-
اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم.من 29سالمه.خیلی زودازدواج کردم .روحیات کلیم اینطوریه که خیلی شاد وبامحبتم زودوابسته میشم دل نازک وزودرنجم هستم ولی درعوض صبرزیادیم دارم که تاالان تونستم دووم بیارم تواین مدت زندگیم مشکلات خیلی خیلی زیادی روپشت سرگذاشتم.که دچارم کرده به افسردگی شدیددکتروداروبرام اثری نداشت دستوربستری دادندکه نرفتم بیمارستان.تااینکه برام اینترنت مهیاکردن خیلی حال واوضاعم ازیکی دوماه پیش بهترشده ولی هنوزتوجمع نمیتونم باشم هنوزحوصله کسیوندارم حتی بچه های طفل معصومم دلم به حالشون میسوزه که مدام یه مادرمریض دارن میبینن که پیش چششون افتاده.اصلاامیدی به ادامه زندگی ندارم .خسته شدم خسته.فکرمیکنم مشکلات زیادی که توزندگیم داشتم روحیم داقون کرده ومنوبه این روزانداخته.اصلانمیتونم به آیندم فک کنم آخه کم نیس 2ساله که من دارم اینجوری زندگی میکنم.تنهاچیزی که به من امیدوتحرک میده همین نته که ازاین بابتم نگرانم که بهش معتادشدم.نمیدونم چیکارکنم.ممنون میشم اگه کمکم کنیدباتوکل به خدابتونم دوباره یه یاالله بگم وبه زندگی ازهم پاشیدم یه سامونی بدم
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانومی.
خیلی خوبه که خودت رو شاد و با محبت میبینی. بهت تبریک میگم:72:
و صبر زیاد چیزی نیست که به این راحتی بدست بیاد. خدا رو شکر بابت این ویژگی های خوبت.
میشه یه کمی توضیح بدی راجع به مشکلاتی که قبلا داشتی؟
و اینکه آیا اون مشکلات الان هم هنوز هستن؟
الان دقیقا از چی آزرده هستی؟
منتظر جوابت هستم
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
ممنون دخترمهربون که جوابم دادی عزیزم.میدونی وقتی ازدواج کردم من پرازانرزی بودم ونشاط وشادی ومحبت که نثارشوهرم میکردم ولی دقیقاشوهرم عکس من بودهرچی من احساساتی بودم شوهرم سرد.بااین وجودخیلی دوسش داشتم ودارم وهمیشه هم باصبرم تونستم آبروداری کنم وبقیه فقط خنده هام ببینن نه غم وگریه های توتنهاییمو.تاتوسن 18سالگی بعداز3سال انتظارچون جفتمون عاشق بچه بودیم اولین پسرم به دنیااومدکه بچم لب شکری وشکاف کام داشت بماندکه چی کشیدیم حالانه فقط براسلامتیش که مهمترینشم اوضاع مالی بودکه نمیتونستیم ازهزینه های عملش بربیایم.این فقط مقداری بودازمشکلاتم ضمنابچه دیگمم این مشکل داره.الان ازروحیه داقون خودم آزرده ام.براخاطربچه هام ناشکری اصلانمیکنم برامریضیای خودم همه وهمه روازلطف خودبزرگش میدونم ولی شکننده شدم دیگه نمیکشم اصلاتحمل ندارم
ممنون ازکمکت خانومی
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خانم تنهای عزیز ، من زیاد وارد نیستم. اما دوستا و کارشناسای خیلی گلی توی این تالار هستن که مطمئنم هر کاری از دستشون بر بیاد برای کمک به همنوعشون، کوتاهی نمیکنن.
فقط یه سوال با همسرتون هم مثل بقیه هستید؟
سعی کردید با ایشون راجع به مسائل ریز و درشت روحیتون حرف بزنید؟
ایشون تا چه حد همراهیتون کردن؟
خوشحالم که میبینم انقدر در مقابل خدا شاکر هستید، خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام دوست عزيز. هنگامي كه خداوند انساني رو به سرنوشت ظاهرا (از ديد ما) ناخوشايندي گرفتار ميكنه، صبرش هم ميده. اما اون صبر رو نزد خودش به امانت ميذاره تا بگردي و پيش خودش پيدا كني عزيزم. كيه كه جز خدا بتونه آرامش رو بهتون برگردونه؟
روح شما از بي پاسخي در مقابل اين همه پرسش در رنجه. بريد و به دنبال پاسخ هايي واقعي براي خوتون باشين. پاسخ هايي كه تنها دلگرمتون نكنه. بلكه مطمئنتون كنه.
مشكل شما قرص و دارو نيست. من تنها يه روانشناس براي شما ميشناسم. اونم خدا.
نكته: :305:عزيزم گذشته، گذشته! انقدر تابوت خاطرات رو به دنبال خودتون اينور و اونور نكشونيد. اين بار اضافه رو رهاش كنيد. با اين بار سنگين نميشه پرواز كرد.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
ممنونم که وقت میزاری ومیخونی وجواب میدی نمیدونی خانومی چقدرخوشحال میشم میبینم جواب میدی آخه من خیلی حس تنهایی میکنم وازاین موضوعم عذاب میکشم.میدونی قضیه من شبیه به موضوع نوش داروبعداز...............
شوهرم حالامیدونه متوجه اشتباهاتش شده که کارازکارگذشته آخه دردمن الحمدلله یکی ودوتانیس اخلاقش فوق العاده بده وبه قول خودش نمیتونه عوضشم بکنه الان اونم خیلی داقونه که داره آب شدن ذره ذره عزیزش میبینه ولی دیره من داقون شدم ازاون آدمی که کارش خنده بودوجنب وجوش و......................حالاچیزی نمونده جزبه تنهایی پناه اوردن وناامیدی وبی حوصلگی .آره من بااونم بی حوصله ام حال حرف زدن باهیچ کیوندارم.درموردهمه چیزوحال واوضاعمم میدونه وسعی میکنه باهام راه بیاد.نمیدونین دارم چه روزای سختیومیگذرونم فقط دعاکنین خدابهم صبری جمیل بده که دیگه بریدم .عزیزم منم خیلی خوشحالم که باشمادوست خوب آشناشدم بازم ممنونم
شب بارونی عزیزسلام.باورکنیدمن خاطرات گذشتم هی بررسی نمیکنم .میگم ایناس که منوبه این روزرسوندن همین.ارتباطم باخداالحمدلله خیلی خوبه سعی میکنم ازش دورنشم ولی میگم دوره مریضی فوق العاده سختیوگذروندم .یه مدت میگن حافظم ازدست دادم.یه مدت بیقراروناآروم .یه مدت مرتب فکرفراروخودکشی بودم که اگه لطف خودمهربون خدام شامل حالم نبودنمیدونم الان کجابودم ولی الان دیگه هیچی شادم نمیکنه هیچی آرومم نمیکنه الحمدلله همه وهمه دوستم دارن ونگرانم وفقط دعاگوم هستن وهرکاریم ازدستشون برمیادکوتاهی نمیکنن .ولی میگم این مریضی طولانی روزندگیم اثرگذاشته الان مدتهاس خونه نیستیم دلم لک زده برادورهم بودن غفط خونواده خودمون.مدتهاس پسرم که هنوز2سالش نشده پیش من نیس یعنی طی این مدت درمجموع شاید10شب پیش مامانش بوده وبس
اون یکی بچم دست یکیه.نمیدونم متوجهین اینابرایه مادریعنی چی؟آرزوم شده آشپزی ظرف شستن خونه داری و....
آرزوم شده تنهاخونه خودمون باشیم ولی نمیدونم این بزرگ چه صلاحی میدونه ؟برام دعاکنین.ضمناحرفاتون وباهاتون حرف زدن داره آرومم میکنه بازم ممنون
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خواهش میکنم عزیزم. منم خوشحال میشم که میتونم یه حس خوب هر چقدر کوچولو به شما بدم:72:
ببخشید من هی سوال برام پیش میاد.
البته امیدوارم با جوابای شما موضوع برای همه دوستان بازتر بشه تا بتونن بهتر کمکتون کنن.
الان کجا زندگی میکنید؟ با چه کسایی؟
چی باعث میشه نتونید برید خونه و با خانوادتون دور هم زندگی کنید؟
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانوم تنها
من درک میکنم خیلی سختی کشیدیدولی آخه می گیدآدمه صبوری هستید!پس کو اون صبرتون تاشماروازاین حال وروزدرتون بیاره؟
اصلابرای من روشن نیست چرا بایداین همه انرژی منفی روهی برای خودتون تکرارکنیدتاتلقین بشه.تلقین خیلی مهمه.
به بچه هاتون فکرکنیدکه چقدربه محبت مادرانه شماوکانون گرم خانواده نیازدارند.
دوست من، به جای این حرفاچرانمیخواهیدفکرکنیدکه تنهانیستیدوخدارودارید،میت ونیدازهمین الان شروع کنیدوبه خودتون بقبولونیدکه چیزیتون نیست.اینجوری فکرکنید:بچه هامووشوهرمودوست دارم.اگه من بازم مثل گذشته شادوخندان باشم شوهرم چه حالی میشه.آخه بالاخره اونم مثل شماعذاب میکشه.اگه بتونم زندگیموازنوبسازم،خودم به بچه هام برسم وبتونم مثل گذشته بچه هام رودوست داشته باشم وبه خداتوکل کنم،چی میشه!پس ازهمین الان شروع کنید.وقتی خدایه دری روببنده در دیکه ای روحتمابرات بازکرده ولی شماپیداش نکردی.
خانمم بازم می گم اینقدربه خودتون حالات بدتون روتلقین نکنید.فقط خوبی هاتون روبگیدوبه خاطرات خوب گذشته فکرکنیدمطمئن باشیداگه خودتون بخواهیدسنگ هم آب میشه.فقط بایدبخواهید.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
دوباره سلام.میدونین نمیتونین متوجه بشین من همیشه این مثال توذهنم میارم وقتی امثال شماعزیزان بهم اینارومیگن .مثل این میمونه یه ادمی که سالمه ازپله هابره بالاوبه یه ادم پاشکسته بگه ببین کاری نداره بروبالادیدی چقدراحت بود.ولی اون بیاره ای که پاش شکسته اون براش سخته ودلش میشکنه ازاینکه بقیه نمیتونن درکش کنن.حالاآریانای عزیزحکایت منم همینه من مریضم دست خودم نیست که.صبرمم توزمانی نشون دادم که کتک میخوردم وصدام درنمیومد.بچه های مریضم میدیدم وکاری ازم برنمیومدو................................ ...........
خودمم نمیگم صبراطرافیانم کسانیکه دارن زندگیمومیبینن خودشوهرم مدام بهم میگن خداقوت.الانم که تمام سعیم براینه صبرکنم به چیزایی که داره سرم میادوناشکری نکنم خداخودش فقط شاهده واگاه زمانی که درسلامت بودم تمام سعیم دربندگی کردم.الانم حتماخودبزرگش اگاهه که سیستم بنی من سیستم روحی من ضعیف شده.ضمناباورکنین اصلاتلقینی نیستم چون به محض اینکه حتی کمی روحیم بهتره هرچیم بقیه بگن من میگم باباحالم خوبه.نمیدونم کجای کاروحال من نشون ازبی صبریم داشت .شایدحق دارین.مهربون عزیزدرجواب شمام بایدبگم به خاطرحال جسمی روحیم خونه خودمون نیستیم 2هفته خونه خواهرم 2هفته خونه اون خواهرشوهرم و.........
ناتوانی جسمی روحیم باعث شده نزارن توتنهایی به سرببرم بازم ممنون میشم جواب بدین
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانم تنهاي عزيز كه اميدوارم هيچوقت تنها نباشي. چند تا مسأله به ذهن من مي رسه كه دوست دارم با شما مطرح كنم. اول اينكه همه به نوبه خودشون در زندگي سختي رو تحمل مي كنن و به قولي انسان در رنج و سختي آفريده شده تا پخته و كامل بشه. هدف سختي هاي زندگي ما هم همينه و اينو بدون عزيزم هنر صبر كردن در زيبا صبر كردنه. مي دوني منظورم چيه؟ اينكه با صبر كردن اولين ضربه رو به خودت نزني. توي همين تالار بگردي آدمهايي با مشكل مشابهت پيدا مي كني. زني كه مدام از دست شوهرش كتك مي خوره، خانمي كه پسر كوچيكشو در يك حادثه ناخودآگاه از دست داده و ... . صبر كردن بايد زيبا باشه و هميشه توام با اميد باشه. شما يه جوري شرايط رو تحمل كردي كه اولين و بزرگترين ضربه رو به سلامتي خودت زدي. يك آقا پسري رو مي شناختم كه زندگي سختي داشت و به سن جواني رسيده بود. پدرش اذيتشون مي كرد و بار زندگي روي دوش مادر بود. طوريكه پسر بخاطر مادر مجبور شده بود دانشگاه سراسري رو ول كنه و به كمكش بياد. اما مي دوني چه اتفاقي براش افتاده بود؟ دچار لكنت زبان و ميگرن شد طوريكه سردردش فقط با آمپول مرفين خوب ميشد. يعني فشار هر قضيه رو چندين برابر روي خودش آورد طوري كه بعد از رسيدن اوضاع به حالت عادي ديگه جوني براي زندگي كردن نداشت.
خانمم! اتفاقا الان موقعيه كه شما ديگه نبايد صبر كني. بلكه بايد به اين روح زخم خورده خودت شفاي دوباره بدي و مطمئن باش هيچ شفايي نيست الا در درون خودت. به روحت و به درونت كه سالها انكارش كردي و بخاطر ديگران ازش گذشتي توجه كن. حتي بخاطرش گريه كن اما كاري براي خودت بكن و شرايطتت رو اينجوري كه هستي قبول نكن. ارزش تو اينه كه هربار خونه كسي و سربار كسي باشي؟ بلند شو و ياعلي بگو. از توي همين اينترنت بگرد و كلاسهاي خودسازي و مديتيشن رو پيدا كن و ثبت نام كن. مقالات خودسازي و بازگشت به خويشتن رو بخون.يكسري گروهها بنام NَA اگر درست حدس زده باشم هستن كه براي معتاداست اما براي كساني كه مي خوان زندگيشونو از اول بسازن هم خيلي خيلي مفيده. خودت رو رها نكن. توي براي خودت به تنهايي خدايي هستي بر روي زمين. دست كمش نگير. چه انگيزه اي بالاتر از اين كه بخواهي دوباره تبديل به مادر خوب و مهربوني براي بچه هات بشي؟ خيلي كارها هست كه مي توني براي خودت انجام بدي. پس بلند شو و دست بكار شو.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
دوست من بهتره شرو كني به تعريف كردن وقايع مهم زندگي ت شايد سبك تر بشي...اين طوري هم خودت راحت ميشي هم ما ميتونيم از اصل قضيه سر در بياريم و كمكت كنيم...البته اگه تمايل داري...
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم به همه .ممنون ازاینکه وقت گذاشتین.میدونین نمیدونم چی بگم؟چون حس خستگس میکنم.حس میکنم دیگه ناندارم.کشش ندارم.نمیدونم نمیدونم خداکمکم کنه مثل همیشه.ازشمام خواهش میکنم برام دعاکنین
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
عزيزم چيزي كه ازارت داده و خوردت كرده...چي بوده كه به اين حال و روز انداختت؟راجع به اينها حرف بزن
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانومم. اتفاقا ما شما رو خيلي هم خوب درك ميكنيم. با اين تفات كه ما با منطقمون دركش ميكنيم و شما با احساستون. اگر قرار بود ما هم مثل شما احساساتي فكر كنيم ، نيازي نبود از فكر ما كمك و همدردي بگيريد. چون شما نميدونيد چه اتفاقي داره براتون ميوفته و فقط احساسش ميكنيد. اما ما كه تعداديمون دوره ي شما رو گذرونديم و تجربه داريم و تعداديمون هم مطالعه و شناخت، حالا كه منطقي هستيم بهتر ميتونيم به شما كمك كنيم تا خودتون.
عزيزم شما اون دوران آلزايمر و افسردگي و قرص و دارو رو گذروندين. رفت. تمام. امروز امروزه. آلزايمر داشتين، خب حالا كه ندارين. مريض بودين، حالا كه نيستين. پس حالا بايد زندگي كني. مثل افراد نرمال. ميگيد كلي آرزو دارم. اين كه خيلي خوبه. از اين بهتر نميشه. آرزو نشان دهنده ي اميد به آينده است. چرا آرزو هاتونو عملي نميكنيد؟ آشپزي كنيد، ظرف بشوريد، خونه داري كنيد، مگر اينها آرزوهاتون نبود؟ اونوقت خيلي زود آماده ميشيد تا از بچه هاتونم خودتون مراقبت كنيد. خيلي دوست داريد فرضا به دختر دايي ها سر بزنيد، خب سر بزنيد. منتظر چي هستيد؟ بابا اين بستر بيماري رو جمع كنيد.شما حالا سالمي. آدم سالم هم تو بستر بيماري نميمونه.
يادمه يه مدت بد جور سرما خورده بودم، دكتر گفت: اصلا از جات تكون نخور. گذشت، يك ماه... دو ماه.... من خوب نميشدم. به 4 تا دكتر هم مراجعه كردم. هي رفتم دكتر، هي گرفتم خوابيدم.... يه مدت بعد ديدم اين زندگي نيست. فهميدم آره... تا زماني كه من تو اين بستر بيماريم، از بهبودي خبري نيست. چون اين بستر اميد خوب شدن رو از من گرفته بود. همون موقع داروها و قرص هامو ريختم دور و انگار نه انگار كه مريضم، رفتم پيش دوستام. دو روز هم طول نكشيد كه خوب شدم. اصلا يادم نبود مريضم. شما هم مثل من. بريد تو جمع و همچنين فعاليت كنيد تا فراموش كنيد مريض هستين يا بودين. زمان مشكل شما رو حل ميكنه. قول ميدم. حداقل به خاطر بچه هاتون تلاش كنيد و به حرف ما گوش بدين تا بتونيد چند مدت بعد بيارينشون كنار خودتون. مثل يه مادر واقعي!
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
ببین عزیزم،میدونم سختی زیادکشیدی که امروزحالت این شده.همینکه الان توجمع مایی یعنی میخوای ازاین حال وروزخلاص بشی.واین خودش خیلی عالیه ودرواقع اولین قدم برای خوب شدن.عجله نکن،توخوب میشی ولی بایداراده کنی.یکماه پیش فکرمیکردم بدبخت ترین آدم دنیام ومشکلم اونقدر بزرگه که حتی خداهم کاری ازدستش برنمیاد.افسرده به تمام معناشده بودم.تااینکه یکی ازدوستام این سایت رومعرفی کردوگفت:خالی میشی حتمایه سری به این سایت بزن.جندروزطول کشیدتابتونم عضوبشم ومشکلم رومطرح کنم.نشستم پای اینترنت ومشکلات بقیه روخوندم.ساعتهاطول کشیدتابه این نتیجه رسیدم که من مشکلی ندارم.چیزی که خودم برای خودم ساختم رومشکل تلقی میکنم.واقعاوقتی آدم توجمع مشکلات مردم قرارمی گیره اونجاست که قدرزندگی خودشومیدونه.
بچه های این تالارواقعاانگیزه بهترزیستن رو تودرون آدمی ایجادمی کنند.یه کم صبرکنی فرشته مهربان حتماراهنماییت میکنه.راستی یه کم وقت بیشتری روصرف خوندن مشکلات بقیه اعضابذار.
دوست داشتی تایپیک«خیلی تنهام»روحتمابخون.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
بازم سلام به شمادوستای خوب ومهربون.قربونتون برم من خودم ازهمه بیشترمیخوام پاشم وزندگی کنم.ولی عزیزای من مدام میگن منودرمان نکردن من سرگرم کردن .شب بارونی نازنینم کی گفته اون دوره تموم شده بله من حافظم دارم ولی نمیدونین فراموشیای کشنده داره داقونم میکنه اونم نه عادی که فک کنین یادم رفته چیوکجاگذاشتم و......................
نه.چیزایی که مثل خوره میفته به جونم وخجالت میکشم الانم مطرح کنم.اصلاحالوحوصله جمع ندارم باورکنین به هرکی باورش دارین قسم نمیتونم به هم میریزم حالم خراب میشه.مثلامن دوره یه سلامتم خیلی شکموبودم الان برام عجیبه شایدچیزایی که اون موقع آرزوی خوردنشوداشتم وحالابه هردلیلی غراهم نبودبرام الان اگه فراهم بشه عذرمیخوام اینومیگم حالت تهوع میگیرم اصلاسیستم بدنم همش قاطی شده نمیتونم همه چیوتوضیح بدم ولی بازم مثال میزنم مثلانمیفهمم سردمه یاگرمم نمیدونین چی میکشم شایدبه نظرتون خنده دارباشه ولی برامن ............
هی لباسم زیادمیکنم هی میگم نه شایدگرمم باشه یعنی من مدام درتب وتابم تامتوجه بشم ونمیشم .یانمازم ومیخونم شک مثل خوره میفته به جونم نه یه رکعت بیشترخوندم نه بیشتریا...........................
ونگین ازکنارش ردشوکه نمیتونم ونمیتونم
یااینکه به آرزوهام نمیرسم فک میکنین براچیه ؟تمام وجودم رعشه میگیره کمردردشدید.بدنم یه هوسست سست میشه.گریم میگیره میگم قربونت برم من چیززیادی میخوام ازت؟آرزوی زیاده پیش بچه هام بودن؟آرزوی زیادیه ظرف شستن و..........................؟چشام اونقدتارشدن که اذیتم میکنن وخیلی مسائل دیگه که چی بگم؟
فقط خودم آروم میکنم ومیگم اندکی صبرفرج نزدیکست.همین یه کم امیدبهم میده والاهیچ.بازم ممنون ازهمه شمامهربونا.نمیدونین چقدخوشحالم توجمعتونم .
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
عزيزم گمان ميكنم شما به راهكار هاي عملي تري نياز داريد. اما تو اين سايت معمولا دوستان از روي مطالعه و تجربه ي شخصي خودشون پاسخ ميدن. پيشنهاد ميكنم به يه روانشناس (نه روانپزشك) مراجعه كنيد تا به شما در اين زمينه كمك كنند. شما فقط يه مقدار شجاعت و اعتماد به نفس ميخواين. همين.
يه خواهش از شما دارم: لغت نميتونم رو از فرهنگ لغت ذهنتون حذف كنيد. به معجزه ايمان داشته باشين، ولي به نميتونم نه! بعد از خداوند قدرتمند ترين موجود جهان انسانه. به شرطي كه شجاع باشه و نفسش ضعيف نباشه. پس سزاوار نيست انسان از لغت نميتونم استفاده كنه.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
شب بارونی عزیزچشم.من سعی میکنم دیگه این کلمه روتوذهنم پاک کنم وبه زبونمم نیارم.برام دعاکنین.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام دوست عزیز:72:
به جمع دوستانه همدردی خوش اومدی:72:
من کارشناس نیستم و حرف کارشناسانه ای هم در زمینه بلد نیستم که بگم.
فقط اومدم که بگم درکت می کنم که خیلی سختی کشیدی. شوهرت رو عاشقانه دوست داشتی و پاسخ عشقت رو اونجور که دوست داشتی ندیدی. دوتا عزیز دلت ظاهرا بیمارن و تو دلت می خواد بهترینها رو براشون بکنی و توان مالیش رو ندارین...
خوب واقعا سخته و باید بسیار توانا بود که تونست مثل شیر در مقابل این مشکلات ایستاد و شد تکیه گاه بچه ها.
هرچند که با همه سختیش از نوشته هات برداشت کردم که می تونی. فقط نیاز داری یه مدت تجدید قوا کنی.
بابا کامیون 18 چرخ هم یه بند که بره سوختش تموم میشه و نیاز به سوخت گیری داره، آدم که سهله!
اما عزیزم به چیزای مثبت هم فکر کن.
ببین شوهرت الان دوستت داره و فهمیده اشتباه کرده.
اونقدر برای فامیل عزیزی که پسر دسته گلت رو مثل بچه خودشون نگهداری می کنن.
خواهر و خواهرشوهر گلی داری که می تونی یه هفته یه هفته مهمونشون باشی، وا.. من اگه قرار باشه 2 روز بمونه خونه خواهر خودم، فکر کنم روز سوم جوابم کنه! :302:
البته که تمام این رفتارای اطرافیانت انعکاس رفتار مهربون خودت تو گذشته بوده ولی عزیزم اونام تو ذاتشون مثل خودت مهربونی هست.
یکم به داشته هات فکر کن و بذار فراموشیت شامل حال نداشته هات بشه.:46:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانومی
نگران نباش به همه ی خواسته هات می رسی، اونقدر ظرف میشوری که خودت خسته شی، آشپزی می کنی و غذاهای خوشمزه درست می کنی برای بچه های نازت، فقط به زمان احتیاج داری، الان هم که تو خونه خواهرتی خونه غریبه که نیست، ار فرصت استفاده کن و استراحت کن، نمی دونم به روانپزشک مراجعه کردی یا نه، فکر می کنم بهتر باشه از هر دو روانشناس و روانپزشک یک جا کمک بگیری، بعضی وقت ها به ما داروهایی میدن که کمک می کنه که سریعتر بهبود پیدا کنیم، بعد به مرور این دارو ها قطع میشه
من همسرم افسرده هست، خیلی اذیت کشیدم از دستش ، الان 2 ساله، می دونی چی بیشتر اذیتم میکنه؟ این که با دکترش و روانشناسش مرتب در ارتباط نیست، اینکه دکترش می گه برو ورزش این نمیره، اینکه مراقب خودش نیست
پس شما هم الان بزرگترین کمکی که به بچه ها و شوهرتون می کنید مواظبت از خودتون هست، اینکه از دکتر کمک بگیرید، به توصیه هاش عمل کنید ، ورزش و تفریح کنید
اینم بگم که شوهر من دو بار بخاطر افسردگیش بستری شده بود، تپش قلب شدید و احساس خفگی داشت به قدری که فکر می کردن بیمار قلبی هست، ولی الان خوشبختانه با چند تا دارو این موارد رفع شده ، و مطمئنم اگر خودش بخواد بقیه موارد هم به مرور میتونه مرتفع بشه
پس ناامید نباشیم که ناامیدی شیطان است !
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم دوستای خوبم.نمیدونین چقدخوشحالم براینکه اینجام یعنی به حدیکه الان بعدنمازمغربم توسجده شکرم خداموشکرکردم برااینکه اینجاروسرراهم قرارداد.blue sky عزیزممنون ازاینکه درکم کردی آره مدام به خودشون میگم من نمیتونم به خاطرداشتنتون درست حسابی خداروشکرکنم اونام میگن نه بیشترازایناشماگردنمون حق داریدولی میدونم ایناهمه وهمه ازلطف زیادی اون مهربونه وبس.سابینای خوبم حرف شمادرسته ولی من دیگه ازاینکه اینجوریم خسته ام.ایناکه کارای عادی خانوماس شده برام آرزو.درموردروانشناس ودکترم شوهرم اصلاقبول نمیکنه برادکتررفتن میگه داروی شیمیایی اصلا
آخه پارسال یه مدت داروخوردم که رعشه بدنم زیادشدکه دیگه شوهرم میگه دارونه اصلادیگه بادکترمخالفه.بیمارستانم رفتم پارسال که اصلابندنیاوردم.دوست دارم بیشترازشوهرتون بگیدحالتاشون شبیه به منه یانه؟خیلی خوشحال میشم ازاینکه ازیکی که دردخودم داره میشنوم ممنون میشم
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خواهر عزيز!:323:
مشكلاتي مشابه مشكل شما رو تو دوره هاي مختلفي از زندگيم تجربه كردم و كاملا دركت ميكنم .دوستان همدردي و توصيه هاي بسيار عالي دادن ولي به توصيه يكي از دوستان كه روانشناس را توصيه كردن حتما عمل كنيد و پيگير درمان حتما باشيد و همچنين از منبع عشق الهي كه در قلب عزيزان و بخصوص همسرتان هستش بيشترين بهره را ببريد كه اين مرهم اثر بخشترين داروهاست !
توكل به خدا را فراموش نكيند و از سرماه هائي كه بهتون داده و خيليها آرزوشو دارن بهره ببريد!:46:
موفق باشيد:104::72:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
عزیزم همسر من یه مدت مثل شما از همه زندگی بریده بود و همونطور که گفتم حتی جسمش هم بیمار شده بود
علائم بیماری شوهر من از یه بابت شبیه شماست و از یه وجوهی نه
آخه ایشون دارو مصرف میکنن و به همین دلیل هم حالشون بهتر از شماست
دوست خوبم من تعجب کردم شما تحت درمان پزشک نیستی ، اینطوری که نمی تونی خود به خود خوب بشی، خانومی افسردگی شما عین یه سرما خوردگی نیست که دوره ای باشه بعد خود به خود و با دو سه تا داروی گیاهی هم بشه خوبش کرد
عزیزم حقیقت تلخه ولی من باید اینو بهت بگم که اگر می خوای کاملا خوب بشی و بتونی زندگی سابقتو از سر بگیری چاره ای نداری جز اینکه تحت درمان پزشک متخصص باشی
همسرتون از روی بی اطلاعی یه حرفی می زنه شما نباید قبول کنی، باید قانعش کنی و حتما بری پیش دکتر، اینطوری خودش و شما و بچه ها کمتر اذیت می شین، آخه الان برای هر دردی درمونی هست، دردهای بدتر از درد شما دوا شدن، اونموقع شما میگی داروی شیمیایی نمی خوام بخورم؟ خوب شاید دکتر قبلیت خوب نبوده دلیل نمیشه، حتما و حتما پرس و جو کن و یه دکتر خوب پیدا کن
خوب گلم این وسط خودت هم کوتاهی کردی، بیمارستان بند نشدی، باید می موندی و کامل معالجه می شدی و برمیگشتی سر خونه زندگیت
داروی شیمیایی خوردن بدتره یا اینجوری زندگی کردن؟
خانومی این تالار خیلی میتونه کمکت کنه درست، ولی هیچوقت یه مشاوره اینترنتی از راه دور نمیتونه جای دکتر متخصص رو بگیره
من اولین توصیه م به شما اینه که صد در صد برو دکتر، شوهرت رو هم قانعش کن، حتی شده پنهونی برو، از این وضعیت که بهتره !
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خانوم تنها، اگر شما با داشتن همسر و دو تا دسته گل احساس تنهایی می کنید، پس من چی بگم؟؟
یکی از نزدیکان من در شرایطی شبیه شما قرار داشت. افسردگی شدید همراه با فراموشی و مشکلات جسمانی که در زمان کمتر از یک ماه به خاطر یک حادثه درگیر این شرایط شد. به قدری سرعت پیشرفت بیماری ایشون زیاد بود که اصلا قابل باور نبود.
یک ماه بستری بودند در شرایط خیلی ویژه تا اینکه تونستند برگردند منزل یکی از نزدیکان. مدت دو سال با شرایط شما زندگی می کردند. بعضی وقتها مثل شما اظهار می کردند که دلم می خواد آشپزی کنم، زندگی کنم و ... فرزند ایشون از پسر کوچیک شما هم کوچیک تر بود ولی مادرش هیچ کاری نمی تونست حتی برای کودکش بکنه. دوسال همسرش و خودش مو به مو و ذره به ذره درمان ایشون و نکاتی که دکترشون می گفت را رعایت کردند، داروهاشون را دقیق مصرف می کردند و ... بیشتر اوقات بیکار بودند یا مشغول دیدن تلویزیون یا خواب بودند. زندگیشون خسته کننده بود اما به هر حال لازم بود که این مرحله را بگذرانند.
مشکلات جسمانی هم بخاطر مصرف دارو داشتند. باید مواظب خودتون باشید و داروهاتون را دقیق بخورید. مصرف میوه و آب میوه و تقویت خودتون را هم فراموش نکنید. درمان تون را قطع و صل نکنید. سرخود داروها را کم و زیاد نکنید. به پزشکتون اعتماد کنید و دایم دکتر عوض نکنید. طول می کشد اما شدنی است. ایشون و همسرش دو سال صبر کردند و با کمک خانواده هاشون که هم در کمک به ایشون و هم نگهداری کودکشون از هیچ کمکی دریغ نکردند اون مرحله ی سخت از زندگیشون را پشت سر گذاشتند.
الان ده سال از اون روزها می گذره و ایشون یکی از بهترین و موفق ترین مادرها و همسرهای فامیل است. خانمی شاد و سالم و موفق با دو دسته گل زیبا !
در حال حاضر هم هیچ دارویی مصرف نمی کنند. از دارو خوردن نترسید. فقط پزشک خوبی را پیدا کنید و خودتون را بسپرید به خدا و درمانهای ایشون. متاسفانه پزشک این خانم چند سال بعد از ایران رفتند وگرنه آدرسش را به شما می دادم. ولی پزشکهای خوب زیادند و مهم تر از پزشک، توکل به خداست. ناامید نباش عزیزم :72:
به همسرتون بگید که دارو خوردن در شرایط شما اصلا اشکالی نداره و اعتیاد هم نمی آره. ازشون بخواهید که به دکترتون اعتماد کنند. دکتر خودش می دونه چطوری دارو را آروم آروم کم کنه و بعد قطع کنه که بدن شما اصلا متوجه نشه. اما اینکه خودتون هی قطع و وصل کنید ضررش زیاده.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
دوباره سلام علیکم دوستان خوبم.ممنون که وقت گذاشتین .امروزخیلی حالم دوباره خراب شده بود.ازسرشب تاموقعیتی گیرم بیادگریه میکنم .بخداخسته شدم.من که خواسته زیادی ازخدام ندارم ولی نمیدونم حتماصلاح وحکمتی درکاره.ضمنامن 4تابچه دارم نه 2تا.2تاشون مریضن گفتم.الهی مادرشون بمیره که فقط داره عذابشون میده.
الان دخترم چندکلام حرف داشت میزدیه دفعه کنترل ازدستم خارج شدزدم تودهنش
خدددددددددددددددددددددددد ددددایا
دلم شکست.دوباره زدم زیرگریه 9سالشه خیلی خانومه اول ازم دلگیربودبعدزدزیرگریه ومنم گریه کردم.موندم موندم بخدا.ذله شدم دیگه.امشب به شوهرم گفتم دیگه بریم خونمون تاب ندارم .راه رفتنی روبایدرفتوولی امشبم نگهم داشتند.خواهرم گریه میکرددلش برامن واین طفلای معصوم میسوزه.نمیتونین تصورکنین دارم چی میکشم وهمین طورتک تک اطرافیانم.بابااین شوهری که الان داره میسوزه وصداش درنمیادخودش بزرگترین عامل این حال زارمنه.بخدامن عاشقشم دوسش دارم ازش راضیم.ولی وقتی حالم به هم میریزه وقتی پوچ میشم وقتی میگم خدامرگ برامن بهتره تااین زندگی یادم میادباهام چیکارکردیاالان داره باطفلای معصومم چیکارمیکنه؟میدونم میدونم دست خودش نیس میدونم عصبی میشه میدونم زودپیرشده
ولی من بودم مدام درک کردم من بودم مدام آروم کردم به خودم گفتم نه گناه داره دست خودش نیست پس کیه منودرک کنه؟خدایادیگه نمیکشم به خودت قسم نمیکشم
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
عزیزم باید بری دکتر
باید دارو مصرف کنی
این چیزی نیست که با سرگرمی و رفتن خونه ی دیگران حل بشه.
باید هورمونهات را به کمک دارو تنظیم کنند.
خیلی خیلی راحت است و بعد از مدت کوتاهی هم نتایج مثبتش را می بینی. بعد که بدنت یاد گرفت باید چیکار کنه، کم کم دکتر قطعش می کنه.
اگه دوست داری آدرس اینجا را بده به همسرت تا اینجا را بخونه شاید قبول کنه که برید دکتر.
برخلاف نظر شبهای بارانی من فکر می کنم شما باید برید روانپزشک. یعنی پزشکی که در روان پزشکی تخصص گرفته است.
شاید برای کنترل عصبانیت و رفتارهای همسرتان روانشناس خوب باشد.
الانم برو دختر کوچولوت را بوس کن و بهش بگو که یه لحظه کنترل رفتارت از دستت خارج شده بود. بذار شب با آرامش بخوابه. مامان خوب و مهربون
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
قربونت برم شیواجان ممنون عزیزم.بهش گفتم ومنوبخشیدوفقط گریه کردبچم.بمیرم الهی عادت کرده به این فرم زندگی کردن .به رفتارای مامانش.به اینکه لحظه ای خوبم وآروم وساعتی گریون وعصبانی.خدافقط صاحب اصلی روبرسونه انشالله.دعاکنین قبول کنه نمیدونم باورتون نمیشه اینجابرام شده یه دلگرمی یه امیدتازه ولی موندم چیکارکنم؟چون داره مدت اینترنتم تموم میشه.نمیدونم دوباره تمدیدش بکنم یانه؟چون خیلی بهش وابسته شدم.نمیدونم اون روزکه تست میزدم دیدم منم اعتیادبه نت پیداکردم ولی چیکارکنم تواین اوضاعی که هیچی هیچی هیچی شادم نمیکنه این منوآروم میکنه حواسم پرت میکنه خصوصااینجادعاکنین برام.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانوم تنهاي عزيز
دوست عزيزم حتما حتما شما بايد هم به روان شناس و هم به روان پزشك مراجعه كني اين حالات شما بيماري است و بايد دارو مصرف كني تا به بهبودت كمك كنه اگر هم دارو ها حالت را بدتر مي كرده بايد به دكترت مي گفتي تا داروهايت را عوض كند يا دكترت را عوض مي كردي
من به شخصه در بين نزديكانم افراد خيلي زيادي را داشتم كه افسردگي گرفتند و حتي مثل شما دوره هايي از زندگيشان فراموشي گرفتند ولي با مصرف دارو و روان شناس كاملا خوب شدند البته چندين سال طول مي كشد كه بايد صبور باشيد و بايد همسرت هم در جلسات روان شناسي شركت كند.
موفق باشي:72:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام.
خانم تنهای عزیز حس بدی که بعد از زدن دخترتون بهتون دست داد رو درک میکنم. اینکه آدم ناخواسته عزیزترین کسش رو اذیت کنه. اما ناخواسته بود. و شما اندازه ی دنیا دخترتون رو دوست دارید. اینو همه میدونن.
خانم تنهای عزیز، یه لحظه میخوام ببرمتون به اون روزای گذشته. فقط یه لحظه.
اونروزا که همش داشتید عشق و مهربونی به اطرافیانتون میدادید و بازخوردی دریافت نمیکردید. همش توی دلتون میگفتید پس کی؟ پس کی میشه که اطرافیانم بدونن من دارم از جون و دل براشون مایه میذارم و توجه بیشتری به من، شخصیت من، افکار من، سلامت من، روح و روان من و ... داشته باشن. که اگه اینجوری میشد چقدر زندگی برای من شیرین تر میشد...
حالا بیاید زمان حال. چشماتون رو باز کنید. ببینید همه دارن برای وجود مهربون خودتون، چقدر اهمیت قائل میشن. یادتونه وقتی خودتون بازخورد نمیگرفتید چقدر اذیت میشدید؟ اونها رو نا امید نکنید. الان اون زندگی شیرینی که در انتظارش بودید فقط منتظر برگشتن شماست. برگردید و خودتون و بقیه رو محروم نکنید از این لذت زندگی در کنار هم.
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
دوباره سلام علیکم به همتون مهربونا.تواین یه هفته که نبودم خیلی بهم سخت گذشت.رفتم دکتروداروهابرام تجویزکردند.مدام هم تاکیدمیکردندبه شوهرم که خواهش میکنم خواهش میکنم دوره درمان تکمیل کنید.وقتتون ازدست ندید.بیماریشون به جای وخیمی رسیده.فقط تاکیدشون همین بودکه تا2ماه مرتب داروهارومصرف کن.همین .
اینم ازدکتر.راستی برگشتیم خونه خودمون.تمام کارای خونه افتاده رودوش دخترم که خودمم میدونم خیلی زوده ولی چاره دیگه ای ندارم .چیزایی که الان خیلی آزام میده یکی شوهرمه که ازقیافش میباره خستگی و معلوماخودش به زورمیکشه .میدونین میگه خسته شدم دارم میبرم.هرکاری لازم بوده کردم.تودلم میگم خوب من چیکارکنم؟شماازدیدن حالتهای من ازاین که بچه هامون نیستن خسته ای پس من چی بگم که فقط آرزوی مرگ میکنم مدام میگم چرادنیاتموم نمیشه؟امروزیه دفعه یه حالتی بهم دست دادگفتم یاداروهاش یه دفعه میخورم که راحت شم یاهمشون میریزم دور تاباهمه لج کنم
اینم خیلی آزارم میده بچم که هنوز3سالشم نشده(ببخشیدسنشونم یادم رفته )اونقدرجیغ میزنه که همه روعاصی میکنه.بااین سنش خیلی عصبیه.وقتی جیغ میزنه هیچی آرومش نمیکه یعنی پشت سرهم فقط جیغ وجیغ.یکی میگه وای من که سالمم باجیغهای این دیوونه میشم یکی گوشاش میگیره.یکی سردردمیشه.شوهرمم که سریع یامیزنش یاآنچنان دعواش میکنه که طفلی.......................................
دخترم بااین سنش مدام ازخدامرگشومیخواد.پسرم که بزرگس فقط به دخترم زوزمیگه کتکای ناجورمیزنه.اصلانمیدونین چقدخشنه .دخترم گریه میکنه ومیگه مامان یه چیزی بگودیگه خسته شدم.خوب ازمنم کاری برنمیاداگه به شوهرمم بگه فقط کتک
توروخدابرام دعاکنین.توروخداازته دلتون فرج آفاروبخواین که دیگه نمیکشم:302:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
عزیزم شما تنها اشتباهی که کردیدن توی این مدت مصرف نکردن داروهاتون و بستری نشدنتون بوده، اگر زودتر این کارو انجام میدادید شاید الان به نتیجه رسیده بودید، ولی خوب الان هم میگید میخوام داروهامو بریزم دور، باور کنید اینطوری اوضاع بدتر میشه
دختر خوب داروهاتو بخورررررررررررررررررررررر ررررررررررررر
این دارو ها خیلی بیشتر از 1000 تا پست اینجا به شما کمک خواهد کرد.
درمورد وضعیت خانوادگیتونم مطمئن باشید تنها آروزی همه اونها رسیدن شما به سلامتیه، پس بزرگترین کمک شما به اونها تلاش برای سلامتی خودتونه و بس
اینجور اختلاف بین دوتا بچه پیش میاد تو زندگی، به خدا منو داداشمم همین بودیم !دست از سرزنش کردن خودتون بردارید، باخودتون مهربان باشید
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم به همه شمامهربونا.راستش اینجایه حسن خیلی بزرگ داره علاوه برحسنای دیگش.اونم اینه که یه حسی بهت دست میده مثل اینکه یه عده گوش داری که باهاشون حرف بزنی دردل کنی پناه بیاری بهشون.حالامنم الان خیلی حال روحیم نامساعده چه خیالاکه به سرم نزدوباخودم جنگیدم تاتونستم اینجابیام.راستش بعداین فک کنم 2هفته قرص خوردن وتحت نظربودن به لطف خداخیلی بهترشدم ولی متاسفانه شوهرم شروع کرده به تندبودن .نمیتونین تصورکنین اخلاقشو.همین سرشب یعنی حدودا4ساعت پیش نشستم باورکنین کلی باهاش حرف زدم مثالهای مخلف که یکیش این بودکه عزیزم درمعنای این لغت همش یه چیزومیرونه{بفرما.بشین .عذرمیخوام بتمرگ}حالاشماکه داری مثلابابچه حرف میزنی هیچیم نمیخواداضافه کنی اگه اونجا داری دادمیزنی که فاطمه چرااین کاروکردی به جاش بگوبابافاطمه چرااین کاری کردی؟طبق معمول فقط همون موقع اثرمیگذاره ویه حالتی نیگات میکنه که انگاری داره تصمیم میگیره ورفت که عوض بشه.ولی متاسفانه من عادت کردم به قول شنیدن وبدقولی دیدن.اوایل تا2روزنتیجه میدادومهربون بود.ولی الان چندساعتم نمیکشه.میدونین چی شد؟حدودا یکی دوساعتی میشه ازروضه برگشتیم .اولش که شروع کردبه غرزدن به دخترم و................................................ ...
داشتیم شام میخوردیم یه یه پاشدرفت دنبال دستمال کاغذی.پرسیداینوکی جمع کرددخترم طفلی گفت من یاگذاشتم فلان جایا....................
گفت سریع بیاخودت بده رفت بادخترم تواون اتاق من سعی کردم بشنونم داره چی میگه بهش یه هودخترم اومداشکاش میریخت که میریخت گفتم زدت؟توهمون حالت گریش گفت موهام محکم کشید آخه موهاش بلنده.میدونین من بعداین همه مریضی گرفتن خیلی ضعیف شدم یعنی تحمل یه استرسم ندارم حالم بدشددادزدم اونم اومدروسرفاطمه به چش غره رفتم.میدونین من یه ترس خاصی ازشوهرم دارم باتوجه به حرفای خانوماکه توفامیل میگن میفهمم.یعنی حالاکه فکرمیکنماگه توحالت طبیعی بودم اصلاباهاش جروبحث نمیکردم شروع کردبه حرفای زشت زدن ورفت اون اتاق.
حالم افتضاح بودگفتم میرم تمام داروهام یه جامیخورم بازگفتم تاحالاچندباراین کاروکردی بادجمون...............
گفتم فرداصبح میزنم بیرون هرجایی جزاینجاهمینطورحیرون وسصرگردون اگه طلاقم میدادخوب بودولی این کارنمیکنه.
بابامنم آدمم.صبرم یه حدی داره یه اندازه ای.میفهمم خودم دیگه بریدم.اگه سلامت بودم دردی نبودولی حالاکه عین این پیرزنا شدم مدام بدنم فلج میشه ومیفتم نگین باهاس حرف بزن خیلی این کاروکردم مدام حرف بزن.نامه بنویس به پاش بیفت التماس کن فایده نداش که نداش اثرش 2روز بودکه اونم حالانیس
خودش وقتی آرومه میگه باورکن دست خودم نیس خودمم دوس ندارم ولی این حرفاچه به دردبچه هام میخوره؟خودم اصلاهیچی من عادت کردم به این نوع زندگی کردن.نمیدونین رابطه بچه هام باپدرشون فقط ازش میترسن.میدونین رفتم داروهام انداختمشون بیرون
باخودم گفتم که چی بشه ؟خوب بشم براکی؟به امیدچی؟خست ام خیلی خسته
خوشحال میشم اگه بخونین وبگین
میدونین اینم فک کنم مهمه دونستش که مثلاازدخترمن که 9سالش هنوزنشده انتظاریه دخترشاید20 وچندساله روداره
خدایااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااا
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
عزیزم حق داری انتظار داشته باشی که توی این شرایط شوهرت درکت کنه و ...
ولی مهمتر از همه سلامتیه خودته
خواهر نازنینم با کی داری لج می کنی؟ با خودت؟؟؟ چرا داروهاتو انداختی بیرون؟؟؟؟؟ عزیزم خوب این وضعیت سلامتی شما داره روی همه تاثیر منفی میذاره و شما باید در وهله اول به سلامتی خودت فکر کنی
خواهش می کنم داروهاتو تهیه کن و ادامه بده...
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سابینای عزیزم ازاول این جوری بودبخدا
اینجام خبری نیس
خدامیخوادازهمه جا ناامیدم کنه
باشه
:302:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خواهر گلم باور کن می فهمم شرایطتو
ایکاش ایکاش ایکاش از نزدیک میشناختمت و درآغوش میگرفتمت تا آرومت کنم
ولی چه کنم ... دورم و کاری از دستم بر نمیاد
خواهرم شوهرت خوبه که خوب، بده که بد، از جونت که مهمتر نیست، تو الان 4 تا بچه داری و متعلق به خودت و اونهایی، خواهش می کنم به درمان ادامه بده، به هیچ چیزی فرصت نده سلامتیتو به خطر بندازه، تو برای خانواده ت ، برای بچه هات و برای خودت عزیز ترینی، حالا بحث کارهای شوهرت جداست، تو یک ماه درمانتو کامل کن عزیزم، بعد قول می دم وقتی اومدی اینجا درمورد همسرت حرف زدی همه کارشناسها رو بسیج میکنم بهت کمک کنن، فعلا درمانتو ادامه بده تا این ضعفهای حسمانیت خوب بشه، اگر حالا بریم روی مسئله همسرت شاید بیشتر اذیت بشی، یکی دو ماه درمانتو ادامه بده تا آثار خوب شدنتو ببینی؛، هروقتم دلت گرفت بیا اینجا بنویس، ما گوشی هستیم برای شنیدن درد دل های تو، پس قول بده داروهاتو بخوری، ما هم قول می دیم همراهت باشیم:46::46::46::46::72:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
وای خداچقدمهربونی شماسابینای عزیز
آخه کاراش شده سوهان روح من
ولی چشم من سعی میکنم ادامه بدم بااینکه خیلی سخته خیلی خییلی سخت
بازم ممنونم عزززززززززززززززززززززیزم :72::72::72::72::72::72::72::72:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خانوم تنهای نازنین،
مهم ترین کاری که باید بکنی اینه که تحت هیچ شرایطی داروهات را قطع نکنی یا برخلاف دستوز پزشک کم و زیاد نکنی. این را همیشه یادت باشه. بنویس بزن روی بسته داروهات که " نه!! " قطع، تغییر مقدار مصرف، دور انداختن، یه جا خوردن ... همه و همه ممنوع. اگه بچه هات را و زندگیت را دوست داری مهم ترین قدم اینه. مرتب داروهات را بخور و مرتب با دکترت در تماس باش.
اما در مورد اخلاق همسرت. ببین عزیزم خودت که بهتر شدی، انشالله بعدش می ری مشاوره برای بهبود اخلاق شوهرت.
بهش یک کم حق بده. مشکلات زندگی این روزها خیلی زیاده. بیرون از خونه فشار کار و مخارج و قسط و ... همه رو دوشش هست. یک مدت هم که شما مریض بودی و بهش فشار بیشتری اومده. روزهای سختی را پشت سر گذاشته و خسته است. یک کم بیشتر ملاحظه اش را بکن.
چه جوری؟
سعی کن وقتی عصبانیه، گوشات را ببندی. تمام حواست را متمرکز کنی یه جای دیگه تا اصلا نشنوی و نفهمی چی شده که بعد واکنش نشون بدی. فعلا این راه حل موقتی را استفاده کن. چون الان خودت هم بیماری و ممکنه سریع ناراحت بشی و واکنش بدی.
در مورد بچه ها هم دیگه بهش تذکر نده. یه مدت فعلا در این مورد بهش چیزی نگو یا به قول مردها غر نزن. شرایط را طوری بکن تا کم کم عملا از سرش بیفته.
کاش از دخترت نمی پرسیدی چی شده. بهتر بود وقتی می دید داره گریه می کنه فقط نوازشش می کردی و دلداریش می دادی. هم برای بچه بهتر بود و هم برای خودت و همسرت. اینطوری شما دعواتون نمی شد، داد نمی زدید، بچه بیشتر اذیت نمی شد و ... شوهرتون برمی گشت سرشام و خودش هم شاید از گریه دخترش یا نوازشهای شما شرمنده می شد و دفعه بعد کنترل شده تر رفتار می کرد.
با این کارت ( پرسیدن از بچه و کش دادن دعوا و بحث ) کاری کردی که دخترت بیشتر غصه بخوره و ناراحت بشه. هدفت که این نبوده؟؟
تحمل رفتارهای یک بابای عصبانی آسونتره از تحمل رفتارهای یک بابای عصبانی + فریادهای مامان و بابا + بدتر شدن حال مامان و ....
نذار دخترت احساس بی پناهی کنه. اینجوری حس می کنه وسط دعواهای شما گم شده و تنهاست. اما اگه شما آروم باشی و با شوهرت بحث نکنی، وقتی دخترت از پدرش دلگیر می شه و ناراحت، ته دلش حس امنیت و داشتن مامان مهربون و آروم کمکش میکنه.
پس یه مدت کاری به شوهرت نداشته باش و هر وقت هم با بچه ها دعواش شد اگر بچه ها اشتباهی نکرده بودند که مستحق اون تنبیه باشند فقط بچه را نوازش کن و دلگرمی بهش بده. پدر را هم پیششون کوچیک نکن. نگو بابا بده یا مقصره یا ... بگو بابا عصبانی شده یا منظورش بد نبوده یا ...
امیدوارم همینطور که اومدی نوشتی با مصرف دارو دو هفته است بهتر شدی، یه روز هم بیایی بنویسی که خیلی خیلی خوب هستی و همسرت هم آرومتر شده. :72:
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم دوستان همدردی
نمیدونم چقدرنبودم فقط میدونم خیلی پرشدم که اینجااومدم
حالم خوبه.ولی شوهرم دیگه دیوونم کرده
نمیدونین پسرم روچطورکتک زده بود
یعنی هرکی میدیدپسرم رو حالش به هم ریخت وگریه کرد
نمیدونم چطورزدش که این طوری شده
نکته جالبشم ایجاس که الان باهام قهره
خوب حالم که خوبه حالاهم کمکم نمیکنین؟
:323::323::323::323::323::323::323::323:
برام دعاکنین خواهش میکنم همین الان که خوندین یه دعایی برام بکنین باورکنین خیلی داقونم
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم دوستان همدردی.مدتهاس سرنزدم.ولی الحمدلله حالام که اومدم باخبرایخوش اومدم.راستش قصداومدن نداشتم که آریانای عزیزبرام ایمیل زده بودن وجویای حالم شده بودن خیلی جالب بودبرام یه نفرازیه جایی که نمیدونم اصلاکجاست نگران حالم شده باشه خداروشکرکردم .آریانای عزیزبازم ممنونم خانومی.
حالم الحمدلله خیلی خوبه برگشتم خونمون وبچه هام پیش خودم هستن جزپسرکوچیکم که هنوزخونه خواهرم هست.وای که سلامتی چه نعمتیه که اکثراقدرش نمیدونن امروزکه داشتم به کارام میرسیدم وقتی خسته شده بودم فقط داشتم خداروشکرمیکردم که توانی بهم داده که میتونم کارام خودم انجام بدم وازخستگیشم لذت ببرم
نمیدونین چه روزهای سختی روپشت سرگذاشتم ولی راستش الان که اومدم دیدم دوستانم توتالارچقدرغم دارن دلم گرفت خداروقسم میدم به این ماه عزیزهرچه سریعترمشکلات این دوستان هم رفع درخیربشه خصوصاسبکتکین عزیز:323::323::323::323:
راستی دوستان مهربونم که اومدین وبرام نظرگذاشتین دوستانی که تشویق به درمانم کردین ازهمتون تشکرمیکنم.من اینقدرناامیدبودم که به فکرهرچی بودم جزمداوا وادامه درمان شمابودین که امیدبهم دادین وتشویقم کردین :72::72::72::72::72:
انشالله به همین زودیاتک تک شمایی که غمی دارین مشکلی دارین بیاین ومثل من خبربرطرف شدن غمتون بدین
-
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانوم تنهای عزیزم
خیلی خوشحالم که حالتون خوبه، خدا به خاطر بچه هاتونم که شده به شما انرژی میده مطمئن باشید. خانوم تنهای عزیزم برای اینکه هم من و هم بچه های تالار از تجربه تون استفاده کنیم میشه بگید که چطور شد که حالتون بهتر شد؟ :72::72::72: درمان دارویی کردید؟