ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
با سلام خدمت همه دوستان انجمن همدردی
من 25 سالمه ، از خصوصیات اخلاقی ام اگر بگم من ادمی اروم کم حرف منطقی (البته اگر تعریف از خودم نباشه ) و با کمی اعتماد به نفس ضعیف
البته قبل از تموم شدن درس و سرکار رفتنم فکر می کنم وضع اعتماد به نفس خیلی بدتر بود .الان که مشکلات خانوادگی برام پیش اومده کلا بهم رختم واقعا نمی دونم باید چکار کنم
راستش ماجرا از این قراره که من دختر خاله ای دارم که 2 سال از من کوچکتره قبل از اینکه زن من بشه خالم به خاطر علاقه ای که به من داشت همیشه حرف ازدواج من و اونو می زد ولی من هیج وقت از این حرف خوشحال نمی شدم جون اون رو برای ازدواج دوست نداشتم یه روزی که دانشگاه بودم مادرم باهام تماس گرفت و گفت خالت پیشنهاد ازدواج شماهارا رسما داده و از تو جوب میخاد من چون علاقه ای بهش نداشتم گفتم نه
مادرمم که بدش نمیومد دختر خواهرش زن من بشه تفره رفت و گفت حالا عجله نکن زود تصمیم نگیر بیشتر فکر کن و از این حرفا
ماجرا گذشت و من ماهها فکرم مشغول این مسئله بود تو مدتی که دانشجو بودم یکی دو بار دیگه موضوع را مطرح کردند که من تفره می رفتم ولی دفعه های بعد نمی گفتم نه یه جور دودلی پیدا کرده بود چون دختر خالم خیلی دختر خوبی بود می ترسیدم از دستش بدم پشیمون میشم ولی ته دلم اصلا راضی نبودم
ماجرا گذشت تا اینکه براش خواستگار اومد خالم دوباره اصرار که جواب بدید برای دخترمون خواستگار اومده من که نمی دونستم چکار کنم با یکی از دوستام مشورت کردم اونم این حرفا رو میزد که علاقه بعد از ازدواج ایجاد میشه و اصول دیگه ای هم برای زندگی مهمه واز این جور حرفا تا اینکه من قانع شدم ولی بازم ته دلم راضی نبودم
با اصرار مادرم رفتم خواستگاری همش به این موضوع فکر می کردم که چی بگم که این ازدواج سر نگیره چه دلیل منطقی پیدا کنم که ما به درد هم نمی خوریم ولی با همه این حرفا خواستگاری انجام شد و توافق کردیم روزای قبل از ازدواج اصلا حال خوبی نداشتم همش گریه می کردم با خودم فکر می کردم این استرسای ازدواجه و خودمو اروم میکردم
صبح یه روز رفتیم برای ازمایش خون من همش با خودم می گفتم خدایا میشه جواب ازمایش خونا مون منفی باشه این ازدواج سر نگیره
وقتی من به اون روزا فکر می کنم با خودم میگه مگه یه " نه " گفتن چقدر برات سخت بود که این قدر رنج کشیدی و هنوز تمومی نداره و معلوم نیست کی تموم بشه
الان که نزدیک یک سال و نیم از ازداجمون میگذره من هنوز حال دروست و حسابی ندارم تموم زندگیم شده غصه شده درد شده رنج با خودم میگم من که تمام مدت جونیم پامو کج نذاشم که امروز تو زندگی زناشوییم لذت ببرم وقتی میبینم زندگیم امروز اینجوره از خوب بودم پشیمون میشم با خودم می گم ای کاش من ادم بدی بودم شاید اینقدر دلم نمی سوخت
حالا بعد این همه مدت این همه رنج برای خودمو اون دختر نمی دونم باید چکار کنم مشاورم زیاد رفتم ولی فایده نداره احساس رو نمی تونی با مشاوره به وجود بیاری وقتی هم به جدایی فکر می کنم مثل اینه که به اخر دنیا رسیدم از خدا هزار بار ارزوی مرگ میکنم که مردن برای من از این حقارت شیرین تره از کارشناسان این بخش میخام منو راهنمایی کنن واقعا دیگه نمی دونم چکار کنم
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
سلام دوست عزیز
خوش اومدی
سال نوت هم مبارک
برای چی از همسرت خوشت نمیاد؟
چه ویژگیهایی دوست داشتی داشته باشه که نداره؟
اون چی به شما علاقه داره؟
توی این مدت از سردی شما گله نکرده؟
عشقو علاقه به وجو میاد در صورتی که طرفین مناسب هم باشن
حالا هم دیر نشده برای داشتن یک زندگی خوب گرچه بهتر بود قبلا بیشتر فکر می کردی و حالا که دیگه گذشته.
انقدر به خودت انرژی منفی نده که من ازش بدم میاد، میتونه شرایطت به خاطر تلقینات باشه.
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
سلام دوست عزیز
من شرایط تو رو تجربه کردم تا حالا، البته نه در مورد ازدواج بلکه در مورد یک شغل، تمام فرآیند ازدواجتو که تعریف کردی واسه من قابل لمسه. من تو رو درک میکنم. تو در وضعیتی هستی که همه ازش راضین و میگن خوب و عالیه غیر از خودت!
البته مورد من چون شغل بود من نهایتا استعفا دادم و اومدم بیرون ولی الان بعد از 2 سال میگم اگه مونده بودم طوری نمیشد. به این فکر کن که اگه جدا بشی باید خیلی سختی بکشی و آخرشم فکر نکن که زندگیت از این که هست بهتره میشه، سعی کن مدارا کنی. در ضمن چون تو الان تمام وقتتو در این موقعیت هستی، احساس خفگی و احساس بیچارگی میکنی. اگه موقعیتی پیش بیاد که بتونی یکم دور باشی از این قضایا شاید بهتر و راحت تر بتونی فکر کنی و تصمیم بگیری.
شما در زندگیت یکبار بدلیل عدم قاطعیت که داشتی صدمه خوردی، سعی کن تو زندگیت قاطعیت داشته باشی. به نکته جالبی اشاره کردی که گفتی اعتماد به نفست پایینه، چون همیشه میگن "قاطعیت=اعتماد به نفس". به هر حال نظر این حقیر این هست که سعی کنی مهارت هایی کسب کنی که بتونی مدارا کنی. اینو میگم چون میدونم بعد از جدایی خبری نیست و تو هم عذاب وجوان خودتو داری و هم سرزنش اطرافیان. بنابراین مشکلاتت کم نمیشه بلکه بیشتر میشه. ناامید نشو، باز هم برو مشاوره. باز هم تمرین کن.
دوست عزیز دخترخاله ی شما حتی اگر به اصطلاح دختر شاه پریون هم بود، چون 100% انتخاب شما نبود، شما همین وضع رو داشتی، بنابراین در دخترخالت عیبی رو جستجو نکن، بلکه این ایراد از درون خودته، سعی کن اصلاحش کنی. از خدا کمک بخواه.
موفق باشی.:72:
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
سلام
از اینکه حوصله کردید و جواب دادید مچکرم
ای کاش مشکل من هم سر تغییر شغل بود ای کاش منم فقط شغلمو دوست نداشتم اون وقت اگه راضی نبودم و میخاستم ترکش کنم این قدر سرزنش نمی شدم بهم نمی گفتن خائن عذاب وجدان نمی گرفتم که چی به سر طرف مقابلم میاد و هزار دلیل دیگه که میتونم بگم که این دو موضوع از زمین تا اسمون با هم فرق میکنن
مشکل من با اون دختر سر مسائل رفتاری و اینکه من از خصلتهاش خوشم میاد یا نه نیست من هیچ وقت ازش شکایتی نداشتم اون خیلی دختره خوبیه و اینکه هیچ احساسی بهش ندارم منو بیشتر عذابم میده با خودم میگم دختر به این خوبی رو چرا باید دوست نداشته باشم فقط به خاطر اینکه قبل از ازدواج بهش علاقه ای نداشتم
به خدا خیلی دلم براش میسوزه بعضی وقتا که با خودم خلوت میکنم بهش فکر میکنمو میشینم براش گریه میکنم ولی چه کاری ازم بر میاد هر چی سعی کردم به خوبیاش فکر کنم به محبتش به من به علاقش به من ولی بازم در من هیچ احساسی نسبت بهش ایجاد نشده و حالم داره روز به روز بدتر میشه بیخودی گریه می کنم همیشه احساس شکست میکنم از موفقیتام خوشحال نمیشم اصلا باهاش نمی شینم کمی دردودل کنم اصلا نمی شینم به حرفاش درست گوش بدم وقتی هم که حرف میزنه حواسم جای دیگست اصلا کاری نمی کنم که خوشحالش کنم هیچ وقت من بهش زنگ نمی زنم اون همیشه به من زنگ میزنه با اینکه همه اینکارا منو عذاب میده ولی انگار اینکارا از من بر نمیاد نسبت بهش احساس مسئولیت نمیکنم اخه من چجوری میتونم اینجوری زندگی کنم اونم یک عمر
خودم رو بی خیال بشم به سر بچه های من و اون چی میاد یه پدری که هیچ وقت مادرشونو درک نکرده هیچ وقت محبت پدر به مادر رو ندیدن پدری دارن بی تفاوت که از هیچی خوشحال نمیشه
اره من بدبخت شدم خودم میدونم ولی قبولش برام سخته یه طرف یه راه بی پایانه که معلوم نیست اخرش چی میشه دوام میارم یا نه یه طرفشم عذاب و سختی و افسردگی و هزار جور بدبختیه دیگس که نمی دونم ازونم جون سالم بدر میبرم یا نه ولی معتقدم که یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه
و اینم می دونم که من ادم ضعیفی هستم ممکنه زیر فشارای زندگی خورد بشم و هیچ وقت نتونم دوباره سرپا بایستم چه سرنوشت تلخی دارم ای خدا
خیلی وقتا از خدا گلایه میکنم که اخه مگه من چکار کردم .من فقط خواستم زندگیم گرمتر بشه ازدواج رو خیلی دوست داشتم یک همدم که دوسش داشته باشم یکی که بتونم بهش محبت کنم محبت ببینم ولی چی شد این خیلی خواسته زیادیه ؟
بعضی وقتا میگم خدایا تو میتونستی با یه اتفاق ساده جلوی این ماجرارو بگیری من نادونم نمی تونم درست تصمیم بگیرم تو چرا دستمو نگرفتی
ولی خدای من بازم دوستت دارم میدونم میخای صبر منو بسنجی ولی واقعا آزمایش سختیه امیدوارم بتونم امتحانمو خوب پس بدم
از کسانی که همچین مشکلاتی داشتن خواهش میکنم منو راهنمایی کنن تا بتونم درستترین تصمیم در این مورد رو بگیرم تا دوباره به خاطر تصمیم غلطم یک عمر پشیمونی به بار نیارم
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
مشکل شما در دنیای مجازی که با محدودیت های خاص خودش همراه است حل نمی شود.در تصمیم گیری عجله نکنید تا بعدا پشیمان نشوید.من به شما پیشنهاد می کنم که به یک روانپزشک مراجعه فرمایید
:72:
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
راستشو بخوای به نظر من تو زیادی داری حساسیت به خرج میدی . سعی کن خودتو مشغول چیزای دیگه کنی .همش داری به تصمیمی که گرفتی فک میکنی و همش افسوس میخوری و این باعث میشه هر روز این موضوع برات بزرگتر بشه تا جایی که فک میکنی یه شکست خورده هستی.
دوست من خیلیا هستن که وقتی دارن ازدواج میکنن عاشق همسرشونن انقدر که هزار تا بوسه و یه کامیون گل سرخ و غیره رو مهر همسرشون میکنن ولی بعد یه مدت که چهره واقعیه طرف مقابل براشون رو میشه انقدر از همسرشون بدشون میاد که حاظر نیستن حتی به قیافش نگاه کنن . تو دادگاه خانواده پر از اینجور آدماست بد نیست یه سری به اونجا بزنی . میخوام اینو بهت بگم چیزی که باعث میشه زن و شوهر از کنار هم بودن بعد از چندین سال همچنان احساس آرامش کنن اخلاق و کردارشونه نه ظاهر و نه حتی عشق اوایل ازدواج. این که همسرت بعضی موقع ها از سر دلنگرانی یا حتی دلتنگی بهت زنگ میزنه این یعنی عشق این یعنی یکی دوست داره باور کن کافیه این افکار رو دور بریزی اون موقع تو هم کم کم عاشقش میشی.
به نظر من اگه یه روزی خدای نکرده طلاق بگیری اونی که افسوس بیشتری خواهد خورد باور کن که تویی.
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط matrix_14
راستشو بخوای به نظر من تو زیادی داری حساسیت به خرج میدی . سعی کن خودتو مشغول چیزای دیگه کنی .همش داری به تصمیمی که گرفتی فک میکنی و همش افسوس میخوری و این باعث میشه هر روز این موضوع برات بزرگتر بشه تا جایی که فک میکنی یه شکست خورده هستی.
دوست من خیلیا هستن که وقتی دارن ازدواج میکنن عاشق همسرشونن انقدر که هزار تا بوسه و یه کامیون گل سرخ و غیره رو مهر همسرشون میکنن ولی بعد یه مدت که چهره واقعیه طرف مقابل براشون رو میشه انقدر از همسرشون بدشون میاد که حاظر نیستن حتی به قیافش نگاه کنن . تو دادگاه خانواده پر از اینجور آدماست بد نیست یه سری به اونجا بزنی . میخوام اینو بهت بگم چیزی که باعث میشه زن و شوهر از کنار هم بودن بعد از چندین سال همچنان احساس آرامش کنن اخلاق و کردارشونه نه ظاهر و نه حتی عشق اوایل ازدواج. این که همسرت بعضی موقع ها از سر دلنگرانی یا حتی دلتنگی بهت زنگ میزنه این یعنی عشق این یعنی یکی دوست داره باور کن کافیه این افکار رو دور بریزی اون موقع تو هم کم کم عاشقش میشی.
به نظر من اگه یه روزی خدای نکرده طلاق بگیری اونی که افسوس بیشتری خواهد خورد باور کن که تویی.
سلام
اره شما درست میگی من خیلی فکرم مشغول این مسائل شده ولی به خدا دست خودم نیست همیشه عصبی ام صبحها که از خواب بلند میشم اعصابم داغونه بدون هیچ دلیلی اصلا دل صحبت کردن با کسی رو ندارم هر جا میرم ساکت میشینم به خاطر اینکه اعصابم اروم نمیشه وقتی اطرافیانم رو میبینم که سطح زندگی شون از من پایین تره و از من خوشبخت ترن غصه میخورم کلا زندگیم زیرورو شده منی که به هیج کس حسودی نمیکردم الان دارم به همه حسودی میکنم
شما میگید به این مسائل فکر نکن این مسائل مربوط به زندگی زناشوئیه منه من نتونم به این افکارم غلبه کنم و تا زمانی که حلشون نکنم هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم همینطور که الان نه لذتی از روابط عاطفی ام میبرم نه جنسی پس چرا ازدواج میکنیم ؟
اگه با مشغول کردن خودم به کارای دیگه ای که دوست دارم مشکلمو حل کنم نادیده گرفتن یه سری نیازهای اساسی دیگیه من نیست ؟ نادیده گرفتن این نیازها نمیتونه مشکل ساز بشه ؟ نمی تونه اوضاع رو خرابتر کنه ؟
شما میگید خیلی عاشق هم اند از هم متنفر می شند اره منم اینو رد نمی کنم یه واقعیتبه در هر صورت کمبود یکی از شرایط زندگی می تونه تو زندگی مشکل ساز بشه اگه اخلاقیات رو کنار بذاری و فقط به عشق میدون بدی شکست خوردی و اگه هم با عقلت جلو بری و احساسات رو کنار بذاری مشکلاتی شبیه به مشکلات من رو پیدا میکنی که زندگتو نابود می کنه
چیزی که مشخصه اینه که همسرم منو خیلی دوست داره ولی متاسفانه من هیچ احساسی ندارم برای همین همیشه محبتاش بی جواب میمونه نه اون از زندگیش لذت میبره نه من ای کاش این مسائل برای من اهمیت نداشت منظورم عشق و احساسو و ... که منم میتونستم با ارامش به زندگیم ادامه بدم و این همه دغدغه نداشته باشم
متاسفانه این بی احساسی نسبت به زندگی در من از ابتدای ازدواجمون بود من فکر میکردم با گذشت زمان احساس به وجود میاد ولی چیزی که به وجود اومد غم و ناراحتی و افسردگی بود و هنوز هم که مدت زیادی میگذره یک لحظه هم احساس ارامش نمیکنم
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
من چون خانم هستم نمی تونم خوب شما را درک کنم.
ولی برام عجیبه که چطور نمی تونید همسرتون را دوست داشته باشید؟ بعد از یکسال و نیم هنوز هیچ علاقه ای شکل نگرفته؟
دلیل خاصی دارید؟ مثلا ظاهرشون یا اخلاق خاصی مورد نظرتون بوده که ایشون ندارند؟ خودشون تا حالا متوجه این مشکل شما نشدند؟ حرفی نزدند؟
قبلا عاشق کسی بودید؟ خودتون تمایل داشتید با کس دیگه ای ازدواج کنید که نشد؟
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهشت
من چون خانم هستم نمی تونم خوب شما را درک کنم.
ولی برام عجیبه که چطور نمی تونید همسرتون را دوست داشته باشید؟ بعد از یکسال و نیم هنوز هیچ علاقه ای شکل نگرفته؟
دلیل خاصی دارید؟ مثلا ظاهرشون یا اخلاق خاصی مورد نظرتون بوده که ایشون ندارند؟ خودشون تا حالا متوجه این مشکل شما نشدند؟ حرفی نزدند؟
قبلا عاشق کسی بودید؟ خودتون تمایل داشتید با کس دیگه ای ازدواج کنید که نشد؟
سلام و تشکر از توجهتون
نه من به کسی دیگه ای علاقه نداشتم و به همسرم که دختر خالم بود و مانند خواهرم هیچ وقت به چشم همسر به ایشون نگاه نمی کردم بقیه ماجرا رو هم تو پست اول توضیح دادم میتونید بخونید
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
من به کسی علاقه ای نداشتم،اما به دختر خالم هم فکر نمیکردم .
اون تا الان چندین بار بهم گفته که چرا این قدر بامن سردی ولی من هیچ جوابی بهش ندادم. اونم از مشکلی که بینمون وجود داره باخبره،خیلی ناراحته،تو این مدت که باهم بودیم خیلی سعی کرده که حلش کنه اما هیچ نتیجه ای نگرفته.
گاهی وقتا میگه باید بیخیال تو بشم اما من میدونم اون نمیتونه منو فراموش کنه . اگه خدایی نکرده یه روزی بخوایم همدیگه رو فراموش کنیم اون نمیتونه به زندگی عادی برگرده.
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
دوست من
بنظر میاد شما مدام بخودت داری انرژی منفی می دی که من مطمئنم ازش خوشم نمیاد.بهتره یک مدت انرژی مثبت به خودت بدی
نگفتی از قیافش خوشت نمیاد؟با هاش دققا چه مشکلش داری؟
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
سلام
از اعتمادی که به تالار همدردی کردی و حرف دلت رو زدی ممنون
بینید از نظر من شما تصورات و انتظارات زیادی قبل از ازدواج داشته اید که شرایط به نحوی پیش رفته که اون انتظارها براورده نشده
بنابراین احساسی که دارید کاملا قابل لمس هست
نکته ای که جای بحث داره اینه که اکنون تصمیم داری چی کار کنی؟
یعنی با قبول واقعیت زندگی که ایشون همسر شماست و شما هم شوهرشون قصد دارید چگونه زندگیتون رو سپری کنید ؟
جناب rasam
با خودتون خلوت کنید
به دور از هر مشغله فکری بیندیشید که "rasam" کیست و می خواهد به کجا برسه؟
لذت از زندگی در نظر "rasam" چیست؟
خوشبختی چیست؟
چه زندگی مشترکی داشته باشید رو دوست دارید؟
چه ویژگیها و انتظاراتی از همسرتون دارید؟
و سئوالاتی از این قبیل
سپس به تک تک اونها پاسخ دهید ( با خودتون صادق باشید ... کسی نیست که بخواهد شما را سرزنش کند ...)
این حق شماست که برای آینده و زندگیتون برنامه ریزی کنید و برای رسیدن به اهدافتون تلاش کنید
=====
سپس
ویژگیهایی که از همسرتون در نظر دارید با خانومتون مقایسه کنید
ارزیابی کنید که زنتون چقدر به لیست شما نزدیک هست
آیا ایشون میتونند به عنوان زن دلخواه شما باشند یا خیر
اینجا هم صادق باشید و منصفانه عمل کنید ( بدون داشتن احساس عذاب وجدان)
====
با توجه به دو قسمت ذکر شده باید دستتون اومده باشه کجای کار هستید
نترسید
این ما هستیم که زندگیمون رو می سازیم
می تونیم آن را زیبا و پر از احساس و شور و هیجان بسازیم و یا می توانیم لحظه به لحظه زندگیمون رو پر از رنج و درد
اگر با اوصاف بالا دیدی هیچگونه نمی تونید با این خانم ادامه دهید
و هر از گاهی دوباره این مسائل باعث آشفتگی روانتون میشه و مدام مثل خوره ذهن و فکرتون رو از بین می بره
پس از سنجیدن همه جوانب قاطعانه تصمیم بگیرید
دقت کنید دقت کنید --- این قسمت بازی با آتش می باشد---- چون چنانچه یک درصد هم تردید داشته باشید کلمات زیر چنان سردی بینتون بیاره که جبران کردنش به مراتب خیلی سخت تر از وضعیت فعلی خواهد بود
محترمانه با همسرتون صحبت کنید و بگویید ایشون انتخاب شما نبوده و تمایلی به ادامه زندگی با ایشون ندارید
و سپس مقدمات جدایی را فراهم کنید
ولی چنانچه راه هایی می بینید که هنوز نرفته اید
پس برای گرم شدن عشقتون تلاش کنید
احساس و کشش در ابتدای زندگی لازمه ولی کافی نیست
علاقه ای که به مرور و شناخت بدست میاد عمیق تر و پایبندتر می باشد
تصمیم با شماست
انتخاب کنید
همچنین توصیه اکید می کنم تاپیک " بهترین شکل تصمیم گیری" رو حتما مطالعه کنید و بعد اقدام کنید
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
سلام rasam
ضمن تایید صحبتهای بالهای صداقت عزیز مبنی بر اینکه خصوصیات ظاهری و رفتاری همسر مورد دلخواهتون رو بنویسید و با همسر فعلیتان مقایسه کنید. چند نکته را هم می خواهم به عرضتان برسانم:
دوست گرامی فرض کن هنوز ازدواج نکردی و تازه می خواهی به خواستگاری بروی، پیش خودت یک لیست تهیه کردی و خصوصیاتی که همسرت باید داشته باشه رو تو این لیست و نوشتی و حالا آماده ای که تو اطرافت بگردی و از این خونه به اون خونه و با دخترهای مختلف صحبت کنی تا ببینی کدوم مشخصات شما رو دارن و تا به سلامتی ازدواج کنید.
واقعا فکر می کنی به همین راحتی آدمی رو می تونید پیدا کنید که صددرصد موافق با لیست شما باشه، تازه اگه به احتمال خیلی کم پیدا هم کردید آیا شما مطابق لیست اون هستید و اون به شما بله می گه؟
فکر می کنید همه ما که ازدواج کردیم همسرمون صددرصد مطابق میلمون بوده؟ باور کن خیلی از ماها و حتی همسرانمون از بعضی خواسته هامون صرفنظر کردیم و به ازدواج تن دادیم.
اصلا مشاورها هم معتقدن فردی را انتخاب کنید که حدود 70% (حالا دقیق درصدش رو مطمئن نیستم) معیارهای شما رو داشته باشه. یعنی بهتره از 30درصدش صرفنظر کنیم. منتها کدوم 30 درصد، دیگه برمی گرده به خودمون.
همسرشما چند درصد معیارهاتون رو داره؟
می دونید من فکر می کنم که چون شما راحت همسرتون رو بدست اوردید، الان قدرش رو نمی دونید. چه بسا اگه شال و کلاه می کردید و به خواستگاری می رفتید و افراد مختلف رو می دیدید، به این نتیجه می رسیدید که دخترخاله تون مناسب تره!
در واقع اصل صحبتم اینه که ما برای انتخاب مخصوصا تو زمینه ازدواج باید از یه سری معیارهامون بگذریم.
rasam گرامی
یه پیشنهاد دارم:
خوب مسلما یک دفعه احساس در شما بوجود نمیاد ولی بعضی رفتارهاتون دست خودتون هست و می تونید اصلاحش کنید.
مثلا وقتی همسرتون باهاتون حرف می زنه به حرفاش گوش کنید و خودتون رو ملزم کنید که بعضی جاها اظهار نظر هم کنید.
گاهی ازش مشورت بخواهید.
باهم به تفریح و گردش بروید و مخصوصا تفریحهای مفرح و پرانرژی انجام بدید.
اصلا فرض کنید همون دخترخاله تون هست و با هم هم اتاقید. خیلی به ظاهر و اندام و مسائل دیگه که از همسر انتظار دارید، فکر نکنید و فقط سعی کنید با دخترخاله تون لحظات مفرح و بانشاطی داشته باشید.
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
سلام
از اعتمادی که به تالار همدردی کردی و حرف دلت رو زدی ممنون
بینید از نظر من شما تصورات و انتظارات زیادی قبل از ازدواج داشته اید که شرایط به نحوی پیش رفته که اون انتظارها براورده نشده
بنابراین احساسی که دارید کاملا قابل لمس هست
نکته ای که جای بحث داره اینه که اکنون تصمیم داری چی کار کنی؟
یعنی با قبول واقعیت زندگی که ایشون همسر شماست و شما هم شوهرشون قصد دارید چگونه زندگیتون رو سپری کنید ؟
جناب rasam
با خودتون خلوت کنید
به دور از هر مشغله فکری بیندیشید که "rasam" کیست و می خواهد به کجا برسه؟
لذت از زندگی در نظر "rasam" چیست؟
خوشبختی چیست؟
چه زندگی مشترکی داشته باشید رو دوست دارید؟
چه ویژگیها و انتظاراتی از همسرتون دارید؟
و سئوالاتی از این قبیل
سپس به تک تک اونها پاسخ دهید ( با خودتون صادق باشید ... کسی نیست که بخواهد شما را سرزنش کند ...)
این حق شماست که برای آینده و زندگیتون برنامه ریزی کنید و برای رسیدن به اهدافتون تلاش کنید
=====
سپس
ویژگیهایی که از همسرتون در نظر دارید با خانومتون مقایسه کنید
ارزیابی کنید که زنتون چقدر به لیست شما نزدیک هست
آیا ایشون میتونند به عنوان زن دلخواه شما باشند یا خیر
اینجا هم صادق باشید و منصفانه عمل کنید ( بدون داشتن احساس عذاب وجدان)
====
با توجه به دو قسمت ذکر شده باید دستتون اومده باشه کجای کار هستید
نترسید
این ما هستیم که زندگیمون رو می سازیم
می تونیم آن را زیبا و پر از احساس و شور و هیجان بسازیم و یا می توانیم لحظه به لحظه زندگیمون رو پر از رنج و درد
اگر با اوصاف بالا دیدی هیچگونه نمی تونید با این خانم ادامه دهید
و هر از گاهی دوباره این مسائل باعث آشفتگی روانتون میشه و مدام مثل خوره ذهن و فکرتون رو از بین می بره
پس از سنجیدن همه جوانب قاطعانه تصمیم بگیرید
دقت کنید دقت کنید ---
این قسمت بازی با آتش می باشد---- چون چنانچه یک درصد هم تردید داشته باشید کلمات زیر چنان سردی بینتون بیاره که جبران کردنش به مراتب خیلی سخت تر از وضعیت فعلی خواهد بود
محترمانه با همسرتون صحبت کنید و بگویید ایشون انتخاب شما نبوده و تمایلی به ادامه زندگی با ایشون ندارید
و سپس مقدمات جدایی را فراهم کنید
ولی چنانچه راه هایی می بینید که هنوز نرفته اید
پس برای گرم شدن عشقتون تلاش کنید
احساس و کشش در ابتدای زندگی لازمه
ولی کافی نیست
علاقه ای که به مرور و شناخت بدست میاد عمیق تر و پایبندتر می باشد
تصمیم با شماست
انتخاب کنید
همچنین توصیه اکید می کنم تاپیک "
بهترین شکل تصمیم گیری" رو حتما مطالعه کنید و بعد اقدام کنید
:104::104::104::104::104::104::104::104:
بعد از این پست عالی و جامع چیزی ندارم که بنویسم فقط بگم که یکی از دوستان من ( خانوم ) دقیقا مشکل شما رو داشت ، ایشون هم مثل شما خودش انتخاب کرده بود ولی با تاثیر اطرافیان، انقدر وضعیتش وخیم بود که همسرش هم چیزهایی بود برده بود و به من میگفت زمانی بود که میگفتم عیب نداره انشالله زود می میره و من تنها میشم! من ازشون پرسیدم که پس چطور شد که الان زندگی آروم و خوبی داری و شوهرتم دوست داری؟ دقیقا حرفهای بالهای صداقت عزیز رو گفت، گفت فهرست درست کردم انگار که اصلا ازدواج نکردم ، فهرستی از معیارهام و بعد دیدم بیشتر معیارهای من رو شوهرم داره ....
امیدوارم بتونید از این راهنمایی با ارزش کمال استفاده رو ببرید:72:
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط blue sky
سلام rasam
ضمن تایید صحبتهای بالهای صداقت عزیز مبنی بر اینکه خصوصیات ظاهری و رفتاری همسر مورد دلخواهتون رو بنویسید و با همسر فعلیتان مقایسه کنید. چند نکته را هم می خواهم به عرضتان برسانم:
دوست گرامی فرض کن هنوز ازدواج نکردی و تازه می خواهی به خواستگاری بروی، پیش خودت یک لیست تهیه کردی و خصوصیاتی که همسرت باید داشته باشه رو تو این لیست و نوشتی و حالا آماده ای که تو اطرافت بگردی و از این خونه به اون خونه و با دخترهای مختلف صحبت کنی تا ببینی کدوم مشخصات شما رو دارن و تا به سلامتی ازدواج کنید.
واقعا فکر می کنی به همین راحتی آدمی رو می تونید پیدا کنید که صددرصد موافق با لیست شما باشه، تازه اگه به احتمال خیلی کم پیدا هم کردید آیا شما مطابق لیست اون هستید و اون به شما بله می گه؟
فکر می کنید همه ما که ازدواج کردیم همسرمون صددرصد مطابق میلمون بوده؟ باور کن خیلی از ماها و حتی همسرانمون از بعضی خواسته هامون صرفنظر کردیم و به ازدواج تن دادیم.
اصلا مشاورها هم معتقدن فردی را انتخاب کنید که حدود 70% (حالا دقیق درصدش رو مطمئن نیستم) معیارهای شما رو داشته باشه. یعنی بهتره از 30درصدش صرفنظر کنیم. منتها کدوم 30 درصد، دیگه برمی گرده به خودمون.
همسرشما چند درصد معیارهاتون رو داره؟
می دونید من فکر می کنم که چون شما راحت همسرتون رو بدست اوردید، الان قدرش رو نمی دونید. چه بسا اگه شال و کلاه می کردید و به خواستگاری می رفتید و افراد مختلف رو می دیدید، به این نتیجه می رسیدید که دخترخاله تون مناسب تره!
در واقع اصل صحبتم اینه که ما برای انتخاب مخصوصا تو زمینه ازدواج باید از یه سری معیارهامون بگذریم.
rasam گرامی
یه پیشنهاد دارم:
خوب مسلما یک دفعه احساس در شما بوجود نمیاد ولی بعضی رفتارهاتون دست خودتون هست و می تونید اصلاحش کنید.
مثلا وقتی همسرتون باهاتون حرف می زنه به حرفاش گوش کنید و خودتون رو ملزم کنید که بعضی جاها اظهار نظر هم کنید.
گاهی ازش مشورت بخواهید.
باهم به تفریح و گردش بروید و مخصوصا تفریحهای مفرح و پرانرژی انجام بدید.
اصلا فرض کنید همون دخترخاله تون هست و با هم هم اتاقید. خیلی به ظاهر و اندام و مسائل دیگه که از همسر انتظار دارید، فکر نکنید و فقط سعی کنید با دخترخاله تون لحظات مفرح و بانشاطی داشته باشید.
متشکرم که حوصله کردید.
من با ظاهر و زیبایی و اخلاق و رفتار همسرم مشکلی ندارم،مطمینم هیچ وقت نمیتونم کسی رو مثل اون پیدا کنم،من اونو دوس دارم اما عاشقش نیستم.
برام عزیزه میخوام خوشبختش کنم اما نمیدونم چرا نمیتونم هیچ کاری براش انجام بدم،نمیتونم خوشحالش کنم،هیچ احساس مسولیتی بهش نمیکنم.
تمام مدتی که باهمیم درباره ی مشکلات حرف میزنیم،اون هیچ وقت از بیرون رفتن و گردشامون لذت نبرده چون من همیشه ناراحتش کردم. این وسط خودمم هیچ وقت از زندگی راضی نبودم و لذت نبردم.
نمیدونم این چه گره ایه که تو زندگیم افتاده ولی هرچی هست داره هردومونو مثل شمع اب میکنه. برام دعا کنید.[/font][/size]
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
از تو حرکت .... ازخدا برکت
«... ان الله لا یغیر ما بقـوم حتی یغیروا ما بانفسهم...)) یعنی خداوند سرنوشت هیچ ملتی را دگرگـون نمی كند مگر اینكه آنان آنچه را كه در خـودشـان هست, تغییـر دهنـد.
با دست به دعا برداشتن و کاسه چه کنم چه کنم در دست گرفتن مشکل شما حل نمیشه
نقل قول:
هیچ وقت نمیتونم کسی رو مثل اون پیدا کنم،من اونو دوس دارم اما عاشقش نیستم.
کافی هست به جمله ای که نوشته ای ایمان بیاری
شما همسرتون رو دوست دارید
دوست داشتن بذر عشق است
این بذر را بکار .. . ازش مراقبت کن ... تا ببینی چه درخت پرباری از آن بذر عشق به بار آید
قصه لیلی و مجنون مال قصه هاست ... حقیقت زندگی چیزی فراتر از اینهاست
اونچه که با دستان خودمون می سازیم و به وجود میاوریم ارزشمن هست
جناب rasam تو می تونی که این عشق را بیافرینی
علاقه و دوست داشتن و عشق در تک تک کلمات پست اخیرت موج میزنه
مطمئن باش که اگر دخترخاله ات در مقابل خواست مادرش و مادرت ایستادگی می کرد خودت را به آب و آتش میزدی تا بدستش بیاوری
این ذات مردها است که از سهل الوصول بودن هر چیزی بیزارند
خدا به تو نعمتی عطا کرده
انسانی پاک و سراسر محبت را بهت هدیه داده
و تو این هدیه را دوست داری کافی است باورش کنی
جناب rasam راهکاری را که در پست قبل بهت دادم انجام بده ... به ارامش خواهی رسید
RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم
سلام
دوستان عزیز و اگاهه انجمن پاسخ های درخوری دادند
به نوبه ی خودم مایلم نظرم رو اعلام کنم.
برادر خوبم...
روزها به سرعت از پی هم میگذرند. ناگاه به خود می اییم که چه زود دیر شد.
می خوام راحت حرف بزنم. شایدم
با خوذت و خدای خودت خلوت کن. ببین کجا هستی و چه میکنی؟
به احساسه واقعی قلبت رجوع کن و بهش ایمان داشته باش. این احساسه عمیقت کمتر پیش میاد که دست خوش تغییر بشه. اگر در شرایط فعلی دخترخالت رو نمیتونی به چشمه همسری ببینی مطمئن باش که هرگز نخواهی دید.
وقتی از شرایط فعلیت و همسرت دل چرکین یا اصلاح کنم ناراضی هستی اینو بدون که هرگز روزگار واطرافیانت به خودی خود نمی تونن کمکت کنن تا دلت راضی بشه و اروم بگیری.
پیشنهاد میدم مدتی حدافل یک هفته به مسافرت بری و کاملا زندگیت رو بکاوی.در نهایت تصمیمی بگیری که با تصور عملی کردنش لااقل اندکی آرامش بگیری. در ضمن سعی در بهبود شرایط روحیت و شغلیت باش بعد تصمیم به ازدواج بگیر.
برات دعا میکنم. شاد و پیروز باشی