-
جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
با اجازه همه اعضاء دوست داشتنی، من تجربه فردی خودم را در ذیل می آورم. همه اونها چیزهایی هست که جزء تن و روانم شده. دوست داشتم همه را در این تجارب شیرینم سهیم کنم....
جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
بی وفا، منو با خودت نبردی، حرفی نزدم. لااقل اگر وقت نمی کنی بیایی پیشم ، می تونی که بیایی به خوابم. نمی تونی؟!
میدونید؛ جواد دوستمه؛ از اون دوستهایی که سالها باید بیاد و بره تا شاید یکی از این نازنین ها بدرخشند.
خورشید وجود جواد ، روح و روانم را گرم میکنه. همیشه تا ابد.
آدما وقتی به هم می رسند؛ مانند 4 عمل اصلی روی هم تاثیر می گذارند. یا جمع می شوند، یا ضرب می شوند ، یا کم می شوند و یا تقسیم. اما جواد، وجودم را به توانn می رسونه؛ نمی دونم این همه انرژی را با کدام نظریه علمی میشه توجیه کرد. بعضی وقتها فکر می کنم این نظریه های علمی که به سادگی شاید 95 درصد آدما رو پوشش می دهند، اما به امثال جواد که می رسند، خیلی کوچک و خیلی تنگ هستند و بر قامت رعنای کسی چون جواد هیچ نظریه ای نمی نشینه!!داشتم از جواد می گفتم:
جواد کم حرف میزنه!؛ همیشه کم حرف می زد؛ اگر چه این روزها کمتر هم شده، نه نه اصلا خجالتی نیست. او خودش پیشرو هر چی بچه اجتماعی و جمع گراست، اما تا دلت بخواد ، احساس و رفتار و بینش درستی داره، او کاملا عملگراست، خیلی از کاراش برام یه آرزوست.
لبخند از روی لبانش نمی رفت، حتی اون موقع که مروارید اشکهای قشنگش روی پهنه صورتش و در عین سکوت می لغزیدند.
خدایا این جواد عجب بشریه؟! این همه درد و رنج زیپ شده در قلبش و اون با یک لبخند ملیح و یک حزنی که فقط در عمق نگاهش قابل پیگری بود.
تلاش و کار شایع ترین تفریحش بود. من و چند تا از دوستامون، می فهمیدیم که چشمای قرمزش ، سر کلاس درس، نشان از بی خوابی هایی داره که او براش یه عادته. شب و سکوت و مطالعه و نجوا، اکثر شبها تا سحر را به مطالعه و فکر می گذرانید. آخه اون وقت کم داشت، باید عقب افتادگی های تحصیلی خود را که طی چند ماه گذشته اش به خاطر کارهای جنبی اش ( که خودش می گفت کارهای اصلیش)، نیمه تمام گذاشته بود، جبران کنه. در ضمن هم اکنون نیز روزها صدها برنامه داشت که فرصت درس را از او می گرفت.
با همه این وجود ، نمرات درسی اش تحسین بر انگیز و تاپ بود. همیشه در حل مسائل پیشقدم بود. در فعالیت های کلاس و مدرسه پیشرو و خلاق بود.
هسته مرکزی ارتباط دوستان بود. هنرمندی کم نظیر بود. نقاش و نقشه کشی او ستودنی و خلاقانه بود. در فعالیت های ورزشی ، اخلاقی نیز مثال زدنی بود.
اما همه اینها – که هر کدامش کافی بود تا یک نفر را محبوب کنه – موجب نمی شد که او در خاطرم برای همیشه بنشینه. ترکیب فعالیت های روزنه اش با عشقی پاک و بی بدیل به همه آدمها، و از همه مهمتر گمنامی او در بین همه دوستان، آن چیزی بود که وجودش را خالص گردانیده بود.
وجودش آرامش بخش بود، کلامش نافذ بود، نگاهش با معنا و عمیق بود. لب به شکوه نمی گشود، و لحن گفتارش با آن فصاحت و بلاغت کلامش، هر شنونده ای را مبهوت می کرد. ظاهرا او آفریده شده بود که برای همه دل بسوزاند و برای هر جراحتی مرحمی باشد. اما از هر صد مورد کارهای شایسته اش، شاید یکی از آنها به صورت اتفاقی و به ندرت بر تیزبینان کشف می شد. و اگر کسی به کار خوبی از او اشاره می کرد ، جمله ای از دعای کمیل می خواند که « و کم من ثناء جمیل لست اهل له نشرته »
یعنی :(خدایا) چقدر چیزهایی که اهلش نبودم، و تو نشر دادی و من خجالت نکشیدم. هزار کار خلاف انجام دادم و کسی نفهمید، کار (نیک) کوچکی انجام دادم و به همه گفتی.
وای از این قلم فلج و این کثرت صفات، که خجل هستم که هرگز نتوانم آنچه را درک می کنم ، به شما عزیزان منتقل کنم.
اولین بار که دیدمش، دلم گرفته بود، 10 سال بیشتر نداشتم. ، کلاس چهارم بود. زنگ تفریح کنار حیاط مدرسه تنها توی خودم فرو رفته بودم و در فکر معلمم بودم که سر کلاس بی توجه به دانش آموزان چرت می زد( بعدها فهمیدم اینها از علامت اعتیاد معلمم بود)، بچه های پائین شهر و حرکات و حرفهای زشت که به هم می زدند ،و من که تازه به اون محله و مدرسه آمده بودم. احساس خوبی نداشتم...
اینجا بود که یکی سایه اش افتاد رو سرم، نگاه کردم، جواد بود ، مثل اینکه سایه اش گرمتر از نور خورشید بود، برای همین نگفتم که کنار برود. آرام و شمرده ولی با گرمی ، با من شروع به حرف زدن کرد.
- « تازه اومدی این مدرسه ؟! »
واضح بود که می خواهد با هم صحبت کنیم. شاید چند دقیقه نگذشته بود که عمق دوستی امان توصیف ناشدنی شد. گویی او خیلی بیشتر از سن و سالش از همه چیز با اطلاع بود. ازمدرسه، بچه ها و وضعیت هرچی؛ من و جواد یکی شده بودیم و چه به سرعت آن یکسال گذشت و ما نقل مکان کردیم و آنها نیز هم...
او در یادم نشست و از پیشم رفت.
چند سال گذشت. سال دوم دبیرستان بود که من به دبیرستان جدیدی رفتم. چند تا دوست هم پیدا کرده بودم. چند ماه گذشته بود، که یک روز زنگ تفریح ، یکی از دوستانم دستی روی شانه ام زد و گفت: جواد اومده ، جواد رو می شناسی، گفتم نه! . گفت ولی او تو را میشناسه!، حتی بیشتر از ما تو رو می شناسه!. برگشتم اون طرف حیاط جایی که بچه ها گردش حلقه زده بودند. قیافه همیشه آرام او را دیدم. قبل از اینکه به خودم بیایم او به طرفم حرکت کرد. او مرا شناخته بود ولی من هرگز او را که روانش بیشتر از جسمش بزرگ شده بود، را نشناختم. همانطور که آن وجود عزیز را هنوزم نشناخته ام.
مرا در آغوش کشید و گفت:« رفیق منو یادت نمیاد؟!»
بعد نشانی مدرسه و معلم و تک همبازی سالهای پیش را پرسید و ... . یکباره برق شادی در چشمانم درخشید، آری او جواد بود. اما عمق نگاه جواد محزون بود اگر چه لبخندش را برای همیشه در صورت داشت.
او مانند ماه بعضی وقتها کامل ، گاهی کم و گاهی اصلا دیده نمی شد. او همیشه آنجایی بود که بیشترین احساس نیاز به وجودش می شد. او جزء هیچ گروه و دسته ای و .... ، نبود. اما هر سلیقه و فکری دوست داشت که او را در مرکز خود داشته باشد. مبتکر و خلاق بود. وقتی که او به مدرسه باز می گشت، همه از وجودش با خبر می شدند. او برای بچه هایی که در کلاس درس حضور داشتند، کلاس تقویتی و کمکی می گذاشت، در حالیکه خودش از درس برای مدتی دور بود. او همه دردهای دوستان را تا تسکین کامل کنجکاوانه ، درمان بود.
او 16 ، 17 سال بیشتر نداشت... ، ولی جذابیت او مانند فردی مقتدا بود که کودکان گرد او جمع می آیند.
جواد حالا دیگه نمی تونی مانعم بشی که ازت حرفی نزنم... کم کم در اینجا هر چی ازت می دونم میگم. تا بقیه هم بدونند که تو با دلهای ما دوستان چه کردی؟!
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
به همه می گویم که:
معنی کیمیا را فقط با تو درک کردم.
معنای رهایی و گسیختن تعلق رو از تو سرمشق گرفتم.
عشق را با تو حس کردم.
سختی فراموشی خویشتن را با تو تحمل کردم.
تحمل و سعه صدر را تو معیار بودی.
مقدسات را تو تجسم بخشیدی.
اولین بار آمیختن عرق و خون را در دستان رنجکش تو تجربه کردم.
برق شادی در چشم بیمار تنهای بیمارستان را با محرک وجود تو حس کردم.
و لذت رنج را از قدح دست تو نوشیدم
اما افسوس که فاصله امان زیاد شد.... تو باز هم بیشتر اوج گرفتی.... ، آیا مرا فراموشم کرده ای...
جواد عزیز ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
بی وفا، منو با خودت نبردی، حرفی نزدم. لااقل اگر وقت نمی کنی بیایی پیشم ، می تونی که بیایی به خوابم؟!
نمی تونی؟!
...
...
ادامه داره
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام
حالا که بعد از مدتی دوباره جواد را دیدم ، با شرمندگی از همه فراموش کاری هایم، باز هم یک ارسال جدید به خاطر ورود مجددش دارم تا از جواد گلم بیشتر صحبت کنم.. تجربه ای که می خواهم همه شما را در آن سهیم کنم.
عشق جواد :43:
عشق جواد هم مثل خودش بزرگ، حیرت زا و تحسین برانگیز بود. معمولا یک نوجوان 16 ، 17 ساله ، نهایت عشقش همان احساسات هیجانی به یک نفر از جنس دیگر است. که در قالب کلمات و تخلیلات زیبا خودش را نشان می دهد و اگر خودش را نتواند نگه دارد، ممکن است این احساس با عمل ناصحیحی هم همراه باشد.
اما عشق جواد فراتر از اینهاست. او با تمام لطافت، گرمای دستانش و چشم های پر اشکش ، عشق را وسیع تر از آن می دید که درگیر یک نفر از جنس مخالف شود و همانجا به آخر برسد.:72:
یادم می آید که یک روز بعد از چند ماه که تازه آمده بود، خیلی متواضعانه خودش به سراغم آمد؛ گفت : می خواهی دور هم شاد باشیم... و بعد به اتفاق هم رفتیم( جای شما خالی )، یک بستنی زدیم وکلی با هم گپ زدیم.... ، بعد گفت حالا دوست داری خوشحالیمون را با کسان دیگری شریک بشیویم... . برام جالب بود، قبول کردم. آن روز بعد از ظهر اولین مرتبه ای بود که به عیادت بیمارانی می رفتم که نه من آنها را می شناختم و نه آنها مرا، اما این اولین تجربه جواد نبود. این کار رویه معمول جواد بود، ولی ترجیح می داد که خودش مستمرا ادامه دهد ولی هر مرتبه با یکی از دوستان....( برایم همیشه این سئوال وجود داشت که بیشتر هدف جواد کاهش الام بیماران بود، یا رشد خصوصیات انسانی دوستان).
در بیمارستان با کمال تعجب بیمارانی را می دیدم که هیچ عیادت کننده ای ندارند! تا قبل از این فکر نمی کردم انسانهایی به این تنهایی وجود داشته باشند. جواد آن چنان با بیماران گرم و صمیمی قاطی شد که گویا آنها را بیشتر از هر کس دیگر در زندگی می شناسد. به طوری که شاید هر بیماری به حال آن بیمار به خاطر چنین عیادت کننده ای غبطه بخورد.
جواد از صمیم قلب آنها را دوست داشت. جالب تر اینکه از آنها می خواست که نیازهای خود را اعلام کنند ....
صد البته که اینها عشق جواد نبود، ققط دوست دارم شما تجلی عشق جواد را در رفتار و حرفهایش ،احساس کنید.
یادتون که هست.... جواد یک فرد تحصیلکرده ، میانسال و دنیا دیده ... نبود، او یک نوجوان 16 ، 17 ساله دبیرستانی و در اوج نیازهای و کشش رام نشدنی هیجانی یک جوان بود.
هر کسی چند لحظه با جواد بود با خود می اندیشید که او بهترین، صمیمی ترین و مورد اعتمادترین دوست جواد است. گرمی برخورد جواد واقعا تعجب برانگیز بود؛ به خاطر همین شما هرگز از روی خصوصیات رفقاء جواد نمی توانستید ، جواد را بشناسید. دوستش ممکن بود جوانک سیگاری ، شاگرد مکانیکی محلشون باشد یا دبیر فلسفه دبیرستان، یا پدر پیر یکی از شاگردان کلاسَ، او همشه تاثیر گذار بود و ارتباطش با افراد مختلف به هیچ وجه او را منفعل نمی کرد.
جواد در موارد مختلف اداره کردن برنامه های جانبی دبیرستان ، نه اینکه فقط یک صاحب نظر مبتکر باشد، بلکه عملا خودش وارد محیط می شد و دست به اقدام می زد. و بقیه را در این مسیر هماهنگ می کرد. ( تعجب از این همه احساس مسئولیت). او بر همه دل می سوزاند و برای رفاه و راحتی آنها انرژی می گذاشتَ، اما به خود سخت گیر بود.
کافی بود متوجه شود که یکی از دانش آموزان کلاس یا دوستانش ( که بطور باور نکردنی زیاد بودند)، اسباب کشی منزل یا ....، دارند، طوری برنامه ریزی می کرد که حتما حضور پیدا کند و به آنها کمک کند.
کسانی که جواد را می شناختند ، جواد را فرشته ای بی نیاز می دیدند که با شوق تمام شیرینی را فقط به کام دیگران می ریزد و خود کاملا حالت بی نیازی دارد. وقتی از دور جواد را با آن لبخندی که همیشه به لب داشت، می دیدیم همه دغدغه ها محوی می شد. مثل همین الان که دوباره این اتفاق برای خودم افتاده است...
ای کاش یک لحظه جواد را در کنار خود می دیدید و عطر روحنوازش را استشمام می کردید. واقعا کیمیایی هست که انسان را به انسانیت خودش بر می گرداند... شاید عطرش را همین اکنون هم استشمام کنید...
هیچ کدام از این انبوه دوستان جواد، هرگز غم شخصی جواد را نفهمیدند و غم جواد همان غم دیگران هست...
جواد!
میدونی چند وقته به ما سر نزده بودی.... و حالا دوباره آمدی که غمهمان را التیام بخشی ، خوش آمدی ...
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام غریب اشنا:
به تالار همدردی خوش امدید!
نوشته ی قشنگتان را خواندم و عمیقا به ان فکر کردم و واقعا لذت بردم.وپیش خود به فردی مثل جواد قبطه خوردم چرا که همیشه خود،ارزو داشتم چنین باشم و هر وقت با چنین ادمهایی روبرو می شوم شیفته و مجذوب شخصیت انها می شوم.مثل یکی از دبیرهای خودم که اگر بخواهم درباره ی او بگویم در گفتن صفات و ویژگی های او کم می اورم.
بدون اغراق می گویم از موقعی که نوشته ی شمارا خواندم تا کنون چند بار به ان فکر کردم.
به خاطر تحریر زیبا و ماهرانه ی شما تشکر می کنم و دلم می خواهد بیشتر درمورد خصوصیات دوستتان بدانم و دلیل اینکه چرا شما نمی توانید اورا ببینید را بدانم.
پس منتظر ادامه ی بحث شما می مانم.
-
1 فایل پیوست
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
<img border="0" src="http://www.hamdardi.net/attachment.php?aid=93" width="244
" height="215" align="left">
سلام فائره
ممنونم که دلتنگیم و با این پیامت پایان دادی....
با خودم قبل از اینکه این پست را بزنم می اندیشیدم، نکنه جواد غریب بمونه؟! و کسی توجهی بهش نکنه!
به خاطر جواد نمی گویم. جواد رو خوب شناخته ای، اصلا اون عاشقه بی توجهیه! وای که چقدر از گمنامی لذت می بره؟ چقدر دوست داره در دل جمعیت گم بشه؟!
اصلا اون با گمشدگی توی جمع ، خودشو پیدا می کرد!
یک روز با هم آهسته آهسته در نزدیک قبرستون شهرمون داشتیم می رفتیم. ظاهرا تشییع جنازه ای با شکوه بود که جمعیت زیادی در حرکت بودند. و اون داشت از یک جوون دیگه ای تعریف می کرد که چقدر پاکباز و با کمالاته... ( تو رو خدا می بینی ، اون که خودش قبطه عالم و آدمه، حالا آن چنان از گل دیگری صحبت می کرد که و از خوبیهاش می گفت، که یک لحظه گویا جواد آب شده و نیست. مثل کسی که نفسشو گم کنه، با اضطراب خاصی به این طرف و آنطرف سرک می کشیدم... مگر کسی می تونه چون جوادی را در کنارش گم کنه و آرام باشه...
داشتم نا امید میشدم... سیر جمعیت منو به درون قبرستان کشید. آخه از قبل هم جواد سفارش می کرد این تشییع جنازه فرد مهمی هست. حتما باید شرکت کنیم.
در آن ازدحام و شلوغی و اشک و آه از یک تل خاک بالا رفتم. جمعیت همه جا پر بود. همه انگار عزیزترین فرد زمینو می خواهند در خاک کنند. همه از سرو کول هم بالا می رفتند. و من هنوز در حیرت بودم... یکباره خشکم زد... جواد رو دیدم که درون گور بود... گریه می کرد؟! :302: نه ابدا! :305: . پس چکار می کرد... عرق از پیشانی محجوبش روی گونه هایش سرازیر بود. و او در حال جابجا کردن سنگ لحد بود. او داشت به خاکسپاری را انجام می داد. گویا همه آن مردم با دیدن جواد ( آن جوانک 16 ، 17 ساله که چنین با چشمانی محزون و قلبی آرام و لبانی متبسم، پرتلاش در حال به خاکسپاری جگر گوشه اشان هست، احساس خوبی داشتند.) نمی دانم چگونه جواد گریه نمی کرد...
جواد چرا یادم نمی دهی که چگونه اینقدر قوی باشم... تا انبوه غمها کمرم را خم نکنه و چشمام نمناک نشه و لبانم پر لبخند باشه..
جواد تو رو خدا اذیتم نکن، بگذار اشکهایم را کنترل کنم... سر به سرم نگذار... آخه دارم در انجمن همدردی از تو می نویسم... میدونم دوست نداری مطرح بشی. می خواهی هنور گمنام باشی... اما بنا نیست اینقدر سر به سرم بذاری. نمی خوام گریم بندازی. نمی خوام جلوی نوشتنم را بگیری.
چرا نباید بگم که اینقدر خوبی!
چرا نباید بگم همه عمرم اگر نوید می دادند که به اندازه یک سلول جواد ارزش داری، از خوشحالی پر می کشیدم!
چرا نباید همه بدونند که تو همه کاری برای همه می کنی و خیلی ها هر جور توهینی را راحت نصیبت می کنند.
جواد تو رو خدا بگذار بنویسم.... دلم خیلی گرفته... اگر ننویسم به خدا همیجا جون میدم. به خدا قلب من ضعیف تر از اونی هست که این همه خوبی رو تو خودش حبس کنه....
جواد، جان همه اون بچه های پابرهنه ای که در گرسنگیشون ، تا تو رو می دیدند احساس بی نیازی می کردند، و مثل پروانه دورت می گشتند، اجازه بده ازت بنویسم..
ای کاش تو واژه ریا را یاد نگرفته بودی. تو که خالصترینی، تو که بی نظیری....
بسه
نهیبم نزن؛ نگو که به خاطر همین رعایت ها خالص هستی....
جواد به خدا این موضوع خلوته....
کسی نیست که الان این چیزها برایش جالب باشه...( یعنی هستند کم هستند، اونها فقط دوست دارند مثل تو باشند، تو که با این مسئله مشکل نداری. )
جواد حالا بازارهای دیگه ای داغ شده....
باور می کنی... در همین موضوع بغلی دیدم که جوونا برای در دادن خستگیشون اسم همو عوض می کردند و اسم جنس مخالف می گذاشتن، موضوع فضولی راه انداخته بودند و تصور انداختن یک جونور توی لباس کسی به آنها نشاط می داد....
خب جواد حق دارند... همه که مثل تو نیستند... همه که نوازش بی کسان آرامشون نمی کنه... همه که سیم ارتباطشون با مطلق هستی متصل نمیشه....
جواد تو خشکی ، تو خشکه مذهبی... جواد تو متعصبی، جواد تو حزب اللهی هستی...، جواد تو بدی. بد .بد...
وای که جواد تو چقدر ماهی... چرا نمیشه یک لحظه این لبخندو از لبات گرفت....
چرا تو هر مشتی را و هر خاری را چنین قشنگ درون خودت جا میدی....
جواد می بینی امروز خیلی با رنگ تو بزک می کنند. می خواهند جواد بشند... جوادی که حتی یک لحظه اخم نکرد حتی به لات محله اشون...
جوادی که پیگیر زمین بازی و تفریحاته برای همه...، و هیچ وقت خسته نمی شه....
جواد من میگم، نکنه اینها اذیتت می کنند. از این که می بینی همه رو فراری می دهند...
وای دوباره لب گزیدی که نگو...
تو مگر مسیحی هستی که با همه مدار و سر صلح داری؟
شاید می ترسی؟
شاید قاطعیت نداری؟
قدرت نه گفتن نداری؟!
وای که هیچ جور نمیتونم به انفعال بکشونمت....
بازهم خنده، خودت و خودم می دونیم که این حرفها به تن تو چقدر کوچکند....
باز هم مثل همیشه خونسردی و نمی خواهی از خودت دفاع کنی...
تو چقدر محکمی.
تکیه گاه یعنی تو.
جواد این درست نیست که من با اشک و هوس بنویسم. تو با نشاط و لبخند منو نگاه کنی.
هیهات. تو هرگز اینطور نبودی.
نگو که تقصیر خودته. خب اشک نریز.
آخه بعد از این همه مدت، اومدی و این همه عشق را یه جا تو دلم زنده کردی.
به خدا خودمو فراموش کردم.
دوست دارم پیشم بمونی.
آخه کجایی که یک لحظه قرار نداری. اینجا بشینی.
درسته ، قبلا هم اهل نشستن نبودی. همیشه هزارتا کار داشتی که یکیش هم برای خودت نبود.
مگر الانم اینطوریه؟
کی تو می خواهی عوض بشی؟
نه خطا گفتم. اگر تو عوض بشی ، من می میرم.
منی که با وجودت همیشه در حال متحول شدن هستم. به خدا بهت نیاز دارم.
نیازمندم.
باورم کن.
راست می گویم.
تو رو خدا اذیتم نکن. الان همه از انجمن های دیگه می آند اینجا، فکر می کنند یه نفر دیگه از دست دوست دختر یا پسرش عصبانی شده یا از شیفتگی بی توان شده.
ببخشید. تو رو خدا این لبهای زیباتو اینقدر نگز.
میدونم از این کلمات هم خوشت نمی آد. برای تو غیر دوست پسر و غیر دوست دختر در دنیا نیست. یعنی همیشه همه رو به اندازه همه جانت دوست داری.
میدونم خوشت نمی آید به این ارتباط ها اشاره کنم.
باشه جواد، غلط کردم... فقط می خواستم بگم که من تو دوستیم... همجنسیم....
ببخشید جواد، زیاد خودمو با تو یکی گرفتم. تو کجا و من کجا.
کجا ما همجنسیم.
مگر می توانم از جنس تو باشم.
تو از جنس دیگری
نمی گویم که جنس مخالفی
ولی از جنس متفاوتی. ( ببخشید جواد، اینجا جنس متفاوت هم به دختر و پسر می گویند) ما که از این نظر تفاوتی نداریم.
من هم مثل تو و همجنس تو ام.
جواد تو همیشه فروتنی. چرا اجازه میدی کسی مثل من خودشو همجنس تو بدونه.
دوباره مثل همیشه مهربون. لب می گزی که نگو
جواد ؛ من تا تو را شهره عام و خاصت نکنم. دست نمی کشم..
نه برای خودت. که برای آرمانهایت. برای عقایدت، برای روشت ، برای علمت ، برای بینشت، برای شخصیتت.
می دانم که می پذیری این منش را رایگان به همه ببخشی.
جواد ای کاش خودت هم چیزی می گفتی. تا جواب تک ستاره های این انجمن که ازت پرسیده اند را می دادم. خودت بنویس و از خودت بگو. تا همه از شمع زندگانیت باز هم بهره گیرند.
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام به شما عزیزان
چرا باید از جواد بگویم، مگر جواد کیه، چه خاصیتی برای ما داره. اگر هر کس بخواهد از رفیقاش بگه، که اینجا همش می شه مسائل شخصی. چه فایده ای برای دیگران داره.
جواد یک نفر نیست. اگرچه به نظر یکه و تنهاست.
جواد نماد و سمبل یک نوع تفکر، بینش، احساس، و رها شدگی و آزادگی است که خودش و پیرامونش همیشه شاد بودند.
جواد را برای این می گویم که خود قضاوت کنید، که آیا می تواند الگو باشد. آن هم الگوی واقعی در همین زمانه ...
شاید الگوهای بزرگی را در تاریخ و از معصومین شنیده باشیم. شاید هم گفته باشیم آنها معصوم و بزرگوار بودند و ما نمی توانیم مثل آنها باشیم. ولی به خدا جواد 16 ، 17 ساله واجد همه اینها که میگویم هست به علاوه کلی چیز که فقط دیدنی و درک کردنی هست و گفتنی نیست.
اینها رمان و ایده آلهای یک ذهن آرمانگرا نیست به خدا.
مطالبی که می گویم عین واقعیات است. و اگر فکر نمی کردید که اسطوره سازی می کنم یا مقدس پروری می کنم، باز هم بیشتر می توانستم از او براتون بگویم.
جواد مارکدار نبود و نیست
یعنی چه که جواد مارکدار نیست؟!!
یعنی اینکه او به شدت از جاهایی که احتمال معروف شدنش بود، پرهیز می کرد. او دوست داشت توی سایه باشه. او دوست نداشت کسانی که او را می شناسند، او را مطرح کنند و مرید و مراد بازی در بیاورند. یا تعریفش کنند!
او برایش مهم نبود کارهایی که می کنه ، ازش تشکر نکنند یا نامش را نبرند. اتفاقا خوشش هم می اومد که بی خیال کارهای نیک او شوند.
جواد از عناوینی که داشت هرگز به نفع خود استفاده نمی کرد.
او بیشتر دوست داشت با هر کس دوست باشه. و در این دوستی ها همش عمل بود نه حرف.
جواد پر انرژی و خلاق هست
او همیشه در این فکر است که چگونه در روز جدید، دلی را شاد کنه یا یک قدم به طرف جلو بردارد. او از ماندن و گندیدن خوشش نمی آید.
دیشب جواد منو دعوت کرده بود به خانه اش.
خانه جمع و جوری داره. ولی نمای اون سنگ هست. شاید باور نکنید، این خونه را هم دیگران براش درست کردند و نمای اونو سنگ کردند و خودشون اونو به خونه نو بردند. البته بگم جواد از ته دل بدش نمی اومد توی این خونه بره، ولی این رنگ و لعاب دادن به ظاهر خونه را فکر نکنم دوست داشت.
جواد خیلی ذوق هنری داره. با خط زیبا چنین شعر قشنگی رو روی خانه اش می بینی:
هرکه ما را شناخت می داند
جز حقیقت به جا نمی ماند
و من هر وقت به خانه اش می روم فقط بیرون خونه با من حرف میزنه
و همیشه موضوع این شعر ، فکر مرا به خود مشغول می کنه.
جواد هیچ وقت به من نمی گوید چه کار بکن ، چه کار نکن. اما وقتی او را می بینم خودم می فهمم چه کارهایی نکرده ام و چه کارهایی را باید انجام می داده ام.
شاید باور نکنید، بعضی افراد هستند که جواد را هرگز ندیده اند و فقط اسمش را شنیده اند، و او را دوست ندارند. ولی من ندیدم کسی را که جواد را دیده باشد و شناخته باشد و دوستش نداشته باشد.
شاید بپرسید چرا؟
من تصور می کنم، بعضی ها از اسم و معروفیت جواد سوء استفاده کردند.
خیلی ها خود را به اسم دوستان جواد مطرح کردند. ولی به جای کارهای جواد، همش با زور و ضرب کارها رو جلو می بردند.
جواد غریب بود.
جواد خیلی غریب شد
جواد الان خیلی فراموش شده است.
هنوز هم بین دوستان اسمش را می برند، اما جواد کمتر میان آنها می آید. نمی دانم شاید دلش گرفته است.
به خدا اگر می توانستم و جواد کمک می کرد، همه شما را به خانه جواد دعوت می کردم...
اما ناتوانم...
ولی چه فایده....
شما هیچ چیزی در حرفهای جواد نخواهید یافت.
و اعمالش همیشه در بی سر وصدایی انجام می دهد.
جواد حتی به دوستانش هم یاد می دهد که اگر کار مثبتی می کنید برای خدا باشد و زیاد سر و صدا نکنید.
جواد برای خودش خیلی ارزش و اهمیت قائل است
[color=#800080]افکار جواد برایم جالبه.
او می گوید، وجود من بسیار با ارزشتر از آنی هست که هر چیزی را درون آن کنم. من از چشمم هر چیزی را وارد قلبم نمی کنم تا مجبور باشم این شعر بابا طاهر را با اندوه بسیار همیشه بخوانم که:[/color]
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
او می گفت چرا اول خودمون با دست خودمون دروازه را باز کنیم و هر چیزی و کسی را وارد وجودمون و دلمون کنیم و بعد بخواهیم حالا یک عمر رنج بکشیم تا درست را از غلط جدا کنیم و دوست را از دشمن بازشناسیم.
بهتر است که چشم هامون را با یک قانونی ازش بهره بگیریم. و با اختیار خود انتخاب کنیم که چه ببینم و چه نبینم.
چشمای سیاه و درشت و قشنگش را که همه آرزو داشتند که توسط آن حتی یک مرتبه اسکن شوند، همیشه فرو افتاده است. اما آنجا که باید نگاه می کرد، نگاه نافذش چون اشعه ایکس تا عمق فرد نفوذ می کرد.
باور نکردنیه که آن چشمون سیاه و دلربا چنین فرو افتاده هستند. مخصوصا اگر دختر یا خانمی در تیررس نگاهش قرار می گرفت.
در آن وقت بود که زمین غرق غرور می شد، چرا که جواد پیوسته و مستمر او را می نگریست.
و هرکسی را آرزو بود که در آن هنگام، آن خاک پاک باشد که با نوازش نگاه جواد آرام گیرد.
جواد معتقد است که اگر از اول هر چیزی به چشم آمد و به دل رفت ... باید تبعات ناآرامی آن را پذیرفت.
جواد سوره نور را می خواند. او سوره نور را می فهمد. و اینکه چه گونه دختر و پسر با هم برخورد و تعامل داشته باشند.
او می داند که سازنده آدمی از ظرافتها و آسیب پذیریهای او آگاه هست.
او سخت به حجاب مردانه معتقد است. وای که چه حجابی. حجاب دلنشینش آرزوی هر مردی بود. و برای هر زنی چنین مرد پوشیده چشمی و وفاداری آرزوست.
او در مورد گوش هم چنین می پندارد.
او معتقد است ، اگر به گوش تو هر درست و نادرست فرو رفت. بعد باید در وجودت تلاطم و ناآرامی های حاصل از خوب و بد آن را تحمل کنی و بسوزی.
او می گوید اولین مرز در برابر تنش و تعارض و نا آرامی ، حفاظت از ورودی های گوش و چشم است.
او هر چیزی را گوش نمی کند.
و چه بی تفاوت گاهی به سرعت می گذرد. فقط دوستان او می فهمند چه با ظرافت موضوع را عوض می کند و یا چه به ظرافت از فضای آلوده می گذرد.
او دل خود را آزاد دارد از هر دیدنی آلوده ، یا هر شنیدنی ناصواب.
او دل آزادش را فقط به او می سپارد.
جواد نیاز نیست که عاشق کسی شود. او عاشق بر همگان است.
وای که چقدر جواد از وسوسه ها به سادگی گذر می کند.
نه خواب شبانه او را به خود مشغول میکند ، نه لذت خواب سحرگاهی او را می فریبد. و نه التفاتی به غذای چرب و شیرین دارد.
نگاهش که فرو افتاده و گوشهایش نیز انتخابگرانه می شنوند.
اما این سختگیری را که نسبت به خود روا می دارد، هرگز بر کسی تحمیل نمی کند. خصوصیت جواد اینطور هست که هر کسی را او قرین می شود، و همه سعی خود را می کنند که جواد گونه شوند.
آخه باید او را ببینید تا متوجه شوید چه می گویم.
ای کاش می توانستم جواد را با خود به این تالار می کشانیدم.
وای که چه سعی بی حاصلی می کنم. اینکه می خواهم جواد را با این کلمات به شما معرفی کنم.
اما ناگزیرم که که از این بت زیبامنش بگویم:
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
-
چه کنم ، هنوزم پس از 20 سال جگرم می سوزد!!! خدایا!!!
جواد چشمان نافذت را می دیدم و علیرغم لبخند لبانت، سوز نگاهت برایم همیشه یک معما بود.
نمی دانستم تو چه چیزهایی در قلبت داری، که چنین محزونت کرده است. اما لبخند را رها نمی کنی.
اما آن حادثه تلخ، ناخواسته مرا با نمونه سوزهای درونی ات آشنا کرد.
وای که این روزها چقدر جگرم می سوزد.
خدایا این دلم را چگونه آرام سازم... پس از 20 سال....
جواد تو چگونه همه اینها را درون خود داشتی و اینقدر صبورانه لبخند می زدی...
و هیچ وقت این رنجت بیشتر از ته چشمانت بالا نمی آمدند. و لبخندهایت هیچ وقت فرصت ابراز وجود به این رنجها نمی دادند.
این روزها دوبار از خود بیخود می شوم.
20 سال می گذرد.... از آن غرقابه خون، از آن رنج بی پایان ، از آن شرمساری انسان
از آن درد بی درمان.
به که بگویم!
جواد من تحمل تو را ندارم! کمکم کن.
نمی دانم تو چگونه این همه چیز را در درونت پنهان می کردی.
تو رو خدا اجازه بده که بنالم. بگذار بگویم....
هنوز پس از 20 سال می سوزم.
هنوز حلبچه را فراموش نکرده ام. حلبچه. حلبچه شهر مردگان، شهری که با هر غنچه بهاری، غنچه کودکی پرپر شده داشت.
ای خدا، مگر چقدر توان به یک انسان داده ای... که اینهمه تحمل کند!
وای که چه سخت امانتی بر دوشمان نهادی....
چه روزی بود 25 اسفند 1366
ای کاش هرگز آن روز را زندگی نکرده بودم.
ای کاش نبودم و آنروز را ندیده بودم.
آیا شما هرگز جان کندن یک کبوتر نیمه جان را دیده اید؟
آیا شما جان کندن یک نوزاد چند روزه را دیده اید؟
آیا شما جان کندن نوزاد را در آغوش مادر نیمه جانش را دیده اید؟
چه می دانی که چه می گویم. ، به خدا هرگز هیچ عکس و فیلم و ....، نمی توانند واقعیات را نشان دهند.
آیا شما یک خانواده هراسناکی که همه یکدیگر را در آغوش گرفته باشند و در همان لحظه جان داده باشند را در پیش چشمان خود دیده اید؟
نوزادی که گویا وقت نکرده سینه مادر را رها کنه؟!
مادری که با چشمان مضطراب و باز خود به نوزادش جان داده است؟!
کودکانی که هنوز حلقه بازیشان مشخص است، ولی به یکباره قبض روح شده اند...
حلبچه را باید می بودید و می دیدید. تا برای همه عمر آتش جگرتان خاموش نشود.
نمیدانم از کجای شهر به کدام طرف شهر به حرکت در آمدیم.... که ای کاش هرگز چنین نکرده بودیم!!!
بوی مواد شیمیایی هنوز هم به مشام می رسید!
گویی عذابی آن شهر را به یکباره در بر گرفته است!
گله های گاو و گوسفند ، که شکمهایشان باد کرده بود و تلف شده بودند در آن دشت سرسبز منطقه ریخته بودند.
مرد کارگر ، کاسب و نانوا، زن و بچه .... همه و همه آنجا قبض جان شده بودند.
مغازه ها هنوز باز بودند، ولی صاحبان آنها جان داده بودند و در جای خویش فرو افتاده بودند.
پاهایم سست بود.... مغزم تهی شده بود.... خودم را حس نمی کردم....
چشمهایم را باور نداشتم....
خدا خدا می کردم که زودتر از این خواب هولناک بیدار شوم....
ولی اگر کابوس بود، چه کابوس طول کشنده ای، هنوز هم پس از 20 سال آرزو دارم که همه اینها خوابی باشد و به یکباره ازخواب بیدار شوم.
مگر ممکن است، چند هزار جسد را به چشم خود ببینی، آنهم جسدهای تازه، آنهم جسدهای کودکان و زنان و مردانی که ناباورانه در خاک فرو افتاده اند...
گویا باور نداشتند....
آنها در موقعیت های طبیعی خود ، جان داده بودند.
درون اتاق ها، خانه ها، کوچه ها ، مغازه ها.....
واقعا چه سخت جان بودم من که جانم به لبم آمد، اما جان ندادم، آن هم با دیدن آن کودکان معصومی که صورتشان دیگر سیاه شده بود...
این کودکان باور نداشتند، که این چنین جهان با این همه تبلیغ صلح و سبز بودن، آنها را قلع و قمع کند.
جهانی که نگران ماهی های دریایند.
جهانی که نگران لایه اوزن هستند
جهانی که نگران پوشش گیاهی فلان منطقه هستند.
....
پس کجابودند که مانع کشتارتان شوند، ای کودکان معصومم!!!!
آنهم به گناهی ناکرده!!!
و در یک لحظه غیر منتظره.!!
نوزاد خفته در حلبچه ، اگر چه صدای خر خر نفس کشیدنت در گلویت ماند. و ناله ات را نشنیدن، اما 20 ساله است که صدای ناله ات در فضای ذهنم طنین انداز است.
مادر مهربانت را که دو دستش را حاشیه صورتت کرده بود و خودش جان داده بود، هنوزم در نظر دارم. و هیچ وقت قیافه اش از پیش رویم محو نمی شود.
ای مرگم باد، که هیچ کاری نتوانستم بکنم.
کیست که این مظلومیت را به جهان بنمایاند.
کیست که دفاع کند از آن صداهای خنده ای که در گلو خفه شده بود. و قهقه کودکانه اتان که آماج کین قرار گرفته بود.
جواد تو می دانستی!
پس چرا دم بر نمی آوردی!
تو چگونه پاره پاره وجودت را التیام می بخشیدی!
تو که طبع ظریفت تحمل حتی یک قطره اشک کودکی را نداشت! پس چگونه تحمل می کنی!
وای که تو چه کشیدی و من نفهمیدم!
خدایا آیا من ضعیفم...؟! آیا می توان این رنج انسانی را فراموش کرد؟!
حلبچه هنوزم در خواب و بیدار منی!!!!
حلبچه خون فرزندانت هنوزهم شبهای عیدم را رنگین می کند.
حلبچه، هنوزم لبخند کودکان، مرا یاد نفسهای در گلو مانده کودکانت می اندازد.
حلبچه خنده گرفته شده از لبان کودکانت هنوزم ، خنده هایم را بی رمق می کند.
حلبچه ، حلبچه ، حلبچه....
جواد کمکم کن!
دوباره نزدیک عید شد، و به 25 اسفند نزدیک شدیم و این تداعی آزارنده رهایم نمی کنه....
جواد جان!
تویی که با این دردها آشنایی...
تویی که انسان بودن را به این دردها می دانی.
تو هستی که برای اینکه چند صباحی لذت ببریم ، توصیه به فراموش جان دادگان حلبچه نمی کنی.
جواد، خیلی ممنون که دعوتم کردی.
بازهم وقتی آمدم برایت درد دل می کنم. تو صبورترین جوادی هستی که می شناسم.
جواد، سال تحویل هم دعوتم کردی بیام خونت....
اما، بی وفا باید راهم بدهی... خسیس بازی رو بزار کنار، تا کی می خواهی همون در خونه ازم پذیرایی کنی....
جواد ، میدونی چقدر دلم برات تنگ شده...؟!
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام عزیزان
جواد میدونه، دوست دارم شما هم بدونید...
جواد اینطور بود، من هم سعی می کنم اینطور باشم.
که باید به زندگی در همه ابعاد آن توجه کنیم و لذت ببریم.
حیفه که فقط یه جا بمونیم.
اگر اینجا رنگش غمگین به نظر میرسه. نباید تصور کنیم که زندگی این شکلی هست.
اما این موضوع هم یک قسمتی از زندگیم هست( نه همه زندگیم)، و جالب اینکه این موضوع یک قسمت از خصوصیات جواد هست ، نه همه آن.
اما فعلا آهنگ این نوشته ها اندوهناک است. اما اینطور نخواهد ماند.
اما اجازه بدهید، علیرغم شادی سال نو، من فضای این موضوع را تا 25 اسفند همین طور نگهدارم.
باید که این روزها بسوزم...
این سوزشی هست که همه خودم را ذوب میکنه.
حتی همه دردها و غمهای دیگرم را.
غم آن عزیزان نشانه ای از توجه به غیر خودم هست.
و این عشقم هست.
عشق به دیگران
پس مرا ببخشید.
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
جواد دوباره وارد 25 اسفند شدیم.
می خواهم باز هم ازت تشکر کنم که آموختیم، رنجهایم را کمتر فریاد کنم. اما نیاز به همدردی داشتم. و اینجا ظاهرا برای همین کارست.
جواد خودت می دانی که چقدر تمرین کرده ام. چقدر سختی کشیده ام. وحالا آزادتر از گذشته ام. حالا بزرگتر از گذشته شده ام. اگر چه نتوانستم با تو که استادم بودی ، همراه شوم، اما همه سعیم اینست که از راهت هم جدا نشوم.
اکنون سعی می کنم مثل تو غمها را درونم بگیرم و بر لبانم لبخند داشته باشم. خیلی وقت است که از غمهای خودم آزادم. و رنج دیگران را درون خود تبدیل به شادی می کنم.
دیگر قلبم مجروح درد دیگران است. یاد گرفته ام بدون چشمداشت ببخشم. بدون چشمداشت ببخشایم .
یاد گرفته ام سوء تعبیرها و افترا گونه های تلویحی را در خود ذوب کنم و به قول تو شاد باشم از آنچه او شاد است.
اما خودت هم می دانی که در خاک فرو خفتگان حلبچه ، بیشتر از همه آن توانی بود که داشته ، دارم و خواهم داشت. این 20 سال با این درد درونم خو گرفته ام. و در سالگرد بیستمین سال آن نوزادان بی گناه به خاک خفته، فریادم را بی صدا در این سکوت شب در گوش تو فریاد می کنم. گوش تو عزیزی که همیشه برای شنیدن نجواهایم باز است.
جواد، دوست دارم چون خودت به همه جا سربکشم. و نور تابان کنم. اما تو مرا تنها نگذار....
قول بده.
اما راز و رمزهای ما و نجواهای ما در این جا به قوت خود خواهد بود... من باید با تو باشم تا خود را فراموش نکنم.
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
غریب آشنا سلام با خوندن متن هات یه جوری شدم آخه منم یه گم شده ای دارم نمیدونم تو حلبچه اس فکه اس شلمچه اس طلاییه اس ....
باور کن ندیده میشناسمش از پارسال عید که پیداش کردم شد همدم ومحرم رازم شاید یه روز رمانش و نوشتم
امسال میخوام عیدی از خودش کمک بگیرم شاید امسال تو فکه که خوابش و دیدم پیداش کردم
دعا کن که پیداش کن
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام laya
امیدوارم که گمشده ات را پیدا کنی.
دعا می کنم به آرزوت برسی.
اما من جواد را گم نکرده ام.
یعنی جواد کسی نیست که بگذاره من گم بشم.
من خصوصیاتشو گفتم.
اون نه خودش گم میشه، نه میزاره هیچکدوم از دوستاش گم بشوند.
برای همینه دوست دارم ، همه دوستش باشند. تا گم نشوند.
-
RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام به شما عزیزان این تالار
نمی دونم چقدر جواد رو شناختید؟! ولی به هر حال امسال زمان سال تحویل، بنا به دعوتش رفتم خونه شون، همانطور که قابل پیش بینی بود، اون منو راه نداد داخل، می گفت که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی... !؟
من خجالت کشیدم!
سرم را پائین انداختم!
آخه جواد هیچ وقت حرف الکی نمی زنه. اون منو از خودم هم بیشتر می شناسه.( رفیق یعنی این).
شاید باور نکنید، ولی من همون بیرون خونه اما در حضور خودش، یک زیراندازی پهن کردم و چند شاخه گل و ....
جواد در چشمان من زل زده بود. نگاهش مهربون بود. ولی نمی خواست من برم توی خونه...
نمی دونم برای چی...، من که مثبت اندیشم با خودم گفتم، شاید دوست داره منو بیشتر امتحان کنه... ، ببینه صبرم چقدره؟
اما جواد تو که می دونی نسبت به بعضی چیز ها چقدر صبرم کمه...
یادت هست که چند بار آن وقتها می خواستم با تو باشم... و در بعضی سفرها با تو بیام... تو هم دوست داشتی، ولی منو بچه حساب می کردند و مرا با تو نمی بردند. فقط من 2 سال از تو کوچکتر بودم... اما آنها مانع می شدند.
دلم می شکست. تو می رفتی بدون اینکه از دل من یک لحظه جدا بشی.
جواد واقعیت رو تو بهتر می دونی ظاهر کار من 2 سال کوچکتر هستم، ولی تو یک عمر از من جلوتر هستی. آن وقتها من از تو جا می موندم و حالا که جا مونده ترینم. وای که چقدر تنهام. جواد به خدا همه سعیم را کردم که مانند تو باشم. در بسیاری زمینه ها سعی کردم مثل تو باشم. تا اندازه ای هم موفق بودم.
تلاش کردم که :
مثل تو لبخند بر لبانم جاودانه باشه.
مثل تو از درون می سوزم و از بیرون دیگران را خنک می کنم.
مثل تو بغض های خود را می خورم و اشکهایم را می پوشانم ،
سعی می کنم که مانند تو خودم را فراموش کنم. و درد دیگران درد من باشه
سعی کردم هوسم را با ریاضت سر ببرم و عشقم را با چنگ زدن به ریسمان او مشتعل سازم
سعی کردم مثل بهشتیان اطرافم را آرام و خنک کنم و چون جهنمیان دائما سوزاننده نباشم.
سعی کردم بیشتر بخوانم، بفهمم، فکر کنم و کمتر حرف بزنم.
سعی کردم سعه صدرم را بیفزایم
سعی کردم دیگران را درک کنم. و بی انصافی ها، و کنایه ها و ....، را با لبخند بپذیرم و دل سوزناکم را برای خود حفظ کنم.
سعی کردم انسان باشم...
اما جواد به نظر تو توانسته ام هرگز خلوص تو را داشته باشم.
هرگز هرگز
وگرنه من الان درب منزل تو با دل شکسته و چشم امید به رهیابی منزلت روی زمین چمباتمه نمی زدم و اشک نمی ریختم و ....
تو کجا ..... ما کجا....
جواد...
تو که یه کوه هستی برای ما... و همه دوستان.... تو که همه ما را نوری و الگو. و هرگز نه لب به غرغر گشودی و نه به ناراضایتی و نه به بدبینی و نه ....، تو با همه صلابتت ، مثل موم در دست او هستی.
یادم می آید که چگونه وقتی عاشقونه با او مناجات می کردی همه وجودت اشک بود. دعای کمیل می خوندی. آن وقت تو از همه ما جدا بودی. حالی دیگر داشتی. برای تو نجوای عاشقانه ، التیام همه دردها و زخمها بود. آن هنگام که با دلبر مشغول بودی که:
فَهَبْني يا اِلـهى وَسَيِّدِي وَمَوْلايَ وَرَبّي صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ،
عزیز رحیم، من اگر بتوانم بر آتش تو صبر کنم ، چگونه می توانم فراغ و جدایی از تو را تحمل کنم.
وَهَبْني (يا اِلـهي) صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ اِلى كَرامَتِكَ اَمْ كَيْفَ اَسْكُنُ فِي النّارِ وَرَجائي عَفْوُكَ فَبِعِزَّتِكَ
الهی چگونه در آتشم در حالیکه امیدوار به به بزرگواری و عزتت هستم.
يا سَيِّدى وَمَوْلايَ اُقْسِمُ صادِقاً لَئِنْ تَرَكْتَني ناطِقاً لاَِضِجَّنَّ اِلَيْكَ بَيْنَ اَهْلِها ضَجيجَ الاْمِلينَ (الاْلِمينَ)
خدایا بنگر بنده ای را که ضجه و نالهاش با چشم انتظار و اميدوارى به رحمت بىمنتهايت .بسوى تو بلند است و به زبان اهل توحيد تو را مىخواند و به ربوبيتت متوسل مىشود .
چگونه کسی در آتش عذاب خواهد ماند در صورتى كه به سابقه حلم نامنتهايت چشم دارد
يا چگونه آتش او را می سوزاند و حال آنكه به فضل و كرمت اميدوار است .
يا چگونه شرارههاى آتش او را بسوزاند با آنكه تو خداى كريم نالهاش را مىشنوى و مىبينى مكانش را .
يا چگونه شعلههاى دوزخ بر او احاطه كند با آنكه ضعف و بىطاقتيش را مىدانى.
يا چگونه به خود بپيچد و مضطرب بماند در طبقات آتش با آنكه تو به صدق (دعاى) او آگاهى .
يا چگونه مأموران دوزخ او را زجر كنند با آنكه به صداى يا رب يا رب تو را مىخواند .
يا چگونه به فضل تو اميد آزادى از آتش دوزخ داشته باشد و تو او را به دوزخ واگذارى
هيهات كه هرگز چنين معروف نباشد و اين گمان نرود
و به رفتار با بندگان موحدت كه همه احسان و عطا بوده اين معامله شباهت ندارد .
پس من به يقين قاطع مىدانم كه اگر تو بر منكران خداييت حكم به آتش قهر خود نكرده و فرمان هميشگى عذاب دوزخ را به معاندان نداده بودى، محققا تمام آتش دوزخ را سرد و سالم مىكردى و هيچكس را در آتش جاى و منزل نمىدادى
آری تو آموختیم، که اگر پیش او ضجه بزنی، پیش او کوتاه بیایی و سر به خاک بمالی، و خود را ملزم به رعایت نظرات آن یگانه کنی، دیگر نه هیچ غمی، نه هیچ تنشی، نه هیچ رنجی، نه هیچ یاسی و نه هیچ تنگنایی را نخواهی داشت.
تو در عمل به من نشان دادی که وقتی ارتباطمان را با آن قدرت لایزال و آن منبع بیکران هستی بخش قطع می کنیم، و به دنبال ارضاء لذتهای خود و رعایت نظرات دیگران می شویم، آغاز دلهره ها و ترسها و آرزوهای بی سرانجام است.
رمز قدرت و موفقیت و محبوبیتت تو، در این بی نیازی به آدمها بود. و وقتی لذت و رفاه را ترک کردی و به آنها پشت کردی، هیچ نقطه ضعفی وجود نداشت که تو را در خود بگیرد.
اما همه اشکهایت ، غمهایت را به پیش او بردی....
جواد، کمکم کن که من هم این دردهای انبارشده در وجودم را با او در میان بگذارم.
و به پاس شادمانی که به دیگران می بخشم، غم او نصیبم شود. که چه شیرین غمی هست، غم یار.
-
آرامش همان جایی هست که افراد، کمتر به آنجا سر می زنند
سلام به رهگذران بی نام و نشان و میهمانان محیط آرام آرامش
جواد، به تو هم که فکر می کنم می بینم درسته... کمتر کسی به خصلتهای تو وارد می شه. آخه راه رسیدن به محیط آرامش بخش تو برای کسی که حاضر به زحمت نیست ، مشکله....
در این تالار هم همین طوره... تقریبا از همه جا خلوت تر همین انجمنه...
خیلی ها برای آرامش به تالار سرگرمی و تفریح سرک می کشند. هنوزم که هنوزه این تالار به عنوان محبوبترین تالار همدریه..
جواد، تو عزیزی برام ، به خاطر همین صاحب ایده و فکر بودنت... فوری دنبال یک مسیر راحت نمی رفتی... تو خوب می دونستی که برای رسیدن به قله های آرامش باید سربالایی تلاش و فکر و شکستن عادتها را طی کنی...
همیشه آرامش مثل همین انجمن آرامش ظاهری عبوس، خشک و خسته کننده داره..
بر عکس انجمن سرگرمی عکس و موسیقی و جک و معما و ...، وای که چقدر فرحبخش به نظر میرسه...
راستی چرا جواد تو همه چیز رو با هم جمع می کردی.
به خاطر برنامه ریزی بود...
یا شاید به خاطر اینکه همه جانبه گرایی.
تو تک بعدی نبودی.
با اینکه آرامش مطلقی ، ولی هیچ وقت تابلو عبوس بودن و خشک بودن برای تو زیبنده نیست.
ولی واقعیت این بود فقط به اندازه یک زنگ تفریح وقت برای سرگرمی و تفریح و... می گذاشتی. و برنامه زندگیت وجه غالبش آرامش هایه که با زحمت و رنج کسب می کردی. ولی از بس در این مسیر زحمت می کشی که عادتت شده...
گرچه تو همیشه عادت شکن بودی و هستی...
جواد تو همیشه با رفتار به ما می گویی ، میان جمع باشید، گمنام و بی نشان مثل درخت، سایه خود را روی همنوعان بیندازید. آرامش را با رفتارتون منتشر کنید. و وجودتان لبریز عشق باشه.
جواد شرمندتم.... من نمی تونم مثل تو باشم... سعی کردم فقط تو را اینجا تصویر کنم...
خدا کنه مثل بقیه که این کار رو کردند نباشم، کسانی که بد در مورد تو صحبت کردند و حتی دیگران را به تو بدبین کردند.
من می خواهم همان چیزی که تو با رفتارت فریاد می زنی، در اینجا بیاورم...
همه شاهدند که هنوز هم لب فروبسته و ساکتی ... و هیچگاه حاضر نشدی از خودت بگویی و خودت را مطرح کنی... اجازه بده که من همچنان از تو بگویم...
بگویم آرامشی که تو بدان دست یافتی از کدامین مسیر های پر پیچ و خم و سخت گذر کردی....
بگویم که تو هرگز لذت و رفاه و راحتی را با آرامش اشتباه نگرفتی. شاید این شاهکار موفقیت تو بوده است. چون اگر برای رسیدن به آرامش از مسیر رفاه و لذت رفته بودی، الان همان جایی بودی که این افراد هستند.
تو با این سن کم خوب فهمیدی... که این جسمت را به اندازه بخورانی... نه آنقدر که ضعیف شود و سست و تو را در مسیر بگذارد.... نه آنقدر به او بدهی که رم کند و تو را از پشت خود به زمین بیندازد.
تو همیشه کمترین مقدار به این جسم می خوراندی و می پوشاندی و لذت می رساندی ، آنقدر که انرژی داشته باشد و تو را در مسیرت به پیش ببرد.
واقعا که کارت معرکه است...
نه اجازه می دادی که خواب نوشین شبانه ات ، این جسم زیاده طلب را غافل خواب شبانه کند. نه آنقدر مطیع شکمت بودی که از غذاهای چرب و شیرین پرش کنی ، تا در مسیر چون مرداری بماند.
نه آنقدر به شهوتت رو می دادی که میل و خواهش هایش تو را از زندگی بیندازد و اراده ات را ناتوان کند.
واقعا چشمان سیاه و گوش های تیزت، چه فرمانبردار بودند و هستند. چنان آنها را پرورش داده بودی که هرگز برای لحظه ای لذت بدون اجازه تو به هیچ سویی کشیده نمی شدند.
همیشه هوسم بود که یک لحظه چون تو چنین فرمانروای مقتدری بودم....
تو آزاد بودی و هستی....
آزاد از خواستن ها، آزاد از تعلقات.... تو با به سخره گرفتن آنچه که دیگران در هوسش می سوختند، بزرگی خود را با صدای بلند در همه آفرینش جار می زدی...
با همه این اوصاف متواضع بودی، آغوشت همواره برای دوست گشوده، و دستهایت پینه بسته رنجهایی بود که برای دیگران می کشیدی.
یاد گرفته ای که ذائقت برای لذت بردن از رنجها آماده کنی.... وای که چه ابتکاری
آخر خلاقیتی پسر....
وقتی کسی این توانایی را بیابد که به استقبال رنج برود و از دردهایش لذت ببرد، او همیشه آرام وخوشبخته... مثل تو...
چه چیز می تواند تو را به هم بریزد.
رنجها؟
دردها؟
ناکامی ها؟
نداشتن ها؟
هیچ وهیچ
تو خود به استقبال آنها می رفتی. تو غمخور بودی و غمخوار...
به سادگی بار دیگران را روی دوش خود می گذاشتی ، چون یاد گرفته بودی که اینگونه لذت ببری.
و از همه جالب تر همه اینها هدفمند بود.
تو می دانستی و می دانی چه می کنی.
نه برای صواب بود نه ....
فقط آگاهی و بینش پیدا کرده بودی که انسانی و خلیفه الرحمن....
تو بار انسان بودن را به دوش می کشی و از اینکه او این بار را بر دوشت گذاشته است غرق رضایت بودی و هستی.
اما مسیری که تو از آن گذشتی تا به این قله های آرامش رسیدی... هنوز هم برای ما پائین کوهی ها سخت به نظر می رسد.
برامون بگو، چگونه شوق برآمدن و پرواز را یافتی....
آیا چون چنین شوقی یافتی چنین بارهایی را حمل کردی و چنین سختی ها را با آغوش باز پذیرفتی ، یا به عکس، چون این بارهای گران را تحمل کردی و دور لذتهای افراطی را خط قرمز کشیدی به چنین شوق و شعوری رسیدی....
منتظرت هستم که چند خطی هم خودت بنویسی...
تو که هیچ وقت تنبل نبودی
تو که هیچ وقت از زیر بار مسئولیت شانه خالی نمی کردی.
تو که هیچ وقت به اسم ریا از انجام کارهای درست طفره نمی رفتی.
تو که مهربانتر از آن بودی که تشنگان را تشنه بگذاری.
تو که دستت دراز بود تا دستمان را به گاه افتادن بگیری.
تو که نوازشگر خستگان و کمک کار در راه ماندگان بودی.
تو که قلمت شیوا، کلامت نافذ و نگاهت به زندگی دلنشین بود.
تو که چون روح در وجود همنوعان جاری هستی...
پس باز هم در کنارمان باش و خود بی واسطه بر ما ببار...
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام
خوشا به حال شما که وجود نازنین او را درک کردید و او را از نزدیک دیدید و رفتار و گفتار خالصانه و پر ا ز حکمت او را با چشم خویش نظاره گر بودید.
ای کاش من هم چون شما چنین الگوی ناب و با ارزشی را در کنار خود داشتم و می توانستم وجود پر از مهر و عطوفت او را درک کنم و از او خیلی چیزها را بیاموزم......
بیاموزم مانند او در مقابل سختی ها و مشکلاتم صبور باشم.
بیاموزم در عین دردمند بودن مسکن قلبهای خسته و غمگین باشم .
بیاموزم به دیگران عشق بورزم و همه را دوست داشته باشم بدون اینکه چشم داشت و توقعی از آنان داشته باشم.
بیاموزم که دغدغه دیگران برای من مهمتر از مشکلات خودم شود و در یاری رساندن به آنها از هیچ تلاشی دریغ نکنم .
بیاموزم که برای رضای پروردگارم کاری را انجام دهم نه برای دریافت تشویق و تأیید دیگران.
بیاموزم حتی اگر دیگران توجه و عنایتی به من نداشتند چیزی از ارزش من کم نخواهد شد .
بیاموزم رابطه ام را با پروردگارم قوی و محکم کنم تا همیشه با توکل به او در مقابل سختی هایم مثل یک کوه استوار بایستم.
بیاموزم حتی اگر از درون غمگین و ناراحت بودم اما لبخند بر روی چهره داشته باشم.
بیاموزم همیشه برای زندگی ام برنامه و هدف داشته باشم و کارهایم را بر اساس یک برنامه ریزی درست پیش ببرم.
بیاموزم که همیشه با عملم به دیگران بیاموزم نه با حرف.
خلاصه اینکه بیاموزم درست زندگی کردن را .
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام نادیا
خیلی ممنون که تو هم به جواد توجه کردی...
به رفتار و احساس جواد و تلاشهایی که انجام می داد.
اما نادیا
گمان نکن که چون من با او هستم، و روش او را می بینم و ... ، پس من هم اینطور شده ام... نه هرگز....
برای انسان بودن و چنین زندگی کردن، دانستن کافی نیست...
خیلی زحمت می خواهد...
هر ثانیه باید سعی کنی ، تلاش کنی، و امیدوارانه به پیش بروی...
اما من شرمنده ام، بگذار اعتراف کنم. تا تصور نکنی که غریب آشنا اینگونه است...
من کجا و جواد کجا.
ای لطیف خداوند بی همتا و عزیز
هر چند گاهی، که از لاک خود بیرون را سرک می کشم؛ تو را ، نگاه تو را و دست تو را می بینم که چه مهربانانه پشتیبان من و بر سر من است و من چه غافل!
من حریصانه در زیر لاک نفس، لذتهای دنیا را در آغوش می کشم و تو باز مرا با همان چشمان زیبایت می نگری و در این عصیان هم مرا عذاب نمی کنی.
از تو، حکم تو، کلام تو و راه تو ، وجودم تهی و پای در گل مانده ام و در عوض فقط در کلامم متجلی است.
فرمانبرداری من از تو و مسلمان بودن من به چند دقیقه نماز صبح ، ظهر و عصرو مغرب و عشاء خلاصه می شود و بس.
روزها را در غفلت از تو ، شب می کنم و شبها را در رختخوابی نرم به صبح میرسانم.
هر چه فکر دارم بر سر برطرف کردن مشغله و مشکلات خود گذاشته ام و اینکه چگونه بهتر بپوشم، بهتر بخورم، بهتر مسکن گزینم و بهتر خوش بگذرانم و بهتر زمانه را در غفلت تو عزیزترینم سپری کنم.
وای که چه وضعیتی دارم....
هرگز از این چرخه زشت و تکراری و از این لاک سیاه بیرون نمی جهم تا تو را و دیگران را نیز ببینم.
مهم آنست که غذاهای خوشمزه تری در شکم من جای بگیرند، به جای آنکه شکم گرسنه دیگری را سیر کنم.
مهم این است که لباس من آبرومندانه تر و مرا متشخصتر کند نه اینکه بدن برهنه ای پوشانده شود.
مهم آسوده خاطر بودن منست، پس باید چندین ساله عمرم را با حرص و ولع بدوم.. تا بدان برسم. دیگران هم هر کار می خواهند، بکنند. اصلا دیگران به من چه؟!! یکی فقیر است، یکی یتیم است، یکی بی مسکن است، یکی پیاده است ، یک پیر است، یک مریض است، یکی بیکار است، یکی غذای تکراری حاضری دارد، یکی غریب است، یکی تنهاست، یکی دردمند است و یکی رنج کشیده و یکی ناآرام... .
اصلا به من چه!! مگر من مسئول گرسنگی و بی مسکنی و فقیری آنها هستم، من فقط مسئول اینم که سفره امان را رنگین تر کنم، لباسمان را فاخر تر و زیباتر، من مسئول غریبی کسی نیستم.
من مسئول خوش بودن و خوشگذرانی، حیوان گونه خودم هستم.
من مسئول اینم که دیوار اتاقمان ساده نباشد، و با تابلویی گران قیمت آن را مزین می کنم، شاید هم یک جمله قصار یا یک منظره از طبیعت به آن بزنم، اصلا برای کلاس انسانیت هم که شده شاید عکس یک دختر ژنده پوش را با کفش های پاره اش به اتاقم بیاویزم!!!! چه کسی هست که از من بپرسد با قیمت همین تابلو می توانی چندین کهنه پوش را بپوشانی، چه کسی هست که بپرسد با زینت دیوارها می توانم گل خنده را بر لبان چندین کس بنشانم. آری من فقط خودم را می بینم.. فقط محور هستی خودم هستم. آخه انسان خیلی ارزشمند است!!! البته انسان که نه! «من» خیلی ارزشمند هستم. فقط و فقط «من»، پس از همه چشم می پوشم و از همه جدا می کنم و به خود توجه می کنم. بله من مسئول اینم که سفره امان ساده نباشد و خورشتهای متنوع و مطبوع آنرا مزین کند، من مسئول تهیه تجملات و تزئینات و وسایل راحتی برای خودم هستم برای متعلقین خودم... بچه من، همسر من و.....
با خدا هم خیلی کاری ندارم.... مگر همه دنیا که خوش می گذرانند به خدا کاری دارند!!!
در عرض سال ، روزی 5 دقیقه نماز می خوانم، یک ماه روزه می گیرم( سحر و افطار هم تا گلویم از همان غذاهای خوشمزه پر می کنم)، جواب خدا را هم خواهد داد. به او می گویم که : عیادت از مریض تنهای بستری در بیمارستان ها وظیفه من نبوده است. می خواستند که تنها نباشند.
به او می گویم: سرزدن به دیگران ، آنها که غریب، تنها یا محتاج به دلجویی بودند، وظیفه من نبوده است.
به او می گویم که دست کشیدن به سر یتیمان، نوازش آنها و خوشحال کردن آنها و فکر کردن به آنها وظیفه من نبوده است.
به او می گویم که سفره بی تجمل، مسکن بی تجمل ، کمک به بی بضاعتان و دلجویی از همنوعانم هرگز وظیفه من نبوده است.
به او می گویم صبح تا شب برای راحتی خودم، لذت خودم و در جهت بی دردی و بی رنجی و کیف خودم تلاش کردم و یک دقیقه را هم برای راحتی دیگران حتی فکر نکردم.
به او می گویم که صحیفه سجادیه را باز نکردم تا ببینم همسایگان ، یتیمان ، پدر و مادر و همسر و ... چه حقی بر گردن من دارند.
به او می گویم هرگز فکر نکردم و دقت نکردم تا ببینم دنیا برای حضرت علی از آب بینی کدام حیوان بی ارزشتر است.
به او می گویم که نهج البلاغه را مطالعه نکردم تا ببینم همام برای چه هنگام شنیدن اوصاف پرهیزگاران جان داد.
به او می گویم که نمی دانم پیامبر به عنوان مهمترین مسائل چه چیز را به علی وصیت کرد و علی چه وصیتی به حسنین نمود.
به او می گویم که هرگز نفهمیدم که خلیفه و جانشین خدا روی زمین به چه معناست.
به او می گویم که هرگز از گنج تمایل به خوبیها و رشدها و عشق در زندگیم بهره نجستم.
به او می گویم که تا آخرین لحظه مرگ نفهمیدم که این بازی بیهوده دویدنها و نرسیدنها را باید بشناسم و به آن جهت دهم.
به او می گویم که گستاخانه خود را روشنفکر نشان دادم و حرف زدم و انتقاد کردم و هرگز قدم های خود را در جهت آنچه شعارش را می دادم بر نداشتم.
به او می گویم که ......
وای بسه... غریب آشنا....
وای بر من!!!:47: :203:
که چه گستاخانه سخن می رانم و به نقایص و عیوب خود اعتراف می کنم.
وه که چه زشت به آنها ادمه می دهم.
و هرگز در رفع آنها زحمت کافی به خود نمی دهم و بر خود مشقت رفتن به راه صحیح را تحمیل نمی کنم.
وای بر من! خدای من!!
وای بر من! مرگم ده، دیگر بس است... تا چه اندازه عصیان، غفلت و دوری از وجود نازنینت!؟!؟!
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
رازي كه بر غير نگفتيم و نگوئيم
با دوست بگوئيم كه او محرم راز است
سلام دوستان
من بازم اومدم اینجا و دارم می نویسم.
به این نتیجه رسیدم هر کس که تا اینجا اومده، حتما حقش بوده... که جواد به درون این فضا دعوتش کنه.
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق راز دارانند
جواد، تو همان بخشی از ما هستی که روانشناسان بی خیال آن می شوند. چون قابل اندازه گیری نیستی. قسمتی از وجودمون هستی که بی نهایتی و کجا کسی می تونه این بی نهایتو اندازه بگیره.
وقتی چشمونت همیشه از این هجر ابدی، پر اشکه =افسرده ای...
وقتی خلاف جریان موسوم جامعه، در محوری غیر از محور خودت حرکت می کنی = ناسازگاری
وقتی شب و روز را به هم وصل می کنی و یکپارچه حرکت می شود= باهنجار جامعه تطابق نداری...
وقتی روی مسائل اخلاقی تمرکز می کنی، و از آنها کوتاه نمی آیی ، معلوم است که = هنوز به مرحله نسبی بودن اخلاقی نرسیده ای...
و ....
واقعا تو اینی...؟!!
نه نه!!
تو را با هیچ برچسبی نمیشود مشخص کرد...
هر لقبی که به تو بدهند ، غیر از یک خصیصه ، بی نهایت خصوصیت تو را مجبورند نادیده بگیرند....
جواد چگونه بود تو از همه این مشکلات و دردهای و رنجها و ظلمها و .... که اکنون مطرح هست، بیرون خزیده بودی.
چگونه هست که تو سرگرم دردهای کوچک بزرگنما، نیستی:
ترس های واهی از آینده...
غم کیف و کفش و شغل و تحویل نگرفتن ها
درد گیرهای احساسی ....
رنج بد دیدن زندگی...
آتش خود محوری ها
انتظار و توقعات روزافزون...
ضعفهای ارتباط با محیط و....
کنار آمدن با پول و شهوت و ....
...
مگر یک نوجوان 17 ، 18 ساله چه نگاهی به زندگی می کنه که همه این دردها را کوچک می بینه... دردهایی که بالغان و تحصیلکردگان و روشنفکران و .... را به خود مشغول کرده است و بسیاری را از پا در آورده است.
جواد تو عجب نابغه ای هستی....
تو فهمیده ای همه این دردها و رنجها به خاطر وابسته بودن هست.
پول من.
شخصیت من
تحصیلات من
مقام من
دوست من
همسر من
والدین من
فرزندان من
ثروت من
عشق من
خودسازی من
رشد من
آرامش من
رفاه من
و.....
تو چگونه به این موضوع پی بردی تا وقتی که «من » هست ( این حس خودخواهانه)، همه متعلقاتش دامنگیرت می کنند.
کی به تو گفته که تا این «من» زنده است، صدای خواهش خواستن هایش بلند است؟
چگونه متوجه شدی هر گونه تمرکز روی من، ریشه همه دردهای بشر هست؟
وای که که چه صورت مسئله ای را پاک کردی... !!!
تو خودت را یعنی «من بودن » را پاک کردی...!!
جواد چه کار می کنی : همه ما را گیج کردی.
ببین درست فهمیدم:
تو می گویی تا «من» وجود داره ، همه تعلق های او مثل ثروت، پول و احساس و شخصیت و رفاه و آرامش و .... هم وجود داره درسته!!!
خب بعد چی!
حالا اگر من را بکشی، محور بودن خودت را بی خیال بشی... دیگه همه این تعلقات همه به باد فنا می روند و تو آزاد می شوی... درسته!!!
میدونم منظورت از اینکه می گویی: باید «من» را بکشیم، این نیست که جسممان را از پا در آوریم. ولی نمی فهمم چگونه می توانیم در میان زندگان باشیم، اما من و خواسته های خودمون را قبل از مرگمان ، بکشیم.
چطوری بی خیال خواسته های خود یعنی «من» بشیم....؟! و این « من » را تضعیف کنیم یا بکشیم؟
بگذار یه کمی فکر کنم...
فرصت بده، ببینم خودت چگونه این کار را کردی...
تو می گفتی به ما که:
این انسان که ارزشمند هست، انسانی هست که «من» خود را کشته است. یعنی محور بودن خودش را کنار گذاشته است.
تو می گفتی انسان 3 کیلویی که به دنیا می آید و 70 کیلو میشه بعد از 70 ، 80 سال می میره ، وقتی ارزشمند هست که همه پتانسیل و ظرفیتهاش رو در حد اختیارش رشد بده.
آنوقت دارای کرامت میشه. آنوقت ارزشش هویدا می شه...
تو می گفتی وقتی به نهایت رشد می رسیم که عشق رو درک کنیم.
عشق به یگانه آفرینش را.
و این رو بفهمیم که بدون او، بدون عشق به او ، هیچیم.
یاد بگیریم که وجودمان را چون غباری در پرتو شعاع نورانی اش به بالا بکشانیم.
می گفتی که بدون توجه به او، و فهم معنا دار بودن زندگی و هستی، و بدون تلاش در جهت رشد خودمان، به پوچی می رسیم، خسته می شویم، به مرور دلزده می شویم، نا امید می شویم، دلشوره می گیریم و هر چند وقت یکبار فکر می کنیم هیچ چیز جالبی در زندگی نیست که به ما هیجان بده!!!!
و این انسان هیچ ارزشی نداره....!!
پس اگر این «من» زنده باشه و همه چی را برای خودش بخواهد، و در پی لذت و شهوت و پول و راحتی باشه....، آنوقت:
فراموش می کنه که باید خودش را رشد بدهد، باید در جهت او حرکت کند.
فراموش می کنه که همیشه خدا منتظرش هست و ...
فراموش می کنه که برای یه لم دادن روی خوشخواب و تخمه شکوندن و جک ساختن برای اقوام دیگه آفریده نشده است.
فراموش می کنه برای استخر و جکوزی و هوسرانی آفریده نشده...
فراموش می کنه برای فریب دختران، یا وسوسه پسران آفریده نشده ...
فراموش می کنه برای اینکه قبله دیگران باشه ساخته نشده...
فراموش می کنه که نیازی به ، به به و چه چه اطرافیان نداره....
فراموش می کنه خودش ارزشمند تر از پست و جاه و پول و مقام هست...
فراموش می کنه هیچ وقت توی زندگی این دنیا به حال خود رها نشده...
فراموش می کنه که دنیا نظام و حکمت و هدفی داره....
فراموش می کنه که کرونومتری که عمر او را نشان می دهد، خیلی زود اتمام وقت را اعلام می کنه...
فراموش می کنه که محور آفرینش نیست... محور آفرینش اوست... و تا وقتی با او و خواست او یکی می شوی ارزش مند می شوی.
واقعا مرحبا
بابا ماشاء الله تو هر اومانیسم و انسان محوری را مات کردی.
توی این دنیا که متجدد شده و انسان محور شده است.
و انسان دارای حقوق شده است.
همه روی ارزش انسان تمرکز کرده اند.
چطور شد که تو حتی انسان را هم کنار گذاشتی...
البته بخش خود محور و من انسان را کشتی....
حالا که خوب دقت می کنم ، می بینم فرمول قشنگیه...
حالا می فهم چرا جوان 17 ، 18 ساله ای مثل تو، اینقدر آرام و رها و این همه پرتلاش و شاد هست.
وقتی تو ، خودمحوریت را کنار گذاشتی، همه وجودت او شد...، تو همه اش تلاش و توکل بودی.
تو با همه هستی یکی شده بودی.
تو هر چه اتفاق می افتاد از او می دانستی. و هر چه او می خواست تو آن بودی.
دیگر جوادی وجود نداشت.
همه اش او بود.
به خاطر همین ، اینقدر دوست داشتنی شده ای
تو و او یکی شدی...
و حالا تو را دوست دارم. یعنی او را دوست دارم. تو اصلا نیستی...
این دعا که خدا را قسم می دادی، که از هستی ( من بودن)، نیست شوی، اکنون مستجاب شده که :
خدايا به جان خراباتيان
از اين تهمت هستيم وارهان
به خمخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
تعجب می کنم چگونه سعدی تو را می شناخت که از زبان قشنگ تو چنین غزلی را سروده است: ( واقعا که زبان حال توست)
ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند هوای جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جای دگر نمیدانيم
چون دلارام میزند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
دوستان در هوای صحبت يار
زر فشانند و ما سر افشانيم
مر خداوند عقل و دانش را
عيب ما گو مکن که نادانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما تماشاکنان بستانيم
تو به سيمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
سعديا بی وجود صحبت يار
همه عالم به هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گفت
ترک يار عزيز نتوانيم
-
باز هم مهربانه نگاهم کن!
چشم بر هر چه گشادیم رخ خوب تو دیدیم
گوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیم
لوح دل را که بر آن نقش و نگار دگران بود
پاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیم
عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدند
ما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیم
قطرهای مستی ما را ز می عشق تو بَس
للّه الحمد به دریای وصال تو رسیدیم
چند بر خرقهی پرهیز زدن پنبهی توبه
آفرین باد تو را عشق کزین خرقه رهیدیم
پای سعیات همه شد آبله در راه طلب «فیض»
یار ما در دل ما بود عَبَث میطلبیدیم
این چه کششی هست که باز مرا به اینجا می کشاند؟
و این چیست که باز هم در ذهن و زبانم می نشیند؟
جواد منو ببخش که نمی تونم به تواضع تو تسلیم شوم و در گمنامی تو شناور گردم!
تو قدرتمند، قوی و توانا هستی لذا تو همیشه با عملت و رفتارت با من سخن گفتی، هرگز مرا نگفتی که «چه کنم و کجا روم و چه شوم؟!» و تو فقط تجسم فکرها و احساساتت بودی .
آری تو سمبل «الذین آمنو و عملو الصالحات بودی»، و عمل کردن تو، و حرکت تو نشان دهنده ذهنیت و نیاتت بود.
تو نمی گفتی و نمی بافتی و عبور نمی کردی.
تو «تواصو بالحق» بودی، تو «تواصو بالصبر » بودی، لیکن همه وجودت چنین بود. نه فقط کلامت.
همیشه خوف «یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون» در وجودت بود. آری تا وقتی خودت کاری را نکرده بودی به دیگران توصیه نمی کردی.
اما می بینی که من اکنون از تو بی محابا می گویم. و تو باید صبورانه سکوت کنی و تصویر زیبای خود را در کلامم ببینی.
من همه دلتنگی هایم را همان وقت به باد فنا دادم که با دلتنگی هایت آشنایم کردی.
وقتی گرفتاری و بیماریت را متوجه شدم که سوزنده ناله داشتی که :
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
وقتی که تو از همه ما فاصله عملی گرفته بودی و پرآوازه بسوی چنین عشقی قدم بر می داشتی و زمزمه ات را می شد از نگاهت حس کرد که:
غم دلدار فکندست به جانم شرری
که به جان آمدم و شهره ی بازار شدم
وقتی دیدم چگونه قال و قیل و جدل را کنار گذاشته ای، و رندانه پشت پا به هر چه ظاهرنمایی هست، زده ای و آوازت این شده که:
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بی زار شدم
جامه ی زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقه ی پیر خراباتی و هوشیار شدم
جواد تو عملا به ما آموختی هیچ دلتنگی برایت وجود ندارد. چون دلت را به هیچ چیز نبسته ای.
دلِ آزاد، هیچ وقت تنگ نمی افتد.
تو خودت دلت را آزاد کرده بودی. حتی از خودت.
اما جواد! نگفته بودی که همه این دلتنگی ها را سودا کرده بودی، با دلتنگی بی نهایتی که ، هیچ چیز این دل تنگ پر غصه ات را آرام نمی کرد. و این قلب شکسته ات را التیامی نمی بخشید.
تو چه خوب مبدلی داشتی؛ تبدیل همه دلتنگی های بی خاصیت به یک دلتنگی.
غم یار و غم یار و غم یار.
جواد چطور توانستی با این سن کم، به این سرعت از همه این دلتنگی ها گذر کنی؟! و بی نتیجه بودنش را تست کردی و به تنها دلتنگیِ اولین و آخرین ما آدمیان، خوش آمد گفتی؟
چرا اینطور نگاه می کنی؟!
چی شده ای عزیز؟!
حالا فهمیدم، قبلا جوابش در وجودت خونده بودم که :
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
جواد چرا اینقدر دوست داری آزارم بدی...؟!
چرا هی کار رو برام سخت می کنی؟!
دوباره رفتی سر عشق، در واقع تو خودت، مفهوم عشقی. و عشق مفهوم تو.
و عشق تو هم عمقش نهایت نداره و هم گستره آن مرزی نمی شناسد:
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
آندم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
جواد تو چه ترجمان خوبی هستی برای این ابیات!
قبول دارم که تو هیچ وقت مردد عشق نشدی و با همه وجودت، آغشته به عشق گشتی تا انتها.
اما قبول کن که کارم را دوباره سخت کردی...
تو که خودت همیشه نهایتِ آسان گیری و آسان سازی هستی.
تو که خلق و خویی همیشه ملایم و نرم و راحت داری
تو که جدایی از پیچیدگی های مرسوم روزمرگی آدمها
پس تو رو به خدا باز هم ساده تر با من خنگ صحبت کن.
میدانم همه چی در عشق خلاصه می شود. اما این محتوای غنی، سنگین تر از آنست که بتوانم هضمش کنم و از آن نیرو بگیرم..
اصلا بیا از برهان خلف استفاده کن.
ای عزیز؛ تو خودت همیشه خلاف این روزگار بودی.
تو که خود همیشه سپید هر سیاهی بودی،
و حرکت هر ایستایی می شدی،
و جوشش هر رکودی بودی
و تکیه گاه هر لغزشی می شدی.
حالا هم بیا از همان جهت به ما کمک کن.
به جای اینکه بگویی عشق، چگونه تو را می افروزد، به ما بگو چگونه عشق را شکار کردی.
چگونه چشم نظربازت آن شاهد پوشیده را در مردمک خود نشانید.
گرچه می دانم زبان ظریفت گوید که:
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
جواد امروز سربالا جواب میدهی...
می دونی که گله کردن دل سیاه می خواد که من ندارم.
پس حالا که این بار سنگین را خوب به دوش کشیدی، حالا که کرامت انسانی را فهم کردی و بندگی کردی، حتما می فهمی که:
چقدر اذیتیم. چقدر کمرمان خم شده!
این عرقهایی که می ریزیم! این نفس نفس هایمان را ببین!
این دویدنها و نرسیدنهایمان را به نظاره بنشین!
این حرص ها و طمع های بیشتر شدن را در ما مشاهده کن!
این بی نهایت عطش جستجوی راحتی و خوشبختی رادر رفتارمان ببین!
این خستگی های روزمرگی و تکرارهای آن را برای روزی که نیامده است را دقت کن!
این خرده دلتنگی های بچگانه امان را ببین!
این مشغله های دمده و تکراری و «تخیل کسی شدنهایمان» را ببین!
این «هل من مزید»، دوزخیِ خواهش هایمان را بنگر که چگونه مرتب بیشتر می خواهیم!
این عطش سیری ناپذیر، راحتی و ثروت و مقام و ... ، را ببین که چگونه وجودمون را در هم کشیده است!
این آرزوهای بی سرانجام، و طولانی و مایوسانه امان را بنگر!
این بزرگی بچه صفتانه ما را ببین که چگونه «دلشکسته تحویل نگرفتن ها» و «غمگین بی محلی ها» شده ایم!
این «غرورهای پیچیده در تقلاهای روشنفکرانه و ظاهرانه» ما را مشاهده کن!
این جدلها و مقایسه کردنهای شیطان وارمان را ببین!
و .....!!!!!
همه اینها؛ دلتنگی های ما شده... اشکها و لبخندهای کودکانه امان شده... تکرار تلخ زندگیمون و خلاصه ی آمال ما شده است!!!!!
جواد حالا که بر بلندای فهم نشستی، دستمان را بگیر.
تو که آزمونت را به نیکی داده ای، بر ما به حقارت منگر.
تو که همیشه همه برایت عزیزتر، حتی از خودت بودن، رهایمان نکن.
برایمان جهت رهایی از تک تک این رنجها ، راهی نشان بده.
همان درمان اساسی دردها را ، همان عشق را به ما نشان بده.
از کجا در آْغوشش کشیم.
ناز کم کن...
دستت را نکش...
و باز هم مهربانه نگاهمان کن،
نوازشمان کن،
همراهمان بشو،
و روشنگر مسیرمان باش.
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش بسر آریم و دوایی بکنیم
آن که بی جرم برنجید و بتیغم زد و رفت
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو نمایی بکنیم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایه ی طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه ی میمون همایی بکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوش گوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
غریب آشنا جان :
عزیزم متنی که نوشتی بی نهایت قشنگ بود و اون برخواسته از دل پاک و مهربونت بود که اینقدر زیبا جواد عزیز رو توصیف کردی نمی دونی -چقدر دلم گرفت از اینکه مثل این انسان پاک خیلی کم در بین ما وجود داره شاید باور نکنی که با خوندن نوشته های قشنگت اشک تو چشمام جمع شده بود ......
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام خانم آهو ممنونم. لطف دارین. من دارم به جواد جفا می کنم چون دارم اونو در چند تا واژه خشک و محدود زندانی می کنم. اینو بگم جواد همین نزدیکیه. ولی خودش حرفی نمی زنه. خیلی دوست داره گمنام باشه... به خاطر اینه که مثل جواد رو نمی تونی به راحتی ببینی. کم حرف، پر عمل و در حاشیه.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
من از وقتی نوشته های فشنگه شما رو خوندم احساس عجیبی پیدا کردم این نوشته ها کشش عجیبی داره
من فکر می کنم جواد شما یا حتی خود شما با آدمهای اطرافم خیلی فرق می کنید نوع نگاه و طرز زندگی کردن شما ها خیلی برام جالبه ولی نمی دونم چه طوری می شه تو این دنیای کنونی با این همه مسائل و مشکلات عجیب و غریب چنین نگاهی پیدا کرد.
مطمئنم در درجه اول ایمان واقعی و مخلصانه به خداست خیلی دلم می خواد ایمانم را قوی کنم و نگاهم رو به زندگی تغییر بدم ولی نمی دونم چه طوری می شه به این نتیجه رسید ؟
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام دوستان من
اصلا نگران نباشید.
اصلا دلتنگ و تنها نباشید.
جواد که همه وجودش از او بود، الگوی عملی زندگی در این زمانه شده. اون همینجاست.
باور می کنید. زبان حال جواد رو که میشد همیشه از تو نگاهش خوند این بود که:
آنچه زما شنیده ای ، آن زخدا شنیده ای
چون همه گفتگوی ما هست ز گفتگوی او
وقتی با جواد باشی، راهنمایی ات نمیکنه!
وقتی با جواد همراه می شی، موعظه ات نمی کنه!
جواد کهربا و آهنربایش، می کشاندمان.
وقتی در دایره مغناطیسی کسی مثل جواد قرار می گیریم، برایند نیروها به یکباره تغییر میکنه.
آن چیزهایی که یک عمر در چشممون فرو رفته بود و هیچ چیز را نمی تونستیم دقیق ببینیم، یکباره به هوا میره.
و آن چیزهایی که مثل لولو یک عمر ازش میترسیدیم جای اونو می گیره.
جواد بی اختیارمان می کنه و می کشونه
اگر ساکت باشیم ، صدای جواد را میشنویم که زمزمه میکنه:
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت ----- بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل ------ تا که کنار گیرمت خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا ------ همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای ------ باز بده بخوش دلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی ------ گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی ،فاتحه خوان من تویی ------ فاتحه شو تو یکسری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای ------ جانب دام باز رو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهو برو ------ در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی ------ گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست ------ شهر به شهر بر دمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیک را ------ نیک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت
نی که تو شیر زاده ای در تن آهوی نهان ------ من ز حجاب آهوی یکرهه بگذرانمت
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من------ در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت
باید اول خوب جواد را بشناسیم.
چون وقتی با او شدیم او به هرکجا می کشاندمان...
اول باید همه راهها را برویم و سر به سنگ باز آئیم.
به هر جا شدم سر به سنگ آمدم
که از هستي خـویش، تنگ آمـدم
جواد آخر خط هست. او تجارب فرزندان آدم در طول تاریخه.
گفته بودم که او با آدم متولد شده است، و تجارب همه فرزندان آدم را در کوله بار داره...
او همه راههای به ظاهر هموار و در باطن ناهموار را می شناسد.
او همه تاریخ است.
لذا جواد به درد کسانی می خوره. که ادعا ندارند. مثل خود جواد
جواد به درد کسانی می خوره که از بی حاصلی شعارزدگی آگاه شده اند.
جواد به کسانی کمک خواهد کرد، که خودشان را در آینه وجود خود نگاه می کنند، نه در آینه غبار گرفته دیگران
جواد نشانه و راهنمای مسیر کسانی هست که ازخودشان، و لذتهایشان گذشته اند.
جواد دلبرانه می کشاند هر که مجنون باشد.
اما راه جواد یکتاست.
الگوی او ظاهری سخت و باطنی دلربا دارد.
راه جواد چون دلبری اخم آلود است که به دل صد هزار بار ما را می طلبد.
جواد خلاف جریان مرسوم زندگی شنا می کنه...
هدف جواد سرچشمه این جویبار زندگیست...
و رفتن خلاف جریان آب یعنی رنج و گذاشتن انرژی
برای همین بود که غالبا جواد تنها و تک رو بود. اوخوشبخت و شاد بود، اما در مسیرش تنهای تنها...
هر کس یخواهد با جواد همراه شود...
هر کس یخواهد جواد را در کنار خود داشته باشد.
باید خودش باشد.
باید زلال خودش را در آینه دلش ، پاس بدارد.
نمی توان جواد بود و با محیط همرنگ بود.
نمی توان جواد بود و مصلحت راحت اندیشانه را محور قرار داد.
جواد ساده است.
راهش هم ساده است.
جواد اهل ده بالا دست است.
آنجا که چینه ها کوتاه هست.
آنجا که آب را گل نمی کنند.
جواد همیشه نگران آنهایی هستند که در مسیر می آیند.
او نگران است که مبادا مزاحم درویشی باشد که نان خشکیده فرو برده در آب.
وای خدای من!
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست چه صفايی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .
غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی بايد باشد !
کوچه باغش پر موسيقی باد!
مردمان سر رود ، آب را می فهمند .
گل نکردندش ، ما نيز
آب را گل نکنيم.
آری اگر می خواهیم با جواد همراه بشویم باید به استقبال آن چیزهایی برویم که اکثر آدمها نمی روند.
آهو خانم ، نادیا خانم، گفته اید که اطرافمان جواد کم هست. برای اینست که کارهای جواد به ظاهر سختند.
شاید بخواهید بیشتر کارهای جواد را دقیق شوید. شاید بخواهید ببینید یک روز جواد از صبح به شب چگونه می گذره؟!
جواد وقتی کاری براش سخته ، دنبال دلیل منطقی نمی گرده که از زیرش شانه خالی کنه؟!
یادتون هست که می گفتم چشمون قشنگش همیشه ، صبحها که می بینیش، پفالوده. به خاطر اینکه جواد صبحها خیلی زودتر از اینکه سپیده سربزنه ، سر می زد، همیشه سپیدی وجود جواد جلوتر از سپیده سحری هست.
نگفتم کار جواد سخته...
جواد یه فردی عمل کننده بود.
گفته بودم که تجسم عملوالصالحات بود.
او بهانه جو نبود.
او نمی گفت آدم باید دلش پاک باشه( و بعد هر کاری خواست بکنه)،
او وقتی یک نکته را فهم می کرد، همه وجودش از آن به بعد عمل می شد.
او فهمیده بود که برای یک روز پرجنب و جوش ، باید بخشی از شب پر از سکوت را تامل کنه.
جواد صبح را در حالی که در رختخواب بغلطد و به خود دشنام بدهد، بیدار نمی شد، او عاشقانه قبل از سپیده بر می خواست. نه اینکه خوابش نیاید، یا مشکل بدخوابی داشته باشه. بلکه او بر این عقیده بود که باید عشقبازی کنه. او نمی خواست فرصت خلوت شب و تنهایی را با او ، به وسیله یک خواب سنگین از دست بده.
چه دلتنگ بود جواد شبها...
چه با سوز بود جواد در دل شب
چه عهدها با او می کرد...
چه برنامه ها برای روزش را با او تطبیق می داد.
وای که چه هجر و وصلهایی داشت..
اگر بخواهیم با جواد همراه بشویم. ناگزیریم که خوابمان را جز با عشقبازی با او عوض نکنیم.
او برای اینکه رنج برخاستن از بستر را هر شب تمرین کن، تا سحر بیدار نمی ماند، بلکه برای سحر از بستر بر می خاست.
جواد خیلی سخت گیر بود بر تن اش.
جواد عملگرا بود. یعنی نیایش می کرد، نماز می خواند. و عاشقانه هایش را او ، از جسم نماز به روح نماز می کشاند :
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد.
صبح می شد.
جواد سبقت جویانه از سایر اعضاء خانواده...
او می بایست هر روز در آوردن بساط و سفره صبحانه از مادرش سبقت می گرفت.
او لازم بود در گرفتن نان و ... از بقیه جلو می افتاد.
او باید در کارهای منزل گوی سبقت را از دیگران می گرفت.
گفتم که جواد عملگرا است. او تجسم اعملو الصالحاته
او همیشه در کارهایی که به عهده اش است در صدراست ، هرکس با او همراه است، باید خیلی مواظب باشد، چون جواد همیشه زیر بارش را می گرفت.
لذت جواد، رنج جسمش بود. گفتم که او خلاف جریان بود.
مسیر جواد همیشه خلوت و ساده بود. و هیچ چیز مزاحمش نبود.
همه در مسابقه گرفتن، و به خود آویختن، اما جواد در مسابقه بخشیدن
همه در مسابقه فرار از سختی، جواد در مسابقه به دست آوردن رنج
لذا در هر جمعی که کاری را به هم پاس می دادند، جواد مثل آهنربا کارها را به دوش می کشید.
جواد می دانست چه می کند. جواد مزه لذت بخشیدن به کام دیگران را بیشتر از کام گرفتن خودش می دانست.
او چون مادری بود که با سیر کردن کودکان لذت می برد، در حالیکه کودکان در نزاع لقمه ای بیشتر هستند.
در مورد چشمان و گوشهای جواد هم که براتون گفته بودم.
این قاعده بالا( فرار از لذت و لذت از رنج) در مورد همه وجودش صدق می کرد.
لذت چشمان قشنگش، پاسخ مثبت به دلبرش بود که :
«افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت و الى السماء كيف رفعت و الى الجبال كيف نصبت و الى الارض كيف سطحت» (آيا به شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده است و بهآسمان نمىنگرند كه چگونه برافراشته شده است و به كوههانمىنگرند كه چگونه بر پا شده است و به زمين نمىنگرند كهچگونه گسترده و همواره شده است. )
او به همه وجود غرق در طبیعت بود، و لذتش منتشر در همه دیدنی ها.
او همیشه سرفرازانه جوابش به لیلی نازآفرینش مثبت بود آن هنگام که او می گفت:«اولم يروا كيف يبدئ الله الخلق ثم يعيده...»(آيا نديدند كه چگونه خداوند مخلوقات را پديد مىآورد وسپس آنها را باز مىگرداند...)
او همیشه سوگلی آن یگانه محبوب بود، و با شیرین زبانی بلی می گفت و سر تعظیم و قبولی فرود می آورد وقتی می شنید:«الم تر ان الله انزل من السماء ماء فسلكه ينابيع فى الارض ثم يخرج به زرعا مختلفا ثم يهيج فتريه مصفرا ثم يجعلهحطاما ان فى ذلك لذكرى لاولى الالباب» (آيا نديدى كه خدا از آسمان آب باران نازل كرد و در روىزمين نهرهاى جارى ساخت و سپس انواع نباتات گوناگونبدان بروياند، آنگاه رو به خزان آرد و مىبينى كه زرد ميشود وخداوند آن را خشك ميگرداند. هر آينه اين مطلب تذكرىاستبراى خردمندان)
او دیگر نگاهش در اختیارش بود.
هرگز نمی گفت که دست خودم نیست.
او همه چیز در اختیارش بود. او اختیار همه کائنات را داشت. او نگاهش فراتر از جلوی پایش بود:
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما تماشاکنان بستانيم
تو به سيمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
وای جواد...
تو دیگر بزرگتر شدی... فکر کنم 18 ، 19 ساله شدی...
جواد شاید تو بچه ای نمی فهمی...
شاید تو لذت غذای چرب و چیلی را نمی دانی
جواد شاید تو لذت رد و بدل sms های عاشقانه و به سخره گرفتن دیگران را نچشیدی
جواد شاید تو با احساس نوازش بدنت در جکوزی آشنا نیستی.
جواد شاید لذت بی خیالی و خواب صبحگاهی و پرسه زنی در سایتهای متنوع اینترنت را نچشیدی
جواد شاید تو لذت جنس مخالف را نمی شناسی.
جواد شاید تو مریضی.
جواد شاید دپرسی
جواد تو ناهنجاری...
چرا تو مثل بقیه نیستی...
چرا تو خلاف جریان حرکت می کنی؟
جواد بازهم آن لبخند پرمعنایت
و چشمان نافذت
و این مربی نگاهت
به خدا می شناسمت
می فهممت
می دانمت
می خواهمت
جواد به خدا می میرم برات
هر چه هستی، از پیشم نرو، این همه رهایی ، و خنکای وجودت را از من دریغ نکن.
بیا آهسته آهسته
مرا تمرین بده...
به خدا پاهای من خسته است از این همه تیغ و سنگلاخ....
به خدا دلم گرفته از این همه دویدنهای بی حاصل
به خدا می دانم نه خورشت پرگوشت جوابم می دهد، نه استخر پر آب و نه دختر و پسرانی که عشوه گرانه مرا به خود می خوانند.
به خدا من هم سر به سنگ شدم.
به خدا من هم فهمیدم که وفاهای این به ظاهر عشق ها... به جفایشان نمی ارزه
به خدا من هم فهمیدم که بی او تنهایم و با او باور ندارم تنهائیم را
به خدا من هم تا ته سراب لذت رفتم و به جایی نرسیدم...
اما جواد من بچه ام....
جواد به شناسنامه ام نگاه نکن....
تو پیری
مگر تو با آدم زاده نشده ای....
پس به فرزندان آدم نخند....
فرزندانی که هر کدام جداگانه لذتها را می آزمایند و نتیجه رنج می گیرند و هرگز رنج لذت زا را نمی چشند.
جواد به کارهایم نگاه نکن.
با من بمان
با من بمان ای همنفس با من که از ره خسته ام
با جان لبریز نگون از هستی خود رسته ام
با من بمان ای همزبون تو این شب دلواپسی
با من که تنها مانده ام در لحظه های بی کسی...
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
غریب آشنا هراز چند گاهی پای حرف ها ودرد ودل های تو وجوادت میشینم حرف نادی وآهو رو قبول ندارم که جوادی نیست توی این دوره زمونه یاکمه دیدن جواد وامثال جواد یه جفت فقط چشم میخواد جواد شاید روح زنگار نرفته ما باشه جواد شاید خود من باشم همون من فراموش شده ای که فقط یه تلنگر کوچیک میخواد ده بالا وده پایین واین حرفا فقط بهونه ی ما آدماس من جواد وتو وجود خودم میبینم چقدر اینطوری دنیا قشنگه:72:
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام به همه دوستان؛ همچنین تشکر می کنم از laya خانم به خاطر توجه قشنگشون و درستشون به جواد.
می خواهم باز هم جواد را دعوت کنم.
شاید خودش بهتر بهمون بگوید که کیه...
جواد باکمال تواضع، ازت سپاسگزارم که این همه سکوت کردی و صبورانه حرفهای مرا شنیدی، آنهم حرفهایی که روبروی تو نشستم و با همه وجود با صدای بلند فریاد کردم.
تو که یک عمردرگمنامی می درخشیدی و خورشید عالمتابت آنقدر عیان بود که عادی خلائق شده بود، اکنون من جسورانه مطرحت کردم. و تو خلوصت به این نبودکه خود را بپوشانی ، و کسی نیستی که دست ازخیری بکشی برای آنکه احتیاط کرده باشی که ریا نشود.
تو هر آنچه درست می پنداشتی عمل می کردی و نگران قضاوت خیر و شر دیگران نمی شدی.
و اکنون هم مثل همیشه مهربان نگاهم می کنی و با لبخندت بازهم به من اجازه می دهی ، آزادانه فعالیت خود را بکنم.
اگر چه همیشه مواظبی، و همیشه دلسوزانه از مسیری که احتمال تحریف در آنست بازمان میداری. اما هیچ وقت دخالت مستقیم و توهین آمیز نکرده ای...
جواد همیشه از وجودت «آهنگ امید به فردا» و «نگاه به روشنایی» به گوش می رسید. تو منکر زخمهای کهنه دیروز ما نبودی اما برای فردا بالهایمان را تشویق می کردی که :
زندگی تکرار زخم کهنه دیروز نیست،
بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن.
جواد، من که تو را از لابلای خطوط خاطرات و کتابهایم نیافته ام.
جواد، من که تو را از اغراق افراد مقدس ساز به کف نیاورده ام.
جواد، من که تو را از مرید و مراد بازی های مرسوم جاه طلبانه و صوفی گرایانه نیافته ام.
جواد، من که تو را در ذهن خود نبافته ام.
جواد، من که تو را هیچ وقت از خدا جدا ندیده ام.
جواد، من که تو را از منظر کلامت و شعارهایت ندیده ام.
جواد، من که تو را به لحاظ سود و زیانهای احساسی، مادی و لذت طلبانه به دستت نیاورده ام.
جواد، من که همیشه با تو زندگی کرده ام و شناختم نسبت به تو، منحصر به لحظه های با هم بودن نبوده است.
جواد، من که با تو بوده ام، هستم و خواهم بود.
پس ای جواد، خودت بیا جلو، تا همه تو را بی واسط من بشناسند.
جواد می دانی که قلمم نارساست
جواد می دانی که این ناخالص وجودم، نمی تواند خلوص تو را منعکس کند.
جواد می دانی که بیان آنچه تو بودی و هستی و خواهی بود، از کسی مثل من هرگز برنمی آید.
جواد می دانی که هنوز هم تو مشتاق داری.
جواد می دانی که گوهری تک دانه ای، و باید خودت را عرضه کنی. بی واسطه
پس جواد
خودت بگو چگونه روزها را به شب و شب ها را به روز می رساندی؟
خودت بگو که جدای این حرفها، در عمل چه می کردی.؟
هر حادثه ای، هر اتفاقی ، هرکاری را چگونه انجام می دادی؟ اگر ما بخواهیم شروع کنیم، مثل خودت چه کنیم؟!
باز هم محجوب، و لبان ساکت و چشمهای شلوغ....
باز هم رسالت سنگین نوشتن و این همه خجالت از ضعف بیان و نقص قلم در به تصویر کشیدن تو
جواد باید بگویم که تو به همان سادگی که بودی زندگی می کردی. همین
فقط حساب و کتابت با دیگران تفاوت داشت. ملاک و معیارهایت را خودت به دست آورده بودی و از محیط و جامعه گدایی نکرده بودی. و از طرفی هم با هیچ هنجار جامعه یاغی وار در جنگ نمی شدی و جالب اینکه هرگز به ناهنجاری های به ظاهر هنجار جامعه کرنش نمی کردی و قاطعانه و متعصبانه در محتوا با آنها مبارزه می کردی ولی شیوه منعطف و دلربایانه تو بسیار کارساز بود.
جواد کاش بیایی به میان ما تا سادگی ات ، صمیمیتت و سخت کوشی ات را عریان همه می دیدند.
جواد می گویم، اما ای همیشه وفادار تو در کنارم بمان.
تو را لذتهایت، هدایتت نمی کنند. معیارها و اهدافت به تو، جهت و انرژی می بخشند.
نگاه تو، تو را به دنبال خود و لذتهایش نمی کشند، وجود تو نگاهت را به هر آنچه می پسندیدی می کشانند.
نه به دنبال لذت ناشی از نگاه به خوبرویی هستی، نه به دنبال نگاه وسوسه کننده ای برای آرزویی .
مستقیم، قاطع و بی بهانه و فول کنترل بود این چشمهایت.
و نسخه ساده و قدیمی بابا طاهر را عین علاج تنشها، نگرانیها ، اضطرابها و دلتنگی های فرزندان آدم می دانستی که می گفت:
زدست دیده و دل هر دو فریاد .............. که هر آنچه دیده بینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد............... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
بسیار ساده. بی بهونه، و شجاعانه چنین نسخه ای را قویا در دستور کار داشتی.
هرگز نمی گفتی دست خودم نیست. هرگز جبرگرا نبودی. عجب اعتماد به نفسی.
تو هیچ زرق و برقی را نمی دیدی، تو زیبایی را در همه نعمتها می یافتی از گل و بلبل تا روی والدین و دوستان، تا کوه و دشت و دریا ، تا آسمان و زمین و ....،
تو هرگز سرطان وار نگاهت را اسیر یک شخصی یا شی لذت بخش نمی کنی و آن را تومور وار رشد نمی دهی. و عدالت حتی در چشمهای تو هم موج می زند. هیچ کس سهم بیشتری از نگاهت نمی برد.
مردمک چشمهایت هر کسی را جذب می کند، اما هرگزهیچکس جز او، چشمون سیاهت راجذب نکرد..
تو معنای پای در زمین و سر در آسمان هستی.
تو خیلی چشمون خودت را گرون خریده ای. و به هیچ قیمتی و به هیچ عشوه ای نمی فروشی.
بهای چشمهایت به خاطر اشکهای شبانه ات افزایش یافته بود.
دیده ترت با خون جگر و اشک روانت آرایش شده بود.
چنین چشمان مخموری که برای هر ثانیه اش ، از تمام سلولهای وجودت مایه گذاشته بودی نمی توانستی به ثمن بحس به حراج بگذاری.
تو می گفتی قیمت چشمانت را هر روز می افزایی. هر آنچه که زینت چشم بود را تو به آن آویخته بودی.
چشمانت مالامال عشق به پدر ومادر پیرت بود. و وقتی آنها نگاهت را می دیدند، شوق همه وجودشان را پر می ساخت.
چشمانت مالامال همراهی و ملازمت دوستانت بود.
چشمانت غمین بی کسان می شد.
چشمانت معنی تواضع و گمنامی بود.
چشمانت همراه خطوط قرآن و اشک ریزان مناجات و دعاهای عاشقانه ات می شدند.
چشمانت غضب آلود ظلم ها را می دید و جسورانه عصیانها را رد می کرد.
چشمانت عشوه هایش را برای همسرآینده ات ، چون دردانه ای در گاوصندوق خود محافظت می کرد.
چشمانت حجب و حیایی باور نکردنی در برابر هر دختر و زنی داشت.
چشمانت خسته از مطالعات پیوسته ات بود.
رود کارون مبهوت اشکهای تو بود.
عمق چشمونت متحیرافکار تو بود.
چشمانت همیشه به دنبال بهترینها و خالص ترین گوهرهای آفرینش پرسه می زد.
چشمانت به دنبال کسب فیض و پیدا کردن راه از پیشروندگان بود.
پلکهایت مجنون وار چشمانت در آرزوی رسیدن به آغوش هم و تو تنها مانع هماغوشی پلکهایت. چشمت باز و سوی جاودانگی داشت.
بی خوابی های مثال زدنی ات تمرین سخت دیگری برای این چشمها بود.
تو چه شعبده ها با این چشمانت می کنی.
تو چه نازها و رازهایی در این چشمانت داری.
چقدر این مرواریدهای سیاه برای تو عزیز و برای ما دست نیافتنی می نماید.
بی جهت نیست که چنین سختگیرانه از چشمانت محافظت می کنی و وسواس گونه فقط به حریم امن می کشانی.
تو به کجا رسیدی...
جایی که نسخه بابا طاهر عریان را نیز ارتقاء دادی. تو نیکوترین آپدیت این شعر بابا طاهر بودی.
زدست دیده و دل هر دو فریاد .............. که هر آنچه دیده بینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد............... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
با این نسخه جدیدت:
تو دیگر نه فریادی از دل داشتی نه از دیده
چون هر آنچه که دیده می دید و دل یاد می کرد، همان بود که تو می خواستی، و تو عزیز می شماردی این دیده بین و این دل یاد کن را.
هرگز چشم تو منفعل و ذلیل نبود که به هر جا رود.
تو نسخه جدیدی برای همه ما بودی.
و به دیده و دل هر دو عشق می ورزیدی
چرا که دیده می دید هر آنچه که در برنامه دل و عقلت بود
و دلت با این دیده بینا و بصیر بود.
و تو آزاد از هر آنچه رنج آفرین و درد زا بود.
جواد؛ چه چشمانی ساختی.
ای کاش می توانستم از منظر دیده تو به جهان بنگرم.
چه زیبا باید باشد.
چه دیدنی باید باشد.
چه مطبوع و دلارام باید باشد.
تو چشمهایت را خیلی گران خریدی
لذا هرگز نمی توانستی که ارزان دهی.
هیچ وقت کاخ چشمانت را نمی توانستی آخور خوکان کنی.
تو عجب کلاسی داری
تو آخر پرستیژ هستی.
فقط کاخ پر ابهت چشمونت به همه دنیا می ارزه، و پاکی و تمیزی چنین چشمی آروزی همه هست.
واقعا در این چشمون ، نیازی نیست که ماه و بزاری و ستاره بارونش کنی.
چنین چشمانی خودش خورشید عالمتابه.
جواد تو همیشه مزد این سخت کاری ها و هنر نمایی ها و زحماتت را چندین برابر می گیری.
در حالیکه اصلا نگاه به مزد نداری و فکر به سود و زیان نبسته ای.
واقعا جواد، تو چقدر کار را، بر ما ساده کردی. اگر نبودی و نمی کردی این کارها را ، باور نداشتم که انسان می تواند چنین محسود فرشتگاه گردد.
جواد تو افسانه نیستی.
جواد تو شعر نیستی.
جواد تو یک توهم فانتزی نیستی.
جواد تو هر روز صبح قبل از سپیده برمی خیزی و با ما زندگی می کنی.
شک ندارم که تو آدم هستی، نه فرشته ای جدا بافته.
تو خسته می شدی،
تو هم میل به راحت طلبی داشتی،
تو هم می توانستی بی مسئولیت و بی تعهد باشی. تو ....
اما در میان ما، نا باورانه خلاف جهت شنا می کردی... و تا سرچشمه بدون مکث، بدون خستگی و بدون یاس حرکت کردی...
هزار جهد بکردم که یار من باشی ** مراد بخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی ** انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بند گان نازند ** تودر میانه خداوند گار من باشی
ازآن عقیق که خونین دلم زعشوه او ** اگرکنم گله ای رازدار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقا ن آیی ** دمی انیس دل غم خوار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی ** به جای اشک روان در کنارمن باشی
من ارچه حافظ شهرم جوی نمی ارزم ** مگر تو از کرم خویش یار من باشی
-
1 فایل پیوست
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
جواد نمی گفتی، اما من هنوز هم لطافت احساست را در وجودم احساس می کنم که چنین بی صدا می نالیدی:
وقتی به آرامی و بی سرو صدا در تاروپود خودم فرو می روم، ضربان قلبم را هماهنگ با طپش قلب همه شما حس می کنم.
حال مامایی دارم که با هر مادری او نیز دردمندانه فارغ می شود. حال پزشکی که با درد هر بیمارش بیهوش می شود.
جواد برای ساعت 18:30 امروز می خوام دوباره بیام به خانه ات. خواهش می کنم، جایی نرو. بمون خیلی حرفا دارم که بهت بزنم.
ای کاش ما را فرصت زیر و بمی بود
چون نی به شرح عشقبازیمان، دمی بود
همه دیگه تو را شناختند که خساست می کنی و مهمون توی خونه ات راه نمی دهی.
اما مرا هم شناخته اند که به درخانه ات هم قانع ام. فقط همین که در خونه منو تحویل می گیری، به همه هستی می ارزه...
منم که شهره شدم ....
جواد، همه می دونند که تو لبخند لبانت پایانی نبود. اما خودت می دونی که اشکهای خلوتت هم بی پایان بود. پس ازم نخواه که با این درد هجران و فراغ در خلوت خودم ننالم.
بار فراغ دوستان ، بس که نشسته بر دلم
می روم و نمی رود ، ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر ، چون برسد به منزلی
بار دل است و همچنان ، ور به هزاران منزلم
جواد تو خوب می فهمی که چه می گویم، تو تجربه سوختن در هجران را هر لحظه با همه وجود حس می کردی. و غربت من غریب را هم ببین.
عاشقی و سوختن، واژه های همه فهمی نیست. که قیاس هر کس به میزان فهم اوست. اما تو می دانی تک دانه معشوق چیست و روی پنهان کردن شاهد به چیست:
دل از من برد و روی از من نــهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد
شــــــب تنهاييم در قصـــــــــــد جان بود
خيــــالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونـــــــــــــين دل نباشم
که با ما نـرگس او سرگران کرد
که را گويم که با اين درد جـــــــان سوز
طبيبم قصــــــــد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقــــت وقت است
که درد اشتياقم قصـــــد جان کرد
ميــــــــــــان مـهـربانان کــی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جـــان حافـــــــــــــظ آن نکردی
که تيــــــر چشم آن ابروکمان کرد
می بینی جواد، دیگر افسار زبان از دستم خارج است. ترسم که غمم پرده در شود، ترسم که چهره از راز درون پرده بردارد.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليک به خون جگر شود
خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تير دعا کردهام روان
باشد که زآن ميانه يکي کارگر شود
اي جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کيمياي مهر تو زر گشت روي من
آري به يمن لطف شما خاک زر شود
در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسي
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشي که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
جواد، این حلق و نای من عجب حال وهوایی داره امشب. این ناز تو شیرین زبانی داره امشب
اين ني عجب شيرين زباني ياد دارد
تقرير اسرار نهاني ياد دارد
در غصههايش قصهِ پنهان بسي هست
در دمدمهِ او عطر دمهاي كسي هست
خود معرفت موقوف پيمانه است گويي
وين خاكدان بيغوله ميخانه است گويي
تقدير ميخانه است با مطرب تنيدن
از ناي شكر جستن و از دف شنيدن
و آن ناي را دم ميدهد مطرب كه مستم
وز شور خود بر دف زند سيلي كه هستم
اي كاش ما را رخصت زير و بمي بود
چون ني به شرح عشقبازيمان دمي بود
جوادجون ببین که کجایی .... خوش به حال معشوق نوازت.می بینی که که عزیزش چه نوازشها ازت کرد و می کند ، و دل زخمی خونین من ، هر دم به نمک هجر و فراغش می سوزد.
لكن مرا استاد نايي دف تراشيد
ني را نوازش كرد و من را دل خراشيد
زان زخمها رنگ فراموشي است با من
در نغمهام جاويد و خاموشي است با من
جواد دارم میام به خونتون....
صدایت در گوشم هست که باز هم مهربانه می خوانی مرا.
تو شیرین فرهاد خواه و لیلی مجنون دوست منی...
چه خوشبختم...
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانش مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام
ببخشید ولی من هنوز جواب سوالم رو به طور روشن و واضح نگرفتم.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر........ يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
سلام به شما عزیزان
نادیا خانم سئوال داشتید:
{{ من از وقتی نوشته های فشنگه شما رو خوندم احساس عجیبی پیدا کردم این نوشته ها کشش عجیبی داره
من فکر می کنم جواد شما یا حتی خود شما با آدمهای اطرافم خیلی فرق می کنید نوع نگاه و طرز زندگی کردن شما ها خیلی برام جالبه ولی نمی دونم چه طوری می شه تو این دنیای کنونی با این همه مسائل و مشکلات عجیب و غریب چنین نگاهی پیدا کرد.
مطمئنم در درجه اول ایمان واقعی و مخلصانه به خداست خیلی دلم می خواد ایمانم را قوی کنم و نگاهم رو به زندگی تغییر بدم ولی نمی دونم چه طوری می شه به این نتیجه رسید ؟ }}
خانم لعیا قشنگ گفته بود.
راستش، جواد بودن، خیلی ساده تر از اونی هست که فکرشو می کنید. اما گفتنش خیلی سخت و شاید غیر ممکن.
می بینی که من مرتب دارم از جواد می گویم. سعی می کنم همه کارهایش را، باورهاش را، اعتقاداتش را و حالهاییش را تصویر کنم.
اگر آنها را بخوانید، متوجه می شوید که او چگونه جواد شده است.
او مذهبی بودن را از درون و مغز آن ، شروع کرده بود. بعد به پوسته اش رسیده بود.
من باز هم از جواد می گویم.
میدانم که سعی ام کم نتیجه است. اما دوست جواد نباید فکرش همش به نتیجه باشه. باید منش و روش درست را پیش بگیره.
جواد فکرهایش قشنگ بود. و بعد عملی که انجام می داد به دنبال همون نگاهش و فکرش بود.
بگذار از نحوه نگاه جواد به زندگی و وجود خودش بگویم. بعد ببین با این نگاه او چه کارها می کرد:
چقدر خوبه من توی دنیام.
یعنی من آفریده شدم.
یعنی ارزش آفریده شدن داشتم.
خدا چه احترامی به من گذاشته.
چه کرامتی به من بخشیده.
محسود فرشتگانم و نور چشم آن یگانه ام.
عجب نظری به من کرد که خلقم نمود.
و این کشش بی نهایتی که دررونمان قرار داد به طرف خودش، همان چیزی بود که فرشتگان فهم نمی کردند. اسمائی از او یاد گرفتیم که مپرس.
گرچه :
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
اما خوشحالم که او این عشق و این «کشش به بی نهایت» را از ما نگرفت. و دست خالی به این خاک هبوط نکردیم.
آری اگر آن تک عشق پایدار را حس کنیم هیچ مهر بتی را در درونمان به اشتباه جایگزین عشق نخواهیم کرد.
سلطان ازل گنج غم عشق بما داد
تا روی درین منــزل ویرانه نهـــــادیم
ما درس سحر بر سر میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند اتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی درین منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس ازین مهر بتانرا
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه ازین بیش منافق بتوان بود
بنیاد ازین شیوه ی رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که اخر
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
جواد می گوید اگر به فکر و دلت رجوع کنی یا به هر کتاب آسمانی ، این عشق را که میل به همه خوبی ها و بی نهایت معشوق هست در آن ساده خواهی دید.
لذت وجود داشتن و درک عشق، نعمتی است که همه نعمت های دیگر را تحت الشعاع خود قرار داده.
او می سوزاند ما را و میسازد ما را، اما باید این سوختن و ساختن را حس کنیم.
دردهایمان را قدر بدانیم.
اگر این جهان چون بهشت بود و ما چون فرشتگان ، آن وقت چه کسی مفسر عشق می شد.
و چه کسی تجربه عالی سوختن در هجر معشوق را درک می کرد.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به هم عالم زد
این همه بهانه برای عشق را که می بینی و این هم عطش سیر نشدنی نسبت به عشق، همه ، فقط و فقط به او اشاره دارد.
جواد دلش می سوخت برای کسی که عشقش شعله ور نمی شد، یا بعد از شعله ور شدن به خطا می رفت.
معشوق کجاست؟
جواد جایی خالی از معشوق را نمی دید.
جواد عقیده داشت باید با همه هستی ات عشق را تجربه کنی و در هجران بسوزی تا بفهمی عشق چیست. عشق آموزش دادنی نیست.
عشق تجربه درونی و مختص آدمیست.
نباید چشمت را به روی عشق ببندی.
بذر عشق را باید پرورش دهی. تا بی نهایت.
اگر عشق داشتی می فهمی در راه معشوق هر چه بدهی فربه تر می شوی
هر چه زجر بکشی شاد تر می شوی
هر چه گریه کنی، رونق می گیری
هرچی راز و نیاز کنی، امیدوار تر می شوی
چه هجرانش که می سوزاند چه وصلش که می سازدت، هر دو رشدت می دهد.
آنقدر غم شیرین عشق بزرگ است، که جمله غمها را به جز یاد معشوق را می سوزاند.
عشق آن شعله است كو چو برفروخت
هرچه جز معشوق، باقى جمله سوخت
روز و شب با یاد او بودن و در عطش نظر او سوختن فکر و روان جواد هست.
و وقتی چنین شیدایی به سراغ کسی می آید. و جز معشوق را نمی بیند. جهت دهنده اش فقط حضرت دوست می گردد.
جواد همه جا بو می کشد تا او را بهتر بیابد. او همه جا سرک می کشد تا از او بشنود.
و با این باورها و نگرش ها جواد به راحتی می داند ، سپیده که از خواب بر می خیزد چه کارهایی را باید بکند و چه کارهای را نکند.
او احترام مادرش را نمی گرفت ، چون مجبور بود.
او مثلا اگر تندی از مادرش می دید، گذشت نمی کرد، چون روحیه اش اینطور بود. یا در پی ثواب بود. نه !
جواد همه وجودش در مسیر او بود. او بخشنده بود چون «عاشق الرحمن الرحیم» بود.
او عیب های دوستان را می پوساند و جار نمی زد ، «چون دلبرش ستار» بود.
او اشتباهات دیگران را نادیده گرفته و می بخشید، چون «محبوبش غفار بود»، نه اینکه به خودش فشار بیاورد تا تحملش بالا برود یا خود را خوب جلوه دهد. هرگز جواد در بند این حرفها نبود.
او سوره نور و آیات مرتبط به ارتباط با نامحرم را معنا می بخشید، نه به خاطر اینکه جهنم نرود، یا ثوابی از بهشت ببرد. و یا اینکه آبرویش نرود، یا ....، نه ابدا!
او شیفته و دیوانه وار ، خود را به پیش هر آیه ای ذبح می کرد. و با ولع بسیار همیشه به دنبال این بود که دلبر چه می گوید، دلستان چه می خواهد، شاهد باقی به چه امر می کند. او عاشق بود. او هوس هر هوسی را به راحتی از دل بیرون می کرد تا همیشه قلبی پاک و آماده برای ورود او داشته باشه.
او هرگز برای لذت خود تبصره به حرفهای آن نازنین نمی زد.
نیت او ، عمل او بود، عمل او نیتش بود. کلامش در رفتارش بود، و رفتارش عین کلامش
او حتی اگر فرضی داشت که معشوق به چی نظر داره... خوابش نمی برد تا آن را پیگیری کنه.
او چه دلربایانه نیایش می کرد.
او چه محجوبانه زندگی می کرد.
او نه قیامش ، نه رکوعش ، نه سجودش فعالیتی سخت برای کسب ثواب نبود.
او دلشده بود.
و دلشدگان را خبر از خویش نیست.
و همه عمر را مست وار به دنبال اوست. او می گوید عشق من قبل از خاک من آفریده شده. او معشوق جاودانی هست که هرگز کاهش و افول در او راه ندارد.
جواد همیشه غزلخوانه:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
حرامترین چیز برای جواد ، یک لحظه خالی شدن از این حال و هوای عاشقیه:
یک لحظه زکوی دوست دوری
در مکتب عاشقان حرام است
می بینی که فاصله اندیشه های جواد با حالهای عاشقانه اش و رفتاری که می کند آنقدر کم است که نمی توان آنها را جدا کرد.
او اینگونه زندگی می کنه.
لبخند می زنه، فعالیت می کنه، رنج می کشه، ارتباط برقرار میکنه، حقوق دیگران را ادا می کنه، بلکه از حقوق دیگران دفاع می کنه، کار می کنه، سخت کار می کنه، کم می خوابه، با انرژی تلاش می کنه ، اما این فقط ظاهر کارهای اوست. او در واقع فقط عشقبازی می کنه. لذا هیچ کدام از این کارها خسته اش نمیکنه. کسلش نمی کنه.
نا امیدش نمی کنه. عصبانیش نمی کنه، غمناکش نمی کنه، تکراریش نمی کنه. و به عکس همیشه و همه جا محبوبش می کنه.
من درد تورا زدست آسان ندهم ..........دل برنکنم زدوست تا جان ندهم
ازدوست به یادگار دردی دارم.......... کآن درد به صد هزار درمان ندهم
عاشق هر چی خالص تر دوست داشتنی تر، معشوق هر چه قدر عظیم تر، عاشق سرافراز تر.
و جواد همیشه دوست داشتنی و سرافراز است که عشق درونمایه وجودی اوست و انرژیبخش همه کردارش. آنهم عشق به بی همتای بی نیاز.
جواد آن آهوی وحشی است که خودش در به در به دنبال صید شدن هست. و عاقبت هم صید شد و وجودش از همه چی آرام گرفت و فقط سراسر نآرامی دلبر شد.
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه در این دام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام برهمه شما همراهان
دگر شو شد كه تا جونم بسوزه
گريبان تا به دامونم بسوزه
براي كفر زلفت ای پری رخ
همی ترسم كه ايمونم بسوزه
الهی آتش عشقم به جان زن
شرر زان شعلهام بر استخوان زن
چو شمعم برفروز از آتش عشق
بر آن آتش دلم پروانهسان زن
دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی از اين حال خرابم
تو كه با ما سر ياری نداری
چرا هر نيمه شو آيی به خوابم
خداوندا به فرياد دلم رس
كس بیكس تويی مو مانده بیكس
تو كه نوشم نهای نيشم چرايی
تو يارم نهای پيشم چرايی
تو كه مرهم نهای بر زخم ريشم
نمك پاش دل ريشم چرايی
دلي ديرم خريدار محبت
كز او گرم است بازار محبت
لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
روش و منش تو جواد، دوست داشتنی و تحسین برانگیزه
یه جور خالی شدن و پرشدن.
یه نوع حال نگفتنی از گم شدن
یه توصیف از ندیدنی ها
یه ابهام شیرین و مقدس از انسانی بودن.
جواد خودت بهتر میدونی همه سعی ام را دارم میکنم.
نمی گم که خنگ و تنبلم، اما باور کن نسخه های تو خیلی سختند. و اگر ندیده بودم که تو این نسخه ها را با کردار خود به ما نشان داده ای، هرگز به این نسخه ناممکن گونه ات نظر نمی کردم.
بعضی وقتها این فکر در سرم خود به خود می چرخد که آیا تو یک آدم معمولی هستی.
دست در دستانت می گذارم، گرمای دستت جواب مثبت به من می دهد، نگاه در نگاهت می کنم ، غرق شرمندگی این فکرها در سرم می شوم، و وقتی کلام دلنشینت را می شنوم مصمم می شوم که با انسانی چون تو همراه شوم و نسخه های آزموده شده خوشبختی ات را هر شب مشق کنم.
تو می گویی که از خودمون خالی شویم.
تو می گویی که خودمون را ته صف بگذاریم.
تو می گویی عبور از خودمان را هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه تمرین کنیم.
جواد وای که چقدر سخت می گویی.
می دانم که تو همه این کارها را می کنی.
اما باید برای کم هوشی چون من تکرار کنی، بازهم به زبان دیگر با من حرف بزن.
چگونه از خودم خالی شوم؟
من از کودکی یاد گرفته ام که خودم را از همه چیز پر کنم.
من که از بچگی یاد گرفته ام که خودم را محور بگیرم و همه چیز را با خود مقایسه کنم.
من که از بچگی خواستن و لذت بردن را آموخته ام.
من که از کودکی سعی کردم که از دیگران بگیرم و بر خود بیفزایم
چگونه حالا عکس این کار را بکنم.
یعنی تو می خواهی که من به دیگران هم توجه کنم.
یعنی بتوانم آنها را هم درک کنم.
رنجهایشان را بفهمم.
تنهایی هایشان را شاهد باشم.
خودم را نادیده بگیرم تا فرصت دگر نوع دیدن را تمرین کنم.
جواد چگونه چنین کارهای سخت را عملی کنم. میدانم که تو همه اینهایی، اما از کجا شروع کنیم؟
باز هم لبخند شکرینت و باز نگاه پرمعنایت مرا غرق خود می کند.
می شود به سادگی فهمید که چه می گویی:
از همین نزدیکی شروع کنیم.
از مادر، پدر، خواهر، برادر، همسر، فرزند، دوست، همکار و همشهری
مادرم چه دوست داری؟
مادرم چه چیز من به تو آرامش می دهد؟
مادرم از خودت برام بگو؟
مادرم همیشه ازم شنیدی؟ حالا می خواهم ازت بشنوم؟
آرزوهایت، غمهایت و دردهایت را ؟
نگرانی هایت را درک می کنم، برایم نجوا کن.
مادر اجازه بده این همیشه سالهای بی مرخصی ات را امروز تبصره کنم.
می خواهم امروز آزاد باشی. نمی خواهد امروز مسئولیت صبحانه داشته باشی. اتاقها را می روبم و ظرفها را می شویم، سبزی ها را پاک می کنم و وسایل را جمع می کنم و رختها را میشویم و لباس خواهر و برادر کوچکم را به آنها می پوشانم و بر تکالیف مدرسه اشان نظارت می کنم، خریدهای منزل را انجام می دهم، غذا برای ناهار تدارک می بینم و ....
اما مادر نمی توانم در کنار این کارها به جای تو اخم ها و غرغرهای پدر را تحمل کنم، نمی توانم خواهش ها و انتظارات بقیه خانواده را بی خیال بشوم، نمی توانم مانند تو، مثل پروانه دور هم اعضای خانواده به چرخم که همه تامین باشند، نمی تونم برای هم دل بسوزانم در حالیکه هیچکس دل غمگین تنهایم را نمی فهمد. نمی تونم فرشته ای باشم که با همه این مهرهایش و مسئولیت هایش نادیده گرفته می شود. حقیر شمرده می شود، مورد ظلم واقع می شود، ضرب و شتم می شود، و ناقص العقل می خوانندش، وای مادر... مادر ... مادر. مادرخوبم.
مادر چگونه این همه کارها را بی شکایت و غر غر انجام می دهی. و چنین احساسات ظریف را داری و در وجود منجمد و خشک ما می ریزی.
مادر منو ببخش که حتی یک روز در همه عمرت نمی توانم همه رسالتهایت را ، همه مسئولیت هایت را ، همه مهربانی هایت را و همه صفاتت را به دوش بکشم و یک روز تو را به مرخصی ببرم. تو در سفر و در حضر همیشه نقش مستخدم بازی می کنی.
مادر مرا ببخش
جواد گفته بود که از خودم خالی شوم.
جواد گفته بود که از نزدیکترین عزیزانم شروع کنم و چندگاهی را خودم نباشم. تا آنها را ببینم و آنها را درک کنم. و اکنون می بینم که چه رسالت سنگینی است این آدم بودن و این انسان بودن. جواد تو کجایی و من کجا.
حالا می فهمم که منظورت چیست و می خواهی که مرا متوجه چه حقایقی کنی؟!
یعنی تا وقتی خالی از خودم نشوم و بدنبال لذت و رفاه و آسودگی خودم هستم، پر هستم از خودم. پر هستم از نیازهایم، پر هستم از خواهش های سیری ناپذیرم، پس حتی عزیزترین کسانم را چون مادرم، نمی بینم، درک نمی کنم. به مانند رباط خدمتگزاری می بینم که برای تیمار ما آفریده شده است. فاقد نگاه انسانی می شوم.
حالا که از خودم خالی می شوم، از خودم بیرون می آیم، و خودم را ته صف قرار می دهم. نوبت به عزیزانم می رسد. مثل مادرم.
پس تو اینگونه شعارهایت را عملی می کنی.
به جای طرح انتظارت متعدد از یک مادر خسته ....
خودت را از خودت خالی می کنی، و به دنبال به عهده گرفتن مسئولیتهایی از خودت می شوی که قبلا به گردن مادر افتاده بود.
حال می فهمم که چرا در خانه آرام نمی نشستی. شستن ظروف آشپزخانه بهایی بود که برای انسان بودن می پرداختی، جارو کشی و انجام کارهای منزل هزینه ای بود که تو برای جواد بودن می پرداختی.
آری مادرت چقدر باید مترصد می نشست که شاید بتواند سریعتر از تو ظرفها را بشوید، یا کاری را در منزل انجام دهد. چه افتخاری می کنه این مادر به پسر 19 ساله اش.
جالب تر اینکه مادرت تنها کسی نبود که در کنار تو به آرامش می رسید. پدرت هم سربلند بود. دیگر فهمیدم ، نیاز به تکرار نیست. تو یاور پدر هم بودی، وای که تو چقدر مسئولیت پذیری.
جواد تو عملگرا هستی. خیلی قشنگ با من صحبت می کنی. من تو را بیشتر از همیشه می فهمم.
حالا دیگر لذتها را پس می زنی به نفع مادر، پدر، برادر ،خواهر، دوست، فامیل و جامعه
حالا محور خودت نیستی.
حالا خودت را از خودت خالی کردی.
جواد تو از همه وجودت، توانمندی و عقل و احساست برای نورباران کردن همه ما بهره می جویی.
گویا تو هیچ وقت در بند خود نبوده ای، تو خودت را ذبح کردی. تو کشته ای آن خودت را که افسار داشت. و آزاد کرده ای وجودت را.
همیشه شادیت مبارک
جوادم در وجودم بمان، بی تو نیستم، میدونم که استحقاقش رو ندارم. اما به همین بهانه هایی که در کنارت می نشینم اکنون بوی تو را گرفته ام. چقدر معطری!
چقدر همنشین شدن با «کسی که خودش نیست» دلنشینه.
هم خودت آزادی هم آزاد کننده
هم خودت خوشبختی هم خوشبخت کننده
وای چه بد می شد اگر با چنین شگردهایی آشنایمان نمی کردی.
جواد نمی توانم ازت دل بکنم و خداحافظی کنم.
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف تو.... زان سفر دراز خود میل وطن نمی کند
اما با تو ،چه زود صبح می شود. واقعا چه قشنگ گفته اند که
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد.....تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد.
جواد منو ببخش که مزاحم راز و نیازهایت شدم. هر شب تو اشک می ریختی برایش و امشب اجازه دادی که ما اشک بریزیم برای خودمان.
خوشحالم که یادم دادی که گوهر اشکم را برای هر چیز بی ارزشی از دست ندهم.
خوشحالم که ارزش اشکهایم را فهمیدم.
خوشحالم که این دردانه های اشک را فقط از برای عشق مصرف کنم. که جز معشوق ناز آفرینمان ، هیچ چیز و هیچ کس ارزش ندارد که اشکهایمان را صاحب شود.
چنین اشکهایی آرامش بخشند. رهای بخشند و شکوفا کننده.
ای رحیما، اشکهایمان را منحصرا به تو پیشکش می کنیم. از ما قبول فرما.
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز عشق بینشان آمد نشان بینشان اینک
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از آن بیرنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ میبخشد
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست
چو اصل حرف بیحرفست چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بیامان اینک
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی
تو منکر میشوی لیکن هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو بگو چون بیقراری تو
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت میکند جانم که خامش که مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام دوستان خوب من
امروز داشتم به این فکر می کردم که چرا گاهی اینقدر پیامهای مختلفی به قلبمون می آد.
و از درون احساس خاصی را می یابیم که هر چه فریاد کنیم، در بیرون کسی نمی شنود.
بزارید ساده تر بگم.
واقعیت اینه که چند وقتی هست که خیلی به جواد نزدیکتر شدم. یعنی جواد به من بیشتر نزدیکتر شده. هوامو خیلی داره. خیلی خیلی. نمی زاره اشتباه کنم. یه جورایی همیشه مواظبمه.
جالب اینکه هم موظب دلمه، هم مواظب فکرم و هم مواظب اعضاء و جوارح بدنم.
یه جورایی چشمش توی چشممه، گوشش توی گوشم، و قلبش توی قلبم.
آنقدر هم سخت گیره، یک مثقال اشتباه رو نمی تونه تحمل کنه. جواد با این سعه صدر بالاش ، نسبت به من خیلی سخت می گیره. (البته خودم هم خیلی از این سخت گیری هاش خوشم می آد). جواد از زبانم سخن می گوید، محکم و سنگین. لطیف و آهنگین.
نمیدونید چقدر قشنگه وقتی اون در وجودم میشینه.
اما چیزی که این روزها قلبم را میشکنه، حسی که جواد در درون من میکنه. راستی چرا هرچی خوبتر میشی، غیر قابل درک تر می شی. چرا دلهای صاف تر بیشتر باید بشکنند. چرا زبانهای صادق باید منزوی باشند و قلبهای محجوب باید مجروح باشند.
به خدا تا قبل از اینکه جواد اینطوری منو محرم بدونه و به درونم بیاید چنین تجربه ای را به این سنگینی هرگز نداشتم. و اینقدر دیگران نامهربونی بام نداشتند.
آدما مثل اینکه عادت به تزویر دارند.
آدما شاید تصور می کنند باید همه همانطور که آنها درست میدونند و رسمه عمل کنند.
چقدر دوست دارند جوادهای درونمون را منزوی کنند.
آنها ناباورند به اینکه اصلا جوادی بتواند درون ما نفس بکشه.
آنقدر آنها جواد نما دیده اند، که جواد مهجوره.
شاید به خاطر اینه که اینقدر من به جواد نزدیک شدم.- ببخشید دوباره اشتباه کردم- جواد به من نزدیک شد. چون فهمیدم جواد بهتره که درون خودش و تنها باشه.
هر کس می خواهد جواد باشه باید اینقدر بزرگ باشه که فقط از درون شارژ پیوسته باشه.
نباید طرد ها را جدی بگیره.
شاید همین تنها بودن ها ، قشنگی وجود جواد در درون ما باشه.
غمهای شیرینی که جدا از شادیهای سراب گونه دیگران است.
غمهایی را که حاضر نیستیم با شادی عالم عوض کنیم.
غم هجر و عطش وصالش.
اما هر روز که میگذره، بازم این جواد برایم شگفت انگیزتر جلوه می کنه. تنهایی هایش را حالا که به هم نزدیکتریم ، بیشتر حس می کنم، دل شکسته رو بهتر می فهمم. مناجاتش برام یک خواستن بی نهایته.
جواد حالا می فهمم که چرا نمی تونستی حرف بزنی، بغضت رو نمی تونستی باز کنی!! آخه چی می گفتی؟ تو فهمیده بودی که درک شدنی نیستی.
ما آدمها با مترهای خودمون اندازه ات می گرفتیم، واحد ارزشهای تو از ارزشهای ماها که اسیر شهوت و شهرت بودیم متفاوت بود. چه میزانی برای سنجیدن تو داشتیم.
جواد، تو باید هم این ایده هایت را درون خود می ریختی ، و لبخند می زدی.
کمک کن من هم از خامی در آیم. و انتظار درک شدن نداشته باشم.
کمک کن من هم مثل تو بی صدا در درون بسوزم. و بر این سوختن شکیبا باشم.
کمک کن من هم با «آهنگ دلنشین شکستن پیوسته قلبم»، عشقم را ارتقاء بخشم.
وای که اگر قلب به زبان می آمد. و بدون منت زبان ناله سر می داد.
ای خدای من، این چه بار سنگینی است که بر دوشمان قرار دادی. چه در سجده بگویم که رنج خمیده شدنم را در زیر این بار عیان سازد.
چگونه این هجر را ناله بزنم.
هیچ ندارم که تحفه کنم پیش چشم سیاه و زلف پریشونت
چه به پایت بریزم. جز بی صدا شکستن و در سکوت سوختنم را.
خبرت هست كه بي روي تو آرامم نيست *** طاقت بار فراق اين همه ايامم نيست
اما خدایا منو ببخش. جواد تو هم منو ببخش
دوست ندارم خلاصم کنی. اگر یار این همه آشفتگی و سوختنم را طالب است، پس آرامم و می سوزم و عشق می ورزم.
جواد منو ببخش که جزع و فزع زیادی راه انداختم.
آخه تو خیلی تند تند وارد من شدی.
باور نمی کردم که اینقدر سریع به خواهی عقب ماندگیهایم را جبران کنی.
تو لطف کردی.
خطا گفتم.
من ظرفیت زیاد دارم. یعنی پیدا می کنم. یعنی انشاء الله پیدا می کنم.
اگر او به تو توان داد که برای انجام وظایفت، نیمه شب به درون استخری بروی که یخش را بزور شکسته اند، اگر تو می توانی تشنگی های طولانی را تحمل کنی، اگر تو اینقدر شکستن ها و سوختن ها را تحمل می کنی. پس اگر از او بخواهی ، حتما نعمت سوختن در هجرش را به ما هم ارزانی خواهد کرد.
جواد جون، به آن نازنین بگو که بدنمان ضعیفه و خودش بهتر می دونه، به او بگو که تنهاییم و خودش بهتر می دونه، به او بگو که سخت دلتنگش هستیم و خودش می دونه، به او بگو هر ثانیه در دوریش یک عمر می گذره و خودش می دونه، به او بگو که دیریست که از ترس جهنم و هوس بهشت به شوق دیدنش گذشته ایم و خودش می دونه.
به او بگو که خاضعیم و ذلیلش و خودش می دونه.
به او بگو که هر جا خواهی ما را بکشان ای هفت گردون مست تو، و خودش میدونه
جواد تو رو خدا کم از درون من ، عاشقانه با وجود عزیزش زمزمه کن، تو رو خدا کم از زبان من با او نیایش کن. میدانی که هنوز ضعیف و ذلیل تر از درک مفاهیم بلندی هستم که تو با او راز و نیاز می کنی.
اما خوشحالم که منو وسیله کردی و این حرفها رو اینجا منتشر می کنی. فقط خدا نکنه کسی به اشتباه تو رو با من اشتباه بگیره. آخه این چه کاری هست که تو می کنی؟! همیشه عادت داری کارها و حرفهایت را در سایه دیگران بزنی.
اما من شفات تر از آنی هستم که تو را بپوشانم و دیده نشوی. هر کس هرچه ناشی هم باشد، تو را می بیند و تو را می شنود، و می بیند که من چون عروسکی صامت و ساکت در دستان قشنگ تو هستم.
یقین بدان تو عیان تر از آنی که خود را در قالب نوشتار من و کلمات من پنهان سازی. جواد تو که نگران ریا نمی شدی، پس بیا و اقرار کن به همه این نوشته هایت. اگرچه تمام محتوای کلامت ، خودش گواه بر وجود جواد شاهد زیبامنش است.
جواد به خاطر بیان این مطالبت نیز از تو تشکر می کنم. دعایمان کن.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام
امروز نمی خواهم زیاد بنویسم. نمی خواهم خسته اتان بکنم.
حتی نمی خواهم از جواد بگویم.
فقط می خواهم بگویم. جواد ای تکه تکه مجروح وجودم، دوستت دارم و هرگز تنهایت نمی گذارم.
می دونم که سخته تو را با خودم حفظ کنم. ولی اینجاست که دلدادگی و جان دادگی مصداق پیدا می کند. و من تو را که نمادین خوبترین بخش من هستی از کف نمی دهم. تو هم کمکم کن.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام غریب آشنا
آنچه از جواد گفتی، همانی هست که اکنون در ما فراموش شده است. بی جهت نیست که چنین آشفته هستیم.
واقعا باید قدر این جواد ها را دانست.
بدینوسیله از اینکه ما را با چنین انسانهای کمیاب و بزرگی آشنا کردید از شما تشکر می کنم. و امیدوارم همواره در این تالار همدردی، مانند گذشته فعالیت کنید.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام عزیزانم
جوادم دیروز هم مثل سایر روزها درس جدیدی از صفحه زندگی را مرور کردیم.
حالا که صمیمی تر از همیشه روبرویم دلبری می کنی. با تو چه چیزهای نادیده را می بینم و چه حکمتهای ناشنیده را می شنوم و چه روحی را در نفس زندگی احساس می کنم.
جواد، از سکوتت صدای امیدبخش را می شنوم، پس باز هم متواضعانه از برداشتهایت بگویم، بگذار درس دیروزت را هم برای دوستان باز پس دهم.
دیروز قسمت شد که به اتفاق یکی از دوستان قدیمی را ببینم. آیا شما هم شده ناگهان از درون کشش و شوری برای یک فعالیت مثبت حس کنید. حتما شده.
آیا با بیماری ms آشنا هستید.
آیا می دانید یک جوانی چون عبدالله با همه انرژی و ذوق و شوق و هنرش چه شکلی میشه؟
آیا باورتان میشود که کسیکه دستگیر عالم و آدمه، یکباره باید مادرش زیر بغلش رو بگیره. و آنقدر ناتوان بشوی که تنفس کردن هم برایت بار گرانی بشه.
یکبار کلیه ات به هم بریزد، یکبار قلبت، یکبار معده ات و یکبار.... یعنی همه وجودت در هم بریزد و ماهیچه هایت تحلیل روند.
فقط یک روماتولوژیست می تواند ما را توجیه کند که اینها با چه نابسامانی هایی در تنشان و بعد در روانشان روبرو می شوند. و فقط یک فرد با بیماری ms باید باشد تا ما این بیماری را بفهمیم.
وقتی عود می کند، دنیا چقدر تیره و تار میشه.
همین بخش فیزیکی ما، همین جسممون که چون حمالی ما را به این سو و آن سو می کشاند، حالا چنان ما را زمین گیر می کند که همه آرزوها و امیدهای ما، حتی گشت زدن ساده در یک پارک برایمان مانند افسانه ای باور نکردنی می شود.
عبدالله لبخند می زد ، جواد عجب همراه هایی داره...
عبدالله آنچنان نمکین و آرام شکر می گفت. که می شد صدای لیبک حضرت حق را در جوابش شنید. از ته دل اظهار رضایت به وضعیتش می کرد. می خندید و می گفت با این وضعم بیشتر باهاشم...
مگر چقدر میشود بغضمان را در گلو نگه داریم ....
امید و توکل....
عبدالله هر وقت که عود بیماریش کاهش پیدا می کنه، با همه توانش سعی می کنه خودش را به سوی محل کارش بکشاند...
عبدالله به تنهایی خودش هزار هزارتا تالار همدردیه.... باور کنید .
فقط یک لحظه دیدنش و آن حال خوشش ، منجر میشه جهان بینی هایمان عوض بشه.
دنیا از پشت پلکهایش خیلی زیباست.
جواد بازم منو از خودم بیرون بکش...
با خودت بیشتر همسفرم کن.
دنیای تو خیلی خواستنیه
و با همه رنجهایش آرامش بخش و رشد دادنی
وقتی که به همه جهات نگاه می کنم. می بینم که دنیا و آفرینش محدود به «من» و «تعلق های من» نیست. دنیا وقتی لذت بخشی اش شروع می شود که تعلق به آن پایان می پذیرد.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام به همه شما خوبان
از جواد براتون می گفتم. و باز هم می گویم.
امروز می خواهم از امید جواد براتون بگویم.
جواد یه اسم برایش خیلی خیلی کم بود.
هر لحظه به خاطر برجستگی های خاصی که از خود بروز می داد شایسته یه اسم زیبا بود.
و امید اسمی بود که شاید همیشه میشد ، صدایش کرد.
او خدا باوری و امیدواری را جدانشدنی می داند
او عقید دارد که یا خدا را با همه صفات بی نهایتش نمی شناسیم یا قبول نمی کنیم، یا اینکه باید امیدوار باشیم.
مگر می شود دست مهربانی چون او بر سرمان پیوسته باشد، قدرت هم داشته باشد، حکیم هم باشد، مهربان هم باشد، رحیم و رحمان هم باشد و بی نهایت در هرصفتی باشد، باز ما نگران باشیم یا مایوس شویم.
بله روح بلند ما روح خدا گونه ایست که همیشه سو به بی نهایت داریم. اما نباید این را اشتباه بگیرم که ما در هر لحظه بدون تلاش بی نهایت شویم...
ما در زندگی همواره به سوی قله ای بی نهایت در حرکتیم. و هر کجا شروع کنیم باید پله بعد را با تکیه بر امید طی کنیم.
این خصلتهای جواد است که او را مثال زدنی و نمونه کرده است.
فراموش نکنید او دیگه باید19 سالش باشه...
او خود امید است.
در واقع وقتی معنای امید را فراموش کردیم ، فقط باید عرق پیشانی جواد را وقتی مجدانه و پیگیر در حال تلاش هست را به نظاره بنشینیم تا معنی امید بر ما کشف شود.
او حرف نمی زد. یادتون هست... او عملگرا بود...
او راههایی که اکنون ما می خواهیم برویم سالها پیش برگشته است.
وای جواد چقدر خوبی، و چه نازنینی که هنوز اجازه می دهی با تو باشیم...
-
1 فایل پیوست
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام همراهان
جواد؛ ساکت تر از همیشه ، پر از گفتنی های درک نشدنی!
جهت ذخیره راست کلیک کرده و save کنید
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام عزیزان
جواد،
دیشب سخنرانی امام رو از تلویزیون گوش می دادم. چه جالب بود هزاران هزار جواد با هم اونجا نشسته بودند و همه وجودشان گوش شده بود، سخنان مرشدشان را در وجودشان بریزند.
باور نکردنی بود.
چه زود گذشت این همه سال
سالهایی که تو زیاد بودی، جواد زیادتر از حالا بود.
امام به آنها می گفت که همه عمرش نتوانسته است که آنچنان خود را بسازد که این جواد ها طی زمان کوتاهی خود را ساخته اند.
جوادهایی که جانشان کف دستشان بود. واقعا جوان و این همه کنترل. باور نکردنیه!!!!
اکنون آنهایی که مدعی جواد بودنند، بیشتر از کسانی هستند که جوادند.
وجه مشخصه و محک آن هم اینست که جواد بودن یعنی سوزندگی و سازندگی و تلاش بی ادعا.
کجایند آن مردان بی ادعا
جواد، تو رفتی ولی جواد نماها نگذاشتند که مردم جوادها را بفهمند.
آنقدر تقلبها زیاد شد، که دیگر صحبت از یک جواد واقعی فقط افسانه بود. افسانه
امام را می شنیدم که دعوت به امید می کرد.
امام را می شنیدم که دعوت به تلاش و همراهی می کرد.
آری جواد، امام هم آمد، جواد و امام لایق همند، ظلم است که جدا از هم باشند.
خدا خود وعده کرده است که پاکان با هم ، و ناپاکان جذب هم می شوند.
جواد، دلت به حال ما نمی سوزه... می دانم که دل رحیمت هرگز ما را رها نکرده است.
جواد انصافا تو خود شاهد باش که کار مشکل امروز ، فشاری بالاتر دارد و توانی بیشتر می طلبد.
هم رنج آن روزها را شریکت بودم و هم رنج تنهایی امروزم را در این هجمه بی جوادی می کشم.
اگرچه تو در همان وقت هم از مرز رنجهای امروزی گذشته بودی، تو که محدود به زمان و مکانت نبودی...
اما من جواد نیستم... اعتراف می کنم.
نیاز به کمکت دارم.
دیگر نغمه های آن امام کمتر به گوش می رسد، گزینشی و کم.
کیست که خود را خدمتگزار بداند
کیست که بگوید با دیدن شما جوانها احساس حقارت می کنم.
کیست که بگوید، حب دنیا منشاء همه خطاها و دربه دری هست.
کیست که بگوید اختلاف ریشه در نفس دارد
کیست که آرام صحبت کند، ولی نفوذ کلامش قلبهای سنگ شده را بشکافد و از چشمان اشک جاری شود.
کیست که با کلامش امید شود.
کیست که کز راه کرم با ما وفا داری کند.
بر جای بدکاری چون من یک دم نکو کاری کند
اما جواد، صدای گرم پر آرامشت و تن صدای با نفوذت همچنان در گوشم هست، که در پناه خدا، همه چیز در جای خودش قرار می گیرد و ما فقط باید تلاش کنیم. تدبیر کنیم و خود را از حب نفس برهانیم.
آری صدایت در گوشم طنین انداخته هست که:
خیزو در کاسه زر آب طربناک انداز
پیش تر زانکه شود کاسه سر خاک انداز
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و نگار
خیز از این خانه برو ، رخت ببند، هیچ مگوی
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
لایحه دل انگیز با تو بودن
فضای تنگ سینه ام با فرو دادن یک نفس عمیق از هوایی که تو در کنارم استنشاق می کردی، چنان گشوده شده است که می تواند دریا دریا از هر سنگ خاره غمی را درون خود ببلعد و هیچ موجی از آن بلند نشود.
عطر نفس یاس گونه ات، هرگونه یاس و ناامیدی را از دلم می زداید. تبلور طیبات، ترجمان عملت و تجسم حسنات، پشتوانه اخلاصت بود.
تو پاک ترین قطعه وجودم و گمنام ترین نامی هستی که در دهلیز قلبم طنین اندازی.
هرگز کسی نتوانست مرز لذتهایت را از غمهایت بازشناسد و یا مرز خواسته هایت را از تمایلات دیگران بفهمد.
لذتت فهم رنجهایت بود و رنجهایت همه ی دردهایی بود که از همنوعان خود درک می کردی.
هر لبخندی؛ غنچه وجودت را شکوفا می کرد و هر تنگنایی که در زندگی اطرافیان می دیدی، تو را سراسر تلاش می کرد تا کمکی کنی و مشکلی را مشکل گشا باشی.
شیرینی لحظات با تو بودن، نتیجه آرامش درونی ات بود با همه ذرات آفرینش یکی بودی و این همسویی خردمندانه با مبداء هستی موجب شده بود که هیچ چیزی خارج از ارده تو در زندگی نباشد.
تو هر لحظه دست به گریبان وظایفیت بودی و آخرین نقطه هدفت نیز او بود و سایه یگانه ی بی همتایش را نیز همیشه بر سر خود می دیدی.
گلچین کردن افکارت، بدیع ترین و حرفه ای ترین روشی بود که در پیش گرفته بودی. تو فقط نگهبان سخت گیری در اعمال و گفتارت نبودی، تو بهترین تفکیک کننده تفکرات زا ئد بودی.
هرگز ذهن خلاق و پاکیزه ات بی هدف در گیر توهمات و ذهنیاتی نبود که اتوماتیک وار تو را به بازی گیرند و برای ذهن و فکر خود حرمت و احترام زیادی قائل بودی. ذهنیات منفی ، ترسهای موهوم ، گذشته نگری های بی حاصل و آرزوهای تخیلی آینده همه و همه در پشت دروازه ذهنت سالها بود که ایستاده بودند و فرصت نمی کردند که افکارت را آلوده خود کنند. تو تمییز دهنده خوبی بودی تا فهم کنی چه اندیشه ای رشد دهنده و سازنده است و چه شبه اندیشه ای به مانند ویروسی مخربی، کارکرد ذهنت را به هم می ریزد.
دنیا را از پشت عینک واقع بینی می دیدی و در افکار سالم خود پردازش می کردی و بامثبت اندیشی انرژی می گرفتی.
لذا به جای واقعیات، هرگز ذهن خوانی نمی کردی، فرصتی که به دیگران می دادی تا از خود بگویند، و صبورانه گوش می دادی، «هنر گوش دادن » تو بود تا فکرت سالم بماند و از روی حدسیات به تکاپو نیفتد.
دقتت به مخاطبین به هنگام ارتباط، مسیری هموار و سازنده برای رسیدن اطلاعات آنها به ذهنت بود و این مسئله باعث این شده بود که همه تو را به عنوان«کسی که همیشه درکشان می کند» ، بشناسند.
جواد این همه خوبی به خاطر سازگاری درونی ات با او بود. اویی که عاشقش هستی و عاشقت هست. رضایت به اراده اش داده بودی و راضی از وجودت بود.
جواد، ای روح آرام و مطمئن مبارکت باد ندای ملکوتی : «يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه " مرضيه»
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
درد لحظات شکفتن
جواد باید تو را می شناختم ،تا به چنین مفاهیم سترگی پی می بردم. اگرچه سالها لازم بود تا عمق آنها را در وجودت درک می کردم. آری چون تویی پس از ماهها و سالها و قرنها رخ می نمایاند:
روزهــا باید که تا گـردون گردان یک شــبی .............عاشقی را وصل بخشد یا غریبی را وطن
هفته ها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش....زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسـن
ماههـــا باید که تا یک پنــــبه دانه زآب و گـِـــل...........شاهــدی را حـُـلـّه گردد یا شهیدی را کفن
سا لهــا باید که تا یک کـودکی از روی طـــبـــع...........عالمی دانا شود یا شاعری شـیرین سخن
عمرهــا باید که تا یک ســــنگ خـــــاره زآفتاب ...........در بدخـــشان لعل گردد یا عقیق اندر یمن
قرنهــــا باید که تا از لـطف حــق پـــیـــــدا شود...........بایزیدی در خراســــان یا اویـسی در قرن
جواد عزیزم؛ فقط با تو فهمیدم که چگونه ثانیه ها، کار سالها را می کنند و چگونه می توان طی چند ساعت از خلوت شب، قرنها عمر کرد.
این در حالی هست که تنها بزرگ شدن نبود، دگردیسی، جهش و تغییر مرحله ؛ از دیگر معجزات آن لحظه های ناب شکفتن بود.
من شاهد بودم ثانیه های تو را، که در هر رنجی، فارغ شدنی جدید را تجربه می کردی. تو رنجی نمی بردی که لذتی به کام بکشی، رنج برای تو شیرین بود. رنجی که می شناختی اش. لحظات تو مساوی بود با تعداد رنجهای ناشی از تولدی جدید.
تو در هر ثانیه رنج و لذت توامان مادر بودن را تجربه می کردی.
تو هر لحظه مادر خصلتی بودی که طی اعصار، آدمیان با عطش فراوان فقط زمزمه می کردند و در پی سراب آن، حیران و سرگردان به این سو و آن سو می شتافتند.
وای که باز هم تنگی این واژگان و این گستردگی و ژرفنای وجود تو.
رنج و لذت شکفتن پیله بر قامت پروانه؛ تضاد حیران کننده و دلنشینی هست که در وصف نمی گنجد و هرگز نظاره کردنش بسان حس کردنش نمی باشد. وای که چه مثال حقیری.
پس من چگونه درد هر لحظه شکفتنت را توصیف کنم و هر لحظه شکوفایی ات را ترسیم کنم و با چه حس و حالی منتقل کنم آنچه را که دیگران به عنوان رنج پس می رانند و تو با ولع در پی کسب آنی.
من هزاران سال با تو همسفر بوده ام، رشدت را از زمانی دیده ام که با هابیل زخم خوردی، من نظاره گر بودم که سالها صبورانه به همراه نوح، توسط همنوایان عوام ، زخم زبان و طعنه شنیدی. غصه ات را خوردم آنگاه که به همراه موسی بر جهل بنی اسرائیل در کرنش به گوساله سامری ، شکستی.
وای که تو چقدر سریع بزرگ شدی. آری تو خیلی سریع قد کشیدی. اما رنج قد کشیدن، همیشه گوارای وجودت بود. نه ناله ای، نه فریادی، نه غرغری، نه اخمی، نه عصیانی و نه عصبانیتی و تو چه نجیبانه خودت را هر لحظه با ذبحی جدید، متولد می کردی.
و اکنون من و وصف پرکشیدنهایت
و اکنون من و رنج تمرین های تو در تنهایی
و اکنون من و حرکت در امتداد رد پای محو شده تو در این مسیر مه آلود.
و اکنون من و تجارب ناشی از زندگی کردن با تو
و اکنون من و امید و شانه های لزرانم در زیر انبوهی از مسئولیت های ناشناخته و فزاینده.
و اکنون من و یک دنیا آدم و کمی همراه و کمی همسفر همجان.
و اکنون من و غصه خواستن ها و ماندن ها
و اکنون من و هدف و یک مسیر ناهموار
و اکنون من و قد کشیده تو تا آفتاب
و اکنون من و حلوا حلوا کردنهای بی سرانجام
و اکنون من و دلتنگی هایم برای تو
و اکنون زمان شروع سوز و سازها
و اکنون زمان پیله انداختن ها
و اکنون زمان فروخوردن دردهای دوباره زیستن
آری اکنون: زمانِ دردِ لحظاتِ شکفتن است
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام دوست عزیز من تمام مطلبهای شما را خوندم با خوندنشون حس غریبی بهم دست می ده و می تونم همه احساس شما را درک کنم اخه من هم مثل شما جوادی دارم که الان نمی دونم کجاست:47: و چه کار میکنه خیلی از خصوصیاتش شبیه به جواد شماست شما باز از من خوشبختری میدونی که کجاست .ولی من نه میدونم کجاست نه می دونم چرا رفت واسه همین اسمم را گذاشتم پرستو مهاجر تا همه اسمون وزمین را دنبالش بگردم درد تنها بودنم فقط با اون التیام پیدا می کنه خدا کنه که بتونم پیداش کنم:203:.
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت:47:
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام پرستو مهاجر
خیلی ممنون که احساساتم را درک می کنید، امیدوارم شما هم گمشده خودتون را پیدا کنید. اما این بسیار مهم را نمی توانم که تصریح نکنم که:
یکی از آموزه های جواد ، نداشتن وابستگی بود. و این نوشته های من (علیرغم شکل احساسی آنها) به هیچ وجه به معنی متوقف شدنم در جواد نیست. جواد صرفا یک شاخص (و البته مهم)، در کنار شاخص های دیگری قرار می گیرند که جهت و هدف والایی را ترسیم می کنند. و وجود و عدم وجود جواد هرگز منجر به همریزی دوستان جواد مثل من نمیشود.
جواد من چون درست می اندیشید، اگر می بود، موجب خوشحالی ما بود و اکنون که جلوتر از ما رفته است، باز موجب نشاط درونی و حقیقی ماست.
شما گفته اید:
درد تنها بودنم فقط با اون التیام پیدا می کنه خدا کنه که بتونم پیداش کنم.
اما من هرگز چنین درد تنهایی به این مفهومی که شما اشاره کردید، ندارم. چون درد تنهایی من آنطور نیست که وابسته به شخص خاصی (حتی جواد عزیز) باشد.
جواد به همه ما آموخته است. تا شقایق هست زندگی باید کرد.... ، و وقتی خدای جواد هست، تنهایی ما از مقوله دیگریست.
تنهایی هایم از جنس انزوا نیست
تنهایی هایم از جنس بی تحرکی نیست.
تنهای هایم صرفا از روی دلتنگی نیست.
تنهایی هایم فقط برای جواد نیست.
من به میزان جدا شدن از خودم تنها می شوم....
و وقتی که روی خودم متمرکز می شوم از این تنهایی در می آیم ، چون چشمان غبارآلودم باز میشود به دیدن آن یگانه بی همتا، آن رحیم و رحمان ، آن لطیف بی نیاز.
و این نوشتارم همه برای اینست که این مهم های جواد مغفول واقع نشود. مایه های آرام امثال جواد، آرامش بخشمون باشه...
و این همه لذت درک جواد، را خسیسانه در خود جمع نکرده باشم.
پرستو مهاجر باش. اما هیچ جایی وجود ندارد که امثال جواد ها نباشند.
آنها نشانه های اویند. و همه هستی چنین خصوصیتی دارد.
پرستوی مهاجر باش... اما هر لحظه وصل و فهم این آیات را تجربه کن .
هرگز حتی امثال جواد نباید به شکل بندی بر پای ما عمل کنند.
که پیامبر عزیز در جنگ خندق آن هنگام که شایعه شهادتش، بعضی از یاران را بی انگیزه کرده بود، به ما آموخت که : خدای محمد همیشه زنده است.
پس تا شقایق هست زندگی باید کرد.
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام غریب آشنای دوست داشتنی :72:
گویند : آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ...
خیلی وقته با مایی و گمنام و بی ادعا و بی چشمداشت و با تمام وجود می نویسی ...
نوشته هات درونمایه ای از سوز داره و بار گرانبهایی از تجربه ...
نوشته هات سخته و درکش حتی گاهی سخت تر ...
راستش بخشهایی از مفاهیمی که بر روی این صفحه ی مجازی می یاری اونقدر نغز و پیچیده هست که سخت به خودم اجازه دادم پستی توی این بخش بزارم ...
گاهی از نوشته هات به وجد می یام و گاهی غم سراپای وجودم رو می گیره ..
گاهی سرشار از عشق می شم و گاهی پر از تشویش و نگرانی ...
گاهی تک تک جمله هات برام پر از سواله و گاهی تک تک واژه هات پر از معنی ...
و ...
اما اغلب با خوندن دلنوشته هایت با خودم فکر می کنم حد نهایت خواستهای یک انسان کجا می تونه باشه؟؟؟!!!!
و از اون مهمتر این خواستن ها تا کجا او رو با خودش می کشونه ؟؟؟
گاهی از خودم می پرسم :
در این وادی چکاره ام و بهایی که برای لحظه لحظه ی عمر گرانبهای خودم می پردازم چیست ؟
خواستهای من چند دسته اند و هر کدوم در زندگی من چه جایگاهی دارند ؟
یعنی واقعا فهمیدن این موضوع اونقدر سخته که ندونم لحظه لحظه ی گرانبهاترین سرمایه ای که در اختیار دارم یعنی عمرم بی بازگشتم رو چطور دارم سپری می کنم؟ واقعا بهای ثانیه ثانیه های زندگی من چقدره ؟ آرامش من در چیست و روح پر تلاطم من کجا آروم می گیره ؟ نقطه ی نهایت من کجاست ؟ آیا بی نهایتم ؟ ....
آخ که چقدر سخته ...
کاش می فهمیدم واقعا چقدر می ارزم ؟؟؟
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام غریب آشنای عزیز
وقتی شروع کردم نوشته هات را بخونم کم کم حس کردم می شناسمت . خیلی نزدیک تر از همیشه . آخه یه غریب آشنایی هست همین نزدیکی های ما که گاهی دلش می گیره و می بینمش . از اونم داستان جواد را شنیده ام نه جوادی که شما می شناسی یه جوادی که هنوز چند ماه نیست خونه دار شده از اونم شنیده ام قصه هایی که سخته باورشون اما حقیقت داره . از اونم خیلی چیزها شنیدم واسه همینه که باور دارم که نه جوادها رفته اند و غریب آشناها گم اند
می خواستم بیشتر بنوسم هم از یه جواد دیگه و هم از غریب آشنای خودمون اما دارند اذان می گن بنابراین فعلا یا علی
-
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام غریب اشنای عزیز صحبتاتون کمی ارومم کرد ولی میدونید پیدا کردن جوادی دیگه که مثل کیمیاست خیلی سخته.اخه عصری که من وامثال من داریم زیباترین لحظات عمرمون را می گذرونیم لااقل واسه من یکی قابل فهم نیست مثل جریزه سرگردانی هستم که ساحل عشق و ارامش را گم کردم.
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد د یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد د شهر یاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد د هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد