RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
t-a عزیز
به کلبه همدردی خوش اومدی
امیدوارم اینجا احساس تنهایی نکنی
باید به صبر شما احسن گفت . معلومه دختر آرومی و اهل احترامی هستی .
خوب درک می کنم که شرایط سختی داری و بهت سخت میگذره .
عزیزم تو گناهی نداری و درست به همین دلیل هم باید امیدت به خدا باشه که حتماً گشایشی میشه . ارتباطت رو با خدا بیشتر کن .
سعی کن به مادرت محبت کنی حتی اگر از او بدی ببینی ، قطعاً مادرت به خاطر رنج ها و سختی هایی که به علت جدایی و پذیرفتن مسئولیت شما کشیده و همینطور نگرانی برای شماها اینگونه رفتار می کنه ، نمیگم کارش درسته ، بلکه میگم علت داره .
شما سعی کن بهش نزدیک بشی ، ابراز علاقه کنی و هر از گاهی بخاطر زحماتش ازش قدردانی کنی و نشون بده که درک می کنی نگرانت هست .
در یک کلام فعلاً نیازه که روی برقراری یک رابطه عاطفی گرم با مادرت کار کنی .
می دونم که دختر توانمندی هستی و در این زمینه میتونی موفق باشی .
منم برات دعا می کنم و از خدا بهترینها را صمیمانه می خواهم .
.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
دوست عزیز شما یک لحظه خودرا جای مادرتان تصورکنید یک زن مطللقه با دودختر جوان دریک جامعه ای پراز گرگ وشغال .
مادری راتجسم کنید صبح زود میخواهد سرکار برود دختران جوانش اعلام میکنند برای عروسی یکی از دوستانشان که در شهری مجاور محل سکونت آنها است را برسانند مادر مثل مرغ سر کنده ای است به دور خود می چرخد وعصبانی است ازاینکه دخترانش قبل از اینکه برنامه ریزی کنند که شامل او هم میشود با او مشورت نکرده اند او قبول نکرد که راننده خصوصی آنان باشدواز آنها خواست از اتومبیل بیرون استفاده کنند.ناگهان فکر کرد اگر یک اتفاق وحشتناک برای آنها بیفتد تجسم کرد که یک دسته آدمکش چاقوکش در راه رفتن به ایستگاه با بجه هایشان روبه رو میشوند اوبه تندی سوئیچ ماشین را چنگ زد واز خانه بیرون پرید جلوی دخترانش را گرفت وآنها را به آن شهر رسانید واصرار کرد وقتی خواستند برکردند به جای اینکه مادر دوستشان آنها را برساند به خودش خبر دهند .این مادر علاوه بر باید های تولید کننده احساس گناه وانتقاد ازخود باعث شد بوسیله انجام دادن یک وظیفه اضافی کارهای بیشتری را به خود تحمیل کرد وبقیه روز در هم شکسته ودستپاچه بود .
آنگونه که بنظرمی آید خواهر شما یک ازدواج خود تحمیلی داشته یعنی خودش برای خودش تحمیل کرده بود برای خلاصی از شرایط دشوار زندگی . ممکن است بگوید خیلی دوستش دارم ومردخوبی است اما این همه حقیقت نیست احتمالا شراط آن مرد برای زندگی با خواهرتان از دیدگاه مادر شما چندان مطلوب نبود. مادردر صدد است شما با موارد مطلوبتری ازدواج کنید ونمی پسندد دختران دسته گلی که به تنهایی وبا هزارویک مشکلات به ثمر رسانده است کسی همینجوری از راه برسد وآنها را مالک شود .
نمی گویم مادرتان درست عمل میکند او بیش از اندازه نگران شماست وبا یک دسته افکار غیر سازنده باعث افسردگی خود وشما می شود .
قدم اول برای بهبود این است که خودرا به مادرتان نزدیکتر کنید وشرایطش را درک کنید وبه او محبت کنید وقدردان زحماتش باشید
طوری که اگر کسی از شما پرسید بزرگترین افتخار زندگی ات چیست با غرور بگو مادرم . وطوری عمل کن تاقلبش از مطمئن شود که حادثه ناگواری از جانب شما روی نخواهد داد . قدم بعدی این است که سعی کنید مادرتان با زنان مطللقه دیگرکه شرایط مشابه ای دارند معاشرت کنید زیا این بسیار تسکین دهنده است انسان بشنود سایر مردم هم مجبور بودند همان تقلا هایی که او میکرد بکنند واورادرک بکنند وقبول داشته باشند .
به احتمال زیاد قطع معاشرت بامردم دخالت آنها در روش تربیتی مادرتان است .
قدم سوم مشاوره با یک کارشناس میباشد .
وقتی برایتان خواستگاری میآید با وساطت یک بزرگتر که مادرتان حرفش را قبول داشته باش بپرداز. با ادامه تحصیل هم میتوانی یک باب جدید درامر ازدواج برای خود باز کنی .مطلب آخر اینکه گلم همیشه به خدا توکل کن واین را آزمونی از جانب او بدان .برای خوشبختی وموفقیتت دعا میکنم %
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام. می تونی راضیش کنی یه کلاس بره؟ مثلا کلاس ورزش، یا بافتنی، یا ...
قرار گرفتن در محیط اجتماع موثرترین کار برای مادرتونه.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام به دوستان عزیزم
خوشحالم از اینکه دوستان خوبی مثل شما دارم.از اینکه برام وقت گذاشتین خیلی خیلی ممنونم.من دقیق جوابهاتوتنو خوندم.
فرشته مهربان عزیز از لطفی که دارین خیلی ممنونم.شما گفتین به مادرم محبت کنم.منم خیلی دوست دارم بهش از ته دل محبت کنم.ولی محبت کردنو آدم از کی یاد می گیره؟من محبت کردنو یاد نگرفتم. چون بهم محبت نکردن.با این حال تمام سعیمو کردم که فرزند خوبی براش باشم.من درسمو به خاطر مادرم خوندم چون به کار دیگه ای علاقه داشتم.همیشه هر مناسبتی هست حتی اگه پول زیادی هم نداشته باشیم براش هدیه می گیریم که بگیم قدردان زحمتهاش هستیم.تا حالا کار اشتباهی نکردم که موجب نگرانیش بشم.ولی باز به رفتاراش ادامه داد.مادر من آدم عجیبیه. باور کنین من همه اینهایی که شما گفتین رو قبول دارم ولی باز نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
مثلا یکی از چیزهایی که قبلا باعث مشکل ما شد می دونید چیه؟می گم بعد قضاوت کنین.
من و خواهرم چادری نیستیم. ولی حجاب می کنیم. یعنی حجاب رو دوست داریم و رعایت می کنیم. ولی مادرم این جوری نیست.مثلا اون زمانها که خونه اقوام می رفتیم می گفت من خجالت می کشم شما روسری می زارین.یا مثلا لباس بسته می پوشین. یا می گفت خجالت می کشم با شما بیرون برم. این یکی از چیزهایی بود که باعث مشکلات زیادی بین ما شد.
وقتی در برابررفتاراش اعتراض می کنیم میگه من تا الان شما رو تحمل کردم شما هم باید منو تحمل کنین.باور کنید که من جور دیگه محبت کردن بلد نیستم
بهارنارنج عزیزم باور کنین من شرایط مادرم رو درک می کنم.اما باعث جداییشون که من نبودم.من فقط ازش توقع دارم که درک کنه خودش یه اشتباهاتی تو زندگیش کرده که حالا ما هم داریم تاوانشو پس می دیم.
در مورد ازدواج خواهرم باید بگم که خواهر من خواستگار زیاد داشت. ولی تا اونجایی که من فهمیدم به پسری علاقه داشت که شرایط خیلی بهتری نسبت به همسر فعلیش داشت. اما اون پسر با وجود اینکه اعتراف کرد خواهرم مثل یک فرشته هست و دختری به خوبی خواهرم هرگز پیدا نمیکنه، فقط به خاطر اینکه مادرم نذاشت بیاد خواستگاری و خواهرم فرزند طلاق بود خواستگاریشو پس گرفت.خواهرم همسر فعلیشو انتخاب کرد چون علی رغم اینکه شرایط خیلی خوبی نداشت ولی اونو فقط به خاطر خودش خواست.حتی با بدرفتاری های مادرم کنار اومد.
اما در مورد مادرم که گفتین دوست نداره ما رو به هر کسی بده باید بگم اصلا مادرم نمیدونه که کسی خواستگاری می کنه چه شرایطی داره.یعنی قبل از اینکه شرایط طرف رو بپرسه می گه دختره من قصد ازدواج نداره (این رو دیدم که می گم)وگرنه خواهر من خواستگار خیلی خوب هم داشت.
اینکه فرمودین مادرم معاشرت داشته باشه.اون هیچ وقت خودشو یه زن مطلقه ندونسته.راستش پدرو مادر من از هم طلاق محضری نگرفتن فقط با هم زندگی نمی کنن.می گه طلاق نمی گیریم چون نمی خوام من زن مطلقه باشم و بچه هام بچه های طلاق:exclamation::exclamation::exclamation:
تو کل این کره خاکی بگردی امکان نداره کسی رو پیدا کنی که مادر من حرفش رو قبول داشته باشه. تازه اگر هم به فرض محال کسی باشه مشکل بزرگتر من اینکه من برعکس خواهرم تا حالا خواستگار نداشتم.همین باعث شده مادرم یه کم خیالش جمع تر بشه که من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.حتی خواهرم هم فکر میکنه که من تا آخر عمرم قراره مجرد بمونم
reihaneh عزیزم مادرم به تازگی خیلی فعالیت خارج از خونه داره و حسابی سرش رو گرم کرده.البته من نمیدونم چکار می کنه؟اما من باز تنهام و این تنهایی برام عذاب آور شده
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
دوست عزيز:
تنهايي بهانه خوبي واسه ازدواج نيست. شما بايد ازدواج خوب و موفقي با يه آدم خوب داشته باشي وگرنه از چاله درمياي و به چاه..
خوتو سرگرم كن. امكانش هست كه يه كلاسي بري؟ اگه نميشه مثلا واسه خودت برنامه ريزي كن و توي خونه زبان بخون و با واسه ارشد تلاش كن.
در هر صورت بايد در اجتماع باشي تا بتوني با كسي كه ميخواي ازدواج كني. توي موارد مختلفي كه پيش مياد با گوشه و كنايه به مادرت بفهمون كه ميخواي ازدواج كني. مثلا بگو من كه وقتي ازدواج كردم اينجوري .. رفتار مي كنم. يا من ميخوام همسر آيندم اينجوري باشه..:72:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
دوست عزیز ترنم جان البته میدانم درموقعیتی نیستم که به سوال شما جواب بدهم چون عضو جدید هستم برای همین تمام پاسخ ها را بسنج بعد تصمیم بگیرفقط برای همدردی باتو این مطالب را ارسال میکنم . اگربا دقت مطالب مرا خوانده باشی حتما متوجه شدی که منظورمن این نبود که تو باعث جدایی شدی آن زمان تو کوچک بودی وچیزی نمیدانستی متاسفانه رسم ورسومات خواستگاری دربعضی مناطق کشور تحریف شده وتغییر کرده یکی از دوستان دوستم که ساکن یکی از دهات استانهای جنوب کشور بود تعریف میکرد که خواستگاران بدون هماهنگی قبلی می آیند که اصلا خوب نیست به چند علت اول اینکه شاید صاحبخانه آمادگی پذیرایی درآن لحظه را نداشته باشد شاید اون روز حال وحوصله درست وحسابی نداشته باشد و... آقای دهنوی هم دربرنامه گلبرگ بارها این مطلب را اذعان کرده بودند که هرکسی را بدون شناخت راه ندهید بعضی ازاین اشخاص دنبال پول وپله هستند ویا بدون تحقیقات اولیه وارد منزل میشوند زمانی که وضعیت اقتصادی طرف را مساعد نمی یابند ویا جواب تحقیقات منفی است بدون اینکه دختر را دیده باشند وبا او صحبتی کرده باشند میروند وپیدایشان نمی شوند .اما اگرشرایط را پذیرفت درجلسه دوم اجازه دیدن دختروصحبت کردن را میدهند . شاید مادر شما هم منظورش این باشد گاهی دیده میشه .بعضی ازآنها صاحبخانه را دورمیزنند وزرنگ بازی درمی آورندوبعضی ها هم دست به کاری میزنند که به صاحبخانه برمیخورد واین عمل راجسارتی از جانب آنان میداند.به هرحال من نمی دانم که شما ساکن کجاهستید اما اگردراین جور مناطق زندگی میکنید نگران نباشید مادرتان درست عمل کرده است . خدارا شاکرم که درشهرهای بزرگ ازاین نوع مشکلات وجود ندارد .واینکه گفتید مادرتان اجازه نداد خواستگار سابق خواهرتان بیاید وبدون اینکه شرایط طرف را بپرسدوی را رد میکند راقبول ندارم چون اگر علاقه طرف واقعی باشد وصرفا به خاطر خود فرد باشد به هر قیمتی شده میآید
ازدربیندازنش بیرون از پنجره می آید وروی عقیده خودش پافشاری میکند تا خانواده دختر متوجه کند تصمیم اون برای ازدواج قطعی است . به احتمال زیاد اجازه ندادن مادرتان بهونه خوبی برای او بوده تا پاپس بکشد چون والدینتان جدا شده اند وشرایط دشواری درزندگی دارید وانگهی حتما که نباید مادرتان شرایط طرف روبپرسد اگراون خواستگار نظرش مثبت باشد ومصلحت بداند خودش را معرفی خواهد کرد وشرایط پسرشان را توضیح خواهد داد اگر مادرتان به اصرار شرایط طرف رو بپرسه ممکن است او مجبور به دروغ گفتن شود.
ازدواج مقوله ای است که تصمیم نهایی برعهده دختر وپسر است تازه برای ازدواج یک دختررضایت پدر لازمه بعدا هم میتونی دل مادرتو بدست بیاوری .
دوست عزیزم ترنم جان برای ازدواج کردن خودت رو اذیت نکن واینقدرغصه نخور شاید مردی که لیاقت تورا داشته باشد وجود ندارداگر خودتو هم بکشی ولی خدا نخواد نمیشه . به یاد داشته باش قبل ازاینکه یک دختر باشی یک انسان هستی وخدا انسانهارا نیافریده است که حتماازدواج بکنن .اگر درقضاوقدرافتادی خدایک دررو به رویت بسته دردیگری رابرایت باز گذاشته من اگه به جای توبودم میرفتم مدرک دکترایم را میگرفتم چشم همه کور گوش همه کر میرفتم تو دانشگاه تدریس میکردم . اینقدر هم مادرتو مقصر ندان به خودت بیا آینده الان دردستان توست آن را بساز .
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام ترنم :72:
بنظر من هم بهتر است راه ورود به قلب مادرت را پیدا کنی و این تنها با صحبت کردن با او میسر است.
مطمئنا چیزی او را آزار می دهد که چنین رفتاری می کند.
وقتی می گوید، خجالت می کشد با شما بیرون برود چرایش را با روی گشاده بپرس و در مقام دفاع از عقیده ات محترمانه و خوشرو با او بحث کن.
با همین بحث ها می توانید به هم و تفکرات هم نزدیک شوید.
کم کم از مادرت بخواه که با او در برنامه هایش همراه شوی. بگو که تنهایی دلتنگت می کند و از او بخواه که در برنامه ریزی کمکت کند.
اینکه شما نمی دانی حتی مادرت چه برنامه های اجتماعی دارد خیلی بد است. این نشان می دهد که چقدر از مادرت دوری و هیچ تلاشی هم برای از بین بردن این فاصله نمی کنی.
از همین الان تصمیم بگیر که با هم کلام شدن با مادرت بیشتر و بیشتر به او نزدیک شوی، مطمئن باش مشکلات بعدی هم بدنبال آن از بین خواهند رفت.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
[color=#9400D3]سلام ترنم جان
اولا اینوقبول کن تنها کسی که می تونه این وسط برات کمک کنه اول خودتی ............و تنهاترین راهش هم ارتباط صمیمی با مادته
خوب می دونم شرایطت سخته ولی باید سعی کنی بیشتر با مادرت هم صحبت بشی ومحبتتو به ایشون ثابت کنی
خواهرم شما گفتی که کارشناسی ارشد داری پس چرا نمی ری سرکار گفتی خواهرت بعد دوره کارشناسیش رفت سر کار اگه بتونی مادرتو راضی کنی که تو یه جای مناسب که ایشون هم راضی باشن کار کنی تو روحیت خیلی تاثیر گذاره
ودر ضمن از گفتن حرفهایی که مادر نسبت به اونها حساسه مثلا نمی دونم راجب به جدایشون یا مشکلاتی که از این بابت براتون پیش اومده خودداری کن
فقط با مامانت صمیمی شو باهاش بیرون برای تفریح و ورزش واینجور چیزها برو به نظرم این وسط مادرت هم مشکل داره وتنهاست پس دست به کار شو و به فکر یه شغل مناسب هم باش
آرزو می کنم مشکلت هر چه زودتر حل بشه :72::72::72:[/color]
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام به همه دوستان عزیزم:72::72::72:
aftabgardon عزیزم من نیازمند ازدواج کردن نیستم ولی برای تنها نبودن راه دیگه ای جز ازدواج ندارم.چون تنها همسره که آدم میتونه بدون هیچ مشکلی باهاش هر وقت میخواد حرف بزنه یا بیرون بره.من تا وقتی توی خونه مادرم هستم نمیزاره با کسی ارتباط داشته باشم.بعدش من الان 26 سالمه خیلی هم کم سن نیستم که فکر کنم حالا حالاها وقت دارم
من به کاری علاقه خیلی زیادی داشتم.کلاس رفتم.پیشرفت کردم.تا حدی که با استادم همکاری می کنم.اما انگیزمو از دست دادم.من ارشدمو گرفتم.خواستم دکتری بخونم ولی انگیزمو از دست دادم.من تقریبا برای هیچ کاری انگیزه ندارم.حتی کاهایی که یه زمانی خیلی دوست داشتم.
بهارنارنج عزیزم من ساکن شهری هستم که این مشکلات وجود نداره.تمام اون خواستگارا کاملا محترمانه و رسمی خواستگاری کردن.دوتاشون از فامیل نزدیک بودن که مادرم کاملا اونها رو میشناخت ولی رفتار بدی باهاشون داشت.طوری که کلا ارتباطمون قطع شد و الان سالهاست که اونها رو ندیدم و دلخوری زیادی پیش اومد.
blue sky عزیزم راستش من اوایل خیلی دوست داشتم بدونم مادرم چکار میکنه(البته نه اینکه فضولی کنم)ولی مادرم میگه به تو ربطی نداره من چکار میکنم.بعدش مادرم کارهایی انجام میده که من بعضیهاشونو درست نمیدونم.ولی از نظر اون کاملا درسته.به خاطر همین نمیتونم باهاش همراه بشم.بعضی وقتا فکر میکنم چه آه و ناله هایی پشت سر مادرمه که من هم گرفتارش شدم.
ثمین 1360 عزیزم من نزدیک دو ساله که دنبال کار میگردم.خوشبختانه مادرم با کار کردن من هیچ مشکلی نداشته.خیلی هم امیدوارم بعد از اینکه سر کار برم از مشکلاتم کم بشه ولی متاسفانه کار پیدا نمیکنم.من تو شهری زندگی میکنم که متاسفانه 90 درصد کسانی که سر کار میرن با پارتی میرن.هر جا واسه کار رفتم اولین چیزی که ازم پرسیدن گفتن کی معرفیت کرده.آشنات کیه
همه دوستان عزیزم گفتن که باید با مادرت صحبت کنی.تا چند سال پیش که کم کم داشت رفتاراش عوض میشد من و خواهرم خیلی منطقی برخورد میکردیم. اگه کاری انجام میداد که غیر معمول بود خیلی منطقی ازش علت رو میپرسیدیم ولی اون هیچ وقت به ما جواب نمیداد میگفت همین که من میگم چرا نداره.شما هرچی من میگم بدون چرا باید قبول کنین.بیشتر وقتا هم بعدش میرفت تو اتاق و درو میبست که ما ادامه ندیم.اگر هم من بخوام راجع به مسایل باهاش صحبت کنم حتی با برخورد خوب اون اصلا علاقه ای به صحبت کردن نداره و منم نمیتونم به زور ازش بخوام باهام حرف بزنه
از همه دوستان برای همدردیشون متشکرم:72::72::72:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام به همه دوستان
امشب بعد از حدود سه ماه احساس کردم خیلی دوست دارم باهاتون حرف بزنم.تو این مدت سعی کردم به حرفاتون گوش بدم.مدام تو سایت میام و مطالب دوستانو میخونم.من رابطم با مادرم خیلی خوب شده.تقریبا هیچ مشکلی باهم نداریم.دیگه اونقدر حساس نیست.دیگه مشکلی با رفت و امد و کارای من نداره.ولی مشکل من هنوز حل نشده.من از تنهایی احساس میکنم دارم دیوونه میشم.دیگه اینقدر دنبال کار گشتم خسته شدم.اینقدر منت این و اونو کشیدم خسته شدم.واقعا موندم چکار کنم.من نمیتونم با تنهاییم کنار بیام.احساس میکنم عمرم همینطوری داره تلف میشه و من هیچ کاری انجام نمیدم.احساس میکنم همه منو نادیده میگیرن.اصلا برای کسی مهم نیستم.هیشکی بهم توجه نمیکنه.جز شما کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم.باید چکار کنم
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
خب برو کلاس ها ی ورزشی ..یا طراحی ...نمیدونم به چیزایی که علاقه داری ...
نمیدونم رشتت چی هست ولی میتونی به عنوان معلم هم مشغول به کار بشی ...!!! تدریس خصوصی منظورمه ..
حتی من جاهایی میشناسم که برای درسای راهنمایی و دبیرستان معلم خصوصی میگرند ...( در واقع خودم یکی از افرادی هستم که دنبالشم )
پس نگران نباش میتونی راهشو پیدا کنی فقط سعی کن راه های دیگه رو امتحان کنی ..
دلسرد نشو ..حداقل زود به زود بیا اینجا سر به زن با بچه ها صحبت کن ..نظر بده ...کم کم دلت باز میشه !!
ok
لاقربطا:82:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
مرسی iMoonعزیز
من کار هنری انجام میدم.چند سالی میشه.من اینقدر کلاسهای مختلف رفتم که تقریبا 5-6 رشته هنری از صنایع دستی و هنرهای تجسمی و موسیقی رو خوب بلدم.ولی تو شهر ما به این کارا خیلی اهمیت نمیدن یعنی نمیشه درامد داشت.دیگه نمیتونم خرج این کلاسا رو بدم.چون هیچ وقت مادرم تو این زمینه بهم کمک نکرد.
در مورد تدریس هم خیلی به این موضوع فکر کردم.ولی یه مشکلی هست. من اعتماد به نفس بالایی ندارم.یعنی به خاطر شرایط زندگی که داشتم مادرم همیشه اعتماد به نفسمو ازم می گرفت.همیشه جز بهترین ها بودم.ولی مادرم می گفت تو هیچی نیستی.به خاطر همین من اصلا اعتماد به نفس تدریس ندارم.دوره کارشناسی یکی از استادام چون درسم خوب بود بهم کلاس حل تمرین می داد.باورتون نمیشه وقتی می رفتم سر کلاس زجر میکشیدم.همش دوست داشتم تموم شه.کسی سوال نپرسه من ندونم.این فکرا باعث شده هرگز سمت تدریس نرم.
حرف زدن اینجا واقعا آرومم میکنه
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
خب خوشحالم که حرف زدن در اینجا ارومت میکنه ...خب دس بیشتر بیا کلک :311:
خب ببین سعی کن روی همین قضیه که میبینی ضعفته بیشتر کار کنی ...بالاخره تا اخر عمر که نمیتونی ترسو با خودت حمل کنی ...
باید باهاش مقابله کنی ولی میتونی از رده های پایین تر شروع کنی ..این خیلی کمکت میکنه ...
در مورد سوال پرسیدن سعی کن به عنوان رقابت بهش نکاه نکنی که اگه بلد نباشم وای چی میشه ..هیچی نمیشه ..صد را برای پیجوندن ..
مثل : بهتره سوالتو اخر کلاس مطرح کنی تا بیشتر روش کار بشه !! یا سوالتو نگه دار این جلسه فقط یادگیریه ..جلسه بعد پرسشو پاسخه ..و اخر کلاس سوالو ازش میگیری و اینطوری ترست میریزه ..!
باورت میشه خیلیا اینطوری کلاساشونو جلو میبرند ...!! پس شک نکن ..
اعتماد به نفسست اینطوری رشد میکنه ..با عمل و خودتو درگیر کردن ...نه با نشستن تو خونه ...هی چایی خوردن !!
اگه خودتو درگیر نکنی ..و ثابت یه جا مستقر بشی مطمین باش اجری رو اجرات بند نمیشه ..
راستی فقط نخون ...بلکه عمل کن !
لاقربطا:82:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
می دونین چیه تو مدرسه و دانشگاه هر وقت یه مدرسی اینجوری جوابمونو می داد پیش خودمون میگفتیم نمیدونه میخواد ما رو بپیچونه:311:
من رشته تحصیلیمو خیلی دوست ندارم قبلا گفتم به خاطر مادرم خوندم.به خاطر همین وقتی دانشگاه تموم شد احساس کردم راحت شدم.ولی باشه فقط نمیخونم و عمل میکنم.البته تو این سه ماه که نیومدم داشتم عمل میکردم. من بیشتر روی این موضوع فکر میکنم و دنبالش هستم.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام به همه دوستان
بعضی آدما هستن که میخوان خودشونو تغییر بدن ولی نمیتونن.یا شاید نمیخوان که بتونن ومنتظرن یکی بیاد یه تغییری تو زندگیشون ایجاد کنه.من اینجوری شدم. خیلی سعی کردم به حرف iMoon عزیز گوش بدم ولی تواناییشو ندارم.احساس خوبی ندارم.دیگه خودم هم از دست خودم خسته شدم
فقط عذاب وجدان داشتم که وقتی نمیخواستم به حرف کسی گوش بدم چرا الکی وقت دوستان رو گرفتم.به هرحال قبل از اینکه اینجا رو ترک کنم میخواستم بگم سایت خوبی دارین.امیدوارم مشکل همه حل بشه.از همه دوستان ممنونم
خدانگهدار
:72::72::72:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط t-a
باورتون نمیشه وقتی می رفتم سر کلاس زجر میکشیدم.همش دوست داشتم تموم شه.کسی سوال نپرسه من ندونم.این فکرا باعث شده هرگز سمت تدریس نرم.
شما اگر بخواهی همیشه از شکست بترسی هیچ وقت پیروز نخواهی شد.
مگه زمین به آسمون می رسه اگر کسی سوالی بپرسه و شما بگی من الآن حضور ذهن ندارم، ولی جلسه بعدی جواب می دهم؟؟
من متاسفم از این که تا به حال این زندگی سخت را داشتین. خودم هم در حال حاضر در شرایط مشابهی قرار دارم. ولی بالاخره باید زندگی کرد. برای خودت زندگی کن، کم کم دوست های خوب پیدا کن. برای خودت انگیزه ایجاد کن. ناامید نباش.
خوشحالم رابطه تون با مادر بهتر شده.
شاید بهتر باشه پیش یک مشاور بروید.
برایتان آرزوی موفقیت و سلامتی می کنم.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام دوست عزیز
ترنم جان دیگه صبر کافیه( برداشت اشتباه نکن) صبر واسه تغییر نکردن رو میگم
من هم تا حدودی(تا حدودی) مثل شما بودم.
شما باید از خودت شروع کنی. میتونی بری به آموزشگاه هایی که دیپلم میدن و اونجا درس بدی (من این کار رو میکنم الان و ترس تدریس تو دانشگاه و بین هم رده ای ها وجود نداره)حتی بعضی وقت ها با چیزای ساده سر به سر بچه ها می زاری و باور کن خودت و اونها خیلی شاد میشین.
شما گفتین کلاس های تجسمی رفتین میتونید نقاشی کنید و با نقاشی هم سرگرم بشید هم اروم.(البته حسشو باید زوری هم شده ایجاد کنید و برید سراغش با اینکه شروعش سخته)
برید کتابخونه حتما اونجا دوست پیدا میکنید و روحیتون عوض میشه.
ولی به نظرم به فکر ازدواج واسه خلاصی از این وضعیت نباشین. مطمئنا با تغییر شما حضور شما در جامعه به صورت سرزنده و شاد خواستگار های زیادی میاد براتون.
آهنگ های ریتمیک و شاد گوش کن.
خونه رو بکن بهشت روی زمین.
آشپزی کن واسه خودت. با اهنگ ورزش کن و مثل اینها
ببخشید طولانی شد:300: :)
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام
امیدوارم حال همه خوب باشه. ببخشید دوباره اومدم.تو این مدت روم نمیشد بیام. آخه یه بار خداحافظی کرده بودم. ولی دوباره اومدم. آخه شما خیلی خوب هستین:72::72: امیدوارم بازم راهنماییم کنین.
تو این چند ماه سعی کردم خودمو تغییر بدم. به حرفاتون گوش کردم. رفتم دنبال کار حتی دنبال تدریس (که ازش فراری بودم). ولی انگار قحطی اومده. حالا من قبول کردم کار نیست. دیگه از آموزشگاه گرفته و مدارس و دانشگاه و هرجا بگین رفتم. نیست که نیست:302:
تا اینکه چند ماه پیش یه کار برام پیدا شد که یه آدم بدون هیچ تحصیلاتی هم میتونست انجام بده و کارش در حد خیلی پایین بود. ولی چون میخواستم بالاخره از یه جایی شروع کنم و با اصرار خواهرم رفتم. دو ماهی سرکار بودم. تو این دوماه اینقدر خوار و خفیف شدم که حد نداشت. هر کی از راه میرسید هر چی دلش میخواست بهم میگفت. خیلی سعی کردم تحمل کنم ولی نشد. دیگه دیدم نمیتونم طاقت بیارم و وضعم به جای بهتر بدتر شده اومدم بیرون. الان دوباره بیکارم. تو این مدت تا تونستم کلاسهای مختلف رفتم و سعی کردم تو خونه نشینم. اینقدر مدرکهای متنوع دارم که نمیدونم باهاشون چکار کنم.
بعد از بیکار شدنم خواهرم خیلی ناراحت بود. یکم سعی کرد تنوع تو زندگیم ایجاد کنه. هر جا میرفت منو با خودش میبرد . مهمونی عروسی .یا مثلا با دوستام بیرون میرفتم و خواهرم به مامانم میگفت پیش منه. کلا هوامو داشت. یه مدت مامانم هیچی نگفت. تا اینکه یه روزی که خواهرم اومده بود خونمون شروع کرد باهاش دعوا گرفتن. هرچی دلش خواست بهش گفت. هر ناسزایی که آدم روش نمیشه به غریبه هم بگه به دخترش گفت. البته طرف دعواش منم بودم. فکر کنم یه نصف روز داشتیم باهم بحث میکردیم. برام شرایط تعیین میکرد که من اینجوری دوست دارم تو هم باید قبول کنی. منم حاضر به قبول کردن نبودم.
دیدم اینطوری نمیشه و من دیگه نمیتونم تحمل کنم رفتم پیش یه مشاور که البته از قبل منو میشناخت. حدود سه سال پیش چند باری پیشش رفته بودم. وقتی منو دید تعجب کرد. گفت چقدر تو این مدت عوض شدی. آخه من آدم آروم و خوش اخلاقی بودم. الان همش عصبیم. همش استرس دارم.
به هرحال مشاور بهم گفت که با این وضعیت خونتون بهتره دیگه اونجا نباشی و محل زندگیتو تغییر بدی هر جور که شده. من دوره ارشد تهران بودم. میگه باید برگردی تهران اونجا برات بهتر کار پیدا میشه. ولی من نگرانم. از تنهایی مادرم میترسم. ولی اون مشاور میگه مادرت این شرایط رو خودش میخواد. خودش دوست داره تنها زندگی کنه. اگه دلش تنگ میشه خوب خودش پاشه بیاد دیدنت. ولی من بازم عذاب وجدان دارم. حالا نمیدونم چکارکنم .اگه برم با عذاب وجدانم چکار کنم:302:
یه مشکل دیگه هم دارم تو این مدت دو تا خواستگار داشتم که هردوشون تا اونجایی که من میشناختمشون آدمای خوبی بودن. من چون به صادق بودن از همون اول آشنایی اعتقاد دارم از همون اول شرایط زندگیمو کلی بهشون گفتم. ولی هر دوشون با اینکه قبلش نظرشون درباره من مثبت بود نظرشون عوض شد و منصرف شدن. هر دوشون هم دلیلشون شرایط خونوادگی من بود. حالا موندم یعنی اشتباه از من بوده که از اول درباه زندگیم گفتم. حالا من شرایط زندگیم این بوده که تقصیری هم تو به وجود اومدنش نداشتم یعنی خودم آدم نیستم!!!!!!!!!
چرا هیشکی منو نمیبینه. یعنی من هرچقدر هم خوب باشم چون خونوادم شرایطشون اینطوریه منم آدم خوبی نیستم!! البته من نسبت بهشون وابستگی نداشتم. الان هم کار برام مهمتر از ازدواجه ولی درکل اگه شرایطش برام پیش اومد باید چکارکنم؟
ممنون میشم اگه راهنماییم کنین:325:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام t_a عزیزم
من همه حرفاتو خوندم اما در حدی نیستم که بتونم راهنماییت کنم اما از ته دلم برات دعا کردم.:323:
عزیز دلم خیلی شرایطت سخته.ولی میدونم که خدا کسایی که خیلی دوست داررو تو سختی ها قرار میده تا روحشون صیقل پیدا کنه وعظمتشون بالاتر بره،معلومه خدا خیلی دوست داره قدر خودتو بدون.
من فقط میخوام 1نظر درباره حرف مشاورت بدم که گفتن بری تهران.
نمیدونم مشاورت اعتقاداتشون چه جوریه. اما اگه قرآنو پایبند باشن این پیشنهادو نمیدن.
تو قرآن صراحتا هر جا از پدر و مادر اومده بعد از تو حید بوده.
میدونی یعنی چی؟و هیچ جا هم نگفته که باید مومن باشن یا فلان باشن، همین که پدر و مادر باشن کافیه که ما باید وظایفمونو در قبالشون انجام بدیم.پس ترک مادرت خیلی دور از خواست خداست.
شرایط شما خیلی شبیهه دوست منه.اونم 26 سالشه و علاوه بر اینکه خانواده خوبی نداره و در عذابه به خاطر ظاهر نازیباش نمیتونه ازدواج کنه.کاش اونو میشناختی و میدیدی که الان داره چه زندگی زیبایی میکنه پر عشق به خدا.خیلی زحمت کشید و تلاش کرد تا تونست به اینجا برسه.
کاش 1مشاور بهتر پیدا کنی تا رابطت با مادرت خیلی عالی بشه و بتونی فراغت بیشتری پیدا کنی.چون وقتی همه محبت مادرت متوجهت باشه دیگه راضی به اذیت کردنت نمیشه.
انشاالله که موفق باشی گلم. خدا پشت و پناهت
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام دوست عزیز
ممنونم از راهنماییهاتون. من باور دارم که خدا تو زندگیم هست. چون اگه نبود من همین چیزایی که دارم هم نداشتم.
مشاوری که باهاشون صحبت کردم نمیدونم اعتقاداتشون چه جوریه. البته آدم محجبه ای هستن. اون به هیچ عنوان نگفت مادرتو ترک کن. اتفاقا گفت موقت تهران برو اگه تونستی کاری پیدا کنی که انتقال بدی شهر خودت برگرد. تاکید هم کرد که حتما هر ماه به مادرت سر بزنی.
من زندگی با مادرم برام غیر ممکن شده. من وخواهرم سالها سعی کردیم به مادرمون نزدیک بشیم اما نشد هر چی ما مهربونتر و نزدیکتر شدیم اون توقعاتش بیشتر شد؟ مادرم به وضوح میگه اختیار زندگی شما دست منه. میگه باید اون کاری رو انجام بدین که من میخوام. شما باورت میشه من حتی یک متر تو خونمون برای خودم ندارم!!!! باید هرجا مادرم هست باشم. هرکاری اون میگه بکنم. خوب من هم استقلال میخوام. آدم خسته میشه. شما میدونی چند سال هیشکی حتی دامادت خونت نیاد یعنی چی؟ تمام دنیا از من و خواهرم خوب بگن مادرم میگه نه شما اشتباه میکنین اینا بدن. من تمام این سالها رو صبر کردم فقط به خاطر اینکه خواستم به قران پایبند باشم.اما دیگه نمیتونم تحمل کنم. باور کن اگه تو همین شرایط بمونم به یه بیمار روانی تبدیل میشم.
شما که میگی این کارو نکنم یه راهکار بده به من. من قدرتشو ندارم مادرمو تغییر بدم. فقط میتونم در خودم تغییر ایجاد کنم.