سلام
اين داستان با طنزي كمرنگ اتفاق عشق رو در جوامع مختلف بررسي ميكنه اميدوارم خوشتون بياد:72:
در هر كشوري عشق چگونه اتفاق مي افتد؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
اين داستان با طنزي كمرنگ اتفاق عشق رو در جوامع مختلف بررسي ميكنه اميدوارم خوشتون بياد:72:
در هر كشوري عشق چگونه اتفاق مي افتد؟
آمريكا: جيم و فيبي
جيم در شش سالگي عاشق اسپايدرمن شد، وقتي دوازده ساله شد عاشق بت من؛ و در سن هجده سالگي هم عاشق آنجلينا جولي. در بيست و چهار سالگي مدتي را با گابريلا دختر مكزيكي همكلاسي دانشگاهش گذراند، اما نتوانست عاشقش بشود، چون گابريلا از مسابقات NBA متنفر بود. وقتي سي ساله شد، دائم به دنبال اتمام پروژه پايان نامه اش بود و به همين دليل با فيبي كتابدار دانشكده، دوست شد. بعد از پنج سال كه با هم زندگي كردند فيبي تركش كرد، چون از اين زندگي خسته شده بود. جيم تازه احساس ميكر كه عاشق فيبي شده است، شبي از دوري فيبي شديدا افسرده شد و مست كرد و به خانه آمدو وقتي وارد خانه شد، ديد فيبي بازگشته و جلوي خانه خوابش برده است. آنها با هم ازدواج كردند و در حال حاضر چهار فرزند دارند.
ادامه دارد ...
خیلی تبریک میگم . پیوندشان مبارک .
حالا اسم فرزندانشان چه نهادیدند ؟
فرانسه: رومئو و ژوليت
رومئو توي متروي سن ژرمن ژوليت را ديد و احساس كرد تمام تنش گرم شده است. شب وقتي كنار رودخانه قدم ميزدند، ژوليت گفت كه سردش شده است. با هم به خانه رومئو رفتند و شب را با هم گذراندند، اما عشقي ديگر در انتظار بود، وقتي كه رومئو، فرانسوا خواهر ژوليت را ديد، عاشقش شد. ژوليت عصباني شد و با پي ير، پدر رومئو رابطه برقرار كرد. ژانين، همسر پي ير وقتي ديد شوهر پنجاه و هفت ساله اش با يك دختر بيست و سه ساله همخوابه شده، با جمال شاگردش كه ماكشي بود و بيست و پنج سال از او كوچكتر، رابطه برقرار كرد. رو مئو يك هفته اي با فرانسوا گذراند، اما فرانسوا نمي توانست به رابطه اش با رومئو ادامه دهد، رومئو تنها ماند و به خانه برگشت. وقتي در خانه ژوليت را كنار پدرش ديد، به توالت رفت و ساعتها گريست. ژوليت و پدر از گريه او بيدار شدند. آنها از آن پس تصميم گرفتند همه با هم زندگي كنند، جمال، ژوليت، فرانسوا، پي ير، رومئو وژانين. هشت سال بعد رومئو و ژوليت احساس كردند همديگر را دوست دارند، به همين دليل تصميم گرفتند ديگر همديگر را نبينند. چون ميترسيدند عاشق هم بشوند و آزاديشان را از دست بدهند!
ادامه دارد ...
هنوز منبع موثق در دسترس نيست!:Dنقل قول:
نوشته اصلی توسط lord.hamed
پس میتوان امید به دعوت شدن در مراسم سیسمونی داشت ؟
شوروي سابق: ناتاليا و الكسي
ناتاليا و الكسي به عنوان دو عضو فعال حزب احساس مي كردند كه از همديگر متنفرند، آن شب، آن دو در مهماني حزب ودكاي (vodka) فراواني نوشيدند و شب را تا صبح در حال مستي با هم گذراندند. هر دو به هم اعتراف كردن كه از رفيق استالين متنفرند. صبح كه از خواب بيدار شدند، احساس كردند كه عاشق همديگر هستند. يك هفته بعد با هم ازدواج كردند و توسط كا گ ب دستگير شدند و تا پايان عمر همچنان عاشق همديگر بودند، پايان عمر آنها پانزده روز بعد از ازدواج و سيزده روز بعد از دستگيري آنها بود!
ادامه دارد ...
انگليس: استنلي و كامليا
استنلي در سي و چهار سالگي عاشق سوزان بيست و پنج ساله شد. آنها سه سال با هم ديوانه وار و عاشقانه زندگي ميكردند و در روزهاي تعطيل با هم به خوشگذراني ميپرداختند. بعد از سه سال سوزان به استنلي گفت: من دوست دارم بچه دار بشم. استنلي گفت: منم دوست دارم بچه دار بشم. سوزان گفت: و دوست دارم از مردي كه شوهرم هست بچه دار بشم. استنلي گفت: و من هم همينطور. سوزان و استنلي هر كدام وارد اتاقشان شدند و مشخصات همسر ايده آل خودشان را يادداشت كردند. بعد به اين نتيجه رسيدند، كه بايد از هم جدا شوند تا با همسر ايده آل شان ازدواج كنند!
ادامه دارد ...
جمهوري آذربايجان: رشيد و زليخا
رشيد قدش كوتاه بود، سبيل پهني داشت، چشمانش قهوه اي بود و ابروهاي پرپشتي داشت، زليخا قسم خورده بود كه با مردي ازدواج كند كه قدي بلند داشته باشد و چشماني سبز و موهاي بور، زليخا از سبيل پهن مردان متنفر بود. زليخا اصلا دوست نداشت با اعضاي خانواده اش ازدواج كند. رشيد تصميم گرفت براي هميشه به دبي برود و در آنجا راننده يك خانواده ترك بشود. رشيد به زليخا كه دخترعمويش بود، گفت: من هفته آينده براي هميشه به دبي ميروم. در يك لحظه زليخا احساس كرد رشيد قدش بلند شده، چشمهايش سبز و موهايش بور، و ديگر پسرعمويش نيست! عشق در دلش شعله كشيد و همه جايش را سوزاند. آنان با هم ازدواج كردند و اكنون هفت فرزند به اسامي سالم، جاسم، عبود، زيد، علي، محمد، ابراهيم، حسن و چند نام ديگر دارند!
ادامه دارد ...
ايتاليا: ورساچه و والنتينو
لئوناردو صبح كه از خواب بيدار شد، كت و شلوار ماسيمودوتي خودش را پوشيد، پيراهن زارا را تنش كرد، كراوات ورساچه زرد را زد، عينك رالف لورن خودش را به چشم زد، با ادوكلن گابانا دوش گرفت، موهايش را جلوي آينه نگاهي كرد و بعد از اينكه چشمانش را خمار كرد، از خانه بيرون آمد. جوليتا صبح كه از خواب بيدار شد، دامن جيفر خودش را با يك تاپ ماسيمو دوتي پوشيد، يك كفش جورجيو بروتيني به پا كرد و يك عينك والنتينو زد به چشمش. يك ساعتي خودش را آرايش كرد و به خيابان رفت. لئوناردو در خيايبان چشمش به عينك والنتينوي جوليتا افتاد و عاشق چشمهايش شد، جوليتا هم چشمش به كراوات ورساچه لئوناردو افتاد و دلباخته شخصيت او شد! آن دو، ساعتهاي زيادي را با هم گذراندند و يك ماه بعد رئيس كارخانه ورساچه با دختر رئيس كارخانه والنتينو ازدواج كرد.
ادامه دارد ...
تركيه: اورهان و عايشه
اولين بار اورهان در كافه عايشه را ديد كه داشت آواز سوزناكي مي خواند. احساس كرد يك دل نه صد دل عاشق عايشه شده است. چنان به عايشه خيره شده بود، كه ليوان در دستش شكست. متوجه شكستن ليوان نشد. خون از دستهايش را افتاده بود و تمام كف كافه را گرفته بود، اما صاحب كافه كه عاشق عايشه بود، از اين موضوع عصباني شد و دستور داد ماموران كافه، اورهان را جنان بزنند كه دست و پايش شكند و بعد او را به خيابان بردند و چند بار با ماشين از رويش رد شدند، بعد يك كاميون خاك روي او خالي كردند، به شكلي كه فقط دستش از خاك بيرون بود. فردا صبح وقتي عايشه از سركار برميگشت دستهاي اورهان را ديد كه از خاك بيرون است، دستهايش را در دست گرفت و در حاليكه بشدت ميگريست يك ساعت و نيم برايش آوازهاي سوزناك خواند. سپس اورهان را از خاك بيرون آورد و با هم ازدواج كردند و به مدت يك ماه به خوبي و خوشي زندگي كردند!
ادامه دارد ...
آلمان: رالف و هانا
رالف وقتي شش سالش بود عاشق لي لي مارلين شد، بعدها وقتي فهميد لي لي با گشتاپو همكاري ميكرد، قلبش شكست و احساس تنهايي كرد. پدرش او را در سن هشت سالگي ترك كرد. مادرش نيز در سن سيزده سالگي ازدواج كرد و با وجود اينكه رالف عاشقش بود، اما هيچ وقت او را نبخشيد و هرگز با او كلمه اي سخن نگفت. برادرش وقتي شانزده ساله بود. براي هميشه به آمريكا رفت و او قسم خورد كه ديگر برادرش را نبيند. خواهرش در سن 18 سالگي خودكشي كرد و رالف تنهاي تنها ماند. او عاشق فاسبيندر فيلمساز آلماني شد، اما وقتي خبر خودكشي او را شنيد، فقط توانست كنار راين برود و گريه كند. وقتي سي و سه ساله بود وولف، سگ ژرمن شپرد را به خانه آورد و عاشقش شد. وقتي سي و نه ساله شد احساس كرد كه از هانا، زن سي ساله اي كه در آپارتمان پاييني زندگي ميكرد، خوشش مي آيد. يك شب هانا را به خانه دعوت كرد و با هم شراب خوردند، يك ماه بعد با هانا به ديسكو رفت، يك سال بعد، هانا او را به خانه دعوت كرد تا سگ ترير خودش را به او و وولف نشان بدهد. يك ماه بعد آنها به سفر پاريس رفتند و با هم عشقبازي كردند. از آن پس آنها هر روز با هم بودند، در مورد فلسفه و شعر حرف ميزدند، با هم آبجو ميخوردند و ميرقصيدند. يك روز هانا گفت: من فكر ميكنم اگر چند سال ديگه با هم باشيم، ممكنه عاشق هم بشيم، من ميترسم. رالف گفت: شايد. آنها تصميم گرفتند از هم جدا شوند، سه روز گذشت، صبح ساعت نه هانا در زد، رالف كه مثل هميشه غمگين بود، در را باز كرد، پاپي سگ هانا پريد توي خانه و رفت سراغ وولف. هانا به رالف گفت: ما نميتونيم از هم جدا بشيم. رالف گفت: تو هم مثل من دلتنگ شدي؟ هانا گفت: نه، ولي احساس ميكنم پاپي عاشق وولف شده. آن چهار نفر سالها با هم زندگي كردند!
ادامه دارد ...
هند: نقش اول زن و نقش اول مرد
آن دو همديگر را ديدند و بقيه چيزها طبق سناريو پيش رفت!
ادامه دارد ...
عربستان سعودي: عبدالله و يك زن
عبدالله وقتيكه ماشين پدر دختر را ديد عاشقش شد. و زن بعد از اينكه فرزند هفتمش را به دنيا آورد، احساس كرد ديگر از عبدالله متنفر نيست و او را به همه مرداني كه آخرين بار بيست سال قبل ديده بود، ترجيح ميدهد. عبدالله شش ماه بعد، در سن هشتادسالگي در حاليكه با سرعت 280 كيلومتر با ماشين پورشه اش رانندگي ميكرد، با يك تپه شني تصادف كرد و كشته شد!
ادامه دارد ...
هلند: انا و انه ماري
توماس با وجود اينكه احساس زيبايي در مورد آنا داشت، اما هنوز نمي دانست كه رابطه دو ساله اش با آنا عشق است يا نه، به همين دليل با دوستش بارتل مشورت كرد. بارتل از همسرش آنه ماري خواست تا در يك مراسم شام با توماس و آنا شركت كنند. مراسم شام در رستوران كوچك و زيبايي در آمستردام برگزار شد. وقتي چشمان آنا به آنه ماري افتاد، احساسي عجيب آنها را فراگرفت، آنها عاشق همديگر شدند. و سالها با هم زندگي كردند!
ادامه دارد ...
و اما ...
ايران!!!
ايران: كامي و پانته آ
كامي وقتي پانته آ را ديد تصميم گرفت با او حال كند، پانته آ هم تصميم گرفت كامي را سر كار بگذارد، كامي و پانته آ به يك پارتي رفتند و در آنجا احساس كردند كه از همديگر خوششان مي آيد. كامي به پانته آ گفت كه ديگر حق ندارد به چنين پارتي هايي پا بگذارد، پانته آ هم به كامي گفت كه بايد تمام روابطش را با تمام دوستان قبلي اش اعم از دختر و پسر به هم بزند. كامي و پانته آ سه روز بعد در يك مراسم عروسي مفصل با هم ازداج كردند و سه سال پس از ازدواجشان، تصميم گرفتند از همديگر جدا شوند، اما با دوست بمانند. آن دو يك هفته بعد از هم جدا شدند و پس از جدايي بود كه فهميدند عاشق هم هستند، كامي با دختري به اسم رويا و پانته آ با پسري به نام داريوش ازدواج كرد.
نتيجه گيري اخلاقي:
عشق هرگز نمي ميرد، ولي ممكن است هيچ وقت هم به دنيا نيايد!
پايان
منبع: "تنديس"
حالا كه تموم شد تو رو خدا نظرتون رو بگيد.:72:
درسته اين مطالب رو از سايت تنديس گرفتم ولي همش بصورت عكس (Image) بود. به خدا منت نمي ذارم ولي پدرم در اومده تا اينا رو تايپ كردم.
بازم از همتون به خاطر اينكه به اين مطالب توجه كردين ممنونم
:72::72::72:
عشق را نمیدانم چیست ؟
از کیست ؟
برای چیست ؟
فقط فهمیدن .......
نه هنوز نمیدانم ....
پس بهتر است بنشینم و فقط بنگرم
منتظر طلوع آفتاب روز چهاردهم فروردین 1387
آری ......