-
كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
دوستان عزيزم سلام
8 سال پيش ازدواج كردم دو سال و نيم از همسرم بزرگترم و از ابتدا خانواده هر دومون با اين وصلت موافق نبودند خانواده او بيشتر بخاطر بيشتر بودن سن من و خانواده من بخاطر قيافه و درآمد كم و بي احترامي هاي ظاهرا پيش پا افتاده اي كه از همون اول خانواده اش به من مي كردند ولي من فقط بخاطر اخلاقش و اينكه اهل نماز و روزه و ... بود اهل دود و رفيق نبود پدر و مادرم رو راضي كردم.
سال دوم باردار شدم و بعد از به دنيا اومدن بچه اولم همسرم با منشي اش دوست شد همون موقع ها هم نماز رو كم كم كنار گذاشت و اخلاقش كمي بد شد. خانواده اش هم از اول با من رفتار خوبي نداشتند مثلا وقتي مي رفتيم خونه شون و ميخواستند چيزي براي پذيرايي بيارند منو جا مي انداختن يا فقط از پسرشون مي پرسيدند ميل داري برات اينو بياريم؟ يا مثلا با سرسنگيني احوال پرسي مي كردن و دائما از خودشون تعريف مي كردن. بعد از وقوع ماجرا من به پدرش موضوع رو گفتم ولي زير بار نرفت بعد از چند ماه روابط من و همسرم به شدت تيره و تار شد چون جريان دوستي همچنان برقرار بود و پدر و مادرش بجاي اينكه جلوي او رو بگيرند من رو زير سوال مي بردن و منو مقصر مي دونستن مثلا پدرش زنگ زد خونه مادرم و شكايت من رو كرد مادرم گفته بود چرا پسرتون براي يه دختر ديگه رفته گوشي موبايل خريده پدرش هم گفته بود خوب براي دختر تو هم توي نامزدي گردنبند خريده بود مادرم گفته بود خوب هدفشون اون موقع ازدواج بوده ولي اين چي پدرش گفته بود مرد مي تونه 4 تا زن بگيره اينم بگم كه تحصيلات پدر و مادرش ليسانسه و خصوصا بعد از مرگ پدر بزرگش اوضاع ماليشون خيلي خوب شد ولي قبل از اون دو تا كارمند عادي بودن ولي با وجود تحصيلات عاليه اصلا حرف منطقي رو نمي فهمند تا همين سال گذشته من به خونه اشون با تمام بد رفتاريهاشون رفت و آمد مي كردم البته بعدش كلي با همسرم بحث داشتيم كه منو اونجا نبره ولي زير بار نمي رفت با تهديد و گاهي التماس منو اونجا مي برد من هم از 10 تا حرف درشتشون يكي دو تا شو جواب مي دادم و بقيه اش رو ظاهرا تحمل مي كردم ولي رنگ و روم دقيقا معلوم مي كرد چقدر پريشانم. يك سال و نيم پيش دوباره همسرم با يكي ديگه دوست شد ولي اين بار من به خانواده اش چيزي نگفتم توي اين مدت فرزند دومم هم به دنيا اومده بود. ناگفته نمونه اعصاب و روان من بخاطر رفتار اونها و كارهاي همسرم و مسووليت كار بيرون و بچه داري كاملا نسبت به روز اول ازدواج تغيير كرده و خيلي خيلي بداخلاق شدم و حرفهاي زشتي هم در مورد همسرم و خانواده اش بهش مي گم. كار به روانپزشك و داروهاي ضد افسردگي كشيد ولي همه مشاورها و روانپزشكها گفتند بايد همسرم پيششون بره يكي دوبار هم رفت و خيلي رفتارش خوب شد ولي بعد رهاش كرد. سال گذشته يك روز مادرش به من زنگ زد و ازم خواست گوشي رو بدم به پسرش صحبت كنه گفتم ما پيش هم نيستيم بيرون از خونه ام زنگ زده بود به مادرم و شروع كرده بود به بدگويي كردن از من كه اين دختر اصلا اهل زندگي نيست نياز به مشاور داره بچه هاش آنرمالند خونه اش هميشه ريخت و پاشه و... مادرم هم گفته بود اينطوري نيست حتي اگه باشه چون اعصاب نداره وقتي پسرتون باهاش اين كارها رو كرده با چه انگيزه اي بايد اين كارها رو بكنه و مادرش گفته بود اينا همه حرفه و همه اش دروغه اگه اينطوري بوده چرا نرفته طلاق بگيره و.. مادرم گفته بود نخير او ميخواسته طلاق بگيره ولي پسرتون اومد به التماس افتاد كه ديگه تكرار نميشه و دخترم رفت سر زندگيش بعد مادرش باز هم انكار كرده و گفته حرفها پيش خودمون بمونه و خداحافظي كرده بود همون شب ما خونه مادرشوهر بوديم و همه چيز ظاهرا عادي بود فرداش كه همسرم دوباره رفته بود خونه اشون بهش گفته بودند تو رفتي از بي رنگ عذرخواهي كردي و التماسش كردي همسرم اومد خونه و به من گفت زنگ بزن به مادرت ببينيم جريان چيه خلاصه مادرم خيلي عصباني شد گفت خودش زنگ زده خودش گفته پيش خودمون بمونه از صد تا حرف اومده اين جمله رو تحويل داده و داستان رو روي آيفون گفت و همسرم سكوت كرد ولي بعدش گويا رفته بود پرسيده بود گفته بودن ما اينا رو نگفتيم من از همون روز ديگه رفت و آمدم رو قطع كردم يعني حتي يك هفته همسرم با من حرف نمي زد ولي من خونه خانواده اش نمي رفتم يك ماه بعد ما يه هفته رفتيم يه سفر خارجي چون يكي از بچه ها مدرسه ميرفت و دومي كوچك بود گذاشتمشون پيش مادرم و رفتيم شايد كمي روابطمون بهتر بشه شب قبل همسرم رفته بود خداحافظي كنه و اونجا گفته بود بدون بچه ها ميريم فرداي روز سفر ما پدرش زنگ زده بود به مادرم و پرسيده بود براي چي بچه ها رو نگه داشتي؟ اگه نگهشون نمي داشتي نمي رفتن گفته بود سگ بچه اش رو رها نمي كنه كه دختر تو كرده و...
و ما روز سوم سفر اينو فهميديم و تمام طول سفر اعصابمون خرد بود وقتي برگشتيم همسرم به ديدنشون رفت بعد از يك هفته و وقتي گفته بود شما اينا رو گفتيد گفته بودند نه و بعد هم باز هر هفته با بچه ها مي رفت ديدنشون دوباره بعد از عيد من بخاطر درگيري هايي كه با همسرم بخاطر خانواده اش بيشتر ، داشتم رفتم خونه پدرم در همون اثنا پدرش زنگ زده بود به مادرم و گفته بود دخترت چرا نمياد سر زندگيش مادرم گفته بود ميخواد طلاق بگيره پدرش گفته بود بره درخواست بده به شرافتم قسم خودم يه هفته اي طلاقش ميدم كسي رو ميشناسم كه سه ماه بعد از طلاقش مرده انشاالله دختر تو هم مي ميره همه مون راحت مي شيم مادرم گفته بود چرا دخترم بميره دشمناش بميرن گفته بود آره هر كي دشمنشه بميره خدا تو رو كه حمايتش مي كني ازش بگيره اونم راحت شه
حدود دو هفته پيش بچه بزرگم چيزي توي چشمش رفته بود مادرم برده بودش دكتر و خارجش كرده بودن خود بچه گفته بود اكليل بوده چون يكي دو روز قبل از اون مادر بزرگش براش عروسك باربي چيني با يه لباس اكليل دار خريده بوده مادرم فكر مي كنه ممكنه از اون باشه بر ميداره لباس رو ميشوره و اكليلهاشو پاك مي كنه اين داستان رو دخترم از خونه مادرم براي مادربزرگش تعريف مي كنه و بعد از خداحافظي مادربزركش زنگ مي زنه به مادرم كه شما براي چي لباس رو شستي مادرم هم توضيح ميده مادرشوهر ميگه چرا ما هر چي براي بچه هاي دختر تو ميخريم مورد دار ميشه ؟ اينها ضرر داره يا اون روغن سوخته هايي كه دخترت توي پيتزا فروشيها به خورد بچه هاش ميده يا همه اش چيپس و پفكي كه خونه اينو اون ميخورن مادر كه بالاسر بچه هاش نباشه همين ميشه مادرم گفته اولا دخترم اصلا با غذاي بيرون موافق نيست بعدشم خونه اين و اون چيه بچه اش يا خونه ما بوده يا خونه شما؟ خلاصه قطع كرده و تمام جالبه كه من اصلا نمي دونستم چنين اتفاقي افتاده همون روز من رفتم توي يه مراسمي كه مادرشوهرم هم بود ولي بخاطر مسائل گذشته اصلا تحويلش نگرفتم ولي هم خودش هم پدر شوهرم نه تنها اونجا بلكه هميشه و همه جا طوري به من احترام ميذارن كه همه فكر مي كنند براي من مي ميرن ولي من اصلا نمي تونم مثل اونا برخورد كنم بعد از سفر موضوع رو فهميدم وپريشب زنگ زدم به موبايل مادرشوهرم و گفتم لطفا بخاطر اينكه حرمتها بيش از اين شكسته نشه ديگه به مادرم زنگ نزنيد من هرچه رعايت شما رو مي كنم نتيجه نمي گيرم فكر مي كنم خودتون هم بدتون نمياد بهتون توهين بشه و بي احترامي بشه يهو ديدم پدرشوهر پشت خطه و ميگه گوش مي كني گفتم نه گوش نمي كنم گفت پس خفه شو من هم خيلي عصباني شدم و خيلي حرفها زدم و بعد متوجه شدم تلفن قطعه حالا چقدر از بقيه حرفهامو شنيدن نمي دونم ولي از اينكه دستم به هيچ جا بند نيست وقتي خودشون ميخوان حرفي بزنن بايد بزنن ما نمي تونيم توضيحي بديم و بايد ساكت بمونيم خيلي عصبانيم روابط من و همسرم الان بيشتر بخاطر خانواده اش افتضاحه همسرم ميگه موضوع به تو ربطي نداشته دونفر ديگه با هم دعوا كردن هر چي ميگم پدر و مادر من سني ازشون گذشته يعني چي به تو ربطي نداره موضوع در مورد منه اصلا حالا مامانم نجابت مي كنه و مثل خودشون بي تربيت نيست اينا بايد هر از گاهي زنگ بزنن و اينا رو بگن تو چرا از من حمايت نمي كني ؟ من كجاي زندگي تو هستم كه تو همه روز چه دخترهاي ديگه چه پدر و مادرت رو به من ترجيح ميدي؟ زير بار نميره حتي نميره بهشون محترمانه بگيد دست از سر زندگي ما برداريد
يك سال هم هست كه تحت تاثير حرفهاي اونها ميگه سركار نرو بشين تو خونه به زندگي و يچه ها برس تا همين يك ماه پيش هم بيشتر درآمدم رو به خونه مي بردم و بخشي از اون رو دور از چشمش پس انداز مي كردم كه اون رو هم فهميد و بهش هم گفتم ديگه چيزي بهش كمك نخواهم كرد چون قدر زحماتم رو ندونست ولي ميگه هر چي آوردي داديم مدرسه غير انتفاعي و مهد كودك در حالي بچه مدرسه ايم فقط يك سال غير انتفاعي بوده و ميگه تو اگه خونه مي موندي ما اين هزيه ها رو نداشتيم ضمنا همسرم بخاطر هزار دليل تا حالا 7 بار كار عوض كرده ولي به خانواده اش گفته خودم خوشم نيومده در حالي كه نخواستنش با اين حال به من ميگه نميخواد كار كني اينا رو هم از وقتي ميگه كه من كمتر توي مسائل مالي خونه كمك مي كنم و الان ديگه تقريبا قطع شده البته مخارجي كه براي خودم يا لباس بچه ها انجام ميدادم سرجاشه فقط چيزي به صورت نقدي بهش نمي دم. توي تمام اين 8 سال هم مشاركتش توي كارهاي خونه و بچه داري 10-15 درصد بوده چون خانواده اش وقتي به ما مي رسه ميگن مرد نبايد اين كارها رو بكنه ولي وقتي دامادشون اين كارها رو مي كنه كلي هم استقبال مي كنند. همسرم بشدت تحت تاثير حرفهاي پدر و خصوصا مادرشه هر چي رو از مادرش مي شنوم در مورد خودم و بچه ها يكي دو هفته بعد از زبان همسرم مي شنوم مثلا اينكه هر چي كار مي كنيد ميديد مهد كودك و غير انتفاعي يا زن اگه شوهرش گفت نرو سركار نره سر كار و...
همسرم طوريه كه به هيچ كس نه نمي تونه بگه غير از من و بچه ها همه رو به ما ترجيح ميده و انتظار داره من بهش احترام بذارم و بهش توجه كنم من هم اصلا نمي تونم اينقدر كه دلچركينم و مي گم وقتي ارزشي براش ندارم چرا بايد بهش احترام بذارم
حالا واقعا نمي دونم با اين آدمها چيكار بايد بكنم با همسرم كه اصلا انگار نمي بينه چقدر دارن به من و خانوده ام بي احترامي مي كنن و با خانواده همسرم كه به خودشون اجازه مي دن با وجود تمام كارهايي كه خودشون و پسرشون بامن كردن دائما از من شكايت پيش مادرم ببرن و بدگويي كنن و اعصاب اونها رو خرد كنند
مشاورها هم كمكي به آدم نمي كنند فقط به حرفهات گوش مي كنند و ديگه هيچ راهكارهاشون فقط منتج به اين ميشه وقكه صبور باشي و صدات در نياد وو... پس انسانيت و شخصيت ما چي ميشه مگه ميشه چند بار گذشت كرد و چيزي نگفت؟كمك كنيد لطفا
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام بی رنگ عزیز
انشالله هیچ وقت در زندگی درمانده نباشی ، در سایه تلاش خود و سپردن کارها به خالق یزدان درماندگی معنا نداره.
به تالار خوش اومدی.
موضوعات مطرح شده تون رو خوندم و این موضوع به نظرم میاد ، تا زمانی که شما و همسرتون در زندگی مشترک تون درحال مبارزه باشید ، توصیه ها به کارتون نمیاد ،و بهترین کار جدائیه ( دقت کنید من به جدائی توصیه نمی کنم ، اگر .... آنگاه .... را بیان کردم) بنابراین وقتی این موضع رو کنار گذاشتید و قصدتون ادامه زندگی و اصلاح آنچه در این مدت 8 سال خراب شده (از سوی هر دو تون) ، میشه آروم آروم به اصلاح روابط آسیب دیده پرداخت.
موفق و خوشبخت باشید:72:
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
BABY عزيز ممنون از توجهتون
بله واقعا ما در حال جنگيم يه جور لجبازي و اذيت همديگه دليل اينه كه من ميخوام به همسرم بفهمونم من هم بعنوان همسر جايگاهي در زندگي تو دارم و نياز به حمايت و توجهت اينها رو بارها و بارها با هر زباني گفته ام و گفته ام كه اگر در زندگي خوشبخت و راضي باشم اصلا رفتار و قضاوت ديگران برايم اهميتي نخواهد داشت ولي وقتي مي بينم اينقدر تحت تاثير اونهاست و هيچوقت بخاطر من جلوي كسي نمي ايسته و ازم دفاع نمي كنه خودشم از چشمم مي افته وقتهايي كه هرچي همسرم ميگه گوش مي كنم و اطاعت محض مي كنم خونه زندگي كاملا تميزه و غذا آماده است و چه مي دونم تمام پولم تحويل خونه ميشه مهربون ميشه ولي در غير اينصورت دائما بهانه جويي ميكنه و از من ايراد ميگيره اينم بگم كه من حتي در خلوت خودم از عملكردم راضيم و اينهمه بي انصافي اذيتم مي كنه
چند بار به فكر جدايي افتادم ولي واقعا دلم نميخواد فقط هم بخاطر بچه ها
حالا با اين فرض كه من بخوام مبارزه رو يه طرفه متوقف كنم كه البته چند بار كردم ولي چون از پس درون خودم بر نمي اومدم و دائما خودم رو بخاطر اين زندگي و اين خانواده سرزنش كردم بي انگيزه شدم و برگشتم سر موضع قبل در اين صورت چكار بايد بكنم من راهكار عملي ميخوام ميخوام يكي بهم بگه چطوري رفتار كنم كه آدم بودن خودم زير سوال نره يعني همونطور كه به كسي اجازه نمي دم شخصيتم رو خرد كنه و افسار گردنم بندازه و هرطور ميل داره باهام رفتار كنه بيش از اين نجنگم و بتونم گذشت كنم خيلي خسته ام خيلي خيلي از نظر روحي و جسمي خسته ام شما بوديد اگه يك تنه ميخواستيد تغييرات رو در زندگيتون ايجاد كنيد و همسرتون بخاطر تربيتش و فرهنگ خانواده اش اعتقادي به تغيير و بهبود نداشت چكار مي كرديد؟
مرسي
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ عزیز
آفرین که با وجود مشکل ، به فکر جدائی نمی افتی. این یعنی همون تلاش برا زندگی.
بله این هم کاملا درست و طبیعیه که اگه آدم (فرق نمی کنه زن باشی یا مرد) دائما کوتاه بیاد ، عزت نفسش رو از دست میده و این اصلا خوب نیست.
خب می مونه اینکه قابلیتهامونو بالا ببریم ، بدونیم چه جوری باهم صحبت کنیم که به بن بست نرسه ، ما ها معمولا ضعف در ارتباطات داریم ، و...
اینکه بخوایم از طریق مبارزه و منم منم به طرفمون بفهمونیم که هستیم ، کاملا اشتباهه .... محبت رو چاشنی زندگیتون کنید و اعتماد و اطمینان همسرتون رو بدست بیارید. از حق و حقوقتون هم کوتاه نیائید (میشه بین این دو رو با هم جمع کرد هم به همسرتون احترام بذارید و هم با برخوردهای مناسب، انسانیت و شرفتون رو حفظ کنید و عزت نفستون رو داشته باشد) باید مهارتهای لازمه رو کسب کنید و با تجربیاتی که تو این 8 سال کسب کردید ، تغییر رویه بدید . اگه 8 سال راههای مختلفی رو رفتید ، قطعا نتایج مختلفی هم برداشت کردید برخی به میلتون بوده و از برخی نتایج هم رضایت ندارید. راههای رو که به نتیج بهتری رسیدید رو بپرورونید.
کتب اخلاقی رو هم مطالعه کنید ، وقتی دونستید که در انجام کاری رضای خدا نهفته اس ، اونو انجام بدید ، عکس العملای متناسب با برخوردهای همسرتون رو انجام بدید.
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
BABY عزيز با اين دل شكسته چه كنم با اين اعتماد به نفس مخدوش با توهينهاي خانواده اش من واقعا بلد نيستم ميان دو موردي كه گفتيد توازن برقرار كنم چطور ميتونم تسليم كامل همسرم نباشم و از طرفي به خواسته هاي او احترام بذارم بخدا اصلا بلد نيستم اين همون تدبيريه كه هيچوقت نداشتم از پارسال توي يه كلاس هنري ثبت نام كردم تا از فشار روحي روي دوشم برداشته بشه و كمي براي خودم وقت بذارم هنوز هم با هم درگيريم كه تو نبايد كلاس بري و بايد به زندگي و بچه ها برسي يك روز در هفته هست كلاسهام توي يكي از همين تماسها پدرش به مادرم گفته بود چرا دخترت كلاس ميره كه پسر من بچه رو ببره دستشويي فكرش رو بكنيد وقتي اينقدر توي گوشش ميخونن كه چنين و چنان وقتي از من انتظار داره توي كارخونه و رسيدگي به خودش و بچه ها خودم رو فراموش كنم وقتي من براي انجام تكليفهاي هنري با وجود اينكه بايد 7 صبح از خونه بيام سر كار بايد نصف شبها بلند بشم و انجامشون بدم چون ميگه به اون ربطي نداره كه بخواد مثلا روزي يك ساعت سر بچه ها رو گرم كنه تا من به كارهاي شخصيم برسم چطوري مي تونم بهش احترام بذارم خواهش مي كنم در مورد اين مثالهايي كه زدم راهكار عملي بديد كه يه آدم با تدبير چكار مي كنه و چه جملاتي بايد استفاده كرد و چطور بين خواسته هاي خودمون و ديگراني كه پشيزي برامون ارزش قائل نيستند توازن برقرار كنيم و بهشون توجه كنيم و احترام بگذاريم
الان من اصلا نمي دونم بخاطر تلفن من كه همسرم به شدت ازم عصباني شده و حتي گفت تو ديگه به درد من نمي خوري چه برخوردي با خودش و خانواده اش داشته باشم در حالي كه بارها اين تماسها از طرف اونها صورت گرفته و او فقط به من گفته به تو ربطي نداره و دخالت نكرده و خودش هم مثل هميشه عادي باهاشون تماس برقرار كرده ولي حالا كه بعد از اينهمه بار من در صدد تلافي بخشي از بي حرمتيهاشون بر اومدم اينطور از كوره در رفته
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بیرنگ جان متاسفانه مشکلاتی که شما مطرح کردید دامنگیر بسیاری از خانواده های ایرانی است و ارتباط چندانی هم به اختلاف سن و... ندارد.
اما شما اگر به خودتان بگویید که برای یک برد بزرگ و یک خیز بلند یک عقب نشینی کوتاه اشکالی ندارد، فکر کنم قدم اول را به سمت موفقیت بردارید. ببخشایید تا بتوانید آرامش را به زندگیتان برگردانید. اما نه یک بخشش کوکورانه! بلکه بخششی از سر خرد و زیرکی و با برنامه برای آنکه بتوانید کم کم چالشها را به نفع خودتان ختم به خیر کنید.
کاری به کار خانواده همسر که این چه گفت و مامانم چی جواب داد و ... نداشته باشید. و خیلی روی رفتارهای مادر شوهر و... تمرکز نکنیداز طرفی سعی کنید خانواده خود را مقابل خانواده آنها قرار ندهید و مسائل زندگیتان را هم خود شما و همسرتان فقط در جریان باشید. چون اینطوری حل و فصل مسائل راحت تر از زمانیست که در سطح خانواده ها منتشر میشود.
پس شروع کن به برنامه ریزی و با دقت برنامها را که شروع آن با جذب همسر است عملی کن. دست گذاشتن روی نقاط مثبت همسرت و تایید و تمجید از او به خاطر رفتارها و صفات مثبتش خیلی میتواند در بهبود رابطه ایشان با شما موثر باشد. هر وقت هم رابطه تان قدری عشقولانه تر شد خواستهای خود را با ایشان در موقعیت مناسب و بدون غر غر مطرح کن و غیر مستقیم به ایشان نشان بده که در مقابل رفتارای مثبت اش از شما کوکی دریافت خواهد نمود!
موفق باشید:72:
ضمنا خیلی مهم است که همسر شما احترام شما به خانواده اش را احساس کند. و نخواهید که همسرتان بین شما و خانواده اش قرار بگیرد. خودت این قضیه خانواده ها را با زیرکی مدیریت کن.
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
ببین این قضیه رو درست فهمیدم :
شما دو فرزند دارید و یه همسر که شما رو درک ! نمی کنه ، شما بخاطر بزرگ کردن بچه ها یه فشار روحی روتون اضافه شده ، برا ی کاستن این فشار رفتید یه کلاس هنری ثبت نام کردید، بخاطر این کلاس و انجام تکالیفش یه بار مضاعف به دوشتون ایجاد شده و....
حالا یه طور دیگه به قضیه نگاه می کنیم:
شما بخاطر همسر و فرزندتون ، میشینید خونه و به امر رشد و تربیت فرزندتون رسیدگی می کنید ، با اینکار حس مادرانه تون هم در مسیر درست قرار می گیره، به همه کارهاتون هم می رسید ، همسرتون هم ازتون راضی میشه و در نتیجه یه آرامش نسبی در خونه حکمفرما میشه. با استراحت کافی که دارید نبض زندگی رو در دست می گیرید، همسرتون همراه و همدل با شما میشه (وقتی می بینه به خاطر اون و بچه ها از کلاستون صرفنظر کردین) و بعد از مدتی این قابل تصوره که مثلا 5 شنبه ها یا بعد ازظهرها بچه رو نگه داره تا شما برید کلاس هنری و یا باشگاه ورزشی ویا...
و این همون چیزیه که شما از اول می خواستید ، اما با مشاجره و دعوا و کشمکش و اصطکاک و....
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
به جمع دوستان همدردی خوش آمدی .
می تونم درک کنم که چقدر احساس خستگی می کنی ! اما نگران نباش
این نوید رو بهت بدم که مشکل شما و همسرتون لاینحل نیست و ریشه عمیقی نداره .
ضعف آگاهی و مهارت این وضع رو پدید آورده و همینم رفعش می کنه .
اجازه بدید به اشتباهات مشترک شما و همسرتون و بعد هم به تفکیک بپردازم :
1 - اجازه دخالت به دیگران دادن در زندگی مشترک
2 - عدم هدف گذاری و برنامه ریزی همراه با توافق و تفاهم ، و همینطوری زندگی را به پیش بردن ( یعنی از همون آغاز ازدواج ، فقط وارد زندگی شدید و ادامه دادید و از قبل احتمالات زندگیتون رو پیش بینی نکرده و تعیین نکردید چطور مدیریت کنید و برنامه زندگیتون چطور باشه و.... مثلاً از همون ابتدا خانواده همسرت مخالف بودن ، شما نیامدید با هم بررسی کنید که این مخالفت ممکنه به چه رفتارهایی در آینده منجر بشه و شما هر دو با هم چطور عمل کنید و بقیه موارد و.... )
3 - تا یکی از خانواده ها حرفی زده هر کدام زود پی اونو گرفته و متأثر از حرف اونها با هم ، شما برای خود درگیری ایجاد کردید .
4 - دهن بینی و توجه به حرفهای خانواده ها آنها را عادت داده که به روند دخالتشون ادامه بدهند .
5 - با آن که درگیر مشکل تعامل بودید ، صاحب فرزند دوم شدید و فشار مضاعف آفریدید ( این همون بی هدفی و بی برنامگی است )
و...... بقیه موراد را خواهش دارم خودت بررسی کن و به این لیست اضافه کن ( یادت باشه اشکالات مشترک رو پیدا کنی در این قسمت بنویسی )
اشکالات شما :
1 - عدم صبوری در مقابل شنیدن حرفهای اطرافیان ( خانواده همسر) در نظر داشته باشید ، تحمل با صبر فرق می کنه ، شما ممکنه جاهایی تحمل کرده باشید ولی صبر نکردی یعنی پاسخی ندادید ولی در درون آشفته و به هم ریخته و در درون با واگویه ها با آنها مبارزه می کردی که این فرسایش ایجاد نموده آرامش را از بین می برد ، این تبعات تحمل است ، اما در صبوری هدف سازنده نهفته است و نوعی سازگاری مثبت وجود دارد .
2 - احتمالاً عدم برنامه ریزی مناسب برای نقش خود و ایجاد تعادل بین کار و امورات مشترک زندگی .
3 - دامن زدن به بی مسئولیتی همسر ( با ساپرتهای نابجا )
4 - عدم مدیریت اختلاف و واکنش های سریع و عجولانه که آتش درگیری را شعله ور تر می کرده
5 - توجه به حرفها و نقل قولهای خانواده ات از حرفهای خانواده همسر و... ( و البته روش خانواده شما هم اشتباه بوده که به این حرفها توجه کرده به شما منتقل می کردند )
و....... باز هم خواهش دارم موارد دیگر را خودت با بررسی لیست کن و ادامه بده
اشتباهات همسر :
1 - احساسی عمل کردن
2 - ضعف در مسئولیت پذیری
3 - واکنش های سریع در مقابل بیانات خانواده و جستجوی مسائل
5 - ضعف مدیریت رابطه بین همسر و خانواده
6 - ضعف برنامه ریزی و هدفمندی در زندگی
و....
بعداً در صورتی که راه کارهای عملیاتی را برای رفع این وضعیت به کار گرفتید به شما خواهم گفت که چطوری از همسرت بخواهی او نیز لیست مربوط به اشتباهات خودش را تکمیل کند .
فعلاً تا اینجا کافیه که خیلی هم طولانی شد .
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
دوستان مهربان واقعا خوشحالم كه به درد دلهام توجه و با مهرباني راهنماييم كرديد
[color]فرشته مهربان عزيز[/color]
دقيقا همين مطالبي است كه مي فرماييد اگر بخوام خودم چند مورد ديگه به ليست اضافه كنم
كمبود اعتماد به نفس كه در پي اش زودرنجي به دنبال داشته
زود عصباني شدن و از كوره در رفتن
تا حد خيلي زياد معتقد به عقايد فمينيستي كه باعث شده در مقابل اين موضوع كه من بايد نقشهاي يك زن و يك مادر رو بازي كنم و بايد برم بشينم توي خونه و سركار نرم همسرم هرچي ميگه اطاعت كنم و موارد اينچنيني بشدت مقاومت نشون بدم
احساسي عمل كردن كه باعث ميشه هر كاري كه اون لحظه آرومم مي كنه انجام بدم حتي اگه كاملا بدونم تبعات خوبي به دنبال نخواهد داشت. بدبختانه وقتي تصميم به انجام كاري مي گيرم خصوصا اگه با بخش احساسي درونم مرتبط باشه تا انجامش ندم آروم نميشم يعني هرچي عقبش بندازم تا انجام نشه آروم نمي گيرم
قضاوت ديگران خيلي برام مهمه البته در مورد خانواده همسرم مهم بود ولي الان ديگه مهم نيست
ولي مي دونيد فرشته مهربان عزيز جز زود رنجي كه هميشه از كودكي همراه من بوده و تا حدودي عقايد فمينستي كه اونهم بخاطر تبعيضهايي بود كه بين من و برادرهام گذاشته ميشد بقيه اش بعد از تولد دخترم كه همسرم اولين خيانت رو به من كرد شروع شد چيزي كه هميشه منو عذاب داده و ميده و باعث ميشه كه واكنشهاي شديد احساسي و رفتاري نشون بدم اينه كه همسرم در حالي كه واقعا با من مشكلي نداشت (الان خيلي بداخلاقم) و من از هر نظر زندگي و كارم رو متعادل نگه داشته بودم و در مقابل رفتار خانواده اش با گذشت و صبور تر از الان بودم با منشي اش دوست شد و انرژي زيادي صرف اين شد كه به خودش ثابت كنم نمي تونه موضوع رو انكار كنه و وقتي خانواده اش فهميدن بجاي سرزنش پسرشون و حمايت از من كه باعث ميشد درد اين زخم زودتر از بين بره با دروغگو خطاب كردن من و امامزاده دونستن پسرشون و دائما شكوه و شكايت كردن از من و بي عرضه دونستنم و خلاصه زير سوال بردن من و خانواده ام كم كم اختيار همه چيز از دستم در اومد و الان وقتي مي بينم باوجود اينكه اين قضيه سه بار در زندگي من رخ داده هر جا مي شينن در مورد دينداري بچه هاشون حرف مي زنن حرص مي خورم
يعني شايد اگه همسرم اينهمه جفا به من نمي كرد من اينقدر رفتار خانواده اش برام مهم و تاثير گذار نبود.
تمامي اشكالاتي كه فرموديد به من وارده ولي در مورد اشكالات مشتركمون بايد اينو بگم كه از اول هم همسرم اهل برنامه ريزي و هدفگذاري نبود يعني من ميخواستم ولي اون نمي خواست بارها در موردش حرف مي زديم حتي روي كاغذ مي آورديم برنامه هامون رو اون اوايل چون همسرم از اين كارها خوشش مياد ظاهرا ولي پاي عمل كه مي رسيد انگار نه انگار چون تنبل و خونسرده يعني فكر مي كني هر چيزي با مرور زمان حل ميشه براي همين هم هست كه هيچوقت درمورد رفتار پدر و مادرش در اين سالها حرفي نزده يا يه واكنش محكم نشون نداده
در مورد رفع اشكالاتم بگيد چه كنم تا بر طرف بشه
[color]BABY عزيز [/color]
مشكل من عدم اعتماد به همسرمه وقتي من به اندازه خودم زيبا و جوان بودم و اوايل زندگي ما بوده و ايشون با دخترهاي ديگه طرح دوستي ريخته به چه پشتوانه اي مي تونم برم بشينم توي خونه و از اين نترسم كه فردا كه درآمدي ندارم و از نظر مالي محتاجم منو از زندگيش بيرون نندازه؟ ضمن اينكه همسرم بارها كار عوض كرده الان به طور غير مستقيم (مخارج خودم و بخشي از مخارج بچه ها) و تا همين يك ماه پيش بطور مستقيم و غير مستقيم در تامين مخارج خونه سهيم بودم حالا اگه بشينم توي خونه واقعا او چطور مي تونه از پس مخارج زندگي بر بياد هرچند همه ميگن اين مشكل اونه ولي همين الانشم ما خيلي راحت و مرفه زندگي نمي كنيم چه برسه به وقتي كه فقط درآمد او رو داشته باشيم متاسفانه كارش هم ثابت نيست اگه يه درآمد ثابت حتي كم هم داشت شايد من مي تونستم يه جوري مديريت كنم كه زندگيمون بگذره
بي دل عزيز
متاسفانه همسرم فقط يك نكته مثبت داره و لاغير اون هم اينه كه توي مشاجرات هيچوقت بي ادبي نمي كنه و حرف بدي نمي زنه همين
با اين شرايط من چطور مي تونم روي نقاط مثبتش تاكيد كنم اون واقعا دهن بين و تحت تاثير بي مسووليته بدقوله دائما با من مخالفت مي كنه كم حوصله است و حتي حوصله بچه هاي خودش رو هم نداره با دخترها كه دوست شده (شايد در آينده هم بشه) نگاههاي طولاني كه من بشدت ازش منزجرم به زنها مي اندازه توي كار خونه مشاركت نمي كنه اجازه نمي ده من چيزهايي رو كه ميخوام بخرم يعني هرچي بخوام بخرم بايد اون بگه كه اين چيز به درد من ميخوره يا وقتش هست بخرم وقتي خودم رو با خيلي از همكارام يا خانمهاي خانه دار مقايسه مي كنم مي بينم كه چقدر رعايت همه چيز رو كردم ولي هيچ كس قدردان كه نبوده هيچ هميشه ازم متوقع بوده اند با اين تفاسير واقعا نمي تونم ازش تعريف و تمجيد كنم به شدت از خودش دلشكسته و از خانواده اش متنفرم . بار اول بخشيدمش ولي چون دو باره رخ داد حتي نمي تونم به بخشش فكر كنم
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بیرنگ جان
فقط آرام و صبور باش
به کمک دوستان و یک مشاور حضوری میتونی زندگیت رو بسازی مطمئن باش که موفق میشی .
شما فعلاً همسرت رو با همه اشکالاتش کنار بزار و روی خودت زوم کن و دنبال قوت خودت و رفع عیوب خودت باش .
این نکته مهمیه
در مورد کارت هم فکر نمیکنم منظور جناب بی بی از نشستن توی خونه شغلت رو رها کردن بوده ، منظورش اون کلاسی بوده که میرفتی و بار اضافه میشده .
ضمن این که روی خودت زوم می کنی و رو به خوسازی میاری و اولین کارت هم تمرین صبر باشه .
یعنی در مقابل هر چیزی که تحریکت می کنه که زود واکنش نشون بدی توقف را پیشه کن و اون مسئله را هی کوچک و کوچک تر کن تا جایی که بی ارزش بشه و ازش بگذری .
در کنار این روند ، مهارتهای کلامی را در ارتباط با همسرت به کار بگیر . ممکنه برات با این تیرگی رابطه سخت باشه و غرورت اجازه نده ، اما به نتیجه معجزه وارش فکر کن .
از مشاجره و جدل و درگیری پرهیز کن .
در مقابل رفتار و کارهای خوبش با الفاظ و کلام شیرین قدر دانی کن . و وقتی صداش می کنی با لقب خوب و جان و عزیزم صدا کن و..... امثال این مهارتها .
فعلاً این روند را در پیش بگیر و ادامه بده و صبور باش در اجراش حتی اگه از همسرت بد دیدی و ناامیدت کرد باز هم تسلیم نشو .:104::104:
اون اراده فمنیستیت رو بیار اینجا خرج کن :311: باشه عزیزم ؟
مطمئنم روزی موفقیت تو را هم در تالار جشن خواهیم گرفت و تاپیکت میره جزء به نتیجه مثبت رسیده ها
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
فرشته مهربان عزيز
چشم سعي خودم رو مي كنم براي صبوري اولين حركتم هم در اين راستا اينه كه با وجود اينكه ديشب همسرم (البته خبرش رو از بچه بزرگم كه اونجا بوده شنيدم) در مقابل سر و صداي خانواده اش كه فلاني به چه حقي به ما زنگ زده ازشون از طرف من عذرخواهي كرده!!! و ديشب و صبح براي من به شدت قيافه گرفته بود حتي خيلي بدتر از صبح ديروز (از صبح ديروز تا ديشب همديگه رو نديديم) هيچي نمي گم و سكوت مي كنم و عادي رفتار مي كنم احساسم ميگه باز بجنگم و بگم چرا بجاي سرزنش اونها عذرخواهي كرده ولي اهميتي نمي دم ولي از اين مي ترسم كه مثل دفعات پيش كم بيارم بارها اين شيوه رو مد نظر قراردادم با عزيزم و جانم البته ظاهري باهاش حرف زدم غذا و چاي و رفت و روب و همه چيز سرجاش بوده با وجود خستگيهام و مادامي كه اينطوري بودم اون هم مهربون بوده نه اينكه فكر كنيد اومد آستين بالا زده باهام ظرف شسته يا موقع درد دل حمايتم كرده و اين كارها ها فقط در اين حد كه آروم جلوي تلويزيون نشسته و برنامه اش رو ديده و غذاشو خورده و خوابيده و فقط با من مهربون حرف زده و همونطور عزيزم جانم گفته همين! و بعد از مثلا يه هفته من باز به شدت احساس سرخوردگي و خستگي و بيهودگي تلاشهاي يكجانبه كردم و دوباره شروع كردم به غر زدن يا اعتراض كردن و اون هم در يك چشم بهم زدن مثل گربه بهم چنگ انداخته و تمام زحمات يك هفته ام رو ناديده گرفته
عزيزم مي ترسم اين بار هم همينطور بشه آخه اگه قراره كه من هميشه نيم من باشم و اون هميشه من كه بايد فاتحه خودم و احساسم رو بخونم ايناست كه بعد از يه مدت صبوري و طاقت بخرج دادن رو سرم هوار ميشه و خيلي سريع به موضع قبلي برم مي گردونه
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
اگر دقت کرده باشی گفتم به شوهرت و عکس العملهاش کار نداشته باش
اصلاً دنبال نتیجه رفتار درستت نباش ، اینجوری از نتیجه نگرفتن هراس نخواهی داشت .
تمرکزت بر این باشه که :
من بهترین رفتار ، کلام و افکار را داشته باشم . به خودت بگو من باید بهترین باشم حتی اگه اون بدترین . بگو من باید رفتار درست و متعادل داشته باشم ، حتی اگه همسرم یا هر کس دیگه ای درک نکنه ، مهم اینه که خودم آرامش درون از رفتارم داشته باشم .
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
در يكي دو روز گذشته سعي كردم رفتار و كردار و گفتار خوبي داشته باشم البته يكي دوبار از دستم در رفت و يه نموره خشانت به خرج دادم يكي اش ديشب بود كه ما از عصر منتظر بوديم همسرم بياد و برن وسايل كلاس امروز صبح بچه بزرگم رو بخرن روز قبلش بچه ها رو به تئاتر برده بودم يعني چون همسرم علاقه اي به اين كارها نداره من بعد تصميم گرفتم گاه گداري بخاطر اينكه بچه ها به مسائل فرهنگي و هنري علاقمند بشن چنين كارهايي انجام بدن كه هر وقت با مخالفت ايشون مواجه شدم كوتاه اومدم ولي پريروز به هر حال مخالفت نكرد و ما رفتيم ديروز هم به كارهاي عقب افتاده روز قبل رسيدگي كردم و با وجود خستگي همه چيز رو مرتب كردم... همسرم وقتي اومد و و بچه ام بهش گفت فرمودند بذار بمونه فردا بريم الان خسته ام ساعت حدود 8 بود در حالي كه كلاس كي بود؟ امروز صبح ساعت 8- خوب من چطور مي تونستم بهترين مادر بهترين همسر بهترين خدمتكار باشم در آن واحد اينكه مقدار كمي جيغ و ويغ كردم و غر زدم و دست بچه رو گرفتم و بردمش بيرون تا ساعت 10 برگشتيم خونه همسر
واقعا من نمي دونم بهترين واكنش اون لحظه چي بود. اگه من هم مي رفتم و ميگرفتم مي خوابيدم بچه ام كلي غصه ميخورد و خودم بيشتر از همه حرص ميخوردم و همسرم ككش هم نمي گزيد. اگه بايد مي رفتم و صدام در نمي اومد كه ايشون بيش از پيش سواستفاده مي كرد و منم ظرفيتم افتضاح پايين اومده اينطوري مشكل بچه حل شد ولي من جون نداشتم و رابطه باز هم خراب شد
چه كننننننننننننننم؟
اينم بگم كه ايشون كماكان با من قهر مي باشند به اين دليل كه من به پدر و مادرشون زنگ زدم و اصلا انگار نه انگار عمل من عكس العملي در مقابل رفتار زشت اونهاست و اگه اين كار جايي متوقف نمي شد حالا حالا ها ادامه داشت.
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
صبر مال همین وقتاست دیگه ، یعنی وقتی همه چی دست به دست هم میده تا آدم از کوره در بره لازمه صبوری کنه .
اما چه کار می تونستی بکنی .
یک >>>> قبل از این که همسرت بیاد خونه ، باهاش تماس می گرفتی و سلام و احوالپرسی و می گفتی که عزیزم ، خواستم یاد آوری کنم که وسایل مورد نیاز بچه رو بخری که فردا مشکل پیدا نکنه . بعد هم اگر حرف دیگه ای داشتی و کمی حال و احوال عاطفی و نهایت این که ... کاری نداری ؟مواظب خودت باش
دو >>>> اومد خونه و شرایطی که شرح دادی پیش اومده >>> بعد از چند لحظه با یه نوشیدنی می رفتی پیشش ، و بعد از خدا قوت و.... می گفتی ، راستی می دونی کلاس بچه ، ساعت 8 صبحه ، اونموقع هم معمولاً مغازه ها بسته ، بهتر نیست زحمت بکشی بری الآن براش بخری فردا بچه غصه نخوره . می دونم خسته ای اما می دونم که دلت هم نمیاد فردا بچه دچار مشکل بشه . اگه بخوای با هم میریم می خریم یه هوایی هم میخوریم .
اونوقت اگر عکس العملش باز هم بی تفاوتی بود ،
سه >>> می گفتی من وقتی فلان و فلان رفتارت رو می بینم ( رفتارهای مثبتش ) دلگرم میشم و خدا رو شکر می کنم که من و بچه ها تو رو داریم ، اما الآن از این کارت ناراحتم نگراان بچه هستم و این رفتار می گه برات مهم نیست اگر بچه فردا مشکل پیدا کنه ، آیا اینطوره ؟؟ یا من اشتباه می کنم ؟؟ من که نمیتونم باور کنم برات مهم نشه ، یعنی بهت نمیاد اینطور باشی .
اینم الگوی رفتاری این ماجرا بی رنگ جان ، البته این نمونه هست شما با توجه به روحیات و قلقهایی که از همسرت سراغ داری بهتر میتونی تشخیص بدی .
بی رنگ عزیز ،
رو عصبانیت و کنترل اون کار کن عزیزم ، چون مانع صبوری میشه
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
فرشته مهربان عزيزم سلام
خيلي ممنونم از راهكارهاي خوبي كه ارائه كردي ولي من اصلا بلد نيستم اينطوري حرف بزنم يعني اگه اينطوري مهربوني كنم كه ديگه همه چيز رو به راه ميشه هر وقت هم ميخوام تمرين كنم اينطوري حرف بزنم هي با خودم ميگم چرا بايد بهش باج بدم چرا بايد پاچه خاري بكنم مگه اون با من اين كارها رو ميكنه؟و هزار و يك چراي ديگه ضمن اينكه به نظرم بايد يه چيزي ته دل آدم وجود داشته باشه كه ادم بتونه صد تا چيز ديگه روش بذاره و بروزش بده وقتي توي دل من فقط كينه و نفرت و بيزاريه اصلا زبونم نمي چرخه اينطوري برخورد بكنم
مي دونم كه تنها راه چاره اينه ولي نمي دونم با اين تعارض شديد بين حس و عقلم چه بكنم
به هر حال خيلي لطف كردي كه راهنماييم كردي ولي جدا راه ديگه اي نداره ؟
اينم بگم كه من دقيقا مثل مادرم اصلا ابراز محبت زباني بلدنيستم با بچه هام همينطورم ولي با بچه ها چون بهشون علاقه دارم بعضي وقتها اينطوري حرف مي زنم اونم بعضي وقتها ولي با همسرم درونم دائما با من در حال جنگه كه با كسي كه اينقدر مشكل توي زندگيت به وجود آورده و با اين كارهايي كه باهات كرده خودش و خانواده اش اصلا مهربون نباش
بازم مرسي
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام خانوم بی رنگ
دوستان راهنمایی های خوبی به شما داده اند و همین طور راهکارهای مناسبی ارائه شده
اگر بهشون عمل کنی به مرور زمان و در صورت ثابت قدم بودن شما حتما به نتیجه دلخواه می رسی
من هم مثل شما نحوه سخن گفتن و ارتباط صحیح برقرار کردن با شوهرم رو بلد نبودم
خیلی خیلی هم سخت بود که بتونم انجامش بدم
درکتون می کنم که می گویید انگار دارید باج می دهید
اما اصلا اینگونه نیست
اولش خیلی برام سخت بود ولی کم کم با مرور زمان داره بهتر میشه
هرچقدر عشق و علاقه بدهی به همان میزان و گاهی بیشتر عشق و علاقه می گیری
انتظار نداشته باش زندگی که به مرور زمان طی مدت 8سال دچار آسیب شده یک شبه درست بشه
مشکل اکثر خانم ها و مخصوصا خود من اینه که بیش از حد مسولیت پذیریم؟!
مسولیت پذیر بودن با پذیرفتن نقش مرد بودن تفاوت بسیاری داره
اینکه مرد می شویم و کارها و وظایف مردانه را انجام می دهیم اشتباه محض در زندگی است
به مردت اعتماد داشته باش
بهش فرصت بده که خودش زندگی اش رو اداره کنه
چرا با رفتارهای صرفا احساسی استقلال و مرد بودنش رو ازش می گیری
برخلاف لافی که اکثر زنها می زنند(قدرت تحمل بالا) مردها بسیار تحملشون از ما بالاتر هست
فکر نکن اگه اون شب خودت بچه را بیرون بردی شوهرت هیچ عکس العملی نشون نداد یعنی اصلا براش مهم نبوده
چرا مهم بوده ولی توی خودش ریخته و تحمل کرده ...
زمانی بود که من این طور برداشت می کردم که همسرم کوچکترین توجهی به من و زندگی نداره(این مدت برای من به مدت 5سال بود)یعنی در این مدت تمام ذهن من این مشغله بود که من و بچه ام برای شوهرم مهم نیستیم
من خرج خانه را می دهم ، به بچه می رسم، به زندگی می رسم ... و اون اصلا هیچ مسولیتی نداره...این موضوع آزارم می داد اما از هر تنش و دعوایی پرهیز می کردم...انگار حضور او برایم بی تفاوت بود
در کنار هم بودیم ولی رابطه ام بدون رنگ بود
اونقدر این وضعیت را رها کردم که در نهایت زیر فشار له شدم چون خودم را حق به جانب می دیدم
>>>>
اما اکنون متوجه شدم که توی اون سالها اصلا آنگونه که من متصور بودم نبوده
تمتم حرکات و رفتار من رو شوهرم حس می کرده
عصبانی می شده
ناراحت می شده
اما به احترام من و خواست من سکوت می کرده... خواست من؟!
خواست من اون نبود ولی چون به طور واضح و صحیح بیان نمی کردم و همش واکنش احساسی نشون می دادم
و شوهرم هم عکس العمل خنثی را در پیش گرفته بود روز به روز زندگیمون بدتر می شد
مسلما خواست شما اون نبوده که با بچه تنهایی بری بیرون...می خواسته همسرت هم باهانون بیاد اما روش درستی در پیش نگرفتی
...
سعی کن با شوهرت مهربان باشی
نوازشش کن
نظرش رو جویا شو
بهش توی خونه اهمیت بده
شخصیتش رو ببر بالا
مردها محتاج محبت هستند
سعی کن این باور رو در شوهرت ایجاد کنی که "ارزش شوهرت از خانواده ی خودت بالاتر هست"
مطمئن باش وقتی این باور درش ایجاد بشه کم کم مهر ومحبتش نسبت به خانواده ات زیاد میشه
>>>>
در مورد خانواده اش
عیب و ایرادهای اونها رو به شوهرت با غر و نق نگو...نتیجه ی معکوس داره...
اونها خانواده ی شوهرت هستند جزعی از هویت شوهرت هستند، هرکسی خانواده اش رو ولو به هرجوری دوست داره ...وقتی سرکوفت خانواده اش رو بهش می زنی به نوعی داری خردش می کنی...داری تحقیرش می کنی....
بنابراین بیشتر جذب اونها میشه
لینک زیر می تونه برات مفید باشه
چگونه همسران مشکلات،اختلافات و درگیریهای بین خود را حل کنند؟
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام
بالهاي صداقت عزيز بهت تبريك مي گم كه راه درست رو پيدا كردي و به آرامش و رضايت خاطر رسيدي دعا مي كنم همه كساني كه مثل من سردرگمند به آرامش برسند.
بعضي وقتها رفتارهاي همسرم منو گيج مي كنه تصميم دارم اينجا مورد به مورد بيام و در موردش بنويسم و كمك بگيرم
باز هم ممنونم كه با همدلي سعي مي كنيد ديگران رو ياري بديد و اميدوارم خدا خودش ياري دهنده همه آدمهاي مهربون باشه
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
ممنون گلم:43:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بي رنگ
دعا مي كنم همه كساني كه مثل من سردرگمند به آرامش برسند.
الهی امین :323:
بعضي وقتها رفتارهاي همسرم منو گيج مي كنه تصميم دارم اينجا مورد به مورد بيام و در موردش بنويسم و كمك بگيرم
:104::104:
خوشحال می شوم بتونم کمکی کرده باشم:46:
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
روز پنج شنبه تا ظهر بچه ها رو نگه داشتم و پدرشون رفت اداره ظهر هم اونها رو از من تحويل گرفت تا من برم چند ساعتي سركار اينو بگم كه ما پنج شنبه ها تعطيليم ولي ممكنه در ماه تير و مرداد بخاطر شرايط كاريم ناچار بشم چند ساعتي پنج شنبه ها برم سركار. خلاصه خوب و خوش بچه ها رو از من تحويل گرفت و منو جلوي اداره پياده كرد و رفت قرار شد عصر بيان دنبالم عصر اومد و اخمو و كم حرف منو سوار كرد تا خونه هرچي حرف زدم باهاش و گفتم چيه گفت هيچي شب پرسيد خريد نداري؟ گفتم چرا و ليستي بهش دارم كه خريدش نيم ساعت بيشتر طول نمي كشيد ولي دو و نيم ساعت بعد اومد و تلخ تر از عصر گفتم خونه بابات اينا بودي؟ گفت آره گفتم پس بگو. احضارت كرده بودن. گفت نه داشتم از اونجا رد مي شدم ديدم در خونه شون بازه در حالي كه اصلا مسير خريدهاش ربطي به خونه پدرش نداشت در ضمن هميشه روزهاي جمعه با بچه ها ميره اونجا و اصلا لزومي نداشت پنج شنبه هم بره. خلاصه تا جمعه ظهر هم تقريبا با من قهر بود منم دوباره قهر كردم يعني حرف نزدم
يكي از زن داييهاش صاحب نوه شده ديروز به موبايل من زنگ زد و گفت دوشنبه شب بريم شام خونه شون. توي شهرستان هم هستند و بخاطر باز شرايط كاريم گرفتن مرخصي توي تير و مرداد براي من مقدور نيست. به همسرم گفتم بچه ها رو ميذاريم خونه مادرم با هواپيما مي ريم و فردا صبح هم با هواپيما بر مي گرديم. محكم گفت بدون بچه ها هيچ جا نمي ريم. (يادتونه كه پدرش اون بار بخاطر سفر يه هفته اي تنهاي ما چه حرفهايي زده بود و همسر من همون آدميه كه با من اون سفر رو رفت ولي بعد از اينكه پدرش اونها رو گفته بود بجاي اينكه محترمانه به پدرش بفهمونه ما خودمونيم بايد تصميم گيرنده زندگيمون باشيم اطاعت كرد و ما بعد از اون هرجا رفتيم با بچه ها رفتيم همين دو سه هفته پيش ما به شهرشون سفر كرديم و بچه كوچكم 7 ساعت اشك منو درآورد براي يه سفر دو روزه كه براي ختم بود ولي قبول نكرد بچه ها رو نبريم كه هم خودمون هم بچه ها راحت باشيم) خلاصه من گفتم باشه تو بمون بذار من برم من خيلي دوست دارم برم اونجا. گفت ببينم چي ميشه خلاصه طبق معمول جمعه ها بچه ها رو برداشت و برد خونه پدرش وقتي هم برگشت من به مولودي اي رفتم كه دعوت شده بودم فاصله بين اومدن اون تا رفتن من هم مثل برج زهرمار بود شب هم موقع برگشت خيلي ويراژ مي داد . من خوابم مي برد در حالي كه بچه توي بغلم بود و با هر ترمز و ويراژش از خواب مي پريدم و نفس نفس مي زدم دست خودم نيست وقتي تند ميره و ويراژ ميده مضطرب ميشم. تو راه ازش پرسيدم چيكار كنيم دوشنبه رو؟ گفت نمي تونيم بريم. همين! تا همين امروز صبح هم همينطوري نه حرفي زد نه من حرفي زدم يعني واقعا مي مونم چيكار بايد بكنم مطمئنم اونا تحريكش مي كنن اين زياد مهم نيست ولي اينهم مطيع بودن منو عصبي مي كنه آخه كجاي دنيا قانونه كه به امر پدر و مادر نبايد سفر يك روزه اورژانسي بدون بچه ها بري! من نمي دونم با آدمي كه اينطوريه چيكار كنم
تصميم گرفتم يكي دو روز بعد از مراسم زنگ بزنم به زن داييش و بهش بگم بخدا من ميخوام با شماها رفت و امد داشته باشم ولي همسرم چون بخاطر سفر يه هفته اي ما به تنهايي به تريش قباي باباش برخورده و امر فرموده به چه حقي تنها سفر كرديد نيومدم . پيش خودم ميگم چرا وقتي اونها همه جا بدگويي منو مي كنند و همه هم فكر مي كنند من علاقه ندارم برم و بيام و آدم مشكل داري هستم چرا نبايد حقيقت رو بگم تا فاميلشون هم بشناسنشون . ولي گفتم بيام از شما دوستاي گلم مشورت بگيرم
اينو بگم كه من رابطه ام با همه فاميلشون خوبه و دوست دارم باهاشون رفت و آمد كنم ولي ما حق نداريم تنها خونه داييهاي همسرم بريم مادرش ميگه نبايد تنها بريد بايد با پدر و مادر بريد. ما يه دفعه موقع برگشت از شهرشون رفتيم خونه يكي از داييهاش تا مدتها از همسرم مي شنيدم كه نبايد اين كار رو مي كرديم و بعد از اون هم تا همين امروز كه 5-6 سال از ماجرا ميگذره ديگه پامون رو هيچ خونه فاميلشون به تنهايي نذاشتيم البته قبلش هم همينطور و فقط همون يه بار بود.
همسرم هميشه بخاطر ديگران منو زير پا گذاشته آخر هفته هم بخدا من هيچ حرف بدي هيچ حركت ناشايستي هيچ كاري كه مستوجب اين رفتار باشه انجام ندادم دلم از اين مي سوزه كه با آدمي زندگي مي كنم كه اينقدر بي منطق و وابسته به پدر و مادره حتي حرفهاي غلطشون رو هم گوش مي كنه و از منم انتظار داره مثل خودش ازشون اطاعت كنم
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام عزیزم
لجاجت ریشه و بنیان زندگی رو میسوزونه این کار نکن به زن داییش زنگ بزن و عذر خواهی کن و بگو بچه هات نمیتونی جایی بزاری و اگر هم همرات بیاری اذیت میشی بگو ایشالا سر یک فرصت مناسبتر میری.
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام
همون شادزي عزيز ممنونم از راهنماييت ولي بخدا من با خودش لجبازي نمي كنم لااقل اين يه هفته ده روز اخير لجبازي نمي كنم ولي حرصم ميگيره كه اختيار زندگي ما دست پدر و مادرشه من مي گم چرا من براي يه مهموني يه روزه اونم توي شهرستان كه هفت ساعت راه با ماشينه بايد بچه هامو اسير كنم بخاطر اينكه پدرش گفته چنين و چنان اگر هم نرم دقيقا هميني ميشه كه الان شده يعني من رفت و آمدم كاملا با خانواده همسرم قطع ميشه و توي مراسمشون شركت نمي كنم در حالي كه واقعا دوستشون دارم و وقتي رفت و آمدم قطع ميشه اونها در مورد من قضاوتي رو مي كنن كه خانواده همسرم ميخواد. يعني فكر مي كنن من يه آدم گنده دماغ افاده اي منزوي هستم بعد از يه مدت چه اتفاقي مي افته؟ اونها توي مراسم ديگرشون منو دعوت نمي كنن و روابط سرد ميشه. من چكار كنم كه همسرم كمي توي طرز فكرش تغيير ايجاد كنه و زندگي ما رو بخاطر امر اونها خراب نكنه؟
توي هفته گذشته يه اتفاق ديگه افتاد خواهش مي كنم دوستان بگن من مورد به مورد بايد چه رفتاري از خودم بروز بدم واقعا گيج ميشم و در نتيجه عكس العملهام ممكنه نتيجه خوبي نداشته باشه
روز چهارشنبه همسرم بهم گفتم خواهرش منو دعوت كرده برم مراسم ختم انعام روز جمعه كه توي خونه اش برگزار ميشه گفتم بريم؟ گفت مجلس زنانه است!حالا اين كه اگه مجلس زنانه است خواهر همسرم چرا به خودم زنگ نزده هم يه بحثي البته من به اين بي احترامي ها عادت دارم و به قول همسرم مشكلي نيست من زيادي حساسم. خلاصه بهش گفتم چيكار كنيم گفت اگه بخواي ميريم گفتم پس بچه ها رو ميذاريم خونه مادرم و دوتايي مي ريم دوباره گفت نه تو با بزرگتره برو من كوچكه رو نگه مي دارم اينم بگم كه مراسم روز جمعه بود تا بعد از ظهر پنج شنبه هم درگير بوديم و اگه ميخواستيم بريم بايد جمعه صبح با اتوبوس 7 ساعت راه مي رفتيم ساعت 5 مراسم بود ساعت 7-8 شب هم با اتوبوس راه مي افتاديم و بر مي گشتيم تا شنبه سركار برم اونوقت با اين اوصاف ميخواست كه من با بچه بزرگه برم و برگردم و براي اولين بار با اتوبوس سفر كنم و برم ترمينال بليط بخرم و شبونه برگردم. بهش گفتم من دوست دارم با تو برم گفت بدون بچه ها هيچ جا نمي ريم. و من هم باز ديدم بخاطر حرف پدرش حاضره اينهمه سختي رو من و بچه ها تحمل كنيم اولش هيچي نگفتم ولي بعد دوباره دعوا كرديم و از اين شكايت كردم كه چرا من هيچ جايگاهي پيشش ندارم و چرا نمي تونه محترمانه به پدر و مادرش بگه ما حق داريم خودمون براي زندگيمون تصميم بگيريم. خودش ميگه تو اينطوري فكر مي كني وگرنه من خودم به اين نتيجه رسيدم كه نبايد جداي از بچه ها جايي بريم منم ميگم عزيز من تو يكي دوبار سفرهاي يكي دو روزه رو با من به تنهايي برو كه اونها بفهمند كه ما مطيع بي چون و چراي دستورات اونها نيستيم بعدش ديگه نرو اينطوري اونها بيشتر به خودشون حق مي دن كه توي زندگي ما دخالت بكنن ولي نتيجه چي شد؟ دلخوري بيش از پيش من و نرفتنم به مهموني! البته من واقعا علاقه اي به اين يكي مهموني نداشتم ولي اونچه ها منو بيشتر ناراحت كرد همين اطاعتهاي مسخره همسرم از خانواده اش و بي ارزش بودن من براشه
باز هم راهنمايي كنيد من اينطور مواقع چه بايد بكنم و چطوري خودم رو آروم كنم؟
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ عزیز
مث اینکه "منم منم" هنوز تو زندگیتون ادامه داره و نقش اصلی رو داره بازی میکنه.
یه سوال دارم ، حالا بعد از اینکه نرفتی اون مراسم ،
اولش هيچي نگفتم ولي بعد دوباره دعوا كرديم
چرا بحث کردید و دعوا کردید . ممکنه این مورد از اونائی بوده که همسرت هم انتظار نداشته بری. با این دوری راه و گرما و سختی و... .
شما هم که دلیل اوردی که وقتی برگردم میشه نصف شب و ... خب سخته دیگه.
ببین دوست عزیز ، تا وقتی از دید اونها به خودت نگاه نکنی نمی تونی ایراداتت رو برطرف کنی.
اگه از دید اونها افاده ای هستی و خودت رو میگیری ، و خودت واقعا فکر میکنی اینطوری نیست ، سعی کن مواردی رو که باعث یه همچین طرز فکری میشه رو کم کنی. مصداقهاش رو حتما می تونی پیدا کنی. ارتباط با خانواده همسرت رو بیشتر کن. گاهی بهشون زنگ بزن. با بعضی از اونها گرم بگیر.
وقتی فاصله داری با اونها - خواهر همسرت هم برا دعوت کردن شما به برادرش میگه نه به شما .
بهر حال شما باید خودت جایگاه خودت رو تو اون خانواده تعریف کنی . البته تو یکی دوسال اول زندگی.
موفق باشی:72:
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
BABY جان سلام
واقعا از خودم نااميد شدم و راستي راستي دارم فكر مي كنم يه مشكل اساسي در برقراري ارتباط دارم اينكه مي بينم واقعا نتونستم اون چيزي كه در زندگيم جريان داره رو طوري بيان كنم كه دقيقا ديگران احساسم رو درك كنن و متوجه عمق دردي كه كشيده و مي كشم بشن. واقعا چرا من نتونستم با وجود اينهمه توضيحي كه دادم اين حس رو به دوستان منتقل كنم كه ميزان رنجيدگي من از خانواده همسرم چقدر زياده و تا چه اندازه از خانواده اش (پدر و مادر و برادرش ) متنفرم اونوقت شما مي فرماييد باهاشون ارتباط بر قرار كنم؟ مني كه 8 سال تمام سعيم رو كردم اين ارتباط برقرار بشه؟ مادر همسر من يه آدم به شدت متكبره و دائما ميشينه از خودش و بچه هاش در مقابل من تعريف مي كنه من از اين مقايسه كردنهاش و خودش رو به رخ ديگران كشيدنهاش بيزارم! معتقده عروس يعني خاك زير پا برادرش 16 سال از من كوچكتره ولي وقتي چشمش به من مي افته مثل بزر نگاهم مي كنه تا سلام بدم و دائما از خودش و رشته اش تعريف مي كنه پدرش حتي با برادر خواهرهاي خودشم رفت و آمد نداره وقتي دليلش رو از همسرم مي پرسم ميگه كلاس پدر من بالاست و تحصيل كرده امريكاست و عموها و عمه هام كم سواد و بيسوادن اينه كه نمي تونن همديگه رو درك كنن!!! مادرش خودش رو فاطمه زمان مي دونه! بچه اشون رو امامزاده مي دونن و ميگن بلاهايي كه تعريف كردم كه پسرشون سر من آورده خيالات اوهام من بوده و گرنه امكان نداره اونا بچه بدي تربيت كرده باشن! اصلا نمي خوام ببينمش بهتون گفتم كه رفته چه چيزهايي به مادرم گفته و هزار تا چيز ديگه از عقده هاي دروني خودش سرچشمه مي گيره اونوقت واقعا من مي تونم از ديد اونها به خودم نگاه كنم و بهشون حق بدم در مورد قضاوتهايي كه در مورد من كردن؟
همسرم جونش رو براي خانواده اش ميده اتفاقا خيلي هم دلخور شد كه چرا توي مراسم خواهرش شركت نكردم اون انتظار داشت ما با بچه ها بريم و برگرديم و در مرحله بعدي اگه قراره من برم خودش پيش بچه كوچكم بمونه و تمام سختي ها رو من و بچه بزرگم تحمل كنيم ولي توي مراسم حاضر شيم. اگه واقعا خودش راضي نبود با من سرسنگين و بداخلاق نمي شد. ديروز رفته خونه پدرش شب مي دونيد چي به من ميگه؟ ميگه پدرم گفته ميخوام برم زبان بخرم بيارم خانمت يه بار ديگه جلوي خودمون بپزه !!!! مي دونيد چرا؟ چون توي يكي از مهمونيهايي كه دو روز بخاطرش زحمت مي كشيدم و با وجود سركار رفتن و بچه كوچك خيلي مجلل برگزارشون مي كردم براشون خوراك زبان هم پخته بودم. ايشون فكر مي كنه هميشه من غذاهامو از بيرون مي خرم و از رستوران تهيه مي كنم يه بار به مادرم گفته بود كه دختر حتي بلد نيست غذا بپزه و هميشه هر وقت ما ميريم خونه شون غذاهاشونو از رستوران ميارن! و حتي دفاعيات مادر بنده رو نشنيده بود. بعد كه به همسرم گفتم خنديد و گفت باباي من همچين چيزي نمي گه! دو سه ماه پيش پدر همين رو به پسر فرموده بودن و پسر طبق معمول چيزي نگفته بود و حالا نتيجه اين شد كه آقا ديروز اينو گفته كه بياد از من تست آَشپزي بگيره! حالا اگه اونها فكر مي كنن من يه آدم بي عرضه بي هنرم و حتي بلد نيستم غذا درست كنم و خودشونن كه مشكل دارن من بايد از ديد اونها به قضيه نگاه كنم و بگم بله حتما اشكال از منه؟ اونها دائما دارن در مورد من قضاوتهاي بيحا مي كنند اونوقت اگه من بخوام بهشون حق بدم كه ديگه كارم تمومه!
مي دونيد چي خيلي منو ديشب ناراحت كرد؟ اين كه همسرم اين موضوع رو تمسخر و خنده به من گفت و گفت برو آشپزيتو تقويت كن كه يه وقت پيش بابام اينا غذاهات خراب نشه! يعني چي ؟ يعني كسي كه از همه چيز با خبره و مي دونه من چيكار دارم مي كنم و اونا چه چيزهاي بي اساسي ميگن بجاي حمايت از من بهشون حق ميده كه بيان و تست بگيرن تازه شك داره كه من بتونم درست از آب درش بيارم!
هنوز هم دلخوره و اصلا منو تحويل نمي گيره سر اون جرياني كه من زنگ زدم به مادرش و گفتم ديگه به خانواده ام زنگ نزنه و مي گه اشتباه كردي ولي يه بار بخاطر اونهمه كار بد و زشت اونها باهاشون اخم نكرد يا رفت و آمدش رو كم نكرد يا حتي دفاع نكرد و رفت از طرف من عذرخواهي كرد.
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
ببخشید من متوجه منظور شما نشدم ، شما میخوای بجنگی و پیروز میدان هم باشی. شما از این خانواده متنفری (با تاکید) بعد انتظار داری خواهر شوهرت به شما زنگ بزنه و بگه بیا فلان مراسم؟؟ تا وقتی تنفر و... مطرحه رابطه همین جوریه.
بنده در خصوص رفع سوء تفاهمها مطالبی رو عرض کرده بودم.
قبلا هم گفته بودم تا وقتی تمایل به جنگ و ... ایناست، راه حل معنا نداره.
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
BABY عزيز
اگه من الان شمشير از رو بستم و وارد ميدان جنگ شدم بخاطر اينكه قبلا خيلي احترام گذاشتم و رعايت كردم و ديدم آخرش بازنده هستم. من كه از اول اين نبودم همين خواهر همسرم خدا رو شاهد مي گيرم وقتي باردار بود به اصرار من به همسرم يه كالسكه خيلي خوب براي سيسمونيش گرفتيم و بعد از تولد بچه هر بار كه به خونه همسرم مي اومد يه هديه براي بچه اش داشتم. هنوز هم هر بار خونه ما بياد جز احترام و محبت هيچي نمي بينه ولي در مقابل چي كار كردن با من؟ خواهر همسرم هر وقت مي اومد خونه مادر و پدرش چون از شهرستان مي اومد با اينكه هم خودش هم همسرش از من و همسرم كوچكترن توي عيد و غير عيد مي رفتيم ديدنشون خونه اونها يك بار موقع سال تحويل اونجا بوديم و قرار بود فرداش خواهرهمسرم برسه اينجا مادرش وقتي داشت با ما خداحافظي مي كرد به بچه بزرگتر من گفت فردا بچه عمه مياد تو هم بيا اينجا بازي كن (روز عيد) وقتي برگشتيم خونه مون به همسرم گفتم اين بار ما نريم بذار اونا يه دفعه هم كه شده بيان خونه ما عيد ديدني مي دوني چي شد؟ خواهر همسرم اومد يه هفته 10 روز هم موند ولي خونه ما نيومد! و تازه پدر و مادرش گفته بودن شما چرا نيومديد براي ديدن خواهرت!!!! وظيفه شما بوده! تا الان ياد ندارم كه خواهر همسرم بدون دعوت ما اومده باشه يعني اگه همينطوري بگيم به ما هم سر بزنيد اون طرفها هم بيايد و... فقط ميگن باشه ولي تا وقتي نگفتيم فلان روز و فلان ساعت شام تشريف بياريد نميان كه ! چرا؟ چون خانواده همسرم معتقدن عروس بايد به پاي خودشون و دخترشون فدا كنه خودشو! اونوقت همين خواهر همسرم با وجود اينكه مي دونه مشكل چيه و اونها چقدر منو عذاب دادن و ميدن هميشه اگه خوش اخلاق باشن با من خوش اخلاقه اگه قهر باشيم با من سرسنگين ميشه كلا هم كه زنگ نمي زنه به من از اول هم نمي زد! من ميگم يه آدم تحصيل كرده كه امسال هم دكترا قبول شده يايد طرز فكرش كمي بهتر از پدر و مادرش باشه ولي اصلا اينطوري نيست البته علت ناراحتي من اين نبود فقط تعريف كردم يه گوشه ايشو كه بدونيد من همه جوره محبت كردم و احترام نگه داشتم ولي بخدا من هم آدمم بالاخره كم آوردم و شمشير كشيدم
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
دوستان عزيزم سلام
خواهش مي كنم تا مدتي منو همراهي كنيد تا از اين سردرگمي نجات پيدا كنم اگه ميام اينجا و مطالبي رو مي نويسم نه براي جذب خواننده كه استفاده از نظرهاي سازنده شماست وقتي ميگم نمي دونم واقعا چكار كنم راست ميگم توي اين يه هفته سعي كردم اتفاقهاي كوچكي رو كه مي افته و تاثير بزرگي روي روابط من و همسرم ميذاره بيان كنم و از همفكري شما استفاده كنم ولي متاسفانه انگار كسي حرفهاي منو نميخونه يا خوب نمي تونم بيانش كنم خواهش مي كنم راهنمايي كنيد
من اكثر اوقات بخاطر خوشحالي فرزند بزرگترم كه دوست داشت پيش مادر بزرگهاش چند روزي بمونه موافقت مي كردم بعضي شبها پيششون بمونه و حتي باهاشون مسافرت بره ولي از بار پيش كه مادر همسرم به مادرم گفته بود بچه اي كه خونه اينو و اون بزرگ بشه بهتر از اين نميشه تصميم گرفتم ديگه نذارم خونه اون مادر بزرگش بمونه گفتم ببين تو رو خدا ميايم ثواب كنيم كباب هم مي شيم اينم بگم كه بچه هام حتي يه شب هم غير از خونه دو تا مادر بزرگشون جاي ديگه اي مثل عمه و دايي و... نموندن
خواهر همسرم ديشب اومده و بچه ام دوست داره بره پيش بچه عمه اش پدرش هم انگار نه انگار كه اين حرفها زده شده به من زنگ مي زنه ميگه بذار ببرمش بذارمش اونجا ولي من گفتم نمي ذارم ديگه بچه يه شب هم اونجا بمونه بذار فردا عصر مي ره مي بيندش خيلي بداخلاق با من خداحافظي كرد و من باز هم غمگين شدم از اينكه نمي خواد بفهمه من چي مي گم و نبايد با كارهاش بهانه دست اونا بده كه به حرفهاي بدشون ادامه بدن در حالي كه من بچه رو بخاطر اينكه دوست داشت پيش اونا بره اونجا ميذاشتم اونم گاهي اوقات نتيجه اين شد كه بگن من بچه رو از سرم باز مي كنم چرا همسر من نمي خواد بفهمه؟ نمي دونم واكنشم چي بايد مي بود . شما جاي من بوديد چه مي كرديد
-
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ عزیز
من پی گیر پستهات هستم و برات حرف دارم اما چون این روزها کمی مشغله دارم ، تمرکز کافی برای ارائه حرفهام ندارم . شما کمی صبور باشید تا نکاتی را در اولین فرصت خدمت شما بگم .
فقط توصیه می کنم خود خوری را کم کن و آرامش را توسعه بده و.....
تا بعد :72: