-
+دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام. حامد هستم. 32 سال پیش توی یه خانواده فرهنگی و تحصیلکرده بدنیا اومدم.7 سال پیش با دختری خانمی که از نظر مسافت 1000کیلومتر از من دور بود اتفاقی آشنا شدم. دوستی ما اینقدر پیش رفت تا به قدری به هم وابسته شدیم که حتی یک روز نمیتونستیم صدای همو نشنویم.اینقدر معیارهامون با هم جور بود که اولین پیشنهاد ازدواج رو بهش دادم ولی بهم گفت به لحاظ دور بودن مسافت بعید میدونه خانوادش قبول کنن. ناگفته نمونه ایشون هم توی خانواده فرهنگی و مذهبی رشد کرد. تمام اعضای خانواده من تحصیل کرده هستن به غیر بنده حقیر. این خانم بعدها یکی از دلایل عدم پذیرش خانوادش نداشتن تحصیلات من بود. تصمیم گرفتم درس بخونم اونهم توی سن28 سالگی که مدتها بود رنگ کتاب و درس رو ندیده بودم. به هر حال نیشتری شد برای ادامه دادن تحصیلاتم و الان ترم آخر رشته مهندسی سخت افزار هستم. با وجود مشکلات کاری که باید هر دوره قبض300 تا 400 هزار تومنی تلفن هامو پرداخت کنم، درسم رو هم می خوندم.2-3 دفعه این پیشنهاد رو مطرح کردم و به اینجا ختم شد که مادرم در مورد این قضیه با مادر ایشون صحبت کنن که جواب مادر این خانم منفی بود و دوری راه و نداشتن شناخت از خانواده ما بود. پدر و مادرم که هر دو دبیر بازنشسته هستن با وجود سن بالا و مشکلات زندگی تصمیم گرفتن به همراه همدیگه بریم جنوب کشور برای خواستگاری با وجود اینکه جواب مادرشون منفی بود. انتظار می رفت این خانم(دوست بنده) حداقل کاری که بکنه این بود که بتونه مادرش رو راضی کنه تا شاید با اولین برخورد با توجه به سوابق خانواده ام و دیدنشون شاید زحمت تحقیق از من و خانواده ام رو قبول کنن ولی این کار با وجود اینکه چند روز در اهواز موندیم محقق نشد و حاضر نشدن حتی ما رو به عنوان مهمان بپذیرن. دیگه از روی خانواده ام شرمنده شده بودم ولی مادرم می گفت خواستگاری همینه و مقاومت کن و با توکل به خدا همه چی روبه راه میشه. هر چقدر بیشتر اصرار می کردم از هدفم دورتر می شدم. یه روز بهم گفت ما به هم نمیتوینم برسیم بهتره فراموشم کنی و اون روز بود که روز و شبم شده بود گریه و گریه. به خودم میگفتم باباجون تو مردی باید مقاوم باشی. به خودم دلداری می دادم ولی مگه میشه فراموش کرد5 سال دوستی و وابستگی و عشق رو؟ منو گذاشت و رفت ولی 1 ماه نشد که برگشت. بهم گفت نمیتونم فراموشت کنم. با آغوش باز پیشمونیشو قبول کردم و دوباره همه چی از نو شروع شد. حالا 2 سال از اون روزا می گذره. هر روز که میگذشت بیشتر وابسته می شدیم. براش خواستگار میومد و جواب منفی می داد و یه روز بهم گفت من رفتارم با خواستگارا خیلی زشته و می گفت مادرم این مسئله رو همیشه بهم میگه. گذشت و گذشت تا یک هفته پیش 2-3 روز غیبش زد و بعد از دو سه روز گفته خونمون مهمون بوده و نمیتونستم به تماسهات جواب بدم. و قول داد دیگه تکرار نکنه و حداقل اگه مشکلی پیش بیاد با اس ام اس خبرم کنه. باز هم 2-3 روز گذشت و یک شب بهم گفت خواستگار داره. از اون شب باز هم غیبش زد. 3 روز اول زنگ زدم تا ببینم چرا دوباره اینطوری شده؟ آخه قول داده بود بی خبرم نذاره. الان از اون روز 8 روز میگذره ولی هیچ خبری ازش نیست. میگید چی شده؟ به نظر شما میگید چکار کنم؟کمک کنید بدونم چرا این عشق7 ساله اینطوری شده؟ خواهش میکنم پیش خودتون نگید این طرف با 32 سال سن، با وجود مرد بودنش این همه احساساتیه و ضعیفه. ممنونتونم.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
آقا حامد یا هادی!
به نظرم این جور نادیده گرفتن ها و رفتار ها از طرف اون خانوم برای شما این پیغام رو داره که مایل به ادامه نیست. اگر راهی دارید از خودش یا خانوادش روشن این رو بپرسید و تکلیف خودتون رو کاملا روشن کنید . اگر نه، بهتره بیشتر ازاین نذارید کسی با احساسات شما بازی کنه و برای خودتون احترام قائل باشید.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام دوست خوبم،
من، شما را احساساتی و ضعیف نمیدانم،
اما صریح بگویم، به نظرم، زندگی تان را مفت باخته اید،
شما ۷ سال از زندگی خود را پای یک رابطه بی تعهد گذشته اید، در صورتی که میتوانستید الان ازدواج کرده باشین و یک زندگی خوب را ساخته باشین...
توصیه میکنم، به هیچ عنوان این رابطه بی هدف رو ادامه ندین، چون ضربهای که شما خواهید خورد بسیار سنگین خواهد بود،
و البته به نظر میرسه، این دختر خانوم هم متوجه این ضربه شده اند، چرا که ۷ سال از موقعیتهای خوبشان چشم پوشی کرده اند و در حقیقت ۷ سال از زندگیشون رو باختن...این ضربه برای ایشون با توجه به وضعیت فرهنگی جامعه ما سنگین تر هم هست، به همین دلیل ایشان تصمیم گرفتند، به خواستگارانشون جدی تر فکر کنند، و شما هم نباید از این موضوع ناراحت بشین!
چرا که اگرچه کمی دیر شده، اما برای ایشان تصمیم بسیار عاقلانهای هست، و البته متعاقباً برای شما!
فکر میکنم، وقتی بعد از ۷ سال، موفق به جدی کردن و هدفمند کردن این رابطه نشده اید، باید متوجه شده باشید، که ادامه این رابطه تنها وقت و انرژی بیشتری رو از شما میگیره و تلف میکنه...همین!
بنابرین، توصیه میکنم، شما هم مثل این دختر خانوم، عاقلانه تر فکر کنین و تصمیم بگیرین،
در یک جمله:
برید دنبال زندگیتون، به اندازه کافی عمرتان را برای این رابطه بی هدف تلف کردین...
موفق باشین،:72:
کامران
-
| خیلی تنها
دوست عزیزم سلام
من هم با نظر آقا کامران موافقم ضمن اینکه یه نکته ی اضافی به ذهنم میرسه که باید متذکر بشم:
به یاد داشته باشیم ؛ ازدواج کردن وصلت با یک نفر نیست ، وصلت با یک یا چند خانواده است
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
دارم داغون میشم. برام باور کردنی نیست که 7 سال از عمرمو با کسی گذروندم که بدون خبر و بدون خداحافظی ترکم کرد و رفت. آخه 7 سال کم نیست.اصلا باور نمیکنم توی این سن یه همچین شکستی رو تجربه کنم. به خدا قسم توی این 7 سال چیزی براش کم نذاشتم، خدا گواهه به بزرگیش قسم هر کاری می تونستم کوتاهی نکردم. نمی دونم شاید گفتن یه همچین مسائلی توی اینجا خوشایند نباشه و دلیلی نداشته باشه همه اینا رو عنوان کنم. تمام زندگیمو به پاهاش ریختم ولی سر قبری گریه کردم که مرده نداشت. اینهم دسترنج 7 ساله من. به نظر شما دنبالش نرم؟ یا سراغی ازش نگیرم؟ آخه دارم له میشم. همه چی رو دارم میریزم توی خودم احساس میکنم از داخل دارم منفجر میشم.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام
خوش اومدین
متاسفانه دوستان خیلی سریع قضاوت میکنن.خیلی زود نتیجه گیری میکنن
نمیشه به این زودی و بدون هیچ نشانه ای گفت غیبت ایشون ناشی از چیه
برفرض ایشون دارن به خواستگارشون و جواب دادن به ایشون فکر میکنن.چرا باید این اقا رو نا امید کنیم؟
ایشون هم یه خواستگار هستن و طرف مقابلشون همچنان به فکرشونه
ببینید برادر گرامی
نمیدونم دقیقا برخورد خانواده شون با شما بی ادبانه یا غیر محترمانه بوده یا نه
در هر حال شما خواستگار بودین نباید انتظار داشته باشین مثل مهمونای دیگه با آغوش باز ازتون استقبال کنن
البته تائید نمیکنم اما دیدم برخی فکر میکنن اگه به خواستگار زیادی احترام بذارن یعنی دارن منتشو میکشن
گاهی برخی حتی چایی هم نمیارن بخاطر همین
در ضمن شما نمیدونین آداب و رسوم اونا در اینمورد چطوره
آقا حامد
در اینمورد با دوستان موافقم که نباید در این سن بی هدف به این رابطه ادامه میدادین.معنی نداشت شما بعد از تماس ایشون و اینکه گفتن نمیتونن فراموشتون کنن باز به این دوستی ادامه میدادین.باید ازش میخواستین اگه مایل به ازدواج با شماست بگه تا اگه امیدی هست اقدام کنین نه اینکه دو سال دیگه از عمرتونو پای یه رابطه بی تعهد بذارین
چون به ایشون جدی فکر میکنین بهتره جویا بشین که علت غیبتش چی بوده
و در اولین فرصت باهاش اتمام حجت کنین و بگین بیشتر از این نمیتونین بطور معلق و پا در هوا به رابطتون باهاش ادامه بدین.و اازش بخواین با خانوادهش صحبت کنه و بهتون جواب بده
بد نیست بعد از صحبت با خود ایشون از خانواده تون بخواین طی تماس تلفنی ازشون وقت بگیرن حضوری برین خواستگاری
اما اگه دیدین نه.میلی به اینکار ندارن.سعی کنین فراموشش کنین و بیش از حد وقتتونو تلف نکنین و مهتر از اون احساسات پاک و گرانبهاتوتو
موفق باشین:72:
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
هیچ جوابی به تماس هام نمیده. انگار یهو همه چی رو فراموش کرده. به خدا بینمون هیچ مشکلی نبود همه چی مثل روزای خوبمون بود. هر چقدر میخوام سنگدل باشم و همه چی رو فراموش کنم و اصلا فکر کنم توی زندگیم نبوده نمیشه. من چیزی توی عشق و رفاقت کم نذاشتم و خدا خودش میدونه احساسم هوس نبوده تا به این راحتی ها فراموش بشه. شاید این ضربه ای که خوردم به خاطر بیش از احساساتی بودنمه چیزی که متاسفانه از بچگی همراهم بوده. به توصیه دوستانی که بهم لطف داشتن و گفتن تماس بگیر و دلیل کارشو جویا شو، تماس گرفتم ولی جواب نداد. چه راهی به ذهنتون می رسه تا بتونم از این وضعیت نجات پیدا کنم. ببخشید اینقدر اذیت میشید. من دوستای زیادی دارم ولی اصلا نمی تونم با کسی درد و دل کنم. فقط شما هستید.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
نمیدونم اگر شما به جای من بودید چکار می کردید؟ عکس العملتون به این قضیه چطور بود؟ آخه چطور فراموشش کنم؟ میدونید وقتی نگاه به قد و هیکلم میکنم مبینیم با 110 کیلو وزن و 32 سال سن چطور اینهمه در برابر این مشکل تا این حد به زانو دراومدم! آخه چطور میشه 7 سال رو ندید بگیره؟ آدم وقتی با یک سگ یا گربه یا هر حیوان دیگه ای دوست میشه و وابستگی ایجاد میشه وقتی از اون حیوان چند روز بی خبر میمونه خود به خود دلتنگی به وجود میاد. اون چطور تونست این 7 سال رو ندید بگیره و بدون هیچ خبری بذاره و بره؟ نمیدونم این مسائل طبیعیه و من بیش از اندازه احساساتی هستم ویا اون اینقدر سنگدله؟ بابا7 سال میدونید یعنی چی؟ یعنی به همین راحتی رابطه های اینچنینی تموم میشن؟ توروخدا بگید چکار کنم؟ به تماسهام هم هیچ جوابی نمیده. کمکم کنید تا از این وضعیت در بیام. احساس میکنم دارم قاطی میکنم. به خدا میخوام سرمو محکم بکوبم به در و دیوار تا چیزی حالیم نشه.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام
بهتره به خودت زمان بدی الان کاری نمیتونی بکنی . اگر امکانشو داری با دوستان و خانواده بیشتر باش . سعی کن کم کم به اوضاع و خودت مسلط بشی تا بتونی قضیه رو بهتر تجزیه و تحلیل کنی و تصمیم صحیح رو بگیری .
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hadish
تصمیم گرفتم درس بخونم اونهم توی سن28 سالگی که مدتها بود رنگ کتاب و درس رو ندیده بودم. به هر حال نیشتری شد برای ادامه دادن تحصیلاتم و الان ترم آخر رشته مهندسی سخت افزار هستم. با وجود مشکلات کاری که باید هر دوره قبض300 تا 400 هزار تومنی تلفن هامو پرداخت کنم، درسم رو هم می خوندم.
درود حامد جان.
حامد عشقی که تونست در تو جرقه پیشرفت و اراده رو ایجاد کنه ستودنی هست و همچنین تلاش تو برای درک و به آخر رسیدن این عشق و بالا کشیدن خودت واقعا جای تبریک دارد. :104:
یکی از مهم ترین ویژگی های عشق پاک این است که فرد را متحول می کند ولو در راستای خودسازی. که این ویژگی در شما بوده... پس تبریک میگم بهت که عشقت پاک بوده.
پاک بودن عشق لازمه ولی کافی نیست.
به این جمله من خوب دقت کن.
من امروز دوستش دارم...برایش می میرم
او امروز دوستم دارد......برایم می میرد>>>>> فردا چه تضمینی هست من یا او بازهم یکدیگر را دوست داشته باشیم؟
این روند زندگی است...از روست که علی می گوید: بگذارید و بگذرید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید که
دیر یا زود باید گذاشت و گذشت
حامد جان در تو توان بسیاری می بینم تعارف باهات ندارم ولی کسی که بخاطر رسیدن به معشوق خود را بالا می کشد حتما از منبع اعتمادبه نفس بالایی برخورد دار است.
حال چه می شود این منبع اعتماد و این فرد قوی به قول خودش امروز به چنین روزی افتاده؟
زیرا از منبع انرژی خود تنها در این جهت استفاده نموده زیرا خود را محدود کرده است به یک فرد زیرا تنها راه نفس کشیدن و مجرای تنفسی او را یک فرد پر ساخته ..حال اگر او روزی نباشد؟
آیا حامد مردنی است؟
باید جدی بود...........در پاکی عشق خودت شک نداشته باش. عشق تو کارش را کرد و این همان وصال نبود بلکه طی مسیری بود که حامد به خود آمد و این زیبایی عشق است کمی وسعت دیدت را فراتر ببر.
عشق تنها در وصال نیست پیمودن راه و مسیری است که در آن هدف تنها یک مشوق است نه محرک اصلی.
سلامت باشی
بدرود:72:
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
برادر گرامی من هم به شما میگم احساساتی نیستید و این حسی که داشته اید و دارید یک عشق پاکه نه هوس یا چیز دیگه .چون از تفاوتهای عشق و هوس یکی همینه که عشق انسان رو بالا میبره و باعث پیشرفت میشه و در یک کلام سازنده ست و هوس برعکس مانع پیشرفت و صعود است.
اینکه شما تو سن 28 سالگی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتید و تو یک رشته عالی درس خوندید نشون از اراده محکم و پاکی عشق شما داره.
اما برادر گرامی شما اشتباه کردید که مدت 7 سال بدون اینکه اون خانم و خانوادش به شما امیدی برای ازدواج بدن، به این رابطه ادامه دادید.قصد شما ازدواج بوده اما جواب درست و حسابی به شما ندادن و اون خانم تو این ماجرا خیلی مقصر بوده که نظر قطعی و حتمی خودش و خانوادش رو به شما نگفته .
شاید اون زمان خواستگار مناسبی نداشته و با شما بودن بهش آرامش میداده بدون اینکه قصد ازدواج با شما رو داشته باشه واگه اینطور بوده باشه اون تمام مدت با شما بازی کرده خصوصا که شما براش کم نمیذاشتید و سنگ تمام گذاشتید.
اما حالا که خواستگار داره شما رو فراموش کرده.
شما نباید تا وقتی که حداقل امیدی برای گرفتن جواب مثبت نداشتید این راه طولانی رو می رفتید و با در بسته مواه می شدید.
ظاهرا مشکل خانوادشون تحصیلات هم نبوده وگرنه حالا دیگه باید موافق باشن.
حشما تو این مدت اصلا در مورد معیاهارتون صحبت نکردید ؟
هیچ نشانی از رضایت در اون خانم دیدید ؟
از همه این حرفا گذشته حالا دیگه فرصت رو بیشتر از این از دست ندید و باهاش تماس نگیرید .اون دفعه هم نباید بدون موافقت برای ازدواج دوباره به تماسش جواب میدادید.
بیشتر از این عمرتون رو تلف نکنید و مدتی به خودتون استراحت روحی بدید و بعد برید دنبال موردی که مناسب شما باشه و شما رو با تمام وجود بخواد نه اینکه با احساسات و عواطف شما بازی کنه و مطمئن باشید ضربه ای که اون خانم خورده تو این مدت بیشتر از شما بوده چون برای یک دختر تا سن خاصی خواستگار مناسب میاد و بعد از اون دیگه ...
اما یه مرد راحت تر میتونه بره خواستگاری حتی اگه سنش زیاد باشه .
پس به خدا توکل کنید و دیگه باهاش تماس نگیرید مگه اینکه خودشون با خانواده تون تماس بگیرن و موافقتشون رو خیلی واضح اعلام کنن
موفق باشید:72:
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
دوستان عزیز از اینکه تا اینجا همراهم بودید دستانتون رو می بوسم. دیروز با کلی زحمت تونستم با خواهرشون که 42 ساله هستن صحبت کنم. وقتی دلیل غیبت دوستم رو پرسیدم ایشون گفتن وقتی داشتن با شما صحبت می کردن یکی از برادراشون متوجه شدن و براش درد سر بوجود اومده و بعدش گفت احتمالا عمو ایشون از آلمان اومده و احتمالا برای تحصیل میخوان برن آلمان البته این موضوع رو گاهی با خنده و شوخی بهم می گفت ولی من جدی نمی گرفتم. آخه مادرش بیش از اندازه به ایشون وابسته هستن و توی حرفاش می گفت مادرم نمیذاره من ازش دور باشم ویکی از دلایل مخالفت خانواده ایشون با ازدواج با من همین بود. الان دارم با خودم فکر میکنم که احتمالا خواهرش واقعیت رو به من نگفته. دارم متلاشی میشم. هنوز مستاصل هستم. نمیدونم دارم چکار میکنم. امتحانات هم شروع شده ولی نمیتونم تمرکز داشته باشم. این مسئله موقعیت شغلی منو هم به خطر انداخته ولی اصلا برام مهم نیست. تمام زندگیم شده حسرت و خود خوری. توی قلبم بد جوری آشوبه.بگید چکار کنم.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
دوست عزيز بهتر است بر اعصاب خودتان مسلط باشيد. اينقدر خودتان را عذاب ندهيد و سعي كنيد فراموش كنيد. گذر زمان همه چيز را حل خواهد كرد پس صبور باشيد و به زندگي خودتان بينديشيد. به درس و كارتان اهميت بدهيد و اجازه ندهيد به اين ۷ سال زمان از دست رفته چيزي اضافه شود. اين خانم حتي اگر قصد سفر به آلمان را داشت حداقل بايد با يك پيامك از شما خداحافظي ميكرد . پس اصل قضيه مشكل داشته است. اين عشق يك عشق دوطرفه نبوده است. پس بهتر است فراموشش كنيد و به زندگي خودتان بيشتر توجه كنيد. نگذاريد موقعيت هاي خوب زندگيتان ﴿شغل، تحصيل و ازدواج موفق﴾ در حسرت اين ۷ سال از دست برود. نگذاريد به اين ۷ سال چيزي اضافه شود و نگذاريد ديگر او شما را به بازي بگيرد. حتي اگر خواست دوباره رابطه را شروع كند به هيچ وجه اين اشتباه را تكرار نكنيد . مگر اينكه او و خانواده اش تصميم قاطع به اين ازدواج داشته باشند كه آن هم نبايد به تاخير بيفتد
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
آقای hadish گرامی، اگه اون خانم هم مثل شما انقد پایبند به این رابطه و ازدواج بود که برای رسیدن به شما تلاشی میکرد و راضی نمی شد شما انقد عذاب بکشید.
حداقل یه جواب "نه" به میداد و خیالتون رو راحت میکرد اما اون شما رو بلا تکلیف رها کرده و هروقت کار مهمی یا مهمونی براش میاد شما رو فراموش میکنه و کارش که راه افتاد میگه "نمیتونم فراموشت کنم"!
این که نشد جواب .
بخ نظر من یه فرصت دیگه (برای آخرین بار) بهش بدید و منتظر بشد تا خودش تماس بگیره اونوقت جدی تر از قبل ازش بپرسید جواب آرش چیه ؟اگه حرفهای خواهرش رو تایید کرد شما هم بهتره برید دنبال زندگی خودتون ؛ دنبال کسی که واقعا شما رو بخواد و با شما بازی نکنه.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
بچه ها احساس می کنم توی زندگیم دیگه هیچی ندارم. یه مرد و یه غرورش که از اونم برام چیزی نمونده. میدونم منظورتون چیه. یعنی اونقدر که من مجنون نبودم اون لیلی نبود. آخه چرا آدما اینطورین؟ من که دوستش داشتم همه جور از خودم گذشتم. چه تحقیر هایی رو تحمل کردم این در حالی بود که قبلا کسی بهم نمی تونست بگه بالای چشمت ابروی هستش. خودم از هیبت خودم وحشتم می گرفت. نه.مردم آزار نبودم،اما الان از سایه خودم هم می ترسم. فکر می کنم همه میخوان بهم نارو بزنن. چه شبهایی رو با گریه گذروندم. گاهی توی آیینه خودمو میدیدم و دو دستی میزدم توی سرم و میگفتم خاک بر سرت پسرت چرا به این روز افتادی.دو بار که با مادرش صحبت کردم و اولین مطلبی که با مادرش درمیان گذاشتم این بود که منو مثل پسر خودش بدونه و به حرفهام گوش کنه. ولی توی جواب بهم گفت برای دخترم استاد دانشگاه اومد خواستگاری ندادیم، پسر یه کارخونه دار اومد چون 20-30 کیلومتر دورتر از ما زندگی میکنن ندادیم(مادرش سرپرست خانواده است). بهش گفتم مادر من اجازه بدید حتی برای یک بار هم شده با خانواده ام یه دیدار کوچیک داشته باشید. به خدا ما بیماری مسری نداشتیم که بخواد به خانواده اونها سرایت کنه. اونا خودشونو خانواده خیلی مذهبی میدونن و هر سال به خانه خدا مشرف میشن و یا سالانه دو سه بار کربلا و سوریه میرن. گفتم حاج خانم میهمان حبیب خداست اینو شما بهتر از من میدونید اجازه بدید خانواده ام که سنی ازشون گذشته بیان شاید اطمینان کنید ولی از من اصرار و از مادر ایشون انکار که نه نمیشه و همون دلایل قبلی. و در آخر هم گفت پاتو از زندگی دخترم بکش بیرون و بذار بره دنبال زندگیش. دلم بد جوری شکست. نه داشتم میمردم از غروری که زیر پا له شده بود. من آدم مغروری نیستم ولی غرور برای مرد مثل یه فایروال میمونه که اونم شکسته شد. حتی دوست من نیومد بهم دلداری بده که مثلا عیبی نداره. حالا تو خودتو ناراحت نکن. حتی نیومد بگه به درک که غرورت شکسته شد. فدای سرم که تحقیر شدی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. نمیدونم شاید من انتظار بیجایی داشتم.ولی انگار مثل یه اردک شده بودم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم. شاید از شعور کم اینجانب بود. به هر حال روزها گذشت و گذشت و من روز به روز دلداده تر و وابسته تر میشدم. تا به اینجا رسیدم که الان تقریبا جنازه ام در خدمت شما هست و هیچ فرقی با یه جنازه نمی کنم. شبها دعای کمیل گوش میدم، زیارت عاشورا گوش میدم و بعضی وقتها آهنگهای داریوش رو گوش میدم تا شاید آروم بگیرم. روزها هم به امید شما دوستای عزیزم میگذرونم و به عشق شما سایت همدری رو میبینم و پست میذارم تا از راهنماییاتون استفاده کنم. به نظر شما حرفی که خواهر ایشون زد مبنی بر اینکه توی دردسر افتاده وقتی داشته با شما صحبت می کرده واقعیت داره؟ چقدر امکانش هست؟ آرزو میکنم هیچ انسانی حتی خونخوار ترین آدمها به درد من دچار نشن. ای خدا خودت خوب میدونی دارم چی میگم.
[quote=hadish]
. یعنی اونقدر که من مجنون نبودم اون لیلی نبود
منظورم اینه که اونقدر که من مجنون بودم اون لیلی نبود
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
بچه ها احساس می کنم توی زندگیم دیگه هیچی ندارم. یه مرد و یه غرورش که از اونم برام چیزی نمونده. میدونم منظورتون چیه. یعنی اونقدر که من مجنون بودم اون لیلی نبود. آخه چرا آدما اینطورین؟ من که دوستش داشتم همه جور از خودم گذشتم. چه تحقیر هایی رو تحمل کردم این در حالی بود که قبلا کسی بهم نمی تونست بگه بالای چشمت ابروی هستش. خودم از هیبت خودم وحشتم می گرفت. نه.مردم آزار نبودم،اما الان از سایه خودم هم می ترسم. فکر می کنم همه میخوان بهم نارو بزنن. چه شبهایی رو با گریه گذروندم. گاهی توی آیینه خودمو میدیدم و دو دستی میزدم توی سرم و میگفتم خاک بر سرت پسرت چرا به این روز افتادی.دو بار که با مادرش صحبت کردم و اولین مطلبی که با مادرش درمیان گذاشتم این بود که منو مثل پسر خودش بدونه و به حرفهام گوش کنه. ولی توی جواب بهم گفت برای دخترم استاد دانشگاه اومد خواستگاری ندادیم، پسر یه کارخونه دار اومد چون 20-30 کیلومتر دورتر از ما زندگی میکنن ندادیم(مادرش سرپرست خانواده است). بهش گفتم مادر من اجازه بدید حتی برای یک بار هم شده با خانواده ام یه دیدار کوچیک داشته باشید. به خدا ما بیماری مسری نداشتیم که بخواد به خانواده اونها سرایت کنه. اونا خودشونو خانواده خیلی مذهبی میدونن و هر سال به خانه خدا مشرف میشن و یا سالانه دو سه بار کربلا و سوریه میرن. گفتم حاج خانم میهمان حبیب خداست اینو شما بهتر از من میدونید اجازه بدید خانواده ام که سنی ازشون گذشته بیان شاید اطمینان کنید ولی از من اصرار و از مادر ایشون انکار که نه نمیشه و همون دلایل قبلی. و در آخر هم گفت پاتو از زندگی دخترم بکش بیرون و بذار بره دنبال زندگیش. دلم بد جوری شکست. نه داشتم میمردم از غروری که زیر پا له شده بود. من آدم مغروری نیستم ولی غرور برای مرد مثل یه فایروال میمونه که اونم شکسته شد. حتی دوست من نیومد بهم دلداری بده که مثلا عیبی نداره. حالا تو خودتو ناراحت نکن. حتی نیومد بگه به درک که غرورت شکسته شد. فدای سرم که تحقیر شدی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. نمیدونم شاید من انتظار بیجایی داشتم.ولی انگار مثل یه اردک شده بودم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم. شاید از شعور کم اینجانب بود. به هر حال روزها گذشت و گذشت و من روز به روز دلداده تر و وابسته تر میشدم. تا به اینجا رسیدم که الان تقریبا جنازه ام در خدمت شما هست و هیچ فرقی با یه جنازه نمی کنم. شبها دعای کمیل گوش میدم، زیارت عاشورا گوش میدم و بعضی وقتها آهنگهای داریوش رو گوش میدم تا شاید آروم بگیرم. روزها هم به امید شما دوستای عزیزم میگذرونم و به عشق شما سایت همدری رو میبینم و پست میذارم تا از راهنماییاتون استفاده کنم. به نظر شما حرفی که خواهر ایشون زد مبنی بر اینکه توی دردسر افتاده وقتی داشته با شما صحبت می کرده واقعیت داره؟ چقدر امکانش هست؟ آرزو میکنم هیچ انسانی حتی خونخوار ترین آدمها به درد من دچار نشن. ای خدا خودت خوب میدونی دارم چی میگم.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام
بنظر من بیش از این خودتو اذیت نکن . سعی کن به زندگی خودت بپردازی . البته اینجور مشکلات زمان زیادی میبرن واسه حل شدن اما اگر تصمیم بگیری که این قضیه رو منطقی حل کنی خیلی از مشکلاتت کاسته میشه . بنظر من این رابطه اصلا ارزش این ناراحتی هارو نداره . اگر کمی زمان بگذره خودت هم به همین نتیجه میرسی . برای چی زندگیت رو واسه کسی که اینطوری رفتار میکنه ( اونم بعد از 7 سال ) حروم میکنی ؟
این رابطه رو قطع کن و برو دنبال بازسازی خودت . ان شاء ا .. یک مورد مناسب پیدا کنی و طعم خوشبختی رو بچشی .
موفق باشی
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام:72:
به نظر من شما دو راه پیش رو دارید :
1- می تونید حبابی رو که 7 سال بزرگش کردید و بزرگ و بزرگ ترش کنید و در یه شرایط بدتر با یه تلنگر ساده از بین ببریدش.میتونید با پیگیری بیشتر 7 سال رو تبدیل به 10 و 14 و... کنید و در همین وضعیت بلاتکلیفی باقی بمونید.
2 - این اتفاق در زندگی شما افتاده . زمان از دست رفته و احساس لگد شده شما مثل آبیه که نمیشه به جوی برگردوندش ولی از بدترین چیزها هم میشه استفاده مفید کرد . سعی کنید از خوش خیالی هاتون و سادگی هاتون و احساس مدار بودنتون درس بگیرید و خودتون رو بازسازی کنید.
قطعا این کار یه روزه و یک ماهه نمیشه ولی اراده کردن واسه انجام این کار چند ثانیه بیشتر وقتتون رو نمیگیره.
حستون قابل درکه و طبیعی .
در مقابل احساسات منفی و منفعل و مخربتون مقاومت کنید. غرورتون رو احیا کنید.
دنبال علت نگردید به چاره بیندیشید.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
یه اتفاق تازه! دیشب بعد از 15 روز تماس گرفت. میگه آخرین باری که با هم صحبت می کردیم. یکی از برادرام متوجه شد وقتی داشتم اسمتو می بردم و کلی سرم داد و بیدار کرده تا حدی که همه اعضای خانواده متوجه شدن و می گفته اون کسی که اسمشو می بردی کیه؟و گوشیش رو گرفته و شماره منو برداشته! ( تا یادم نرفته اصرار داشته در مورد این قضیه صحبتی نشه، چون میگه اعصابم بهم میریزه وقتی یادش میوفتم). منم گفتم یه مزاحم بوده و می خواستم ببینم کیه! میگه هنوز هم بهم شک دارن.وقتی ازش پرسیدم چرا توی این مدت بهم زنگ نزدی و حتی یه خبر کوچیکی بهم ندادی. میگه وضعیت اینطوریه و نمیتونم مثل همیشه باهات حرف بزنم. بهم گفت فقط خواهش می کنم هر چند وقت یکبار بهت زنم. وقتی ازش پرسیدم چرا حالا هر چند وقت یکبار در جوابم گفت آخه دیگه نمی خوام وابسته بشیم. تا همینجا رو داشته باشید...این موضوع متوجه شدن برادرش از دوستی خواهرش با یک غریبه. به نظر شما این میتونه واقعیت داشته باشه که برادرش فهمیده و هیچ عکس العملی نشون نداده باشه مثلا با همون شماره بهم زنگ بزنه و متوجه بشه کیه؟ و یا حداقل با یه شماره ناشناس بهم زنگ بزنه و بگه تو کی هستی که به خط خواهرم زنگ میزنی ؟(برادرش و میگم) یا مثلا پیش خودش فکر نکرده که باید بهم بگه اگه از خط من و یا خط نا شناس کسی زنگ زد تا صدای منو نشنیدی حرف نزن؟ چون چند سال پیش بهم گفته بود تا صدای منو نشنیدی حرف نزن و این مسئله ای بود که من هیچوقت رعایت نمی کردم. به نظر شما توی یه همچین شرایطی نباید به گفته خودش بهم یه جوری می رسوند؟ از طریق خواهرش که توی یه همچین مواقعی باهام در تماس میشد و یا اس ام اس میداد. برام همه چیز مبهمه. گیجم. نمیدونم چیکار کنم. به قول معروف دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟ تو رو خدا راهنماییم کنید کجای این موضع ایراد داره. اصلا فکر کنم این داستان زندگی من یه موضوع خوب بشه واسه روانشناسها. از دور دستاتون رو می بوسم.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
وقتی زنگ زد برخوردش صمیمی بود یا سر سنگین؟
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
پرسیدید برخوردش صمیمی بود یا سر سنگین؟ نه اتفاقا برخوردش مثل همیشه بود. انگار نه انگار که 15 روز از هم دور بودیم. وقتی ازش پرسیدم که کجا بود؟ چطور شد که یادت اومد من هم یه روزی توی زندگیت بودم؟ بعد از اصرار من که جریان بو بردن برادرت از رابطه ما رو تعریف کنه، برم تعریف کرد ولی یهو گفت من به خاطر تو برام دردسر درست شده. گاه گداری آدم حرفهایی رو از کسایی میشنوه که اصلا انتظارشو نداره. نمیدونم چی بگم من آدمی نیستم بخوام معامله کنم من خودشو به خاطر خودش دوست داشتم ولاغیر. ولی به نظر شما با اون همه گرفتاریهایی که توی این 7 سال من کشیدم باید جوام این باشه که من به خاطر تو توی دردسر افتادم! بهم میگه اگر اشکالی نداره هر وقت تونستم بهت زنگ میزنم یعنی هر وقت موقعیتش پیش اومد. نمیدونم دیگه میخواد چکارم کنه. بهش گفتم ببین عزیزم من اسباب بازی نمیخوام باشم و خداحافظ میدونید من چند بار زیر آوراش له شدم ولی به روی خودم نیاوردم، بارها کوتاه اومدم، گذشت کردم، با اینکه غرورم لگدمال شده بود. من احساس میکنم اون میخواد کم کم این رابطه رو تمومش کنه ولی من دیگه نیستم. حتی کم کم. از همون آخرین باری که با هم حرف زدیم تصمیم گرفتم دیگه جواب ندم. با اینکه هر دقیقه در حال زنگ زدنه . ولی میخوام مقاومت کنم تا بیشتر از این ضربه نخورم. میدونم اگه دوباره به این جریان تن بدم دفعه بعد چیزی ازم نخواهد موند. گوشیم رو خاموش کردم تا وسوسه نشم. فکر میکنید کار درستیه؟ یعنی تصمیم درستی گرفتم یا عجولانه بوده؟ اگه فکری به ذهنتون می رسه که بتونه توی این شرایط کمکم کنه ممنونتون میشم. میخوام لحظه به لحظه این ارتباط رو با شما درمیون بذارم. تا کمکی بشه هم برای من و هم برای کسانی که دوست ندارن این اتفاقات براشون بیفته. یعنی یه جور تجربه باشه. به نظر من آدم هر چیزی رو لازم نیست خودش تجربه کنه چون خیلی ها تحمل تجربه های سخت رو ندارن. و درثانی هزینه های این جور تجربه ها همه جوره سنگینه.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام دوست عزیز
متاسف شدم که در همچین شرایطی گیر کردید و امیدوارم که خیلی زود مشکلتان حل شود.:72:
به نظر من ارتباط از راه دور اصلا ارتباط درستی نیست چون شناخت کافی پیدا نمی شود و دلیل اینکه ارتباط شما این قدر طولانی شده است به خاطر دور بودن راه است و چون شما نمی توانید خیلی از کارها و رفتارهای ایشان را از نزدیک ببینید و کنترل کنید تنها بر اساس احساسات بدون شناخت به این رابطه ادامه داده اید.
اشکالی ندارد حالا که چیزی نشده، الان شما هم از نظرتحصیلی بالاتر رفته اید هم تجربه ی یک رابطه را دارید پس مطمئنا اگر تلاش کنید ارتباط بعدی شما بسیار بهتر می شود.
دوست عزیز با ادامه ی این رابطه شما فرصت پیدا کردن و شناخت افراد جدید و بهتر و متناسب تر با شرایطتان را از خودتان می گیرید به نظر من الان شرایط شما بسیار مناسب است و می توانید با کمی تلاش و دقت و پشتکار افراد بسیار بسیار مناسبترش را پیدا کنید.
نظر من این است که این رابطه را ادامه ندهید چون تمامی حرف ها و عکس العمل های این خانم و خانواده اش منفی است و از نظر فرهنگی هم اختلاف زیادی با هم دارید و چیزی که برای شما احترام حساب می شود برای آنها احترام حساب نمی شود،معیاری که از نظر شما مهم است از نظر ایشان مهم نیست،وابستگی ایشان به خانواده اش زیاد است و استقلال نظر را ندارد و تحت تاثیر خانواده اش قرار دارد که این یک نکته ی بسیار منفی می باشد. پس از نظر معیارهای ازدواج هم تفاهمی با هم ندارید و مهم تر از همه اینکه فرصت شما برای تشکیل خانواده کم است اما ایشان هنوز فکر می کند که فرصت بهتر از شما دارد و به اصطلاح(با عرض معذرت ) شما را در آب نمک خوابانده تا اگر خواستگار بهتری پیدا کرد او را انتخاب کند وگرنه شما که هستید اگر پیدا نشد بعدها می تواند روی شما فکر کند.
من فکر می کنم که شانس شما برای پیدا کردن همسر بسیار زیاد است و به نظرم 7 سال کافیست.تجربه و درسها یی را که در این رابطه یاد گرفتید در رابطه ی بعدیتان به کار بگیرید و مطمئنم که موفق می شوید.
نا امید نشوید گاهی این تجربه ها لازم است تا برای مسیر بعدیمان قوی تر گام برداریم :310:
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
قطعا تصميم شما براي جواب ندادن تصميم درستي هست
[size=small]شما كه نمي تونيد تا ابد يك رابطه ي بي هدف رو ادامه بدين ادامه اين رابطه جز وابسته شدن بيشتر و ضرر چيزي به همراه نخواهد داشت اگر هم ايشون باز خواستن ادامه بدن و مدام زنگ زدن بهتره ازشون بخواين تكليف رابطه رو روشن كنن يا قطع يا ازدواج و اگر خواستن به صورت تدريجي قطع بشه به هيچ عنوان قبول نكنيد و بدونيد همبن قطع يك باره بهترين كاره
در آخر به نظرم كم كم كه از نظر عاطفي آروم تر شدين به دنبال يك همسر بگردين و زندگي واقعيتونو به اميد خدا با رابطه ي واقعي ادامه بدين :72::72::72:
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام کار خوبی کردین که تماس تلفنی و اس ام اس رو تعطیل کردین.زندگی وجوانی تونو هدر ندین . شما این همه راهو رفتین که به هم برسین ولی اون در عوض چیکار واستون کرد؟ شاید یه روز ببینی ازدواج کرده و اینوسط سر تو بی کلاه مونده
مطمئن باشین اگه ازدواج کتید همه چیز از یادتون میره :305:
اگه یه ذره احساسات رو کنار بذارین و عقلانیت رو بیارین وسط میبینید این همه هزینه مالی و احساسی و وقت ارزش اینو نداره که واسه یه رابطه بی ثمر هدر بشه
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
عجب دنیایه جداً! چی هستیم ما انسانها! به کجاها می رسیم!!!
برادرم! خیلی سخته بخوای به حرفهای بقیه ای گوش کنی که همش بهت می گن ولش کن...ولش کن...آدم با خوندن حالتهاتون یاد شعرهای عاشقانه می افته...
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
می بینید چقدر قشنگ وصف کرده حالشو؟...خیلی زیباست حس عاشقی با همه دردهاست اما.........
من کتابهای باربارا دی آنجلیس رو زیاد می خونم...دو تا نکته جالب هست از میون حرفهاش هست که می خوام بهتون بگم...
اول:باربارا از خودش می پرسه چرا من انقدر عاشق آدمهای نامناسب میشدم...انقدر غرق در عشق اونها می شدم که خودمو فراموش می کردم...جالب اینجاست که یه بار چنان شیفته مردی شده بوده و اونقدر باهاش رزونانس داشته که فکرشم نمی کرده مردی بهتر از اون براش تو دنیا وجود داشته باشه... متاسفانه می فهمه که این مرد همزمان با خودش با چند زن دیگه هم به همون شیوه ارتباط داشته و حتی نامه هایی که براشون می نوشته از یک کپی بودند...چرا ما عاشق چنین آدمهایی می شیم؟ جواب اینه که ما عاشق اونها نیستیم بلکه عشق از درون خود ما سرچشمه می گیره...ما خودمون از درون عاشق می شیم و اون عوامل خارجی شاید تنها تلنگری برای جوشش اون حس درونی ما باشن. اینو به جرات بگم می شه بدون معشوق مجازی هم عاشق بود...با دیدن یک طلوع خورشید...یک نسیم که به صورتت بخوره...صدای خنده یک بچه و خیلی چیزهای دیگه می شه حس عشق رو باهاشون تجربه کرد...اگه عاشق هستی نشانه صفای درون خودته نه خاص بودن معشوقت...
نکته دوم: تا حالا صورت خودتونو توی آینه از نزدیک دیدید؟لکه ها، حفره های پوستی، خالها، برآمدگی ها، جوش و ... شاید گفتنشم حتی زیاد خوشایند نباشه اما به محض اینکه چند قدم از آینه دور می شید به نظر صورت صاف و یکدستی میاد...روابط راه دور همین حکم رو دارن...از دور صاف و بی نقص و از نزدیک ملال آور...
برادر خوبم...چقدر دلت پاکه!...فقط یه حرف بهت می زنم...به خودت، انسانیتت و اعتماد به نفست رحم کن...یک انسان ارزش اینو نداره که خودتو انقدر براش کوچیک کنی...هیچکس آدم کوچیک و ضعیفو دوست نداره...یادت نره
با سپاس:72:
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام به همه دوستان
به نظرم اگه دفعه ديگه به شما گفت من 2-3 هفته يكبار بهت زنگ ميزنم
بهش بگيد من به زنگ 2-3 هفته يه بار تو احتياجي ندارم احتياج دارم كه صادقانه و انساني باهام رفتار بشه
اگه 2باره گفت تو دردسر افتادم بگيد خب ميتونيم با اذدواجمون اين دردسرهامون كم كنيم هم من وهم تو
اگه 2 باره بهانه آورد كه خانوادمون نميذارن بگيد پس ادامه اين رابطه به ضرر هر دومونو
خلاصه اگه واقعا ديديد كه هيچ تلاشي براي اين وصلت نميكنه رابطتو قطع كن
مطمئن باش خيلي سخت نيست
مرد باش و استوار
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
خیلی ممنونم از کمک ها و راهنماییهاتون. اگه شما جای من بودید چطور میتونستید متوجه بشید که تلاش میکنه برای اینکه به هم برسیم؟ شاید من چشمام کور بود و واقعیت ها رو نمیدیدم؟ آخه میدونید چیه، بهم میگفت مامانم ازم می پرسه که آیا با تو ارتباط دارم؟ میگفت: منم به مامانم میگفتم هیچ ارتباطی با من نداره و اصلا هیچ تماسی بینمون نیست! به نظر شما این میتونه تلاش برای راضی کردن خانواده باشه؟ همونقدر که ایشون اصلا منکر ارتباط با من بود، من همه تلاشمو می کردم برای اینکه این فاصله کمتر بشه. برای اینکه یه شغل ثابت و درآمد ماهیانه داشه باشم تا مثلا یکی از شرایط ایشون و خانواده محترمشون رو بدست بیارم برای اینکه صاحب اون شرکت بهم اعتماد کنه و شرایط شغلی برام فراهم کنه بطور رایگان کامپیوترهای مورد استفادشون رو تعمیر میکردم، تا هر مشکلی که در زمینه شبکه و کامپیوتر براشون بوجود میومد می رفتم و مشکلشون رو حل می کردم البته به طور رایگان. یا مثلا برای اینکه یکی دیگه از شرایطشون رو پیدا میکردم توی 28 سالگی راه دوری رو میرفتم برای دانشگاه و همونطوری هم خسته و کوفته از دانشگاه بر میگشتم به محل کارم و تا دیروقت مجبور بودم کار کنم. بچه ها به خدا اینها حقیقت داره داستان توی مجله ها نیست. داستان خودمه. واقعیه واقعی. ای کاش نصف این تلاشی که برای بهم رسیدن میکردم ایشون هم میکرد. مطمئن بودم تا الان به کوچولو هم داشتیم. ولی افسوس که اون لیلی نبود. میشه خودتونو جای این خانم بذارید و ببینید توی این شرایط چکار میتونستید بکنید؟ با توجه به این که شاید خانواده مخالفت می کرد. به نظر شما اینها همه بهانه بودند؟ شاید فکر نمیکرد من تا این اندازه موضع رو جدی بگیرم؟ شاید هم به پشتکار من ایمان نداشت.مرسی.
-
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
نمیدونم ولی شایدم از بابت شما مطمئن بوده واسه همین توی آب نمک خیسونده تا باقی خواستگارا رو بسنجه...
کم کم دارم متاسفانه اینجوری من خودم نه به شکل حاد ولی به شکل خفیفش تجربه کردم:
پسرآویزون........دخترگریزون//////////دخترآویزون.........پسر گریزون!
این جمله قصار یکی از بروبچ سایته که الان اسمش یادم نیست ولی تا حدی درسته البته این کش و قوس تا حدیه و بعد پاره میشه مثلا خودم یه مدت توجه دختری رو حس کردم.......بعد این من بودم که متوجه اون شدم و حرکاتش واسه م مهم بود........اومدم توی این تالار و موضوع رو مطرح کردم...چند روز طول کشید که از حالت آویزون و عاشق بیرون اومدم.......باورتون نمیشه ولی کاملا مطئمنم وقتی بعد یه هفته که گذشته بود سلامش کردم....(دخترا خیلی تیز هستن تو این مسائل) متوجه دوری من شد (از همون سلام: لحن+Body Language + شایدم حرکات صورت) یه دقیقه نکشید که اومد پیشم و موضوع رو با یه چیز بی اهمیت شروع کرد یه موضوع بیربط تا صحبت کنه....اونم بنده خدا یه مدت آویزون بود و من بیشتر و بیشتر فکر میکردم و تردیدهام راجع به خودم و ایشون برطرف نشد الان رابطه هردومون نسبتا عادیه.....
دو راه بهتون پیشنهاد میکنم:
1)مستقیم ازش بخواین تکلیفتون رو روشن کنه و یه چیزائی توی مایه اولتیماتوم حالا بسته به شرایطتون میتونین تعدیلیش کنین...
2)وابستگی بهش رو کم کنین .... میتونین دوستش داشته باشین .. ولی خودتونو باید پیدا کنین.....هویت جدا و ارزشمند خودتونو...مسخش نشید....
به نظر من عشق رو خودمونیم که پروبال میدیم و یکی از اشتباهات من این بود که عشق رو یه چیز ماورائی میدونستم ولی الان اینطور نیست به نظرم عشق قابل کنترله....