه باشید و در معرض دید بسیاری از پسرها! تا انشاالله متاهل شوید:43:
در هر صورت کوتاه سخت آنکه تصمیم بگیرید از این مسئله یه پله برای رشد و ترقی خودتون درست کنید.
و اینقده هم نگید من پیر شدم و کلی بچه بزرگ کردم. من مطمئنم شما فردا که بچه دار بشید به راحتی از پس اون بر میاییدو از این بابت جای خوشحالی داره.
ضمنا نگید بچه نمی خوام چون زمانی میرسه که بچه های دیگران رو تو کوچه و خیابون می بینید و می گید چرا خدا با من دشمنی داره که بچه دار نمی شم!!!!!! :163::163:
غافل از اینکه یه روزی خودتون این دعا رو کرده بودید و مستجاب شده!!!
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
خیلی متشکرم که برام نوشتید.
جوابهای شما باعث می شه تا بفهمم تو ذهن اونها چی می گذره. مثلا با جواب بلو اسکای حس کردم که اونها هم قضیه را به همین سادگی می بینند. میگن خب مامان بچه را نگه داشته، تو هم به کارت برس.
اگه باز هم دوستان نظراشون را بگن بیشتر می تونم بفهمم تو فکر اونها چیه تا عکس العمل به همون فکر نشون بدم و بهشون بفهمونم که بابا به خدا کار سختیه. به خدا دیوونه شدیم از دست بچه هاتون و خودتون!!
بی نظمی و بی برنامگی درد وحشتناکیه. وقتی تو خونه ی خودت هم آرامش نداشته باشی. وقتی نتونی پیش بینی کنی که الان که در را باز می کنی که بری تو، چند نفر تو خونه هستند و چند نفر قراره بیان و چند نفر قراره برن!! هر کی از هر کجا خسته می شه یا بیکار می شه راهش را کج می کنه به سمت خونه ی ما ...
سابینای عزیز،
دقیقا همینه. مقصر اصلی پدر و مادرم هستند که اصلا بلد نیستند مدیریت خانواده یعنی چی. فقط به همه می گن باشه. بله. خب.
و دقیقا همین مشکلاتی که گفتید. روز تعطیل و برنامه و آرامش و اینها اصلا برای ما تعریف نشده است. چون صبح روز تعطیلی که کلی واسه خودت برنامه ریختی که مثلا تا ساعت ده می خوابم و بعد پا می شم فلان و ... یهو شش صبح زنگ می زنن. در را باز می کنی می بینی یه بچه داره از پله می آد بالا و از پشت آیفون می بینی که مامانه رفت ... شیفته!!
شب بارونی عزیز،
من الان شش ماه است که خونه نرفتم. باورتون می شه از ترس همین مساله است؟ عید هم بهانه آوردم و نرفتم. یک شب که با اینترنت قرار بود ببینمشان یک دفعه همه ی بچه ها ریختند پشت کامپیوتر و هر کی یه چیزی می گفت و داد و بیداد ... انگار شش ماه آرامشم با همون یه صحنه از بین رفت. شب تا صبح خواب دیدم که توی مدرسه هستم و داد و بیداد بچه ها و فریاد و شلوغی و ... صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد.
من حساس نیستم. اما سرو کله زدن با 5 تا بچه من را به این روز رسونده.
من هم اون بچه ها را دوست دارم و عزیزانم هستند اما باور کنید روزهای سختی بود و می دونم که اون دو تا خواهرم تو خونه چقد الان سختشونه.
جویای نیمه گمشده عزیز،
همه ی اینهایی که گفتید درست. اما هیچکدوم جای خونه و آرامشی را که از خونه انتظار داری نمی گیره. من هم دختر مطیع و آرومی نیستم. من هم با همه ی محدودیت های خانواده ی سنتی ای که داشتم سرکشی می کردم. برای من بیرون رفتن با دوستان و سینما رفتن و کافی شاپ رفتن مجاز نبود. اما من می رفتم و دردسرهاش را و غرغرهاش را هم به جون می خریدم. ولی چرا من نباید توی خونه ی خودم راحت باشم؟ چرا برای داشتن آرامش باید از خونه فرار کنم؟ چرا من باید از سرکار تا خونه را پیاده و قدم زنان بیام تا دیر برسم خونه تا دیرتر با شیفت بچه داری و مهمون داری روبرو بشم؟
اگه باز هم راهی یا حرفی دارید بزنید. از نگاه اونها به قضیه نگاه کنید و بگید چی فکر می کنند که این کار را می کنند و چیکارشون کنم که دیگه نکنند. فکر نکنند که توهین است یا بی احترامی یا دارم بیرونشان می کنم. فقط می گم ما هم زندگی داریم و آرامش می خوایم. این را چه جوری بهشون بگم ؟
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل عزیز
به کلبه همدردی خوش اومدی
عزیزم ان شاء الله که تو این کلبه در کنار دوستان خوب و نازنین آرامش پیدا می کنی و یه راه حل هم برای این مسئله .
به شما حق میدم . مشکلاتی که اشاره کردید تبعات طبیعی این وضعیته . در منزل شما اینگونه که پیداست یک نظم و برنامه مشخص با در نظر گرفتن مصلحت و نیاز همگان مطرح نیست ، و گویا از مهر و محبت پدر و مادر شما خواهر و برادرانتان بهره می برند .
متاسفانه این روند تربیتی غلط جامعه پیچیده امروزی است که فرزندان وقتی می روند باز هم بارشان به گونه ای مستمر باید به دوش پدر و مادرهایشان باشد . این وضعیت نه تنها پیامدهایی مثل انچه برای شما پیش آمده را در پی دارد بلکه در وضعیت تربیتی نوه ها هم به علت ناهماهنگیها اختلال ایجاد می کند و بخصوص در اینگونه شرایطی که اعضائی از خانواده آرامششان را از دست بدهند و احتمالاً گای عصبی و تند با بچه ها رفتار کنند . .
شما خیلی صریح و البته با حفظ احترام و محبت غیر منطقی بودن این روند را به پدر و مادر برسانید و به خواهر و برادران نیز دوستانه بفهمانید که وقتی مستقل شدند مسئولیت زندگی با خودشان است و هر از گاهی دریافت کمک و یاری طبیعیه اما مستمر بودن و جایگاه مهد کودکی غیر رسمی پیدا کردن شایسته نیست . در عین احترام و ادب قاطع باشید .
یک راه کار عملی اینه از خواهر و برادرانتان کلید منزل هایشان را بخواهید و بگویید چون ما به آرامش نیاز داریم و درس هم می خونیم لذا وقتی بچه های شما اینجا هستند و مادر قبول کرده از آنها نگهداری کند و ما چنین تعهدی نداریم و خود نیازهایی داریم که اینگونه مختل می شود ، در این ساعات که فرزندان شما اینجا هستند ما منازل شما می آییم . مادر هم که هست و از آنها مراقبت می کند ما هم اینگونه آرامشمان حفظ می شود و به درسمان می رسیم .
وقتی چنین شد ، مادر که خود را با چند بچه تنها ببیند عملاً می فهمد از عهده بر نمیاد و این ساپورتهای بیجا درست نیست و لذا قطعاً اعلام ناتوانی می کند ، و کسی هم منطقاً نباید به شما تحمیل کند ، و اگر صراحتاً تحمیل کردند آنوقت شما هم با قاطعیت در عین ادب و احترام نپذیرید و قطعاً مادر شما هم بدون رضایت شما این کار را نمی کند .... ( این می شود بستر سازی برای تفهیم یک حقیقت حقه )
پاورقی
======
اولویت برای یک زن فرزند داری و خانواده است تا کار بیرون از خانه و اگر کار بیرون از خانه را پذیرفت باید تبعات آن را نیز بپذیرد ( نه اینکه به گردن دیگران بیاندازد ) و برای اینگونه پیامدها تمهید لازمه را تدارک ببیند .
.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
فرشته مهربان کارشناس محترم سایت،
متشکرم از وقتی که گذاشتید و راهنمایی که کردید.
در مورد تربیت کاملا حق با شماست و من چند بار هم به خودشان گفتم که درست نیست بچه با شیوه های چندگانه خاله و مامان و عمه و مامان بزرگ و ... تربیت بشه ولی کسی توجهی نکرد. اتفاقا الان یکی از مشکلات رفتاری بچه ها هم همین چندگانه بودن تربیتشان است و کلی برای ما دردسر شده است.
در مورد صریح گفتن هم علاوه بر همه ی گفتنهای مستقیم و غیر مستقیم قبلی، من امروز هم یک ای میل به همشان نوشتم که دیگه بدون دعوت منزل ما نیایید و هیچ بچه ای را هم حتی یکساعت بدون والدینش نمی تونیم نگه داریم. حالا تا ببینم عکس العملشان چی خواهد بود و از اونطرف مامانم کار را خراب نکند که حالا یک روز عیب نداره و دو روز مهم نیست و ... بیشتر این مشکلات از طرف مادرم است. ایشون اگر همراهی کنند میشه حلش کرد. جالب اینه که خودشون حدود هفتاد سال دارند و نشسته نماز می خونند و ...
در مورد کلید هم اولا بعضی وقتها که بچه را مامانش می آره خونه ما، باباش خونه است. مثلا شیفتهای عصر یا شب یا تعطیلات و موقع خرید رفتن و ... خلاصه خیلی وقتها. یعنی مادر من اینقد به اینها سرویس و خدمات داده که اگر بگیم نه صداشون در می آد که مامانت بچه را نگه نداشت. پدر خودش تو خونه است و مادر سرکار و بچه پیش مامان من. به هر حال صلاح نیست که من برم خونه خواهرم و همسرش خونه باشه و خودش نباشه.
در ضمن پدرم هم خیلی حساس است و اصلا درست نمی دونه که مثلا کلید اونها دست ما باشد و می گه اگه یه اتفاقی بیفته و مثلا خدای نکرده دزدی بشه یا ....
بله. به این چیزها که می رسد اینقد از هم دوریم ولی سر بچه نگه داشتن ...
بازهم اگر دوستان از منظر آنها به قضیه نگاه کنند و بگن چرا این کار را می کنند خوشحال می شم. یعنی واقعا متوجه نیستند؟؟
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارگل
جویای نیمه گمشده عزیز،
همه ی اینهایی که گفتید درست. اما هیچکدوم جای خونه و آرامشی را که از خونه انتظار داری نمی گیره. من هم دختر مطیع و آرومی نیستم. من هم با همه ی محدودیت های خانواده ی سنتی ای که داشتم سرکشی می کردم. برای من بیرون رفتن با دوستان و سینما رفتن و کافی شاپ رفتن مجاز نبود. اما من می رفتم و دردسرهاش را و غرغرهاش را هم به جون می خریدم. ولی چرا من نباید توی خونه ی خودم راحت باشم؟ چرا برای داشتن آرامش باید از خونه فرار کنم؟ چرا من باید از سرکار تا خونه را پیاده و قدم زنان بیام تا دیر برسم خونه تا دیرتر با شیفت بچه داری و مهمون داری روبرو بشم؟
سارگل خانوم مهربون
فایده ای نداره از دیدگاه اونها مسئله رو بررسی کنی
دیدگاه اونها اینه که بچه هاشون رو دوست دارند خصوصا نوه ها که مهر عجیبی در دل پدر بزرگ و مادربزرگ ایجاد میکنند.
دلیلش فقط عشق و دوست داشتنه و بس!
شما هم بچه دار بشی همینه، پس دنبال دلیل خاصی نباش.
مسئله اینجاست شما اوضاع رو اونطوری که هست بپذیری و خودت رو با شرایط وفق بدی، در غیر اینصورت چیزی جز ناراحتی و افسردگی نیست.
از جوونیت استفاده کن و تصمیم بگیر زندگی جدیدی رو برای خودت درست کنی. مطمئن باش به زودی زود از مجرای غیب بهترین پسر تو را با اسب سفید به خانه بخت خواهد برد.
به آینده امیدوار باش
خدا با توست:104::104::310:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
با سلام
اگر واقعا اوضاع اینقدر عذاب آوره
یه دو دو تا چهارتا بکن ببین احترام و دوستی بین شما وا خواهر و برادراتون مهمتره(که به نظر من این دوستی خاله خرسس و احترامی هم از طرف اونا نمیبینم) یا اعصاب و روان و آرامش شما؟
اگه آرامشت مهمتره این همه سال بچه ها شلوغ کردن چند روز هم شما شلوغ کن و با همشون برخورد کن چون شما به قول خودت بارها با آرامش و با تمدن برخورد کردی ولی این موضوع حل نشده.
به قول معروف حق گرفتنیه شما حقته که آرامش داشته باشی پس لازمه براش بجنگی
اره بجنگ و واسه یک بار با قاطعیت جولوشون واستا هر چه بادا باد. بالاخره شاید خواهر و برادرای شما هم متوجه کار اشتباه خودشون و ناراحتی شما بشن. شاید تا حالا این قضیه رو جدی نگرفتن و شاید فکر نمیکنن تا این حد برای شما عذاب آور باشه و با این طغیان شما متوجه عمق قضیه بشن.
به فکر دلخوری ها و حرف های بعدش هم نباش چون اونا هم در جای خودش حل شدنیه.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
وقتی همسر خواهر شما منزل است بله صلاح نیست شما بروید ، اما می توانید بچه را ببرید و وقتی درب منزل را باز کرد بفرستید نزد پدرش و بگویید شرمنده ما کار داریم مادر هم توان نگهداری ندارد .
با هر راهکار دیگه ای می تونید ( کتابخانه رفتن و ... ) کاری کنید که در موقعیتهای اینچنینی مادر با این بچه ها تنها باشه ، چند بار ( انگشت شمار اتفاق بیافته ) مطمئن باش مادر کم میاورد و لذا متوجه می شود شما چی می کشید و بنا براین در موقعیتی که شما محکم اعلام عدم پذیرش کردید مادر حداقل مخالف شما حرف نخواهد زد ، چون در می یابد که خودش می ماند و این بچه و شما حاضر نیستید مسئولیت قبول کنید.
در هر صورت راهکار اینه که مادر شما با بچه ها مدتی تنها باشه و تمام مسئولیت به گردنش بیافته ( مطمئناً شما دلتون نمیاد ) اما تنها راه اینکه مادر شما وضعیت را درک کند ، شرایط عملی هست که ناتوانی خود را ببیند و از شما هم نتواند توقع داشته باشد .
موفق باشید .
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سلام خانومی چطوری؟ خسته نباشی.
اما نگفتی شهرستان کجا رفتی؟ یه جای امنه؟ خونوادت خبر دارن عزیزم؟ این طوری کارتو از دست نمیدی؟
دانشجو هستی؟ اگه آره که خوب میتونی خوابگاه بری.
سعی کن با ارامش با خواهر و برادرهات صحبت کنی
میدونم دلت نمیاد تمام مسئولیتها رو بندازی رو دوش مامان و دو تا خواهرای کوچیکترت اما اگه میتونی با زرنگی هر سه تا تون یه کم دیرتر برین خونه تا مامان یه ذره با واقعیت و سختی کار مواجه بشه.
اما تو جایی که میرین خیلی دقت کنید که اوضاع خیلی خرابه و پر از خطرهای جورواجور.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
وقتی همسر خواهر شما منزل است بله صلاح نیست شما بروید ، اما می توانید بچه را ببرید و وقتی درب منزل را باز کرد بفرستید نزد پدرش و بگویید شرمنده ما کار داریم مادر هم توان نگهداری ندارد .
فکر کنم یه ذره این حرکت تند باشه. به نظرم بهانه آوردن بهتره و رابطه شون دچار بحران نمیشه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
در هر صورت راهکار اینه که مادر شما با بچه ها مدتی تنها باشه و تمام مسئولیت به گردنش بیافته ( مطمئناً شما دلتون نمیاد ) تنا راه اینکه مادر شما وضعیت را درک کند ، شرایط عملی هست که ناتوانی خود را ببیند و از شما هم نتواند توقع داشته باشد .
من خیلی موافق نیستم. چون مادرها اینقده مهر دارند که حتی بعضی وقتا تا سر جون پیش می رن.
به نظر بهانه های بنی اسرائیلی خیلی خوبه ولی باید ایشون خودشون در موقعیتی که دارند بهانه ای رو جور کنند و یا کلا جو خونوادشون رو بگن تا شاید ما هم بتونیم یه بهانه سازنده بتراشیم:163:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل عزیز سلام
خیلی برام جالب بود ناراحت نشو ولی من حتی خندیدم.چون انگار خودم این مطالبو نوشته باشم.آره عزیرم من باور کن دقیقا همین مشکلات و دارم.جالب اینه که من مامانم نگه نمیداره اونا میان بزرو میذارن میرن.من با بچه ها اونقدر مشکل ندارم که با بزرگترها دارم
مثلا دلم میخواد تو خونه راحت لباس بپوشم ولی مگه میشه این داماد میاد اون یکی میره.یکی از خواهرهام هم عقد کرده و شوهرش الان 1 سال و چند ماهه که تمام مدت خونه ماست و پدر و مادرش برای دیدنش میان و جالبه که چندتا خیابون با ما بیشتر فاصله ندارن. خدا کنه زودتر عروسی کنند دیگه شورشو در آوردن اینا:123:
خدا میدونه چقدر عصبی میشم خسته و کوفته میرم خونه میبینم زن برادرهای محترم به همراه فرزندان شیطون و خواهر های محترم به همراه شوهرها و فرزندان لوسشون توی خونه نشستن.
من حقیقتا بعضی مواقع چیزی نمیگم اما از بس به مامانم غر زدم بیچاره میگه آخه چکار کنم خودشون میان
میگم خوب بیان روزا بیان شبا من میام برنمیگه بخاطر تو میان:302:
آخه من بخدا دلم براشون تنگ نمیشه
میگم با هم نیان میگن میخوایم همدیگرو ببینیم
تازه گلگی میکنن چرا شما نمیان خونه ما منم رک گفتم شما مهلت نمیدین. مدام اینجاین:302::46:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرناز
من حقیقتا بعضی مواقع چیزی نمیگم اما از بس به مامانم غر زدم بیچاره میگه آخه چکار کنم خودشون میان
:311:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرناز
میگم خوب بیان روزا بیان شبا من میام برن میگه بخاطر تو میان:302:
:311:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرناز
آخه من بخدا دلم براشون تنگ نمیشه
:311:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرناز
میگم با هم نیان میگن میخوایم همدیگرو ببینیم
:311:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرناز
تازه گلگی میکنن چرا شما نمیان خونه ما منم رک گفتم شما مهلت نمیدین. مدام اینجاین:302::46:
:311:
دوست خوبم خنده ای که کردم می دونی بابت چیه؟
چون الان همشون دارن رو حیات بازی می کنن و حیات و محله رو رو سرشون گذاشتن.
مامان و بابام هم دارن نگاهشون می کنن و حسرت می خورن:311:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
از پرناز، پواروت و مینای عزیز متشکرم.
از فرشته مهربان و جویای نیمه ګمشده هم مجددا متشکرم.
راستش امروز هیچ عکس العملی در مقابل ای میلم نګرفتم. فقط خواهر کوچکم که مجرد است و مشمول این الطاف الهی بهم ګفت که کسی ګوشش به این حرفها بدهکار نیست و فکر نکنم تاثیری داشته باشد.
دقیقا پرناز جان. برای دیدن همدیګه هم خونه ی ما قرار می ذارن. مثلا خانم برادرم می آد و می ګه زنګ زدم به فلانی که امشب بیاد اینجا بچه ها با هم بازی کنند و همدیګه را ببینیم!!!! یا یکیشون که می آد زنګ می زنه به اون یکی که ما اینجاییم تو هم بیا :316:
هر چی فکر می کنم نمی تونم بفهمم. شما تصور کنید که چند تا از همسایه هاتون که در مجموع 5 تا بچه دارند قراره هر وقت سرویس بچه شون نیومد شما برید دنبالش، هر وقت یکیشون مریض شد اون یکی را نګه دارید تا مریض را ببرند دکتر، هر وقت یکی مریض شد و نمی تونست بره مهد یا مدرسه خونه شما باشه، هر وقت مدرسه یکیشون جلسه بود شما باید برید جلسه چون والدین سرکارهستند، هر وقت بچه حوصله اش سر رفت بیاد خونه شما زنګ تفریح، بعد از ظهر ها و به سلامتی از این به بعد 5 شنبه ها که مدرسه ندارند بیایند خانه شما تا مامان بابا بیان دنبالشون، هروقت از سرکار برګشتن حوصله نداشتن شام درست کنند بی خبر بیان خونه شما، هر وقت می خوان برن خرید هوا آلوده است و ترافیکه بچه پیش شما باشه و .... تصور کنید با این شرایط کی خونه ی شما خالی می شه و می تونید یه نفس بدون بچه و مهمون بکشید؟
به قول فرشته مهربان هم می خوان مزایای زندګی سنتی را داشته باشند و هم مدرن. تازه اضافه کار هم می ګیرند!!
جویای عزیز شما آقا هستید من نمی دونستم. این مساله برای آقایون آسونتره. بچه ها به خاله و عمه بیشتر آویزون می شن. آقایون دیګه بچه را لازم نیست حموم و دسشویی ببرن ( یهو می بینی صدای آب می آد یکیشون رفته تو حموم و خودش را هم کفی کرده، باید بری یه جوری جمعش کنی و بیاریش بیرون و ګرنه آب بازی ... ) راحت می تونی بیرون از خونه سر کنی. خانمها که اینقد نمی تونن و دوست ندارن بیرون باشند.
جو خونه را هم چی بګم؟ بالاخره ما سه خواهر و پدر مادر بالای هفتاد سال سلیقه ها و نګرش هامون متفاوته. جو یکسانی نداره. همین کنار اومدن سه دختر جوان با پدر مادر پیر خودش کار سختیه. حالا اونها بچه هاشون را هم اضافه می کنند.
حالا باز هم اګه راه حلی هست بفرمایید.
کسانی هم که بچه دارید تو رو خدا خودتون نګه دارید. اینقد مجردهای توی خونه را اذیت نکنید.
دعا کنید خدا یک کم بهشون منطق و انصاف بده و این ای میل من را درک کنند و بهش توجه کنند.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارگل
یهو می بینی صدای آب می آد یکیشون رفته تو حموم و خودش را هم کفی کرده، باید بری یه جوری جمعش کنی و بیاریش بیرون و ګرنه آب بازی
:311:
واااااااااااااااااااااااا ااااااااای چقده خندیدم ، از خنده روده بر شدم. دقیقا تو خونه ما هم همینه!
راستی مامان و باباتون بالای 70 سال:163::82:
ان شاالله 120 ساله شن.
ماشاالله
اگه فضولی نیست دوتا سوال دارم:
1- شما کجا زندگی می کنید؟
2- چند سال دارید؟
ببخشید من خندیدم.
آخه از طرفی بامزه هست از طرفی خودمم با شما همدردم.
البته به قول خودتون شما زحمتتون بیشتره.
روزهای اول من باهاشون بازی هم می کردم:163::163::163:
کم کم احساس کردم دیگه چیزی برام نمونده:300:
حسابی دعواشون می کردم:324::324:
ولی دلم بحالشون می سوخت. اما الان میرم تو اتاقم و درم رو قفل می کنم و کارهامو (خواب)انجام می دهم.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
اینقد پرناز و جویا به این زندگی شلوغ ما خندیدند که خودم هم یادم رفت دردم چی بود :72:
به هر حال مرسی. انگار خیلی هم تنها نیستم. همین همدردی و شنیدن حرفهاتون کلی خوشحالم کرد.
ما خونمون تهرانه. اما من به بهانه ی ادامه تحصیل فرار کردم. راستش قصد ادامه تحصیل نداشتم و کار می کردم، اما دیدم خیلی خسته و عصبی شدم و هیچ جوری هم این قضیه تمام شدنی نیست. هی گفتییم این بزرگ بشه دیگه تمومه، دیدیم بعدی اومد. گفتیم بره مدرسه دیگه تمومه، دیدیم مدرسه 4 ساعته بقیه اش چی؟ تازه مهد بهتر بود اقلا تا عصره. البته همین مهد هم اولا تا سه سالگی بچه را مهد نمی ذاریم، مریض می شه و ... بعد از اون هم یه روز بچه دوست نداشت بره مهد، یه روز مریض بود مهد قبولش نمی کردند، یه روز یه مریضی چیزی تو مهد شایع شده بود نمی بردنش مهد و ... این قصه هیچ جوری تموم شدنی نبود و کلاغه هیچ وقت به خونه اش نمی رسید.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
جویای نیمه گمشده گفته :
واااااااااااااااااااااااا ااااااااای چقده خندیدم ، از خنده روده بر شدم. دقیقا تو خونه ما هم همینه!
بله کمدی تراژدی ایه که برای بقیه اتفاق میفته!!!
خانوم عزیز فکر نمیکنم بتونید ارامش 12 سال پیش رو به خونتون برگردونید
شرایط خونوادتون رو باید بپذیرید
شما هم ازدواج میکنید :227:بالاخره همه این مشکلات تموم میشه
خیلی سخت نگیرید :72:
فقط یه توصیه مراقب باشید پدر وبه خصوص مادرتون رو نرنجونید تاکید میکنم مادرتون
اگه با کاراتون رضایتشون رو جلب کنید از دعای خیرشون به همه جا میرسید:323:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
ببین عزیزم
اینجا نیاز می بینم از تجربه خودم بگم .
من به خواهرانم هر کدوم ازدواج کردند اینها را خیلی ظریف و دوستانه جا انداختم که انتظار از خانواده خود یا همسر برای نگهداری فرزندانتون به طور مستمر نداشته باشید . اینکه گاهی اضطراری پیش بیاد طبیعیه اما اینکه یک روند مستمر باشه نه انصافه و نه عدالت ، پدر و مادرها عمری جور فرزندان را کشیده اند و وقتی فرزندان ازدواج می کنند ، فرصت استراحت و رسیدگی به خود برای آنهاست ، تازه فرزندان باید هوای آنها را داشته باشند . نه اینکه بار روی دوش آنها بگذارند . و لذا از همون ابتدا خودشون اینرا می دونستند که نباید توقع از هر دو طرف داشته باشند ( نه خانواده شوهر و نه خانواده خود ) و اینه که یا بچه ها را مهد می گذارند یا پرستار برای آنها گرفته اند . یکیشون که قبلاً کارش تمام روزهای هفته بود ( کار اداری ) از اون کار استعفا داد و گفت بچه واجب تره و لذا کارش را محدود به سه روز هفته کرده . فرزندش پیش دبستانیه و برنامه اش را با بچه اش هماهنگ کرده و خود و همسرش هر وقت کاری پیش بیاد برنامه شان را برای نگهداری یکیشون از بچه دارند . جالب اینه که بچه ها چنان انسی به خونه خودشون دارند که اگر روزی مثل امروز شرایط به گونه ای باشه که نزد ما باشند ( یکیشون امروز نزد ما بود ) تا سه چهار ساعت دوام میارن بعد دلتنگ خونه خودشون میشن و ما رو کلافه می کنن که زنگ بزنید مامان بیاد دنبالم برم خونه خودمون به هر طریقی ما سرگرم می کنیم یا می رسیم بهشون فایده نداره و این روالشون که همه می دونن ( یعنی هرجا بدون پدر و مادرشون باشن سه چهار ساعت بیشتر دوام نمیارن الا مهد و مدرسه و نزد کسی در خونه خودشون ) .
پس بی برنامگی اصل مشکل شما و خانوادتونه . بهتره با قاطعیت اما احترام و محبت برای اونها جا بندازید که چقدر به شما سخت میگذره و این انصاف نیست و یک روز با این شرایط را برای خودشون ترسیم کنید و حتی وادار کنید که هر کدوم دو سه روزی امتحانی بچه های بقیه رو نگهداری کنه تا ببینند .
گله و ناراحتی خودتون رو نشو بدین و بیان کنید ( ابراز احساس >>> که از نشانه های هوش هیجانی هست ) و محکم بگید در هر حال برنامه زندگی ما فلانه با اینکه دوستون داریم ، عزیزید اما شرمنده که نمیتونیم بپذیریم و واقعاً اگر خودتون درک نکنید و انصاف به خرج ندید ما مجبوریم علیرغم میلمون به روشی که خوشایندمون نیست عمل کنیم . این حرفها و این قاطعیت ممکنه اونها رو ناراحت کنه حتی ممکنه مدتی با شما سرسنگین باشند اما عملاً رویه را نهادینه میکنه . البته نیازه که با مادر هماهنگ باشید و مادر زمانی با شما همراه میشه که راهکار پست قبلی مرا در پیش بگیرید .
به خانواده ای این راهکار را دادم در مقابل خواهر یکه از این نظر متمایل به سپردن مسئولیت خود به دیگری بود و خواهر کوچکتر را هدف قرار داده بود که تابستونها برای او بچه داری کنه . و این خواهر خیلی جدی می گفت من برای تابستون برنامه و کلاس دارم ( که از طرف مدرسه داشت ) . و مادر هم به گونه ای عمل کرده بود که این خانم اصلاً امکان طرح چنین خواسته و انتظاری را نداشت و اگر چه براش خوشایند نبود و مدتی خواهر شوهرش را به کار گرفت ( که او هم خسته شد و انصراف داد ) اما نهایتاً مجبور شد پرستار بگیره و بفهمند خود و همسرش مسئولیت فرزندان خود را دارند . ( یه وقتی بچه هاشون رو نزد خواهر گذاشته و جایی رفته بودند یکی از بچه ها گویا از پرخوری حالت تهو گرفته بوده و ... اون یکی بعداً به پدر و مادر میگه فلانی اینطوری شد ، پدرشون یعنی داماد خانواده ابراز ناراحتی کرده که چرا مواظب نبودند و .... همین هم خود بهانه خوبی برای نپذیرفتن مسئولیت بود که به عنوان نمونه اینکه ما نمی تونیم مسئولیت قبول کنیم مطرح می شده ) اگر مسئولیت قبول کنید اتفاقی هم بیافتد شما را زیر سئوال می برند و آنوقت است که ممکنه بگویند نتونستید چرا قبول کردید ، اگر نمی کردید ما فکر دیگه ای می کردیم ( اینها موارد عدیده ای است که شنیده ام از دوست و آشنا و مراجعین ).
لذا قاطعانه مسئولیت قبول نکنید . و همکاری گاهی چند بار در سال که از روی محبت و با روی گشاده را بپذیرید اما مستمر را اصلاً نپذیرید مگر اینکه خو علاقمند بوده و طالب باشید و احساس ناآرامی و اذیت هم نکنید .
موفق باشید .
.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارگل
هی گفتییم این بزرگ بشه دیگه تمومه، دیدیم بعدی اومد. گفتیم بره مدرسه دیگه تمومه، دیدیم مدرسه 4 ساعته بقیه اش چی؟
:311:
آره دقیقا همینطوره و خوشحالم که همدرد دارم.
ولی راه کاری که خودم پیش گرفتم رو بهت گفتم.
اول: ازدواج خودته و بکار گیری دو خواهر مجردت:310:
دوم: بری تو یه اتاق و درب رو از پشت قفل کنی:82:
سوم: تا میتونی کلاس برو و کلاس بذار
چهارم: ایندفعه کسی اومد بچه شو بذاره و خواست بره بیرون مثلا خرید. بگو ببخشید منم بیرون کار دارم همراهتون میاییم.:311::311::311: (البته اگه سه تایی تون این کار رو بکنید عالیه)
این یکی دیگه عالیه نتیجه میده:163:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
:72::72:سلام
حق با شماست. باید خیلی سخت باشه که هر روز سکوت و آرامش خونه رو از دست بدی. تقصیر بچه ها نیست مشکل از طرف پدر و مادر اونهاست که به راحتی عادت کردند. و این عادت و راحتی با چند تا متلک و غرغر شما از بین نمی ره. چیز زیادی به ذهنم نمی رسه اما ببین اینها جواب میده:
از مادر و خواهران مجردت دعوت کن بیان اون شهرستانی که شما درس میخونی. مثلا واسه تفریح یا زیارت. بگو خیلی خسته شده بودند و من خواستم یکم مامان استراحت و تفریح داشته باشه. وقتی اینکارو بکن که خودتم سرت بابت درسات شلوغ نباشه. در ضمن از قبل هم به اون بچه دار ها خبر نده شاید توی عمل انجام شده قرار بگیرن و چند روزی حسابی اذیت بشن تا بفهمن.
یا اگه یه پرستار واسه یه هفته بگیرید (فقط برای اینکه اونها ببینن و بفهمن) و بعد وقتی مامانای اونا میان پرستار بچه بگه: چه بچه های شلوغی دارین و .. تا هم شکایت ها از طرف یه فرد سوم باشه هم شاید شرمنده بشن که شما هزینه پرستار را متقبل شدید. :72:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
باز هم از همه متشکرم.
فرشته جان شما از اول تکلیفتان را روشن کرده اید و با افراد منطقی هم طرف بوده اید. متاسفانه مادر من همانطور که ګفتم اولش دلسوزی کرد و حالا ګرفتار شده و از اون بدتر ما رو ګرفتار کرده.
قاطعیت خیلی خوب است. باید قاطع باشم و دلم هم نسوزد و کوتاه نیایم. راستش ای میل را که نوشته بودم یه کم نګران شده بودم که شاید ناراحت بشن یا توهین تلقی شود و ... باز می ګفتم نه. حقیقت است. نباید بترسم یا کوتاه بیایم.
صحبتهای شما دوستان و خوندن این پست ها باعث شد که حداقل با خودم مشکل نداشته باشم و مطمن باشم که کار درستی کرده ام. هر چند که هنوز هم کسی جوابی نداده است. اصلا نمی دونم خوندند یا نه!!
آفتابګردان عزیز چند سال قبل پدر و مادرم و دو خواهر مجردم با هم رفتند مکه. دو هفته ای را که من تنها خونه بودم یکی زنګ نزد حتی بګه خوبی؟ بدی؟ حالا تنهایی امشب شام بیا پیش ما ... ( البته من یک نفسی کشیدم از اون نفسها ... )
کلا فقط از خانواده پدری و از خونه ی ما انتظار خدمات دارند. تمام این افکار و رفتار را هم مادرم در آنها ایجاد و تقویت کرده است. نه اینکه فکر کنید مثلا یاد من افتاده اند و زنګ نزده اند یا ... نه. اینها نیست. مثل اینکه سوپر سر کوچه شما تعطیل باشد، شما می رید سوپر بغلی. بدون اینکه فکر کنید چی شد؟ چرا و ... نه اینکه فکر کنید و بعد بګید آهان مریضه چه خوب، یا چه بد کاش برم عیادتش. اصلا فکر نمی کنند که حالا بخواد مثبت باشه یا منفی.:311:
باورتون می شه مادرم بیمارستان بستری بود و من مرخصی ګرفته بودم و صبح ها دنبال کارهای مامان و بیمارستان و بیمه و دکتر و دارو و ... وقتی هم می اومدم خونه می دیدم بچه ها خونه ی ما هستند و ... فقط هر کدوم یکبار نیم ساعت اومدن بیمارستان دیدن مامان و رفتن!! چند بار هم تو اون روزها شام و نهار خونه ما موندن.
( خیلی بد شد این قسمتش، یادم رفته بود اون روزها. یهو الان یادم افتاد. ناراحت شدم یادم افتاد که چقد بعضی ها خودخواهند و من چقد شل و بی دست و پام )
با سفر مامان و فرار و غیره به نظرم چیزی عوض نشه. باید قاطعانه بګیم و عمل کنیم. امیدوارم موفق بشیم.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارگل
آفتابګردان عزیز چند سال قبل پدر و مادرم و دو خواهر مجردم با هم رفتند مکه. دو هفته ای را که من تنها خونه بودم یکی زنګ نزد حتی بګه خوبی؟ بدی؟ حالا تنهایی امشب شام بیا پیش ما ... ( البته من یک نفسی کشیدم از اون نفسها ... )
کلا فقط از خانواده پدری و از خونه ی ما انتظار خدمات دارند. تمام این افکار و رفتار را هم مادرم در آنها ایجاد و تقویت کرده است. نه اینکه فکر کنید مثلا یاد من افتاده اند و زنګ نزده اند یا ... نه. اینها نیست. مثل اینکه سوپر سر کوچه شما تعطیل باشد، شما می رید سوپر بغلی. بدون اینکه فکر کنید چی شد؟ چرا و ... نه اینکه فکر کنید و بعد بګید آهان مریضه چه خوب، یا چه بد کاش برم عیادتش. اصلا فکر نمی کنند که حالا بخواد مثبت باشه یا منفی.:311:
باورتون می شه مادرم بیمارستان بستری بود و من مرخصی ګرفته بودم و صبح ها دنبال کارهای مامان و بیمارستان و بیمه و دکتر و دارو و ... وقتی هم می اومدم خونه می دیدم بچه ها خونه ی ما هستند و ... فقط هر کدوم یکبار نیم ساعت اومدن بیمارستان دیدن مامان و رفتن!! چند بار هم تو اون روزها شام و نهار خونه ما موندن.
عزیزم میدونم سخته ولی ببخششون و بقول شاعر:
تو نیکی می کن و در دجله انداز
انشاالله از خدا می خوام که اجر کارهاتو اول تو این دنیا و بعدش در اون دنیا بهت بده.
اگه قابل باشم برات دعا می کنم:316:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل خانوم اینکه بشینی قشنگ و منطقی با پدر مادر مهربونت و داداشا و خواهرات صحبت کنی بهترین کاره . خودت تصمیم خوبی گرفتی به نظرم
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سارگل عزیز منم یک خاهر دارم که پسرش همیشه خونه مادرم بود و کلی اذیت میکرد تمام دفتر کتابای منم پاره میکرد اما وقتی به خاهرم اعتراض میکردم فقط میخندید و میگفت شیطونه دیگه بقیه هم پشت بندش میگفتند ماشا الله ....که شیطونه .و......... موضوع یادشون میرفت الان که ازدواج کردم و رفتم و کلی مشکلات بزرگتر از اون برام پیش اومده که وقتی با مشکلات میجنگم ارزو میکنم کاش مجرد بودم با همون سختیاش.
زیاد سخت نگیر من الان دلم به حال مادرم میسوزه که حالا بچه هاشو با سختی بزرگ کرده نوبت بزرگ کردن نوه هاشه. ولی در اخر خودشون ضرر میبینند که تربیت بچه هاشونو دست چندین نفر سپردند
به نطر من با خاهرات راجع به تربیت و ..... بچه هاشون بیشتر صحبت کن شاید تاثیر گذار باشه
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
سلام سارا گل
من داستان زندگی شما را خوندم اما راهنمایی های بچه های تا لار را نخوندم(پس اگر نظر من تکراری بود ببخشید )
به نظر من شما باید قبل از اینکه بچه ها بیان درس های مهم رابخونید وقتی اومدن با انها بازی کنید تا سرشون به تلوزیون یا چیز های دیگر گرم شه ولی اروم اگه سر وصدا کردن مثلا بهشون بگید باهات بعد از اینکه درسم تموم شد باهات بازی نمیکنم ها!!یا برات بستنی نمیخرم از این جور حرف هایی که مادر ها به بچه هاشون میزنند!!!!!!
بعد درستون رو زود بخونید!!!!!!!
(بازم اگه بد بود ببخشید):72::72::72:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
مو طلایی، شاپرک، سابینا و جویای عزیز متشکرم.
امروز تلفن زدم و کم و بیش از حرفهاشون متوجه شدم که ای میل خونده شده اما کسی جواب نداده و فعلا کمی خونه خلوته. امیدوارم همه جدی بگیرند و مامان باز دلش نسوزه و بگه یک ساعته، یه روزه ... اگه یه ماه محکم وایسن حل می شه.
به هر حال من که دیگه به اون خونه برنمی گردم. خونه ی مستقل می گیرم. ولی به نظرم بهتره که آدم واضح خواسته هاش را بگه. من هم سعی کردم شجاع باشم و با رعایت ادب خواسته هام را مطرح کنم. تا ببینیم خدا چی می خواد.
از همه ممنونم.
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
ولی سارگل جون من نمی دونم اوضاعتون چطوریه
ولی احساس می کنم بعدش پشیمون می شی
بی توجهی و عدم رعایت مسئولیت پذیری بعضیا باعث شده که از مامان و بابای خودت دور شی...
الان قدرشونو بدون...
مادر یکی است و پدر یکی بعدش دیگه نمی شه دیدشون. (البته بعد از 240 سال):43:
-
RE: از خونه فرار کردم a run away girl
من فکر می کنم کارتون صحیح بوده ، امیدوارم نتیجه لازم رو بگیرید