من از مدیران عزیز معذرت می خوام ولی با این پست خیلی نگران شدم..فیلو سارا جان چی شده؟چرا آنقدر ناامید صحبت می کنی؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط THEN
ببخش که دخالت می کنم ولی با خوندن این پستت یک هو قلبم ریخت پایین..:302:.
نمایش نسخه قابل چاپ
من از مدیران عزیز معذرت می خوام ولی با این پست خیلی نگران شدم..فیلو سارا جان چی شده؟چرا آنقدر ناامید صحبت می کنی؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط THEN
ببخش که دخالت می کنم ولی با خوندن این پستت یک هو قلبم ریخت پایین..:302:.
منم وقتی به هم میریزم. . .
وقتی خودم رو تنها و بی کس میبینم. . .
فقط فکر مرگه که آرومم میکنه. . .
فقط مرگ. . .
سلام THEN گرامي:72:
حق با سارا بانو هست.
مي خواهي بيشتر صحبت كني.
مرگ سهمي هست كه به مساوات تقسيم شده و تنها چيزي هست كه حق هيچ كس در رسيدن به آن پايمال نمي شود.
لذا مدت محدود سرمايه عمر آن چيزي هست كه بايد با هم صحبت كنيم.
خوشحالمون مي كني كه بيشتر بگويي. چه چيز موجب اين جملاتت شده... دوست داريم بدونيم.
دختر مهربون ، فیلوسارا چرا ؟نقل قول:
منم وقتی به هم میریزم. . .
وقتی خودم رو تنها و بی کس میبینم. . .
فقط فکر مرگه که آرومم میکنه. . .
فقط مرگ. . .
خب تاپیک برای THENبود ولی فعلا که نیستن به نظرم خیلی خوب می شود اگر "دختر مهربون" عزیز بیایند و صحبت های مدیر همدردی را ادامه دهند
:72:
THEN عزیزم چرا؟
فعلا فقط میخوام گوش بدم ، فقط گوش
ما رو در انتظار شنیدن نگذار:43:
ببخشید اگه اومدم اینجاو توی تاپیک ایشون دارم نظر میدم.
خدایی که من ازش یه عالمه صفتای خوب شنیدم، راضی نیست بنده هاش زجر بکشن.
اون داره هر روز زجر کشیدنای منو میبینه و به روی خودش نمیاره. دیشب هزار بار ازش خواستم که . . .
اگه تا الان موندم فقط بخاطر حروم بودنش بوده. وگرنه خیلی وقت پیش رفته بودم. . .
بهش قول داده بودم حرفامو فقط به خودش بگم
شکایتامو پیش خودش ببرم. . .
اما وقتی جوابی بهم نمیده . . .
با سلام
يه كمي داره موضوع اين دو عزيز با هم مختلط ميشه.
تصور مي كنم اگر دو تاپيك جداگانه داشته باشيم بهتر مي توانيم توجه خود را روي صاحبان تاپيك تمركز دهيم.
خواهش مي كنم در ايجاد تاپيك جديدي اقدام شود تا پيگيري كنيم.
بله. ببخشید منم مثل بقیه منتظر THEN عزیز میمونم:72:
[align=justify]سلام:72:
سارا جان خیلی متاسفم که باعث نگرانیت شدم.:46::43::46: داستان من و خاک، داستان اسکیمو و یخچاله...... داستان تکراری ایه، وقتت رو با خوندن مجددش نمی گیرم.:72:
آقای مدیر ازتون تشکر ویژه دارم که توجه کردید........ ای کاش مرگ همونی بود که باید باشه. ولی این خدایی که من می بینم به این راحتی ها دست از سرمون برنمی داره.
به کاراش نگاه کنید... مدام برامون دام پهن می کنه، وقتی گرفتار می شیم بدو بدو می ره جعبه ابزارش رو میاره و شروع می کنه به سنجش استقامتمون....
بگذریم...
از توجه دوستان قدیمی و دوستانی که افتخار آشنایی باهاشون رو نداشتم متشکرم. و عذر می خوام اگه باعث نگرانیتون شدم.:72:
معمولا تا جایی که ظرفیتم اجازه بده از ارسال انرژی منفی خودداری می کنم، برای همین هرموقع به هم میریزم، از دیگران فاصله می گیرم. و از اونهایی که بیشتر به قلبن نزدیکن، بیشتر فاصله می گیرم.
به همین خاطر این تاپیک و خوندن دوباره ی پست خودم باعث شد شرمنده بشم. اینجا اونقدر غم و غصه هست، و شما فرشته هایی که سخاوتمندانه در تلاش برای باز کردن گره از زندگی هم نوعانتون هستید، اونقدر سزاوار تحسین و سپاسگزاری هستید، که من دلم می خواد بخاطر بیان خودخواهانه ی درددل هام، شطرنجی بشم.
صمیمانه به همتون خسته نباشید می گم و بهترین ها رو براتون آرزو می کنم.:72:[/align]
نه. . . اینجوری نیست. . .نقل قول:
نوشته اصلی توسط THEN
سلام فیلوسارای عزیز
به نظر من این خودمونیم که واسه خودمون دام پهن میکنیم اما خبر نداریم
یه جا یه راه رو کج میریم(منظورم شما نیستید کلی میگم) بعد که به مشکل میخوریم نمیدونیم از کجا ضربه خوردیم
من که به شخصه نمونه هاش رو در زندگی خودم زیاد دیدم وقتی تحلیل می کنم می بینم چوب فلان اشتباه خودم رو دارم میخورم
اتفاقا خدا می خواد به ما کمک کنه اما ما گاهی دست کمک خدا رو هم پس می زنیم...
:326:
این شکلکه هیچ ربطی نداره...جا پر کنیه!!
سلام فیلو سارا عزیزم:نقل قول:
نوشته اصلی توسط philosara
اذعان می کنم دیدن این پست از فیلسوف تالار همدردی منو برآشفت..
خوشحالم که قابل دونستی و پاسخی دادی چون به واقع نگرانت بودم..
بعد از این مدت عضویت شما و خودم در تالار همدردی متوجه شدم که شما وقتی با واقعه ای مواجه می شی که واقعیت داره و با اون خط کشی های ذهنی و انسانیت مدارت منافات داره دچار دگرگونی میشی و راه دوری و تمرکز و فکر کردن را بر می گزینی...
می دونم شاید بری و تا مدت ها دوباره نیای تا بتونی این پست منو بخونی عزیزم ولی برای یک دوست هیچ چیز سخت تر از این نیست که غم رو توی چشم های دوست قدیمی اش ببینه ..اونم نه هر دوستی..کسی چون شما که با درایت و منطق منحصر به فردت بسیار راهنمای خوبی در زندگی من بودی و من همیشه ارسالهای شما و سخنان نغز حاصل از تفکر شما رو آویزه گوشم می کردم و اذعان می کنم که بارها غبطه خوردم به درک و شعور بالای بهترین دوستم...
نه عزیزم..
اشتباه نکن..قضیه هندوانه نیست ..قضیه حقایق بر مبنای زمان هست...
قضیه دوستی است که تعجب می کنم وقتی خدا را این گونه می خواند..
من بلد نیستم مثل آنی جان تخصصی بگم یا مثل مدیر روانشناسانه یا مثل فرشته جان عرفانی و پر محتوا و سایر دوستان خوش سخن تالار ولی بلدم بگم که عزیزم خداوند دامی پهن نمی کنه که ذات رحمانیت او با دام گستردن منافات داره..تا به حال ندای شیطان را شنیده ای ..
من شنیده ام و اذعان می کنم صدایی بس کریه دارد...
فیلو سارا عزیزم خداوند جعبه ابزاری جز لطافت و مرحمت ندارد و وقتی ما در ورطه ای هولناک می افتیم خداوند کنار ماست ..دست ما رو می گیره و جعبه ابزارش همه برای کمک برای گذشتن از مسیره..
من سخن خیلی افراطی ها رو که می گن فقیر باش چون .............
ادمه ندم درسته ..خودت بهتر قضیه فقیر و پولدار جامعه ما رو می دونی عزیزم...
حتی می دانی به اسم خداوند برخی چکارها که نمی کنند...
وای بر گنهکاران..وای...
همه اینها رو گفتم که فقط بهت بگم گاهی تفکر بیش از حد و تمرکز زیاد بر روی اصل واقعیت ها انسان رو از دین بری می کنه ...نه بری ولی ابهامات زیادی ایجاد می کنه که عقل ما قاصره ..دوست خوبم من این همه درک و منطقت رو ستایش می کنم ولی ازت می خوام که در تفکر خودت امواج مثبتی جایگزین کنی و ان وقت می بینی چه بسیار نقاط روشن در همان به نوعی دامها که می پنداشتی....
دوستت دارم..
منتظر بازگشت و خروج از سکوتت هستم...
سارا:72:
فیلو سارا جان
رسیــــــــــــــــــــن بخیر
معلومه حرف برای گفتن داری عزیزم .
و ما هم مشتاق شنیدن .
غمت نبینم ، بیا ببینیم چی شده :43::46:
خدا به حضرت داود فرمود : اگه بنده های من از شدت اشتیاق و علاقه من نسبت به خودشون آگاه بودن از شوق وصال روح از بدنشون جدا میشد
راستش وقتی به گذشتم نگاه میکنم وقتی روزهای بچگیم رو به یاد میارم به عشقش نسبت به خودم ایمان میارم خیلی اتفاقها میتونست باعث بشه که من دیگه اینجا نباشم ولی اون بود که منو حفظم کرد حتی خیلی وقتها بوده که میخواستم کار اشتباهی رو انجام بدم ولی خدا مانع میشد (فک کنم اینو همه تجربه کردن)..وقتی میبینم مادرم مشکلات منو درک میکنه از خدایی که همین مادرم رو بهم داده خجالت میکشم که برای لحظه ای شک کردم که شاید خدا منو درک نمیکنه...... هیچ موقع به لطفش و به این که دوست داره(خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی) شک نکن
[align=justify]دوست عزیزم، :72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
جمله ی بسیار مبتذلی نوشتم، کاملا قبول دارم.
همین هفته ی پیش بود که تو سررسیدم یادداشت کردم:
سارا هرچی دلت می خواد عصبانی باش......
اما موقع عصبانیت مغزت رو تعطیل نکن!
تعطیلش نکن سارا..... بهش نیاز داریم......وقتی عصبانی هستی بیشتر از همیشه بهش نیاز داریم......
اما یکبار دیگه هم کج رفتم ....
باید بیشتر تمرین کنم، بیشتر و بیشتر و بیشتر.... طی این سالها خیلی روش وقت و انرژی گذاشتم، خیلی زمین خوردم و بلند شدم، خیلی سماجت کردم ....... خیلی وقت ها هم کم آوردم ............ سخته ............... بار سنگینیه........... اما یه جورایی دلم روشنه که بالاخره از پسش برمیام....... اگه تا اینجا آوردمش، پس شاید بتونم تا مقصد برسونمش...... شاید بتونم...........
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا بانو
پس معلومه آبجیتو درست نشناختی :46: ........... حق با توه من خیلی وقتها از این تالار فاصله گرفتم (مثل خیلی جاهای دیگه) اما اون موقع ها ملزم به پاسخ گویی به قلب مهربونی که منو مورد لطف خودش قرار داده بود، نبودم ............ نازنینم حداقل پاسخی که می شه به محبتت داد اینه که تا هرجا دلت بخواد تو این تاپیک حضور داشته باشم، حتی اگه هیچ حرفی برای زدن نباشه .......
فعلا.....
:72::72::72:[/align]
خوشحال شدم که اون جمله جزء اعتقادات شما نیست و فقط از روی عصبانیت نوشته شده بوده. بعضی وقتا پیش میاد.:72:
سارا جان چی بار سنگینیه؟ از پس چی میخوای بر بیای؟ من زیاد شما رو نمیشناسم. میشه بگی که منم بدونم دغدغه هایی که تا این حد ذهنت رو مشغول کرده چیه؟
ممنونم:72:
سلام فيلوساراي عزيز!
دوست گلي كه تو زمان كه خيلي احتياج به كمك داشتم از هيچ كمكي دريغ نكرد ولي حالا ميبينم كه اين بد حالي انگار اپيدميه!
آخر چرا دوست فيلسوف من!تو دوست داشتني تر از اوني كه خدا بنده هاشو از گلي مثل شما محروم كنه!به هر زباني كه دوست داري بنويس!فقط بگو كه چي شده عزيزم!تا حالا كه ازت خبري نبود ، جواب نمي دادي يا به ايميلات /بله دوست گل ما اينطوري از سايتها هست وكناره ميگيره!دلم خوش بود حتما برا ارشد داري مي خوني بعدش برميگردي :300:ولي..
فيلوساراي گلم بيا بازم به وجودت حرفاي دلگرم كننده ات احتياج دارم.بعضي وقتا كه ميديدم آن شدي و بازم خبري ازت نيست حرص ميخوردم ميگفتم شايد منو دوست نداري ولي
بيا گلم و حرف بزن حتي اگه حرفي براي من نداشته باشي!:325:
منتظريم:72::72::72:
[align=justify]نقل قول:
نوشته اصلی توسط محمد89
سلام محمد جان،
نظرت درسته، اما کامل نیست.
ما در طی زندگیمون در دام ها و چاه های زیادی اسیر می شیم، که تعداد قابل توجهی ازشون رو خودمون پهن یا حفر کردیم. اما تعداد چمشگیری هم جزء سیستم هستند.
درسته، این ماییم که در خیلی از موارد راهی رو انتخاب می کنیم که به چاه ختم می شه. اما همیشه اینطور نیست. مثلا در مورد اون چاه هایی که درشون به دنیا میایم...
یکی با بی احتیاطی رانندگی می کنه، تصادف می کنه، معلول می شه.
یکی با احتیاط رانندگی می کنه، قربانی بی احتیاطی کس دیگری می شه.
یکی دیگه معلول به دنیا میاد...
یکی بی قید و بی فکره، به ایدز مبتلا می شه.
یکی کاملا به اصول اخلاقی و ... پایبنده. با رعایت استانداردها ازدواج می کنه، طرف ایدز داره، اینو آلوده می کنه.
یکی دیگه از یه مادر ایدزی به دنیا میاد...
چرا روانشناس ها معمولا ریشه مشکلات رو در کودکی فرد جستجو می کنن؟ چون اسارت ما در خیلی از چاه ها به امروز و دیروز برنمی گرده. بلکه قبل از اینکه عقلمون راه بیفته و ببینیم کی هستیم و کجا و با چه کسانی، فضا درمون نفوذ کرده...
اینجا دیگه ما چاه رو حفر نکردیم، دام رو پهن نکردیم، بلکه این چاه ها و دام ها در سیستم تعبیه شده ند...
ما فقط با عقل کودکیمون چند قدم کوتاه برداشتیم و سقوط کردیم...
:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرانک1389
فرانک عزیزم معذرت می خوام که ناراحتت کردم. نباید می نوشتم، اما نشد.
از پست اولت بغضم به اشک تبدیل شد. به این جمله که رسیدم، فیوز پروندم:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرانک1389
تجسم پدرت کنار پنجره، یه احساس عمیق آشنایی ایجاد کرد. و آزاد شدن کسی که شبیه من بود، باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم.
اعتراف می کنم نوشتن برای تو به منظور تسلیت گفتن بهت نبود، بلکه اقدام ناخودآگاهی در جهت تسلای خاطر خودم بود. نتونستم اون احساس شدید حسرت و حسادت رو در خودم نگهدارم و تو کسی بودی که در اون لحظه دلم می خواست باهاش حرف بزنم...
بعدا که پستم رو خوندم، بیشتر از همه از نسنجیدگی این قسمتش ناراحت شدم:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط philosara
وقتی می نوشتم، اونقدر درگیر احساسات و افکار خودم بودم که توجه نکردم، این جمله باید توضیح داده بشه، چون در اعتقادات تو بد معنا می شه.
برای من فرضیه ای هست که بیان می کنه: مرگ پایان حرکت ما در مسیر رشد نیست. چیزی شبیه اعتقادات مصریان باستان که مرگ رو شروع یک سفر می دونستند (برای همین در قبر ها گوشت و لباس و ... می گذاشتن.)
بنابراین این جمله ای که نوشتم، اصلا مفهوم منفی ای نداشت.
درضمن هانی من بیماری قلبی ندارم. به نظر نمی رسه این بازی هایی که قلبم در میاره چیز جدی ای باشه.
اما در مورد شکر گزاری...
مثل اینه که من بدون اینکه نظر تو رو بپرسم، بگذارمت تو یه فضاپیما و بفرستمت مریخ.
و تو شروع کنی به شکرگزاری، که سارای مهربونم، من زندگیم رو مدیون تو هستم، چون اگه این فضاپیما رو به من نمی دادی، اینجا نمی تونستم نفس بکشم...
خب به نظرت این کار منطقیه؟ معلومه که نیست. چون تو رو زمین داشتی زندگیت رو می کردی، اینجا هم به اندازه کافی هوا بود. این من بودم که فرستادمت یه سیاره ی دیگه، بنابراین طبیعیه که فضاپیما هم برات تهیه کنم، اگه اینکار رو نمی کردم، نمی تونستم به هدف خودم، که زندگیِ تو در مریخه، برسم.
اشتباه نکن، من منکر نعمت ها و راهنمایی ها و کمک های بی کرانه ی خالقمون نیستم. مالک مطلق رو او می بینم، و عشق و شوق و محبتش هم برام روشن و ملموسه، اما اینها دو موضوع متفاوتند.
البته این مثالی که زدم بر اساس فرضیه ی خلقت بود، وگرنه براساس فرضیه ی پرورش، نظری در مورد لزوم یا عدم لزوم شکرگزاری ندارم. چون بر طبق این نظریه (که در این لحظه بیشتر باورش دارم) اساسا حرکتی از عدم به وجود صورت نگرفته.
:72:
[/align]
به نظر من داشتن بعضی نعمتا لطف خداست اما نداشتنشون حکمت خداست نه کم لطفی خدا.قبول داری؟؟
اگه میتونی دوست خوبم مشکلتو صریح تر بگو. شاید بچه های اینجا بتونن کمکت کنن.حداقلش اینه که خودت آروم میشی.:46:
با سلام
با توجه به ظرفيت هر يك از ما، طبيعي هست وقتي تصور مي كنيم كه تحت تاثير فشار زيادي هستيم. سعي كنيم همه جهان بيني و جهان را يا تغيير دهيم يا برداشت ديگري از آن را دريافت كنيم كه بتوانيم اين فشارها را معنا كنيم.
از آنجا كه اين امور عقلاني و علمي هست، ما نمي توانيم وقتي تحت فشار هستيم به نتيجه صحيح برسيم(چون فشارها، احساسهاي ما را بر مي انگيزد و موجب تحريف افكار ما مي شود)
اينگونه افكار فلسفي در مورد جهان بيني و ....، وقتي ارزشمند است كه در زمان هايي با حداقل فشار انجام گيرد و تثبيت شود. تا به هنگام فشارها كاركرد مثبتي داشته باشند.
يكي از دلايل اينكه بعضي جهان بيني ها ناكارآمد يا ناصحيح هستند ،همين هست كه به هنگام ضرورت نمي تواند راهبرد صحيحي را پيش روي ما قرار دهد.
ديدهاي متناقض نسبت به خدا، مذهب و جهان در زمان مشكلات شدتش بيشتر مي شود.
خلاصه اينكه در اين شرايط از اينگونه افكار دوري كن و مسائل را انتزاعي نكن و تعميم به آفرينش نده.
موردي و مصداقي صحبت كن.
مثلا اينكه فلان دوستم در حقم نامردي كرد.
فرزندم معلول به دنيا آمده و غمگينم
حس مي كنم تحقير شده ام. يا حرمت انساني من توسط برادر، همسر ، دوست يا .... ناديده گرفته شده است.
اينطوري مشكلت عيني شده و از هيجانات ناشي از آن بيرون خواهي آمد.
بعد در شرايط بهتر با كسب آگاهي و انجام عمل مبتني بر آن مي تواني خود را تقويت كني.
فیلوسارای عزیزم!
نگران نباش، میدونم اون لحظه که اون حرفها رو زدی تحت تاثیر احساسات قرار گرفته بودی و من اینو از نوع نوشته ات فهمیدم!
با این وجود بهت گفتم از دستت ناراحت شدم چون میخواستم بیای بیشتر در موردش صحبت کنی!
حالا چرا میگی پدرم شبیه تو بود ؟
عزیزم، پدر من یه پیر مرد بود-- چند سال بود که ناراحتی عصبی داشت -- جدیدا هم نارسایی قلبی داشت --- خیلی ساکت و آروم و بی آزار بود --- زیاد با رفت و آمد و شلوغی میانه ای نداشت و موافق نبود --- بعد ازظهرها یه ساعتی عصاشو برمیداشت و میرفت پیاده روی و پیش هم سن و سالهاش گپی میزد --- بیشتر تو خونن بود و یه جعبه ابزار داشت که گاهی مثل بچه ها خالیش میکرد و از اول وسایلشو می چید و باهاش خودشو مشغول میکرد ---بچه هاش همه بزرگ شدن ---از بچه هاش راضی بود و اینو بارها به زبان می آورد:46: و دیگه آرزویی نداشت جز اینکه دلش میخواست یه مرگ راحت داشته باشه نه اینکه تو بستر بیماری از دنیا بره و خدا هم آخرین خواسته اش رو بهش داد...
حالا سارای گلم! شباهت تو با پدرم چیه که میگی تصور بودنش کنار پنجره حس آشنایی در تو ایجاد کرده ؟
تو که گفتی خدا رو شکر بیماری جدی نداری ، این تجسم چرا این حسو در تو بوجود آورد ؟
ایا تو تنهایی عزیزم ؟
گفتی دوست داشتی اون لحظه با من حرف بزنی ، خب میگفتی عزیز دلم....من از خدام بود حرف بزنم اونم با کسی که متقابلا همینو بخواد:43: حالا حرف بزن گلم:72:
اما سارای مهربونم!
صحبتهات در مورد فضا پیما و مریخ و هوا و تنفس و ... راستش قبول ندارم چون فلسفه خلقت و آفرینش رو هدف قرار داده!
من مثل تو بلد نیستم فلسفی صحبت کنم و راستش 3 واحد فلسفه رو تو دانشگاه به زور و بدبختی پاس کردم (البته نمره ام خوب شده ها) اما میدونم و قبول دارم که خداوند از خلقت بشر هدف داشته و هرآنجه که لازمه سعادتش بوده رو در اختیارش قرار داده و اونو سرور کائنات معرفی کرده،..بهشم اختیار داده که خیر یا شر رو انتخاب کنه و در نهایت به سعادت یا شقاوت برسه.
تو، تو زندگیت هدف نداری ؟ حتما داری ... و برای رسیدن به هدفت مسلما هر کاری بتونی انجام میدی.نمیشه وقتی به هدفت رسیدی اون چیزی که هدفت بوده به تو بگه " بابا من نمیخواستم مورد هدف تو باشم چرا منو انتخاب کردی تا خودت خوشنود بشی ؟ " میشه ؟
در آخر : عزیز دلم بگو از چی ناراحتی تا بهتر بتونیم در موردش صحبت کنیم باشه ؟:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا بانو
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
سلام مهربونم،
از دیدن پستت خوشحال شدم، دلم برات تنگ شده بود:72:
فرشته ی من، مهم نیست غمگین بودم، یا چیز دیگه، مهم اینه که الان آرومم.........
همیشه حس می کنم قلبم رو می بینی.............بنابراین نیازی به توضیح نیست........ :72:
بار انسانیت عزیزم.....از پس بازگشت به پرورنده م........نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
نیلوفرم مرسی که برام نوشتی، دوستت دارم.:72:
مینای عزیزم، بله قبول دارم. حق با شماست. البته قبلا هم چیزی غیر از این نمی گفتم، ولی گویا جملاتم اونطور که باید منظورم رو بیان نمی کنند.:72:
فرانک جان خوشحالم که درکم کردی و چیزی رو به دل نگرفتی.:228:
دوست های خوبم، از همتون متشکرم، هم بخاطر همدلی و هم بخاطر راهنمایی هاتون.:72:
[align=justify][/align]