سلام من 28 سال دارم و 4 ساله كه عقد كردم و با مادرشوهرم زندگي ميكنم. اولاش ميخواستم با شوهرم از ايران برم كه نشد. بعد 2 سال هرچي اصرار كردم بخاطر اختلافات زياد شوهرم حاضر نشد مستقل بشيم و هنوز با مادر شوهرم هستم.من فوق ليسانس دارم و شوهرم ليسانس. هم دانشگاهي بوديم ولي از 2 خانواده كاملا متفاوت. خانواده شوهرم معتقدند زني خوبه كه همش بگه چشم. البته تو حرف غير اينو ميگن ولي تو عمل همينه.اين درحالي هست كه پدر من هميشه بهمون ياد داده يه زن ميتونه حتي از مرد هم قويتر باشه. از اختلافات زياد و الكي خسته ام. شوهرم خيلي بدبينه. اگه من بگم آب خونه گرمه ميگه منظورت اينه كه آب خونه مادر من گرمه و آب خونه شما سرده. اون بوضوح گفته مادرشو از من بيشتر دوست داره و من در عمل اينو ديدم. از كم مهريهاش و در عوض توقعات عاشقانه اي كه از من داره خسته ام. همه چيز زود بهش برميخوره. بچه آخر خانواده اش هست و هر چي خواسته با داد و قهر گرفته خصوصا كه پدر نداشته و حالا عين همون رفتار رو در خونه داره. اولاش مقاومت كردم ولي ميتونين تصور كنين با هزار آرزو به عشقت برسي بعد 2 هفته بعد از عقد شوهرت سر رنگ لباست كه مورد علاقه اش نيست 3 هفته قهر كنه و جلوي مادر شوهرت جوابتو نده.
ديگه تحملم داره تموم ميشه. تا حالا از كنار همه مسايل گذشته ام ولي ديگه صبر ندارم. هيچ دلگرمي تو زندگيم ندارم. هنوز دوستش دارم و واقعا دنبال راه حل هستم ولي دارم كم كم از ازدواجم پشيمون ميشم و از اينكه زنم متنفرم در حاليكه قبلا هميشه افتخار ميكردم كه منشا عاطفه و مهر در زمين هستم.
هرچه به همسرم اصرار ميكنم بريم مشاوره قبول نميكنه و نميذاره من هم برم. مدام ميگه ما تحصيل كرده ايم و خودمون بايد مشكلمون رو حل كنيم. قبلا كه ميگفت من ديوونه نيستم و مشاوره نميخوام. تو خودت ديوونه اي برو.
لطفا نظرتون رو بهم بگين و كمك كنيد تا زندگيمو نجات بدم.