عدم توانايي در ترميم شكست عاطفي پس از دو سال (چه اسمي بگذارم)
سلام به همه . راستش نیاز به همدردی و مشاوره و راهنمایی ندارم ....... یه خدای مهربونی دارم که همیشه هوامو داشته اما بعضی موقع ها شوخی هم میکنه ! خداست دیگه ! چیزی که نمیشه بهش گفت :311: ....... ;) هر کاری میخواد با آدم میکنه. خلاصه عالمی داریم با هم . :D آخرین شوخیش واسه دو سال پیش بود که حسابی حالمو جا آورد. :P
خب از شوخی بگذریم اول از همه اتفاقا به یه مشاور و روانپزشک خیلی خوب در تهران نیاز دارم . از همه بیشتر به یه هم صحبت خیلی خیلی مهربون و از خوگذشته و دلسوز و بازم خیلی خیلی مهربون و آروم . بچه ها حالا من یه چیز گفتم! نمی دونید چقدر به راهنمایی و همدردی و مشاوره شما نیاز دارم .
الان دو سال که شبا تا 4-5 صبح خوابم نمی بره و افکار مهلک تو سرم یکه تازی میکنه . سر درد شدید دارم. هر روز هم بدتر میشه. دیگه به جایی رسیده که صبحا سرکار نمیرم خیلی موقع ها هم کلا نمیرم سر کار . بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم . هیچ کدوم از دوستا و فامیل و حتی پدر و مادرم هم نمی تونن کمکم کنن .
دیگه دست به دامن شماها شدم که حتم دارم میتونیم حرفای همو تا حدودی بفهمیم .
منو دریابید وگرنه دارم از دست میرم !!!!!!!!!!!
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
سلام sentimental گرامی
به جمع یاران همدردی خوش اومدی:72::72::72::72::72::
خیلی قشنگ ارتباطت رو با خدا توصیف کردی، خیلی با حال بود، مرسی.
و اما برای این که دوستان بتونن بهتر کمکتون کنن اگه لطف کنی و یه مقدار بیشتر توضیح بدی خیلی خوب می شه،
چه افکاری ذهنتون رو مشغول می کنه؟
چه اتفاقی باعث شد این افکار ایجاد بشه؟
میزان خوابتون کم شده؟ یعنی 5 صبح تا کی می خوابین؟
صبح به خاطر چی نمی رین سر کار؟ به خاطر سردرد یا به خاطر کم خوابی؟
و یه مقدار اطلاعات در مورد خودتون!
ممنون.
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
سلام ام 195 جان . مرسی از خوشامد گوییت .
امیدوارم منم بتونم تجربیاتم رو در اختیار بقیه دوستان بذارم . فعلا وضعیت خودم اورژانسیه ولی دریغ نمی کنم.
همیشه خدارو دوست دارم انم خیلی منو دوست داره و به اتفاقای تلخی که در زندگیم میفته به دید یک شوخی از طرف خدا نگاه می کنم و این خیلی کمکم کرده که دید مثبتی به همه چیز پیدا کنم .
به شما هم پیشنهاد میکنم چون جهان بینی تون رو به کلی تغییر میده و دیگه اینقدر هم از خدا شاکی نمیشید.
با یکی ار همکلاسی هام که 6 سا باهاش ارتباط داشتم و همکار هم بودیم با هم ، قرار بر این بود که 2 سال پیش برم خواستگاریش ، اما دو شب مونده بود به این واقعه تاریخی زندگی ! احتمالا خدا حوصله اش سر رفته بود و یاد شوخی افتادن با بنده هاش افتاد که چون میدونست پتانسیل شوخی پذیریم بالاست گیر داد به زندگی من !
شبش همسر رویایی من باهام تماس گرفت و گفت خواستگار داره و صبحش گفت که جواب بله رو داده . به همین سادگی ............. ( یه خورده تأمل کنید بعد به خوندن ادامه بدین ..... مرسی ) ... و اینگونه شد که از همسر رویایی به همسر افسانه ای تبدیل شد. ( عین کتاب قصه ها داستانو میگم که یه وخ حوصلتون سر نره ! )
دو سال گذشته اما زخمی که خوردم هر روز سر باز میکنه و منو به تاریکی خودش فرو میبره. یعنی از هر طرف بهش نگاه میکنم داغونم میکنه ....... هر روز هم ابعاد جدیدی پیدا میکنه و دیگه بدتر......
این سوال رو میخوام خانومای عزیزی که اینجا هستن صادقانه جواب بدن که اگه واقعا منو دوست داشت تن به ازدواج با کس دیگه ای میداد ؟ خواهشا این الان بزرگ ترین مساله زندگیم شده با همه شرط بندی کردم :311:
دوست دارم از زبان چند تا خانم خوبی که اینجا هستن بشنوم تا خیالم راحت شه . چون فکر کنم این مساله در مورد همه خانوما صدق میکنه و مطلب آموزنده ی خوب یمیتونه برای همه پسرایی مثل من باشه . :P
البته خب کل ماجرا رو نیاز نیست بگم چون میدونم حال و حوصلشو ندارید. با این مساله کنار اومدم . اما خاطره ها یه دفعه مخصوصن موقع خواب بهم حمله می کنن ! و به جهنمشون فرو میرم و سر درد میگیرم و اینا تا پاسی از شب . صبح ها هم تا 9-10 میخوابم اما بی حس میشم و بعضی موقع ها حال و حوصله سر کار رفن رو هم ندارم .
حالا شاید جالب باشه یه خورده باهام بیشتر آشنا بشید . اینا رو فقط برای اینکه بتونید ازم شناخت پیدا کنید و درکم کنید میگم :
آدم فوق العاده مهربون و بخشنده و فداکاری هستم. باورتون نمیشه اگه بگم بعد از خدا و مادرها ، یکی از مهربون ترین ، بخشنده ترین و فداکار ترین آدمهای روی زمین باشم . ( که هر چی میکشم از همین 3 مورده) به حدی که همه بهم لقب های افشین مهربان و پسر فداکار رو دادن. با همه شرایطی که برام پیش اومده و زمونه عوض شده و آدما در پی سوء استفاده کردن از هم هستن هر روز سعی میکنم مهربون تر و بخشنده تر از دیروز باشم . چون هم بهم حس خوب میده و اینکه خدا منو اینجوری آفریده پس باید اینجوری باشم . همونطور که خدا بدون هیچ محدودیت و چشم داشتی به بنده هاش مهربونی میکنه .
دریایی از احساسات ناب در من موج میزنه که نمی دونم باهاشون چیکار کنم ! :311: آدمی هستم که زود همه چیزو درک میکنم و حس میکنم و عواطف و احساسات برام خیلی ارزش داره .
خیلی آروم هستم و به خوبی احساساتم و خودمو کنترل میکنم اما از وقتی که این اتفاق برام افتاده آروم تر شدم.
مثل لاک پشتی شدم که رفته تو لاکش و نمی خواد سر بیرون بیاره.
خشم و عصبانیت مجال جولان در من رو پیدا نمی کنه .
آدم پر انرژی ، فعال ، کاری ، با روحیه ، منبع سرشار انرژی مثبت و ........ هستم . با این شرایطم خدمت سربازیمو رفتم . الان هم با چند انتشارات و شرکت کار میکنم و یه شرکت هم راه اندازی کردم که تازه کاره . میخوام بگم که خیلی فعال هستم اما تنها مشکل زندگیم اینه الان. به همه انرژی و انگیزه میدم اما کسی نیست که کمکم کنه.
همه یا میگن رابطه جدید برقرار کن یا تا یکی بهتر از اون پیدا نکین وضعیت همینه . منم اینا رو میدونم اما واقعا سخته برام .
دوست دارم با دخترا ارتباط برقرار کنم اما ناخودآگاه خیلی میترسم از اینکه این همه سال وقت و انرژی واسه ساختن و پایه ریزی رابطم کردم و دوباره چنین اتفاقی برام بیفته.
آدم متعهد و مقید و وفاداری هستم و برای اینکه به یکی اعماد کنم شاید زمان زیادی طول بکشه . واسه همین واقعا در توان قلبم نیست .. قلبم کشش یه همچین اتفاقیو نداره / شاید از یکی خوشم بیاد اما نمی تونم خواسته دلمو بهش بگم . در حالی که آدم بسیار اکسپرسیوی هستم مثل الان که خیلی راحت دارم حرفامو میزنم .
نمی دونم به کی اعتماد کنم . به آخرین کسی که اعتماد داشتم خیلی راحت منو زیرپاش لهم کرد و زندگی و آرزوهامو ویران کرد .
اینا منو خیلی تحت فشار گذاشته . نه اینکه بلد نباشم با کسی ارتباط برقرار کنم یا هر چیز دیگه یی .
نمی دونم این حسو داشتین یا نه . حس جاذبه و دافعه به صورت همزمان . این بدترین حسیه که به آدم میتونه دست بده . یعنی یه چیزو به شدت بخوای و به طرفش جذب شی اما در عین حال ازش دفع بشی .
فکر کنم اینا یه پیش زمینه ای از اینکه چه جور آدمی هستم و چرا این مساله اینقدر داره اذیتم میکنه پیدا کرده باشین . منتظر حرفای قشنگ همتون هستم .
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
میزانی شکه شدم وقتی خوندم. این رفتار رو از آقایون شنیده بودم. اما از خانوما نه!
چی بگم والا!!!!
فکر کنم شما در اون زمان انتخابتون زیاد جالب نبوده. طرف اگر آدمی باشه که به ثبات رسیده باشه و به قولی پخته باشه نباید این رفتار غیرمسیولانه رو نشون می داد.
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
ممنون از توجهت ریحانه . بله خیلی ویران کننده بود برام . مخصوصا برای یک مرد که هر روز از خانوادش میشنوه اگه دوست داشت ازدواج نمیکرد !! یا چه دوست داشتنی بود که خیلی راحت تو رو زیر پا گذاشت و امثال این حرفا که برای هر آدمی مخصوصا یه مرد خیلی سنگین تموم میشه . خلاصه از خدا میخوام که با کسی از این شوخی ها که با من کرد نکنه چون تحملش سخته
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
که این طور،
حالا چه ربطی به خدا داره؟ من اینو نفهمیدم!!!
اینو شنیدی که می گن از ماست که بر ماست
شما الآن دارین چوب ندونم کاری های خودتون رو می خورین!!!!!!!!!!!!
6 سال ارتباط، خب مسلمه که وابستگی و علاقه به وجود می یاره!
شما یه مقدار از مسیر ازدواج رو بر عکس طی کردین، اول می رن خواستگاری، بعد شناخت پیدا می کنن، بعد از ازدواج علاقه به وجود می یاد که شما این تیکه رو بر عکس رفتین!!
مقصر خودتون هستین! اصلاً هم ربطی به اون خانوم نداره، اتفاقاً اون خانوم خیلی عاقل بوده که با احساس نرفته جلو و با دیدن یه موقعیت بهتر، پا رو احساسش گذاشته و موقعیت بهتر رو انتخاب کرده.
الآن هم اتفاقی نیفتاده، یه وابستگی ایجاد شده که شما باید به خودتون کمک کنین و این وابستگی رو از بین ببرین، خواهش می کنم به نکات زیر توجه کن!
به قول مدیر
راه علاج هم كسب مهارت ها و تكنيك هاي مواجهه با اين مسئله هست. كه عبارتند از:
يكم: بستر زدايي
دوم : تمركز زدايي
سوم: تصعيد يا حداقل جبران
چهارم : قطع آبياري ذهني و خيالي
پنجم: درگير شدن با شبكه اجتماعي نگهدارنده
ششم: تكنيك توقف فكر
اين مهارتها را هم مي تواني با مراجعه به مشاوره حضوري ياد بگيري و تمرين كني. هم مي تواني همين جا جستجو كني.
سعي مي كنم در ادامه مختصرا روي اين محورها پست بزنم.
فراموش نكن. كه يادگيري كافي نيست. بايد اين تكنيك ها به كار گرفته شود.
مثل سوزني هست كه پزشك تجويز مي كنه. از دكتر و تزريقات كه نمي ترسي؟؟؟!!!
ویا دوباره نقل قول از مدیر همدردی:
با سلام
وابستگي به يك نوع عدم بلوغ و رشد اشاره داره كه نشان مي دهد ذائقه فرد هنوز گسترده نشده است.
مثلا نوزاد وابسته به شير مادر....
او بدون شير مادر مي ميرد بدون اينكه بتواند از ميان ميليونها خوراكي چيزي را جايگزين كنه.
براي تغيير ذائقه و رشد كم كم بايد مزه ساير خوراكي ها را نوزاد بچشه...
حالا ما هم وقتي به يك فرد خاص وابسته مي شويم. فكر مي كنيم در آسمون باز شده و فقط ايشون افتاده روي زمين و اون فقط نياز عاطفي و ... ما را جواب مي دهد.
اگر به قول faezeh تمركز زدايي كنيم. مي توانيم خيلي افراد، موقعيت ها، شرايط و لذتها و علاقمندي ها وكارها و ... را در كنار آن ببينيم و تعامل برقرار كنيم و به دلبستگي خود وسعت بدهيم و از يك وابستگي افرادطي پرهيز كنيم.
جنين فقط محكم به بند ناف مي چسبد چون تنها راه ارتزاق و زندگي اش هست. ولي وقت متولد شد، بي نياز از بند ناف هست و هوا را خود استنشاق مي كند و زمينه استفاده از تغذيه هاي گوناگون به مرور فراهم مي شود.
سخت گيري و تعصب خامي هست
تا جنيني كار خون آشامي هست.
البته همواره قطع وابستگي كوچكتر ممكن است با ايجاد يك وابستگي جديد جايگزين شود. حداقل اين خاصيت را دارد كه متوجه بشوي وابسته شدن به درونت ربطي داره نه به مورد بيروني . چون اين موردهاي بيروني در طول زندگي مرتب تغيير مي يابد.
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
مرسی از راهنماییت . راستش جزئیات رو نگفتم
از این 6 سال ، از سال چهارم به بعد رابطمون جدی شد و جنبه احساسی و عاشقانه پیدا کرد .
به طوری که شدیدا همدیگرو دوست داشتیم . رفتار و اخلاقمون مثل هم بود . هیچ مشکلی با هم نداشتیم همه چی گل و بلبل بود . اتفاقن در مورد شبی که تماس گرفت گفت خواستگار داره یه خورده شفاف تر میخوام بگم :
شورع کرد به گریه و اینکه زودتر بیا من تورو میخامو از این حرفا و چند ساعت نصف شب داشتیم باهم حرف میزدیم و اونم اطمینان داد که مشکلی نیست. اما صبحش زنگ زد و گفت که بله رو گفته و ........
اتفاقا دختر خیلی خوب و مهربونی بود و براش آرزوی خوشبختی میکنم اما خب تصمیمی گرفت که بیشترین ضربه رو به زندگیم وارد کرد .
آدمی هستم که با دخترای زیادی روابط گوناگون برقرار کردم و هدفم رو با نوع ارتباطم تعیین می کنم . میدونم از رابطم چی میخوام .
فکر کنم الان شفاف تر شد موضوع
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
خب شما الآن هدفت چیه؟
می خوای کمکت کنیم که ببینی چرا این کار رو کرد؟
یا می خوای کمکت کنیم که به زندگی عادی برگردی و با این قضیه کنار بیای؟
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
در مورد طولانی بودن رابطه هم نظر مخالفی دارم . به نظرم با توجه به پیچیده شدن زندگی و جامعه و مخصوصا مردم ، شناخت آدم ها نیز پیچیده تر شده . چرا ؟ هیچ کس جدا از جامعه نیست و شخصیتش در جامعه نمود پیدا میکنه .
همین هم ایجاب میکنه که در شرایط و موقعیت های مختلف اجتماعی نقاب مخصوص همون موقعیت رو به صورتش بزنه . برای همین دیگه مثل قدیم نیست که بشه آدما رو راحت شناخت چون خودشون پیچیده شدن و ناخودآگاه یا خودآگاه نقاب هاشون رو همه جا به همراهشون دارن . آدما از اون حالت سادگی و تک بعدی بودن خارج شدن .
روابط طولانی مدت به نظرم خیلی معقولانه تر هستش . مثلا فرض کنید دو نفر برای مدت 4 سال باهم راطه دارن و به دلایلی از هم جدا میشن . اثر مخرب این خیلی کمتر از اینه که اول ازدواج کنن و بعد از 4 سال که فرزند و زندگی مستقل دارن از هم جداشن ...... درست نمی گم ؟! البته دوستی قبل از ازدواج هم شرایط خودش رو داره وگرنه به مشکل بر می خوره
البته من رابطه های طولانی مدت 7تا10 سال رو دیدم که منجر به ازدواج های خیلی موفق شده و تعداش هم کم نیست از برادر خودم که 8 سال با همسرش آشنایی و رابطه داشت تا اقوام و دوستان .
من راهنمایی شما رو میخوام . اگر هم نظرهامون رو میگیم فقط به این دلیله که خیلی ها همین مشکل رو دارن یا اینکه خیلی ها هم برای مطالعه و کسب تجربه به اینجا سر میزنن . نباید با بعضی حرفا ناخواسته گمراهشون کنیم .
میخام بگم که مساله خیلی پیچیده تر از ایناس که با یه سری تئوری درستش کرد .
متوجه منظورم میشید ؟
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
اِ sentimental
تو که آدم مهربونی بودی، نوشته های منو با لهن مهربون بخون!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sentimental
من راهنمایی شما رو میخوام . اگر هم نظرهامون رو میگیم فقط به این دلیله که خیلی ها همین مشکل رو دارن یا اینکه خیلی ها هم برای مطالعه و کسب تجربه به اینجا سر میزنن . نباید با بعضی حرفا ناخواسته گمراهشون کنیم .
میخام بگم که مساله خیلی پیچیده تر از ایناس که با یه سری تئوری درستش کرد .
متوجه منظورم میشید ؟
دقیقاً متوجه نشدم، اگه بتونی واضح تر بگی و بگی راهنمایی تویه چه زمینه ای می خوای خیلی بهتره،
مرسی.:72::72::72::72::72::72::72:
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
يكم: بستر زدايي
دوم : تمركز زدايي
سوم: تصعيد يا حداقل جبران
چهارم : قطع آبياري ذهني و خيالي
پنجم: درگير شدن با شبكه اجتماعي نگهدارنده
ششم: تكنيك توقف فكر
اینایی که شما زحمت کشیدی و گفتی به نظرت کمکی میکنه ؟! شما وقتی میتونی کمک کنی که در موقعیتی مثل موقعیتی که برای پیش اومده بوده باشی یا شبیه اون ...... یه جور ارتباط حسی نیاز داره . دوست دارم با دید حرفه ای تر و پخته تری به اینجور مسایل نگاه بشه .
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
یه مشاور، تویه اکثر مواردی که برای مراجعه کنندش به وجود اومده می تونه کمکش کنه،
پس یه مشاور تمام مشکلات دیگران را تجربه کرده؟ نه نه نه نه نه
من شاید نتونم شما رو درک کنم، اما می دونم که در شرایط بسیار سختی قرار دارین، خب ضربه ی عاطفی می گن خیلی سخته و می گن خدا برا کسی نخواد!!!!
من داشتم راهنماییت می کردم که از این حالت خارج شی،
شما دوست داری ما هم بشینیم اینجا و به شما بگیم وای عجب ضربه ی سختی و هی غمت رو زیاد کنیم،
نه دوست من،
شما باید بلند شی و وایسی دیگه، دو ساله تویه این وضع قرار داری و تا نخوای همین وضعیته،
من فقط می خواستم کمکت کنم، <strike>نظرمم کاملاً غیر کارشناسانه بود
</strike>(ويرايش توسط مدير همدردي: اين نظر كه به جاي همدلي با اين مراجع بايد به او روش آموخت كاملا منطبق با نظر كارشناسي هست.)،
می تونی صبر کنی تا بقیه دوستان بیان و نظراتشون رو بگن.
به هر حال آرزوی موفقیت برات دارم دوست خوبم.:72::72::72::72:
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
سلام
به تالار همدردی خوش اومدید
با اینکه تازه وارد هستید ولی از دیروز تا الان نشون دادید که شخص پر جنب و جوشی هستید
و اون چیزی که برای من حائز اهمیت بود " تمایل شما به ایجاد تغییر " هست
...
یکم ) خوب در مورد عنوان تاپیکتون
به نظرم این عنوان بد نباشه --->رهایی از بی خوابیهای شبانه<---
و در مورد سئوالی که پرسیده بودید
دوم ) مطمئن باشید که اون خانوم شما را برای ازدواج و شریک زندگی مناسب ندیده اند ... لطفا با دید مهربانانه ای که گفتید بخونید:D
نقل قول:
نوشته اصلی توسط IVI195
شما یه مقدار از مسیر ازدواج رو بر عکس طی کردین، اول می رن خواستگاری، بعد شناخت پیدا می کنن، بعد از ازدواج علاقه به وجود می یاد که شما این تیکه رو بر عکس رفتین!!
سوم ) خوب می بینید که راه رو اشتباه رفتید و به نظر من پتانسیل اینکه این راهِ اشتباه رو برگردید و در راه درست قدم بگذارید در وجود شما هست
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sentimental
البته من رابطه های طولانی مدت 7تا10 سال رو دیدم که منجر به ازدواج های خیلی موفق شده و تعداش هم کم نیست از برادر خودم که 8 سال با همسرش آشنایی و رابطه داشت تا اقوام و دوستان .
چهارم ) من هم رابطه های طولانی مدتی رو دیدم (6 سال دوستی و 5 سال زندگی مشترک ) که به طلاق منجر شده است...
پینوشت
اقا از بستگان من بودند
یادمه از سال اول دبیرستان با دختر خانومی دوست بودند و این دوستی تا سال دوم دانشگاه طول کشید
علیرغم اینکه خانواده هردو نفر واقعیت ها را برایشون بیان می کردند ولی هردو می گفتند ما شناخت کافی از هم داریم و بسیار همدیگر را دوست داریم
جالبه که بدونید این عاشق و معشوقی به این حد بود که مثلا
این آقا گیتارش رو برای خرج دانشگاه اون خانوم فروخت (در رابطه ی دوستیشون)
و مثلا اون خانوم پرایدی رو که پدرش برایش خریده بود تا از ازدواج با این آقا منصرف شود را به پدرش پس داد ( در رابطه ی دوستیشون)
و اما پس از ازدواج
آقا در یک سازمان دولت با پست بالایی استخدام شد با درآمد بالا
یادمه اول ازدواجشون هردوتاییشون کلی قسط و قرض برای جشن عروسی و لوازم جهزیه داشتند
و برای اینکه در آرامش کامل هم باشند معاشراتشون خیلی رسمی و در چارچوب احترام بود
این آقا هرچی که می خرید به نام خانومش می کرد
ماشین
موبایل
و ...
انصافا هم برای این خانوم کم نمی گذاشت
تا اینکه یه روز خبر رسید فردا قرار دادگاه طلاق دارند؟!:163:
همه ی ما هاج و واج که شما دوتا عاشق و معشوق ؟ چه جوری می خواهید از هم جدا شوید !!!!
شما که این همه همدیگر را می شناخنتید ؟
این همه سال با هم بودید ؟
پاسخ یک کلمه بود
" انتخابمون از روی احساس و وابستگی بود"
مورد دوم
دوست من از سال اول دبیرستان با آقایی که دوسال از خودش بزرگتر بود دوست بودند
بعد از نه سال دوستی با هم ازدواج کردند
بعد از دو سال و نیم زندگی مشترک
دوستم شنبه ی هفته پیش طلاق گرفت ؟!
وقتی با من تماس گرفت و اطلاع داد
شوکه شدم ( تقریبا سه ماهی بود که داشتیم با هم در مورد مشکلاتش صحبت می کردیم و من سعی داشتم به ایشون کمک کنم تا زندگی خوبی را داشته باشه و از فکر جدایی که تقریبا یک سال بود هر دو تاییشون - زن و شوهر- داشتند منصرفشون کنم )
وقتی بهش گفتم آخه چه جوری شد؟ یکهو ؟ شما که هردوتا تون خوب بودید
دوستم گفت
" مردی که من داشتم باهاش زندگی می کردم با اون پسری که قبلا می شناختم خیلی فرق می کرد ... هردوتاییمون به طلاق توافقی راضی بودیم .. و الان هردوتامون خیلی راحت تریم و آرامش داریم "
می بینید
در این تالار کم نیستند افرادی که این گونه از روی معیارهای نادرست تصمیم به ازدواج می گیرند
همه ی اینها در اینجاست که قبل از اینکه شناخت درست بدست بیاید
ما وابسته می شویم
ببینید این فقط در مورد دوستی قبل ازدواج نیست
بعد از ازدواج هم وابستگی مهلکترین سم برای هر دو نفر است
انسانها برای تکامل ازدواج می کنند
زن و مرد مکمل یکدیگر هستند و با ازدواج این رابطه تکمیل می شود اما ازدواج کردن و ازدواج صحیح داشتن دو مقوله ی جدا از هم هست
هدف فقط این نیست که تنهایی ما پر شود و عاشق شویم و عشق بورزیم و در مقابل عشق نیز دریافت کنیم
بلکه در کنار اینکه زن و مرد همدیگر را در رشد و تکامل یاری می دهند می بایست وظایف و مسئولیت های زندگی مشترک رو هم به درستی انجام بدهند
ببینید صرف داشتن رابطه ی دوستی قبل از ازدواج هیچ تعهدی برای شما و یا اون خانوم ایجاد نمیشه
بنابراین چنانچه یکی از طرفین به نادرست وابسته بشه ضرری است که خودش قبول کرده
و در مورد مشکل شما الان که به این تالار اومدید و خوب هم دارید مقاله ها را می خونید و با تامل و صبر روی آنها می اندیشید ابتدا خود را برای ازدواج آماده کنید و سپس از روی شناخت و ار طریق درست اقدام کنید
چه بسا پس از اینکه شما مهارت های لازم را بدست آوردید این خانوم بنا بر دلایلی از ازدواج با اون آقا منصرف بشه و به سمت شما برگرده و بگوید" نتونستم تو رو فراموش کنم و به خاطر تو نامزدی ام رو بهم زدم "
و اون وقت شما به ایشون بگید که کارش اشتباه بوده و از روی احساسات و بدون فکر دست به این کار زده و شما دیگه خواهان ازدواج با این خانوم نباشید
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
سلام
من هم يه زماني با يكي قرار ازدواج گذاشته بودم ولي يه روزي اون زنگ زد و گفت كه داره به اجبار خانواده اش ميره خواستگاري و بعد ازدواج كرد و از اون زمان به بعد ديگه بهش اهميت ندادم و براش آرزوي خوشبختي كردم و اگرچه اون زمان خيلي سختي كشيدم و روزها و شبهاي سختي رو پشت سر گذاشتم ولي به مرور زمان و بعد از مدتي كه گذشت وقتي گاهي اوقات فكر ميكردم كه كجاي كارم اشتباه كردم ديگه اين نظرم نبود كه من عاشقش بودم بلكه متوجه شدم كه بهش عادت كرده بودم و يه جورايي وابسته شده بودم و عاشقش نبودم . بعد از اون اتفاق ديگه به هيچ مردي اعتماد نميكردم و همه رو پس مي زدم اما به خودم ميگفتم كه حالا كه اون رفته و زندگي خودش رو داره چرا من وقت و فكر و احساساتم رو براي اون بگذارم و مدام اينو تكرار كنم كه چرا رفت ؟
حتماً اينو شنيدي كه خدا آدمها رو به حال خودشون نميگذاره و در رابطه با من هم صدق كرد و خدا منو با كسي آشنا كرد كه به معناي واقعي عشق پي بردم و حالا خوشبختي رو با تمام وجودم حس ميكنم .
پس از لحظه هاي زندگيت استفاده كن و همه افكار مزاحم رو دور بريز و به آينده اي كه خودت اطلاعي نداري و حتماً زيباتر از گذشته ات خواهد بود و خدا برات درنظر گرفته فكر كن .
مطمئن باش كه با اميد به خدا بهترين همراه رو ميتوني داشته باشي كه با اون احساس خوشبختي كني .
براي خوشبختي جوونهامون دعا كنيم .:323:
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
سلام دوست خوبم
به نظر من این که 2 سال نتونستی اون و فراموش کنی دلیلش اینه که نخواستی تا وقتی آدم خودش نخواد نمیتونه اما اگه واقعا بخواد میتونه هر کاری رو انجام بده
پس از الان واقعا بخواه که فراموشش کنی از ته قلب بخواه و مطمئن باش که می تونی
به جایی که بشینی مدام فکر کنی چرا رفته ؟ دوستت نداشته که رفته و.....
بشین به خودت بگو حالا که اون به هر دلیلی رفته مهم اینه که رفته و دیگه هرگز بر نخواهد گشت و با این دید به رابطه 6 سالت نگاه کن که یک سری خاطرات خوب کنار هم داشتید اما به هر دلیلی مال هم نبودید اگه ما ل هم بودید به هم می رسیدید و چه بسا اگه ازدواج میکردید موفق نمی شدید . خدا بهتر از هر کسی بنده هاش رو میشناسه و می دونه که آیا میتوند با هم کنا ر بیاین یا نه ؟ و چون عالم بر همه چیز هست شرایط رو طوری مهیا کرده که به هم نرسید و شاید این بزرگترین لطف در حق تو بوده
سعی کن با اونها کنار بیای نه اینکه روز و شب بهشون فکر کنی و بدتز خاطرات رو زنده کنی
خاطراتت رو یه گوشه قلبت به عنوان خاطرات خوب نگه دار ولی دیگه مدام بهشوم سرک نکش
مطمئن هستم و بهت قول می دم که می تونی چون تو این 2 سال خودن نخواستی ....
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
سلام داداش.
تو که اینهمه با خدا خوبی,به قول خودمون تو رگی هستی,چرا بهش شک میکنی؟
تا حالا نشده که به چیزی نرسی و کلی هم حسرتشو بخوری و بعد چند مدت بفهمی که صلاحت تو همین نرسیدن بوده.
چه میدونی وقتی بهش میرسیدی خوشبخت میشدی یا نه؟
به نظر من آدم نباید غصه چیزای از دست رفته رو بخوره.شاید خدا ویرونت کرده و انتظار داره از توی این ویرونی یه موجود بزرگتر بیرون بیاد(دیدی اون خونه کلنگی هارو که میکوبن و بعد یه برج به جاش میسازن؟)
شاید الان وقت اونه که شروع کنی تو این ویرونه یه برج بسازی(بساز خودم واحداشو برات میفروشم:311:)
از شوخی گذشته یکم با این عینک به این قضیه نگاه کن.
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
با سلام
ما آدمها معمولا در مشكلات خودمون سعي مي كنيم ديگران را مقصر قلمداد كنيم
(حتي كسي را كه گمان مي كنيم به او عشق مي ورزيم. شما به گزيده هاي دو پست خودتون كه در ذيل آوردم توجه كنيد.)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sentimental
با یکی ار همکلاسی هام که 6 سا باهاش ارتباط داشتم و همکار هم بودیم با هم ، قرار بر این بود ....
اگر كسي را مي خواهيم بشناسيم بايد طي يك فرايند مشخص و معنين طي 6 ماه يا حداكثر يك سال آن هم به صورت رسمي اقدام كنيم. بعد از 6 سال كه اين خانم معلق بوده است. نمي توانسته است اين نامشخص بودن شرايطش را صرفا به خاطر اينكه شما مهربون هستيد تحمل كند. خود شما در پست ذيل مي گوييد:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sentimental
با دخترای زیادی روابط گوناگون برقرار کردم و هدفم رو با نوع ارتباطم تعیین می کنم . میدونم از رابطم چی میخوام .
فکر کنم الان شفاف تر شد موضوع
شما از رابطه اتان مي دانستيد چه مي خواهيد، اما آن دختر با اين مسئله مشكل داشته است. او چيز ديگري را احتمالا مي خواسته است. يعني يك گام عملي بيشتر از ابراز عشق در پيوند شما بوده است.
اما نكته بسيار مهم:
ارتباط دختر و پسري به هيچ و جه تعهدي ايجاد نمي كند. مخصوصا وقتي اصلا به خواستگاري رسمي منجر نشده باشد. و سالهاي زيادي هم بخواهد به هر دليلي طول بكشد.
از اين منظر به جاي پافشاري كردن به احساساتي كه داريد نياز هست با مهارتهاي كاربردي و عملي جهت ازدواج آشنا شويد. به همين خاطر پستهايي از نمونه ذيل كاملا عملياتي هست. و اتفاقا از اين نظر كه شما را از اين احساسات طول كشنده بيرون مي كشد مي تواند به صورت حرفه اي به شما كمك كند:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sentimental
يكم: بستر زدايي
دوم : تمركز زدايي
سوم: تصعيد يا حداقل جبران
چهارم : قطع آبياري ذهني و خيالي
پنجم: درگير شدن با شبكه اجتماعي نگهدارنده
ششم: تكنيك توقف فكر
اینایی که شما زحمت کشیدی و گفتی به نظرت کمکی میکنه ؟! شما وقتی میتونی کمک کنی که در موقعیتی مثل موقعیتی که برای پیش اومده بوده باشی یا شبیه اون ...... یه جور ارتباط حسی نیاز داره . دوست دارم با دید حرفه ای تر و پخته تری به اینجور مسایل نگاه بشه .
پس اتفاقا شما از موارد مراجعاني هستيد كه كمتر بايد باهاش همدردي و هم حسي بشه. چون همين حس و رفتارهاي
طول كشنده حسي به مشكلش انداخته است. حرفه اي آن است كه مهارتهاي كنترل احساس،مهارتهاي انتخاب همسر و مهارتهاي لازم جهت التيام شكست عاطفي را كسب كند. مشاوره حضوري همانطور كه خودتون به آن اشاره كرديد براي شما انديكاسيون دارد.
لينك ذيل مي تواند موثر باشد.
ترمیم و التیام شکست عاطفی
RE: واقعا نمیدونم چه اسمی واسه موضوع این پست بذارم!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sentimental
از این 6 سال ، از سال چهارم به بعد رابطمون جدی شد و جنبه احساسی و عاشقانه پیدا کرد .
به طوری که شدیدا همدیگرو دوست داشتیم . رفتار و اخلاقمون مثل هم بود . هیچ مشکلی با هم نداشتیم همه چی گل و بلبل بود . اتفاقن در مورد شبی که تماس گرفت گفت خواستگار داره یه خورده شفاف تر میخوام بگم :
شورع کرد به گریه و اینکه زودتر بیا من تورو میخامو از این حرفا و چند ساعت نصف شب داشتیم باهم حرف میزدیم و اونم اطمینان داد که مشکلی نیست. اما صبحش زنگ زد و گفت که بله رو گفته و ........
من از رفتار دوگانه این خانم پی به تانقص در رفتارشو میدم وبه نظرم تنها علت تناقض اینه که بین احساس و عقلش گیر کرده بوده،نمیدونسته کدوم درسته .وبالاخره در یک اقدام انتهاری :223:طبق عقلش تصمیم گرفته و همه چیو تموم کرده
البته یه کم هم عجیبه که بعد دو سال هنوز دنبال علت رفتار اون شخص میگردی،ولی بهت حق میدم انگار هنوز تو علت رفتارش گیرکردی
:180:ولی به عنوان یه دختر بهت 100% اطمینان میدم،دوستت داشته ولی اینکه چقدر و واسه چی و چه هدفی ،خدا میدونه:exclamation: