-
میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام چند تا مسئله هست که هنوز نتونستم حلش کنم اگه دوستان باتجربه راهنماییم کنند واقعا ممنون میشم و لطف بزرگی در حقم میکنید
اولین مسئله من:اینکه وقتی همسرم میگه میخوام به خاطر تو بیام ایران من باورم نمیشه با خودم میگم شاید واسه من نباشه و اما اینم بگم من بیشتر فکرا از حرفهای همسرم میاد تو ذهنم مثلا یه بار بهم گفت من شوهری نیستم که بگم تو سنت کمه متوجه نمیشی که من با کسی رابطه داشته باشم خب ذهن من دقیقا به عکس مسئله میره توی تاپیکم گفتم اسم یه خانم تو ای دیش ادد بود و این خانم تهران زندگی میکنه که یه بار بهش گفتم البته غیر مستقیم که چند روز بعد رفتم ای دی شو چک کردم دیدم هر دو اسم خانم پاک شده
و اما مسئله دوم:میخوام بدونم چطور میتونم همسرمو جذب کنم یا چه طور باهاش برخورد کنم که منو بچه ندونه واقعا گیج شدم نمیدونم چی درسته چی اشتباه همه رفتارام قاطی شده یک لحظه خوشحالم یک لحظه ناراحت یه لحظه اینقدر باهاش خوبم و یک لحظه مثل بچه هام واقعا گیج شدم اگه بتونید راهنماییم کنید ممنون میشم
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
شمیلا جان
چرا نمی ری مشاوره؟ چرا سعی نمی کنی مشکلت را کامل و دقیق حل کنی. الان مدتیه که دایم با عناوین یا تاپیک های مختلف سوالت را مطرح می کنی و ریشه ی همشون یکیه. یه شک و تردید افتاده تو ذهنت و دلت و داره اذیتت می کنه. سعی کن حلش کنی. ریشه کنش کنی. اینجوری که نمی شه زندگی کنی عزیزم. داغون می شی یا زندگی مشترکتون را خراب می کنی.
یه پیشنهاد کوچولو هم دارم. می دونم خودت خانومی و می دونی. جهت یادآوری. تا وقتی این قضیه کاملا حل نشده به بچه دار شدن فکر نکن.
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
نمیدونم چرا اینجوری شدم صبرم خیلی کم شده تازگیها بهش گیر میدم البته یکی دو روزه که نزدیک یه هفته میشه تقریبا هر روز دعوا داریم امروزم بهم گفت یعنی چی داری چه کار میکنی من جلو چشم توام چه کار میخوام بکنم چرا فکر میکنی من دارم کاری میکنم تا میام جلو فکر میکنی دارم با کسی چت میکنم مگه من زندانیم گاهی اوقات میترسم سرمو بیارم جلو که نکنه بگی داری کاری میکنی؟میدونم این کارام اشتباه خیلی هم اشتباه اما اینم میدونم که پنهانی با کسی رابطه داره نمیدونم باید چه کار کنم یعنی میشه فقط با من باشه؟یعنی میشه زندگیمون درست بشه؟اخه گیرای منم واسه کارای پنهانی اونه...یعنی بی تفاوت باشم؟اخه شما بگید میشه؟حتی وقتی میگه به خاطر تو میام ایران میگم نکنه واسه کسه دیگه ای باشه شک دارم؟اره شک دارم اما چرا؟نه این شکام واسه 2سال پیش نیست واسه قبل ازدواج نیست چون من با اون ادم ازدواج نکردم و همه چیز فراموش شده.اعتماد داشتم اما چرا باز شدم همون ادم بی اعتماد چون دیدم؟میدونم با کسی اینترنتی رابطه داره وای نه خدا کنه اشتباه باشه من چطور میتونم کاری کنم که اون نره؟که فقط با من باشه وقتشو بذاره واسه من بهم راست بگه چکار کنم؟نمیخوام زندگیمو از دست بدم چون دوسش دارم چون سختی کشیدم چون تا حالا صبر کردم که محمدم خوب شد صبر کردم که فقط اومد سمت من اما حالا چطور دستی دستی دارم میبازم؟نه نمیخوام بازنده باشم واقعا به راهنمایی نیاز دارم
مشاوره رفتم فقط میگه اگه دیدی با یک زن دیگه بود یا ... چیزی نگو سعی کن براش خودتو بیارایی و ...
اما من راه حل میخوام که شوهرم فقط مال من باشه اخه این توقع زیادیه؟من فقط میخوام زندگی کنم خوب...میخوام زندگی مو بسازم اما واقعا گیج شدم هر لحظه یه طور رفتار میکنم بی ثبات شدم اصلا رفتارم ثابت نیست گاهی ناراحتم گاهی خوشحال گاهی از عشق لبریزم گاهی عاشق اما با تنفر نه تنفر نه اما نمیدونم شخصیت خودمو فراموش کردم نه اصلا من همیشه اینطور بودم...
فقط یک چیز میخوام اونم اینه که خوب زندگی کنم اینه که شوهرم فقط با من باشه زندگی کنم درست زندگی کنم و...
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام شمیلا عزیزم:
خوبی؟
خب من متاسفانه خیلی سرم شلوغ بوده و هست ولی سعی می کنم کنارت باشم عزیزم و از دوستان دیگه خواهش می کنم که این بار هم کنارمون باشند تا بلکه بتونیم با کمک خودت به یک نتیجی برسیم////
ببین شمیلا عزیزم بدترین و مهترین عیبی که شما داری اینه که بسیار عجولی....من ابتدا برای رسیدن درست به هدف ازت می خوام صادقانه به تمام حرف های این تاپیک و سایر دوستان گوش بدی و همه تلاشتو بکنی نه فقط در حرف در عمل..
عزیزم هیچ زندگی به آسانی بدست نمیاد و فکر نکن هرکس خوشبخته اونو به بهای آسونی بدست آورده و خدا دودستی خوشبختی رو توی دامنش گذاشته...
دوست عزیزم شما خیلی عجولی و با همین قضاوت های زود هنگام خودت راه تشخیص صحیح را بستی و همین موجب شده بسیار احساسی حتی به پاسخ دوستان در تاپیک های قبلیت پاسخ بدی..
می خوم باهم راحت باشیم چون قرار بر اصل صداقت و هدف تغییر هست و در نهایت ازت می خوام به تک تک پست های دوستان دقت کنی و فکر کنی و استخراج کنی و فوری بازخورد ندی که من چه کار کنم یا اینکه کسی جواب بده..اینها برخوردهایی بود که من در روند تاپیک قبلی شما دیدم دوست من..درسته شما 18 سال داری و با سن کم عاشق شدی و عزیزم حقیقتا در ازدواجت راه درست پیش نرفتی ولی شاید بشه با تغییر های رفتاری هم در خودت هم همسرت امیدوار بود به نتایج مثبت...
عزیزم ازت می خوام یاد بگیری صبور باشی و در مورد پست ها فکر کنی و اگر با تفکر خودت..تاکید می کنم تفکر خودت صحیح بود انجام بدی چون حرف های ما معلوم نیست 100 درصد صحیح باشه عزیزم پس باید خودت برای زندگیت تصمیم بگیری...
پس 1:عدم صبر و قضاوت های پیش از موعد شما تمام زندگی شما را تحت تاثیر قرار داده عزیزم...
من نمیگیم همسرتون کاری نمی کنه یا ارتباطی نداره..باشه شایدم داره ولی شما از یک طرف می گید ارتباط داره از یک طرف می گید خدا کنه نداشته باشه ..پس شک دارید و یقین نرسیدید و برای یک شک به یقین نرسیده دارید خودتونو حسابی از بین می برید...
این شک ها..بدبینی ها و دودلی ها به این راحتی از بین نمیره تا خودت نخوای....
شما با هر حرکت ایشان برداشت های خودتو می کنی و بر اساس برداشت های شخصی خودت قضاوت می کنی و رفلکس می دی ..خب عزیزم هیچ مردی چنین رفتاری رو تحمل نمی کنه این یک جور توهین به شخصیت مرد هست...
شمیلا جان مردها دوست دارن تکیه گاه زنشون باشن ...دوست دارن همسرشون بهشون اعتماد کنه..دوست دارن فکر کنند آینده زنشون رو دارن می سازند...
مورد بعد اینکه شما باید حتما مطالعه خودتونو خیلی بالا ببرین ..از روابط زوجین و یک حرف رو از من به یادگار داشته باش هیچ مردی به زور با هیچ زنی همراه نمیشه..تا نخواد نمی تونی مجبورش کنی..اگر فرض کنیم همسر شما فردی بدون پایبندی اخلاقی باشه چطور آن زمان عقد اصرار یه ازدواج گرفتن داشت و آمد و ازدواج کرد؟چرا این کارو کرد ؟میشه نظرتو بگی؟
.شما بسیار اعتماد به نفس خودتو از دست دادی و به خصوص عزت نفس خودتو..شما اصلا خودتو دوست نداری عزیزم این از تک تک خط های نوشته هات معلومه...کسی تا خودشو دوست نداشته باشه نمی تونه ادعای عاشقی کنه ..شما می خوای همسرت مثل اسیر تو دستت باشه هیچ اسری نیست که بالاخره از زندانبان خودش نفرت پیدا نکنه..این راهو ادامه نده..خودتو دوست داشته باش ..می دونی چطور باید خودتو دوست داشته باشی؟دلم می خواد خودت بگی تا کم کم جلو بریم..
شما زیبایی ..شما کسی هستی که او نانتخاب کرد و ازدواج کرد و گرنه نیازی نبود ازدواج کنه و بعد خدای نکرده خیانت کنه خب ازدواج نمی کرد و راحت کارشو می کرد....
شمیلا عزیزم تا زمانی که خودتو نسازی نمی تونی همسرتو مال خود کنی...تا زمانی که عیوب خودتو برطرف نکنی نمی تونی شوهرتو مال خود کنی و برشا جذاب باشی..جذابی یک زن به زیبایی اندام صرف و آرایش نیست زیبایی زن یک هنره..یک هنر آموختنی..من تلاش زیادی کردم و الان واقعا بلدم..ادعا می کنم بلدم....و تلاشمو می کنم ....شما چه کردی عزیزم؟
شمیلا جان خداوند کجای زندگی شماست؟چقدر خودتو و سرنوشتتو در دست اون می دونی ؟آیا به نظرت ما به عنوان انسان اختیاری هم داریم؟
عزیزم اقدامات شما در پیگیری مسنجر....در چک ایمیل ..در تعبیر خواست های اون به ضرر خودتون نشان از بدبینی شماست..شاید هم ایشان خطا کند ولی شما حق دخالت در امور شخصی اونو ندازید تا زمانی که مطمئن بشی..منظورم این نیست از مردت بی خبر بشی ولی هزاران راه هست برای اینکه بفهمی مردت مال تو هست یا نه....
دیر اومدن سر لاین و نبردن شما به اونجا و ..دلیل خوبی برای شک شما نیست....
تا اینجا کفایت می کنم تا صحبت های شما رو بشنوم..
شمیلا من جواب فوری نمی خوام ...من می خوام فکر کنی..صبر و یاد بگیری..صبر می دونی یعنی چی...تاپیک سرگذشت منو بخون...مال بالهای صداقتو بخون فکر کردی راحت به این نتایح رسیده..مال دل بخون...
عزیزم صبرو یاد بگیر..صبر رو من در روند این تاپیکت خواهم دید...
یادته چی گفتم با یاد خدا بنویس با یاد خدا زندگی کن ..با یاد خدا نتیجه رو حاصل کن....
بسم الله..
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام امروز اومدم که جواب سوالاتون و بدم راستش من پست شما رو خیلی خوندم طوری که خط به خطش توی ذهنم جا گرفت,حتی دفتر خاطرمو برداشتم و تمام سوالهایی و که پرسیدید نوشتم تا ببینم چقدر میتونم جواب بدم؟ اما من جواب همه سوالهارو نمیدونستم خب جوینده یابنده س ...
سارا جون ازت ممنونم که همراهم هستی تا بتونم مشکلات(مسائلم)و حل کنم...همین یک پست شما خیلی به من کمک کرد صبر چیزی که من خیلی وقت پیش فراموش کردم اما نیاز داشتم چون بهم ارامش میده البته سخت اما داشتنش نعمته
و اما جواب سوالهاتون:
1.چرا راضی شد با من ازدواج کنه؟چرا اصرار داشت؟
چون منو دوست داشت واقعا منو دوست داشت...چون در عین عاشق بودن غرورم و داشتم همیشه منتظر ابراز علاقه از طرف اون بودم,چون زیبایی ظاهری خوبی داشتم چون زیبایی باطنی هم داشتم چون مهربون و دلسوز بودم چون با تمام سرگذشتی که داشتم اعتمادبه نفس و عزت نفس داشتم چون با وجود اشنایان دورو و دروغگو من همیشه باهمه یکرو و صادق بودم و.........
2.میدونی چطور باید خودتو دوست داشته باشی؟ راستش نه من اصلا چیزی به نام دوست داشتن خود نمیدونستم نه اینکه ندونم میدونستم چون قبلا کتاب زیاد میخوندم اما حالا اینقدر درگیرو دار زندگی 2نفره شده بودم که همه چیز یادم رفته بود اما این تلنگری شد که من دوباره مطالعه داشته باشم و خود فراموش شدم و بیاد بیارم
کلید دوست داشتن خود پرهیز از انتقاد و عیب جویی از خودمون یعنی من باید تلاش کنم که خصوصیات مثبت و برجسته و خوب خودمو بشناسم و اونا رو ستایش کنم و تقویت کنم
اگر در کاری شکست خوردم خودمو ناتوان ندونم و خودمو ببخشم و بگم اشتباهات راهی برای پیروزی و زندگی پربارتر
با خودم با محبت و ملایمت و صبور باشم و............
3.خدا در کجای زندگی شماست؟
خدا در تک تک لحظات زندگی منه,من عاشق خدا هستم یه مدت خدا رو از یاد بردم البته خدارو نه خودمو فراموش کردم چون خدا فراموش نمیشه...من تموم زندگیمو مدیون خدا هستم من زنده بودنم انسان بودنم واینکه الان دارم زندگی میکنم ....من عاشق خدا هستم و اونو شاهد تموم زندگیم میدونم و خدا رو عاشق واقعی میدونم چون به بنده هاش واقعا عشق میورزه و......
4.ایا ما به عنوان انسان اختیاری هم داریم؟
بله من معتقدم که خدا زمانی که مارا خلق کرد و از روح خود در ما دمید به ما قدرت فکر و انتخاب و اختیار داد و اصلا به قسمت هیچ اعتقادی ندارم چراکه امروزه هرکس برای فرار از وجدان خود از قسمت اسم میبرند مثلا یکی دزد میگن چرا دزدی میناله میگه ندارم این سرنوشت منه قسمت من بدبخت این بوده خدا اینطور کرده یا خواسته اما واقعا این درسته؟نه خب خدا همیشه همراه بنده هاش هست و بهترین هارو برای بنده هاش میخواد و مقدار مقاوت و صبر و تحمل بنده هاش و با مسائلی که دارند میسنجد خب اونی که دزدی میکنه خودش این راه و انتخاب کرده و خدا بارها راه درست را نشانش داده اما خودش نخواسته به هر حال هر کس اعتقاداتی داره نمییخوام در این تاپیک شک واسش پیش بیاد من تا امروز اینو اموختم
خیلی وقته به یاهوش سر نزدم و دیگر نمیخوام به کارهای شخصیش دخالت کنم تا هم خودم شک واسم پیش نیاد وهم اون اعتماد ش نسبت بهم کم نشه
منتظر راهنماییتون هستم ممنون که برای حل مسائلم وقت میذارید
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
جمعه رفته بودم شهرستان تا وقتی رسیدم همسرم یک بار زنگ زد دیروز تعطیلیش بود بعد از ساعت 1گفت بعد از ظهر زنگ میزنم ولی تا ساعت 7زنگ نزد 7یعنی 11:30 اونجا که اونم قطع شد دیگه زنگ نزد شب ساعت 9:30یعنی 2اونجا ایمیل داده بود که شب بخیر شارژم تموم شده و...
من خیلی اعصابم بهم ریخت چون توقع داشتم روز تعطیلیش چند بار بهم زنگ میزد خیلی جالبه که اصلا متوجه سرد برخوردکردن و ناراحتی من نمیشه دیگه نمیخوام بهش ابراز علاقه کنم تا کی باید من جلو بیفتم اخه چرا نمیفهمه
دوباره میترسم منو دوست نداشته باشم من تحمل این یکی و ندارم و مطمئنم دوم نمیارم الان اومدم پای نت با کسی حرف میزد دیگه شک نیست اطمینان دارم یعنی این مسئله با صبر درست میشه؟
خسته ام من تحمل همه چیز و دارم الا این یک چیز
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
شمیلا جان می شه بګی چرا نمی تونی بری پیش شوهرت زندګی کنی؟
اګه ممکنه یه کم دقیق جواب بده. کدوم کشوره؟ چرا تو نمی تونی ویزا بګیری؟ ایشون با چه ویزایی الان اونجاست؟
می خوام مطمعن بشیم که راست می ګه و واقعا نمی تونه تو رو ببره پیش خودش.
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
چند روز دیگه میاد ایران میگه دیگه نمیرم دو سه ماه یه بار برم منم نمیبره که واسم اونش مهم نیست یعنی باید سعی کنم مهم نباشه
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
خب اشکال کار همینه. یعنی چی که واسم مهم نیست. ازدواج کردین که جدا زندگی کنید؟
اتفاقا گره ی زندگی شما در همینه. من از اولین روزایی که حرفهات را می خوندم یادمه. نسبت به این قسمت یه حساسیت خاصی داری و همیشه هم مبهم ازش حرف می زنی. برای همین هم به وضوح سوالم را پرسیدم. ولی باز هم به شکلی منو به قول معروف پیچوندی. اما اشکال کار شما همینه. وقتی با هم زندگی نمی کنید و ... چه انتظاری از شوهرت داری؟
منو نمی بره یعنی چی؟؟
برام مهم نیست یعنی چی؟؟
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام shomila جان
عزیزم
می خواهم با تو صریح حرف بزنم ، اشکال که نداره ؟؟ چون می دانم خواهان یاری برای رفع این وضعیت در خودت هستی ، صریح باهات حرف می زنم .
دچار وسواس فکری و سوء ظن نسبت به همسرت شده ای . ریشه آن هم وابستگی شدید شما به وی و ترس است ، ترس از دست دادن وی ، ضمن اینکه شما بیشتر از آنکه شوهرت را به خاطر خودش دوست داشته باشی ، عاشق عشقی که به تو داره هستی ، و اینه که لحظه به لحظه می خواهی چک کنی که آیا هنوز دوستت داره یا نه .
عوارض طبیعی عاشق عشق معشوق نسبت به خود بودن ، نگرانی از اینکه علاقه معشوق کم شود یا از بین برود ، بیقراری ، اضطراب ، قانع نشدن از ابراز علاقه های معشوق و به عبارتی ناباوری ، تا بدانجا که هر کاری هم بکند که اثبات کند تو را دوست دارد باز هم ناباوری میاد وسط ، از دیگر عوارضش ، انحصارطلبی است ، دقت می کنی که بارها گفته ای می خواهی مطمئن شوی که فقط با شماست و مال شماست ! . و...... اینها گوشه هایی از عوارض و آثار عاشق عشق معشوق بودن در تو است ، اما اثراتش در او ، رفته رفته با رفتارهای نامتعادل و هیجانی و اضطرابی و انحصار طلبانه و سوءظنی و ... از طرف شما ، خسته ، درمانده ، و فراری می شود و ..... بقیه را خود بخوان از این مختصر حدیث مفصلش را .
اما چه باید کرد :
او را رها کن ، او را برای خود نخواه ، و با خودت کار کن که از وابستگی بیرون آیی ، برای این کار مهمترین گام اینه که احساس محوری را کنار بگذاری ، یعنی در پی کنترل هیجان و احساس باشی .
همچنین تکنیک توقف فکر را در مقابله با افکار وسواسی به کار بگیر ، و از روش تأخیری در واکنش ها یت استفاده کن .
اگر به آنچه گفتم خوب توجه کنی و برای درک دقیقتر اونها و وارد عمل شدن از یک مشاور مجرب و مطمئن هم به طور حضوری کمک بگیری ، مطمئنم به آرامش و رضایت و لذت خواهی رسید .
ببینم چه می کنی .
این پست را هم بخوان :
http://www.hamdardi.net/thread-13846-post-125823.html#pid125823
و این تاپیک را :
http://www.hamdardi.net/thread-14220.html
من و دوستان هم برات دعا می کنیم .
.
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهشت
خب اشکال کار همینه. یعنی چی که واسم مهم نیست. ازدواج کردین که جدا زندگی کنید؟
اتفاقا گره ی زندگی شما در همینه. من از اولین روزایی که حرفهات را می خوندم یادمه. نسبت به این قسمت یه حساسیت خاصی داری و همیشه هم مبهم ازش حرف می زنی. برای همین هم به وضوح سوالم را پرسیدم. ولی باز هم به شکلی منو به قول معروف پیچوندی. اما اشکال کار شما همینه. وقتی با هم زندگی نمی کنید و ... چه انتظاری از شوهرت داری؟
منو نمی بره یعنی چی؟؟
برام مهم نیست یعنی چی؟؟
عزیز من چون همسرم داره میاد میگم مهم نیست اگر نه که من خیلی بهش وابسته ام که باید سعی کنم با تمرین این وابستگی و کم کنم
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام شمیلا عزیزم:
از تاخیرم ببخشید..
پست ها و همراهی دوستان رو خوندی بسیار نکات مهمی در بر داشت که برات بازش می کنم...
شمیلا جان خوشحالم صبر رو داری یاد می گیری..بله صبر حلال خیلی از مشکلات هست..پرسیدده بودی که ایا صبر فایده ای داره ..ببین عزیزم ما نمی گیم که شما حواست به حرکات و کارهای همسرت نباشه ..نمی گیم اونو رها کن که هر طور خواست عمل کنه ..بلکه کل حرف ما چیز دیگریست..
عجولی همیشه کار دست انسان ها میده چه زن چه مرد و در صبوری شما عقلتون هم بهتر کار خواهد کرد و به تحلیل داده ها خواهد پرداخت..ببین اینکه شما همسرت به هر دلیلی یک روز رو لاین نیامده که دلیل ارتباط داشتن نمیشه و دلیل اینکه شما رو دوست نداره این فکر ها از بیخ بن به نظر من غلطه..
به حرف فرشته جان گوش دادی شما عاشق عشق ورزیدن همسرت هستی ..دوست داری کی هی زیر گوشت بگه دوستت دارم ..هی بگه من بی تو می میرم ..بی قرار رو لاین اومدن باشه ..عزیزم تو می دونی غار تنهایی چیه؟ایا خودت هیچ وقت دلت خواسته از همه دنیا دل ببری و بری بشینی یک گوشه..
ببین شمیلا جان تا خودت رو از وابستگی به همسرت رها نکنی همین اشه و همین کاسه ..شک هم نکن..شما عزیزم نشستی در منزل نه فعالیت اجتماعی می کنی نه خودتو سرگرم می کین و فقط به صورت خیلی دقیق می دونی همسرن کی اومد رو لاین کی رفت ..عزیزم این طریقه صحی زندگی کردن نیست ..باور کن ..
دارم باهات خیلی راحت صحبت می کنم بلکه به خودت بیای ..ما گاهی به تلنگر نیاز داریم..
دوست خوبم فیلو سارا حرف قشنگی زد:
تحول نتیجه تهوعه
شما تا از این حرکات خودت منزجر نشی تغییر نخواهی کرد..یک لحظه جای خودت و همسرتو عوض کن ..ببین چه احساسی بهت دست میده تازه وقتی می بینی طرف مقابل بهت اعتماد نداره می گی بابا برم لااقل خطا کنم دلم نسوزه!!!
ببین شمیلا شما باید این دندان خراب شک به همسرتو بکنی بندازی دور..
یادمه تو تاپیکی که نوشته بودی علی رغم توصیه دوستان به عدم ازدواج گفتی نمی تونی ازشون طلاق بگیری و ازدواج کردی درسته؟آیا الان چیزی تغییر کرده؟می تونی طلاق بگیری؟
اصلا چرا داری با ایشون زندگی می کنی؟نتیجه این زندگی می خواد چی بشه؟
می دونی منظورم چیه ..من فرض می کنم زبونم لال همسر شما با فردی ارتباط داره شما هم فهمیدی درسته خب بسم الله طلاق می گیری دیگه!!!
شما برای چی کنکاش می کنی وقتی نمی تونی طلاق بگیری و تازه مدرک مستدل هم نداری و یک سری توهمات هست ...عزیزم با این کار اوایل زندگی که باید همش گل و بلبل باشه که داری خراب می کنی..
من جای شما بودم آنقدر از زیبایی ظاهر و نفسم در جذب همسرم با اموختن مهارت های زندگی استفاده می کردم که دیوانه من بشه ..اونوقت شما داری کاملا از خودت دورش می کنی..
دیروز همسرم حرف جالبی می زد می گفت ما مردها از زن هایی که مثل پلیس دست و پای ما رو می بنده گویی که می خوان ما تو دستشون مثل موم باشیم بدمون میاد..راست میگه عزیزم..
شما با آگاهی کامل از گذشته همسرت اونو انتخاب کردی حالا داری با این رفتارهات دورش می کنی که تازه اگر هم دوست دختر نداشته شما مجبورش می کنی بگیره...کمی هنر زنانه رو با مطالعات پیدا کن..
گویا گفتید دارن ایشون بر می گردن ایران..اگر دارن میان که چه بهتر ..اماده شو برای زندگی بدون شک و تردید..شما که نمی تونی همیشه بالای سرش باشی که خطا نکنه عزیزم...
از طرفی شما که انقدر یاد خدا در زندگیت جریان داره باید خیلی خودتو دوست داشته باشی چون خدا همه بنده هاشو دوست داره..یاد و ذکر و توکل به اونو فراموش نکن و خودتو برای همسرت به صفات والای انسانی بیارا..
انسان ها دارای احتیار هستند ..خیلی از مشکلات زناشویی ما به خاطر اشتباهات خود ما رقم می خوره به خصوص ما زن ها که بسیار هم حساس هستیم ..این غلطه..
در ثانی عزیزم شروع کن جدی به تحصیل ..شرکت در کنکور و کار..از 18 سالگی تا ان شا الله 120 سالگی این همه سال به نظرت بهتر نیست به جای همسرداری صف کاری انجام بدی هم سرگرم میشی هم از این تخیلات خارج میشی هم بیشتر به خودت بها میدی..
عزیزم مردها وقتی می بینن زنی زندگی خودشو تعطیل کرده و داره خودشو صرفا وقف اونا می کنه اصلا هم به نظر من خوششون نمیاد چون می فهمن این زن برای خودش اونقدر احترام قائل نیست که به زندگی خودش و تفریحات خودش برسه..شما همه فکر و ذکرت همسرته ..بذار شما انقدر مشغول باشی که اونم گاهی یاد شما بکنه و رو لاین منتظرت بشه عزیزم..
تا اینجا صبر می کنم تا نظر سایر دوستان هم بشنویم.. ان شا الله همه چیز درست میشه...
موفق باشی.. :72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
من هم با نظر ساراجون کاملا موافقم؛ شمیلا جان میشه برای ما از برنامه ی روزانه ات یه کم بنویسی؟ اینکه کل روزت رو چه جوری سپری می کنی و چه کارهایی انجام میدی؟
اینکه آیا هدف بلندمدت یا کوتاه مدتی داری که براش برنامه ریزی داشته باشی که بهش برسی؟
اینکه اصولا صحبت جدی با همسرت در مورد رفتنت داشتی یا نه فقط چون همسرت با دلایل خودش شما رو قانع کرده؛ قانع شدید؟
اینکه هیچ وقت خود شما دنبال گرفتن ویزا و پرس و جو در مورد چگونگی رفتنت بودی یا نه؟
و در آخر در مورد شکت به همسرت؛ می خوای تا کجا این شک رو دنبال کنی و دائما در هراس باشی که نکنه همسرم دست از پا خطا کنه؟
لطفا در مورد تمام سوالاتم خوب فکر کن و بعد منتظر پاسخت هستیم.:72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام
دل عزیز
بیشتر وقتمو در روز با همسرم میگذرونم یا پای اینترنتم یا هم کار خونه میکنم
هدف اولم بهتر شدن زندگیم هست که با یاری خدا و راهنمایی شما دوستان و همت خودم زندگی خوبی و درست کنم و البته خودم تغییرکنم هدف دومم اینه که درسمو ادامه بدم برنامه ریزی داشتم اما واسه مشغله های فکریم فراموش شده
بله با همسرم صحبت کردم اونم گفت من میام ایران نمیمونم اینجا که من شکم برد که نکنه واسه کسه دیگه میخواد بیاد که تیرم به سنگ خورد و من واسه همین شکهای الکی هزار بار شرمنده همسرم شدم
اره پرس و جو هم کردم فقط در صورت ادامه تحصیل میتونم برم که اونم واسم سخته و همسرم میگه میام ایران هر2یا3ماه یه بار میرم 2هفته میمونم میام
شکم و نمیدونم واقعا گاهی اوقات کلی خجالت میکشم :163:دیشب خواستم جواب سوالا رو بدم همسرم اومد تاپیک خوند و کلی ناراحت شد:101:و دعوام کرد که چرا اینارو به من نگفتی و...
************************************************** *******************************
سارا عزیزم
نه من اصلا دوست ندارم حتی واژه طلاق بیاد تو ذهنم اما گاهی اوقات که فکرای ناجور به ذهنم میزنه اینم یکی از اون فکرای مسخره ست درسته باید این شک و از خودم دور کنم البته چند روزی که اصلا فکر الکی نکردم شاید چون پیشمه؟!
************************************************** *******************************
فرشته مهربان
حق با شماست این چند روز خودمو امتحان کردم اگه یه شب دیر میومد تو اتاق خواب یا بغلم نمیکرد و ...من ناراحت میشدم خیلی بهش وابسته شدم اگه میخواست تنها بره بیرون من حرص میخوردم که چرا نگفته تو بیا بریم و...
میخوام این وابستگی و از بین ببرم اما هرچی سعی میکنم بیشتر بهش میچسبم هرچی به خودم میگم شمیلا تو به کارای خودت برس بذار اونم راحت باشه اما نمیشه هر ثانیه میرم طرفش اگه مثلا سرش گرم باشه و توجه نکنه ناراحت میشم
منتظر راهنماییهای مفیدتون هستم:72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
احساس می کنم در مورد ویزا اشتباه می کنید.
پرس و جو لازم نیست. یک سر برید سفارت.
قاعدتا شما باید بتونید به تبعیت از همسرتون ویزا بگیرید.
بجای خودخوری و شک و اضطراب و چک کردن مسنجرش و ... محکم و متین و عاقل دنبال زندگیت باش.
اینم پیشاپیش یه گل واسه ی شما که بدونی دوست دارم که این حرفها را می زنم :72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام بهشت عزیز
من خودم اقدام کردم کشوری که همسرم هست با ایرانیها زیاد راه نمیان ضمنن وقتی همسرم میگه من به خاطر تو دارم کارمو ول میکنم میام ایران زندگی کنم چی بهش بگم,بگم نه صبر کن من بیام؟میگه هر 2,3ماه یه بار میرم اونور نهایتا 1ماه هستم بعد میام خب من حرفی نمیتونم بزنم اخه داره به اب و اتش میزنه که بمونه ایران شما بگید من باید چی بگم؟منم ترجیح دادم دیگه در مورد رفتن حرفی نزنم چون این دفعه که اومده میگه دیگه بر نمیگردم
من مسائل دیگری دارم مسئله رفتن فعلا خدا رو شکر تا حدودی حل شده
صبرم خیلی بیشتر شده از قبل و همین طور شکهایی که میکردم تقریبا به حداقل رسیده اما من میخوام این وابستگی و از بین ببرم نمیخوام وابسته باشم میخوام منم زندگی کنم نه فقط برای همسرم چون منم حق زندگی کردن دارم میخوام وقتهایی هم اختصاص بدم به خودم که متاسفانه فعلا تنها به همسرم میرسم خودمو گذاشتم کنار لطفا اگه ایرادی نداره در این موارد راهنمایی کنید منتظرم:72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
اتفاقا با توجه به این که همسرتون نیستند و بچه هم ندارید، خیلی وقت داری واسه به خودت و علایقت رسیدن.
این کار را می کنی؟
ورزش؟
آموزش؟ ( آشپزی، نقاشی، ...)
ادامه تحصیل؟
بهبود روابطتت با خانواده؟ می تونی رو این مساله وقت بذاری و با دقت و حوصله روابط خوبی با خانواده ات ایجاد کنی.
نباید همه ی تمرکزت را برای محبت گرفتن و محبت دادن روی همسرت متمرکز کنی. باید این انرژی را تقسیم کنی.
درضمن این بهت کمک می کنه که مهارتهای ارتباطیت را تقویت کنی و در ارتباط با شوهرت هم موفق تر باشی.
موفق باشی خانوم:72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام
ممنون بهشت عزیز و سارا جون و بقیه دوستان از همراهیتون
راستش به قول مادر شوهر عزیزم من بهترین موقعیت و دارم واسه رسیدن به هدفهام اخه واقعا مادر شوهرم شکر خدا بهترینه عین مامانم دوسش دارم و اونم هوام و داره همیشه تشویقم میکنه درس بخونم ورزش کنم موفق بشم اما من فقط خودم و درگیر همسرم کردم یعنی تموم فکر و ذکرم همسرمه
امروز مادر شوهرم میخواد منو ببره کلاس ورزشی ثبت نام کنه البته قبلا میرفتم کاراته میگه باید ادامه بدم چون قهوه ای دارم دیروز از مدرسه زنگ زدن گفتن فارق التحصیل شدم رفتم مدرسه معاون مدرسه بغلم کرد و بوسیدم و واسم ارزوی خوشبختی کرد:310:از اونجا با همسرم رفتیم خونه پسرعموم که سرطان داره توی راه خدا خدا میکردم دیدمش بتونم خودمو کنترل کنم نزنم زیر گریه امیدشو کم نکنم که شکر خدا موفق شدم تا دیدمش تموم موهای سرش ریخته بود توی دلم غوغایی شد اما فقط لبخند میزدم :302:رفتیم زن عموم خیلی غصه میخورد خودشم همینطور دوتش رفته بود ارایشگاه موهاشو درست کنه اون گریه میکرد البته نه جلوی ما خلاصه منو همسر عزیز تا تونستیم به خودشو خونوادش روحیه دادیم غافل از اینکه روحیه خودمونو میبازیم:163:
امیدوارم خوب بشه :323:راستش من خیلی دل سوزم به قول خونوادم میگن واسه همه مادرم واسه خودم زن بابا
خب خدا رو شکر درز جریان این تاپیک خصوصیات اخلاقیم بهتر شده دیگه نیازی نیست از تمرکز حواس استفاده کنم برای بدبینیام ؟!اما چیزی که هنوز نتونستم در خودم درست کنم وابستگی هست وقتی مادر شوهرم دیشب میگفت تو برو درستو بخون بذار شوهرت بره دنبال کارش قلبم داشت از جا کنده میشد همش به خودم میگفتم شمیلا درهای قلبتو به روش ببند تو که تو این موقعیت قرار گرفتی پس کمش کن این وابستگی لعنتی رو:324: اما مگه دلم میفهمه؟:43:در مقابل محبتهایی که بهم میکنه هیچ اراده ای از خودم ندارم و صد برابر محبت میکنم:228:ضمنن بهشت عزیز من مهارتهای ارتباطیم شکر خدا خوبه و با مادرم هم مشکلی ندارم هرچند قبلا کارایی میکرد که هیچ مادری در حق فرزندش نمیکنه اما دل گیر نیستم و فراموش کردم امیدوارم مادرم منو ببخشه
خوشحال میشم اگه بازم همراهیم کنید :72:اوه راستی سارا جون چند وقتی کم پیدا بودی دلم شور زد گفتم خدا نکرده شاید اتفاقی افتاده کلی واست دعا کردم اما با خوندن پست امروزت خیالم راحت شد:46:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
بازم سلام
خواستم یه موضوعی و باهاتون در میون بذارم شاید تو این تاپیک جاش نباشه اما با خودم فکر کردم شاید یکی از دلایل وابستگیم همین باشه
تقریبا 4,5سال پیش من قصد خودکشی کردم اما خوشبختانه زنده موندم بعد از اون به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردمو بدنم میلرزید باورم نمیشد من همیچین کار مسخره ای و بکنم اما شد بعد اون برگشتم به زندگی و خوابهای ناجوری میدیدم البته 3سال پیش از مرگ میترسیدم اما منتظرش بودم افت تحصیلی داشتم از مدرسه تعطیل میشدم برای نماز شروع میکردم دویدن سمت مسجد تا میومدم انگار هیچی نداشتم نه امید نه هدف و انگیزه فقط یه ترسی تموم وجودمو گرفته بود نمیدونم کسی احساسمو درک میکنه یا نه اما به پوچی رسیده بودم دوستان مدرسم که از مشکلات زندگیشون میگفتن تو دلم میگفتم اینام شد مشکل من حاضر بودم عین اینارو داشتم اما این ترس ازم دور میشد از صبح تا شب تقریبا تا چند ماه ههرکس باهام حرف میزد نمیفهمیدم نشون میدادم توجه میکنم اما در واقع اینطور نبود تو یه دنیای دیگه بودم با هیچ کس رابطه برقرار نمیکردم غروب میشد دلم میگرفت بغض سنگینی تو گلوم میشست اما نمی تونستم گریه کنم گاهی تا صبح بیدار میموندم نماز غذا میخوندم تو خونه خیره میشدم به رنگ سفید خونه هیچ از دنیا سر در نمی اوردم هرکس ناراحت بود تو دلم غبطه میخوردم که این چیزی داره که ناراحت باشه کاش ناراحتی منم این چیزا بود کاش میفهمیدم چی باعث شده من این طور بشم اما فکر نمیکنم کسی منو تو اون حالت درک میکرد هیچ کس دلم میخواست به حال خودم گریه کنم زار بزنم کسایی که از مسائل زندگی من با خبر بودن میگفتن فشار زندگی اینو گوشه گیر کرده در صورتی که هر جا میرفتم شادی و سرزندگی اونجا میبردم بعضیهام که خبر نداشتن میگفتن خوشی زده زیر دلش اما هیچ کس نمیدونست تو چه خلاء ای دارم دست و پا میزنم تا اینکه نمیدونم چی شد بعد از یه سال دیگه اون حس ازم دور شد
تا روزی که رفتم خونه پسرعموم عیادتش شب برگشتم خواب بدی دیدم و کلا تقریبا یه هفته اس خوابهایی میبینم که فکر منو به خودش مشغول میکنه البته گاه گداری که خواب میبینم دوست دارم کسی کنارم باشه که تو اغوشش فرو برم قبلا از خواب میپریدم فوری مامانمو از خواب بیدار میکردم اونم منو بغل میکرد تا دوباره چشمام گرم میشد اما حالا همسرم اونم وقتی میخواد بره تو دلم غوغایی میشه شبا از خواب میپرم روم نمیشه برم بغل مادر شوهرم واسه تنهایی خودم گریه میکنم اما چند شبی هست که حس خوبی ندارم میترسم احساس قبل وجودمو بگیره میترسم احساس میکنم از خدا هم خیلی دور شدم که این طوری شدم با خودم میگم نکنه باز اشتباهی ازم سر زده باشه؟میترسم
خیلی منو ببخشید اما من منتظر راهنماییهای بعدیتون هستم
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام:72::
شمیلا جان خوشحالم که اندکی بهتری..کمی باهات حرف دارم ..در چند مورد...
یکی اینکه عزیزم احساس می کنم تلاشتو برای تغییر رها کردی..ببین شمیلا جان امکان نداره آنقدر زود شما از اون همه شک و دودلی رها شده باشی..و اگر این طور احساس می کنی اون فقط به خاطر شرایطی هست که داری اونم چون همسرت پیشته خیالت راحته..شما باید ریشه ای رو این مسئله شک و دودلیت کار بکنی..قرار نیست شما و همسرت همیشه پیش هم باشید ..هیچ خانواده ای همیشه دور هم نیستند.مسافرت ..کار و ...بنابراین شما اون مسئله که براش تاپیک های مختلفی زدی رو رها نکن..حلش کن عزیزم..در حال حاظر صورت مسئله فقط پاک شده و راه حل اونوو هنوز بدست نیاوردی چون ندیدم چیزی بنویسی..شما چه کردی؟چی فهمیدی؟
الان برای مقابله با اون دودلی هات چه کردی؟وقتی همسرت مطالب تالارو خوند و دید که شما چه فکرهایی داشتی چی گفت؟شما چی گفتی؟میشه بگی تا ببینیم شما ایا موقتا ارامی یا واقعا تغییر کردی!!!
من منتظرم..و یک حرفو از من به یادگار داشته باش..
شمیلا جان شجاعت تغییر کردنو داشته باش و
|
هیچ وقت با رد شدن از موضوعی اونو فراموش نکن چون اگر اون موضوع ریشه ای در تو حل نشده باشه باز بر می گرده
|
اونوقت این میان تنها چیزی که هدر رفته عمرت هست..شک نکن... |
|
منتظرم در مورد این بند مطالبتو بشنوم...مطالب منطقی ها!!!:305:
بند دوم در رابطه با وابستگی ات به همسرت است...سخنان فرشته رو یکبار دیگه بخون و تاپیک احساسات زجر آور من رو ...عزیزم خیلی مطالب آموزنده تو این پست ها هست که استادان تالار گفتند ..دوباره بخون..دقیق بخون....تو تا الان چه کردی از راههای گفته شده در این پست ها؟
یادته قول دادی تغییر کنی ...خوب ..؟؟!!!:160:
در رابطه با مورد آخر .این تاپیکو بخون:
http://www.hamdardi.net/thread-9195.html
عزیزم شما در اون دوران دچار افسردگی شده بودی..گاهی در دختران سن دبیرستان رخ میده..و به هر علت شما به سلامت از آن گذشتی هرچند خطاهات و خودکشی زنگ خطری بزرگ بوده که بهتر بود اون زمان زیر نظر یک روانشناس می رفتی..الان هم استفاده از روانشناس عالیه..و به شما کمک می کنه..
عزیزم شما با دیدن پسر عموتون و بیماری سرطان دوباره دچار ترس شدی..این بیماری واقعا مثل یک طاعون می مونه و همه رو با دیدن مریض های اون به ترس می ندازه..دیدن پسرعموتون خیلی رو شما اثر بد گذاشته ..اگر جای من بودی چی می گفتی که داره تو اوج جوانی موهام از غصه برخی مریضام سفید می شه ..جدی می گم ها!!:323:به خصوص اگر فردی احساساتی باشی...مثل من..
عزیزم فراموش کن و زندگی کن.به زیبایی های زندگی نگاه کن..به خورشید تابان به روزهای افتابی..به پرنده های عاشق ..به عشق ....به مرد زندگیت ..به رویاهای زیبات..و خودتو مشغول کن..
راستی بهت تبریک می گم دیپلمو گرفتی و ..پس بدو برنامه ریزی کن برای کنکور ..کلاس ورزشم حتما برو..نه به قصد خوشگذرونی به قصد ورزش..عین درس مدرسه..خودتو سرگرم کن و انقدر خسته کن که شب ها سرت به متکا نرسیده بخوابی...
برات ارزوی موفقیت دارم..
:72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام شميلا جان:72:
من معمولا تو تاپيكهاي خيلي تخصصي نظر نميدم چون بلد نيستم. تاپيك شما كه چه جوري از وابستگي نجات پيدا كنيد هم يكي از اوناست.
اما فقط مثل خواهر بزرگتر باهات درددل ميكنم. عزيزم محبت كردن به ديگران هرچقدر هم زياد باشه دليل نميشه وابستگي ايجاد كنه پس سعي نكن در محبت به همسرت كم بذاري مشكل شما اين نيست وابستگي به خاطر چيز ديگه ايه.
البته دقيقا نميدونم وابستگي از كجا ناشي ميشه اما در مورد حرفي كه زدم مطمئنم.
شايد وابستگيت به خاطر اينه كه هنوز وجود ارزشمندت رو باور نكردي. :43: هنوز باور نكردي كه توي انسان چقدر ميتوني باارزش باشي چقدر لياقت داري چقدر خداوند تو رو مورد تكريم قرار داده براي همين در اثر خودكم بيني و بي ارزش دونستن خودت اينجوري به يك موجود فاني دلبستي و بدون اون زندگي برات بي معناست. يك متن هم نقاب تو يكي از پستاش نوشته بود كه من خوشم اومد براي همين سيوش كردم خوندنش خالي از لطف نيست:
یاد سخن مادر عزیز تالار....یعنی ""آنی"" گرامی افتادم که روزی به بنده فرمود::
""باید آنقدر قوی باشی که نه تعریف و محبت دیگران تو را بسیار خوشنود سازد و نه انتقاد آنان تورا بسیار آشفته""
>> ""وابستگی"" ضرر""عشق"" است.
دوست گرامی حرکت "عشق" رو به پیشرفت و فزونی است ...عاشق و معشوق هردو در غم و شادی یکدیگر شریکند.....عشق آن است که عاشق هر روز پربارتر و دلشاد تر شود که اگر غیر از این باشد عشق رو به زوال است و در واقع تجربه تلخی بیش نیست.....عاشق فداشدنی و مردنی نیست.
""وابستگی"" انسان را به کم ترین و پست ترین درجه مخلوقات می رساند ....زیرا خداوند که شما را قوی و بااراده آفریده هرگز حاضر نمی شود شما از این اراده سازنده خود زده و آن را فدای یک چیز محدود و ناپایدار سازید.
عزیز ""وابستگی"" مانند این است که ما از تمام موجودات و مخلوقات عالم و از تمام لذت های دنیا ... دلزده و دور می شویم و تنها یک مخلوق و یک لذت و یک راه تنفس را برای خود برمی گزینیم.
عشق گسترده تر از این جهان ..این عالم و این افراد است...عشق تنها در فرد مخصوصی متمرکز نمی شود و نخواهد شد که اگر چنین باشد بدان عاشق نیستی بلکه محدودی و در زندانی اسیر.
دوست عزیز آیا ""ارزش"" خود را می دانی؟؟؟؟ اگر می دانی .....پس باید بدانی.....ارزش تو به آن کس یا چیزی نیست که دل می بندی بلکه به آن نامحدودی است که ""ارزشت"" را از ان می گیری ...بنابراین مواظب باش به یک چیز و کس محدود دلبسته نشوی.....زیرا محدودترت می کند.
موفق باشی.
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام
نمیدونم سارا جون شاید حق با شما باشه و به خاطر شرایط ایجاد شده من شکم برطرف شده:162:
اما حالا وقتی بیرون میریم برخلاف گذشته که همیشه حواسم بهش بود نکنه به دختری نگاه کنه حواسم به کار خودمه و میدونم کاری نمیکنه اگه بخواد جایی تنها بره فکرای الکی نمیکنمو کسی و دید نمیزنه اخه تو این 20 روز که اومده همیشه پیش منه بیرونم میره با من میره با خودم میگم اگه خدا نکرده چیزی بود یه تلفن مشکوکی چیزی بود اما بازم شرمنده شدم حالا واسه مطمئن شدن خودم همسرم 2روز دیگه واسه کار میره یه شهر دیگه تا 1ماهم برنمیگرده اگه تو این یه ماه فکری نیومد سراغم مطمئن میشم که شک کردن و فکرای بیهوده ازم دور شده
واسه مقابله با دودلیهام تکنیکی که فرشته عزیز گفتن به کار بستم توقف فکر اما بازم دلم شور میزد چون باید خودشم باهام همکاری میکرد و تو رفتارش بهم نشون میداد که من اشتباه میکنم تقصیر خودمم نبود اطرافیان وقتی میفهمیدن همسرم تو یه کشور دیگه س بهم میگفتن نکنه بره...:163: باز خودشون میگفتن نه کیو میخواد پیدا کنه از تو بهتر؟
با اینکه من همیشه سعی کردم زیاد به حرف کسایی که چیزی نمیدونن فکر نکنم اما بازم...
عزیز دلم وقتی مطالب منو خوند به شدت عصبانی شد:161::(
بهم گفت: چرا حرفهای دلتو بهم نمیگی اونوقت میری تو اینترنت تاپیک باز میکنی اونم بینندش نه یه نفر بلکه هزار نفر به من که شوهرتم از همه کس نزدیکترم نمیگی؟مگه من نمیتونم کمکت کنم؟من خودم فهمیده بودم واسه همین سعی میکردم با رفتارم بهت ثابت کنم عوض شدم نه با حرف همیشه وقتی بهم زنگ میزدی در دسترس بودم تا کارم تموم میشد پای اینترنت بودم 7,8ساعت....باید بیشتر به رفتار من توجه کنی و.......
من گفتم:میدونستم ناراحت میشی با خودت میگی من واسه تو تغییر کردم بازم بهم شک داری,نمیخواستم ازم دلخور بشی و....
************************************************** ************************************************** ****************************
ممنونم یاسا جون از راهنماییت و همچنین سارای عزیزم واسه همراهیش:72:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام امروز روز 4که وقتی از خواب بیدار میشم همسر عزیزم و نمیبینم
خب حتما میدونید خیلی بیقرارتر شدم روز اول خوب بود اما بعد از ظهر رفتم نت ای دی مو باز کردم دیدم اونم ان لاین تا رو اسمش کلیک کردم اون کادر لعنتی اومد که دلمو به شور انداخت دوباره اما باز به خودم گفتم نه چطور میتونی به همین زودی دوباره شک کنی اما در واقع شک نکردم ترسیدم تا 5دقیقه گذشت فوری یادم رفت چون میدونستم بی خودی دل شوره گرفتم
پس تا امروز خدا رو شکر شکی نبوده البته نه فکر کنید هر لحظه بهم زنگ میزنه
اصلا نمیدونم این مردا (:162:مرد خودم)چرا اینجورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تا وقتی پیشم بود اینقدر صادقانه محبت میکرد که من نمیدونستم واسه قدر دانی ازش چه کار کنم تا پاشو از در خونه گذاشت بیرون انگار بیگانه شد روز اول هیچ زنگی نزد البته دروغ نگم زنگ زد گفت رسیدم همین بود
روز دوم زنگ نزد اما من زنگ زدم نمیدونید چطور خشک باهام حرف زد پشت تلفن رفتم تو خودم که چرا اینجوری صحبت میکنه,بهش گفتم با مادر شوهرم میایم اونجا چند روز دیگه البته با کلی ذوق اما بدجوری زد تو ذوقم گفقت خب هنوز معلوم نیست که اون اتفاقی قرار بیفته بیفته که شما بیاین اینجا بدجوری بهم برخورد تازه اقای مهربونم قهر کرد منم گوشی و قطع کردم برخلاف میلم بهش اس دادم که منو ببخش باهات بد حرف زدم درصورتیکه اطمینان داشتم حرف زدن من مشکلی نداشته اگه کمی هم نیش و کنایه دار شد به خاطر حرف زدن خودش بود خب تموم این دوروز بعد از کلی گله گی کردن که چرا زنگ نمیزنی دلم برات تنگ میشه و....دلش سوخت و از صبح تا شب فقط یه بار زنگ زد البته دیشب اخر شب بهش گفتم بهم زنگ بزن زد جوری باهام حرف زد من فکر کردم کسی کنارش هست راحت نیست پرسیدم گفت نه راحتم پشیمون شدم از گفتم,و اگه من اس نمیدادم به زور یه اس میداد چه کار میکنی؟تو رو خدا شما بگین این عذاب اور نیست؟خب یا زنگی زنگ یا رومی روم چرا اینجوری صحبت میکنه؟اگه نمیخواد صحبت کنه چرا وقتی هست کلی محبت میکنه؟البته اینجا یه خدا رو شکر به خدا بدهکارم خدا جون ناشکری نمیکنم شکرت دوسش دارم اما چرا از وقتی رفته اینجوری شده؟خب من دوباره باورش کردم مطمئنم باورش کردم چون اولا سپردم به خدا دوما میدونم اگه بهم زنگ نزنه یعنی کار داره دیگه افکارم خطا نمیره خدارو شکر اما میخوام زیاد زنگ بزنه :300:
خب اینم از این چند روز اما واقعا ادم دلش میگیره نه؟
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام shomila محترم
شما در پست 23 خود تماما مشخصات زن شيفته را از خود نشان داده ايد .
پس توصيه ام به شما اين است كه از زماني كه داريد و از همسر محترم دور هستيد كتاب زن شيفته را بخوانيد و به قوانين بازي اينچنيني اشنا بشويد .
اما تا روزي كه مورد خود را در كتاب پيدا كنيد و راهكارهاي آن را هم پيدا كنيد و به كار بگيريد يك تقلب به شما مي رسانم:311:
به همسرت فرصت بده كه به تو فكر كند . پس به هيچ عنوان نه زنگ بزن و نه اس ام اس بده . به هيچ عنوان .
معجزه ي دريافت اين تقلب را ظرف 24تا 48 ساعت خواهي ديد و تجربه خواهي كرد و شگفت زده خواهي شد . :311:
كتاب : زن شيفته يا روانشناسي محبت بي تناسب
نوشته ي : رابين نوروود
مترجم : برگردان مهدي قراچه داغي
ضمن اينكه مباحث ديگري هم در مورد شما هست كه با توجه به پست 23 زير مجموع زن شيفته بودن است آن كه درست بشود خواهي نخواهي ساير مسائل را پوشش خواهد داد .
در ضمن شك شما از جايگاه ترس هايت است . ترس هايت را ريشه يابي كن و براي من اينجا بنويس .از چه مي ترسي ؟
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام به همه یاران همدردی
والا من هرچیزی کشف میکنم از خودم فوری اینجا میگم اما نمیدونم چرا کسی راهنمایی نمیکنه سارا خانم هم که نمیدونم چرا جدیدا ازش پستی نمیبینم فقط امیدوارم گرفتار نباشین
خب من یه چیز دیگه کشف کردم:311:
اونم راجع به وابستگی,یافتم ریشه در کودکی من داره حالا توضیح میدم چطور؟
من بینهایت به مادرم وابسته بودم در حدی که وقتی میرفت بیرون منو نمیبرد تا وقتی میومد گریه میکردم اینقدر که هرکی منو میدید دلش میسوخت اما من مامانم و میخواستم یا تابستونا که تموم دختر عموهامو دختر عمه هام خونه مامان بزرگم جمع میشدند میومدن دنبال منو با خودشون میبردن شب واسه خواب اروم میرفتم یه گوشه اینقدر گریه میکردم که اخر یکی منو میبرد خونمون پیش مامانم یا دبستان که میرفتم مامانم با بابام صحبت میکردن مامانم میگفت من فردا شمیلا رفت مدرسه میرم سر خاک بابام منم تا اینو میشنیدم صبح خودمو به مریضی میزدم اما مامان میفهمید و به زور منو راهی مدرسه میکرد منم میدونستم چه ساعتایی میره از مدرسه فرار میکردم میرفتم پیش مامانم یا مامانم زیارتگاهی میرفت میگفتن تو شلوغی ادم خفه میشه به خاطر همین اینقدر از چادر مامانم اویزون میشدم که به زور منو از خودش جدا میکرد وقتی میرفت واسه زیارت فقط گریه میکردم تو خونه که بودم مامانم تا حیاط که میرفت دنبالش بودم حموم و......تا سوم راهنمایی یادم نمیاد خونه کسی خوابیده باشم
خب بعدش دوستام زیاد شدن و این وابستگی شد به دوستام خیلی به دوستم وابسته شده بودم طوری که نمیذاشتم با پسری رابطه داشته باشن اگه هم داشتن رابطه رو بهم میزدم تا فقط با من باشه نمیذاشتم با دختر دیگه ای مثل من صمیمی بشن هرچند وابستگی به خونواده خیلی وحشتناک بود و حالا همسرم,دوست دارم همیشه کنارم باشه بدون من جایی نره خیلی بهم محبت کنه,مثلا وقتی 5تا 12سالم بود با مادرم دعوام میشد دراز میکشیدم اینقدر گریه میکردم تا خوابم ببره بعد مامانم روم ملحفه میکشید کلی ذوق میکردم میگفتم بفرما مامان چقدر دوسم داره بازم پا نمیشدم تا وقتی میومد نازم میکرد سرو صورتمو ماچ و موچ میکرد و بعد کم کم نرم میشدم من هر ثانیه بهش چسبیده بودم....
خب به نظر شما من باید چه کار کنم این وابستگی نمیتونه مشکل ساز باشه؟همسرم میگه برو پیش روانشناس شاید بتونه کمکت کنه اما گفتم یه مشورتی با شما بکنم بعد ببینم مصلحت چیه؟
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
بله .نگفته هم پيدا بود اين حكايتها را داشته اي خانم نازنين شيفته .
پاسخ سئوال من : ترس از تنهايي و ترس از دست دادن را بايد مي نوشتي كه مثل اينكه يادت رفت و فقط خاطره نويسي كرد ي
همان كتاب را بخوان پاسخ و راهكار مشكل تو در آن نوشته شده است . بعد كه كتاب را خواندي بيا پست بزن ببينيم چه نتيجه اي گرفته اي و چه تصميمي داري و راهكارهاي مشكلت چيست .
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
مرسیییییییییییی انی عزیز
اونو خواستم بعد از این پستم بنویسم راستش این روزها خیلی به رفتارهای خودم دقت میکنم و هر بار یه چیز جدید کشف میکنم که شاید تا قبل ازدواج اصلا خودمو نمیشناختم و واسم اهمیت نداشت اما حالا که فکر میکنم میبینم اوه من چقدر عقبم :163:
اولین ترس:اکثر شبها خوابهای بد میبینم که با ترس ازخواب بیدار میشم و در اون لحظه نیاز دارم کسی بغلم کنه و ارومم کنه تا قبل ازدواج کنار مادرم میخوابیدم اما حالا که ازدواج کردم همسرم هم نیست به مادر شوهرم میگم تو اتاق من بخوابه پدرشوهرم تنها:311:
هرشب که از خواب میپرم خجالت میکشم مادرشوهرمو بیدار کنم یا برم تو بغلش اما دیشب این شاهکارو کردم خیلی ترسیده بودم اروم رفتم نزدیکش دستمو انداختم دور کمرش خودمم خزیدم تو بغلش:311:اونم بنده خدا چیزی نگفت...این یکی از ترسام وترس از تنهایی بدترین چیزی که من قبلا زیاد فکر میکردم افسرده میشدم
دومین ترس:تا به حال خیلی از پسرها چه فامیل و چه غریبه تا منو دیدن مثلا عاشق و شیدای من شدند و خواستگاری و ازین جریانها...اما من ازین که میدیدم خیلیها ابراز علاقه میکنن خوشحال بودم
:311:اما کم کم ازین ابراز علاقه ها بیزار شدم چون همش دردسر بود خواستگاری و بعد دعوا (بین من و مادرم)هیچ کدوم از اونهایی که مثلا دوسم داشتن و دوست نداشتم
چند سال پیش یه پسری واقعا عاشق من شده بود و کارهایی واسه من انجام میداد که هرکسی نمیکرد اینو همه میدونستن مادرم هم درجریان بود و اتفاقا مادرم و خوانوادم ازین پسر خوششون میومد اما من زیاد نه میومد دم مدرسه دنبالم با دوستام که برمیگشتم همه میگفتن شمیلا اون پسررو چقدر جذاب دنبال توست ها منم همش فراری بودم
دست بردار نبود بهش میگفتم من نمیخوام با کسی رابطه داشته باشم میگفت باشه اما منو دوست داشته باش خونواده ی خوبی هم داشت تا اینکه یک روز که اون حالتهای لعنی رو داشتم یعنی ترس نمیدونم چم بود همون موقع نیاز داشتم به یه کسی که باهاش حرف بزنم به یکی که هیچ وقت تنهام نزاره و اون درست همون موقع زنگ زد منم حالم خیلی خراب بود بهش گفتم واسم دعا کنه بهش گفتم دوستت دارم باهات ازدواج میکنم چند روز خوب بود باهم صحبت میکردیم و اون منتظر اینده بود منم تکیه گاه خوبی پیدا کرده بودم همین که حالتهام عوض شد شدم شمیلا مغرور گذشته نمیدونم چرا ابم با جنس مخالف تو یه جو نمیرفت ازش بدم میومد خطمو عوض کردم با خونوادش اومدن خواستگاریم نرفتم همش فراری بودم ازش ازش متنفر شده بودم اما قبلا دوسش داشتم یعنی من اینطور فکر میکردم (در واقع نداشتم)خب این همه داستان نوشتم تا اینو بگم میترسم به اون پسر نامردی کرده باشم و روزی این بلا سر خودم بیاد...البته اینارو به همسرم گفتم اما بازم میترسم:163:
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
shomila جان
شما نیاز داری به طور حضوری نزد یک روانشناس بالینی بری که با تشخیصهای بالینی راهکارهای لازمه را بده و در یک دوره زمانی زیر نظر مشاور رو خودت کار کنی . تالار در این حد نمیتونه بهت کمک کنه در حالی که نیاز به کمک یک روانشناس بالینی داری.
موفق باشی .
-
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام ایزد دانا
سلام سلام سلام به همگی :324:
پیشاپیش عیدتون مبارک باشه
خب خواستم بگم زیادی نگرانم نباشید:311: من هستم سالم زنده سرحال و شاد:310:
امروز وقت مشاوره داشتم که متاسفانه همسر عزیزم اجازه صادر نکردند و من اطاعت امر کردم :311:
از زمانیکه انی عزیز کتاب رو معرفی کردند اول کتاب و تهیه کردم بعد مطالعه و بعد با چند مشاوره گفتگو کردم
انی جووووووووووون عجب کتابی بود هاااااااا خوندم با خودم گفتم شمیلا کجای کاری تو بیماری بیا از خیر این بنده خدا بگذر (عزیز دلم)یه خورده به خودت برس که از دست رفتی هنوز اول جوونیته:97:
انی جون اون کاری که گفتی امتحان کردم من زنگ نزدم اون زنگ زد (البته به سختی اگه زنگ نمیزد خودم زنگ میزدم) اما یه خورده معمولی صحبت میکردم یعنی زنگ میزدم یا زنگ میزد میگفتم سلام عزیزم خوبی مرسی و...میگفت از چیزی ناراحتی؟میگفتم نه....میگفت با کسی بحثت شده میگفتم نه ...میگفت چرا اینجوری صحبت میکنی خندم میگرفت ;)دیدم اونم ناراحت میشه دلم نیومد از 3بار بیشتر ادامه ندادم و خیلی عشقولانه شروع به صحبت کردم:43:
خودمونیم ولی سخته هاااااااااااااااا بازیگری :311:شوخی کردم بازی نکردم
خب سارا جون فکر کنم شکر خدا شک و تردید تموم شده و دیگه چیزی در این مورد عذابم نمیده البته نمیدونم چرا یکی از چیزایی که عذابم میده رفع میشه مسئله دیگه به وجود میاد اونم مربوط میشه به خاله زنک بازیهای اطرافیان :163:
راستی با یه مشاورم که صحبت کردم یه کتاب بهم معرفی کرد بگم؟؟؟
کتاب:هیچ چیز نمیتواند ناراحتم کند
بهم گفت خودتو تو شرایط طرد شدگی قرار بده تنها باش و.........
اینم خلاصه ای از ماجراهای این یک ماه
سال خوبی داشته باشید:72: