RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
علائمی که گفتی به نظرم عوارض ضعف جسمیه .
حتماً یه چکاب خونی بده و از جهت کمبود آهن و دیگر ویتامینها و وضعیت هورمونها ،بررسی کن خودت را .
نتیجه را که آوردی اگر مشکلی نبود این تاپیک را ادامه می دهیم تا ببینیم مسئله چیه .
توصیه می کنم حتماً آزمایش خون بده . وضعیت را برای پزشک شرح دهی خودش میدونه چه مواردی را برای انجام آزمایش لحاظ کنه .
تغذیه ات چطوره بوده قبلاً
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به همدردان همدردی:72::72:
دیروز پدر دوست خواهرم فوت کرد،یکدفعه و ناگهانی...برای عرض تسلیت رفتم خونه شون،همون جور که انتظار میرفت جیغ بود و اشک و آه...اونم با تمام وجود،جگر خراش و متاثر کننده.
هر کس حواسش به جایی بود،من هم...
همه گریه میکردن و جیغ میزدن و من حواسم به گوشه سالن به نوزادی بود که بی توجه به آدم بزرگا داشت میخندید...فوت پدر دوستم و اون نوزاد منو به خودم آوردن،فوت اون پدر یادم آورد با مرگ یه قدم فاصله دارم و هر ثانیه زندگیم ارزشمنده و ممکنه ثانیه بعدی وجود نداشته باشه...یادم آورد چقدر راجع به زندگی ارزشمندم ناسپاس بودم!یادم اورد که من زنده ام و باید با مرده ها فرق داشته باشم و حالتی که الان دچارش هستم رکوده!اگر زنده ام نباید دچار رکود و یکنواختی باشم...
و اون نوزاد...
چقدر زیبا بود اون صحنه...یادم اورد زندگی هنوز جریان داره...یکی مرد و نوزادی متولد شد...لبخند اون نوزاد تو ذهنم حک شده...میون اون همه غصه،اون پسر کاکل زری داشت به دنیا و قیل و قال اش میخندید!من هم خندیدم...زندگی یعنی این...
امروز رفتم دکتر وضعیتم رو براش توضیح دادم و فردا باید کلی آزمایش بدم.تا جواب بیاد چند روزی طول میکشه،اما من نمیخوام منتظر بمونم.من هم مثل یه ادم بزرگی میخوام سر دردهام رو تعبیر به درد قبل از زایش کنم...دردی که لازمه باشه تا ذهن من مثل همیشه یه چیز جدید خلق کنه...
حتی اگه کمبود اهن داشته باشم یا اختلالات هورمونی این دلیل نمیشه منفعل بمونم.حالی شبیه افسرده ها رو دارم در صورتی که میدونم افسرده نیستم!شایدم نمیخوام که باشم وگرنه خوب که دقت کردم دیدم اتفاقاتی افتاده که بی تاثیر در این حالم نبوده اما میخوام از همین الان شروع کنم برا تغییر دادن این حال.امروز برا شروع خودم رو مجبور کردم 5صفحه از یه کتاب رو بخونم و خوندم.از هر کسی که این پست من رو میخونه خواهش میکنم اگه راهکاری به ذهن اش میرسه راهنماییم کنه.
فرشته مهربان راجع به سوالتون، یک ماهی میشه که هیچ وقت احساس سیری نمیکنم همیشه گرسنه ام،چند روز اول خیلی به احساس نیازم جواب دادم و مدام در حال خوردن بودم اما بعد از اون تونستم کمی کنترل اش کنم.ولی هنوزم خیلی غذا میخورم نسبت به قبل،قبلا عادی بودم صبحانه و نهار و یه عصرانه خیلی سبک.
دوستتون دارم و نیازمند راهنمایی هاتون هستم:72::72:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام . چون حدود 15 سال هست میگرن دارم و در این مدت میشه گفت اکثر راههای درمان یا شاید تمام راه ها رو آزمایش کردم و تجربه خوبی کسب کردم شاید بتونم سریع ترین راه برا گرفتن نتیجه مطلوب رو براتون پیشنهاد بدم .
این بیماری بیشتر مربوط به تخصص متخصصین مغز و اعصاب هست ولی اولین و آخرین راه و سریعترین راه ممکن کمک گرفتن از روانپزشک هست .
میگرن خودش یکی از عوامل افسردگی در بیماران میگرنی هست .
در مورد راههای دیگه هم هر سوالی دارید در خدمتم .
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
این حالت رو می فهمم،
عین یه برزخ می مونه,
چند تا پیشنهاد برات دارم:
یه چیزی تا یادم نرفته، آخه تازگی ها آلزایمر گرفتم شدیــــــــــــــد:311:
در مورد میگرن تجربه شو ندارم مطمئنا حرف های imansمی تونه کمکت کنه، آزمایشت رو هم زود برو و نتیجه شو بگو،قول بده مراقب خودت باشی،فعلاً این علی الحساب تا بعد...
قول بدیا، این یه دستوره!
و پیشنهاد من برات:
اول این که ذهنت رو خالی کن، یه ماه بود که ذهنم درگیر افکاری بودم که هی شوتشون می کردم بیرون، در گیری های ذهنی که حسابی بهمم ریخت، امروز یه کاغذ برداشتم دو تا صفحه پشت و رو شد!! فقط نوشتم دیگه! هرچی تو ذهنم می گذشت،
یه پاکت و یه تابلو ورود ممنوع هم براش گذاشتم که دیگه نرم سراغش!
هر چیزی که آزارت می ده یا فکرت رو درگیر کرده اگر که هست... به هر روشی که مایلی...روش بالا هم جواب می ده، بالاخره یه جوری ذهنت ر. کاملاً خالی کن,
پیشنهاد بعدی یه کتاب
با خوندن این کتاب تو فقط خوانندهی کتاب نیستی، نویسنده ازت می خواد عمل کنی و تا عمل نکنی نمی تونی بری فصل بعدی! این یه دستوره!
وقتی کتابو خریدم گفتم إإ...این همون یاروه که خیلی ها گفتن زندگی ما رو متحول کرد!
دلم می خواست متحول شما ولی وقتی برا کتاب خوندن نبود!
قبلنا زیاد کتاب می خوندما ولی الان...
می دونی چجوری خوندمش؟؟!!
یه روز کامپیوترو دادیم تعمیر، در واقع مشغولیتی نبود، دانشگاه هم نبود...خلاصه بیکاری بود دیگه! گفتم یه سر به کتابه بزنم!
شروع کردم به خوندن و یه ماه تمام رو میزم بود، تو دانشگاه باهام بود و ... عمل کردم به گفته های استاد محترم جناب انتونی رابینز بزرگوار!( یکی خبرش کنه ببینه چه در نوشابه ای براش باز می کنم) منم یه دانشجوی خوب براش بودم و کمکم کرد و منو به یکی از اهدافم رسوند.
بعضی جاها ازت می خواد بنویسی اونوقته که بابد کاملاً حس کنی و بعد بنویسی، و عمل کنی
از این وضع خلاصت می کنه، بهش اعتماد کن
کتاب موفقیت نامحدود در 20 روز نوشته آنتونی رابینز( ما بهش می گیم موفق خوش برخورد! حالا چرا آیا؟ دلیلشو خودم بهت می گم;) بقیه اصرار نکنن،حتی شما دوست عزیز یه چیزیه بین من و شیدا:311:
امروز اولین کاری که کردم یه خرده رسیدن به اتاقی بود که به بازار شام می گفت تو برو لنگ بنداز من هستم!:311:
بعد یه ذهن تکانی حسابی
حالا نوبت کتابه,
حاضری استارتشو با هم بزنیم؟
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام . نگران میگرن نباش . اتفاقا منم میگرن دارم . باهم حلش میکنیم .
در مورد زندگی نامه یا داستان زندگیت تنها چیزی که به ذهنم میرسه سکوت هست . .
وقتی قدرت خارق العاده ای رو در فردی میبینم سکوت میکنم .
چرا خارق العاده ؟ چون تمام محاسبات و نظم و جریان طبیعی بهم ریخته .
خوشحالم از آشنایی باهات . امیدوارم بیشتر باهم باشیم . منتظرتم راجب میگرن و یا هر چیز دیگری که لازم باشه باهم حرف بزنیم :72: .
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
منم گاهی اینجوری میشم( یعنی زیاد اینجوری میشم ) اما این آخرا یه جود متفاوت بود!
یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
عاشق نشدی؟
من که میگم نشونه ظهور عشق تو دلته! آخه در مورد من اینطور بود...
به هر حال امیدورام سلامت باشی و این حالت زودگذر باشه:46:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
من هم بعضي وقتها دچار اينجور "رخوت" ها ميشم. به نظرم اين كارها مي تونه يه خرده آرامش بخش باشه:
1. شركت كردن در يك كار خير و انساندوستانه. مثلا جمع آوري لباسهايي كه ديگر استفاده نمي كنيم و دادن آنها به خيريه ها، يا شركت در يك بازارچه خيريه و خريد كردن از آن يا حتي برداشتن يه تكه آشغال از توي خيابون و انداختش توي سطل آشغال!!!
2. توجه بيشتر به معنويات، خواندن دعا يا انجام يك عمل مذهبي مورد علاقه! (البته با علاقه ي كامل و نه زور زوركي)
3. انجام دادن كارهايي كه گاهي به اونا علاقه داشتيم و هيچ وقت وقت نكرديم انجامشون بديم، مثلا تمرين خوش نويسي با خودكار و ...
4. و البته مسافرت، هر چند كوتاه و بي هدف!!!
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
هر دفه میام اینجا رو میخونم.
ولی نمیدونم چی باید بهت بگم شیدا جون. تو که خودت هم قوی بودی و هم بلد بودی بین همه تاریکی ها خودت یه شمع روشن کنی که همه جا رو روشن کنه. حتی تاریک ترین نقاط رو. حالا چیه که انقدر خستت کرده و بی حوصله؟!
میدونم از پس این حالتت هم بر میای مثل همه موقعیتای سخت زندگیت:72::46:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به دوستان عزیزم:72:
از همه اونهایی که پاسخی به سوالم دادند و همه اونهایی که به تاپیکم سر زدند ممنونم.راستش فکر کردم باز به حال خودم گذاشته شدم تا خودم راه حل رو پیدا کنم،البته مطمئنم این اتفاق می افته اما عمدا خواستم خودم رو وارد جمع بکنم و به خاطر مشکلم کمک بخوام.خواستم به اون وجه از وجودم که هنوز ضعیفه هم اجازه خود نمایی بدم،چه جوری بگم!خواستم برا یه بار هم که شده حس کنم تنها نیستم و کسان دیگری هم میتونن کمکم کنن.خواستم از اعتماد به خود،به اعتماد به دیگران برسم...
راستش من با میگرنم مشکلی ندارم مادر بزرگ،مادر،خاله ها،دختر خاله ها،و خواهر بزرگم همه میگرن دارن سر دردهای من هم تقریبا از زمان بلوغ شروع شد ولی مال من با بقیه فرق داره،من مثل اونها چند روز نمی افتم تو رختخواب،و اجازه ندادم تو کارام خللی وارد کنه چون اعتنایی بهش نمیکنم اما یک ماهه هر روز سر درد دارم و یکم ضعیفم کرده ولی فکر میکنم علت خواب زیاد و بی حالیم فقط سر دردهام نیست،میدونم علت روحی داره.مرسی آقایimansبرام جالب بود که میگرن باعث افسردگی میشه!حتما راجع بهش مطالعه میکنم و سوالی بود میپرسم.شیدای عزیزم،به روی چشم به محض اینکه از خونه زدم بیرون این کتاب رو میخرم چون فعلا انگار به خونه و اتاقم منگنه شدم!ولی کاملا حاضرم شروع کنیم روشی که گفتی تقریبا خوراک هر روزمه:)اما پیشنهاد آقای mostafunدر خصوص فعالیتی که دوست داشتم و انجام ندادم برام خیلی جالب بود،دوست دارم نقاشی کنم:)کاری که همیشه دوست داشتم ولی میدونم استعدادشو ندارم:311:فدای این لحن شوخ ات:46:
احتمالا عزیز من هم از آشنایی باهات خوشحالم و تجربیاتی دارم که فکر میکنم میتونه به دردت بخوره،انشاالله وقتی روی فرم اومدم اونها رو باهات در میون میذارم ولی فعلا به خاطر آفت های احتمالی در کار مشاوره لازمه سکوت کنم:72:
امروز حالم بهتره،انگار مرگ پدر دوست خواهرم واقعا تلنگری برام بود!فرانک جان،خواهر خوبم عاشق نشدم،خیانت دیدم.صمیمی ترین دوستم که 12 ساله با هم دوستیم من رو به بهای مفتی فروخت!!او اون یکی دوستم من رو به عشق دروغین پسری فروخت!!ین یکی از علت های حال الانمه.
غلاوه بر اون بقیه دوستام هم ناراحتم کردن،با پسری دوست میشن،گریه و زاریشون برا منه،خنده و خوشی شون برا دوستشون.جدا میشن زجر میکشن کلی انرژی و وقت میذارم تا کمکشون کنم بعد از چند روز میبینم دوباره برگشتند سمت اون آقا!! و من شدم اون آدم بده که بین دو نفر رو بهم زده!!
راستش دوست دارم دوستیم رو با همه دوستام جز یکی دو نفرشون بهم بزنم ولی نمیشه چون نمیتونم راجع بهشون قضاوت کنم.
دختر مهربان نازنین،قول میدم خیلی زود حالم رو عوض کنم ولی دوست دارم گاهی از موضع قدرت پایین بیام و به خودم یاد اوری کنم که من یه قهرمان نیستم فقط یه آدمم با تمام ضعف هاش:)
اقدام امروزم:آشپزی کردم:)و 10 صفحه دیگه کتاب خوندم.
برای دراومدن از رخوت و رکود همچنان منتظر پیشنهاداتم:72:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
اگر امکانش رو داری ارتباطت را با یه بچه خردسال زیاد کن ، اگر تو فامیل نزدیکت بچه ای هست ، ارتباط نزدیکی باهاش برقرار کن ، تا کودک دورنت رو دریابی ، کودکان دنیای شادی دارن ، و خیلی ساده و بی شیله پیله هستن واسه همین انرژی های مثبت زیادی رو به ما میدن ، این میتونه خیلی به زندگیت هیجان بده
، بیشتر به کودک درونت بها بده ، حتی با یه بستنی که لیس می زنی ، یا یه تاب خوردن ساده ، برو تو طبیعت ، الانم که دم عیده و آب و هوا عالیه و بیشترین استفاده رو میتونی از طبیعت بکنی:72:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
خب زودتر بگو عزیزم. بگو نامردی دیدم.
گفتم بی دلیل شیدای ما اینجوری بهم نمیریزه.
بنظرم یه کم زیادی خودت رو درگیر دوستات کردی. میدونم همش از خوبی و دلسوزیته. اما به فکر خودت هم باش عزیزم:46:
راستی ما رو قاطی بقیه ی دوستات نریزی دور!!!:311:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جون
امروز چطوری عزیزم؟
حالا بگو ببینم یعنی چی که دوستانت تو رو فروختند ؟
به کی فروختند ؟ چطوری ؟
اما گاهی بعضیها واقعا ارزش اینو که براشون وقت بذاری و نصیحت یا راهنماییشون کنی ندارن مثل همون دوستانت که گفتی.منم ازشون دیدم و این باعث غصه خوردن میشه.
اما تو عزیزم اگه چند بار امتحان کردید دیدی فایده ای نداره دیگه خودتو اذیت نکن که سعدی علیه رحمه گفته :
در خانه اگر کس هست یه حرف بس است!
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به دوستان عزیز
چند روزیه جواب آزمایشاتم رو گرفتم،به ظاهر هیچ مشکل جسمانی ندارم.البته هنوز سر درد دارم ولی همونطور که قبلا هم گفتم مشکل من سر درد هام نیست.پیشنهاد گل مریم عزیز برام جالب و مفید بود بازی کردن با بچه ها روحیه ام رو خیلی شاد میکنه اما مساله اینجاست که من غمگین نیستم فقط حس میکنم یه اتفاق بدی درونم افتاده!!!
بی انگیزه و بی اشتیاق شدم!مثل یه آدم معمولی و حس میکنم زندگیم روتین شده،قبلا هر کاری که میکردم برام لذت بخش بود حتی نفس کشیدن،نمیتونم در قالب کلمات بیان کنم که صبح زود وقتی میرفتم تو حیاط و نفس عمیق میکشیدم همراه با اکسیژن تازه چه لذتی تمام وجودم رو میگرفت اما حالا...!فقط نفس میکشم،فقط زندگی میکنم،فقط کار میکنم و هیچ اشتیاقی نیست!همیشه از روتین بودن و معمولی بودن میترسیدم و حالا انگار داره اتفاق میافته بدون اینکه حتی دلیلش رو بطور قطعی بدونم!!
نمیخوام این روزهای عمرم که اوج جوانی و نیروی منه اینجوری بگذره!روزهایی که باید تلاش کنم و تلاش کنم برا فرداهام اونم با شرایط خاصی که من دارم و روی کمک هیچکسی نمیتونم حساب کنم و کاملا تنهام.
چی داره به سرم میاد؟؟!!اگر میتونید راهنماییم کنید دوستان خوبم:72::72:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
خدارو شکر که نتیجه ازمایشهات خوب بوده و مشکلی نداری
عزیزم انقدر به خودت سخت نگیر و این مسئله رو بزرگ نکن که ما هم باورمون میشه ها:305:
گلم همه آدمها گاهی اینطوری میشن، نباید انتظار داشته باشی همیـشه یه جور متفاوت زندگی کنی و هیچوقت نه دلت بگیره نه کسل بشی نه خسته و نه ...
من فکر میکنم گاهی حتی لازمه این حالتها به ما دست بده تا یه خورده بریم تو فکر و به چیزهایی فکر کنیم یا حالتهایی رو درک کنیم که در شرایط عادی فکر و درک نمی کنیم!
بعنوان مثال : تا وقتی به دلایلی غمگین نباشیم نمیتونیم غم دیگران رو درک کنیم
تا وقتی سر درد نداشته باشیم نمیتونیم بفهمیم سر درد یعنی چی و کسی که میگه سرم درد میکنه چی میکشه؟
عزیز دلم !
مسلما شاد و سرزنده بودن و فعالیت بهتر از غم و اندوه و کسالت هست اما هیچکدامش همیشگی و دائم نیست و برای درک یکی دیگری باید وجود داشته باشه.
از فکر اینکه زندگیت روتین شده و احساس معمولی بودن میکنی بیا یرون و سعی کن همیشه متعادل باشی، اینطوری راحت تر میتونی با شرایط کنار بیای
تو که خودت استادی:46:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
من میگرن ندارم اما چند سال اینجوریم،قبلا عاشق کتاب خوندن بودم،الانم دوس دارم اما صبر و حوصله کتاب خوندن ندارم،خوابیدن افراطی،وقتی دانشجو بودم اغلب اوقات اینقد خوابم میگرف که دوستم میگف تو 1چیزیت هس،رخوت عجیبی دارم،تا حالا دکتر نرفتم.شمام اینجوری هستین؟
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به همدردان همدردی:72:
فرانک عزیزم حرف هات بهم آرامش خاصی میده،انگار که خواهر بزرگ ترم داره باهام صحبت میکنه،راستش همیشه دلم میخواست و میخواد که خواهر بزرگم برام خواهری کنه،براش دردو دل کنم و اون راهنماییم کنه و بهم بگه چکار کنم اما ما همیشه جامون عوض بود و من با وجود سن کمترم خواهر بزرگتر اون بودم و هستم اما وقتی شما باهام حرف میزنی انگار که به اون احساس خیلی نزدیک میشم:)خوش بحال آبجی کوچیکات که مهربونی مثل شما هواشون رو داره:46:
سایه جان آره فکر کنم نه کاملا اما تقریبا حالی که دچارش شدم شبیه حال شماست و اگر اینجا جواب نگیرم میرم پیش یه مشاور.
از صبح تا حالا خیلی فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم و اونم اینه که تا هر وقت که لازم باشه سعی کنم فقط و فقط روی یه جمله فرشته مهربان زوم کنم و "نخوام که بهترین باشم و فقط بخوام که بد نباشم"میدونم این روحم رو ارضا نمیکنه ولی یه احساسی بهم میگه بعد از یه مدت جواب میده و حالم رو بهتر میکنه.
چون بخش اعظمی از حال الانم بخاطر این طرز تفکرمه و خودم این رو میدونم حتی منشا اش رو هم میدونم.بخاطر اینه که خودم رو مقایسه میکنم و چند مدته که حال من اینجوریه و میبینم دوستا و همکارام دارن جلو می افتن و این به شدت من رو آزار میده،حسودی نمیکنم خودم رو سرزنش میکنم که چرا عقب افتادم و از بین همه پای یه اقا پسر وسطه که بیشتر از هر کسی خودم رو با اون مقایسه میکنم این روزا اون داره به سرعت برق پیشرفت میکنه و من دچار رکود و رخوت شدم.همکلاسی دوران دانشگاه من و الان همکار من،ما از همون اول توسط بقیه با هم مقایسه میشدیم و من هم از همون اول حس رقابت شدیدی بهش داشتم.تو یه مقطعی بهش علاقه مند هم شدم اما اصلا به روی خودم نمی آوردم تا اینکه خودش پیشروی کرد و به بهانه های مختلف ابراز علاقه کرد و من فقط یه جوری تو لفافه بهش فهموندم تا نیاد خواستگاری ابراز علاقه اش به درد خودش میخوره اما به ابراز علاقه اش به طرق مختلف ادامه میداد ولی یهو تو روزهایی که انتطار داشتم بیاد خواستگاری بهم گفت دوستم نداره و من رو نمیخواد!
خوب ناراحت شدم اما اونقدر سختی دیدم که خیلی راحت با این قضیه کنار اومدم اما چیزی که روم تاثیر گذاشت این بود که بالاخره یکی پیدا شد که منو نمیخواست.به خودم خیلی غره شده بودم و این برام یه تلنگر بود.حالا من اونو خیلی وقتا میبینم و دلم نمیخواد ازش عقب باشم و هنوز اون حس رقابته هست.چون میخوام ریشه ای این مساله رو حل کنم این رو عنوان کردم.به نظر شما این قضیه هم دخیله توی حالم؟
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
شیدا جان
حرفای تو و بقیه رو هم می خونم و بهش فکر می کنم.
اما الان اومدم یه چیزی بگم فقط.
من عشق می کنم با این اسمایلای لبخند که می ذاری لابلای حرفات
:310::104::227::310:
ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم، نگم :311:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
ممون از لطفت گلم:72:
شیدا جان من فقط یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم و دوتای دیگه ازم بزرگترن، پس از این لحاظ مثل همیم...یعنی من و تو گاهی بزرگتریم...
عزیز دلم ، ما اینجا همه خواهر و برادر هستیم شایدم نزدیکتر چون اسرارمون رو بهم میگیم در حالیکه گاهی این اسرار رو به نزدیکترین اعضای خانواده مون هم نمی گیم! در ضمن من همیچن تحفه هم نیستم ها...
گلم!
من بلد نیستم مثل بعضی از دوستان درست و حسابی(ادبی) صحبت کنم و همیشه حرف دلمو به همون زبان ساده و عامیانه میزنم .مثلا جمله ای که از فرشته جون نقل کردی همون منظور منم هست منتها با کلمات متفاوت
"نخوام که بهترین باشم و فقط بخوام که بد نباشم"
نباید انتظار داشته باشی همیـشه یه جور متفاوت زندگی کنی و هیچوقت نه دلت بگیره نه کسل بشی نه خسته و نه ...
ببین، وقتی زیادی به خودمون فشار بیاریم که از هر لحاظ " اول " یا " تک " یا " نمونه " باشیم بالاخره یه جاهایی خسته میشیم و کم میاریم .البته بهترین بودن خوبه اما ... آدمها ماشین بی احساس که نیستند یه بند کار کنند و نه خسته بشن و نه بیمار و نه حتی عاشق!
و نتیجه اش همین میشه که گاهی ممکنه انگیزه مون رو از دست بدیم و با خودمون فکر کنیم که : تا کی من اینطوری ادامه بدم ؟ "
ما به استراحت ، تفریح ،خلوت کردن با خود و با خدا ، و ...نیاز داریم که سخت کار کردن و حس رقابت طولانی مدت این فرصتهارو ازمون می گیره و این میشه که گاهی توقف می کنیم !
یه وقت می بینی پیر شدی و از جوانیت استفاده نکردی یا کم استفاده کردی اونقت هم یه جور دیگه خودتو سرزنش میکنی که " چرا تو سن جوانی این همه به خودم سختی دادم و جوانی نکردم ؟ "
یه چیز دیگه، شیدا جان من که گفتم عاشق شدی گفتی نه
پس اون آقا پسر کیه که پاش افتاده وسط کار و زندگی تو ؟:303:
اولا که رقابت گاهی خوبه گاهی بد!
برای پیشرفت خوبه اما رقابت زیادی و بیشتر از حد توان، نه تنها باعث پیشرفت نمیشه بلکه گاهی باعث شکست هم میشه!البته این نظر منه چون خودم تجربه کردم.
هرکسی یه ظرفیت و استانه تحملی داره ، استعداد و هوش و خلاقیت همه یه اندازه نیست که بخوایم تا همه جا پا به پای هم پیش بریم
.بالارخره وسط راه یکی کم میاره و عقب می افته .
البته این کم آوردن به معنای ناتوان بودن نیست ها یه وقت برداشت اشتباه نکنی:305:
مهم اینه که ما تو زندگی مون به اندازه ای خداوند بهمون توان و استعداد و هوش و امکانات داده حداکثر استفاده رو ببریم و کوتاهی نکنیم . تلاش بکنیم اما در حدی که توان مون اجازه میده نه بیشتر و انتظار بیش از حد توان آدم رو نیمه راه رها میکنه و حتی باعث سرخوردگی و ناکامی میشه:305:
اون همکارت یه پسره و تو یه دختر، یه جاهایی اون موفقتره و یه جاهایی هم تو! و این به اقتضای نوع خلقت و موقعیت هر کدام از شماست. و اگه تو انتظار داشته باشی همیشه یا جلوتر از اون باشی یا همپای اون، به نظر من که اشتباهه!
آیا در زمینه احساس و عاطفه و خوش قلبی و مهربونی و رسیدگی به خانواده و عزیزان و صبر و امکاناتی که باعث رسیدن شما دوتا به اینجا شده ، و ... شما دوتا برابر بودید یا هستید ؟؟؟
جواب این سوال خیلی مهمه ها بهش فکر کن:82:
تو با این همه زحمت و سختی و مشکلاتی که سر راهت بوده و هر کس دیگه ای جای تو بود شاید اصلا بیسواد
می موند!! با اون پسر که ممکنه تو زندگیش هیچ زحمتی نکشیده باشه و هیچ کمبود امکاناتی نداشته باشه و تو ناز و نعمت بزرگ شده باشه ، برابری ؟؟؟
پس عزیزم بعضی از مقایسه ها اصلا درست نیست هیچ غلط هم هست!
تو شیدا حاتمی هستی و اون همکارت فلانی(اسمش)!
شما دو نفر متفاوت هستید، متفاوت
یه مثال میزنم برات : همکارهای من با چشم و هم چشمی دارن دانشگاه آزاد فوق می خونن کلللی خرج میکنن در حالیکه اون مدرک شاید حدود 20 هزار تون ببره رو حقوقشون و اونها تنها به خاطر رقابت این کارو مینند نه کسب علم باور کن .اما من چون میدونم انرژی مو تو سالهای دبیرستان و دانشگاه صرف کردم و همیشه ممتاز بودم و حالا هم راضی هستم و اصصصصلا هم از رقابت بدون فکر و هدف خاصی خوشم نمیاد، با وجود اصرار اونها به ادامه تحصیل، قصد ندارم وگرنه الان دکترا بودم و همه میدونن که من یا کاری رو شروع نمیکنم یا باااید با توکل به خدا به بهترین شکل تمومش کنم و 20 باشم.واسه همین ادامه ندادم تا حالا مگه زمانی که از ته دل خودم برای خودم بخوام نه به خاطر رقابت با همکارام! و همه از این کارم متعجب موندن:163:
با اینکه پستم طولانی میشه و مدیران ممکنه دعوام کنن اما میگم :324:
در مورد علاقه اون پسر که...بهتر! علاقه کوتاه مدت و بدون فکر همون بهتر که نباشه و ارزونی خودش!
گفتن که تو شیدا حاتمی هستی و اون پسر فلانی.در حالیکه تو کسی لایقت هست که مثل خودت باشه نه یه نازپرورده که فردا بشه وبال گردنت و هی بخواد مثل مامانش نازش کنی:311:
دعوام نکنید:324: دیگه تکرار نمیشه:302:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به دوستان خوبم:72:
آویژه عزیز خیلی خوشحال شدم از دیدن اسم و پستتون آخه شما یکی از عزیزانی هستید که منو به ازدواج خیلی خوشبین کرده و بهترین دعای من برای شما اینه که از صمیم قلب از خدا میخوام که شماو همسرتون به پای هم پیر شید:)
راستش هر جا از اسمایل استفاده میکنم یکی شبیه همون رو لب هامه البته لبخند من شبیه اسمایل مسنجره و کلا من به این لبخند که همیشه هم رو لبهامه معروفم.مرسی که با این تاپیک سر زدید:72:
فرانک عزیزم،چند بار پستت رو خوندم تا کاملا درک کنم چی رو میخواستی بهم برسونی و فهمیدم:72:حق با شماست.من ماشین نیستم.فقط یه انسانم.مثل همه با تمام نقات قوت و ضعفم...و بعد از خوندن مطلب ات به این نتیجه رسیدم که نیازه باز زاویه دیدم رو عوض کنم و به این حالی که برام پیش اومده به عنوان یه توفیق اجباری نگاه کنم که استراحتیه برا جسم و روحم. خالیه خالی...نه اشتیاقی و نه اضطرابی.فقط سکون اما میخوام بهش به عنوان آرامش قبل از طوفان نگاه کنم.به این سکون نیاز دارم تاانرژی جمع کنم برا یه مبارزه اساسی،بین من و دنیا...
مرسی فرانک،صمیمانه ممنونم:46:بهم خط دادی:46:
و راجع به اون آقا پسر،شما پرسیدی که شاید عاشق شدی و حالی که داری حال عاشقیه و من گفتم نه.راست گفتم چون من عاشق نیستم فارغم:)چند روز قبل اینکه عضو تالار بشم از احساسم فارغ شدم و بعد مقاله های تالارو خوندم و بااحساسات بعدش مقابله کردم،دل بستم و بعد مجبور شدم دل بکنم ولی همون جور که قبلا گفتم چیزایی خیلی بزرگتر لازمه تا منو افسرده کنه و من با این قضیه خیلی راحت تر از بقیه کنار اومدم.و در موردش به قول آنی عزیز فقط میتونم بگم اون خوبه،منم خوبم...
بازم حق با توئه فرانک جان،باید مقایسه رو کنار بذارم به قول آقای مدیر مقایسه آفت زندگیه...دارم به طور تجربی درک میکنم چرا کمال گرایی بده!!!و همین طور سکوت فرشته مهربان تو تاپیک ستایش بارن عزیز رو...
فکر کنم کار کودک دلبندمه!!خوبیش به اینه که با خودم صادقم و علت همه رقابت هام اینه که به اون آقا بفهمونم چی رو از دست داد و این نمیتونه بخش بالغ من باشه!باید رهاش کنم.البته سعی کردم اما چون بخاطر کارمون میبینمش خیلی سخته.باید سعی ام رو دو چندان کنم...
کاش کلمه ای از فرشته مهربان تو این تاپیک میدیدم.
فرانک همراهیت دلگرمم میکنه...خیلی...دوستت دارم و برات بهترین ها رو آرزو دارم:72:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
شیدا جان
اگر آزمایشاتت را در آزمایشگاه معتبر داده ای و مشکلی نبوده ، باید بگم که :
خواب آلودگی و میل به خوابیدنهات به احتمال قوی جزء رفتار های دفاعی است . به قول فرانک تصور اینکه همیشه خوش باشی را نداشته باش ، گاه استرس ، فشارهای روحی ، حتی مختل بودن سراغ آدم میاد ، مهم اینه که بتونی بر خودت مسلط گردی و خودت را در این شرایط به خوبی مدیریت کنی .
مثلاً در اینگونه شرایطی که شما داری ، توقف فکر ( توقف ذهن از اشتغال به برنامه ها و اهداف و ایدآلها و رقابتها و مقایسه ها و آینده .... ) لازمه . و به داشته ها تمرکز کردن و رضایت از اونها ، و کسب آرامش و به زمان حال و تعادل و صحت رفتار توجه داشتن اصل کاری است .
از این فرصت استفاده کرده و در جواب سئوالهایت در تاپیک ستایش که در مورد با هم رفتن ها ( کندی بعضی ها و درستی یا نادرستی همپای اونها بودنها ) پرسیده بودی فعلاً یکی دو جمله می گویم و مفصلش طلبت در همون تاپیک .
شیدا جان :
در مسیر بودن را نباید طولی دید بلکه عرضی است . یعنی حرکت افراد در مسیر در عرض هم است نه در طول . بحث رقابتها برای پیشی گرفتن و ..... مبتنی بر یک نگاه طولی است که کمیت نگر است . کیفی و عرضی نظر کنی همه با هم میتونند حرکت کنند با اینکه کیفیتها متفاوته و ....
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
عزیز دل
السابقون السابقون ، یک امر طولی نیست ، ( بحثش بماند که در یک تاپیک مستقل بیاورم ). اما آنچه آرزوی ما با پسوند ترین است امری طولی است ، یعنی این پسوند تفضیلی ساز حکایت از حرکت در طول دارد ، در حالی که نه کلمه السابقون السابقون ( پیشگامی و پیشقدم شدن ) به این معنا است و نه مفهوم و شأن نزولش .
ما هرچقدر هم بخواهیم ترینها باشیم ( طولی ) با لاتقدموا بین یدی الله و رسوله مواجه می شویم و از انسان کامل ( پیامبر صلوات الله علیه و آله و ایضاً از امام حی علیه السلام ) که نمیتوانیم جلوتر رویم .
و مهمتر از آن اگر ما طولی در نظر بگیریم که با عدالت نمی خواند ، چون توانها را در آدمها به یک اندازه قرار نداده اند . می شود ما را به مسابقه دو دعوت کرده باشند و بگویند هر کی سبقت بگیره برنده است و در این مسابقه از آدم پیر ناتوان باشه تا نوجوان چست و چابک و همه را با هم ارزیابی کنند ؟ دقیقاً به همین دلیل است که می گوید " لایکلف الله نفساً الا وسعها " ( چه بسا کسی در حد خود در منزل اول سلوک نسبت به کسی در منزل بالاتر السابقون باشد )
بنا بر این امری طولی نیست و عرضی است و حال آنکه پسوند ترین طولی بودن حرکت را نشانه می رود .
تا بعد ......
[/color]
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
"پیشنهاد آقای mostafunدر خصوص فعالیتی که دوست داشتم و انجام ندادم برام خیلی جالب بود،دوست دارم نقاشی کنم:)کاری که همیشه دوست داشتم ولی میدونم استعدادشو ندارم: "
سلام شیدا جان
اصلا فکر نکن که استعدادشو نداری منم نقاشی های بچگیم خیلی بد بودند و فکر میکردم خیلی بی استعدادم اما وقتی رفتم کلاس دیدم کارم از خیلی ها بهتره چند مورد رو باید داشته باشی تا موفق بشی : علاقه و پشتکار و دقت و حوصله :rolleyes:
اگه روحیه سنتی داری حتما کلاس نگارگری(تذهیب گل و مرغ مینیاتور) برو خیلی ذوق داره.قدم به قدم اموزش میدن و حتما از عهدش برمیای.:46:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
من هم شیرازی هستم(البته اینجور که توی اون تاپیکتون گفتید که حافظیه میرید) میتونم استاد خوب بهتون معرفی کنم