خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام.
اگه پدر مادر هستید ولی به تازگی خدا بهتون هدیش داده و اگه پدر مادر نیستید ، شاید نتونید حرفای منو درک کنید. ولی خواهشا حرفای دل منو گوش کنید.
همیشه دوست داشتم خدا، یه وجود زمینی بهم هدیه کنه که باهش به آرامش برسم و از اینکه اونو خدا بهم هدیه داده، شکر گذار خدای مهربونم باشم. دوس داشتم یکی باشه که وقت دلتنگی بیاد و بگه عزیزم من پیشتم. باهام حرف بزن. حتی اگه راه حلی به ذهنش نرسه، فقط گوش کنه. بدون کنایه زدن. بدون حواس پرتی. بدون خشونت. دوس دارم وقتی باهاش حرف میزنم دستامو گرم و مهربون بگیره و با نگاههای گرم و پر انرژیش بهم دلگرمی بده.
تا مدت ها فکر میکردم این نقش رو فقط همسر آدم میتونه براش داشته باشه. بگذریم از اینکه بعضی ها با دوست جنس مخالفشون این نیازا رو برطرف میکنن. خب قاعدتا میگفتم میذارم واسه وقتی که متاهل شدم و دورشون میزدم احساساتمو.
ولی بعد از یه اتفاق، دیدم نه!! خیلی ها اون وجود رو قبل از ازدواج هم دارند و اون پدر، مادر، و خانوادشونه.
ولی من چه حسی بهشون داشتم،،،، به پدر مادرم!!!
خطاب به پدرم و به مادرم:
پدر عزیزم، مادر عزیزم، از اینکه همه عمر و زندگیتون رو برای ما گذاشتین، ممنونتونم. از اینکه وقتی اسم شما به عنوان پدر مادر من میاد، حس غرور میکنم، ممنونم.
ولی پدر عزیزم، مادر عزیزم، من تنهام. . . .
دستای خالی و تنهام رو که میبینم، میبرمشون پیش خدا، میگم خدا، ببین دستامو خالی گذاشتی، چشمای سرد و پر از تمنام رو پیش خدا پایین میندازم و فقط اشک میریزم.
پدر مادر عزیزم، وقتی هستید ولی وجود خودتون رو ازم دریغ میکنید، به کجا پناه ببرم؟ نمیدونید چه ضربه ای به یه نفر که 23 سال از عمرش میگذره میخوره؛ وقتی یادش نمیاد آخرین بار ی رو که پدرش بغلش کرده. یا یادش نمیاد کی مادرش با مهر تمام فقط توی چشماش نگاه کرده. بخدا یادم نمیاد:302:
بخدا بچه هاتون بیشتر از مدرسه خوب، دانشگاه خوب، و هزار تا چیز خوب دیگه که از سر لطف براشون مهیا میکنید، به آغوش شما احتیاج دارن. به مهر شما. به در یافت عشق شما.
دوستای خوبم، اگه پدر مادر هستید، بعد از اینکه این رو خوندید، برید اتاق فرزندتون، محکم بغلش کنید و بهش بگید همیشه دوسش داشتید. بذارید غرق بشه توی لذت دوست داشته شدن. . .
ببخشید اگه غلط املایی زیاد داره. بذارید پای چشمای خیسم. . .
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دوستای گلم، میشه شما هم از حستون به پدر مادراتون بگید؟ میخوام بدونم کسی هست که مثل من باشه؟
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دختر مهربون؟!
شما چرا بغلشون نمی کنید؟! :shy:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام دختر مهربون..:72:..
شاید این تاپیک من هم برای شما جالب باشه و اندکی به موضوع مورد نظر شما اشاره کنه...
http://www.hamdardi.net/thread-12066.html
وقتی خوندی بی صبرانه نظرتو می شنوم و در رابطه با پست اولت با دیگر دوستان تالار به صحبت خواهیم نشست...:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دختر مهربون عزيز
مادرا هم به محبت فرزندانشون نياز دارن مامانا هم ميخوان فرزندانشون پيششون بشينه و به درد دل سالهاي گذشته و حالش گوش بده بي منت
مامانا هم دلشون ميخواد وقتي واسه بچشون اين همه زحمت ميكشند بغلشون كنند و ببوسند و تشكر كنند
چرا شما اين كارا را نميكنيد چرا شما مامانتون را بغل نميكنيد
چرا گذاشتي رابطت با مامانت اين همه سرد شه
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
دوستای گلم، میشه شما هم از حستون به پدر مادراتون بگید؟ میخوام بدونم کسی هست که مثل من باشه؟
آره عزيزم منم دقيقا عين توام!
در چهارسالي كه شهرستان درس ميخوندم(دانشگاه) فقط دوبار با پدرم تلفني حرف زدم كه اونم زماني بود كه مريض بود و من مي خواستم حالشو بپرسم
ديگه حالا روم نميشه بغلش كنم دليلشم كاملا واضحه چون ديگه احساس غريبگي ميكنم! :302:
البته اين عدم وابستگي هميشه هم بدنيست! بعضي وقتها واقعا باعث ترقي انسانه من بعضي دوستامو ميبينم كه تو خوابگاه فوق العاده به پدر و مادرشون وابسته بودند و ارتباط خيلي صميمي با اونا داشتند حالا كه ازدواج كردند 1000 مشكل دارند! خانواده هاشون تو زندگيشون دخالت ميكنند، كوچكترين عيب يا ايراد همسر رو سريع به بابا و مامانشون گزارش ميدن، هيچ رازي در زندگي زناشوييشون از مامانشون مخفي نميمونه! لوس و پرتوقع بار اومدن و...
وقتي اينا رو ميبينم به پدر و مادر خودم افتخار ميكنم كه منو اينقدر مستقل بار آوردند!:43:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام دوست عزیز
می خوام کمی از کارهایی که خودم میکنم واست بگم درسته خوشبختانه من مهربونترین پدرومادر رو دارم که تایپک شمادوست عزیزم باعث شدکه بیشتردرمورد رابطم باهاشون فکرکنم که ازاین لحاظ ازتون واقعا ممنونم چون بعضی وقتها شده که مخصوصا بابام با تمام احساسش آمده سمتم وبغلم کرده و بوسیده ولی چون خسته بودم اون لحظه شاید از کارش زیاد خوشم نیومده ولی حالا که حرفهای شمارو خوندم یه تلنقری بود که بفهمم که باید اون لحظه قدر محبت پدرمو بدونم
راستش من با مامانم خیلی راحترم نسبت به بابام واسه همین خیلی وقتها میشه که مامانم خسته هست و حوصله نداره و من اون موقع سعی میکنم که من به مادرم نزدیک شم اون لحظه هست که محکم بغلش میکنم و از ته دل می بوسمش:46: الان هم که دارم اینو می نویسم شدیدادلم هواشو کرده:302:(آخه الان سرکارم) البته هردوشون رو بی اندازه دوست دارم ولی تا حالا متاسفانه نتونستم تا این حد با بابام راحت باشم :302:ولی همیشه به داشتن پدر مهربونم افتخار کردم چون هیچ وقت واسمون تاجایی که بتونه از هیچ لحاظ کم نمیذاره و همیشه سعی میکنه باهامون کاملا صمیمی باشه ومثل بعضی از پدرا هیچ وقت خودشو نمیگیره:43:.
پس توهم دوست عزیزم سعی کن قدم اول رو خودت بردار و خودتو بیشتر به پدرو مادرت نزدیک کنی حتما نتیجه میده
اینجا میخوام از خدای مهربون خودم به خاطر همه ی نعمتهاش مخصوصا داشتن پدرومادر مهربونم سپاس گزاری کنم خداجونم ازت خییییییلی خیییییییییییلی ممنونم خدا جونم کمکم کن تا بتونم قدر نعمت هاتو بدونم:323::323:
دختر مهربون از خدا میخوام کمکت کنه تا شما هم بتونی رابطتو با خونوادت صمیمی تر کنی:323:
دوست عزیزم یاسا جان به نظرم آدم ها می تونن در همه حال مستقل باشن ونمیشه گفت اگه آدم با خونوادش صمیمی باشه حتما تو زندگیش مشکل پیدا میکنه من خودم به شخصه معتقدم اگه آدم کمی مدیریت داشته باشه و بدونه هر کسی و هر چیزی جای خودشو تو زندگیش داره هیچ وقت مشکلی پیدا نمیکنه و این خود ما هستیم که نباید اجازه بدیم کسی تو زندگی خصوصیمون دخالت کنه
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام دوستای گلم. ممنون ازتون.
SENSEIعزیز، من خیلی احساساتی هستم. ولی نمیتونم ابراز کنم. میدونم همه جای زندگیم رو داره تحت تاثیر میذاره. ولی همین پدر و مادر م بودن که منو اینجوری بزرگ کردن. اونا دوست داشتن ما فقط درس بخونیم. و فراموش کردن یادمون بدن که با احساساتمون چی کار باید بکنیم. اینجوری بزرگ شدم تا اینکه به این سن رسیدم و یک دفه یه خلاء بیست و چند ساله رو توی خودم حس کردم.
سارا بانو ی عزیزم،
اون لینک رو رفتم. خب بچگی هام رو که آره. همونجوری که گفتی بود.
اما از وقتی که یه خورده شخصیتم شکل گرفته، یعنی از حدود 5 ،6 سالگی دیگه اون چیزایی که توی متنت بود برای من صادق نیست. حالا باز هم توضیح میدم.
متن دومت خیلی قشنگ بود. بعد از خوندنش نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. ممنونتم:72:
پاييز خزان2عزیز،
یه خرده از جوابتون رو نوشتم تا اینجا (در جواب بهSENSEI.)
اما بقیش: من همیشه سعی میکنم نقشی رو که دارم درست انجام بدم. برای برادرام خواهری کنم و برای مادرم دختری. یعنی من همیشه به حرفاشون گوش میدم. مادرم باهام درد و دل میکنه. به حرفاش با حوصله گوش میدم و حتی اگه راهی به ذهنم برسه، با هم هم فکری میکنیم. سعی میکنم دختر خوبی باشم براش.
اما من هر وقت که اومدم باهاش حرف بزنم، یا گوشه کنایه تحویل گرفتم، یا حرفای دفه ی پیشم سرکوفت شده رو سرم یا... یه جورایی یه طرفه شده رابطمون. دیگه خیلی وقته راجع به حرفای معمولی فقط باهاش حرف میزنم. نه راجع به حرفای دلم.
yasa ی عزیز،
ممنون که نظرت رو گفتی. ولی بنظر من نه پدر مادر ما درست عمل کردن نه پدر مادر اونایی که توی خوابگاه دیدی. من که الان با این مشکل مواجه هستم، از هزار جا یه عالمه راه های تربیتی دارم یاد میگیرم که چه جوری فرزندم رو تربیت کنم که دریافت و ابراز عشق و محبت رو توی یه محیط امن مثل خونواده داشته باشه و از طرفی استقلالش هم خدشه دار نشه. البته من به پدر مادرامون حق میدم. چونکه اون وقتا زیاد از این جور چیزا (بحثای روانشناسی و ... )باب نبوده.
امیدوارم در آینده بچه هام دیگه با این موضوع درگیری نداشته باشن. چون خودم چشیدم. میدونم چه دردیه.
silda ی عزیز،
خوشحالم که شما یه همجین نعمت بزرگی دارید. خوشحالم که پست من یه همجین اثری روی شما گذاشته.
قدر پدرت رو بدون. میدونم که قدرشون رو میدونی. ولی بذار پدرت بشنوه که قدرشو میدونی. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی براش مهمی. اینو بهش بگو که دوسش داری. حتما بگو. پدرت منتظر شنیدن کلمات عاشقانه شماست. مطمئنم. یه وقت ازش دریغ نکنی:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام دوست خوبم. منم تقریبا با شما همدردم اما به شکل دیگری!
راستش از کوچیکی پدرم رو در مسافرت های یکی دو ساله دیدم ، که زحمت میکشید پولدارمون کنه! عوضش مادرم همیشه یا مشغول کارای بیرون از خونه بود یا تو آشپزخونه! من نمیدونم کی و چه جوری بزرگ شدم، همیشه مادرم منو میبوسید اما فرصت گوش دادن به حرفامو نداشت، اگر هم داشت با کوچکترین اشتباه کودکانه ام سرزنشم میکرد. پدرمم که بعد از سالها میومد مثل یه مهمون احترامشو میکردیم. وقتی منو میبوسید و بغلم میکرد، حس نمیکردم پدرمه، واسم مثل یه مرد غریبه بود. حتی جرات نمیکردیم جلوش به میوه دست بزنیم! مثلا دوست داشتم بهش بگم: بابا جون چایی میخوری؟! اما مجبور بودم بگم: شما چایی میل دارین براتون بیارم؟!!! بگذریم..... به هر حال گذشت و ما به جوونی رسیدیم، کم کم سرکشی ها شروع شد. مخصوصا دوران دبیرستان. بدون اینکه بدونم مادرم صلاحمو میخواد از صحبت هاش عصبی میشدم. بدون اجازش بعد از کلاس از مدرسه جیم میشدم. همه دوستام با اجازه مادرشون میرفتن بیرون، اما من.... مجبور بودم به هزار دروغ متوسل شم! چون میدونستم اجازه نمیدن... محبتی که احتیاج داشتم، از بیرون، از دوستام گدایی میکردم. به اشخاصی که در حقم لطف میکردن سریع وابسته میشدم و هزاران مشکل دبگه که بیرون از خونه واسم پیش میومد و تو خونه مجبور به سکوت بودم... گذشت و عاقل تر شدم. شدم تنها کس مادرم و تنها امید پدرم. متوجه اشتباهام شدم، تلاش کردم کوتاهی هایی که در حقشون کردم جبران کنم اما کاش زودتر از اینها متوجه میشدم اونها حق دارند.... امروز درکشون میکنم، چون اونا یاد نگرفتن چه جوری به ما محبت کنن. هر وقت به مادرم شکایت میکردم میگفت: برو خدارو شکر کن. ما اجازه مدرسه رفتن هم نداشتیم، بعد از کلی گریه زاری بابابزرگت میگفت: با داداشت برو و برگرد. اگه ایراد عروسک میگرفتیم، کتک میخوردیم، اما شما تو ناز و نعمتین و...
گاهی بهشون حق میدم و گاهی مقصر میدونمشون. اما حقیقت اینه که به هرحال اونا پدر مادر های ما هستند و به نوبه خود واسه ما زحمت کشیدن. من از هر دوشون ممنونم و دعاشون میکنم که حداقل بهم فرصت تجربه کردن و استقلال یافتن رو دادن.
از اینکه سرتونو درد آوردم معذرت میخوام. میخواستم بگم خیلی هم مقصر نیستن. در اصل بلد نیستن وگرنه مادر و پدر ها عاشق فرزندانشون هستند. موفق باشین.:72:
پدرم، مادرم ، دوستتون دارم. خدارو شکر که سایتون بالا سرمه. شما عزیزترین اشخاص زندگیمین. من هرجور که باشید شما رو دوست دارم و دعاتون می کنم. من فراموش نمیکنم که به من فرصت زیستن دادین.:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دختر مهربون عزیز پست اول ات رو که خوندم بعد از مدتها از سر دلتنگی اشک به سراغم اومد...!:(چقدر زیبا و صادقانه احساس پاک ات رو بیان کردی...وقتی از بودن و دریغ کردن نوشتی:(
سخته...سخته تمام وجودت یخ کرده باشه و آغوش گرم و پر از مهر پدر یا مادری نباشه که سرما رو ازت دور کنه...
سخته وقتی با تمام قدرت تو دلت فریاد میزنی پدر بهت نیاز دارم،به مهر ات،به حمایتت،به دست هات،به آغوشت یا حتی فقط...فقط به یه نگاه مهربونت...به یه لبخند تحسین آمیز ات...ولی اون نمیشنوه...!هیچ وقت...!!!
سخته شبهای تنهایی ات که برا پدر نامه مینویسی:محبت پسر های جورواجور رو که هر کدوم به نحوی دم از عشق میزنند نمیخوام!پول مردها و پسر هایی که فکر میکنند با اون من رو خوشبخت میکنند نمیخوام،حتی محبت اساتیدی که پدرانه نگران حالم هستند رو نمیخوام تنها،تنها لحظه ای تو آغوش تو آروم گرفتن،تو آغوش تو اشک ریختن...تنها لحظه ای کشیدن دستت روی سر پر شورم بزرگترین آرزوی منه...کاش میفهمیدی...
کاش میفهمیدی که بودنت و نبودنت چه سخت آزارم میده...:47:کاش میفهمیدی که من هر چقدر هم که بزرگ شده باشم باز همون دختر کوچولوتم...کاش میفهمیدی تو دلی که به ظاهر بزرگه چقدر...غصه نبودن توئه...کاش میفهمیدی که چقدر نگران حالتم حتی همین روزها که جو خونه رو به شدت متشنج کردی،نگران حالتم،نگران بلایی که داری اول از همه سر خودت میاری...
دختر مهربون عزیز حال ات رو میفهمم...با ذره ذره وجودم میفهمم شاید علت دریغ کردن پدر و مادرهامون فرق داشته باشه ولی از یه جنسه...
بیا یه قولی که حتم دارم تو هم به خودت دادی رو همینجا دوباره تکرار کنیم:قول بدیم هر محبتی رو که پدر و مادرهامون نا اگاهانه از ما دریغ کردن+محبت های خاص خودمون نثار فرزندان آیندمون کنیم،قول بدیم به سهم خودمون مادر شایسته ای برا فرزندامون باشیم،قول بدیم که قبل از مادر دوست خوبی برا فرزندامون باشیم،قول بدیم همین حالا تا وقت داریم مهارت هامون رو افزایش بدیم،قول بدیم تو این زمینه شبیه پدر و مادرهامون نباشیم...
بیا با هم تکرار کنیم:گیرم که پدر نبود،خدا که هست...من که هستم...
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام.
همیشه تنهای عزیز،
ممنون از پیغامت. آره منم همیشه به خودم میگم اونا هرچی بلد بودن و هرچی توانایی داشتن به پای ما ریختن. ولی کاش یکی بهشون میگفت راهشون غلطه. کاش یکی راه درست رو نشونشون میداد. . .
منم به هرکسی که بهم محبت کنه وابسته میشم. دیوانه وار. البته خدا رو شکر میکنم که حواسش بهم بوده و دست منو توی موقعیتای سخت گرفته و به بیراهه نرفتم. اما به همین دوستای دخترم هم وابسته میشم.
بعضی وقتا از همچین حالتی که دارم خسته میشم اما چه میشه کرد...
من دوس ندارم داییم، استادم، دکترم، پدر دوستم، و مردایی که هفت پشت با من غریبه اند رو بذارم جای پدرم. (هر چند این حس مثل یه حس مخفی بین خودم و دلم بمونه)دوس دارم اونا رو به چشم دایی و استاد و . . . ببینم. مثل بقیه دخترا. ولی نمیشه. چون تو نیستی توی وجودم پدر. تو خودت رو از من کندی و اصلا به وی خودت نمیاری
بخدا بهت احتیاج دارم....
شیدا ی عزیز،
از نوشته های قشنگت، اشک منم دراومد:(
سرما و یخی رو که میگی حس کردم.با تمام وجودم.
حسرت نگاه های مهربونی که هیچ وقت بهم اجازه لمس کردنشون رو نداده، تا همیشه روی دلم میمونه. تا همیشه. . . .
وقتی دوستی رو میبینم که پدرش خیلی راحت بهش ابراز علاقه میکنه ولی اون حتی از این کار بدش میاد!!! حسرت، تموم دلم رو پر میکنه. ناشکری نمیکنم ها. ولی دوست دارم اون دوست، حس کنه که خدا چه نعمت بزرگی بهش داده و اون حتی خبر هم نداره!!
بعضی وقتا دوس دارم برم پیشش بشینم و فقط بهش تکیه کنم. میخوام حس کنم یکی کنارم هست. یکی که خدا من و اونو برای هم فرستاده. تا اون پشتیبان من باشه و من هم برای اون رحمت باشم.آخه من دخترشم. اومدم که براش رحمت خدا رو بیارم.. . . اما یه دیوار ضخیم بینمون کشیده شده که حتی به اون دیوار هم نمیتونم نزدیک شم چه برسه به . . .
شیدا جان من اون تاپیک اخیر شما رو خونده بودم. اونجا هم گفته بودم که از هر چیزی که من اسم اون رو توی زندگیم گذاشتم مشکل، خجالت کشیدم. شما خیلی محکمی. ولی من ... میبینی با چه مساله ای دارم خورد میشم... مال من فقط دوری و دریغ کردنه. اما تو ... و تو تونستی شکستش بدی مشکلت رو. ولی من . . .
راجع به قول، آره. منم همه سعی خودم رو دارم میکنم.
اگه بچه های من هم با یه همچین مساله ای درگیر باشن که دیکه هیچ. خدا منو دیگه در این شرایط نمیبخشه. که بدونم و دریغ کنم. . .
برات آرزوی بهترین ها میکنم.:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
الان دقت کردم دیدم فقط دخترخانوما از این جور حسا دارند. یعنی آقاپسرها از این کمبود ها ندارند. یا اصلا این کمبود ها رو با اینکه وجود دارند نمیبینند؟! در هر صورت خوش به حالشون. اگه از آقایون هستند که نظری دارند ، مشتاقانه میشنوم. شاید راه کاری چیزی داشته باشن.:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
حرف دلمو میزنم چون تا حالا جایی نداشتم که اینا رو به زبون بیارم.
اما قبلش ازتون خواهش میکنم سرزنشم نکنین چون انقد پشیمونم که فقط خدا میدونه.
وقتی مجرد بودم تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم دنیایی که همش درس و زبان و ...بود دنیایی که توش فقط
کنکور و شاگرد اول شدن و این جور چیزا مهم بود.یه دنیای خودخواهانه که هرچی میخواستم بلافاصله باید واسم آماده میشد ، دنیایی که تو اون هیچ کس نباید بلند میخندید یا صحبت میکرد ، تموم رفت و آمدها باید یا نظر من میبود
نهار و شام باید اون چیزی میبود که من میگفتم .
و چیزی که از همه بیشتر خاطرش منو آزار میده :یادم میاد واسه کوچکترین درخواست مامانم که ازم خواهش میکرد مثه دخترای دیگه لباس بپوشم، باهاش حرف بزنم، به درد دلاش گوش کنم وقت نداشتم و اینا رو مسخره میدونستم. به طرز تفکر مامانم میخندیدم و فکر میکردم چقدر از دنیا عقبه. بارها شده بود که واسه همین عقاید مزخرفم صدامو با عصبانیت بالا برده بودم. به درد دلاش که گوش ندادم بماند .....
مامانم خیلی با من مهربون بود یادمه یه بار اومدم دیدم مامان داره تلویزیونو، فیلمی رو که واقعا دوست داشت با ولوم صفر نگاه میکنه. یادمه وای یه بار مامانم از دست رفتارای من رفته بود تو زیرزمینی خونمون گریه میکرد.
میگفت واسه داشتن یه دختر کلی آرزو کردم اما تو اونی نبودی که من میخواستم .هروقت یادم میاد دوست دارم بمیرم. دور و بریامم تو مدرسه تقریبا همشون همین مدلی بودند نمیفهمیدیم.
واقعا مگه من کی بودم که انقد .....
یادمه مامان اشکاشو از من پنهان میکرد که من نبینم و فقط دلداریم میداد. یه بار به فکر بیماری مامانم نبودم یه بار اونو دکتر نبردم یه بار یه محبت کوچولو بهش نکردم ولی باهمه اینا با هر خنده من میخندید و با گریه من...
به خودم اومدم دیدم ازدواج کردم. اونجا بود که با تمام وجود فهمیدم و درک کردم که حتی بهترین همسر دنیا هم نمیتونه مثل پدر و مادر آدم و به خصوص مثل مادر دلسوز و فداکار باشه.
وقتی دخترایی رو میبینم که چقد با مامانشون مهربون برخورد میکنن خودمو لعنت میکنم.
دلم میخواست دست و پاهای مامانمو ببوسم اما فکر نمیکنم چیزی رو عوض کنه.حالا واسه دیدن مامانم لحظه شماری میکنم که یه دقه بیشتر باهاش باشم .چین و چروکای صورتشو که میبینم داغ دلم تازه میشه .حتما با خودش میگه با اون همه زحمت بچه ها رو بزرگ کردم تا وقتی مجرد بودن که فقط توقع مطلق و وقتی ازدواج کردن به جز اینکه مشکلات زندگیشونو به ما منتقل کنن و وقت خوشحالیاشون یادشونم از ما نیاد چیزی ندیدم.
میدونم مامانم منو بخشیده اما خدا چی اینو یه بار خود مامانم بهم گفت.گفت از خدا مترسم که تورو...
اولین آرزوم کنار خونه خدا این بود که داغ از دست دادن پدر و مادرمو نبینم و هروقت خدای نخواسته قرار بود اونا از دنیا برن منم باهاشون برم اما وقتی به این فکر میکنم که شاید یه درصد خدا این خواهش منو قبول نکنه تموم دنیا واسم تیره و تار میشه.
با خودم میگم اگه همین قد که احترام شوهرمو باید حفظ کنم، بهش محبت کنم و کلی تو زندگی زحمت بکشم و وقت بذارم ،تا اون فقط با من خوب برخورد کنه و ازم دلگیر نباشه یه هزارمش واسه پدر و مادم ،عزیزترینهام وقت میذاشتم حالا انقد پشیمون نبودم. اونا بدون دیدن هیچ محبتی انقد به من محبت میکردن. کی تو دنیا میتونه این طوری با من باشه؟
مطمئنا هیچ کس.
بزرگترین ترس زندیگیم از دست دادنشونه
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دختر مهربون
ممنونم از متن تون که تلنگری بود برا من که بیشتر فرزندم رو بغل کنم.
اینو بدون که همه ماها به توجه و احترام و جلب محبت نیاز داریم ، سالهای اول زندگی و سالهای آخر اون بسیار بیشتر.
یادمه وقتی حدود بیست سالم بود ، یه بزرگی خیلی روی محبت و احترام به پدر ومادر تاکید می کرد. او مرا یاد داد که با پدر و مادرم علیرغم اختلاف نظر و سلیقه ، مهربان باشم و مراقب دل نازکشون باشم.
یه بار گفت برید و پای پدر ومادرتون رو ببوسید ، برای من که احساساتمو بروز نمی دادم واقعا سخت بود ، اصلا نشدنی !!
بهرحال مترصد بهونه ای بودم ، بهونه که بدست اومد تونستم دستشون رو ببوسم و بعد این کار ساده و دلنشین شد و تا الان چندین بار هم پای آنها رو رو صورتم گذاشتم .
الان که الانه و فقط از نعمت وجود مادر بهره مندم ، هرچه از خدا می خواهم به مادرم می گویم که او آنرا از خدا بخواهد و مطمئنم که دعای او رد خور نداره.
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
مینای عزیز و همه دوستان همدردی
بجای ترس از دست دادن اونها، وقتی که خوشحالی برو پیش مامانت.
برنامه های بیرون رو با اونها همراه باشید ، نه ! اصلا برنامه هائی رو بخاطر اونها ترتیب بدید .
یه بار دعوتشون کنید با هم برید پیتزا بخورید ، برید پارک ... یه سفر زیارتی ترتیب بدید پدرومادراتون رو ببرید اینقدر عالیه که تا تجربه نکنی نمی دونی. (حلوای لن ترانیه !!!)
جشن تولدش رو تو خونه خودتون بگیرید ، خواهر و برادرهاتونو دعوت کنید و مادرتون رو سور پرایز کنید و.... (هزاران کار کوچیکی که بذر محبت تو دلشون میکاره )
از این فرصتها استفاده کنید تا دیر نشده ، دعای خیرشون رو مال خودتون کنید. پدر ومادر نسبت به فرزند اینقدر دل دریائی دارن و مهربانن که خدا می دونه. شاید بخاطر همینه که خداوند بلافاصله بعد از خودش به والدین سفارش کرده.
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
مینا جان حالا که پی به اشتباهات بردی برو بهش بگو. برو اون چیزایی رو که تا الان به هر بهانه ای نشده براش انجام بدی انجام بده. بگو تا خدای نکرده دیر نشده . . .
فک نکن که این کارا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه. چرا عوض میکنه. خیلی هم عوض میکنه. حرفاتو توی دلت نگه ندار. براش نامه بنویس اگه سختته. ازش این حس رو نگیر. اون تا همیشه مادره. براش دختری کن.:72:
خوشبحالت babyجان.
خوشحالم که پستم براتون و برای فرزنداتون مفید بوده.
کاش پدر مادر من هم میومدن اینجا. کاش اگه میومدن روشون تاثیر داشت. کاش...
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام مهربون:46:نبینم بگی که اوضاع داره بدتر میشه و حالت تغییر نکرده!
پست قبلی که اینجا گذاشتم بخاطر این بود که صادقانه بگم میفهممت...شاید خیلی بیشتر از خیلی ها...اما امروز نمیخوام اون حرفها رو تکرار کنم،میخوام با کمک هم من و تو و بقیه اعضای این تالار این حس رو ازت دور کنیم،میخوام روزی رو ببینم،اونم خیلی زود که بیای اینجا و بگی من خوشحالمخوشبختمافسردگی چیه؟من با این کلمه فرسنگ ها فاصله دارم:310::310:
باید از یه جایی شروع کنیم،تو و من بعد میبینیم که خیلی سریع آدمهایی که بهمون ملحق میشن بیشتر و بیشتر میشن:)منم به این نیاز دارم:)خوب بذار ببینم از کجا باید شروع کنیم:303:بهتر اول خودتو یکم بیشتر سبک کنی...ببین عزیز من اینجا همه از تو فقط یه اسم میدونن هیچ کس تو رو نمیشناسه پس صحبت کن...هر چقدر که به نظرت لازمه بگو...هر چی که تو دلت سنگینی میکنه...هر چی که الان تبدیل به غصه شده...کسی نمیبینتت...بعد راجع به علت ها و راه های احتمالی با هم مشورت میکنیم،چطوره؟حتما راهی هست...حتما...با همه وجود به این ایمان دارم پس بیا دنبال راه حل ها بگردیم:322:باید پیداشون کنیم...
دختر مهربون باید حالشو عوض کنه...دختر مهربون تازه اول راهه...این اون حالی نیست که میتونه به ادامه تشویق اش کنه:81:
باهات همدردم اما تو باید اول از همه شروع کنی،پس بسم الله عزیزم...:46:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
مرسی عزیزم. اونجا جواب دادم:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دوس داشتم سارا بانو دوباره بیان اینجا و نظر بدن. اما نیومدن. امیدوارم با این پیغام بیان 1 سر به مابزنن:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
من تازه الآن تاپیک رو خوندم.
پست اولت بسیار زیبا بود و خیلی خوب احساساتت رو بیان کرده بودی.
فکر می کنم هر کسی که خونده تحت تاثیر قرار گرفته.
یک سوال در این رابطه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
مینا جان حالا که پی به اشتباهات بردی برو بهش بگو. برو اون چیزایی رو که تا الان به هر بهانه ای نشده براش انجام بدی انجام بده. بگو تا خدای نکرده دیر نشده . . .
شما که خودت به این خوبی راه حل می دهی، چرا این راه حلها رو برای خودت استفاده نمی کنی؟
نگو که نمی شه، یا چیزی رو عوض نمی کنه. آخه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
فک نکن که این کارا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه. چرا عوض میکنه. خیلی هم عوض میکنه.
به نظر من هم بهترین راه اینه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
حرفاتو توی دلت نگه ندار. براش نامه بنویس اگه سختته. ازش این حس رو نگیر. اون تا همیشه مادره. براش دختری کن.
حاضری پست اولت رو توی یک نامه بنویسی؟ بعد بدی به مادرت؟ یک دست گل برایش بخری، بگذاری روی میزش. یک نامه هم همراهش. اول نامه بنویس که چقدر دوستش داری.
بعد این پستت رو بنویس...
با مادرت کمی بیشتر وقت بگذرون...
باهاش بنشین یک فیلمی که دوست داره رو نگاه کن...
راجع به مسئله ای که دوست داره و شادش می کنه صحبت کن...
از همین صحبت کردنها خودت هم انرژی مثبت می گیری...
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
بیشتر ما یاد نگرفته ایم که احساسات خودمون را بروز بدهیم چون پدر و مادرامون هم یاد نگرفتن! یادمه یه بار کوچک بودم با مادرم با معلم های مدرسه شون(مادرم معلم مدرسه بود) رفته بودم اردو، من رفته بودم دور از مامان و داشتم بازی می کردم وقتی برگشتم مادرم داشت به معلم های دیگر می گفت که چقدر من را دوست دارد در حالی که من هیچ وقت ازش ابراز محبت کلامی ندیده بودم.
از زمانی که فهمیدم که این یه کمبوده توی خود من سعی کردم این مساله را حل کنم و با ابراز محبت به دوستانم مساله بروز احساسات را در شخص خودم حل کردم، حالا مونده بود بروز احساسات به پدر و مادرم
من الان هفت ساله که تنها زندگی می کنم یعنی از زمانی که دانشگاه قبول شدم تا بعد که مشغول کار شدم. کم کم تونستم خجالت را کنار بگذارم و دستشون را ببوسم الان هر زمان که به خانه می رم دستشون را می بوسم یا هر وقت می خوام از خونه برم هم دستشون را می بوسم و گاهی اوقات هم پشت تلفن بهشون ابراز محبت کلامی می کنم. توی این مدت اون ها هم تونسته اند گاهی اوقات این مساله را بروز دهند. البته هنوز من خیلی راه دارم تا به جایی که آقای baby رسیده اند برسم
به نظرم قبل از این که از پدر و مادرتون انتظار داشته باشید که مهارت ارتباطی شون درست بشه باید خودتون این مهارت ارتباطی را به وجود بیارید. با کنار گذاشتن خجالت و بروز احساسات کم کم این پرده ی ضخیمی که پدر و مادرتون و خودتون در ذهنتون به وجود آوردید محو می شه و ارتباط راحت می شه.
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
[quote=Hamed65]
من تازه الآن تاپیک رو خوندم.
پست اولت بسیار زیبا بود و خیلی خوب احساساتت رو بیان کرده بودی.
فکر می کنم هر کسی که خونده تحت تاثیر قرار گرفته.
یک سوال در این رابطه:
شما که خودت به این خوبی راه حل می دهی، چرا این راه حلها رو برای خودت استفاده نمی کنی؟
نگو که نمی شه، یا چیزی رو عوض نمی کنه.
به نظر من هم بهترین راه اینه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
حرفاتو توی دلت نگه ندار. براش نامه بنویس اگه سختته. ازش این حس رو نگیر. اون تا همیشه مادره. براش دختری کن.
آقای حامد65 عزیز، ممنونم از توجهتون.
راستش من این حرفا رو به مینا زدم چون مینا شرایطش با من فرق داره. بنظر من مادر مینا خیلی برای بهبود رابطه تلاش کرده و مینا بوده که تلاشای مادرشو با عکس العملاش خنثی کرده. برای درست شدن این رابطه، یه حرکت از مینا کافیه تا همه چی درست بشه.
حاضری پست اولت رو توی یک نامه بنویسی؟ بعد بدی به مادرت؟ یک دست گل برایش بخری، بگذاری روی میزش. یک نامه هم همراهش. اول نامه بنویس که چقدر دوستش داری.
بعد این پستت رو بنویس...
با مادرت کمی بیشتر وقت بگذرون...
باهاش بنشین یک فیلمی که دوست داره رو نگاه کن...
راجع به مسئله ای که دوست داره و شادش می کنه صحبت کن...
از همین صحبت کردنها خودت هم انرژی مثبت می گیری...
هر چی فکر کردم، برای قسمت دوم صحبتتون جوابی ندارم.
آقای آشنای دیروز،ممنون که وقت گذاشتید.
چقدر خوبه که شما مشکلتون توی این زمینه حل شده. توی رابطه ما که هر کدوم منتظر طرف مقابلیم. و میدونم این خیلی بده و من باید شروعش کنم.
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
یک نامه برای مادرت بنویس...
برایش جملات محبت آمیز بنویس.
ازش تشکر کن به خاطر زحماتش.
بگو که قدرش رو می دونی.
در آخر هم بگو ولی از این مسائل رنج می بری و ...
دختر مهربون خیلی به خودت سخت می گیری.
از مادرت گله می کنی که چرا تو رو در آغوش نمی گیره و نوازش نمی کنه.
ولی خودت هم توان این رو نداری که این کار رو برای او بکنی؟
درسته که پدر مادرت بهت یاد ندادند، ولی حالا که خودت متوجه شدی که آدم به این محبتها احتیاج داره. پس تو یاد اونها بده...
یک کسی باید قدم اول رو بگذاره یا نه؟
باور کن چون تا حالا این کار رو نکردی، یا اینکه خیلی کم بوده، برایت سخته.
اگر چند بار این کار رو انجام بدهی، دیگه خجالتت هم می ریزه.
من اون دفعه هم گفتم. هر روز وقتی میای خونه، مادرت در رو باز می کنه، یا حالا وقتی که می بینیش، رویش رو ببوس.
پدرت وقتی میاد خونه، یا توی خونه کاری انجام می ده، بهش بگو خسته نباشید. یک لیوان آب بده دستش...
برای اونها این کار خیلی ارزش داره.
تو خیلی کارها می تونی بکنی. یک دختر چشم و چراغ خونه است. اینقدر می تونی فضای خونه رو عوض کنی...
یک کارهای بزرگی می تونی بکنی که خودت هم فکرش رو نمی کنی.