-
خاطرخواهی..!!
سلام
از اینکه همچین انجمنی پیدا کردم بیام دردمو بگم خیلی خوشحالم. امیدوارم کمکم کنید.
بذارید بی مقدمه بگم. یه جورایی عاشق شدم! اما یه جور خاص.. خودمم توش موندم چیکار کنم! اما حالا چی شد که اینجوری شدم..
19 سالمه.. ترم 2 دانشگاهم. یه ماه که گذشت یعنی حدودا 4 ماه پیش.. به طور عجیبی یکی از همکلاسیهام شد همه وجودم.. دو سه هفته ای حالم خراب بود. وحشتناک!! صبح تا شب.. شب تا صبح تو فکرش بودم.. راحتم نمی گذاشت! خواب و خوراک نداشتم. تا می خواستم یه چیزی بخورم به یادش می افتادم. تا می خواستم بخوابم همینطور. اصلا هر آرامشی که می خواستم به خودم بدم نمی تونستم. اما این چیزا یه خورده پایه اش تو وجود من فرق داره حالا می گم چرا..
روزای اول کلاس که باهاش آشنا شدم برام یه خورده لوس جلوه کرد. تقریبا هم از بچه های دیگه متمایز بود. اما یه بار که اتفاقی تو ایستگاه خط جلوی دانشگاه دیدمش یعنی همون اولین باری که احساس خاصی بهش پیدا کردم.. اصلا همه دیدم عوض شد. وقتی دیدم تنها اومده تو ایستگاه با یه متانت و انتظار خاصی.. اصلا یه حالی شدم.. من خیلی آدم دل رحمی ام!! انگار یه چیزی تو ذهنم گفت: "تو می تونی همسر خوبی برا این دختر تنها باشی".. و بعدش که بیشتر تنهایی شو دیدم یه چیز دیگه از ذهنم گذشت: "تو باید مواظبش باشی.. اون تو این شهر بزرگ تنهاست.." تا رسیدم خونه از این رو به اون رو شدم و دیگه اون چیزایی که همون اول گفتم پیش اومد.. رفتم سراغ یه سایتی مثل همینجا خلاصه یه خورده مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که باید فراموشش کنم.. خلاصه سرتون رو درد نیارم. از فرداش سعی کردم یه خورده شد و نشد بالاخره بعد از چند هفته به کلی از ذهنم رفت. تا این که محرمی تموم شد و کلاسای ترم 2 ام شروع شد. بعد از چند روز کلاس و دیدن این دخترخانم و رفتاراش.. نگاهاش.. باز دیدم دارم دیوونه می شم. فهمیدم اونقدرهام مسئله ساده نیست که به همین راحتیا فراموشش کنم. اما چیزی که احساس می کنم و فکر می کنم برای جواب دادن شما دوستان مهم باشه اینه که من یه احساس خاصی نسبت بهش دارم. من همش نگرانشم. اون هیکل کوچیکی داره و یه قیافه مظلوم و نجیب.. به خدا وقتی چشم می افته تو صورتش جیگرم کباب می شه!! از رفتاراش نگاهاش .. دلم می سوزه.. خیلی نگرانشم. دوست دارم پیشش باشم و مواظبش باشم. خیلی برام مهمه که ناراحت نباشه. سختی نکشه.. وقتایی که تو خونه هستم همش تو این فکرم که الان کجاست؟ چیکار می کنه؟ مشکلی نداشته باشه و .. شاید بشه اسمشو گذاشت خاطرخواهی..!!
حالا شاید بگید خوب اگه انقدر دوستش داری و دلسوزشی برو باهاش ازدواج کن!! مشکل اینه که من تقریبا مذهبی ام و اون فکر می کنم نه.. البته دختر سنگین و متینی هست و همین سنگینی اش هست که دیوونه م کرده..! حتی جالبه بدونید وقتی تصور می کنم تنها شب بخواد جایی بره از غیرتم ناراحت می شم و اشکم می ریزه..! حالا نمی دونم اولا اون نامزدی چیزی داره یا نه.. یا اینکه اصلا از من خوشش می یاد یا نه؟ درسته بهش بگم یا نه؟ مهمتر از اون خدا راضی هست باهاش ازدواج کنم یا نه؟ خلاصه چیکار باید بکنم؟ خواهش می کنم..!! هر چیز دیگه هم باید بگم خواهش می کنم بگید تا بگم.. فقط تو رو خدا.. منو از این بلاتکلیفی در بیارید.. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
با سلام. آقا فرزاد من فکر می کنم شما اول باید احساستو برا خودت روشن کنی . چه چیز در اون دختر خانم باعث علاقه مندی شما شده. آیا خود شما قصدتون ازدواج هستش یا نه؟ چون ببین تکلیف شما روشن هست. یا میخوای ازدواج کنی یانه. اگر نمی خوای باید این ارتباط همینجا ختمش کنی چون در اسلام غیر از این راه دیگه ای نیست که شما ایشون رو تحت حمایت خودت بگیری. در ثانی اگر می خوای باهاش ازدواج کنی این دفعه شرایطی داره . وقتی این مسایل رو برا خودت و ما روشن کردی احتمالاً بهتر میشه مشکل شما رو ارزیابی کرد. فعلاً تا بعد
-
RE: خاطرخواهی..!!
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
خوش آمدی
با تشکر از آتنا به خاطر جواب قشنگشون
اول باید مشخص کنی یک ارتباط دوست دختر دوست پسری... با ویژگی های که گفتی یا مسئله ازدواج است....
هر کدام این راهها معایب و مزایا خودش رو داره و نحوه راهنمایی در هر کدام متفاوت است...
ولی برای شروع پیشنهاد می دهم اینجا را کلیک کنی و همه مقاله های بخش مشاوره ازدواج را مطالعه کنی... ، در آنها مقاله هایی هست که فکر کنم تو را از پاسخ دادن ما بی نیاز کند.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
باز خوبه گفتم یه خورده مذهبی ام!! دوست دختر یعنی چی؟ می خوام ببینم درسته که من فکر می کنم راهی جز اینکه باهاش حرف بزنم ندارم یا نه؟
باور کنید من آدم هوس بازی نیستم. اما دیشب نیم ساعت تو خیابون داشتم فقط گریه می کردم از این که نمی دونستم کجاست! حالش خوبه؟
اینقدر فکرش ذهنمو مشغول کرده که..
تو رو خدا یه راهی پیش پام بذارید.. من فقط یه هفته وقت دارم که بهش بگم. بعدش تا یه ماه نمی بینمش. دیوونه می شم. تو رو خدا بهم بگید چجوری بهش بگم. از کجا شروع کنم؟ چطور باهاش روبرو بشم و .. ؟
خواهش می کنم..!!
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
دوست من، آخه یه حرفی بزن....
من در پاسخ قبلی فقط یک سئوال دو گزینه ای کردم، مگه خیلی سخته ، که از پاسخ دادن به اون طفره می روی؟!
تو اول بگو چیکار می خواهی بکنی، و چی می خواهی بگی و هدفت چیه ؟ تا ما هم نظرمون را بدهیم؟ و کمکت کنیم.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
ببینید من واقعا خاطرشو می خوام! این احساسی که ازش دارم رو تا آخر عمر نمی تونم از دست بدم.. حالا می گید این خبرام نیست! قبول. حداقل چهار سالی که قراره فعلا همش ببینمش که این طور هست. هر روز هم اگه می یام خونه و تا شب همه این احساسا رو از دست بدم (اگه این طوری باشه که نیست!!) باز فرداش می بینمش و دوباره دلم می سوزه و :54: !! پس نمی تونم که همین طور ازش غریب باشم و اونم چیزی ندونه و تا هم او از این احساس من مطلع نشه هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته! بعد هم وقتی این قدر دوسش دارم چرا نباید حداقل یه حرفی باهاش بزنم؟ من نمی خوام باهاش دوست شم.. اصلا هم کاری به ازدواج و اینا ندارم (فعلا!). یعنی نمی خوام به این خاطر برم طرفش. فقط می خوام اون بدونه.. همین. بدونه که من اینی که می بینه نیستم و یه جور دیگه نگاش می کنم! بدونه که چقدر دوسش دارم و .. بگه بهم نظرش چیه؟ ببینم چه عکس العملی نشون می ده؟ چه برخوردی می کنه؟ اصلا حرف حسابش چیه؟ چی بهم می گه؟ بعد اگه دیدم ازم بدش نمی یاد که خوب نمی تونیم باهم دوست باشیم و اصلا خوشمم نمی یاد که دوست باشیم.. بعد ببینم نظرش راجع به ازدواج چی هست؟
حالا خواهشا یه چیزی بگید ببینم چیکار کنم.. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
فرزاد عزیز ،
به نظر می رسه شما هنوز نتونستی معنای آشنایی رو از دوستی تفکیک کنی و به همین خاطر فکر می کنی صرف اینکه به اون دختر بگی بهش علاقه داری و بهش فکر می کنی کافیه و ماجرا تموم می شه ...
بر حسب شرایط و نیز نظراتی که در این خصوص داری این احساس تند و فورانی ، ممکنه صرفا به یک ارتباط دوستی ختم بشه و اگه شما می گی نه می تونه ناشی از بی تجربگی و مهمتر از اون عدم آشنایی شفاف شما با خواستها و نیازهای خودتون باشه ...
از طرف دیگه احساسی که صرفا بر پایه ی یکسری تخیلات و احتمالات و هیجانات ایجاد می شه که نمی تونه پشتوانه ی خوبی برای یک ارتباط (چه به منظور ازدواج و چه با هدف دوستی ) مناسب باشه ...
به نظر من هم سعی کن با خودت روراست باشی ...
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
نه می خواهی دوست بشی ، نه ازدواج... ، می خواهی بری چی بهش بگی...
اینکه خیلی دوستش داری ، خب که چی؟!
عزیز دلم
عشق با همین سوز و گدازش قشنگه... خوبه که چنین تجربه ای داری....
اما اشتباه وقتی به وجود می آید که عشق قلبیمون را می خواهیم حالا در عمل یک استفاده هایی ازش ببریم. نمی خواهیم با عشق بسوزیم.... اما نمی دانیم هم چگونه با عشق بسازیم....
اینکه ازتون می پرسم برنامه شما چیه به خاطر اینه که بتوانی از این عشق بیشترین بهره را ببری....
عجله، و اینکه فقط روی احساس خود متمرکز باشیم و عجولانه و سردرگم ندانیم که چه می خواهیم بکنیم، همه عشق ما را تا حد یک لذت آنی کاهش می دهد. برای اینکه عشقمون بزرگ بشه... باید خودمون مثل بزرگها رفتار کنیم....
برای پختگی گفتم که مقالات سایت همدردی بخش مشاوره ازدواج را یک نگاهی بکن، تا بعد برگردیم و ادامه بدهیم...
چکار کردی....
اگر بنا باشه شما راه خودت رو بری، نه این سایت می تونه به شما کمک کنه، نه خانواده ات، نه آن دختر و نه حتی خودت. چرا که دقیقا نمی دانی دنبال چی هستی و چکار می خواهی بکنی، و حرف کس دیگه ای را نیز به کار نمی گیری....
این تراکم احساس را چگونه می خواهی در جهت عشق و بالندگی خود به کار بگیری....
باز هم بر می گردیم به سئوال اول... می خواهی چی به او بگی، می خواهی چکار کنی؟ چی می خواهی از اون بشنوی؟ برنامه ات چیه....
یه کمی بزرگ باش... یه کمی فکر کن.... بعد با کمک هم میریم جلو.... باشه؟!
-
RE: خاطرخواهی..!!
دوستان سلام.. ممنون از همدردی تون!!
آقای مدیر محترم.. من مقاله های سایت رو خوندم. خوب زیاد به جوابم نرسیدم.. چون شرایطی رو که گفته همچین 50 50 می بینم تو خودم.. یعنی زیاد تکلیفم رو معلوم نکرد..!!
ببنید من واضح حرفامو گفتم.. منتها چون یه خورده موردم استثنایی هست شما فکر می کنید تناقض و ابهام داره.. بیبنید من قبول دارم احساسات این دوره است. اما چرا همه می گن بعد از ازدواج فروکش می کنه و این من بمیرم ها می شه تو بمیری!؟ آخه من خیلی مهربون، دلسوز، خوش اخلاق، صبور و منطقی ام! تعجب نکنید. باید از خودم تعریف کنم. آخه من که می دونم به خاطر چی ازدواج می کنم.. من که می گم خیلی همسرم ارزش داره برام.. خیلی دوسش دارم.. خیلی برام عزیز و محترمه.. محاله که روزی بخوام باهاش یه مخالفت یا جر و بحث معمولی داشته باشم که ناراحتش کنه.. چه برسه به اینکه بخوام دعوا و قهر و خدای نکرده کتک و درگیری باهاش داشته باشم.. پس چه دلیلی داره که بخواد این عشقم کم بشه!؟ چه دلیلی داره که بخواد زندگیم خراب بشه!؟ تازه.. مگه من چی می گم؟ می گم فقط باهاش حرف بزنم. ببینم چی میگه؟ نظرش چیه؟ اگه قراره حرفی بزنه که منو متحول کنه خوب بزنه.. بشنوم. بفهمم که برداشت و برخورد او چیه! خیلی فرق می کنه.. من الان گیجم! ابهام دارم.. نمی فهمم این احساسی که دارم سرانجام خوبی داره یا نه اگه بهش اعتماد کنم و بروزش بدم. یا اینکه نه چیز درستی نیست و باید سرکوب بشه؟
من که نمی گم نه دوستی نه ازدواج.. من می گم اگه باهم تفاهمی داشته باشیم. اگه به قول شما معیارهامون.. خونواده هامون.. سلایق و اعتقادات و نظرات و ارزش هامون به هم خورد که چه اشکال داره ازدواج کنیم؟ خوب شرایط رو نداریم جور می شه؟ آخه نامزدی هست.. عقدی هست.. وقت هست برا جور کردن شرایط..
حالا می خوام ببینم که حرف بزنم یا نه؟ از کجا شروع کنم؟ چی بگم؟ چطور بگم؟ و ....
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
توصیه مهم من ایسنت که صبر کن. چرا اینقدر سراسیمه ای...
حس عشق قشنگیه....، دوستان هم گفتن زمان نیاز داری، نه گفتن حرفی به کسی....
اگر خواستی عملیاتی کنی و بری جلو...
باید طبق معیارهات این کار را بکنی...
اگر اهل ارتباط مستقیم و دوست دختر و دوست پسری هستی... که می ری جلو کم کم با رفیق میشید... بعدشم هرچیزی می تونه پیش بیاید....، توی تالار دور بزنی انواعش رو می بینی....
اما اگر معیارها مشخصی در زندگی ات وجود دارد، فکر ازدواج داری ، آینده نگری و ... باید از طریق واسطه وخانواده مسائل را باز کنی و آنها اقدام کنند.....
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
خواهش می کنم ابوالفضل جان.. دیگه حرف دوست دختر پسری رو به من نزن! ببین من واقعا به دینم معتقدم.. وقتی خدا گفته دختر و پسر نامحرم نباید باهم دوستی کنن خوب نباید دوست باشن دیگه! اگه به قول شما من با اون همکلاسیم رفیق بشم از اون بعد هر نگاهی که بهش بندازم می شه حرام! این نگاه آتیشم می زنه.. می فهمی!؟ زندگی مو می سوزونه.. من آدمی نیستم که اینقدر راحت بخوام معنویت زندگی مو با این پستی به نفسم ببخشم!
می خوام یه کلمه بهم بگید.. رو حساب تجربه و اطلاعاتی که خوب شما روانشناسا دارید من می تونم امیدی به این احساس و ازدواج داشته باشم یا نه؟ می تونم به خاطرش برم یه خورده باهاش حرف بزنم یا نه؟ یا اینکه باید بیخیالش شم!؟ چون من می گم یا ازدواج می کنم یا فراموشش..!!
هر چند دیروز خیلی با خودم حرف زدم و به همین حرف تو رسیدم. که صبر کنم. یه ماه.. یه سال.. دو سال. هر چی.. اونقدر صبر کنم که دیگه به اینجام برسه! دیگه نتونم تحمل کنم. و اگه اونوقت هنوز همون احساسا رو داشتم باهاش ازدواج کنم.. چون اینجوری حقیقت عشقم ثابت می شه!
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
خوشحالم این همه روی خودت کنترل داری....
و این مدیریت احساس نشان دهنده هوش هیجانی بالای شماست...
در این مدت که صبر می کنی، مهم است که چقدر خودت را رشد می دهی....
سعی کن عشقت را رشد دهی نه احساست را....
لطفا اینجا را کلیک کن و مطلبی با عنوان « عشق با ازدواج متفاوته....» را که در جواب jahangard نوشته ام را با دقت مطالعه کن.
همچین در این مدتی که در حال فکر و صبر هستی... توصیه می کنم. در این تالار به دقت موضوعات مرتبط با عشق ، و مهارتهای زندگی و راههای شناخت همسر و ....، را نیز مطالعه کن....
اینطوری به جای رشد یک جانبه احساسی ، می توانی مطمئن باشی که پختگی شما هم منطقی هست و هم احساسی و این تعادل را برای شما فراهم می کند...
-
RE: خاطرخواهی..!!
باز هم سلام.. انگار هر چی این دو سه روز ریسیدم پنبه شد!! باز شبی نمی دونم چرا به فکرش افتادم و ناراحت شدم و اشک تو چشام جمع شد و .. احساس کردم یه چیزی بهم گفت "چرا می خوای انکار کنی!؟ تو عاشقشی..!!" نمی دونم چرا.. اما دوباره اون حالات و احساسات برام تداعی شد. آقا من یه مشکلی دارم. اونم اینکه خیلی فرافکنی دارم در مورد این همکلاسیم! منظورم اینه که خیلی از حد شروع رابطه اونور تر رفتم. مثلا چند روز پیش بچه خواهرم رو دیدم و یه خورده بهش زل زدم. ناگاه اشک تو چشام حلقه زد و به یاد بچه ای افتادم که من پدرش بودم و اون مادرش!! یا امروز داشتم به مادرم تو کار خونه کمک می کردم که باز تو ذهنم پیچید روزی که من تو کار خونه به اون (همسر آینده ام!!) کمک می کنم.. یا وقتی باهم رفتیم شام بیرون.. هرچی می خواد براش بخرم..!! ببرمش بیرون یه بستنی مهمونش کنم.. وقتی باهم بریم خونه مامانش اینا و من به مادر زنم سلام کنم و دست بدم!! یا اینکه وقتی از سر کار بر می گردم براش گل ببرم یا هدیه و .. باهم ناهار بخوریم.. خلاصه بدجوری صحنه سازی می کنم براش.. دوباره امشب یه جوری شدم بدون اون نمی تونم چیزی بخورم (حالا شام استثنا بود..!!) تا درب یخچالو باز کردم.. به فکرش افتادم و بدون اینکه چیزی بردارم دوباره بستمش. اصلا نمی تونم بدون او چیزی بخورم.. به دلم نمی شینه. نمی دونم دقیقا همه ماجرا رو براتون تعریف کردم یا نه. اما برای اینکه همه چی رو گفته باشم و شاید آقای دکتر و بقیه دوستان بتونن یه چیزای جدیدی بهم بگن یه متنی رو که به یکی از دوستانم تو یه پیغام خصوصی دادم عینشو می یارم:
"".... من الان ترم 2 هستم. یه ماه که از ترم 1 گذشته بود.. خیلی ناگهانی به یکی از همکلاسیهام علاقمند شدم. اما یه جور خاصی بود واقعا.. همش از سر نگرانی بود! نمی تونستم ببینم تنها بیاد و بره. چجوری بگم به غیرتم بر می خورد! همکلاسیم بود. ناراحت می شدم از اینکه یه دختر پاک و نجیبی چون او باید اینطور تنها بعضی روزا اونوقت شب کنار بلوار تنها منتظر خط واحد بایسته..! و از اینکه نمی تونستم که پیشش باشم. همراهش باشم. مواظبش باشم.. غصه می خوردم. بالاخره این جوریا شده بودم و بعد از چند روز جستجو اینجا رو پیدا کردم. اومدم قضیه رو مطرح کردم و بعد از چند روز بحث و مشورت با دوستان تصمیم گرفتم فراموشش کنم و بهش اهمیت ندم. چند باری سعی کردم. یه خورده می شد نمی شد.. کار ندارم بالاخره تا پایان ترم یه جوری از سرم پرید و تو امتحانا هم می دیدم زیاد اهمیتی برام نداشت. تا اینکه ترم 2ی شروع شد و باز من بودم و این دخترخانم تو یه کلاس. چند روزی که گذشت دوباره رفتارا، نگاها و حرف زدنای مظلومانه و نجیبانه اش حالمو خراب کرد و دوباره دیوونه و .. شدم. نمی دونم.. این بار بدتر از قبل. این قدر براش دعا می کنم. همش تو فکرم اینه که چرا این دختر پاک و نجیب باید تنها باشه..!؟ چرا باید مظلوم باشه!؟ این قدر نگرانم از این که غصه بخوره.. ناراحت باشه.. سختی بکشه.. هیچی نمی خورم. چون نگرانم از این که او الان در آرامش و آسایش نباشه. اصلا یه جوری شدم دلم نمی شینه بدون او چیزی بخورم! اینم رو می دونم و باور دارم که ذره ای به فکر خودم نیستم. همش از خدا می خوام که مواظبش باشه.. کمکش کنه. سختی نکشه.. ناراحت نباشه. غصه نخوره.. و اینکه ببخشتش.. ایمان قوی بهش بده. آخه قضیه اش اینه که من تقریبا مذهبی ام و اون همچین نه.. اما از اون وقت سنگین تر و موقر تر شده الحمدلله. و از همه بدتر اینکه می گم خدایا هر گناهی داره رو ببخش و عذابشو بکش رو عذاب من و تو رو به زهرا قسمت می دمت عذابش نکن.. نذار سختی بکشه.. همش نگرانشم که الان کجاست. خونشون باشه.. راحت باشه. تا فکر اینکه الان تنها بیرون باشه می یاد تو سرم اشک تو چشام جمع می شه.. اصلا به خودم می گم گناه داره به خدا.. نباید سختی بکشه. این دختر پاک و نجیب حیفه که غصه بخوره. این دختر معصوم باید از زندگیش راحت باشه..
چی بگم.. اصلا بدجوری خاطرشو می خوام..!! اما نمی دونم که باید چیکار کنم.. راه درستی رو انتخاب کردم..!؟ آیا خدا همین طور که مهر اونو تو دلم انداخته با ازدواج با اون هم موافقه!؟ آیا من اشتباه می کنم یا نه.. اصلا اون قراره چه عکس العملی بهم نشون بده اگه بهش بگم؟ اصلا باید بهش بگم یا نه؟ چجوری بگم؟
فکرشو می کنم اگه روزی بیاد که من برا همیشه ازش جدا بشم در حالیکه باهاش ازدواج نکرده باشم.. دق می کنم و از غصه می میرم..!! تو رو خدا یه کمکی بهم بکن. یه راهنمایی بکن. از ابهام داره مغزم می ترکه و سوت می کشه.. نمی دونم قضیه چیه و چیکار کنم.. اما آیا به نظرت اسم این دلسوزی ها رو می شه هوس و شهوت رانی گذاشت؟ به نظرت انصافه که بگن من دارم دختر مردمو تو آتیش هوا هوس خودمم می سوزونم. آیا این حقه.. چرا کسی باور نمی کنه که من اونو به خاطر خودش دوست دارم..!؟ و چرا نباید با کسی که اینطور دلسوزانه دوسش دارم زندگی کنم...."" این پیغام رو فکر می کنم 5 روز پیش نوشتم..
اما این یکی رو سه روز بعدش نوشتم:
""بذار یه خورده از اتفاقاتی که این دو سه روز واسم افتاد بگم تا بعد. تو این مدت یعنی تقریبا دو سه هفته ای که دوباره رفتم و سر کلاس و باز اون احساسات برام پیش اومده.. خوب یه خورده تو خودم بودم و هر چند سعی می کردم تو خونه نشون ندم.. اما مادرم می فهمید و منم می دونستم که می فهمه. اما خودمو به اون راه می زدم. هر چند و قت یه بار یه گوشه کنایه هایی برام می اومد. اما من با خنده جواب می دادم و می گفتم سوء تفاهمه مادر. تا این که دیشب اومد پیشم و شروع کرد باهام به حرف زدن. خیلی حرفای خوبی زد. یه خورده متاثر شدم. خلاصش این بود که گفت این احساسات زوده که تو رو این طور به خودش مشغول کنه و تو از همه ببری و انگار که اصلا تو خونه نیستی و جز به خودت و مشکلات خودت فکر نمی کنی. حقیقت داشت و انگار با شنیدن اون حرفا بیدار شدم. خیلی ناراحت شدم. اما می دونستم که من هنوز کاری نکردم. خطایی مرتکب نشدم و به قول مادرم کاری که پشیمونم کرده باشه نکردم. فقط مدتی بوده که فکرم مشغوله. همین. اما همین حرفا زمینه ای شد تا فرداش یعنی امروز با خودم یه خورده حرف بزنم و یه جوری با قضیه کنار بیام. بذار بهت بگم به خودم چیا گفتم که ببینی من دیدم درسته اما احساساتمه که خیلی بهم فشار می یاره. علیرضاجان قبول دارم. این از خصوصیات اول دانشگاه رفتنه که ما پسرا خودمونو از دست می دیم و می ریم تو دل و دلدادگی و از این عشقای به قول شما هوسکی و فلان .. اما نمی دونی که من چی می کشم! انگار دلم برای همه دخترا می سوزه. همین فکر باعث شد که امروز جلوی این احساسم یه خورده بایستم و ازش پیش خودم انتقاد کنم. به خودم گفتم تو که از همه این جوری خوشت می یاد. پس بفهم که این اساس انتخابت برا ازدواج رو نمی تونه تشکیل بده. این هوسه که با دیدن هر دختری برات تداعی می شه. اما چرا تو فکر می کنی (اینا رو به خودم می گفتم.. تو نیم ساعتی که از دانشگاه برمی گشتم خونه..) چرا فکر می کنی ازدواج به همین راحتیه.. کی گفته که تو می تونی با اون زندگی کنی. مگه تو نبودی که می گفتی من باید با یه دختر باشرم و حیای خوددار محجبه ازدواج کنم؟ پس چرا حالا این قدر راضی هستی که به این دختر خانم فکر کنی. مگه تو ارزش هاتو زیر پا می ذاری؟ مگه تو می تونی و می خوای که با همچین دختری که حتی از زندگی توی خونه، مهمونی و اجتماعش هم خبر نداری ازدواج کنی؟ اگه رفتی طرفش و هر چی دیدی خیلی از تصورت به دور بوده چی؟ اگه اون طور که تو فکر می کنی نبود چی؟ اگه خونواده اش خیلی با خونواده تو فرق داشتن چی؟ نکنه بشه برسی به جایی که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش! نرسه روزی که بگی وای این چه ازدواجی بود؟ نکنه بیاد روزی که ... خلاصه همین طور خودمو نصیحت کردم و برا خودم دلیل آوردم واسه اینکه این ازدواج و این دختر خانم چیزی نیست که تو بخوای بهش فکر کنی و امیدوار باشی.
نتیجه اش هم این شد که به خودم گفتم نه.. چیزی نیست که تو ببینی و بقیه نبینن. تو احساساتی شدی و این طور می بینی! تنهاست؟ مظلومه؟ پس چرا بقیه اینطور فکر نمی کنن؟ تو راست می گی و همه دروغ؟ نه قطعا اینطور نیست. و یاد یکی از حرفای دیشب مادرم هم افتادم که گفت کسی که خدا برات تقدیر کرده جایی نمی ره و آخر سر بهش می رسی. پس نگران نباش.. عجله نکن.. الان وقت ازدواج تو نیست اصلا.. هنوز چه و چه و چه....
بالاخره به خودم گفتم این عشق نیست و هوسه.. هر چند می خوام توجیه کنم اما دیگه با خودم روراستم. به خودم گفتم که مومن باید صبر داشته باشه. صبر کن.. اونقدر صبر کن تا به اینجات برسه..! اگه دیدی هنوز همین طور هستی بدون که به عشق رسیدی! چرا که عشقه که با گذشت زمان و دوری زایل نمی شه . و غیر از اون هوسه. همون طور که تو هم اینطور بودی..
خلاصه سرتو درد نیارم. فعلا با خودم عهد کردم.. با خودم که نه با خودم و خدای خودم. که صبر کنم. اونقدر صبر کنم تا دیگه از بابت عجله کردن جایی برا سرزنش کردن خودم نداشته باشم.
اما همه اون چیزی که ناراحتم می کنه اینه که هنوز تردید دارم. شک دارم از این که واقعا من دارم اشتباه می کنم یا نه؟ آیا واقعا احساسی که نسبت بهش دارم (نمی دونم بهت گفتم یا نه که از تنهاییش ناراحت می شم و غیرتم فلان و این حرفا.. و همین طور اینکه من خیلی اون دختر خانم رو پاک و نجیب می بینم و همش به این فکر می کنم که اون به آرزوهاش برسه.. خوشحال باشه. راضی باشهو غم و غصه نداشته باشه.. یعنی دیگه فقط او.. او.. او.. نه من!) آیا این احساس یه احساس پاک هستش یا نه؟ یا دارم اشتباه می کنم و این طور نیست؟ آیا ارزش این رو داره که بهش بگم و باهاش حرف بزنم؟ آیا درسته که من بخوام بیشتر بشناسمش و در مورد ازدواج در موردش تحقیق کنم؟ من نمی گم الان ازدواج؟ خوب دوران نامزدی هست.. عقد هست.. کم کم می رسه به ازدواج.. اما درسته که من فکر می کنم حرف رو می تونم باهاش بزنم. و اینکه خوب یه خورده باهم آشنا شیم. شاید اونقدر که فکر می کنم احتلاف نظر نداشته باشیم. شاید اون حاضر شد یه سری چیزا رو بپذیره. شاید خونوادش اونطور که تصورمه نبودن.. و چند تا شاید دیگه. می فهمی علیرضا. الان هم که تقریبا تصمیم گرفتم حالا حالا ها دیگه صبر کنم و بهش فکر نکنم تا ببینم می تونم فراموشش کنم و برام طبیعی بشه یا نه.. هنوز این حاله تردید و ابهام توی سرمه.. ""
و این رو فرداش:
""تکلیفم معلومه.. من صبر می کنم (انشاءالله). اما خوب می ترسم. می ترسم نتونم فراموشش کنم. می ترسم از اینکه اون احساس غیرتی که نسبت بهش داشتم بمونه تو وجودمو و بعد از یه مدت فوران کنه و دوباره اذیتم کنه. آخه می دونی بار قبل یعنی همون ترم 1 بعد از چند روزی که بالاخره خواستم فراموشش کنم یه شب به یه دلیلی نیمه شب از خواب پریدم و بی اختیار گریه ام گرفت. اصلا دست خودم نبود. همین طور به یادش افتادم و گریه کردم. فهمیدم این حسه مونده توم و حالا داره خودشو نشون می ده. الان هم می ترسم یه جوری بشه تا یه مدتی همین طور کابوسشو ببینم و نتونم نسبت بهش یه احساس معمولی و برخورد منطقی باهاش داشته باشم. می ترسم آخرش بفهمم چاره ای ندارم که باهاش ازدواج کنم. یه بار یه نگاهی بهم انداخت.. نمی دونی چی کشیدم..!! باعث شد این حسم داغ کنه و تقویت شه.. حالا کار ندارم. اما قرار بود اون چیزایی رو که تو سرم می گذره و قابل بیان نبود رو برات بگم که ظاهرا آخرش هم نگفتم..
ببین یه چیزی تو فکرمه. اونم اینکه احساس می کنم وقتی که بخوام بهش فکر نکنم یه جور بی توجهیه بهش. این آزارم می ده. احساس می کنم نسبت بهش وظیفه دارم. انگار ذهنم می گه نکنه ازش غافل بشی.. آخه هنوز هم باورت نمی شه اونو از خودم می دونم! انگار خواهرمه که رهاش کردم! همش تو ذهنمه که کجاست الان؟ حالش خوبه؟ می خوام به خودم سخت بگیرم. اما خوب.. یه چیزایی هست دیگه. می دونم این فکرا زایده همون احساساته. ولی غیرت و همنوع دوستی رو چیکارش کنم؟ هر چی باشه اون با یه دختر غریبه که تو خیابون کنارم رد بشه و برا اولین بار دیده باشمش که فرق داره.. همکلاسیمه! همکلاسی.. چند روزیه که اتفاق نیافتاده.. اما اگه دوباره یه روزی ببینمش که تنها می یاد دانشگاه و می ره.. تنها توی ایستگاه می ایسته.. می دونم ناراحت می شم. غصه می خورم. نمی دونم چرا علیرضا.. اما به خدا
ببخش.. بغضم گرفت! نمی دونی چه احساسیه که دارم! نمی دونم چرا اینطور می بینمش و حاضرم جونمو فداش کنم که یه لحظه خاطرش ناراحت نشه!! البته حالا کمتره.. اما تا دو سه روز پیش انگار همه وجود و زندگی من با این فکر بود که او راحت باشه.. او راضی باشه. چیکار کنم که او زنده باشه.. زندگی کنه. شاد باشه. به آرزوهاش برسه. بهش سخت نگذره و .... به خودم می گفتم چرا باید همچین وجود نجیب و پاکی اصلا تنها باشه؟ به خدا علیرضا وقتی بهش فکر می کنم عذاب می کشم که چرا تنهاش گذاشتم؟ چرا نموندم پیشش که مواظبش باشم؟
اما خوب دیگه قبول کردم که صبر کنم. هر چی خواستم گریه بکنم.. گرسنگی بکشم. خودمو سختی بدم. اما صبر کنم. نرم طرفش. نرم سراغش که .. تا به اون جاهایی که تو می گی نرسم..!!""
حالا دوستان من واقعا به نظرتون اشکال داره اگه بخوام برم و حرفامو بهش بزنم؟ خوب همه درد من اینه که نمی دونم این ازدواج به صلاحمه یا نه؟ راه حلش هم فقط یه کلمه است:"شناخت"
خوب می خوام باهاش حرف بزنم تا این شناخت رو به دست بیارم.. قبلا هم گفتم خودمو می کشم اگه خواسته باشم دختر مردمو تو آتیش هوا هوس خودم بسوزونم. اما هرچی فکر می کنم می بینم هوس نیست. (به نظر شما هست!؟) من واقعا دوسش دارم. راحتی و رفاهشو می خوام. رضایتشو می خوام.. خوشبختیشو می خوام.. (هر چند من براش مهم نباشم..!!) در حد دنیا هم نه؟ می خوام آخرت خوبی هم داشته باشه.. در آخرت هم راحت باشه. چرا که یکی از انگیزه هام برای ازدواج با او اینه که جلوی گناهانشو بگیرم و نذارم خودشو جهنمی کنه..!!
حالا خواهش می کنم بازم راهنماییم کنید. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام
یه چیزای دیگه ای هم بگم.. خیلی ها شاید از این باب به قضیه نگاه کنن و بگن بیخیال شو که چون نمی تونی ازدواج کنی این عشق و احساس بهت ضربه می زنه. اما باور کنید این طور نیست.. من یه استثناهایی دارم که البته خدا بهم لطف کرده و اینطور خواسته. یکیش اینه که از سربازی معافم (به یه دلیلی)!! خوب پس قرار نیست که دختر مردم رو بخوام دو سال معطل خودم بکنم.. بعد هم خونه (هر چند کوچیک اما به درد زندگی می خوره..) هم پدرم بهم لطف کردن و دارم! اما یه قلم کار نیستش که ان شالله به زودی جور می شه. اونقدر هم که فکر می کنید بچه نیستم!! می دونم زندگی چه خرجا و چه دنگ و فنگهایی داره! اما این رو هم می دونم اگه اون حاضر باشه با من ازدواج کنه دیگه کم نمی ذارم براش (به یاری خدا!!) چون واقعا دوسش ....
نمی دونم چی بگم..!؟
(باز نگید آخرش می خوای چیکار کنی؟ تکلیف خودتو معلوم کن.. قبلا هم گفتم. فعلا صبر می کنم. اما خوب باز هم گفتم هر چی بیشتر راجع به جزئیات بگم بد نباشه و شاید یه چیزای جدیدی به ذهنتون برسه.. خصوصا آقای دکتر که بی صبرانه منتظر راهنمایی هاشون هستم..)
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
احساسات ظریف و قشنگت واقعا زیباست....
من به عکس خیلی ها که می گویند چنین احساساتی را سرکوب کنید، یا اینکه می گویند احساساتی نشو... ، بهت می گویم قدر این احساسات را بدون... این احساسات ناب ترین بخش وجودیمان هست که نباید به راحتی خرابش کنیم یا از دستش بدهیم...
شاید تمام این دقتها و هشدارهایی که در تالار می بینید به خاطر همین هست که این احساس همین جور قشنگ بمونه و ادامه پیدا کنه و از همه مهمتر رشد کنه....
عشق و محبت تو به ایده آلها و به بهترین هاست....
لذا باید همواره همین طور خالص بمونه.... لذا ما هم می خواهیم کمک کنیم... این بذر زیبای محبتت در زمینی درست بیفتد که بعد از این همه رشد کند....
با توجه به اینکه داری کم کم تصمیم خودت را عملیاتی تر در نظر می گیری و برنامه ریزی می کنی.... باید اولویت ها را هم در نظر بگیری.
شما به سربازی و منزل و کار و ....، اشاره کردی... البته اینها مسائل مهمی هست که قبل از ادواج باید برای آن ها فکری شود. اما باور کن در الویت نیستند... یعنی یک زندگی ممکن است به این بهانه ها به هم بخورد ، اما ریشه ناخشنودی از یک زندگی وشسکت در زندگی به معیارهای دیگری بستگی دارد... معیارهایی که در تمام این انجمن و موضوعات به طرق مختلف مورد بحث قرار گرفته. این بحث ها تئوری نیست.... همه این اعضاء که در این انجمن هستند زندگی واقعی خود را ، مشکلات واقعی خود را مطرح می کنند.
همانطور که احساسات قشنگ جذاب است، و مانند یک کودک دوست داشتنی در آغوش ماست ، به همان مقدار هم خطرناک است که با نظرات آن کودک حرکت کنیم....
این کودک باید توسط بالغ کنترل و هدایت شود( نه اینکه سرکوب یا رها شود)، منظور اینست که اگر می خواهی این کودک زیبای احساست پر پر نشود ، آن را حفظ کن اما با منطقت از او محافظت کن....
منطق یعنی اینکه اولویت های زندگی، معیارهای انتخاب همسر و آسیب ها و آفت هایی که احتمالا ممکن است به این احساس ضربه بزنند، شناسایی کن.
هیچ کس دوست ندارد پس از ازدواج متوجه شود، که او عاشق خیال دختری بوده است و در خیالش آن دختر، مهربان، دوست داشتنی، مسئولیت شناس، انعطاف پذیر، با گذشت و....، بوده است. اما پس از ازدواج متوجه شود در واقعیت آن دختر واجد هیچکدام از این خصوصیات نبوده است. اینجاست که بخش مشاوره خانواده تالار انجمن شکل می گیرد....
در کنار شناخت معیارهای دقیق، شما نیز باید مهارتهایی را کسب کنی که در زندگی بتوانی این احساس را خوب آبیاری کنی....
پیشنهاد می دهم.... به جای تمرکز روی آن دختر، و احساساتت و گوش دادن به موسیقی و ....، برای اینکه بهتر به آروز و احساست رسیدگی درست کنی. حالا که صبور شده ای از این بستر صبر استفاده کن و شروع به مطالعه مطالب ، مقالات و سئوالات اعضاء در بخش مشاوره ازدواج و معیارهای ازدواج بکن... حتی سعی کن به آنها جواب دهی.....
کم کم متوجه می شوی که برای رسیدن به این دختر، باید ابتدا بدانی که از چه طریق و براساس چه شناخت هایی عمل کنی....
شما نیاز دارید که توانایی شناختی خود را در این تالار افزایش دهید....
من منتظرم ببینم که در کدام انجمن ها پست می زنید، پاسخ می دهید ، یا مقالات آن را مطالعه می کنید....
فراموش نکن اکنون حدود 700 موضوع در این تالار در دست بررسی هست... اگر شما فقط این موضوع را پیگیری کنی، یک هفت صدم مطالب مورد نیاز را خواهی یافت.... لذا حتما مطالب دیگر بخشها را مطالعه بفرما
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد ؛
دوست خوبم :72:
از خوشحالیت خوشحالم ...
همونطوری که آقای سنگ تراشان گفتن احساسات عاشقانه احساساتی ست که باعث رشد انسان می شود . چرا ؟
چون وقتی تو تجربه ی فکر کردن به کسی غیر از خودت رو به دست میاری،به گونه ای که نیازمند درک و توجه او هستی و آنقدر پیش می روی که نیازها و احتیاجات او از آن تو می شود یاد می گیری که فقط تو نیستی بلکه دنیایی که در آنی بسیار بزرگتر و عمیق تر از وجود کوچک توست . وقتی از سر دل محتاج عشق و نوازش دیگری هستی و در آرزوی درک شدن ، خواهی فهمید که تا دیروز گرفتار خودخواهی و خودبینی بودی و امروز ...
"آن روز که مرا دیدی غم نانی داشتم و امروز غصه ی جهانی"
خیال می کنم با تجربه ی عاشقی ، وجود آدم دست خوش تغییر و تحول بزرگی می شود شاید شبیه یک کرم ابریشم که نهایتا از پیله ی تنهایی بیرون می آید و بالهایی برای پرواز پیدا می کند . وقتی یک کرم کوچک هستی فقط خودت و یک شاخه ی درخت و چند برگ درخت را می فهمی که برای زنده بودن به آنها نیاز داری اما وقتی پرهای زیبای تو ، تو را آغشته ی یک آسمان بی انتهای آبی می کند دیگر از خودت وارسته ای و به اندیشه ی جهانی پیوسته ای ...
اگر به تو توصیه می شود که این سوز و گداز را حفظ کنی و صبور باشی نه به این معنی ست که بر این عشق صبور باشی یا نباشی بلکه به این معناست که جایگاهی را که این عشق برایت فراهم آورده به رایگان و راحت و با دلمشغولی های کودکانه از دست ندهی ... این عشق را دریچه ای بدانی برای یک فردای متفاوت .. برای عشق ورزیدن به دیگران و برای تجربه ی عشق ورزیدن به هستی ...
شاید اگر باهوش باشی و فهیم و ظریف بین ، با کمک فرصتهایی که بیش از این در اختیارت قرار خواهد گرفت (مثل همین همکاری در یک پروژه ی مشترک ) بتوانی به خوبی به این درک برسی که فردی که در ذهن داری آیا با معیارهای ذهنی تو برابر است یا نه ؟
از آن گذشته همانطور که عرفان می گویند هر یک از ما خدایی دارد که پشتیبان و همراه ماست ... ما می توانیم عاشق باشیم ، دوست بداریم ، دلسوزی بکنیم ، کمک بکنیم ، مهربانی بکنیم و ... فقط فراموش نکنیم که افراط و تفریط سکان زندگی ما را از دستمان خواهد ربود ...
دعا می کنم این احساس مقدس و سوز و گداز شیرین در تمام عمر و به نفع همه ی انسانها و برای تمام هستی در تو زنده و شعله ور باشد و هادی و راهنمای تو به سمت سرمنزل یکپارچگی ...
موفق باشی .
-
RE: خاطرخواهی..!!
باز هم ستاره سحر از آسمان سر زد و طلوع عشق را برایم تداعی کرد.. باز پرتو محبت و ایثار وجود بی نورم را لرزاند.. باز نقش خاطره احساس مهر صفحه دلم را آراست و بار دیگر نفس روشن عشق دلم را به تلاطم کشید..
امشب هم گذشت.. باز هم مثل شبای پیش بعد نمازم تو تاریکی نشستم و گریه کردم.. هیچ کی نبود.. من بودم و خدای مهربونم.. خدای با محبتم.. خدای عزیزتر از جانم.. خدای..
باز هم باهاش درددل کردم و گفتم ببین خدا.. من هیچ چی ندارم! نه کاری بوده که به خاطرت کرده باشم و نه گناهی که به خاطرت گذشته باشم..!! اما اگه تو بهم نگاه نکنی.. کورسوی امیدی هم که برام مونده خاموش می شه.. خدای من.. هر شب به امید رحمت تو اشک می ریزم.. خدایا اقرار می کنم.. جز تو هیچ کی رو ندارم.. اون هم کسی جز تو نداره.. کسی که بتونه کاری براش بکنه.. خدایا تو می دونی که از زندگی آینده مون چی تو ذهنم می گذره.. تو می دونی که چقدر دوسش دارم.. خدایا می بینی که دارم رضایت تو رو شرط می کنم.. می بینی که به خاطر خوب شدنش.. به خاطر متدین شدنش.. به خاطر مومن شدنش.. دارم گریه می کنم.. خدایا می دونم حج چیز کمی نیست. و حتما لیاقتش از من بیشتر بوده که نصیب اون کردی و من نه. پس بهم حق بده اگه ازت انتظار داشته باشم اونقدری که باید، عوضش کنی. خدای من اگه یه دنیا عذاب برام خرجش باشه.. قبول. فقط اونو نجات بده.. از اینکه آدم بدی باشه.. خدایا می دونی که من اونو برا چی دوست دارم.. می خوام اونم یه دختری بشه که ازش راضی باشی.. دوسش داشته باشی.. همونطوری که داری.. اما خدایا.. نمی دونم دیگه بیشتر از این می تونم براش خیرخواهی کنم که بخوام محجوب باشه.. به یادت باشه.. خوشبخت باشه.. باهاش ازدواج کنم تا بهش محبت کنم.. نذارم سختی بکشه.. بهش خوبی کنم.. هر چی می خواد براش فراهم کنم.. اون قدر که از افسردگی دخترا دیدم به خاطر بی وفایی پسرا .. می خوام برای او جبران کنم.. خدایا نمی خوام خاطرش ناراحت بشه.. می خوام زندگی خوبی داشته باشه.. از زندگیش راضی باشه.. خوشبخت بشه.. عاقبت به خیر بشه..
وقتی فکر می کنم می بینم که الان چهار روزه ندیدمش.. انگار که چهار ماه گذشته..!! خدایا بهم حق بده که گریه کنم برا کسی که این طور دلسوزشم.. و بهم حق بده که غیرتی بشم.. خدایا آتیش می گیرم وقتی می بینم .. باید در کنارش باشم.. اما نمی تونم.. باید کمکش کنم.. اما نمی تونم .. باید باهاش ازدواج کنم.. اما نمی تونم.... ببین که نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. خدایا خاطرش رو می خوام.. بی رودرواسی.. خدایا دوسش دارم.. خودت عشقشو انداختی تو دلم.. پس نذار به خاطر دوری و غریبیش غصه بخورم.. خدایا هم به اون و هم به من کمک کن تا برات بنده باشیم.. خدایا هر طور که تو می خوای قبوله... اما خدایا باور کن بهت نیاز دارم... هر چی بگم بهت نیاز دارم کمه..... و دعا می کنم که خدایا این سفر رو مایه برکت و نجات زندگیش قرار بدی.. تا به معنای واقعی با معنویت زندگی، خوشبخت و عاقبت به خیر بشه....
نمی دونم.. شاید حرفام تکراری بود.... اما تو رو خدا سرزنشم نکنید----> همدردی.. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام...
اقا فرزاد ...این روزا من بیشتر تو سایت همدردی موضوع شما رو دنبال میکنم.
من نسبت به این احساسات و عشق شما حسودیم میشه...
خداوند نعمت بزرگی رو به شما ارزانی کرده...
مطمینا در ادامه اگه راهنمایی یا چیزی به ذهنم برسه دریغ نمیکنم.
قربان شما...
ما را طواف کعبه جز دور یار نیست کز هر طرف رویم خدا روبروی ماست
-
RE: خاطرخواهی..!!
لطف دارید عزیزم
اما بهتر بود بگید غبطه! هر چند من آدمی نیستم که کسی بخواد بهم غبطه بخوره.. چون خودم دائما در حال غبطه خوردنم!!
بگذریم..
نمی دونم.. حالا یا با کمی سرکشی این کار رو با خودم کردم.. یا حالا خدا اینطور خواسته یا هر چی.. اون هوس عشق نما تبدیل شده به یه عشق زهد نما! امیدوارم که حقیقتا هم زاهدانه باشه.. کسی رو که سابق یکی چپ بهش نگاه می کرد آتیش می گرفتم.. حالا شده همه وجودم.. از خودم حالم به هم می خورد! می فهمیدم که می خوام به چنگش بیارم! بعد از اینکه فهمیدم هوسم رو دارم بهش راه می دم.. بیشتر فکر کردم! حالا هر طوری شد و هر اتفاقی که تو وجود من افتاد نمی دونم.. می دونم که الان فقط رضایت و خوشبختیش رو می خوام و اگه یه روزی ازش جواب نه بشنوم.. اصلا ناراحت نمی شم و بهش می گم امیدوارم با هر کی ازدواج کردی.. خوشبختت کنه.. امیدوارم لحظه ای اجازه نده لبخند پاک و قشنگت از لبات جدا بشه.. امیدوارم خوشبخت و عاقبت به خیر بشی.... و از خدا می خوام که بهترین زندگی رو بهش ببخشه....
اما خوب الان این احساس رو هم دارم که همسرم رو ازم جدا کردن و .... اصلا خیلی .. نمی دونی! خودمم نمی تونم درست حالی رو که دارم بیان کنم.. اما چه کنم؟ تو شرایطی نیستم که بخوام دم بزنم! گذاشتم به عهده اوستا کریم..!! گفتم خدایا هر طور که تو می خوای! من صبر می کنم و توکل.. باقیش با تو..!!
با کمال میل هم راهنمایی هاتون رو می شنوم.. ممنون.
-
RE: خاطرخواهی..!!
سلام فرزاد
واقعا وقتی پست20 شما را خوندم از این هدایت و کنترلی که روی احساس خود داشتید و دارید چنین رشدش می دهی خوشحالم....
فراموش نکن که دل عاشق می سوزه ولی هیچ وقت از رشد باز نمی ایسته و ناآرام نمی شه...
به نظرم شما رنج زیادی را دارید متحمل می شوید و این به خاطر اینست که شما درد متولد کردن عشق را می کشید....
اما این لحظه بسیار ناب و مهمی است....
و همانطور که قشنگ تشخیص دادید، تفاوت آن با هوس بسیار ظریف است....
شاید مقاله تفاوت عشق و هوس را خوانده باشی، اگر هم خوانده ای باز هم بخوان. همچنین مقاله روانشناسی عشق .
به نظرم کسی که بتواند یک عشق را خالص نگه دارد ، آنگاه چنین عشقی چون کیمیا، همیشه در وجودش همه رنجهایش را از بین می برد ، همه آرزوهایش اجابت می شود، و همه غمهایش به شادی خاصی تبدیل می شود. و البته همیشه سوز عشق باقی می ماند...
فقط دقت کن نکته ظریف اینست که جامه عشق بلند است ، مصداق عشق بسیار کم هستند... اما مهم نیست...
عشق را دریاب...