دچار افسردگی و ترس شدم...
[/font][/color][/size][size=medium][color=#000000][font=Arial]
سلام
من و نامزدم خیلی زیاد همدیگرو دوست داشتیم اما حدود 20 روز پیش در باره ی
مسائل عقد و ازدواج بین ما کمی بحث شد و از اون روز نامزد من کاملا عوض شد
و میگه احساسی نسبت به من نداره
من با اون خیلی حرف زدم اما اون نه منو میبینه نه صدای منو میشنوه در حد sms
مادرم هم یک بار با مادرش صحبت کرده اما هیچ خبری ازشون نیست
من نمیدونم باید چی کار کنم
به دلیل علاقه ی زیادی که دارم بسیار افسرده و عصبی شدم باور کردن عوض شدن یک آدم به دلیل یه موضوع کوچک برای من غیر ممکنه من واقعا سردرگم هستم
لطفا اگر پیشنهادی دارید به من بگید
با تشکر نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
شما پسر هستید یا دختر؟و نیز دقیقاً درباره چه مسایلی حرف زدید؟؟مادر نامزدتان(دختر یا پسر؟؟) به مادر شما چه گفته است؟؟؟در پیامکهایش چه چیزی می گوید؟؟؟؟
در صورت پاسخ به این پرسشهای بسیار کارساز می توان مشاوره بهتری به شما داد.همه ما چشم براه صحبتهایتانیم . . . .
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
من دخترم ،اونچیزی که بحث شد مسائل عادی بود اما خانواده ها سر تاریخ ها مشکل داشتن ،ناراحتی نامزد من درباره ی من بود مادر نامزد من توی اون روز خیلی گیر میداد و وقتی من گفتم که نظرم مخالف نظر ایشو ن هست درباره ی تحمل کردن مشکلات زندگی کمی دچار رنجش شد البته من پایان همون جلسه بهش گفتم که منظور بدی نداشتم و اگر ناراحت شدن معذرت خواهی کردم
اما نامزد من از اون روز به هم ریخت و من درباره ی گذشته ای که بین ما بوده باهاش حرف میزنم که گذشتنی نیست یا اینکه باید گذشت وجود داشته باشه و به این راحتی نمیشه با آبروی خانوادگی یه دختر بازی کرد یا تمام اون چیزهایی که اتفاق افتاده تا الان بی فایدست
مادر من هم به مادرش یه همچین چیزا هایی گفته البته در نهایت احترام
با تشکر نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
هنوز دو پرسش مهم مانده ایت:
مادر نامزدتان(دختر یا پسر؟؟) به مادر شما چه گفته است؟در پیامکهایش چه وطالبی را می گوید؟؟و نیز افزون بر اینها:
1-از نظر اجتماعی،فرهنگی،اقتصادی و تحصیلی چگونه هستید،هم شما و هم نامزدتان؟؟؟
2-آیا در مدت نامزدی تا اکنون رفتارهای دو طرف باعث اعتراض طرف دیگر شده است؟؟؟؟در مواردی چون:صحبت کردن و حجاب و *مهریه* و *جهزیه* و . . .
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
رابطه ی ما یک رابطه ی احساسی و احترامی بود ما هر دو همدیگرو میپرستیدیدیم اصلا مسائلی که گفتید داری ارزش نبود نه مهریه نه هیچ چیز دیگه جالب اینکه پایه ی زندگی ما قرار بود بر اساس گذشت باشه ما از لحاظ فرهنگی مشکلی نداریم در واقع همه جوره همدیگرو قبول داشتیم در پیامکهای اولیه میگفت من نمیتونم خوشبختت کنم اما حالا میگه تو باعپ نابودی من شدی و من دیگه احساسی ندارم نسبت به تو و کلا نمیخوام نه با تو نه با کسی دیگه ازدواج کنم ،مادر نامزد من گفت اتفاقی نیفتاده و من با پدرش صحبت میکنم و خبر میدم اما هیچ خبری نیست به هر حال من دیگه نمیدونم باید بهش چی بگم یا اینکه چی کار کنم
فقط این قضیه شده مثل یه کابوس که تموم نمیشه
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام نیمه پنهان جان ورودت رو خوشامد میگم
عزیزم کمی صبر وتحمل کن تاجناب دکتر سنگ تراشان شما رو راهنمایی کنند .
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام
امیوارم که با کمک این جمع خوبی که پیدا کردم بتودم زندگیمو دوباره بدست بیارم
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام دوست عزیز
به نظر نمیاد مسئله ای که مطرح شده و باعث اختلاف شده اونقدر اهمیت داشته باشد که اینقدر رابطه شما و نامزدتون رو دچار مشکل بکنه آیا مطمئن هستید که هیچ مشکل دیگه ای در بین نیست؟ به نظر من با یک جلسه خانوادگی به همراه بزرگترها موضوع رو میتوان حل و فصل کرد مشکلات بزرگتر از این وجود داشته که به راحتی با یک گذشت حل شده پیوند زناشویی مقدس تر از این است که بخواهد با بهانه گیری های واهی از هم بپاشد برای خود من قابل تصور نیست کسی که تا دیروز به من ابراز علاقه میکرده یکدفعه بخاطر یک اختلاف ساده بگوید که دیگر هیچ حسی نسبت به تو ندارم میتوانم حالتان را در این لحظات بفهمم به خدا توکل کنید امیدوارم هر چه زودتر مشکلتان حل شود
امیدوارم آقای سنگتراشان هم در این زمینه شما را یاری کنند
دوست داریم هر چه زودتر خبر حل اختلافتان را بشنویم
توکلت علی الله
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
دقیقا همینطوره من کاملا شوکه هستم از طرفی تمام تلاش خودمو کردم که با هم حرف بزنیم اما نامزد من حتی صدای منو نمیشنوه در واقع با گفقتن این موضوع که من حرفی برای گفتن ندارم هیچ حقی برای من قائل نشده یا اینکه ترس از این مطلب وجود داره که حرف زدن با من نظرشو عوض کنه ،باید بگم که من این مسئله ی اختلاف ما رو با پدرم هنوز مطرح نکردم برای اینکه این مسئله باید بین ما حل بشه
اگر قرار باشه سر هر بحثی ما پای خانواده ها رو بکشیم وسو پس ازدواج کردن ما درست نیست باید اونقدر بزرگ شده باشیم که بتونیم مسائل رو حل کنیم ،مسلما خانواده ی ایشون هم مخالفتهایی دارن در غیر این صورت خودشون حرفی میزدن من میترسم که دوباره بگم مادرم صحبت کنه و حرفهایی بره و بیاد که حرمت خانوادگی زیر سوال بره
همه ی تلاش من برای صحبت کردن با نامزدم بی فایدست
به نظر کار درستی نمی یاد که بخوام برم در خونشون و بگم بیا با هم صحبت کنیم
این درسته که من در حال زندگی میکنم اما به هر حال آینده رو چی کار کنم
واقعا مسئله همین بوده کمی جو متشنج شده بود اما من معذرت خواهی کردم
نمیتونم بفهمم در حقیقیت از اوج به زمین خوردم ،من علاقه ی شدیدی دارم نمیتونم به این راحتی بگذرم
اما اگر هم بگذرم نمیتونم دیگه هیچوقت شروع کنم
رابطه ی عاطفی و اعتماد من به گونه ای بود که فکر میکنم اگر درست نشه به خودمم نباید اعتماد کنم این حقیقیت هست نه بدبینی
نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
این سردرگمی داره منو از پا در می اره دارم اعتماد بنفسمو از دست میدم تمام ارزشهام داره بی ارزش میشه میشه خواهش کنم یکی بهم بگه من چی کار کنم ؟احساس میکنم درون خودم دارم خفه میشم
نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سرکار خانم نیمه پنهان؛هموند ارحمند،ببینید شما با نامزدتان مدتی رابطه داشته اید و به ناچار از نظر احساسی به هم وابسته شده و به دلیل دختر بودن شما این امر در مورد شما بیشتر است.
خوب این درست . . . اما این فرآیند اشتباهی در دوران نامزدی که باید دوران شناخت شما از یکدیگر باشد.است که زیاد وابشته شوید؛به هر حال در هر رابطه ای ممکن است بنا بر عواملی که از دست ما بیرون است،اختلافاتی رخ دهد.
و نیز ممکن است دو طرف درگیر در رابطه احساسی با هم اختلاف پیدا نمایند؛شما باید در زندگی و نیز در همه حال *اعتماد به نفس* و *عزت نفستان* را حفظ کند.اینکه نمی شود ما در شرایط که اوضاع بدی بر فضای زیست ما حاکم گردد،ناگهان خود را ببازیم و در نتیجه خودمان را عذاب دهیم.
ایشان نامزد شما بوده درست،او را دوست دارید بازهم درست؛ ولی نباید بدون محاسبه خردمندانه هزینه عاطفی زیادی در این رابطه می کردید.
من نمی خواهم خدای ناکرده شما را بددل کنم،ولی اگر طرفی را که که با او رابطه داریم،کسی بهتر از ما را بیابد یا اصلاً خطوط قرمز ومقولات محکمی را در خیال خود نسبت به کردار و اخلاق و نیز قیافه طرفش دارد و می تواند کمی از برخی از آنها بگذرد،ولی می بینددر طول زمان با شناخت بیشتری که از طرف خود بدست آورده دیگر چیزهایی را که دوست دارد در نامزد،دوست یا همسرش نمی بیند و باید از اکثرشان چشم پوشی نماید،خوب ممکن است رابطه مزبور سست شده یا اصلاً پایان گیرد.
تلقین اطرافیان و به درازا کشیدن دوران نامزدی نیز بی تأثیر نمی باشند.به هر حال شما بکوشید با پادرمیانی بزرگان فامیل خود و ایشان که اگر زن باشند بهتر است یک جلسه گفتگو را ترتیب دهید و سنگهایتان را وابکنید و حرف دل و شروط خود را بگویید.
اکنون که احساساتی شده و حالتان خوب نیست،باید دقت بیشتری به خرج دهید،چرا؟
بازهم می گویم من نمی خواهم شما را نسبت به نامزدتان بددل کرده یا بدگویی ایشان را کنم،اما اگر با این قطع رابطه یا دوری شما تحت فشار روانی و احساسی هستید،نباید از مواضعی که اصولی،درست و مورد توافق قبلی شما و اوست و نیز مهریه و جهزیه و شرایط دیگری که خانواده ها توافق نموده اند،عقب نشینی کرده و از حق خود بگذرید.
تا جایی که توان دارید و شأن و آبروی خود و خانواده تان اقتضا می کند در برقراری و ادامه این رابطه تلاش کنید و در صورت به نتیجه نرسیدن صددرصد بهتر است که نامزدیتان را پایان دهید که در صورت ازدواج معضلات بیشتری گریبانگیر شما خواهد شد.
از خودای مهر آفرین می خواهم که رابطه نامزدیتان دوباره درست شده و به ازدواج ختم گردد؛؛؛بدرود.
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
حرفهای شما کاملا منطقی است مسلما باید نهایت تلاش را کرد اما چون من نمیدونم که نامزدم در چه شرایطی هست و تحت چه عواملی به اینجا رسیده کمی سردرگم هستم رابطه ی مانه منطق کامل بوده نه احساس کامل و همه چیز اینقدر عالی و خوب بوده که این شوک بزرگ توانایی های فکری رو از من گرفته من دارم همه ی سعی خودمو میکنم که باهاش حرف بزنم یعنی اگر قرار هست پایانی باشه باید با صحبت ما پایان داده بشه درباره ی بار عاطفی و گذشت زیاد حق با شماست اما من از یک روش انسانی پیش رفتم و نهایت صداقت رو داشتم بدون سیاست خاصی بااین تصور که ایشون انسان بزرگواری هستن و خودشون هم همینطورن ،نیت هم خوب بود به دلیل خاصی وارد زندگی ایشو ن نمیخواستم بشم و چیز خاصی هم وجود نداشته که چشمداشتی داشته باشم صرفا از روی اینکه بتونیم پاپه های مناسبی برای ستون زندگی باشیم ،مسلما هیچ ادمی همه موارد رو نداره و ایده ال نیست این تصور ماست که با گذشت یک انسان رو ایده ال میبینیم دارم سعی میکنم به گذشته فکر نکنم که چی شده و اینکه در آینده چی میشه باید فکر مناسبی برای حال کنم هر چند که همه ریسمان محکمی به هم دارن فکر میکنم که درست شدن این موضوع خیلی بهتر ار پایان دادنش هست چون مشکلات آینده و بدبینی و بی اعتمادی نسبت به تمامی انسانها درد وحشتناکیه ،از حرفهای بسیار پنداموزتون ممنون
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
نیمه پنهان گرامی،اگر ینده می گویم:
*تا جایی که توان دارید و شأن و آبروی خود و خانواده تان اقتضا می کند در برقراری و ادامه این رابطه تلاش کنید و در صورت به نتیجه نرسیدن صددرصد بهتر است که نامزدیتان را پایان دهید که در صورت ازدواج معضلات بیشتری گریبانگیر شما خواهد شد.*
برای جلسه ایست که باید جهت روشن شدن وضعیت خودتان و ایشان و ماجرای نامزدیتان تشکیل دهید.پس:
*اما اگر با این قطع رابطه یا دوری شما تحت فشار روانی و احساسی هستید،نباید از مواضعی که اصولی،درست و مورد توافق قبلی شما و اوست و نیز مهریه و جهزیه و شرایط دیگری که خانواده ها توافق نموده اند،عقب نشینی کرده و از حق خود بگذرید*.
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
با سلام
بنده تا حدود زيادي با نظرات گرد آفريد موافق هستم ، اما اگه يه كم خوشبينانه تر بخواهيم به قضيه نگاه كنيم شايد نامزد شما قصد داره با اين رفتارها شما رو از مواضع و طرز فكرتون دور كنه و كاري كنه شما از مواضعي كه داريد كوتاه بيايد و به قول معروف گربه رو دم حجله .......... كه در اين صورت شما بايد با آرامش و تأمل كنترل احساسات خودتون رو به دست بگيريد و اين فضاي تنش زا و استرس زايي كه بينتون هست رو با آرامش و صبر از بين ببريد.
من به شخصه به شما توصيه مي كنم مدتي ( حدود دو هفته ) به بهانه اي با ايشون هيچ رابطه اي نداشته باشيد نه خودتان نه خانواده و حتي به بهانه مسافرت مخصوصا كه الان نزديكاي عيد هم هست شما با مدتي دوري و همچنين آرامشي كه از سفر به دست خواهيد آورد و اينكه با فاصله گرفتن از نامزدتون به ايشون فرصت فكر و تعقل رو مي ديد ، حتما انشاءالله نتيجه مثبتي خواهيد گرفت ، گاهي وقتها مدتي كوتاهي از هم دور بودن فرصت انديشه بيشتر رو به دو طرف ميده و از اين هم نترسيد كه ممكنه با دوري شما رو به كل فراموش كنه ، با خيال راحت به مسافرتتون بريد و اونجا به جز آرامش به هيچي فكر نكنيد اصلا هم وسوسه نشيد كه با ايشون تماس بگيريد و لحظه لحظه گزارش سفرتون رو به ايشون بديد بزاريد اگه خودشون تماس گرفتند شما هم خيلي با آرامش جوابشونو بديد و به ايشون بگيد فكر كنم اين سفر واسه آرامش روحي خيلي مفيده و كلا در مورد چيزهاي ديگه غير از بحث اصليتون صحبت كنيد - اجازه ندهيد نامزدوتون فضاي تنش و نا آرامي رو به شما وارد كنه - كمي با تدبير و سياست پيش بريد و زياد شلوغش نكنيد - بي جهت و بيخود به ايشون اصرار نورزيد- اگه اصرارها از طرف شما بيشتر باشه انكارها از طرف اوني فزوني پيدا مي كنه پس يه كم اينجوري بهش حالي مي كنيد كه اره اينقدرها هم كه فكر مي كنه بهش وابسته نيستيد و داريد زندگي خودتون رو مي كنيد- اينجوري حتما كوتاه مياد انشاءالله ، متاسفانه دخترها فكر مي كنند هر چي خودشون رو كشته و مرده نامزدشون نشون بدند اين احساس تو نامزدشون بيشتر ميشه ولي كاملا برعكسه يعني پسرها غالبا از طريق رفتار و اعمال دختر مي فهمند كه چقدر دوسشون داره و زياد به حرفها توجه نمي كنند و اكيدا توصيه مي كنم كه هميشه احساساتتون رو بيشتر از حد متعارف تا قبل از ازدواج بروز نديد نزاريد كه اون فكر كنه شما اينقدر وابسته شديد كه بدون اون نمي تونيد زندگي كنيد چون ممكنه از روشهاي اينجوري براي اذيت كردن شما استفاده بكنه .................... اميدوارم موفق باشيد
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
دوستان عزیز من و نامزدم کلا از هم دور هستیم اون 20 روز نیست و 10 روز توی شهر من هست من این روش رو کاملا امتحان کردم در حقیقت 10 روز کامل هیچ خبری از اون نگرفتم اما اون اومد توی شهر ما و خیلی بیتفاوت نه از اومدنش خبر داد نه هنوز که 5 روز میگذره خبری ازش هست به هر حال من مسئله رو با پدرم درمیان گذاشتم اگه باز هم امتناء کرد از دیدن و صحبت کردن با من ،پدرم با پدرشون صحبت میکنه ،جناب گردآفرید درباره ی مسائلی همچون مهریه و جهیزیه حرف میزنن این مسایل اصلا تحت بحث ما نبوده این مسایل مربوط به برگترهاست هر طور با هم کنار بیان ،نامزد من بدجوری دچار تردید شده درباره ی شناخت من و حتی خودش و کم آورده دوست داشتن یا نداشتن من یا سیاست بازی من یا احساس من چیزی نیست که اون بهش فکر کنه اون الان فقط به این فکر میکنه راه اشتباه اومده و آینده بدتر از گذشته خواهد بود این تردید با زمانی که به من داده میشه برای ثابت کردن خیلی از چیزها حل میشه اما متاسفانه ایشون همه ی راهها رو بستن نه به خودشون نه به من فرستی نمیدن ،خواهی نخواهی این زندگی منه و من باید مبارزه کنم برای اون چیزهایی که گذاشتم وسط اگه خیلی راحت بکشم کنار در حقیقت برای خودم و احساساتم و وجودم هستی که دارم ارزشی قائل نشدم
ایشون هم تا جای بدی پیش اومدن که کنار کشیدن از این موضوع هیچ وقت باعث آرامش روانی ایشون نخواهد شد
به هر حال دوستان عزیز من بسیار محتاج دعای شما هستم تا قدرتمند باشم و مسئله ی بچگانه ای که وارد بازی بزرگا شده رو حل کنم
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
به دعا زیاد نیازی دارید،باید حواستان را جمع کرده،خردمندانه رفتار کنید.به امید بهروزیتان . . . بدرود و سال نو بر شما فرخنده.
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سال نو بر شما و همه ی دوستان مبارک
علارقم تلاش من ایشون حاضر به صحبت کردن با من نشدند و من همه همانند خودشون با روش بچه گانه ای تمامی حرفهایی که داشتم براشون نوشتم که همونطور که فکرشو میکردم فایدهای هم نداشت
به هر حال رابطه ی ما قطع شد و گویا این مسئله همیشگی هست
توکل کردم به خدا بسیار عصبی شدم و بدبین و غمگین ،فکر میکنم دچار افسردگی شدیدی بشم کمی تحمل میکنم تا تعطیلات تموم بشه تصمیم دارم با یک مشاور و روانزشک صحبت کنم و ازش کمک بخوام اگر شما دوستان فکری به نظرتون میرسه کمک کنید ممنون در پناه حق
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام nimeye penhan
به نظر میرسد شوکه شدن شما به لحاظ اینست که شناخت شما نسبت به ایشون به هیچ وجه کامل نبوده است.
به نظر میرسه شما صرفا نسبت به هم احساس محبت و علاقه ای داشته اید، که کم کم به آن رنگ و بوی منطقی داده باشید.
من وضعیت فعلی شما را درک می کنم. اما اگر بخواهیم صرفا با توجه به احساس شما پیش برویم، مشکلتون حل نمیشود.
برای حل این مشکل باید اول متوجه بشویم که اصل مشکل و ریشه آن چیست، بعد نوبت به حل آن می رسه.
به نظرم شما معیارهای اساسی و مشخصی در ازدواج لحاظ نکرده اید، یا آن معیارها خوب ارزیابی نشده اند. اگر شما بخش مشاوره ازدواج سایت همدردی را مطالعه فرمائید، همچنین مقالات بخش ازدواج تالار همدردی را بخوانید، متوجه می شوید در آنها یکسری از معیارها مورد تاکید قرار گرفته است.
از جمله ، تحمل، انعطاف پذیری، تعهد و .....
خب اگر شما اینها را ارزیابی کرده بودید، باید قبل از اینها متوجه می شدید که ایشون انعطاف لازم را در اختلاف نظرات ندارند یا نسبت به تعهدی که در این مدت با شما بوده اند را ندارند.
به نظرم، شاید علیرغم اینکه این مسئله ناراحت کننده به نظر می رسد در بطن خود یک امتیاز بزرگ را برای شما ایجاد کرده است. که به ازدواج خود و همسرگزینی خود نگاه مجددی بکنید. نه اینکه بی خیال او شوید. نه....
بلکه مجددا معیارهای ازدواج و ضرورتهای زندگی را ارزیابی کنید.
اگر خودتون این توانایی را با توجه به شرایط احساسی که براتون به وجود آمده ندارید حتما به یک مشاور خانواده مراجعه کنید.
مطمئن باشید اگر او فردی باشد که معیارهای ازدواج با شما را داشته باشد، منطقی ، انعطاف پذیر باشد و به هرحال مناسب شما باشد و بتواند شما را خوشخبت کند به سادگی میدان را خالی نمی کند و این مسئله به راحتی حل می شود.
اما اگر او بهانه جو، خشک و غیر قابل انعطاف، غیر منطقی، بی تعهد و ....، باشد به هیچ وجه نه شما و نه حتی یک مشاور نمی تواند او را از نظراتش منصرف کند.
لذا به جای اینکه مادر یا ....، را واسطه کنید، خیلی جدی اما با ادب و احترام با او ارتباط برقرار می کنی( تلفن یا حضوری)، و از می خواهی که نسبت به این مشکل که پیش آمده و برای بررسی دقیق آن که دیگر انشاء الله پیش نیاید، به یک مشاور خانواده مراجعه کنید.
اگر او واقعا آدم منطقی باشه، و نخواهد حرف خود را به کرسی بنشاند و برای زندگی حرمت قائل باشد، حتما نظر شما را می پذیرد. اما اگر بی توجهی کرد، یا جواب سربالا داد و.... به نظر می رسد که شما در انتخابت یک اشتباه اساسی کرده ای. و آن هم اینست که احساست نقش تعیین کننده ای در این انتخاب داشته اند و احساس هم چنین توانایی را ندارد.
از این فرصت طلایی که برایت جهت شناخت بیشتر همسر آینده ات پیش آمده استفاده کن، تا قبل از اینکه در زندگی شکست بخوری بتوانی آنرا کنترل و مهار کنی.
شما فرد بالغ و فهمیده هستید. باید در این شرایط بیشتر از پیش احساس خود را کنترل کنید تا تصمیم صحیح را بگیرید.
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام بسیار ممنونم که در این باره منو راهنمایی کردن ،مشکل اصلی من با ایشون همین روبرو نشدن و در حقیقت فرار کردن ایشونه در واقع ایشون حتی جرات شنیدن صدای من رو هم نداره ،مشکل من الان فقط خودم هستم به اندازه ی همه ی دنیا چرا درون ذهنم وجود داره که هیچ جوابی براشون ندارم ،مسلما مجبور کردن یا التماس کردن یا هر اسم دیگه ای که میشه گذاشت برای بازگشتن ایشون بزرگترین ضربه به زندگی بیمفهوم و پر از ترس و لرزی هست که در آینده وجود خواهد داشت
ذهنیت بد واز دست دادن اعتماد بفس هم که الان درون اون دارم دست و پا میزنم هر کد.م بیشتر باعث ناراحتی و آزار من میشن امیدوارم یک مشاور بتونه حالاتهای نرمال زندگی من رو به من برگردونه
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام نیمه پنهان
به نظرم اگر یه کمی آروم و صبور باشی، بهتر بتوانیم این مسئله را مجددا ارزیابی کنیم.
همین طور که می بینید شما در این پست آخر منطقی تر و دقیقتر روی مسئله خود متمرکز شده اید. و این نشان می دهد که شما روبه جلو حرکت می کنید. اما به خاطر جراحتی که از این مسئله به قلبتون وارد شده است، اهسته اما توام با رنجش این حرکت را انجام می دهید.
من توصیه می کنم، تا زمانیکه فرصت کنید حضورا به یک مشاور مراجعه کنید، یه کمی در این تالار گشتی بزنید. من توصیه می کنم در انجمن آرامش و موسیقی و آرامش و تجربه های فردی بیشتر بروید....
شما نیاز است که لحظاتی برای اینکه آروم شوید به مسائل مهم دیگر هم بیندیشید، لذا توصیه مرا جدی بگیرید... پس از مطالعه آنها خودتان متوجه حکمت این توصیه من خواهید شد.
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام
من به پیشنهاد شما عمل کردم و اونچه یاد گرفتم خیلی خوی بود ،در دوران تعطیلات من به همراه یکی از نزدیکترین دوستانم پیش یه مشاور رفتیم البته برای مشکل دوستم بود که خیلی شبیه مشکل من هست کمی عمیقتر رفتار این مشاور با اینکه خیلی قابل درک بود اما اهمیت دادن ایشون به زمان و حتی استرسی که به این دلیلی وارد کرد و خودشون هم نتونستن یه چیزایی رو به خاطر زمان بگن و حس عجله و یه جور بی اهمیتی که به ما القاء کرد نسبت به موضوع ما دیدی من رو عوض کرد مسلمل ایشون کار درست و منتقی رو انجام میدن اما میشه گاهی آدم لطف نکنه اما نشون بده که لطف میکنه این مسئله اعتقاد منو درباره ی مشاوره ی حضوری از بین برد و سعی کردم اول خوب بشینم به این فکر کنم من چه چیزهایی رو گم کردم چه چیزهایی رو از دست دادم و اون چیزهارو چطور در درون خودم پرورش بدم گاهی خیلی آزار میبینم سرم به شدت درد میگیره و دچار سر در گمی میشم و احساس میکنم که هدفی ندارم در حقیقت من هنوز توی شک هستم اشتباه من آماده نبودن من برای قبول این موضوع بود چون بدون دلیل منطقی به وجود اومد .الان اصلا ناراحت این موضوع نیستم که چرا این مضوع اتفاق افتاده نگران این هستم که بتونم تشخیص مناسبی داشته باشم که اون چیزی که درسته واقعا درسته اون چیزهایی که همیشه دارای ارزش بودن واقعا ارزشمندن حس خیلی بدیه گاهی احساس ضعف میکنم گاهی احساس قدرت در مورد خود شناسی خودم هم به تردید رسیدم ،اگر پیشنهادی دارین که کلنجاهای درونی من کمی کمتر بشه لطفا به من هم بگید
با تشکر نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام من هم کمی شرایطم مشابه شما بده و هنوزم گیجم . احتمالا مشکل از ای دیگه است . اگر راه حلی یا جوابی پیدا کردی خوشحال می شم به من هم خبر بدی.ممنون