چه جوری میتونم آرومش کنم؟
با سلام و عرض تبریک سال نو به همه ی دوستای خوبم
راستش چند وقتی بود که مدیریت زندگیم رو به عهده گرفته بودم و تا حدود خیلی خوبی تونسته بودم که بفهمم کجای زندگی هستم و وظیفه ام چیه و چه اتفاقاتی توی زندگیم میافته!
خدا رو شکر همه چیز خوب و عالی سپری میشد و الان احساس می کنم نسبت به قبل زندگی زیباتر و آروم تر و عاشقانه تر و با احترام تری رو دارم و البته که وضعیت زندگیم روز به روز رو به پیشرفته!
توی تمام سال 89 تنها مساله ای که بین من و همسرم یه جورایی حل نشده مونده بود موضوع خونه بود. همسر من فرزند بزرگ خانواده و تک پسره و دو تا خواهر کوچیک تر از خودش داره که هر دو ازدواج کردن! راستش یه خواهرش تهرانه و یه خواهرش هم که توی شهر خودمونه؛ هفته ای بیشتر از یه بار خونه ی مادرش نمی یاد، من و همسرم طبقه ی پایین مادرشوهرم اینها می شینیم و همیشه ازش می خواستم که یه خونه ی کوچیکتر بگیریم و حتی شده نزدیک مادرشوهرم اینها باشیم؛ مستقل باشیم، و این موضوع توی همه ی این یکسال بین من و همسرم وجود داشت که بالاخره چه کار کنیم!
تا اینکه هفته ی پیش طی یه حادثه ما پدرشوهرم رو از دست دادیم و توی تمام این چند روزه ما توی مراسم خاکسپاری و خلاصه اتفاقات بعد از اون بودیم. تا اون جایی که می تونستم توی این چند وقت کمک کردم و چون همسرم اون لحظه ی مرگ پدرش، در کنارش بوده و دیده که چه جور این اتفاق افتاده یه جورایی ترسیده و کلا میگه که هر وقت چشمامو می بندم اون صحنه میاد توی ذهنم و اصلا نمی تونم اون رو فراموش کنم!
توی تمام این 6 روز ما دائما بالا بودیم و شب هم پیش مادرشوهرم خوابیدیم، البته به همراه دو تا دختراش!
چند تا مساله برام الان پیش اومده، می خواستم راجع به این موضوع از شما عزیزان کمک بخوام.
1. توی این شرایط پیش اومده بهترین راهکار برای اینکه همسرم رو بتونم آرومش کنم چیه؟ اینکه چه رفتاری از من باعث میشه که فکر کنه من کنارش هستم و شریک غمش هستم چیه؟
2. خانواده ی پدریه چند ساعت قبل از این اتفاق راه افتاده بودن و رفته بودند مسافرت؛ روز حادثه بعد از اینکه بهشون خبر دادن؛ می تونستند برگردند و حتی فردای اون روز هم می تونستند بیان و توی مراسم عزاداری و ختم باشند؛ اما این کار رو نکردند! در صورتی که تمام دوستان همسرم و حتی فامیل های دور و نزدیکشون از شهرهای خیلی دورتر تا خبر رو شنیده بودند؛ خودشون رو رسونده بودند که حداقل توی مراسمش باشن، اما خانواده ی من این کار رو نکردند و تقریبا 5 روز بعد از اون موندن و به سفرشون ادامه دادن و بعد اومدن! این در صورتی هست که همین یک ماه پیش؛ همسر من به عنوان کادوی عید مادرم رو سفر مشهد ثبت نام کرده بود و کلا ارادت خاصی نسبت به مادرم داشت؛ توی این سفر دو تا خواهرام هم به همراه همسرشون بودن که البته هیچ کدومشون برنگشتن که بخوان به مراسم برسن! حالا که این اتفاق افتاده و همسر من این ناراحتیش هم به ناراحتی قبلیش اضافه شده و من خوب احساس می کنم که حتی وقتی چند دقیقه پیش هم قرار می گیریم شروع میکنه به گلگی کردن از خانواده ام و یا حتی اطرز نگاه کردنش و خشمش رو نسبت به خودم احساس می کنم؛ می خوام در این زمینه هم کمکم کنید!
و موضوع سوم که فکر می کنم بهتر باشه که صبر کنم تا بعد از اینکه راهکار مناسب در مورد این موضوعات رو پیدا کردم مطرح کنم.
بازم ممنون
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
سلام دل عزیز:72:
تسلیت می گم انشاءا.. خدا رحمتشان کند و غم اخرتون باشه.
البته باید بزرگای تالار شما عزیزو راهنمای کنند اما جسارتا چیزایی که به ذهنم می رسه رو می نویسم برات.
در مورد سوال 1:
در کنارش باش . سعی نکن با حرفات ارومش کنی چون غم از دست دادن پدر سخته او باید خودش با موضوع کنار بیاد . بهش این فرصت و بده تا هر وقت خواست تنها باشه هر وقت خواست گریه کنه هر وقت خواست بره بالا و در کنار مادرش باشه . و هر وقت خواست با شما حرف بزنه.
می دونم شما به حمایت همسرت نیاز داری ولی موقتا باید سرت و گرم کنی.
چون قطعا همسرت بعد از این اتفاق هم کمی خودش و باخته هم هنوز درگیر خاطرات و صحنه فوت و ... هست و هم از طرف دیگر ممکنه کمی رو مادرش حساس بشه و نگران که نکنه اونو از دست بده. شاید لازم باشه فعلا در مورد خونه هم دست نگه داری. البته من کاملا درک می کنم چقدر سخته اما چاره ای نیست.
همه چیز دست به دست هم داده که فعلا شما اونجا بشینید. تک پسری شوهرتون و از دست دادن تکیه گاه مادرشوهر مورد هایی هست که همسرتون و پابند در اون خونه می کنه.
پس سکوت شما بهترین ارام کننده همسرتون هست. سعی کنید بهترین رفتار و داشته باشید تا در سالهای اینده همسرتون از این روزها و از همراه بودت شما به نیکی یاد کنه.
در مورد سوال 2:
بهتره هر وقت که شوهرتون گلگی کرد و ناراحتیش و در مورد کار خانوادتون گفت شما هم ابراز ناراحتی کنید , دفاع نکنید. و به همسرتون تاکید کنید که در اولین فرصت با خانواده صحبت خواهم کرد و دلیل کارشون و می پرسم.
در واقع هم از شوهرتون حمایت کردید و هم ارومش کردید.
و واقعا در فرصتی با ارامش و بدون ایجاد تنش از خانوادتون دلیل کارشون و بپرسد شاید واقعا مشکلی پیش اومده بوده. و اگر مشکلی نبود بهشون گوشزد کن که چقدر شوهرت ناراحته و در این لحظات سخت به حمایت انها نیاز داشته.
موفق باشید:72:
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
فوت پدرشوهرتون رو تسلیت می گویم و از خداوند برای شما صبر می خواهم
ضمن اینکه باید آرامشی را که با زحمت در طول سال 89 بدست آورده ای حفظ کنی می بایست بر آن نیز بیفزایی و با سعه صدر بیشتری راه را بپیمایی
دل عزیز خدا داره از تو یه چهره زیبا میسازه و بدون همه اینها می گذرند اما این تو هستی که در این دوران آب دیده تر میشی و راسخ تر در ادامه راه
اینها رو گفتم که اگه دلخوری ، گله ای ، ناراحتی پیش اومد
نگران نشی و به نوعی خودت را برای مقابله با اتفاقهایی که میفته و حرفهایی که می شنوی آماده کنی
جوری که همگی را با آرامش پشت سر بگذاری
بخشی از راهنمایی که سیسیلی عزیز بهت داده از نظر من بهتره این جوری باشه
نقل قول:
در مورد کار خانوادتون گفت شما هم ابراز ناراحتی کنید
ابراز ناراحتی نکن بلکه همدردی و هم حسی کن
زیرا اگر شما هم از خانواده ات در نزد شوهرت گله کنی راه را برای دیگر سخنها برای شوهرت باز کرده ای (دقت کن نه تایید کنی و نه محکوم )
ضمن اینکه همونطور که سیسیلی عزیز گفت دفاع نکن
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
دوستان خوبم از راهنمایی های شما ممنونم.
راستش تمام دیروز رو داشتم به حرفهای شما فکر می کردم و تنها به یک نتیجه رسیدم, اینکه همسرم رو رها کنم![color=#C71585]
دیروز وقتی همسرم اومده بود سر کار دنبالم؛ وقتی بعد از چندین بار تماس که زود بیا خونه مهمون داریم به این نتیجه رسیدم که باید شروع کنم به تمرین!
به رها کردن!
می خوام فعلا روی این مساله کار کنم.
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
راستش می خوام از رها کردن برام بنویسید!
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
دل عزیز
بهترین کار برای آروم کردن همسرت اینه که خودتون آرامش داشته باشید. اگه از چیزی ناراحت میشید سعی کنید به روش نیارید تا یه فرصت دیگه. و اگه او از موضوعی ناراحته و به زبون میاره شنونده خوبی باشید. نه تائید و نه رد کنید نظر اونو.
این کاری که میخواید انجام بدید در واقع تو مقوله فداکاریه .اما اغلب زندگیها به گذشت بیشتر نیاز داره تا فداکاری.
ببینید الان چی دوست داره همونو انجام بده ، اگه دوس داره یه مدتی شبها مادرش رو تنها نذاره شما هم همراهی کن. (البته زیاده روی هم خوب نیست)
بمرور و با گذشت زمان ایشون هم آرامش لازمه رو بدست میاره و زندگی به روال عادیش برمیگرده، بعدها شما هم از اینکه دراین مقطع حساس زندگی با همسرتون همراهی کردید احساس خوبی خواهید داشت
اگه رها کردن بمعنای کم محلی و یا بی محلی باشه ، بنده توصیه می کنم اینکارو انجام ندید.
.
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
بی بی عزیز؛ ممنونم از محبتی که در حقم داشتید و راهنمایی ای که کردید!
راستش منظور من از رها کردن اصلا به معنی بی محلی کردن نیست؛ به معنی اینکه رها کنم تا هر کاری رو که دوست داره و بهش آرامش میده رو انجام بده! و این کار برام فوق العاده سخته! فوق العاده و من دارم تمرین می کنم و دوست دارم این رها کردن رو از روی عشق انجام بدم؛ نه از روی اجبار!
ما تا امروز 9 روزه که پدرشوهرم رو از دست دادیم و فقط یک شب رو توی خونه ی خودمون بودیم؛ اون هم به خواست مهمونهایی که اومده بودند و البته درک می کردند که چند وقتی هست که ما دور از هم خوابیدیم. توی تموم این مدت در کنارش نشستم و به حرفاش گوش کردم، کنارش خوابیدم اما با فاصله ای که رعایت کردم و صد البته که برام سخت بوده!
با تمام توانم دارم از مهمونهاشون پذیرایی می کنم و البته خیلی هم خسته شدم.
من فکر می کنم که همسر من می خواد تا روز چهلم پدرش بالا بخوابیم؛ در همین وضعیت و این برای من سخت و خسته کننده است! احساس می کنم یه جورایی خسته شدم از بس ظرف شستم و چایی آوردم و به حرفهایی مادرشوهر و شوهرم گوش کردم که این رو بیار؛ اونو ببر! البته خوب می فهمم که شوهرم در عین عزاداری حواسش به من هست و از من از این بابت که ناراحتی ندارم خیالش راحته! و اگر مقداری ناراحتی کنم که دوست ندارم که این کار رو انجام بدم؛ سریعا متوجهه ام میشه! اما؛ هم دلم می خواد کنارم باشه، و هم دوست دارم که رهاش کنم به حال خودش که این روزها رو اون جوری که دوست داره بگذرونه!
موضوع خونه هم که دیگه فکر می کنم اصلا نباید بهش فکر کنم.
و موضوع خانواده ام؛ با هم حسی و همدردی با همسرم خوشبختانه موضوع فعلا حل شده!
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
سلام دل عزيز
متاسفم از آنچه اتفاق افتاده .
به همسرت عزيز م فرصت بده . اجازه بده خودش را در شرايط فعلي پيدا كند . تصميم بگير تا مدتي بدون توقع و چشمداشت باشي . به خودت بگو " اين نيز بگذرد " به همسرت محبت كن . شايد اين لحظات بيشترين زماني است كه همسران به وجود هم نياز دارند .
حساب و كتاب چايي هايي كه ميريزي را نداشته باش . همينطور حساب و كتاب بشقابهايي را كه مي شوري . گاهي كه ناراحت مي شوي و خسته مي شوي به خودت انگيزه ي مهر و عشق همسرت را بده .
از محبت كردن به همسرت كوتاهي نكن . حتي به قيمت اينكه اگر دلت خواست شب بالاي سرش بروي و از او سئوال كني كه به چيزي احتياج دارد يا خير و يا حتي بگويي دلم برات تنگ شده بود و دلم خواست كه بيام پيشت و تو رو تنها ببينم و .... اين روزها مي گذرد . اما اعتماد شما به هم در لحظات بحران بيشتر مي شود .
اگر همسرت و مادر ايشون در اين شرايط مديريت اوضاع را به شما سپرده اند و روي تو به عنوان يك بازوي اصلي حساب مي كنند واقعا باعث افتخار است . مطمئن باش اين كار از يك اعتماد زياد سرچشمه مي گيرد و بعد از طي اين روزهاي سخت حتما شرايط بهتر مي شود و تو با سربلندي از اين امتحان عبور كرده اي .
موفق باشي .
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
سلام دل عزیز
فوت ایشون رو بهتون تسلیت می گویم . حقیقتش من هم اومده بودم که نظرم رو بگویم ولی بزرگواران نظرات ارزنده شون رو دادند و من نیز استفاده کردم. امیدوارم که شما هم سربلند از این امتحان بیرون بیایی و بتوانید این بحران رو توی زندگیتون به خوبی سپری کنید. البته که شوهرتون در این روزها به حمایت شما نیاز دارند و بعدا که در ذهنشون مرور می کنند حتما به شما به عنوان حامی زندگیشون افتخار می کنند. موفق باشید.
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
بچه ها سلام؛ راستش اصلا حالم خوب نیست؛ طی دیروز و امروز اصلا نتونستم مدیریت اوضاع رو به عهده بگیرم و احساس می کنم رفتارهای دیروز و امروزم باعث شد که همسرم در این شرایط بحرانی احساس تنهایی بیشتری بکنه و بارها بهم بگه که من هیچ وقت اون روزی رو که آقا مرد رو و همین طور امروز رو فراموش نمی کنم.
نمی دونم چه کار باید بکنم! احساس می کنم خسته شدم؛ خسته شدم بس که نازش رو کشیدم و ازش بی توجهی دیدم. فکر می کنم دیگه نمی تونم بی توجهیهاش رو تحمل کنم و ازش خواستم که بهم توجه کنه!
گفت دست بردار از این رفتارهای بچه گانه توی این شرایط! من اصلا حال خودم رو نمی فهمم چه برسه به حال تو! اصلا خستگیهام رو درک نمی کنه و بهم میگه که می خوای بکن؛ می خوای نکن! اصلا هر کاری که دوست داری رو انجام بده! می خوای برو؛ می خوای بمون! تنهام بذار!
امروز بعد از مدتها اون قدر سرم داد زد که فکرش رو هم نمی کردم؛ داد می زد که بابام مرده! درکم کن! بفهم که بابام جلوی چشمام جون داده؛ اون قدر داد و بیداد می کرد که نتونستم تحمل کنم و من هم داد زدم. چند دقیقه ای نگذشت که دیدم رفت و از مغازه سیگار گرفته و اومد برای اولین بار توی عمرش سیگار گرفت دستش و گفت که می خوام سیگار بکشم؛ بلکه آرومتر بشم؛ نتونستم تحمل کنم و گفتم حالا که میگی برو؛ پس من هم میرم؛ این فقط ظاهر عملم بود در صورتی که توی قلبم حتی لحظه ای هم نمی خوام ازش جدا شم. باز هم داد و بیداد و آخرش هم گریه بود! فقط گریه! و من انگار نیمه ای از قلبم رو داشتم از دست می دادم وقتی داشت گریه می کرد؛ اشکاش قلبم رو به درد مییاره؛ نمی تونم تحمل کنم که چه جوری جلوی چشمام اشک می ریخت و از باباش می گفت؛ اینکه چه خاطراتی باهاش داشته و الان هرجا که میره یاد باباش می افته!
هر دومون گریه کردیم و من اشکاش رو پاک کردم؛ اما همسرم حالش خیلی بده! بهم میگه تنهام بذار؛ با من حرف نزن؛ بذار توی حال خودم باشم!
فکر می کنم نمی تونم؛ نمی تونم بیشتر از این درکش کنم؛ نمی تونم ببینم همه ی آرزوهام داره از بین میره! من 3 سال صبر کردم و با عشق در کنار همسرم قناعت کردم که توی 6 ماه اول امسال یه خونه بگیریم و مستقل شیم؛ اما حالا حتی نمی تونم به فروش این خونه فکر هم بکنم؛ ناشکر نیستم اما خونه ی ما تقریبا منطقه ی پایین شهر میشه که از لحاظ فرهنگی سطح پایینی داره اما از لحاظ نوع دوستی و از این جور حرفها همسایه ها و مردم خوبی داره؛ توی تموم مراسمات همسایه ها شریک بودن و حتی ذره ای نمی گذارند که مادرشوهرم احساس تنهایی کنه! حتی یکیشون گفته که من چند تا دختر دارم، یکیش رو می ذارم هر شب بیاد پیشت بمونه! و مادرشوهرم مطمئنا هیچ وقت راضی نمیشه که ما این خونه رو بفروشیم؛ همسرم هم هیچ وقته دیگه حتی محاله که بخواد از مادرش جدا شه!
نمی دونم عشق و محبتم نسبت به همسرم از یه طرف؛ آرزوها و آمالی که داشتم از یه طرف!
نمی دونم باید چه جوری نگاه کنم که مسائل رو از اینی که هست زیباتر ببینم!
لطفا راهنماییم کنید!:72:
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
سلام دل عزیز
خدا پدرشوهرتون رو رحمت کنه
یه سوال :الان دقیقا مشکل شما چیه؟
ناراحتی همسرتان؟
کنار نیومدن همسرتان با مساله فوت پدر؟
اومدن مادرشوهرت پیش شما برای زندگی؟
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
راستش مشکل من هر سه تا مساله ست!
1. همسرم احساس می کنم که داره به خودش تلقین می کنه که نباید هیچ وقت پدرش و اون صحنه ای رو که دیده رو فراموش کنه؛ بنابراین بی تابی ها و بی قراریهاش آزارم میده!
2. خودم و تمام آرزوهایی که داشتم و حالا باید یه جورایی همه رو فراموش کنم و به یه زندگی سه نفره فکر کنم؛ و همین طور بی توجهی هایی که همسرم توی این مدت نسبت به من داره!
راستش شاید من هم به اون مساله ی رهایی و عاشق خود همسرم بودن باید فکر کنم؛ نه عاشق عشقش بودن!
نمی دونم خیلی داغونم!
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
نمی دونم چه کار باید بکنم! احساس می کنم خسته شدم؛ خسته شدم بس که نازش رو کشیدم و ازش بی توجهی دیدم. فکر می کنم دیگه نمی تونم بی توجهیهاش رو تحمل کنم و ازش خواستم که بهم توجه کنه!
گفت دست بردار از این رفتارهای بچه گانه توی این شرایط! من اصلا حال خودم رو نمی فهمم چه برسه به حال تو! اصلا خستگیهام رو درک نمی کنه و بهم میگه که می خوای بکن؛ می خوای نکن! اصلا هر کاری که دوست داری رو انجام بده! می خوای برو؛ می خوای بمون! تنهام بذار!
امروز بعد از مدتها اون قدر سرم داد زد که فکرش رو هم نمی کردم؛ داد می زد که بابام مرده! درکم کن! بفهم که بابام جلوی چشمام جون داده؛ اون قدر داد و بیداد می کرد که نتونستم تحمل کنم و من هم داد زدم.
...لطفا راهنماییم کنید!:72:
دل عزیز
سلام و متاسفم از رخدادهای این چند روزه.
یادتون باشه قرار شد برا اینکه بتونید همسرتون رو آروم کنید ، بایستی خودتون آروم باشید. این بهترین کار بوده و هست. اینکه شما داد زدید یعنی اینکه شما آروم نیستید.
اما برگردیم به شروع این قصه :
چی شد که بهتون گفت "گفت دست بردار از این رفتارهای بچه گانه توی این شرایط""
شما چی گفتید؟؟
البته اینو هم بگم ، ما مجاز نیستیم بخاطر ناراحتیها و استرسهای خودمون زندگی رو به نزدیکامون تلخ کنیم (اشاره به رفتارهای قابل تشخیص همسرتون تو این برهه ) ،
یه جمله قصار هست مردان بزرگ به خودشون سخت میگیرن ، مردان کوچک به بقیه.
به همسرت از روی خیرخواهی بگو خوبه برا تغییر روحیه مادر تون ، مثلا اونو ببریم شام رستوران ...، یا ببریمش پارک ، خلاصه پیشنهاد یه برنامه تفریحی رو بذار . (البته چند روز دیگه این پیشنهاد رو بده) ، با دو هدف یکی همون تغییر روحیه عزا دیده ، دوم اینکه کلا از این پیله تنیده به دور خودشون بیرون بیان و همسرتون زودتر فعالیتهای عادیشو از سر بگیره.
فعلا به تغییر مکان فکر نکن. هرچی بیشتر به این قضیه فکر کنی بیشتر ذهنیت سازی میکنی و....
بعد از چهلم پدر شوهرتون مقدمات نشستی رو با بقیه برادران و خواهران همسرت تدارک ببین (اجرا با همسرتون باشه) که با همفکری همدیگه بتونید تنهائی مادر همسرتون رو پر کنید.
شاید نتیجه اون جلسه این باشه که دخترشون بجای شما تو طبقه این خونه مستقر بشه.
سعی کنیم از محدودیتها و تهدیدها برا خودمون فرصت بسازیم.:104:
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
سلام دوست عزيز
كارت درست نبود...نبايد داد و بيداد ميكردي اما نتيجه اش به نظرم بد نشده...باعث شدي خودشو خالي كنه و از ناراحتي و غصه اش باهات حرف بزنه...بهش نزديك تر شو و توقعاتت رو ازش به حداقل برسون...اون حق داره كه ناراحت باشه...هر كسي هم جاي اون بود به همين حال و روز ميفتاد...صبور باش و بذار كم كم به زندگي عادي برگرده....با عجله و جيغ و داد چيزي درست نميشه...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
فکر می کنم نمی تونم؛ نمی تونم بیشتر از این درکش کنم؛ نمی تونم ببینم همه ی آرزوهام داره از بین میره! من 3 سال صبر کردم و با عشق در کنار همسرم قناعت کردم که توی 6 ماه اول امسال یه خونه بگیریم و مستقل شیم؛ اما حالا حتی نمی تونم به فروش این خونه فکر هم بکنم؛ ناشکر نیستم اما خونه ی ما تقریبا منطقه ی پایین شهر میشه که از لحاظ فرهنگی سطح پایینی داره اما از لحاظ نوع دوستی و از این جور حرفها همسایه ها و مردم خوبی داره؛ توی تموم مراسمات همسایه ها شریک بودن و حتی ذره ای نمی گذارند که مادرشوهرم احساس تنهایی کنه! حتی یکیشون گفته که من چند تا دختر دارم، یکیش رو می ذارم هر شب بیاد پیشت بمونه! و مادرشوهرم مطمئنا هیچ وقت راضی نمیشه که ما این خونه رو بفروشیم؛ همسرم هم هیچ وقته دیگه حتی محاله که بخواد از مادرش جدا شه!
نمی دونم عشق و محبتم نسبت به همسرم از یه طرف؛ آرزوها و آمالی که داشتم از یه طرف!
نمی دونم باید چه جوری نگاه کنم که مسائل رو از اینی که هست زیباتر ببینم!
لطفا راهنماییم کنید!:72:
من جاي تو بودم توي اين موقعيت حتي فكر فروش خونه و ....رو هم نميكردم چون برام گرون تموم ميشد!!!
ميفهمم كه چه حالي داري اما بهتره به فكر همسرت هم باشي كه زپدرش رو از دست داده و داغداره و در حال حاضر امور مادي و دنيوي براش هيچ ارزشي نداره...پس بهتره خودتو سبك نكني و به هيچ وجه تا ارووم تر شدنش راجع به برنامه هاي زندگي و خونه و ...حرفي نزني...مادرش هم الان ناراحته و نميتونه علاوه بر داغ همسرش غم جدا شدن پسرش رو (حتي دو كوچه بالاتر و....)تحمل كنه....سعي كن عاقلانه قدم برداري تا هر چي رشتي پنبه نشه....اين اتفاق يه امتحان بزرگ براي صبر و تحمل خودته كه ببيني ميتوني يه سال ديگه هم اين خونه و اين مدل زندگي رو تحمل كني يا نه...
در كل به نظر من تا روزي كه حال همسرت بهتر بشه كنارش باش اما بهش گير نده...روي مخش نرو...مثل يه بچه باهاش رفتار كن يعني بهش محبت كن ولي توقع تشكر و محبت از اون نداشته باش...
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
دوستان خوبم سلام
راستش از راهنمایی هاتون ممنونم.
با مطالعه نظراتتون و همین طور صحبتی که با آقای سنگ تراشان داشتم در این خصوص به نتایج زیر رسیدم
1. همسر من به یک زمان 3 الی 6 ماهه احتیاج داره که خودش رو به زندگی عادی برگردونه و این زمان برای منی که این قدر دوسش دارم و عاشقشم؛ خیلی زیاده! پس باید بتونم این محبت رو بهش ثابت کنم؛ حالا چه جوری؟
می خوام یه برنامه ریزی 24 ساعته ی دقیق داشته باشم واسه ی روزهایی که قراره سپری بشه توی زندگی مون؛ این برنامه ریزی هم نیازمنده اینه که من ساعاتی از روز رو به کارهایی که بهشون علاقه دارم بگذرونم؛ حالا من همیشه دوست داشتم که چه کارهایی رو انجام بدم بعد از اتمام درسم؟ چون توی این مورد هم سرگردان بودم و همین طور باید کاری رو انتخاب کنم که بهم انرژِی مثبت بده؛ نه اینکه انرژِیم رو ازم بگیره؛ بنابراین باز هم با مشورت با یه مشاور به این نتیجه رسیدم که میتونم تست وکسلر رو انجام بدم و اطلاعات خوبی از خودم به دست بیارم! حالا از شما می خوام که اگر در این زمینه اطلاعاتی دارید برام رو کنید و همین طور اینکه خود این تست رو از کجا می تونم تهیه کنم؟ آیا می تونم دانلود کنم؟
2. توی تموم این مدت؛ فکر دیگه ای که خیلی آزارم میداد این بود که احساس می کردم تمام آرزوهام و قشنگی زندگیم و برنامه ریزیهام از دست رفت و من دیگه نمی تونم احساس خوشبختی کنم؟! چون فکر می کردم حالا که مسئولیت مادرشوهرم به گردن ما افتاد و همین طور اینکه ما مجبوریم و محکوم به این هستیم که تا آخر عمر با مادرشوهرم زندگی کنیم همه ی این افکار آزارم میداد و نمی ذاشت به خوبی تمام محبتم رو نصیب همسر مهربونم بکنم؛ ولی آقای سنگ تراشان برام یادآوری کرد که همه ی هستی و همه ی انسانها آرزوهایی دارن و این آرزوها می تونه با یه اتفاق کوچیک به هم بریزه؛ مثل اینکه آرزوی همسرت این بود که پدرش باشه و مثل همیشه تکیه گاهش باشه! اما با مرگ پدرش این آرزوش از بین رفت! ازم پرسید: دوست داری که هیچ وقت بیوه بشی؟ گفتم: به هیچ وجه! گفت: می تونست اون آهن روی سر شوهر تو بیافته و الان این تو بودی که بیوه بودی و همه ی آرزوهات رو باز هم یه جور دیگه ای از دست می دادی؟!
پس ما انسانها حتی توی آروزهامون هم باید منعطف باشیم و خوشبختی خودمون رو به یه آرزو محدودش نکنیم؛ باید منعطف باشیم!
گفتن این حرفها برام آسونه ولی دوست دارم اون قدر روشون فکر کنم که بشن ملکه ی ذهنم و امروز داشتم به این فکر می کردم که من چه آروزیه دیگه ای می تونم بکنم که باز هم امید و انگیزه و هدف بیاد توی زندگیم و احساس خوشبختی کنم؟
بنابراین باید یه برنامه ریزی جدید بکنم برای رسیدن به لیست آروزهای جدید!:43:
راستش فرشته جان اگه جواب سوال اولم رو پیدا کنم؛ دیگه شما می تونید این تاپیک رو قفل کنید! چون فکر می کنم اون نتیجه ای رو که باید ازش می گرفتم رو گرفتم.
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
دوست خوبم
من سال گذشته متاسفانه خواهرم دامادمون و دو نوگل شگفته اش(كل اعضاي خانواده ) رو طي يك حادثه رانندگي از دست دادم . يه روز بهم تلفن كردند كه خواهرت اينها تصادف كردند من هم راه افتادم از تهران به سمت مشهد تازه وسط راه بود كه فهميدم كل اعضاي خونواده از بين رفتن. اون موقع بود كه انگاري دنيا رو سرم خراب شد چه جوري بايد به پدر و مادرم و ساير برادرام خبر ميدادم كه بياييد تنها خواهرم از دنيا رفته و... و من بودم كه توي يه شهر غريب بايد تا ژاسي از شب از اين ور به اون ور ميرفتم تا شايد جنازه هه رو تحويلم بدن هيچگاه اون لحظات از جلوي چشام محو نميش و..
بنابراين حق بده به همسرت كه دچار چنين حال و هوايي بشه
البته من احساس ميكنم همسرت بيش از همه از رفتار خونواده ات دلگيره
ولي صبور باش
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
دوستان خوبم سلام
راستش از راهنمایی هاتون ممنونم.
با مطالعه نظراتتون و همین طور صحبتی که با آقای سنگ تراشان داشتم در این خصوص به نتایج زیر رسیدم
1. همسر من به یک زمان 3 الی 6 ماهه احتیاج داره که خودش رو به زندگی عادی برگردونه و این زمان برای منی که این قدر دوسش دارم و عاشقشم؛ خیلی زیاده! پس باید بتونم این محبت رو بهش ثابت کنم؛ حالا چه جوری؟
می خوام یه
برنامه ریزی 24 ساعته ی دقیق داشته باشم واسه ی روزهایی که قراره سپری بشه توی زندگی مون؛ این برنامه ریزی هم نیازمنده اینه که من ساعاتی از روز رو به کارهایی که بهشون علاقه دارم بگذرونم؛ حالا من همیشه دوست داشتم که چه کارهایی رو انجام بدم بعد از اتمام درسم؟ چون توی این مورد هم سرگردان بودم و همین طور باید کاری رو انتخاب کنم که بهم انرژِی مثبت بده؛ نه اینکه انرژِیم رو ازم بگیره؛ بنابراین باز هم با مشورت با یه مشاور به این نتیجه رسیدم که میتونم تست وکسلر رو انجام بدم و اطلاعات خوبی از خودم به دست بیارم! حالا از شما می خوام که اگر در این زمینه اطلاعاتی دارید برام رو کنید و همین طور اینکه خود این تست رو از کجا می تونم تهیه کنم؟ آیا می تونم دانلود کنم؟
2. توی تموم این مدت؛ فکر دیگه ای که خیلی آزارم میداد این بود که احساس می کردم تمام آرزوهام و قشنگی زندگیم و
برنامه ریزیهام از دست رفت و من دیگه نمی تونم احساس خوشبختی کنم؟! چون فکر می کردم حالا که مسئولیت مادرشوهرم به گردن ما افتاد و همین طور اینکه ما مجبوریم و محکوم به این هستیم که تا آخر عمر با مادرشوهرم زندگی کنیم همه ی این افکار آزارم میداد و نمی ذاشت به خوبی تمام محبتم رو نصیب همسر مهربونم بکنم؛ ولی آقای سنگ تراشان برام یادآوری کرد که همه ی هستی و همه ی انسانها آرزوهایی دارن و این آرزوها می تونه با یه اتفاق کوچیک به هم بریزه؛ مثل اینکه آرزوی همسرت این بود که پدرش باشه و مثل همیشه تکیه گاهش باشه! اما با مرگ پدرش این آرزوش از بین رفت! ازم پرسید: دوست داری که هیچ وقت بیوه بشی؟ گفتم: به هیچ وجه! گفت: می تونست اون آهن روی سر شوهر تو بیافته و الان این تو بودی که بیوه بودی و همه ی آرزوهات رو باز هم یه جور دیگه ای از دست می دادی؟!
پس ما انسانها حتی توی آروزهامون هم باید منعطف باشیم و خوشبختی خودمون رو به یه آرزو محدودش نکنیم؛ باید منعطف باشیم!
گفتن این حرفها برام آسونه ولی دوست دارم اون قدر روشون فکر کنم که بشن ملکه ی ذهنم و امروز داشتم به این فکر می کردم که من چه آروزیه دیگه ای می تونم بکنم که باز هم امید و انگیزه و هدف بیاد توی زندگیم و احساس خوشبختی کنم؟
بنابراین باید یه
برنامه ریزی جدید بکنم برای رسیدن به لیست آروزهای جدید!:43:
راستش فرشته جان اگه جواب سوال اولم رو پیدا کنم؛ دیگه شما می تونید این تاپیک رو قفل کنید! چون فکر می کنم اون نتیجه ای رو که باید ازش می گرفتم رو گرفتم.
دوست عزيز يه موردي كه شايد به تاپيكت مربوط نباشه به نظرم رسيد كه لازم دونستم ياداوري كنم....
ببين اين كه ادم با برنامه ريزي و اصول از پيش تعيين شده زندگي رو اداره كنه خيلي خوبه اما وقتي بيش از حد روي همه چي برنامه ريزي كني و بخواي همه چي موبه مو طبق برنامه پيش بره نه تنها هيچ وقت به اين هدف نميرسي بلكه به نظرم سرخورده هم ميشي چون هميشه توي زندگي برنامه هاي هستن كه غير قابل پيش بيني هستن و ما نميتونيم اونارو جز برنامه مون بياريم...پس به جاي اينكه براي خودت محدوديت و اسارتي به اسم برنامه ريزي طراحي كني سعي كن يه كم منعطف تر براي اينده ات تصميم بگيري...برنامه ات انقدر بايد انعطاف داشته باشه كه با اتفاقات گوناگون نشكنه....توي همين متن چند خطي چندين بار از كلمه برنامه ريزي استفاده كردي به همين دليل حدس زدم كه برنامه ريزي هاي سفت و سختي داري كه باعث محدوديت زندگي ات ميشه و البته به تبع اين محدوديت ها باعث ناراختي و غمگيني ات....به همين دليل اين حرف رو گفتم البته شايد هم حدسم غلط بوده باشه...
به هر حال تاكيد زيادي روي اينكه حتما همه چي طبق روال و برنامه باشه نداشته باش...
الان كه پست خودت رو تا اخر خوندم ديدم خودت هم به يه شكل ديگه همين حرف من رو زدي...
پس احتمالا حدس بيراه نبوده:303:
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
شیفته ی عزیز؛ برای اتفاقی که براتون افتاده واقعا متاسف شدم؛ امیدوارم که خداوند روح خواهرت و عزیزانش رو قرین رحمت خودش قرار بده!
راستش حدس شما درسته و همسرم همچنان روی موضع خودش ایستاده و تاکید کرده که به هیچ عنوان حاضر نیست دیگه نه با دامادهامون رابطه ای داشته باشه نه بخواد ببینتشون! راستش بعد از مراسم هم از مادرم خواسته بود که اگر زنگ زدند و خواستند بیان؛ خیلی محترمانه بگه که به اومدن اونها هیچ نیازی نداره و بهتره که نیان! و البته برای مراسم قرآن خوانی و شام اولین پنج شنبه پدرش که هفته ی پیش بود هم دعوتشون نکرد و فقط از پدر و مادرم و عموم دعوت کرد که بیان!
درسته که من از این رفتارش ناراحت شدم و البته هنوز هم که هنوزه دلگیرم؛ اما یه جورایی به همسرم حق میدم و دوست ندارم که دیگه بخوام سر این موضوع باهاش بحث کنم؛ بنابراین این موضوع رو به دست زمان سپردم.
غزاله جان با حرفات کاملا موافقم؛ و می پذیرم که توی زندگی یه سری اتفاقات غیرقابل پیش بینی وجود داره و ما انسانها همیشه باید آمادگی روبرو شدن با این مسائل رو داشته باشیم. اما
دوست خوبم؛ راستش وجود این برنامه ریزیها توی زندگی من؛ بهم انگیزه و آرامش و هدف رو میده! جوری که اگر همین امروز به گذشته ام برگردم و به این فکر کنم که آیا از گذشته ی خودم راضی هستم یا نه؟ به خودم پاسخ مثبت می دم که تونستم همیشه از وقت خودم بهترین استفاده رو ببرم!
البته با این مساله کاملا موافقم که انعطاف در زندگی بشر باعث رشد و خلاقیت میشه! به همین دلیل چند وقتی بعد از مرگ پدرشوهرم به دنبال پیدا کردن آرزوها و هدفهای جدید هستم که همیشه رشد و پیشرفت رو توی زندگی داشته باشم! راستی این برنامه ریزیها به عنوان زندگی قانونمند و خشک و بیروح نیست، فقط یه نقشه است که توی زندگی؛ راه رو گم نکنم و به درستی قدم بردام.:72:
بابت تذکرت هم ازت ممنونم:46:
RE: چه جوری میتونم آرومش کنم؟
تسلیت واژه کوچکیست دربرابر غم بزرگ شما
ازخداوندصبربرای شماوهمسرگرامی خواهانم
امیدوارم که غم آخرزندگیتان باشد.
می بخشیدکه من دیر متوجه شدم.